نظام استقامت و رشد – ابتلائات ابراهیم(ع) و جعل امامت

بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الَّرحیمِ
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا
ان­ شاءالله از یاران و یاوران و بلکه سرداران حضرت باشیم صلواتی سرداری بفرستیم.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم.

خب ظاهرا بعد از تعطیلات است ما هم یک روز زودتر شروع کردیم دوستان خلاصه هنوز آن استراحتِ تعطیلات خستگیشان از تنشان درنیامده از تبلیغ که تشریف آوردند.

درخدمت آیات شریفه­ای از قرآن بودیم که به آیۀ 124 سورۀ بقره رسیده بودیم. این آیه که از آیات شریفه و به تعبیر بعضی از غرر آیات است و مفاهیم و معانی و حقایق زیادی از این آیه متفرع می­شود و درس­آموزی­های بسیاری در مقام عمل و مقام شناخت، مقام شناختِ انبیا و حقایقِ انبیا و مقام عمل و اقتدای به انبیا، که این آیه به­عنوان “إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً”یش که امام می­خواهد قرار بدهد برای انسان­ها و همچنین از باب ابتلا که ابتلا سبب رشد است می­تواند درس­آموزی­های زیادی داشته باشد که حالا در ضمن آیه ان­شاءالله به آن اشاره می­شود. بعضی از فرازهای آیه به آن اشاره شد و قسمتی از متن هم اگر دوستان یادشان باشد گمان کنم خوانده شد منتها برای یادآوری نکاتی که در این آیه بود این بود که اولا “و” عطف است به کجا؟ “وإِذِ ابْتَلى”، عرض کردیم که این “و” عطف می­شود به “إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ” که “إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً” که در آیاتِ حدود 30 بود که بعضی عطف کردند به آن، گفتند اینجا “وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً” “وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ” اگر این عطف آنجا باشد، البته این عطف مقام شریفی است و مسألۀ عظیمی است که در یکی بحث خلافت مطرح می­شود که انسان خلیفه است بر ماسوی­الله ودر دیگری بین خود انسان­ها مقامِ امام مطرح می­شود که بین انسان­ها هم بعضی علاوه برآن خلیفه اقتضایش در همۀ انسان­ها هستش یک مقام امامتی برای انسان­ها و هدایت به امام، که حالا هدایت به امام را ان­شاءالله تعریفش را در بیان ایشان بیشتر می­آورند، هدایت به امام که این درحقیقت صفوه و گزیده و خلاصۀ آن قبلی می­شود، لذا اگر عطف را “وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ” بگیریم با این­که فاصله خیلی شده اما خیلی مطلب شریف و عالی و دقیق می­شود و امکانش هم هست و نفی هم نکردند بعضی از مفسرین عطف را به این­گونه نقل کردند. اگر “و” را بخواهیم به نزدیک­ترین جا درحقیقت عطف بکنیم باید به آیۀ 122 عطف بکنیم که می­فرماید که “يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ” “وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ” که بخواهیم در حقیقت عطف بکنیم “واذکر” درحقیقت “إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ که “و” را بگیریم (واذکروا واذکر) که درحقیقت هر دو خطاب به بنی اسرائیل می­شود آن­موقع دیگر آیه اختصاص پیدا می­کند از این­جهت به بنی­اسرائیل که شاید آن عطف اول اولی باشد و سرایت آیه عام باشد با ظاهر آیه هم سازگارتر است، اما هردو عطف را بعضی از مفسرین ذکر کردند. پس این از باب عطفش.

از باب “اذ” ش هم که بعضی­ها خلاصه بیان کردند که می­تواند متعلق به “اذکر” باشد [یا] می­تواند متعلق به “قال” باشد، بگوییم که (اذکر إِذِ ابْتَلى) می­توانیم بگوییم که نه “إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالکه متعلق به “قال” باشد، هر دو معنا امکان­پذیر است، اگر بنا بر آن که عطف را آن­جوری گرفتیم آن وقت باید (اذکر) را هم در تقدیر بگیریم، لذا این هم در بابِ “اذ”.

