بسم الله الرحمن الرحیم

درس اخلاق هفتگی استاد عابدینی در مدرسه علمیه ثامن الائمه (علیه‌السلام)

موضوع جلسه: «شرح حدیث معراج»

فصل: محبت (1)

موضوعات مطرح شده:
محبت و بغض، توانایی و سرمایه بی‌نظیر 13:00
محبت مثل شکافت هسته اتم است 17:00
خلقت برای به فعلیت رسیدن محبت است 19:00
حب و بغض خلاصه دین 20:00
انواع مسالک اخلاقی (مسلک محبت) 25:00
ما برای محبت خلق شدیم 32:00
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ وَ فی کُلّ ساعَة وَلیّا وَ حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وَ تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً
کاش می‌ شد یکی از این صلوات های جمعی که ما با حال می‌ فرستادیم را به ما نشان‌ می‌ دادند که در عالم چه می‌ کند و چه آثاری دارد؛ آن وقت بعد حسرت می‌ خوردیم که چرا این همه جا ما صلوات می‌ فرستادیم اما شل و بی‌حال بود و کم رغبت بودیم؛ چرا صلوات را فرستادیم اما گاهی شل بود. ان شاء خدای سبحان، نتیجه‌ و عظمت و سروری که برای حضرت در صلوات که ارتباط با حضرات و دامنه وجود آنها شدن و آنها را با خدا دیدن است (چون که می گوییم خدایا تو صلوات بفرست و صلوات، کار ما نیست بلکه دعا می کنیم و تو بفرست) و آنچه به ما فرموده اند «طِیبا لِخُلُقِنَا وَ طَهَارَةً لِأَنْفُسِنَا وَ تَزْکِیَةً لَنَا» که همه آثار صلوات ماست را باور کنیم و آن وقت نامش که می‌ آید، قلب انسان منقلب می شود و صلواتی بلند می فرستد. بحث مان درباره رضا بود که رسیدیم به آن فراز حدیث معراج «الرِّضى بما قَسَمتُ» و به آنچه برای ما تقسیم کردی، راضی باشیم. چند جلسه راجع به این مسئله صحبت کردیم. خیلی بحث‌ های خوبی مانده است اما خب دیگر بحث رضا را جمع می کنیم. در همین جا فقط برای اینکه حسرت خروج از بحث رضا را داشته باشیم، یک قصه ای را آغاز میکنیم که مسرت ورود به بحث جدید و فراز دیگری از حدیث معراج را داشته باشیم. در این قصه، نقل شده است که کسی از بنی اسرائیل بود که در بیابان زندگی می‌ کرد، «و قال مسروق كان في بني إسرائيل رجل بالبادية له كلب و حمار و ديك» . این فرد، یک خروس، سگ چارپایی داشت که کارهایش با اینها انجام می شد. «فالدّيك يوقظهم للصلاة» ؛ خروس برای نماز صبح، بیدارشان می کرد. «و الحمار ينقلون عليه الماء و يحمل لهم خباءهم» ؛ چارپا، بارهای‌ شان را بلند می کرد و بوسیله آن، آب می آوردند. «و الكلب يحرسهم» ؛ سگ هم که بعلت اینکه در بیابان زندگی می کنند، حافظ شان بود. سه حیوان داشت که تزئینی نبودند و هر کدام کار ویژه خود را داشتند. تزئینی نبودند که حالا کسی در خانه اش بیاید پرنده ای را بعنوان تزئین، استفاده کند. به این شکل از آنها استفاده کند. نه! هر کدام، کارایی داشتند و کاری از آنها بر می آمد. بعد میگوید «قال: فجاء الثعلب و أخذ الدّيك» ؛ روباهی آمد و این خروس را خورد. «فحزنوا له» ؛ برای آن مرد ناراحت شدند و گفتند این بنده خدا، همین سه چیز را از مال دنیا داشت که یکی از آنها رفت. «و كان الرّجل صالحا» ؛ این شخص هم فرد صالحی بود و بالاخره مسئله پیش می آید که خداوند چطور یک وسیله مهم زندگی را از چنین شخصی گرفت. چیزی نگذشت که خودش گفت «فقال: بقدر عسى أن يكون خيرا» ؛ این حادثه، تقدیر الهی بوده و حتماً برای من، خیر است؛ هرچند که حکمت آنرا نمی دانم. «ثمّ أصيب الكلب» ؛ چیزی نگذشت که سگ اش هم در همین مدت کوتاه، از بین رفت. «فقال: بقدر عسى أن يكون خيرا» ؛ این هم به قَدَر الهی صورت گرفت و من، کوتاهی نکردم و حتماً خیری در آن است