بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین و الصلاه و السلام علی محمد و آله الطاهرین. و لعن الدائم علی اعدائهم اجمعین الی یوم الدین.

در محضر کتاب شریف کافی هستیم و روایات کتاب الحجه که جدایی بین دعوی محق و مبطل در امر امامت؛ روایت هشتم.

در محضر این روایت شریف هستیم. سعی می‌کنیم این روایات را در عین اینکه توجه به متن و نکاتش داشته باشیم، سرعتمان را هم مقداری بیشتر بکنیم تا ان‌شاءالله بتوانیم درآن وقتی که باقی مانده از این دو سه جلسه‌ای که مانده، این باب از کتاب حجه هم به ثمر برسد. چون بالاخره این‌ها هم جزء امور دنیایی است که نمی‌شود … ؛ درون دنیا تدریج و زمان و محدودیت‌های زمان و مکان و این‌ها برقرار است. اما ان‌شاءالله در عالم آخرت دیگرهیچ کدام از این‌ها نیست. آدم در آنجا معارف را می‌گیرد یک‌باره ؛ – یک‌باره هم که می‌گوییم، در مقابل تدریج نیست، دفع در آنجا به معنای مقابل با تدریج نیست. – ان‌شا‌‌‌ءالله طلبش باشد. یعنی اگر یک موقع می‌بینید در اینجا مجبوریم عبور کنیم، عادی نشود. سعی بکنیم آن حسرت و طلبش که می‌شد مسائل بیشتری از این‌ها به دست آورد، آن باشد وعادی نشود. اگرعادی شد از دست دادیم. اما اگر طلبش ماند حتماً به دست می‌آوریم. حالا در اینجا در روایت شریفی که آمده:

8- عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنْ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ فُلَانٍ الْوَاقِفِيِّ(این واقفی که در بعضی از نسخه‌ها رافعی آمده؛ اگر واقفی باشد که بعضی اکثر، واقفی خواندند، یعنی جزء کسانی بوده که معروف شده بوده به همان واقفیه که از اهل وقف باشد) قَالَ: كَانَ لِيَ ابْنُ عَمٍّ يُقَالُ لَهُ- الْحَسَنُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ

این حسن بن عبدالله یک موقعی به حسن بن عبدالله بن الحسن تفسیر نشود. بلکه این حسن بن عبدالله از فامیل‌های این محمد بن فلان الواقفی یا رافعی بوده است.

كَانَ زَاهِداً

این حسن بن عبدالله یک زاهد معروفی بوده. دقت بکنید خیلی روایات به کار امروز ما می‌آید. همانطورکه تطبیق آیات زیاد بود، تطبیق روایات هم  زیاد بود. بسیار زیباست که آدم حواسش باشد.

ما گاهی یک جایی می‌رفتیم سخنرانی می‌کردیم و به مناسبت، ورود به مسائل سیاسی هم پیدا می‌کردیم. بعضی می‌آمدند می‌گفتند حیف شما است وارد حرف سیاسی می‌شوید. حرف‌های دیگرتان خیلی عالی است. اما وقتی حرف سیاسی می‌زنید ارادت ما کم می‌شود. کانّه برای اینکه ارادت آن‌ها زیاد بشود، باید ما دست از بیان حق برمی‌داشتیم تا ارادت مردم به آدم زیاد بشود. بعضی وقت‌ها، بعضی‌ها هم زود تحت تاثیر قرار می‌گیرند که خب چرا ارادت مردم را از دست بدهیم. حرفی بزنیم که مردم دوست دارند؛ نه حرفی که تکلیف و وظیفه است. یک موقع است آدم دنبال بیان تکلیفش  است. ممکن است همه هم از او دور بشوند. بله، باید تکلیف را به گونه‌ای انجام داد که جذب قلوب ایجاد بشود. اما نه اینکه جذب قلوب به نحوی انجام بشود که تکلیف ادا نشود. بین این‌ها خیلی فاصله است که آدم درجذب قلوب، تکلیفش را به گونه‌ای انجام بدهد که جذب قلوب انجام بشود؛ هدایتگری انجام بشود. این درست است. اما نه، به گونه‌ای حرف بزند که مردم خوششان بیاید؛ جذب قلوب انجام بشود، اما تکلیف هم مراعات نشود. گول این‌ها را نخورید! یک عده‌ای همیشه اطراف آدم می‌پلکند و دنبال این هستند که مرید برای آدم درست بکنند و مرید باشند، به شرطی که حرف آن‌ها را بزنیم. به شرطی که آن چیزی که آن‌ها دوست دارند شما بگویید. اگراینگونه باشید، اولین خلاف تکلیف و خلاف رضای خدا درهمین جا محقق شده است؛ هرچند مرید ایجاد شده.

درپاسخ: تقیّه جزء همان تکلیف است. یعنی هر حرف حقی را نباید زد، آن هم تکلیف دارد که کجا و چگونه؟! آن هم قاعده مند است و در تکلیف است. آن هم در جریان تکلیف است. نباید حرف‌های عمیق را در هر جلسه ای زد، آن هم جزء تکلیف است. اما اینکه آدم به خاطر اینکه مردم جذب بشوند، حرف حق را نزند و تکلیفش را ادا نکند؛ تکلیفش را با همه آن سعه‌ای که تکلیف دارد، ادا نکند که مردم جذب بشوند صحیح نیست؛ بحث در آنجاست.. ؛ و الا تقیه هم جزء تکلیف است. نگفتن مراتب حق هم در هرجایی جزء تکلیف است.

یونس بن عبدالرحمن است یا یونس بن یعقوب، امام فرستاده بود منطقه‌ای. او برای تبلیغ رفته بود. بعد که برگشته بود عده‌ای از آنجا آمده بودند سراغ امام، یونس نزد امام بود. قبل از اینکه این‌ها وارد بشوند، امام به یونس گفت برو داخل این پستو و هیچ چیز نگو. او رفت آنجا و این‌ها هم آمدند و هرچه خواستند علیه یونس گفتند. حالا یونس از طرف امام رفته بود. یونس هم اینجا پشت پرده، حاضربود. خیلی گفتند، خیلی حرف‌های تندی زدند. امام هم ساکت بود و هیچ جوابی نداد. این‌ها هرچه می‌توانستند نسبت به یونس گفتند و رفتند.

بعد حضرت یونس را صدا زد آمد. آنجا دارد که یونس گریه کرد. گفت من این همه امر شما را اطاعت کردم رفتم پیش این‌ها و خواستم که حرفی که حرف دین و امامت است را بزنم. حضرت فرمودند این‌ها کشش این مرتبه از حرف را ندارند. تو  درحدّی که این‌ها کشش دارند، حرف بزن. نمی‌گوید حرف باطل بزن تا این‌ها بمانندها؛ کشش حرف.  بعد هم حضرت به او فرمودند اگر تو یک بعره پشکل در دستت باشد این مردم بگویند لؤلؤ است لؤلؤ می‌شود؟! اگر لؤلؤ هم دردستت باشد، همه بگویند بعره است، بعره می‌شود؟! تو ببین آن چیزی که مال خودت است، حق است، همان را حواست باشد که همه که بگویند این غلط است، این غلط بودن برای توغلط نمی‌شود. بسیار زیباست؛ هم دو طرف مسئله و هم اینکه حرفی را که می‌خواهی بزنی، سطح مردم را نگاه کن. هر کلامی را نمی‌شود…؛ توامامت را گفتی، ولایت را گفتی، اما این‌ها کشش این مرتبه را نداشتند. باید یک سطح ظاهرتری را برای این‌ها می‌گفتی، نه یک سطح عمیقش را. ما یاد گرفته‌ایم الآن – مسابقه هم برگزار می‌کنیم – عمیق‌ترین مسائل ولایی را حین منبر بگوییم!! آخر چه کسی گفته؟! اگر مردم کشش نداشتند و بعد فهمیدند و بعد بعضی‌ها حتّی زده شدند که این یعنی چه؛ این‌ها را خلاصه چه کسی جوابش را می‌دهد که خراب کرده باشیم؟!