بعد می­فرماید که از جمله بحث­های دیگری که در این آیه هست ابتلا است که ابتلا را هم آن­دفعه عرض کردیم تعبیرِ به ابتلا و بلا هر دو، “بَلَاءً حَسَنًا” (انفال/ 17) و “ابتلا” که در قرآن آمده هر دو به معنای تعبیر دقیقی را حضرت آیت­الله جوادی در تفسیر تسنیم فرمودند نکتۀ بسیار دقیقی است که می­فرماید که هر دوی این­ها از بِلی که درحقیقت کهنه شدن، نخ­نما شدن است، آن حالتِ وقتی یک چیزی به کهنگی می­رسد کهنگی باعث می­شود که ذاتیاتِ او و عَرَضیاتش معلوم بشود عَرَضیات جدا شدند ذاتیات باقی می­ماند که با کهنگی آن­ها از دست می­روند عَرَضیاتی که در نوبودن جلوه می­کردند حالا دیگر درحقیقت نیستند، ذاتِ این معلوم می­شود، پارچه­ای که کهنه بشود معلوم می­شود، فرشی که کهنه بشود معلوم می­شود که این فرش آیا فرش درست و خوبی بوده یا نه ظاهر زیبایی داشت و باطنش خراب بود این مدتی که بگذرد، لذا می­فرماید حقیقتِ ابتلا و بلا هم همین است که آن ذاتیاتِ شئ آن حقیقتِ شئ آن باطنِ شئ آشکار بشود لذا ابتلا و بلا هر دو در این­که باطن را آشکار می­کنند ذاتیات و حقایق را آشکار می­کنند هر دو مشترکند اما ابتلا به لحاظِ زیادتی که دارد در جایی به کار می رود که شدت بیشتری در کار باشد یعنی اگر در جایی شدت بیشتری بود ابتلا به کار برده می­شود اگر شدت کمتر بود بلا به کار برده می­شود، البته این در جایی است که این دو تا با هم لحاظ بشوند و الّا هیچ عیبی ندارد که بلا در جایی هم که ابتلا شدید است به کار برده شود، اما اگر ابتلا به کار برده می­شود معلوم است که مقصدی در کار است که اینجا شدتی در کار است، لذا در مقام ابراهیم که جزءِ اشدّ ابتلائات است به عنوان ابتلا نام برد نه بلا “وَ إِذِ ابْتَلى “، این هم از باب ابتلا که حالا در بحثِ این­که ابتلا حتما باید نسبت با عمل داشته باشد نه نسبت با حرف و قول، چرا؟ چون در قول امکانِ صدق و کذب هست اما در ابتلا امکان صدق و کذب نیست، یک کسی ممکن است اشکال بکند که مگر نمی­شود در فعل امکانِ صدق و کذب باشد؟ منافق مگر عملش عمل کاذبانه و منافقانه نیست؟ پس عمل دارد می­کند، نماز می­خواند، روزه می­گیرد، حتی به جهاد می­رود، با همۀ این­ها که به جهاد می­رود ممکن است حتی در ججهاد زخم بردارد جوری باشد که زخم بردارد، کم پیش آمده اما امکانش هست که زخم بردارد، در بعضی از نقل­ها هست که این­ها در جنگ­ها شرکت می­کردند اما همیشه عجیب بوده نه کسی به دست این­ها کشته شده، در تاریخ نقل نشده که کسی به به دستشان کشته نشده و هم این که زخمی برایشان ثبت نشده، حالا گاهی بالاخره از جهات ظاهر زخم­های ساده هم امکان­پذیر است کسی تا آن حدّی جلو برود که ایجاد زخم هم بگذارد بشود اما نفاق، پس این­که می­فرماید ابتلا در عمل است نه در قول، چرا ؟ با این­که امکان دارد در عمل هم کذب باشد؟ جوابش این است که ابتلائی که در اینجا آمده، این نکتۀ دقیقی است، ابتلا به معنای یک عملِ ساده نیست بلکه به معنای عملی است که مصتوعبِ وجود افراد است که وقتی این عمل پیش می­آید تمام ذات آن شخص بیرون می­ریزد وقتی که یک مصیبت و و شدت و سختی مصتوعب که شامل تمام وجود بشود این درحقیقت برای کسی پیش بیاید آنجاست که همۀ وجودش آشکار می­شود جای پنهان­کاری ندارد جای ظاهرسازی ندارد در آن حالت، یعنی دیگر آن­قدری که توجه بکند بخواهد ظاهر را حفظ بکند دیگر برایش [مقدور نیست]، یک مصیبت سنگینی که برای کسی پیش می­آید یک جوانی که مثلا بدون آرایش سنگین بیرون نمی­آمد می­بینید همین جوان یک مصیبت سنگین که برایش پیش آمده با یک ظاهر ژولیده یک ظاهرغیر آراسته آمده بیرون و گریه می­کند زاری می­کند ناله می­کند حواسش دیگر به آن­که حالا باید صد قلم آرایش می­کرد تا بیرون بیاید و صد قلم به خودش [می­رسید] دیگر نیست می­بینید که حالت توجه به این ظواهر دیگر آنجا برایش نیست، ابتلا در جایی است که مصتوعب باشد لذا اینجا صدق و کذب آشکار می­شود، نه هر عمل ساده­ای، اگر می­فرمایند ابتلا با عمل است نه قول مقصود اینجاست