که نمی دانم. حالا شما بر آنچه که مربوط به خودتان است، تطبیق کنید. منافعی که اینها برای این داشتند با آنچه که مرتبط با خودتان هست را ببینید و هر کس متناسب با آنچه برای خودش است، تطبیق کند. حالا لزومی ندارد که خروس یا سگ یا حمار باشد. هر کس متناسب چیزی که خودش دارد، ببیند که چطور می شود تطبیق کرد. بعد دنبالش می‌ فرماید «ثمّ جاء ذئب فخرق بطن الحمار فقتله» ؛ گرگ آمد و آن چارپا را درید. خلاصه سه وسیله داشت که کار از آنها می آمد و هر سه هم از دست رفت. یک کسی در بیابان باشد و این سه چیز را هم ندارد. «فحزنوا عليه» ؛ مردم برای او غمگین شدند و گفتند که این فرد، بیچاره بود و حالا بیچاره‌ تر هم شده است! چیزی نداشت و آنچه هم که داشت، از بین رفت! خودش گفت «فقال: بقدر عسى أن يكون خيرا» ؛ این، تقدیر الهی بوده و حتماً خیری در آنست که من نمی دانم. «ثمّ أصبحوا ذات يوم فنظروا فإذا قد سبي من كان حولهم و بقواهم» ؛ وقتی صبحی بلند شد، دید که دیگر بیابان نشینان که در اطراف ساکن بودند، راهزنانی حمله کرده اند و همه را برده اند و فقط او سالم مانده است. راهزنان که آمده بودند، از صدای حیوانات شان، اینها را پیدا کرده بودند. حیوانات شان، صدا داشتند و مثلاً سگ، صدا می کرد تا پاسبانی کند و خروس می خوانده تا خروس خوانی سحر را داشته باشد و آن حمار هم سر و صدا می کرده است؛ این راهزنان هم از طریق همین صداها، آنها را در شب پیدا کردند. این مرد چون هیچ صدایی نداشت و حیوانی برایش نمانده بود، سالم ماند. منتهی انسان چه زمانی این را می‌ فهمد؟ وقتی که بر حوادث قبلی، صبر کرده و اهل غر زدن و نق زدن نبوده است.بعدش معلوم می‌ شود. واقعاً خدا با ما چه کند با ما که عجول هستیم! این انسان صالح همین یک وسیله را برای زندگی داشت و آنرا هم از دست داد‌. اما تو نمیدانی اگر صبر کنی، معلوم می شود که بودن این وسیله، برایش موجب شر می شد با اینکه فی نفسه خوب بود؛ اما بعد از این، من می‌ دانم برایش موجب شر می شود. فلذا حفظ این فرد به این بود که این وسائل بروند و رفتن اینها موجب خیر برای او شد. او زنده ماند و این وسائل رفتند. بعد دنبالش می فرماید «و كانت الخيرة في هلاك هذه الحيوانات» ؛ اختیار خداوند در این بود که این حیوانات، هلاک شوند و آن فرد، زنده بماند. «كما قدّره اللّه تعالى» ؛ تقدیر خدا بر این بود که این فرد زنده بماند اما نسبت به بقیه، تقدیر بر این بود که حیوانات شان، زنده بمانند ولی خودشان و حیوانات شان، با همدیگر اسیر بشوند. «فمن عرف خفيّ لطف اللّه رضي بفعله» ؛ اگر کسی باور کند که خدا با او لطف دارد و اگر هم الطافش آشکار نیست، خفی است. گاهی از دست دادن یک مالی و چیزی است ولی جزء الطاف خفی و پنهان خداست؛ نه اینکه جزء خشم خدا بر من باشد. اگر این را یافت، آن موقع به فعل خدا راضی می شود. بیاییم تطبیقش کنیم به خودمان که ببینیم ما با مصادیق مربوط به خودمان چه می کنیم. حالا داستان دیگری و شاید روایتی است که فردی از خدا خواسته بود که متوجه زبان حیوانات بشود؛ خب از طرفی مگر سلیمان(ع)، زبان حیوانات را نمی دانست؟ بعد دید که یک روزی، بعضی از حیوانات به بعضی دیگر دارند می گویند که قرارست خروس این مرد، بمیرد. قبل از اینکه این خروس بمیرد، خودش آنرا کشت تا از دست نرود و آنطور نمیرد! بعد فردای آن روز، دید که دارند می گویند قرارست گوسفند مرد هم از دست برود. گوسفندش را هم از قبل از مردن و حرام گوشت شدن، ذبح کرد و حلال کرد! بعد دید روز دیگری دارند می گویند حیوان بالاتر و مهمتر مثل گاوش، قرارست بمیرد. باز آنرا هم قبل از حرام گوشت شدن، ذبح کرد. چند روز بعد گفتند که قرارست دیگر خود این فرد بمیرد. آن مرد گمان می کرد، آن اولی را بکشد، دیگر به بعدی نمی رسد اما الان نوبت مرگ خودش بود و دیگر کاری از دست او ساخته نبود و نمیتوانست سر خودش را ببرد. دیگر آنجا که چاره ای نداشت تا دخالت در قَدَر الهی کند و در مرتبه های پیشین، به قَدَر الهی تسلیم نشد. این هم طرف مقابل آن ماجرای قبلی است؛ گاهی آدم چیزی را یاد می گیرد اما ممکن است که با همین، توطئه کند و بخواهد قَدَر الهی را بر هم بزند. خب این روایت را بعنوان خداحافظی و حسرت خروج از بحث رضا که موضوع مان دیگر تغییر میکند، خواندیم. در حدیث معراج که بودیم، بحث مان به این فراز حدیث معراج که خطابات الهی در معراج پیامبر به ایشان است رسیدیم که «یا اَحمَد! وَجَبَت مَحَبَّتي لِلمُتَحابّينَ فِيَّ». میگوید که آیا کسی می خواهد محبوب من باشد، باید محبت هایش را در راه من خرج کند. با دیگران هم رابطه اش محبت آمیز باشد و آن هم محبت در راه من باشد. ما در روایات، یک تحابب فی الله و یک تحابب لله داریم. تحابب به معنی دوست داشتن طرفینی و در باب تفاعل است. تحابب لله یعنی هدف من، آن محبوب و شئ ای است که دوست دارم ولی محبت خدا، حد وسطی برای رسیدن به اوست و البته این، عیبی ندارد. خیلی از کارهای انسان اینطور است که برای خدا، کاری را انجام می دهد. اما تحابب فی الله میگوید من برای رسیدن به خدا، این چیز را دوست دارم. این، لله نیست بلکه فی الله است. گاهی در عبارات، لله است و یعنی غایتش یک چیزی است و چون خدا گفته، این چیز را دوست دارم و به آن چیز دست می یابم. اما غایت در تحابب فی الله، خود خداست و نه چیز دیگری. این مرتبه، بالاتر از آنست و اینجا (در حدیث معراج) هم اشاره به کسانی دارد که تحابب شان، فی الله است. فی سبیل الله هم نیست؛ این هم مرتبه پایین تر است. فيّ، فقط به ذات خدا مرتبط است و لله هم نیست بلکه واقعاً نمیدانیم به چه زبانی بگوییم که ارزش کار را مشخص کند. در ادامه می فرماید «وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتي لِلْمُتَقاطِعينَ فيّ» ؛ نه فقط محبت و تحابب شان در راه خداست بلکه تقاطع و جدا شدن از همدیگر هم برای من است. اگر بدنبال چیزی می روند، فيّ و اگر از چیزی جدا می شوند هم فيّ است. گفتن اش راحت است اما عمل به آن، بسیار دشوار است. انسان بگونه ای است که «جُبِلَتِ القُلوبُ على حُبِّ مَنْ أحْسَنَ إلَیْها وَ بُغْضِ مَنْ أسَاءَ إلَیْها» ؛ همه قلب ها طوری سرشته و خلق شده اند که آنچه برایشان نافع است را دوست می دارند و آنچه را که برایشان مضر است، دشمن می دارند. محبت من به هر کسی برای اینست که نفعی برای من دارد منتهی گاهی نفعش، ظاهری است و مثلاً من با فردی دوست می شوم که همکلاسی من است و می خواهیم با همدیگر درس بخوانیم و حتی در روایات است که عبادات خدا را به این علت دوست داریم که بوسیله آن، از عذاب رها شده ایم و در امان ماندیم. آنجا که خالص باشد و فيّ است، کجاست؟ حالا آرام آرام روایاتش را می خوانیم که ببینیم در عین اینکه راه، روشن است، اما معمولاً ما در این مسیر نمی رویم و بدنبال راه های فرعی دیگر می رویم و نتیجه کمی هم می گیریم. در مسیر اصلی گام برداشتن هم فرصت و زمان بیشتری از این راه های فرعی نمی خواهد و اگر با همان نگاه و دقت انجام بدهیم، همان نتیجه را دارد و بدون آن نگاه و دقت، نتیجه هم کند می شود. اینجا می فرماید اگر کسی محبت اش حالا به زنش یا دوستش یا پدر و مادرش یا به امامش است، فيّ باشد و همچنین تقاطع و بریدنش هم فيّ باشد و در ادامه هم می فرماید که تواصل اش هم فيّ باشد، «وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتي لِلْمُتَواصِلينَ فيّ» . محبت آنچه را که دارد، فيّ است و بسوی چیزی هم که می رود و آنرا ندارد، فيّ و تقاطع اش هم فيّ است. همه اینها را ذیل عنوان بحث محبت باید دید که یکی از بخش‌ های مهم وجود انسان است و در اینباره در همین جا، مدتها صحبت کرده ایم. ما توانایی هایی داریم که آنها را می‌ شناسیم مثل چشم و گوش و دیگر حواس پنجگانه ای که داریم؛ حواس مان هست و مراقب هستیم که اینها سرمایه های ماست و باید از آنها، درست استفاده ببریم و اگر هم آسیبی به آنها وارد می شود، بدنبال رفع آسیب از آن هستیم. اما بعضی توانایی های ما نیز وجود دارد که بعنوان توانایی، آنها را نمی شناسیم؛ مصرف شان هم می کنیم اما وقتی تحلیل کنیم، می بینیم که بعضی از اینها، توانایی هایی هستند که هیچ نظیر و مثالی در تأثیر و قدرت شان نیست و نزدیک‌ آنها هم چیزی نیست. از جمله‌ آنها و شاید مهمترین سرمایه‌ وجود انسان، سرمایه حب و بغض است. محبت یک توانایی و سرمایه است و اگر کسی باور کرد که محبت و بغض، سرمایه است، مثل چشم و گوشش مراقب آنهاست تا آسیبی نبینند. ما چون سرمایه نمی بینیم، خرجش برای ما خیلی راحت است. از کودکی که کودک به دنیا می آید، بر محبت پدر و مادرش تنیده و خلق شده است و آنها را دوست دارد و بالعکس مورد علاقه پدر و مادر است و این نه تنها در انسان بلکه در حیوانات نیز وجود دارد و نباتات هم هسته و میوه شان را دوست دارند. ما باور داریم اگر میوه درخت را بی جهت و بی موقع و بی دلیل، برداریم و حرام کنیم، بر درخت، آسیب وارد می شود و نفرین می کند. سابقین بیشتر به این امور اعتقاد داشتند؛ حتی خیلی جالب است که کشاورزی می‌ گفت جالب است این را بدانید که وقتی گوسفندان از این کناره‌ های زراعت‌ های ما، عبور می کنند، بالاخره از این کناره ها می خورند و رد می شوند؛ اما عجیب اینست که این گوسفندان چنان تغذیه می کنند که آن بوته ها را خراب نکنند و محصول در این کناره ها، از آن میانه مزرعه، بیشتر است! ولی ما می رویم طوری کار می کنیم و قطع می کنیم که آسیب ایجاد می شود ولی آن گوسفند، مطابق تکوین عمل می کند. حالا داشتم این را عرض می‌ کردم که محبت، یک توان عظیمی در وجود ماست و درباره بغض نیز همین طور است. این محبت، سرمایه عظیمی است که اگر انسان، قدر آنرا دانست و بعنوان یک سرمایه بکار گرفت، درست بکار می گیرد و حواسش هست که آسیبی به آن، نرساند و آسیب اینگونه است که محبت را به جان محبت بياندازد. خودش را در جایی غلط استفاده بکنیم و مانند ماشینی که می خواهند آنرا هل بدهند تا راه بیفتد، باید از یکسو آنرا هل بدهند تا راه بيفتد و اگر همه از پشت هل بدهند، این ماشین، راه می افتد؛ اما اگر کسی از جلو، کسی از پشت، کسی از بغل، دیگر ماشین راه نمی افتد و همدیگر را خنثی می کنند که در فیزیک درباره “بردارهای هم جهت” از آن صحبت می کنند. بردارهای هم جهت، هم‌ افزا هستند ما بردارهای غیر هم جهت، یکدیگر را خنثی می نمایند. اگر محبت را در وجود انسان از همان کودکی که آغاز می شود، بدانیم، یک قدرت عظیمی دارد. خداوند، شهید مطهری(ره) را رحمت کند؛ در کتاب “جاذبه و دافعه علی(ع)” که کتاب بسیار زیبایی است، می فرماید که محبت، مثل شکاف هسته ای است؛ یعنی چطور که اتم وقتی شکافته میشود، چقدر انرژی از آن ساطع میشود؛ ولی وقتی انسان، این اورانیوم را