نه، ما اینگونه نمی‌گوییم. ما در منبرکه می‌رویم، حرف‌های اجتماعی می‌زنیم، اما دقیق ترین مسائل ولایی را نباید در منبر گفت، نباید هر جایی گفت. بله جلسه درس است، خب بله. جلسه یک موقع مومنین خاص هستند، اشکالی ندارد. اما درهر جلسه عمومی منبری نه.

مثلاً ببینید که به ما اعتراض می‌کنند که چرا شما در برنامه سمت خدا این موارد را نمی‌گویید؟! مثلاً روایتی که در اینجا آمده، تطبیق کرده فلان مسئله را بر امر ولایت، چرا شما این را نمی‌گویید. حال که کشش عمومی مردم در این مسئله نیست. اینجا سطح تبلیغ عمومی است. آنجا باید یک مرتبه عمومی ر رعایت کرد. بله، کلاس درس است، یا یک جمع مومنین خاص هستند، اشکالی ندارد. آنجا در حقیقت جای مراتب بحث در کار هست.

اما دقیق‌ترین مباحث ولایی را آدم برود در تلویزیون بگوید، همه بخواهند بشنوند، در این صورت خیلی‌ها زده می‌شوند، خیلی‌ها نمی‌توانند تحمل بکنند.

اِنَّ اَمرَنا صَعبُ یا اِنَّ حدیثنا صَعبُ؛ مستصعب، اجرد، زکوان لایحتمله الا ملک مقرب او نبی مرسل او عبد امتحن الله قلبه للایمان.

درست است؟!

اینگونه است که در ادامه می‌فرماید:

یک پرده در جلوی آن پستو قرار داشت. سر و صدایی هم ایجاد نکنی که دیگران بفهمند تو در آنجا هستی‌؛ تا وقتی به تو گفتم. هرچیزی که دلشان خواست در مورد یونس گفتند؛ – وقیعه یعنی حرف‌هایی که علیه شخص است و نسبت به او تند است – هرچه داشتند در مورد یونس بن عبدالرحمن گفتند.

حضرت هم سر مبارکشان را پایین انداخته بودند و هیچ جوابی نمی‌دادند. همه این‌ها را گفتند و هیچ دفاعی صورت نگرفت. و بعد هم خداحافظی کردند و رفتند. حضرت به یونس اجازه داد که حالا از پستو بیرون بیاید. او هم با گریه آمد و وارد شد.

5- كش، رجال الكشي آدَمُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الدَّقَّاقِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُوسَى السَّمَّانِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى بْنِ عُبَيْدٍ عَنْ أَخِيهِ جَعْفَرٍ قَالَ: كُنَّا عِنْدَ أَبِي‏ الْحَسَنِ‏ الرِّضَا ع وَ عِنْدَهُ‏ يُونُسُ بْنُ عَبْدِ الرَّحْمَنِ إِذِ اسْتَأْذَنَ عَلَيْهِ قَوْمٌ مِنْ أَهْلِ الْبَصْرَةِ فَأَوْمَأَ أَبُو الْحَسَنِ ع إِلَى يُونُسَ ادْخُلِ الْبَيْتَ فَإِذَا بَيْتٌ مُسْبَلٌ عَلَيْهِ سِتْرٌ وَ إِيَّاكَ أَنْ تَتَحَرَّكَ حَتَّى يُؤْذَنَ لَكَ فَدَخَلَ الْبَصْرِيُّونَ فَأَكْثَرُوا مِنَ الْوَقِيعَةِ وَ الْقَوْلِ فِي يُونُسَ‏ «1» وَ أَبُو الْحَسَنِ ع مُطْرِقٌ حَتَّى لَمَّا أَكْثَرُوا فَقَامُوا وَ وَدَّعُوا وَ خَرَجُوا فَأَذِنَ يُونُسَ بِالْخُرُوجِ فَخَرَجَ بَاكِياً فَقَالَ جَعَلَنِيَ اللَّهُ فِدَاكَ إِنِّي أُحَامِي عَنْ هَذِهِ الْمَقَالَةِ

ما از امامت دفاع کرده بودیم. ما به دنبال بحث تثبیت امامت بودیم. این‌ها دوستان ما هستند که دارند اینگونه می‌گویند. حالا دیگر دشمن چه خواهد گفت؟!

وَ هَذِهِ حَالِي عِنْدَ أَصْحَابِي فَقَالَ لَهُ أَبُو الْحَسَنِ ع يَا يُونُسُ فَمَا عَلَيْكَ مِمَّا يَقُولُونَ إِذَا كَانَ إِمَامُكَ عَنْكَ رَاضِياً

این‌ها هرچه می‌خواهند بگویند، بگویند؛ امام تو از تو راضی است. خیلی زیباست؛ خوش به حالش.

يَا يُونُسُ حَدِّثِ النَّاسَ بِمَا يَعْرِفُونَ وَ اتْرُكْهُمْ مِمَّا لَا يَعْرِفُونَ

به مقداری که تحمل دارند و کشش دارند، می‌فهمند، به مردم بگو؛ نه بالاتر.

این غیر از آن است که آنچه را که دوست دارند! مِمّا یَعرِفُون تکلیف است، اما کشش مردم اینقدر است. کشش مردم چه مقدار است، یک بحث است. مردم چه چیزی خوششان می‌آید یک بحث دیگراست. ما مکلف به آنچه که مردم خوششان می‌آید بگوییم، نیستیم. بلکه مکلف به این هستیم که مردم چه مقدار کشش دارند. آنچه کشش آن را ندارند نگو.

كَأَنَّكَ تُرِيدُ أَنْ تُكَذَّبَ عَلَى اللَّهِ فِي عَرْشِهِ

با اینکه تو آن چیزی که نمی‌شناسند، تو بگویی، مردم تکذیب می‌کنند.؛ خدا تکذیب شده با این. یعنی این مرتبه که تو گفتی، و آن‌ها کشش نداشتند، باعث می‌شود که به تکذیب کشیده بشوند. اگراین کار را انجام بدهی، آنچه را که مردم کشش ندارند بگویی، چون این کلام عرشی است، وقتی این‌ها این را انکار کردند، این‌ها این را از دست دادند. کأنَّ خدا را در مرتبه عرش تکذیب کردند. چقدر این‌ها زیباست! دقت می‌کنید؟! یا

این‌ها خطاب به ما طلبه‌ها است که گفتگوهایمان را با مردم چگونه شکل بدهیم؟!

بعد می‌فرماید که:

يَا يُونُسُ وَ مَا عَلَيْكَ أَنْ لَوْ كَانَ فِي يَدِكَ الْيُمْنَى دُرَّةٌ ثُمَّ قَالَ النَّاسُ بَعْرَةٌ

در دستت دُرّ باشد، مردم بگویند بعره است، بگویند پشکل است.

أَوْ بَعْرَةٌ وَ قَالَ النَّاسُ دُرَّةٌ هَلْ يَنْفَعُكَ شَيْئاً فَقُلْتُ لَا فَقَالَ هَكَذَا أَنْتَ يَا يُونُسُ إِذَا كُنْتَ عَلَى الصَّوَابِ وَ كَانَ إِمَامُكَ عَنْكَ رَاضِياً لَمْ يَضُرَّكَ مَا قَالَ النَّاسُ.

یا اینکه درحقیقت  بعره باشد، مردم بگویند این، دُرّه هست. اگر این بعره دردستت باشد، مردم بگویند دُرّه هست، آیا به کارت می‌آید؟! یا اگر آن، دُرّه بود، این‌ها گفتند پشکل است، از ارزشت کاسته می‌شود؟! نه. حرف مردم مثل همان است که امام اگر از تو راضی بود، رضای امام مثل آن دُرّه است وعدم رضای مردم اگر که تو کوتاهی نکرده باشی، ولی آن‌ها راضی نشده باشند، مثل آن بعره است؛ که بگویند دُرّه آن بعره است. با این کلام رضای امام از تو برنمی‌گردد. و آن چیزی که ملاک است تکلیف تو است که رضای امام است. آن چیزی که ملاک است، و آن دُرّه است، رضای امام است که تکلیف تو است.