که ابتلا در آنجایی است که آن در حدّ فدای جان یا قریب به فدای جان نزدیک به آن باشد که دیگر مصتوعب است لذا این­جور نیست که بتواند در لشکرتا جنگ هم بیاید اما یک­جوری خودش را در کنار نگه­ ­دارد اگر دید دارد شکست هم عارض می­شود فرار را بر قرار ترجیح بدهد و نباشد، نه این­جوری نیست، جایی است که در صحنه­ای قرارمی­گیرد که آنجا حقیقتش [آشکار می شود]، لذا می­فرماید که “أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ . وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِينَ” (عنکبوت/ 2-3) تا درحقیقت با این آزمایش صادق از کاذب آشکار شود،“فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ” آن خدا آشکار کند صادق را از کاذب یا بشناسد خدا بداند از بابِ، (علم الله) در مرتبۀ چه هست؟ نه این­که خدا نمی­دانسته، (علم الله) در مقام فعل است یا نسبت به شخص است که علم برای آن شخص ایجاد شود و الّا علم الهی قبل از ایجاد محقَّق است لذا ایجاد به تبعِ علم است نه علم منفعل از ایجاد، خب این مرتبه­ای است که صدق از کذب باید روشن بشود والّا در مرتبه­ای که ساده باشد بگوید نماز بخوان نماز خواندن کاری ندارد که، صادق از کاذب در نماز خواندن آشکار نمی­شود اما حالا مثلا شما در نظر بگیرید که نماز خواندنی است که در حالتِ عظیم مثلا غرق [است] در آن لحظه می­گوید تکلیف تو به صلاة هم محقّق است، آنجا صادق از کاذب [مشخص می­شود] که آن لحظۀ آخر، یک لحظه جان دارد بگوید من بر گردنم نماز است، در مرتبۀ جنگ جایی که اگر بخواهد به نماز مشغول شود ممکن است خطرات زیادی [داشته باشد]، خوف داشته باشد بگوید نماز است، امر شده، حتی اگر به نحو نماز خوف نماز را به جا بیاورد، توانستم عرض را برسانم؟ جایی که سنگین می­شود مصتوعب می­شود اینجا نماز، نمازی است در یک جایی که اگر بخواند این را ­درحقیقت اخراجش می­کنند از آن کاری که دارد، در رابطه با شهید بابایی نقل می­کرد نماز است، اگر نماز است در جایی­که اگر بخواند ممکن است سبب تمسخر دیگران بشود، مراتب است دیگر، لذا در زیارت امام حسین علیه­السلام، خیلی تعبیر زیباست، می­فرماید این ثواب­هایی که برای زیارت امام حسین علیه­السلام نقل شده بسیاریش مربوط به مرتبۀ خوف است در جایی بوده که حکم به تحریم داده بودند که کسی نباید برود و اگر کسی می­رفت خوف بر او بود لذا می­فرماید که مراتب ثواب، تعبیر روایت خیلی زیباست، مراتب ثواب به مراتب خوف است، یعنی هر قدر رفتن سنگین­تر باشد، نه حالا در نظام جمهوری اسلامی خلاف قانون رفتن، این نه، سنگین­تراست ازجهت این­که بقا و حیات این رفت وآمدها به خطرات جانی و مالی باشد، به این عنوان، نه خلاف قانون جمهوری اسلامی که آدم بگوید پس بزنیم از مرزهای غیرقانونی برویم آن خودش یک خلافی است که حرام می­شود، اما نه بر فرض این که رفتن سنگین باشد امکان مسألۀ جانی در کار باشد هر چقدر این شدیدتر باشد، یک موقع هست می­گویید آقا مثلا یک میلیون نفر، دو میلیون نفر، ده میلیون نفر می­روند مثلا صد نفر ممکن است شهید بشوند، صد نسبت به یک میلیون می­شود یک ده­هزارم، اما یک­موقع هست می­گویند هر کسی برود حتما یک صدمۀ جانی به او می­زنند، این خیلی خوف شدیدتر است تا آنجایی که خوف یک ده­هزارم است نسبت به کسانی که می­روند، یا یک صدهزارم است، مراتب است دیگر، احتمالات است، روایت می­فرماید هر قدر مراتب خوف بیشتر باشد این مراتبِ ظهورِ صدق از کذب است، دعوی از حقیقت است، ادعا از حقیقت است، لذا این­ها همه آنجایی است که با این­که یک عملی در حالت عادی آنجا یک عمل ساده محسوب می­شود اما همین عمل در یک حالت سنگین همین می­شود ملاک صدق از کذب، تشخیص صدق از کذب، لذا فتنه و ابتلا همیشه با عمل همراه است نه با قول چون قول درحقیقت امکان صدق و کذب در همه حالت برایش هست در سنگین­ترین حالات هم امکان صدق و کذب برای قول هست مگر این­که قولی خودش بشود فعل که حالا آن بحث دیگری دارد. لذا خدای تبارک و تعالی هم اقوالش افعالش هستند.