قبل از شکسته شدن هسته اش نگاه می کند، یک شئ آرامی است که اگر کنترلش کرده باشند، به نظر نمی آید این همه انرژی در درونش، مخفی باشد. می دانید که اتم هر موجودی را که بکشافید، انرژی اتمی از شکاف هسته‌ای آزاد میشود؛ اورانیوم ساده‌ تر است که لذا در کارها از آن استفاده می برند وگرنه هسته هر اتمی همین خصوصیت را دارد. لذا می‌ دانید لذا می دانید چقدر انرژی در عالم، چقدر انرژی و اتم دارد! یک سنگی یا یک تکه چوبی که الان اینجاست، چقدر. هسته مولکولی و اتمی دارد؟ بس نهایت دارد و قابل شمارش نیست. این انرژی در بین اینها، مختفی است اما ببینید چقدر آرام است. چرا آرام است؟ یکی از منابعی که در آینده ممکن است با دسترسی بیشتر بشر، یکی از منابع انرژی بشریت باشد، همین انرژی اتمی باشد هرچند که هنوز راهش را کامل بدست نیاورده است. اگر موسی کلیم(ع)، آن حجری را که با خودش برد که به اندازه بار شتری مطابق نقل ها است و دوازده چشمه از آن، جاری می شد و آب آشامیدنی و پخت و پز و شستشوی ۶۰۰ هزار نفر را نه در یک روز و یکدفعه بلکه دائماً تأمین می کرد، باورش می کنیم؟ {یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهَارُ} ؛ {فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَيْنًا} ؛ دوازده چشمه که هر چشمه اش برای یک قبیله ای بود. طوری هم نیست که یک ذره آب بیاید و قطره ای در دهان بگذارند و به سنگی هم که متصل به کوه باشد که بگوییم چشمه اش، پشت آنست. اگر کسی باور کرد که در هسته‌ اتم، این قدر انرژی است که خدا قرار داده است که تازه این هم یک راه آنست که اینقدر قدرت تبدیل را در این قرار بدهد که این همه آب از این، نشأت بگیرد و پایانی نداشته باشد. ولی ما برای مان سخت بود که این همه وزن از کجا آمده است. میگوییم خود این سنگ، چقدر وزنش بود که این همه آب، از آن آمد که وزنش از خود آن بیشتر بود. باورمان نمیشود که این تبدیل و تبدل امکان پذیر است؛ معجزه است اما راه هایی از معجزه را نیز به ما نشان می دهند. این حقیقت محبت، یک قدرت عظیمی است که اگر بگوییم همه‌ خلقت برای اینست که این به فعلیت برسد، گزاف نگفتیم. همه‌ خلقت مگر برای این نیست که انسان، با ایمان، به رشد برسد؟ در رابطه با ایمان سؤالات مکرر در روایات متعدد که بعضی اش را من اینجا دارم، می کنند که حقیقت دین چیست و در جواب گفته می شود «هل الدّین الّا الحبّ و البغض؟» . دین، غیر از حب و بغض، چیزی نیست. یعنی اگر خواستند دین را در دو کلمه و دو عنوان کوتاه برای ما معرفی بکنند، حب و بغض را می گویند. لذا پیغمبر اکرم(ص) وقتی اصحاب، دور ایشان نشسته اند، سؤال می کند «أَيُّ عُرَى اَلْإِيمَانِ أَوْثَقُ»؟ وثیق ترین دستگیره ایمان چیست؟ یکی می گوید، نماز، یکی می گوید روزه، یکی می گوید حج، یکی می گوید جهاد. پیامبر(ص) می فرمایند که اینها، حسنه است و عروه ایمان محسوب می شود اما «أَوْثَقُ عُرَى اَلْإِيمَانِ اَلْحُبُّ فِي اَللَّهِ وَ اَلْبُغْضُ فِي اَللَّهِ» . اینها گزاف نیست! تمام و کنه وجود انسان، اگر می خواهد به کمال نهایی برسد، باید چه چیزی در او، فعلیت داشته باشد؟ همین محبت و بغض که در مسیر نامتناهی اش باید به فعلیت برسد. اگر این در مسیر متناهی افتاد، حرام کردن و ضایع شدن است. پس یعنی کسی، غیر خدا را دوست داشته نباشد؟ اگر کسی به امر خدا، کسی را دوست داشت و فيّ شد، تحابب فی الله شد. آیا من فرزندم را دوست داشته باشم چون فرزندم است، برای من محبوب‌ تر است یا چون خداوند، فرموده است که دوست داشته باشم و به من امر به محبت او نموده است؟ اینجا وقتی اطاعت امر خدا می شود، این محبت تا نامتناهی پیش می رود. اما وقتی من محبت داشته باشم چون صرفاً فرزندم است، این حد و سود من حاکم بر آن می شود اینجاست. سود انسان در آنست که همان چیزی را که خداوند دوست دارد و به ما گفته است، دوست داشته باشیم. همسرتان، دوست تان، فرزندتان، پدر و مادرتان انسان را دوست داشته باشیم اما ما بلد نیستیم که از این طریق، دوست بداریم! از راه های دیگر می رویم؛ از راه های پر پیچ و خم و ناهموار می رویم. آن راه های پر پیچ و خم و ناهموار، راه هایی است که خودمان بلد هستیم و چون به ما، نفع می رساند و نمود من است، دوست داریم. دوست داشتن اینها، موجب انانیت من و البته حد خوردن و کوچک شدن من است و منیت ام بزرگ می شود. اما اگر همین را دوست داشتم چون خدا فرموده است، بزرگ می شوم و به خدا گره می خورم، همین ها را دوست دارم و عظمت بیشتری هم پیدا می کنم. امام حسین(ع) فرمود «الهى كيف استعز و في الذلة اركزتنى» ؛ چگونه احساس عزت بکنم در حالیکه مرا در ذلت قرار دهی؟ «ام كيف لا استعز و اليك نسبتنى» ؛ چگونه احساس عزت کنم در حالیکه به تو منسوب هستم؟ وقتی به تو منسوب هستم، در حالتی هستم که عددی ضرب در نامتناهی، نامتناهی می‌ شود. نامتناهی یعنی گره خوردن به خداوند که نامتناهی است. وقتی انسان خودش را مقابل دید که «كيف استعز و في الذلة اركزتنى»، هر عددی ضرب در صفر، صفر می شود. ذلت و فقر، صفر است دیگر! هر عددی هم ضرب در صفر، چنین می شود و بالعکس هر عددی ضرب در نامتناهی، نامتناهی می شود. محبت الهی، محبت انسان را نامتناهی می کند. پس محبت و بغض، یک سرمایه عظیم است. اگر اگر گفتیم همه‌ دین آمده تا انسان را با قوه‌ نامتناهی محبت حرکت بدهد، گزاف نگفتیم. لذا مرحوم علامه طباطبایی(ره) در المیزان، یک بحثی در مسالک اخلاقی دارند ؛ آنجا سه مسلک را ذکر می کنند. یک مسلک عامه است که بنایش بر پسند و ناپسند مردم باشد و معیار حکم، محسوب شود. یک مسلک دیگر اینست که چون خداوند فرموده است که انجام این کار ثواب یا عقاب دارد، کاری انجام بشود. این، مرتبه لله است. اینجا هم علامه(ره) می فرمایند این مسلک خوبی است و عموم مردم به این شکل هدایت می شوند اما مسلک متوسط است. مسلک سوم، مسلک پیغمبر اکرم(ص) است که مسلک حبی است. من، این را چون خدا فرموده و دوست دارد، انجام می دهم. آنجا هم که ثواب می دهند به سبب اطاعت امر خداست اما آن ثواب باعث می شود که من مشتاق بشوم تا این کار را انجام بدهم. آن هم باز نفع من است. می گویم خدایا من روزه می گیرم و چیزی نمی خورم، می خواهم اولاً از آتش جهنم دور باشم و ثانیاً تو فرموده ای روزه داران، میهمانان من هستند و آنها را متنعم به اقسام نعمت های بی سابقه و بی نظیر می کنم. در واقع می گویم چون خدا را قبول دارم و می شناسم، این امر نقدی را که الان بظاهر نقد است، می گذارم و نسیه با این سود، برای من می ارزد! این نفع من و ثواب یا عقاب مسئله است. در عین اینکه خوب است، اما به اینها که از این راه وارد می شوند، اصحاب یمین می گویند. عیبی هم ندارد و خدا هم نگفته است که مشکلی دارد؛ بلکه اینها برای رسیدن به کمال بالاترشان، از یکسری منافع که خدا معرفی کرده است، می گذرند تا به آن منافع و کمال بالاتر برسند. در ازای رسیدن به بهشت و دوری از جهنم، می گویند چشم! اغلب ما اگر توانستیم در این مرحله قرار بگیریم، خیلی هنر کردیم! از مسلک مدح و ذم عموم بالاتر آمده باشیم و در اینجا قرار گرفته باشیم، واقعاً هنر کردیم و فکر نکنید الان در اینجا هستیم. مرحوم علامه(ره) بعداً می فرمایند که اغلب در اینجا هم نیستیم! یعنی خیلی از چیزها را خدا گفته است که اگر انجام بدهی، عقاب جهنم دارد اما می کنیم. پس معلوم است خیلی باور داریم! الان اگر ما بگویند از امروز از جانب خدا، بالاخره کسی توانست خبر بدهد که دیگر نخواندن نماز صبح، جهنم ندارد ولی اگر خواند، بهشت دارد، چند روز بعدش، نماز صبح های ما باقی می ماند؟ کم کم دیر می شود و کم کم یک روز در میان می شود و حتی اگر مستوجب بهشت باشد ولی چون جهنم ندارد، ترک می شود. چون تمام کارهای ما هم بخاطر باور داشتن ثواب و عقاب نیست و به همین خاطر، راحت ترک می کنیم. خب اما مسلک آخر، مسلک محبت آنجایی است که می فرماید خدایا تو گفتی؛ چیزی هم در قبال آن نمی دهی؛ نمی گویی در قبال این کار، بهشت را می دهم؛ اما تو اگر بخواهی، من انجام می دهم. علامه(ره) می گویند حتی تو بگو که این را می‌ خواهی، آنگاه من انجامش بدهی ولو اینکه مرا جهنم ببری! فرض است و خدا چنین کاری نمی کند ولی می خواهد بگوید باورم تا اینجاست که همه به عشق تو و به محبت تو است؛ کاری ندارم چیزی می دهی یا نه! آنوقت این کسی که کاری ندارد که چیزی میدهند یا نمی دهند، همه روایات و آیات را روی چشم اش میگذارد و قبول هم دارد اما خوشی اش به اینست که خداوند، اینها را فرموده است؛ خوشی اش به این نیست که آنها را به او می دهند. خوشی اش از این بابت است که خدا فرموده است من، اینها را می دهم و از جهت اینکه سخن خداست، آنرا دوست دارد.
لذت تخصیص تو وقت خطاب
آن کند که ناید از صد خم شراب
همین که تو بگویی بیا این کار را بکن و “یا عِبادی” بگویی، همین کفایت می کند که من بدوم و منتظر نمی مانم که بگویی بیا تا به فلان جا تو را ببرم؛ آنها را من نمی بینم. هرچند همه را دوست دارم و تک تک کلمات و مخاطبه با تو را دوست دارم، بهشت را هم می دانم که به شخصی می دهی، با بهشتی که به ما می دهند، متفاوت است؛ آنچه را که ما داریم او هم دارد اما چیزهای دیگری هم هست. لذا در تعابیر دارد بعضی که در بهشت هستند گاهی در موطنی می برند تا نظر به رب بکنند؛ اینقدر مبتهج می شوند که می گویند دیگر نمی خواهیم از اینجا برگردیم! این حال دنیای شان بوده است که به مقداری که در دنیا، به تحابب فی الله می رسیدند، در آنجا هم نظر به وجه الله دارند. از تنعم ها به آن نظر می رسند. بعد خدای سبحان، حجابی درست می کند و دوباره بهشت و حوریات شان و طعام ها و نعمت های شان را می بینند و یادشان می رود و سراغ همان چیزها می روند و مشغول می شوند(البته آنجا موطن هستی و وجود و علم حضوری است و این تعابیر بنده است) چنانکه مثل آن حال دنیای شان، از یاد می بردند. لحظاتی چنان حال ما متقلب می شود که میگوییم “خدایا فقط تو”؛ درست هم هست اما در روایت داریم که نزد امام باقر(ع) گفتند که ما تا نزد شما هستیم، حال خوشی داریم و تنها خداست که در زندگی ما جریان دارد اما از خدمت شما که بسراغ زندگی و کسب و کارمان می رویم، می بینیم حال ما دوباره به همان حال غفلت بر می گردد. چه کنیم؟ امام باقر(ع) می فرمایند عده ای از اصحاب پیامبر(ص) نزد حضرت آمدند و گفتند که منافق شدیم؛ تا نزد شما هستیم، حال خوشی داریم اما تا از نزد شما می رویم، حال ما، ناخوش است. حضرت فرمودند اگر این حال شما ادامه پیدا می کرد، «لصافحتکم الملائکة» . به آن مرتبه تجردی می رسیدید که دیگر غافل نبودید. به هر جهت آدمی بدن دارد اما باید بکوشد غفلت هایش، کاهش یابد. حواسمان باشد که برای این محبت، خلق شدیم.