درپاسخ: یک موقع هست که ممکن است آدم، یک کسی را از مرتبه کفر به مرتبه توحید بکشاند. حالا توحیدش ممکن است هنوزعام باشد. اما یک قدم او را از مرحله‌ای آورده باشد به این طرف؛ این اشکالی ندارد. اما به شرطی که آن مرتبه، کار شما شرط ایجاد نکرده باشد. به شرط شی‌ء‌اش نکرده باشد. کارشما آن هدایتگری باشد، منتها این هدایتگری در این مرتبه، این آمد تا این مرتبه. آن شرطش را خودش ایجاد کرده. من در ابتدا نیایم او را مسیحی‌اش کنم. بعد بگویم بعد از مسیحی می‌خواهم مسلمانش کنم. من بیایم موحدش کنم. حالا اگر این موحد بودنش، در طور مسیحیتش برایش جلوه کرد؛ برای او، نه برای من. او در حقیقت حدس زد، آن تکلیف من نیست. اما من در ابتدا بیایم بگویم می‌خواهم او را مسیحی کنم، بعد مسلمانش کنم. اگر مسیحی به شرط شیء شد، با کلام من و اثر من اینگونه شد، خود این به شرط شیء شکستن، گاهی سخت‌تر از آن لابشرط قبلی است.

درپاسخ: اشکالی ندارد؛ آنجا گفتند اگر که از روی جهل است و این‌ها نمی‌دانند، انسان تحمل می‌کند. اگر توهینی هم به انبیاء عظام یا اولیاء می‌کنند، اما بداند از روی جهل است تا کم‌کم او را از آن جهلش خارج بکند؛ چنانچه سیره خود حضرات بود که طرف آمد به امام سجاد علیه السلام، به امام کاظم علیه السلام توهین و جسارت کرد؛ یاران حضرت می‌خواستند او را بکشند. حضرت اجازه نداد. بعد برد از او پذیرایی کرد آرام آرام، بعد در پایانش گفت الله اعلم حیث یجعل رسالته. تا اینجا هم پیش آمد دیگر؛ این‌ها سیره حضرات است. از روی جهل بوده، از روی نفهمی بوده؛ البته به شک و بعد هم یقین بعد را می‌رساند.

وَ كَانَ مِنْ أَعْبَدِ أَهْلِ زَمَانِهِ

یک آدم معروف اهل حالی که همه او را می‌شناختند؛ اهل عبادت بود، زاهد بود. و معروف بین مردم بود و همه هم احترامش را داشتند، به خاطر اینکه زاهد بود. اما درعین اینکه این شخص محب اهل بیت بوده است، اما کسی که به عنوان شیعه اهل بیت بوده باشد نبوده. به طوری که همه دسته‌ها و فرقه‌ها به او احترام می‌گذاشتند. حتی خلیفه زمانشان، به خاطر شخصیت معروف او، جلو او رعایت او را می‌کرده است. و حتی اگر او تندی می‌کرده، امر به معروف یا نهی از منکرش می‌کرده است می‌پذیرفته و رعایتش را می‌کرده. ببینید اثر وجودی‌اش تا این حد بوده است. حالا ببینید این کسی که اینگونه است ما باید چگونه با او برخورد بکنیم. شیعه اهل بیت نیست. اما برای اهل بیت احترام قائل بوده. دیگران و حتی خلیفه هم به او احترام می‌گذاشتند. اهل عبادت هم بوده.

وَ كَانَ يَتَّقِيهِ السُّلْطَانُ لِجِدِّهِ فِي الدِّينِ وَ اجْتِهَادِهِ

سلطان هم هوایش را داشت. چون او در بین مردم معروف بود، می‌دانست که مخالفت با این مردم را هم برانگیخته می‌کند. لذا مراعاتش را می‌کرد.

وَ رُبَّمَا اسْتَقْبَلَ السُّلْطَانَ بِكَلَامٍ صَعْبٍ يَعِظُهُ وَ يَأْمُرُهُ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَاهُ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ كَانَ السُّلْطَانُ يَحْتَمِلُهُ لِصَلَاحِهِ

گاهی هم با یک کلام تندی، سلطان را موعظه می‌کرد. اما سلطان در عین حال رعایت این را می‌کرد و با او مقابله نمی‌کرد. سخت بود برای سلطان، اما تحملش می‌کرد. برای سلطان خیلی سخت است که کسی امر و نهی بکند او را. اما می‌دانست که مخالفت با این دردسر زاست. لذا شخصیتش باعث شد که تحملش بکند. چون آدم صالحی بود، حالا

ممکن هم است سلطان از این جهتش هم باشد که بالاخره جانب او را نگه دارد؛ چون می‌ترسید که نکند نفرینش بکند یا برای او مشکلی پیش بیاید.

وَ لَمْ تَزَلْ هَذِهِ حَالَتَهُ حَتَّى كَانَ يَوْمٌ مِنَ الْأَيَّامِ إِذْ دَخَلَ عَلَيْهِ أَبُو الْحَسَنِ مُوسَى ع وَ هُوَ فِي الْمَسْجِدِ فَرَآهُ فَأَوْمَأَ

الكافي (ط – الإسلامية)، ج‏1، ص: 353

إِلَيْهِ فَأَتَاهُ

او در بین مردم اینگونه مشهور بود. این شخص در مسجد بود وامام کاظم علیه السلام وارد مسجد شد. حضرت او را دید. حضرت به این زاهد – حسن بن عبدالله زاهد – اشاره‌ای کرد. این هم چون علاقه داشت به امام کاظم علیه السلام، خدمت حضرت رفت.

فَقَالَ لَهُ يَا أَبَا عَلِيٍّ مَا أَحَبَّ إِلَيَّ مَا أَنْتَ فِيهِ وَ أَسَرَّنِي

امام کاظم علیه السلام به او فرمود: من تو را دوست دارم. این حالی که تو داری و وضعی که تو داری را من دوست دارم و مسرور و خوشحالم می‌کند. ببینید، جذب سرشاخه‌هایی که مردم به آن‌ها مرتبطند. منتها یک موقعی، سرشاخه‌ای در باطل است؛ مثلاً یک کسی است که در باطل سرشاخه است؛ آن یک بحث دیگری دارد. اما یک کسی در جلوه‌گری حق سرشاخه است که اگر او جذب بشود کسانی هم که مرید او هستند، به تبع او جذب می‌شوند. حضرت وقت برای این کار، گذاشته است. در سیره حضرات – اگر دقت بکنیم – رجوع کنید به کتاب رجال کشی، ببینید در سیره شاگردانی که حضرات جذب می‌کردند از این سنخ بسیارداریم. مثلاً هشام بن حکم یک جوان پرخاشگر تندِ شاید بی‌مبالات در سوال و جواب و شخصیت کسی را رعایت نکند – بالاخره جوان است دیگر- بوده است، می‌آید خلاصه از حضرت، یک کسی – دایی‌اش – را واسطه می‌کند که از حضرت اجازه بگیرد. آنجا دارد که آن دائی وقتی که آمد و از شیعیان بود و از مریدان حضرت بود، از امام صادق علیه السلام اجازه گرفت که یک چنین جوانی است و اگر اجازه بدهید برای دیدن شما بیاید. حضرت فرمودند اشکالی ندارد. در پشت درب ایستاده بود. آمد برود که بگوید داخل بیا، گفت لازم هم نیست که حتماً به خاطر اینکه من گفتم اجازه بدهید ها! حضرت فرمودند می‌ترسی بیایَد یک کلامی بگوید من ناراحت بشوم؟! چون او به فکرش آمد که او، شخص تندی است و می‌آید به حضرت چیزی می‌گوید و آبروی او هم می‌رود. حضرت هم یک موقع شانش شکسته می‌شود. گفت نه، اشکالی ندارد؛ بگو بیایَد. بعد رفت صدایش زد و آمد. در آنجا حضرت برای هشام بن حکم سه جلسه وقت گذاشت. وقتی هشام آمد، اول موتورهشام را پایین آورد. هشام برای خودش بسیار شخصیت قائل بود. به گونه‌ای که احساس می‌کرد هیچ‌کس حریفش نیست در سوال و جواب. شکاک هم بود. اهل سوال هم بود؛ یعنی تا وارد می‌شد شروع به سوال می‌کرد. تا وارد شد حضرت یک سوال از هشام کرد. یک دفعه این که خودش همیشه سوال بود و همه را به حیث و بیث می‌انداخت که چگونه جواب بدهند، حضرت سوال کرد این ماند. گفت می‌شود بعدا جواب بدهم؟ حضرت فرمودند اشکال ندارد. هشام رفت. بعد دوباره وقت خواست، دوباره آمد. حضرت دوباره یک سوال دیگری از او کرد. یعنی هنوز این کلام برایش منعقد نشده بود. دوباره رفت. دفعه سوم بیرون قرار گذاشتند. بعد در آنجا دارد شاید یک ساعت زودتر از وقت قرار، هشام سر قرار رفته بود. یعنی با همین منش و روش حضرت، جذب شده بود؛ که هم احترامش را رعایت کرده بود، هم در خانه پذیرایی کرده بود، هم درعین حال، موتورش را پایین آورده بود. یعنی اینگونه نبود که فقط احترام بکنند؛ یعنی احترام همراه با نظام علمی. آنجا می‌گوید نیم ساعت یا یک ساعت زودتررفته بود. بعد دیگر به طور مفصل دارد که چگونه هشام را جذب کرد. از نوجوانی و جوانی که هشام جذب شد، دیگر تا پایان عمر، او مدافع امر ولایت بود؛ به طوری که کلیدها را که به او می‌دادند، برایش وقت گذاشت. اما وقتی برایش وقت گذاشت و جذب شد، دیگرتا عمری، او در حقیقت رو پای خود بود؛ به طوری که