 این “إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ”که عرض هم کردیم تقدیم ابراهیم بر ربّ به لحاظ این است که خدای تبارک و تعالی دارد تکریم می­کند ابراهیم را در این مسأله که انقدر این سنگین بوده خدا دارد تکریم می­کند، ما حق نداریم این کار را بکنیم که تقدیم بکنیم ابراهیم را بر ربّ، تکریم بکنیم ابراهیم را بر ربّ، اما خدای تبارک و تعالی ابراهیم را تکریم کرد تشریف داد بر اسم خودش در اینجا مقدم کرد با این که مفعول است و مؤخّر است اما در اینجا فاعل که ربّ است مؤخّر آمده و ابراهیم به لحاظ تکریم مقدم آمده که “إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ”. این “بِكَلِماتٍ”هم که حالا کلمات دیگر بعدا در خود شرح مرحوم علامه مفصل می­آید و توضیحش را می­دهد. “فَأَتَمَّهُن”این هم یک بیان بسیار جالبی دارد ان­شاءالله در شرح.

دیگر حالا این مفردات اولیه را عرض کردیم فکر کنم تا ولنرجع خواندیم؟ بله؟ یک تکه از این هم خواندیم. حالا این ولنرجع چون اول مطلب است می­فرماید که حالا ما به الفاظ آیه برمی­گردیم و الفاظ را بیان می­کنیم، قبلش بیان کرد که این واقعه حتما در زمان کِبَر ابراهیم پیش آمده، چرا؟ چون فرمود که “وَ مِنْ ذُرِّيَّتي” و ابراهیم تا زمان کِبَرش فرزند نداشت و در زمان پیری صاحب فرزند شد و امکان ندارد که قبل از این که فرزنددار شده باشد تقاضای این مقام را برای فرزندانش کرده باشد چون در زمان پیری با حالت یاس بچه­دار شد، در آن حالتی که این تقاضا را می­خواست بکند قبل از بچه­دار شدن چون درحقیقت این یاس حاکم بود امکان نداشت که ذرّیّه برای خودش ببیند که شواهدی هم از آیات آورد مرحوم علامه که آنجا را درحقیقت تطبیق کرد که مفسرین دیگری هم این مسأله را قائل بودند که این در زمان کِبَر بود. یک نکته هم در آیات بود که “فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ” (حجر/ 55) که استشهاد کرده بود به آیاتی، که برای این مسأله آورده بود از آیات دیگر، بعضی از دوستان سؤال کردند که “فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ” آیا ابراهیم از اهل قنوط بود؟ نه ابراهیم از اهل قنوط و یاس نبود بلکه تحذیر است بر این­که در نظام آیات الهی گاهی نسبت به انبیا می­آید که اگر بخواهی این در تو باشد از قانطینی، ،نه “فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ” یعنی از قانطین هستی درحقیقت نباش دور شو، نه، این درحقیقت تحذیری است، لذا نسبت به نبی ختمی هم بعضی از خطابات آمده که از ­این­ها نباش از آن­ها نباش این نشان­دهندۀ این است که این مسأله از او تحذیر شده، اگر مبتلا به خلاف این شود به او مبتلاست نه این­که دارد این مقام را برایش تثبیت