جلوه‌ ای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
خلقت آدم بر اساس عشق است؛ در ملائکه هم هست ولی در انسان چیز دیگری است. ملائکه، مبهوت خدا هستند. بعضی ملائکه، مُهَیَّمین هستند؛ صرفاً در حال هیمان هستند. سؤال می شود که مگر یک خطاب سجده به اینها مخاطب نشده است؟ خطاب شده است اما اینها برای خود، وجودی نمی بینند که خطاب قرار بگیرند بلکه مُهَیَّمین هستند. آن عشق از عالم دنیا بکند تا مراتب بالا بیاید را مَلَک ندارد. همه خلق عالم بر اساس محبت است و انسان در اینجا، گل سرسبد ابراز محبت است. حالا ان شاء الله در جلسات بعد، بحث محبت را باز تر می کنیم. بدانیم چه سرمایه عظیمی است که الان عشق ما هرچه باشد، همه وجود ما همان است. این سخن، صرف حرفش ساده است اما باور نمی کنیم. ببینیم چه دغدغه ما است «اَلْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ» ؛ این “مَعَ” یعنی عین اوست؛ همان است و جدایی ندارد. جدایی نداشتن به معنی قرین یکدیگر بودن است و می خواهی خود را بشناسی، ببین محبوب های تو و مبغوض های تو چه چیزهایی هستند. اگر مبغوضات را شناختی، آنها نیستی و آنهایی را که شناختی و دوست داری(متنهی با مراتب محبت)، حتماً هستی. محبت هم مراتب دارد؛ اگر لفظی بود، دلی شد یا اقدام شد، هر کدام مرتبه ای هستند و راجع به این، در دو سه جلسه آینده، روایات بیشتری گی خوانیم و در محضرش قرار می گیریم. من یک روایت دیگر را دلم نمی آید که نخوانم؛ امام باقر(ع) می فرماید که پیغمبر اکرم(ص) نقل کردند «وُدُّ المؤمنِ للمؤمنِ في اللهِ مِن أعظَمِ شُعَبِ الإيمانِ و أبْغَضَ في اللهِ و أعْطى في اللهِ و مَنعَ في اللهِ فهُو مِن أصْفياءِ الله» . اظهار کردن محبت، وُدّ است لذا فرمود {قُل لا أَسأَلُكُم عَلَيهِ أَجرًا إِلَّا المَوَدَّةَ فِي القُربىٰ} . مودت، اظهار محبت و آن هم نه فقط در قلب، بلکه اظهار کردن آنست. محبت مؤمنی به مؤمن دیگر اظهار بشود و آن هم در راستای تحابب فی الله باشد، از عظیم ترین شعبه ها و شاخه های ایمان است که به نتيجه می رسد. کسی که چنین باشد، خداوند، او را برگزیده است و صفی الله است. ان شاء الله خدای سبحان همه محبت های ما را در ارتباط با زندگی مان و مؤمنان و امام و احکام و اعمال و آوامر و نواهی الهی و با اشیاء عالم و حقایق عالم و آنچه بعنوان دین قرار داده است، فی الله قرار بدهد و بغض ما را هم با دشمنان و آنچه خدا نهی کرده است، فی الله قرار بدهد.

هنوز هیچ دیدگاهی وجود ندارد.

اولین کسی باشید که برای “شرح حدیث معراج (10)” دیدگاه می‌گذارید;

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

میزان رضایت خود را در ارزیابی وارد کنید*

دریافت دوره آموزشی

لطفا جهت دریافت، اطلاعات خواسته شده را وارد نمایید