هر وقت هم اشکال برایش پیش می‌آمد،

آن مُحاجّه معروف است – منتها من مدرکش را نتوانستم پیدا بکنم – که وقتی با یکی از این‌ها، شاید همان با ابن ابی العوجاء باشد یا شاید ابوشاکر دیسانی باشد – نمی‌دانم کدام یک از این دو نفر است؛ شاید ابوشاکر باشد – وقتی که گفتند که من اگر تو را محکوم کردم تو به مذهب من در بیا و من اگر محکوم شدم من به مذهب تو در می‌آیم، هشام گفت نه، اگر تو محکوم شدی باید به مذهب من دربیایی، اما من محکوم شدم، به مذهب تو درنمی‌آیم. گفت چرا؟! این که خلاف است! گفت نه، من بزرگتر دارم. تو بزرگترت خودت هستی، اگر محکوم شدی، دیگر جایی نداری، تمام شده. ولی من بزرگتر دارم. می‌روم از بزرگترم می‌پرسم؛ اگر جواب نداشت به مذهب تو در می‌آیم. ببینید چقدر جالب! اما تو بزرگتر نداری. آخر آخر کار خودت هستی. اگر محکوم شدی، دیگر چیزی نداری! ولی من بزرگتر دارم. اگر بزرگترم هم نتوانست، آن وقت به مذهب تو درمی‌آیم.

لذا دارد که وقتی ابوشاکر دیسانی آمد از او سوال کرد که آن عالَم می‌تواند درون تخم‌مرغ قرار بگیرد و تخم‌مرغ بزرگ نشود و عالم هم کوچک نشود، گفت یک سال به تو وقت می‌دهم جوابش را بیاور. هشام خیلی سریع خودش را به حضرت رساند. حضرات هم – این‌ها بسیارعجیب است در تاریخ شاگرد پروری -برای شاگردان خاصّشان وقت به طوری گذاشته بودند، که شبانه‌روز محدود نمی‌کرد؛ وقت و بی‌وقت برای شاگردان خاصّشان. هرکسی را نمی‌پذیرفتند. اما برای شاگردان خاصّشان گفته بودند هر موقع شد بیا. می‌گوید او خودش را رساند. جواب را گرفت و برگشت. فردایش – که اگر فردایش بوده –

وقتی ابوشاکر آمد، گفت سلام سلام، نیامدم جواب را بدهی ها! آمدم فقط سراغی از تو بگیرم. گفت جواب هم بخواهی دارم. گفت عجب!

جواب را به او داد.

وَ رُوِيَ‏ أَنَّ أَبَا هُذَيْلٍ الْعَلَّافَ قَالَ لِهِشَامِ بْنِ الْحَكَمِ: أُنَاظِرُكَ عَلَى أَنَّكَ إِنْ غَلَبْتَنِي رَجَعْتُ إِلَى مَذْهَبِكَ، وَ إِنْ‏ غَلَبْتُكَ‏ رَجَعْتَ إِلَى مَذْهَبِي.

فَقَالَ هِشَامٌ: مَا أَنْصَفْتَنِي! بَلْ أُنَاظِرُكَ عَلَى أَنِّي إِنْ غَلَبْتُكَ رَجَعْتَ إِلَى مَذْهَبِي، وَ إِنْ غَلَبْتَنِي رَجَعْتُ إِلَى إِمَامِي.

درآنجا حضرت  به اصطلاح تعلیمش داده بود که حالا دیگر از آن می‌گذریم که دیگر خودتان به مسئله رجوع کنید. که برای جذب شاگردان خاص و افراد ویژه وقت می‌گذاشتند. چون یک نفر را که جذب می‌کردند، یک دفعه به دنبالش یک طیف وسیعی جذب می‌شد. درست است؟! مثل هشام جاذبه داشت. مثل این شخص جاذبه داشته است. خود امام کاظم می‌رود می‌گوید بیا. صبر نمی‌کند او بیاید. این را می‌خواستم عرض کنم که اولش هم از او تعریف کرده. نسبت به هرکسی باید دید چگونه با او رفتار کرد. که هم تکلیف درست ادا بشود و هم هدایتگری انجام بشود. این‌ها همه خوب است. درحقیقت خیلی مزایا داری. مرا خوشحال کردی. دوستت دارم. اما بینشت قوی نیست. در عمل قوی هستی. اما در بینش قوی نیستی‌. نگفت جاهل هستی ها! فقط گفت دربینش قوی نیستی. دنبال بینش بالاتر باش. این از آن کلام‌هایی است که امروز انقلابی بودن، خدمت حضرت برسیم که درانقلابی بودن، مرا خوشحال می‌کنی. بینشت را هم قوی کن. چون گاهی انقلابی بودن باعث می‌شود که آدم آلت دست دیگران بشود، در زمین دشمن بازی کند، بدون اینکه بفهمد. بعد هم زیبایی یاد دادن معرفت را؛ نگفت بیا پیش من، از اول شروع کن پیش من یاد بگیر.

إِلَّا أَنَّهُ لَيْسَتْ لَكَ مَعْرِفَةٌ فَاطْلُبِ الْمَعْرِفَةَ

قَالَ جُعِلْتُ فِدَاكَ وَ مَا الْمَعْرِفَةُ

این حسن بن عبدالله عرض کرد جانم به فدایت! معرفت چیست؟! یعنی چه کار بکنم. منظور از معرفت چیست؟! یعنی احساس می‌کرد همین روشی که دارد، همین درست است. حضرت فرمود اذهب  فتفقَّه؛ برو تفقه در دین داشته باش. یعنی حالا که تو اهل عمل هستی …؛