می­کند، لذا ابراهیم از این­که از اهل یاس باشد با این که نبی اولواالعزم است برئ است، این­ها را باید حواسمان باشد که نسبت به انبیا تنزیهمان تامّ باشد به­خصوص اولواالعزم مِن الانبیا که دیگر ابتلائاتشان سنگین­تر بوده. حالا در بیان هم ان­شاءالله می­فرماید که  نسبت به مراتب انبیا مراتب ابتلا محفوظ است چون مراتب دارند انبیا، همۀ انسان­ها ابتلا دارند انبیا ابتلاءِ بالاتر دارند انبیاءِ اولواالعزم مراتب بالاتر دارند، لذا گاهی نفی می­کند یک خطابی و عتابی به انبیاءِ اولواالعزم می­کند این نسبت به ما نیست، دقت می­کنید؟ لذا این نفی یا نهی یا عتاب به نبی اولواالعزم این مثل همان عتابی که به فرد عامی می­شود نیست این نسبت به نبی اولواالعزم است که در این مرتبه این مسأله خطاست و دارد او را تحذیر می­کند که این­ها می­شود جنبه­های اگر بخواهیم خلاصه عرض بکنیم می­شود جنبه­های یل­الرّبّی انبیا که انبیا در جنبه­های یل­الرّبّی یک رشدهایی دارند که نه در جنبۀ یل­الخلقی که به عصمتشان برگردد، جنبۀ یل­الخلقیِ آن­ها به عصمت و نبوتشان برمی­گردد اما جنبۀ یل­الحقیِ این­ها به رشد این­ها در جهت الهیۀ این­ها برمی­گردد که در آن­جهت راه باز است برای کمال نامتناهی برای همۀ انبیا، لذا عتاب­ها به آن­ها نسبت به آن موطن است نه نسبت به جنبۀ یل­الخقیشان که ما قیاس کنیم با خودمان که ما درحقیقت این را نداریم چطور ابراهیم داشت؟ اصلا این مسأله قابل قیاس نیست چون در جنبۀ یل­الخلقی این­ها معصوم مطلق هستند اما در جنبۀ یل­الرّبّی یعنی تربیت الهی برای این­ها و رشد در جنبۀ الهیِ این­ها نه درجهتی که درحقیقت برای مردم تاثیر آن ­جهت خلقی داشته [باشد] از آن­جهت معصوم مطلق هستند، هرچند آن جهت یل­الرّبّیِ انبیا می­تواند برای امتش رحمت باشد و باعث رشد باشد، البته حالا می­آید که “لِلنَّاسِ” که در اینجا می­آید “جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً” نه جاعلک فی نفس اماما، “جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً” که حالا ان­شاءالله بعدش می­آید، لذا تمام مراتب انبیا که در قرآن ذکر می­شود در عین این­که یک بیان معرفت­شناسی نسبت به حقیقت انبیاست که نسبت به مقامات آن­ها انسان علم پیدا بکند یک جنبۀ دعوت به آن موطن هم هست که مردم را به آن موطن دعوت کردند و تاثیر آن موطن را هم در مردم بیان کردند لذا بی­جهت نیست فقط یک جنبۀ تاریخی نیست فقط برای آن نبی خاص نیست بلکه مؤثر است در سرنوشت مردم مؤثر است در دعوت مردم به آن موطن. این­ها هر کدامش نکات دقیقی است، هر کدامش در جنبه­های قرآنی یک کلید است یعنی یک کلید در رابطه با مباحثی است که به اشاره این­ها را مرحوم علامه گذرانده و رفته.