خدا رحمت کند حضرت آیت الله بهجت را؛ حضرت آیت الله خوشوقت نقل کردند که کسی خدمت آیت الله بهجت رسیده بود و آنجا آقای خوشوقت هم حضور داشتند. و گفته بود این جعفر آقای مجتهدی رحمه الله که در مشهد دفن هستند، و قم بودند و این‌ها، آقا شیخ جعفر خیلی اهل علم هم نبود، تا یک مرتبه ای خوانده بود که خیلی هم مثلاً به حساب نمی‌آمد؛ ولیکن خیلی اهل عمل بود. پس معلوم می‌شود به علم نیست. جلو آقای بهجت اینطور گفته بود. این همه حال حضورش و ارتباطش با حضرات معصومین و مراقباتش با عمل؛ حضرت آیت الله بهجت فرمودند خدا می‌داند اگر شیخ جعفر – حالا زمان حیاتش هم بوده – علاوه بر این عملی که داشت، با این عمل، اگر اهل علم بود شعاع وجودی‌اش تا کجاها را فرا می‌گرفت. یعنی نیایید مقایسه کنید یک عالم بی‌عمل را با یک عامل بی‌علم! اصلاً جای مقایسه نیست. اشتراکی در کار نیست. قیاس کنید یک آدم اهل عمل را با همین آدمی که این مقدارعمل دارد اهل علم باشد. تفاوت در اینجا در مقدار مشترک معلوم می‌شود.  آن وقت معلوم می‌شود که و الذین اوتوالعلم درجات. آن موقع معلوم می‌شود در آن مرتبه عملی که هستند، علم چه درجاتی دارد. تعبیربسیار زیباست؛ خدا می‌داند اگر ایشان با این عمل اهل علم بود سعه وجودی‌اش و آثارش تا کجاها را فرا می‌گرفت. اینجا هم حضرت همین را دارد استفاده می‌کند که تو اهل عمل هستی و تاثیرگذارهستی و دیگران هم درارتباط با تو دارند هدایت می‌شوند. من هم این کار تو را دوست دارم. اما خدا می‌داند اگر تو علاوه بر این مرتبه عملی اهل معرفت هم باشی شعاع وجودی‌ات چقدر وسیع‌تر و تاثیرگذارتر می‌شود. دقت کردید که مسئله چقدر زیبا است!

حضرت نقطه ضعف وجود او را می‌خواهد جبران بکند. دنبال این است که او را بالاتر ببرد؛ بعد هم با یک مرتبه و شیب ملایم.

قَالَ اذْهَبْ فَتَفَقَّهْ

برو دنبال علم و تفقه در دین داشته باش.

وَ اطْلُبِ الْحَدِيثَ

دنبال حدیث باش؛ احادیث پیغمبر.

قَالَ عَمَّنْ

ببین طرف اگر شیعه بود، دیگر سوال نداشت؛ که از چه کسی سوالم را بپرسم؟! از چه کسی حدیث را بپرسم؟! نمی‌خواست بگوید از چه کسی؟! چون  معلوم بود. اما هنوز شیعه نیست؛ محبّ اهل بیت بوده، اما شیعه نبوده. امام نمی‌دانسته است.

قَالَ عَنْ فُقَهَاءِ أَهْلِ الْمَدِينَةِ

فقهای اهل مدینه مذاهب دیگر بودند که احادیث پیغمبر را نقل می‌کردند و خودشان را سُنّی به معنای رواج دهنده سنّت پیغمبر می‌دانستند.

ثُمَّ اعْرِضْ عَلَيَّ الْحَدِيثَ

آن‌ها را برمن عرضه کن و بیاور به من نشان بده ببینم چه چیزی یافتی.

تعبیر بسیار زیباست! برو از آن‌ها یاد بگیر؛ اما بعد بیا به من نشان بده ببینم چه چیزی یاد گرفتی؟!

قَالَ فَذَهَبَ فَكَتَبَ

حالا مدتی رفت و نوشت احادیث را. چون سنت نوشتن در آن زمان بوده است که وقتی نقل می‌‌کردند، می‌نوشتند.

ثُمَّ جَاءَهُ فَقَرَأَهُ عَلَيْهِ فَأَسْقَطَهُ كُلَّهُ

نزد حضرت آمد. حضرت هم همه را رد کردند؛ هرچه را که نوشته بود و از آن‌ها یاد گرفته بود، وقتی که بر حضرت عرضه کرد. این هم نشان می‌دهد که در آن دوره، این‌ها هرچه که داشتند چون مبدا و ریشه‌اش باطل بوده است… ؛ نه اینکه حق و باطل هم باشد… بعضی را هم تصحیح نکردند که بگویند این درست است و آن اشتباه است. جای تحلیل خودش را دارد که این‌ها چه چیزی  می‌گفتند که چیز صحیحی از آن باقی نمانده باشد.

پس حضرت همه را فرمود که مناسب نیستند و به کار نمی‌آیند.

ثُمَّ قَالَ لَهُ اذْهَبْ فَاعْرِفِ الْمَعْرِفَةَ

آنجا فرمودند تفقّه. اینجا یک قدری مرتبه را دقیق‌تر کردند. برو معرفت را بشناس. یعنی این در یک مرتبه رشد کرد. حالا در یک مرتبه بالاتری. برو معرفت صحیح را پیدا بکن. آماده‌اش کرد.

ببینید این‌ها چقدر قالب‌های رابطه ما را می‌تواند…، اگر برای آن کار کنیم اجتهادی. الان ما داریم سطحی عبور می‌کنیم. اگر این‌ها را کاوش و جستجو بکنیم و تحلیل بکنیم و از درون آن روش استخراج بکنیم. ما محتوا را از دین می‌گیریم. قالب‌ها را از درونمان می‌سازیم و یا از قالب‌های مشهوراستفاده می‌کنیم. آن محتوا با آن قالبی که خودمان ساختیم، سازگار نمی‌شود.

اینکه قالب را از دین بگیریم اخباری گری نیست. به دست آوردن قالب از دین سخت تر از به دست آوردن محتوا از دین است. لذا عقل شدیدتری می‌طلبد. لذا الآن به دست آوردن محتوا از دین، اجتهاد متعارف را می‌طلبد؛ می‌توانیم بگوییم به دست آوردن قالب از دین اجتهاد شدیدتری را می‌طلبد. لذا عقل بیشتر به کار گرفته می‌شود. تخطئه عقل نیست. به کار گیری شدیدترعقل است تا قالب‌ها و ساختارها را هم از دین دربیاوریم. این خودش یک قالب و ساختاری در اینجا دارد. روشی و مدلی که می‌شود افرادی نظیر این را پیدا کرد.

شاید ما ده‌ها و صدها مدل نمونه اینگونه داریم. هرکدام از این‌ها یک قالب است برای اینکه چگونه این فرد را با این مشخصات جذب کنیم. یعنی این فرد و این مشخصات، قالبش می‌شود این. آن فرد با آن مشخصات، هشام بن حکم قالبش می‌شود آن. اگر اینها را به عنوان ده‌ها مدل و قالب درآوردیم و قشنگ تحلیل کردیم و مراحل و ساختارش را روشن کردیم، آن وقت، وقتی انسان در مقابل افراد قرار می‌گیرد برای جذب به دین، می‌داند که او در کدام یک از این دسته‌ها قرار می‌گیرد، بعد کدام یک از این‌ها را باید به کاربگیرد. بی‌جا به کار نمی‌گیرد که سبب طرد بشود، اتلاف بشود، استعداد را ضایع بکند. ما سیخکی در امر به معروف و نهی از منکر گاهی برخورد می‌کنیم. همین باعث می‌شود که گاهی اثر ضد به جا می‌گذارد. یا آنقدر تسامح می‌کنیم که اثر نمی‌گذارد.

#رساله #تحقیق

بعضی آنقدرغیرت دینی‌شان به نحوی است که مومنین را از دین خارج می‌دانند. ما یک کفر عملی داریم و یک کفر اعتقادی. ممکن است این شخص در این مرحله به لحاظ یک عملی، در حقیقت کفر عملی داشته باشد. اما این کفرعملی خروج از دین نیست که من بگویم او را باید سر و گردنش را زد. باید او را به زیر تازیانه گرفت. خوارج گاهی در افراط دینداری به گونه‌ای می‌شدند که حتی امیرمومنان را هم کافر می‌گفتند و خارج از دین می‌دانستند و می‌گفتند باید توبه بکند.

چون قالب را بلد نیستیم که با چه افرادی باید چگونه بود. تا کسی یک حکم دینی را خراشید، می‌گویند از دین خارج است و حتی می‌گویند توبه هم ندارد. توبه هم بکند آن حکم اخروی‌اش است و شاید خدا از او بگذرد. ما در دنیا باید این‌ها را بکشیم. تا این حد هم بعضی از خوارج پیش رفتند.

 حالا از اینجا این شخص زاهد شدت عشق به حضرت پیدا کرد. چون روش روش صحیحی بود. اگرعنوان بصری را یادتان باشد وقتی آمد پیش حضرت در نود و چند سالگی بود. حضرت فرمودند من وقت ندارم. برو پیش کسی که تا به حال بودی. پیش مالک بن انس می‌رفته است. فرمودند برو همانجاها. این عطشش شدیدتر شد. یکی دو بار دیگر آمد. حضرت اعتنا نکرد.

گفت آنقدر حالش منقلب شد که رفت خانه، در را بست. فقط برای نماز به مسجد می‌آمدم و بعد برمی‌گشتم خانه. رفتم متوسل شدم به قبر پیغمبر گفتم قلب فرزندت را بر من رئوف کن. گفت می‌نشینم در خانه‌اش و جایی نمی‌روم تا من را راه بدهد.

وَ كَانَ الرَّجُلُ مَعْنِيّاً بِدِينِهِ

توجهش به دینش ویژه شده بود.

فَلَمْ يَزَلْ يَتَرَصَّدُ أَبَا الْحَسَنِ ع حَتَّى خَرَجَ إِلَى ضَيْعَةٍ لَهُ

این شخصی که همه دنبالش بودند، حتی به گونه‌ای که سلطان نسبت به او توجه داشت… سر راه امام کاظم علیه السلام مدتی می‌نشست تا ببیند یک باری که حضرت تنهاست و یک مسیری را می‌خواهد برود در آنجا همراه حضرت بشود. فلم یزل یترصد یعنی مدتی سر راه امام کاظم علیه السلام می‌نشست.

یک دفعه دید که حضرت می‌خواهد برود به زمین کشاورزی‌اش سر بزند. معلوم می‌شود که آنجا فاصله‌ای بوده و یک مدتی وقت می‌شود. اینجا شاید کسی همراه حضرت نباشد. ضیعة یعنی همان زمین کشاورزی که حضرت داشته.

فَلَقِيَهُ فِي الطَّرِيقِ

آدم زرنگ این است که گاهی فرصت‌ها را اگر مثلاً می‌بیند کسی وقت ندارد، وقت در راهش را استفاده می‌کند.

فَقَالَ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنِّي أَحْتَجُّ عَلَيْكَ بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ فَدُلَّنِي عَلَى الْمَعْرِفَةِ

من پیش خدا احتجاج می‌کنم که من آمدم خدمت امام کاظم علیه اسلام و ابی الحسن و از ایشان هم خواستم. اگر شما جواب من را ندهی باید جواب خدا را بدهی. من آمده‌ام، فهمیدم اینجاست. تعبیر بسیار زیباست. یعنی حالا با مدل خودش؛ یک مومن اینگونه با امام حرف نمی‌زند. اما این گستاخی نیست. شدت شوق است. درست است؟! که من آمدم. فهمیدم که اینجا جایی است که باید یاد بگیرم.

زراره آمده دفترش یا الواحش را باز کرده جلو امام صادق علیه السلام، یک سوال کرد. یک مدتی صبر کرد دید حضرت جواب نمی‌دهد. الواحش را جمع کرد و گفت وظیفه ما سوال کردن است. وظیفه شماست آنی است که خدا برای شما تعیین کرده است. می‌خواهید جواب بدهید و می‌خواهید جواب ندهید. آنی است که خدا برای شما تعیین کرده. ما حق نداریم بگوییم چرا شما جواب ندادید. من وظیفه‌ام سوال کردن بود. آنقدر این روایت زیباست. بعد زراره جمع کرد و رفت خانه اش. امام آنقدر دلش سوخت و غصه خورد، ابابصیر می‌گوید وارد شدم بر امام صادق علیه السلام دیدم حضرت خیلی حالش منقلب است. عرض کردم آقاجان چرا حالتان اینگونه است؟ حضرت فرمودند زراره آمد سوالی کرد و نمی‌شد در اینجا جواب بدهم  – حالا به هر دلیلی – و رفت. و در دل من این جواب ماند که این زراره با این مظلومیت، با این حال، با این اشتهای علمی آمده، ولی من نباید جوابش را در اینجا می‌دادم. برو این جواب را به او برسان. یعنی حضرت آرام نشد. ببینید این چقدر زیباست. این امام شناس است. می‌گوید که شما در جواب دادن مختار هستید. الزامی نیست که شما جواب بدهید.

عَنِ ابْنِ بُكَيْرٍ قَالَ: دَخَلَ‏ زُرَارَةُ عَلَى‏ أَبِي‏ عَبْدِ اللَّهِ‏ ع فَقَالَ إِنَّكُمْ قُلْتُمْ لَنَا فِي الظُّهْرِ وَ الْعَصْرِ عَلَى ذِرَاعٍ وَ ذِرَاعَيْنِ ثُمَّ قُلْتُمْ أَبْرِدُوا بِهَا فِي الصَّيْفِ فَكَيْفَ الْإِبْرَادُ «1» بِهَا وَ فَتَحَ أَلْوَاحَهُ‏ «2» لِيَكْتُبَ مَا يَقُولُ فَلَمْ يُجِبْهُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع بِشَيْ‏ءٍ فَأَطْبَقَ أَلْوَاحَهُ وَ قَالَ إِنَّمَا عَلَيْنَا أَنْ نَسْأَلَكُمْ وَ أَنْتُمْ أَعْلَمُ بِمَا عَلَيْكُمْ وَ خَرَجَ وَ دَخَلَ أَبُو بَصِيرٍ عَلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع- فَقَالَ إِنَّ زُرَارَةَ سَأَلَنِي عَنْ شَيْ‏ءٍ فَلَمْ أُجِبْهُ وَ قَدْ ضِقْتُ مِنْ ذَلِكَ

وقت نماز ظهر و عصر شد که ذراع سایه اینقدر باشد یا ذراعین باشد سایه که وقت فضیلتش این مقدار است. اما در تابستان، وقتی هوا گرم است، یعنی یک مقدار خنک‌تر شدن را وقت دادید که این دو تا را با همدیگر…؛ ابراد چگونه معنا پیدا می‌کند که بگذاریم خنک بشود هوا …؛ ابردوا بها یعنی جمع کردن بین آن دو نماز، یک باره خواندن. دفترش را باز کرد که جواب را بنویسد. حضرت جوابش را نداد. دفترش را جمع کرد. وظیفه ماست که از شما سوال کنیم. اما شما عالم‌تر هستید. آنچه که وظیفه‌تان است شما می‌دانید. ما برای شما تکلیف تعیین نمی‌کنیم که شما جواب ما را بدهید یا نه؛ تکلیف را شما خودتان می‌دانید. جمع کرد و رفت.

تا او وارد شده حضرت خود شروع کرد به گفتن؛ دلم گرفت از این، سخت شد. تو برو از جانب من جواب را برایش ببر. که اگر به اندازه آن شاخص باشد، این هنوز وقت فضیلت است.

فَاذْهَبْ أَنْتَ رَسُولِي إِلَيْهِ فَقُلْ صَلِّ الظُّهْرَ فِي الصَّيْفِ إِذَا كَانَ ظِلُّكَ مِثْلَكَ وَ الْعَصْرَ إِذَا كَانَ مِثْلَيْكَ وَ كَانَ زُرَارَةُ هَكَذَا يُصَلِّي فِي الصَّيْفِ وَ لَمْ أَسْمَعْ أَحَداً مِنْ أَصْحَابِنَا يَفْعَلُ ذَلِكَ غَيْرَهُ وَ غَيْرَ ابْنِ بُكَيْرٍ.

یک موقع زراره است که خدمت حضرت می‌رسد؛ می‌گوید هرچه شما بگویید و جواب بدهید یا ندهید، جواب همان است. چون شما عالم هستید. اعلم شما هستید. اما یک موقع حال این شخص است که می‌گوید من بالاخره به خدا می‌گویم خدایا من سوالم را پرسیدم؛ وظیفه من سوال کردن بود. وظیفه شما هم جواب دادن بود. می‌گویم خدایا من سوال کردم اما جواب ندادند، اگر جواب ندهید. این یک نوع و یک مرتبه است! دقت می‌کنید؟! من احتجاج می‌کنم با خدا که من خواستم و جواب ندادند. این هم یک مرتبه دیگر است.

ما گاهی وقتی دعا می‌کنیم، قهر می‌کنیم، غضب می‌کنیم. ناراحت می‌شویم از دست خدا. یک چیزی هم در دلمان می‌آید که عجب، این خداست…؛ یعنی این همان مراتب ایمان است.

بعد می‌فرماید اول گفت من پیش خدا شکایت می‌کنم اگر نگویید. – من شکایت را عمداً نگفتم؛ که نگفتم شکایت می‌کنم؛ احتجاج می‌کنم –  بعد گفت آن معرفتی که گفتید به من بگویید. من این مقدمات و ساختار برای من از اصل محتوا مهمتر است وعمداً به آن بال و پر می‌دهم. علتش این است که ما در محتوا مقداری دستمان باز شده و یاد گرفتیم. اما در ساختار و قالب هنوز راجل هستیم و کم بلد هستیم. لذا باید ساختارها را خوب تحلیل کنیم تا بشناسیم.

اتفاقاً این‌ها الان گرفتاری ماست که باید آن مقدمات و ساختار را خوب تحلیل بکنیم. تازه من دارم سطحی بیان می‌کنم. این‌ها باید اجتهادی تحلیل بشود. یکی یکی در آن‌ها دقت بشود که چه اثری دارد.

بعد آنجا دارد که :

حالا آماده شده است. از این کلام نشان داده می‌شود که این شخص شیعه نبوده است.

حالا اینجا آماده‌اش کرد؛ امام کاظم علیه السلام جریان ولایت امیرالمومنین را در جریان صدر اسلام بیان کرد.

قَالَ فَأَخْبَرَهُ بِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع وَ مَا كَانَ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ أَخْبَرَهُ بِأَمْرِ الرَّجُلَيْنِ

به اولی و دومی که این‌ها درحقیقت چگونه این‌ها را نمی‌دانسته است. یعنی آن زمان عادی بود که افراد، خلفا را قبول داشتند و اهل بیت را هم دوست داشتند. مثل زیدیه که خلفا را قبول دارند، اما اهل بیت را هم حتی به عنوان امام هم قبول دارند. یعنی غیرمتعارف نبوده است. الان را نگاه نکنید که مرزها خیلی روشن وآشکار است؛ نه.

فَقَبِلَ مِنْهُ

بعد می‌فرماید که این شخص هم قبول کرد. یعنی حضرت به‌گونه‌ای بیان کرد که او از حضرت قبول کرد.

ثُمَّ قَالَ لَهُ فَمَنْ كَانَ بَعْدَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام.

حضرت امیر المومنین را گفت با آن دلالت‌های وصایتی که امیرالمومنین از پیغمبر داشت. بعد او خودش سوال کرد. – ببینید این‌ها هرکدام قابل تحلیل است –

کجا را ما ابتداء بگوییم، کجا را صبر کنیم او طلب کند تا ما بگوییم. این‌ها کار می‌برد. روی قالب باید اجتهادی کار بشود.

قَالَ الْحَسَنُ ع ثُمَّ الْحُسَيْنُ ع حَتَّى انْتَهَى إِلَى نَفْسِهِ ثُمَّ سَكَتَ

به خودش که رسید، تا امام صادق علیه السلام را گفت، به خودش که رسید، ساکت شد. تا اینجا امام صادق علیه السلام گفت. ببینید این‌ها همه قالب است. نیامد خودش هم بگوید تا الآن هم من؛ تا اینجا ساکت شد. حضرت خودشان را نگفتند. تا الآن وقایعی بود که اتفاق افتاده و گذشته. امروز تکلیف من چیست؟! یعنی جوری کرد که او به دنبال تکلیف امروزش بیاید.

قَالَ فَقَالَ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَمَنْ هُوَ الْيَوْمَ قَالَ إِنْ أَخْبَرْتُكَ تَقْبَلُ

اهلش هستی قبول کنی؟ این تحریص کردن فرد است. یعنی بگویم اهل عمل هستی یا نه؟! فایده فقط می‌خواهی بدانی؟!

قَالَ بَلَى جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ أَنَا هُوَ

من هستم؛ آدم ساده‌ای هم نبوده است.

قَالَ فَشَيْ‏ءٌ أَسْتَدِلُّ بِهِ

از حضرت سوال می‌کند که دلیلی هم دارید که شما الآن امام هستید؟ این هم خلاصه دلیل بر این نیست که او این‌ها را قائل نبوده؛ اما محبّ اهل بیت بوده. حالا این می‌تواند برای این باشد که خودش می‌خواهد یقین بکند. می‌تواند برای این باشد که اگر خواستم برای دیگران بیان بکنم بتوانم با این استدلال بکنم برای دیگران. نمی‌گوید من خودم دلیل می‌خواهم. این هم با احترام حرف زده است. نمی‌گوید چه دلیلی داری تا من بپذیرم. می‌گوید چیزی که من بتوانم با آن استدلال کنم برای دیگران. این هم بسیار زیباست. ببینید این‌ها همه ادب است؛ چیزی هست که من بتوانم با آن به امامت شما استدلال بکنم؟!

قَالَ اذْهَبْ إِلَى تِلْكَ الشَّجَرَةِ وَ أَشَارَ بِيَدِهِ إِلَى أُمِّ غَيْلَانَ

یک درختی که درخت بلندی هم بوده در آنجا؛

فَقُلْ لَهَا يَقُولُ لَكِ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ أَقْبِلِي

تو به او بگو؛ نگفت خلاصه حضرت به این درخت خطاب کند بیا. حضرت به درخت خطاب نکرد بیا. گفت تو برو پیش آن؛ معلوم است فاصله داشته این درخت. تو برو پیش این درخت و به این درخت بگو…؛ ببینید

یک وقت هست که عزیر نبی است که می‌گوید انی یحیی هذه الله بعد موتها. خداوند صد سال اماته الله، بعد احیائش کرد. اما یک موقع هست که ابراهیم خلیل است. درست است؟! می‌فرماید ارنی کیف تحیی الموتی، آنجا خداوند فرمود او لم تومن بلی و لکن لیطمئن قلبی. خذ اربعة من الطیر فصرهن الیک ثم اجعل علی کل جبل منها جزئاً… خودت چند پرنده را به خودت انس بده، وقتی انس پیدا کردند، این‌ها را قطعه قطعه بکن و مخلوط بکن و بر هر کوهی قرار بده، ده کوه بوده است، وقتی خواندی، تو بخوان، می‌آیند. این احیاء را خودش انجام داد. این مرتبه بالاتری است. فقط تاثیرگذاری نیست. کشش این در این مرتبه است.

یک موقع هست مشرکین مکه آمدند خدمت پیغمبر، امیر المومنین در نهج البلاغه نقل می‌کند، که گفتند به آن درخت بگو بیاید ما بدانیم راست می‌گوید یا نه! پیغمبر امر کرد که بیا. درخت با تمام ریشه‌هایش حرکت کرد و به سمت پیغمبر آمد. به طوری که شاخه‌های روی سر پیغمبر قرار گرفت. گفتند بگو دوباره برگردد. بعد گفتند نصفش بیاید و نصفش نیاید. بعد گفتند بچسبد. رفتند و ایمان هم نیاوردند. اما دراینجا این شخص می‌گوید چیزی که من بتوانم استدلال بکنم.

حضرت به آن درخت امّ غیلان اشاره کرد. می‌گویند تو برو بگو بیاید. حامل پیام امام کاظم علیه السلام شد.

قَالَ فَأَتَيْتُهَا فَرَأَيْتُهَا وَ اللَّهِ تَخُدُّ الْأَرْضَ خَدّاً حَتَّى وَقَفَتْ بَيْنَ يَدَيْهِ

کنده شد از زمین و در زمین حرکت کرد. می‌شکافت زمین را و حرکت می‌کرد. حتی ما نمی‌دانیم وقتی اینجور می‌شود این ایمان کسی که این را ببیند و خودش بگوید و حامل پیام امام کاظم باشد. به درخت خطاب بکند، توجه به شعور درخت که این را می‌فهمد و می‌یابد. می‌دانید این‌ها چقدر معرفت ایجاد می‌کند. از هزارتا کلاس درس این معرفت بیشتر است. این معرفت را حضرت امام کاظم اینگونه به او یاد داد. او هم به حضرت عرضه کرد که مرا به معرفت راهنمایی کن. خلاصه حضرت اینگونه دست می‌گیرند. کار امام ایصال الی المطلوب است. رساندن است. نه فقط گفتن و شنیدن. ما شاگردان مکتب حضرات هستیم. ما باید روش ارتباطمان با حضرات و یادگیری‌مان، اینگونه شهودی بشود تا با این یقین بر دیگران قدرت پیدا بکنیم. اما چون باورمان کم است و طلبمان زیاد نیست، نمی‌رویم منتظر بنشینیم فرصت پیدا کنیم. فلم یزل یترصد نیستیم. پیش آمد کلاس روایتی بود می‌رویم می‌خوانیم. اما اینکه فلم یزل یترصد، عطش و تشنگی و حال اینطوری نداریم. نتیجه‌اش هم این می‌شود که اگر چیزی یاد می‌گیریم حرف است. ببینید این‌ها قالب است دارد به ما یاد می‌دهد.

ثُمَّ أَشَارَ إِلَيْهَا فَرَجَعَتْ قَالَ فَأَقَرَّ بِهِ ثُمَّ لَزِمَ الصَّمْتَ وَ الْعِبَادَةَ فَكَانَ لَا يَرَاهُ أَحَدٌ يَتَكَلَّمُ بَعْدَ ذَلِكَ.

بعد خود حضرت به درخت اشاره کرد سرجایش برگشت. دیگر به امامت حضرت اقرار کرد. عبادتش کم نشد. اما دیگر خاموش شد. چرا؟ این چیزی که اگر سلطان می‌آمد یک چیزی می‌گفت، اگر دیگران می‌آمدند، چون اهل عبادت هم بود، حرفش را هم می‌پذیرفتند، یک دفعه رفت در وجود خودش. دید یک حقیقتی در وجودش شکل گرفته که قابل گفتن نیست. به یک مرتبه‌ای از معرفت رسید که قابل بیان نبود. مردم قدرت فهم این مرتبه معرفت را نداشتند. بسیار زیباست که یک چیزی به او دادند… نه اینکه تکلیف اجتماعی‌اش را گذاشت کنار؛ نه. مردم می‌دیدند او را. اما حرف نمی‌زد. خود این وجودی که یک دفعه ساکت شد، نشان می‌دهد که این یک شأن از امام شد. امام متکلم است. چیزی در قبال امام، تکلمی از این صادر نمی‌شود. قبلاً یک کسی بود قابل اعتناء برای همه. اما حالا وقتی آمد در سایه خورشید امامت، دیگر چیزی قابل عرضه نبود. ما بسیاری از مواقع اگر بدانیم در سایه امامت قرار بگیریم محو می‌شویم؛ لذا منیّت‌مان را چه کار بکنیم. دنبال این هستیم که خودمان را نشان بدهیم. حدیث امام می‌خوانیم، فضایل امام می‌گوییم، برای این است که خودمان را نشان بدهیم. اما اگر کسی حقیقتش با این احادیث متحد بشود، فکان لایراه احد یتکلم بعد ذلک، این دیگر چیزی از خودش ندارد. این خیلی جای بحث دارد؛ حالا من نکات بسیاری را یادداشت کرده بودم.

در بصائر در آخرین خبر، یک اضافه‌ای دارد. قبل ازاینکه به امامت امام کاظم اینگونه معتقد بشود، خواب‌های خوش زیبا خیلی داشت. دیگران هم برایش خواب خوش می‌دیدند. یعنی هم خودش می‌دید و هم دیگران برای او می‌دیدند. مثلاً مقامش را می‌دیدند. دیگر یک دفعه بعد از این جریان، تمام آن رویت‌ها قطع شد. نه کسی خوابی برایش می‌دید و نه خودش خوابی می‌دید. این هم قابل توجه ما که خلاصه دنبال اشتهای نفس خودمان هستیم.

خواب‌های خوش ببینیم. دنبال عمل‌مان  فکرمی‌کنیم که این‌ها نتیجه است.

وَ كَانَ مِنْ قَبْلِ ذَلِكَ يَرَى الرُّؤْيَا الْحَسَنَةَ وَ يُرَى لَهُ ثُمَ‏ انْقَطَعَتْ‏ عَنْهُ‏ الرُّؤْيَا فَرَأَى لَيْلَةً أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع فِيمَا يَرَى النَّائِمُ فَشَكَا إِلَيْهِ انْقِطَاعَ الرُّؤْيَا فَقَالَ لَا تَغْتَمَّ

بعد یک شب در این شب‌ها خواب امام صادق علیه‌ السلام را دید. گفت چه شد که همه آن‌ جریانات از من قطع شد!

غصّه نخور.

فَإِنَّ الْمُؤْمِنَ إِذَا رَسَخَ فِي الْإِيمَانِ رُفِعَ عَنْهُ الرُّؤْيَا.

اگر مومن ایمانش راسخ بشود رویا از او برداشته می‌شود.

این هم یک کلید برای اینکه ما دستمان به چیزی بند نیست دلمان خوش باشد. ولی یک واقعیت هم هست که رویا یک مرتبه از وجود است. ولی همانطور که می‌گویند دوران غیبت دورانی است که امام دیده نمی‌شود اما ایمان آمنوا بسواد علی بیاض است، در دوران حضور حضرات، انسان امام و پیغمبر را می‌بیند و ایمان می‌آورد؛ این یک مرتبه است. اینجا می‌فرمایند افضل اهل یقین هستند که امام را نمی‌بینند ولی ایمان می‌آورند. اینجا هم وقتی ایمان بالاتر می‌رود… رویا برای آن مرتبه‌ای است که با آن نگه دارند. اما اگر مرتبه بالاتر رفت، رویا هم برداشته می‌شود.

نه اینکه هر کسی رویا می‌بیند مرتبه‌اش پایین است. اما وقتی مومن راسخ‌تر می‌شود مرتبه‌اش بالا تر از رویاست. رویا مثل مرتبه مثال می‌ماند. این از آن عبور کرده. ممکن است برایش مثال هم پیش بیاید، بدن هم داشته باشد. اما این دیگر در مرتبه ایمانش نیست. بالاتر از این است. این‌ها مثل نخود و لوبیای کار است. اما برای یک کسی رویا افقش است، انتهای کارش است الآن.

آن شخصی که امام صادق علیه السلام دیدند دور کسی را گرفتند، گفتند خبر می‌دهد. حضرت فرمودند در دست من چیست. گفت. حضرت فرمودند از کجا به این رسیدی. گفت از مخالفت نفس. حضرت فرمودند ایمان بیاور. گفت نه. حضرت فرمودند مگر مخالفت نفس نمی‌کردی؟ ایمان آورد. بعد حضرت سوال کرد از آنچه در دستش است، دیگر گفت نمی‌دانم. نرفت مرتبه بالاتر.

– مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى وَ أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ هَاشِمٍ‏ مِثْلَهُ.

این‌ها را داشته باشیم؛ ببینید قالب و محتوای روایت چقدر پرفروع و پرنتیجه بود؛

ان‌شاءالله خدای سبحان توفیق بدهد این روایات در وجودمان کاملاً جا بگیرد.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.

هنوز هیچ دیدگاهی وجود ندارد.

اولین کسی باشید که برای “شرح اصول کافی، جلسه 355” دیدگاه می‌گذارید;

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

میزان رضایت خود را در ارزیابی وارد کنید*

دریافت دوره آموزشی

لطفا جهت دریافت، اطلاعات خواسته شده را وارد نمایید