بعد می­فرماید که  ولنرجع[1] إلى الفاظ الآية فقوله: “وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ” الابتلاء والبلاء بمعنى واحد تقول : ابتليته وبلوته بكذا أي امتحنته واختبرته، این­ها را خواندیم دیگر تکرارش نکنیم، قال تعالى: “إِنَّا بَلَوْنَاهُمْ كَمَا بَلَوْنَا أَصْحَابَ الْجَنَّةِ” (قلم/ 17)  وقال تعالی:  إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ” (بقره/ 249)، این “مُبْتَلِيكُمْ “ در جریانِ اگر یادتان باشد داوود وطالوت است که در آنجا خیلی جریان عجیبی بود که تشنگی و عطش بر این­ها غلبه کرده بود خدای تبارک و تعالی این­ها را در عین آن تشنگی و عطشِ شدید مبتلایشان کرد به نهر و آب، بعد گفت نخورید از این و اگر کسانی که می­خواهند بخورند حتما یک غرفه، یک دست ببرند زیر آب یک مشتی آب کنند، همین قدر نه بیشتر، لذا عده­ای وقتی رسیدند به این آب عده­ای از این آب خوردند، عده­ای آب نخورده عبور کردند [طبق] دستور اولی، عده­ای تحمل نداشتند این مرتبه را که عبور بکنند غرفه­ای از آب را به امرِ الهی که اگر نمی­توانید نخورید این قدر را[بخورید]، سه دسته شدند: آن­ها شدند اصحاب یقین، این­ها شدند اصحاب یمین و آن­ها هم شدند اصحاب شمال که آن­ها دیگر در جنگ باعث شد که دستۀ اهل یقین اصل آن حقیقت، لذا این­ها تخلیص ایجاد می­کند، این ابتلائات [این] مراتب تخلیص ایجاد می­کند، گداختن است، دقت می­کنید؟ فتنه گداختن است یعنی انسان را می­گدازد تا پاک شود خالص بشود، این که نخورید با تشنگی خیلی سخت است با آن عطش شدیدی که حرکت کرده بودند راهِ طولانی رفته بودند، نخورید، نخوردند، عدۀ زیادی کامل خوردند، عده­ای هم که از دستۀ اولی که اصلا نخورده بودند جمعیتشان بیشتر بود به همان یک غرفه­ای را که اگر نمی­توانید نخورید یک غرفه بخورید درحقیقت با یک غرفه بالاخره حفظ کردند خودشان را از عصیان ربّ هرچند آن مقام قرب را که سابقون داشتند [به دست نیاوردند]، لذا “إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ” که به نهر شما را مبتلا کرد. فتعلق الابتلاء في الاية بالكلمات ان كان المراد بها الاقوال، اگر مراد به کلمات اقوال باشد، إنما هو من جهة تعلقها بالعمل، پس منظور از کلمات اگر هم اقوال باشد از باب این است که اقوال به عمل مرتبط شده، وحكايتها، حکایت کلمات یا اقوال است، عن العهود والاوامر المتعلقة بالفعل، از این­جهت است، كقوله تعالى: “وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا” (بقره/ 83)، نظیرش “وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا” یعنی با مردم نیکو بگو ؟ یا نیکو معاشرت کن؟ با مردم نیکو معاشرت کن، ازجملۀ نیکو معاشرت کردن حُسنِ قولی است که حسن قولی هم فعل است، لذا “وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا” معاشرتِ حَسَن است که معاشرت حسن از جمله­اش در اقوال است، لذا این “قولوا” به معنای همان اوامری است که در امر معاشرت با مردم وارد شده “وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا” “نه فقط زبانت خوش باشد رفتارت زشت باشد، نه، أي عاشروهم معاشرة جميلة وقوله :“بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ”، این دوباره سرخط می­شود درحقیقت، وقوله : “بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ” الكلمات وهي جمع كلمة وإن أطلقت في القرآن على العين الخارجي دون اللفظ والقول، کلمات در قرآن هرجا اطلاق شده چه شده؟ أطلقت في القرآن على العين الخارجي دون اللفظ والقول  كقوله تعالى : “بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ” (آل­عمران/45)، إلا أن ذلك بعناية، اگر چه این­جوری اطلاق شده، إلا أن ذلك بعناية إطلاق القول كما قال تعالى،به اطلاق قول است، چرا؟ کدام قول؟ همان قول إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ  (یس/ 82) به ارادۀ همان کن فیکون است که قول الهی است که قول الهی لفظ نیست اراده است فعل است که «قوله فعله» که این قول همان فعل است، قول الهی همان فعل است، لذا به اعتبار همان کن فیکون این إلا أن ذلك بعناية إطلاق القول،  این اطلاق القول همان قول کن فیکون است که قبلا آمده، کما قال تعالی: “إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ ۖ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ” (آل عمران/ 59)، که همین قول کن فیکون است که در اینجا آمده، وجميع ما نسب إليه تعالى من الكلمة في القرآن اريد بها القول كقوله تعالى: وَلَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ”  (انعام/ 34)، [این آیه] یعنی لامُبَدِّلَ لِفِعلِ الله، امکان ندارد فعلی که محقق شد تبدیل در او راه ندارد، چون از قضاءِ حتم وقتی به مرتبۀ بروز رسید می­شود لزوم، می­شود وجوب، دیگر حکمش درمرتبۀ قدَر و لوح محو و اثبات نیست وقتی که به مرتبۀ ظهور و بروز رسید به مرتبۀ عین رسید می­شود وجوب دیگر ” وَلَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ “ (انعام/ 34) وقوله: “لَا تَبْدِيلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ” (یونس/ 64)، که این هم همین است، و همچنین وقوله: “يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ  (انفال/ 7)و قوله: ” إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لَا يُؤْمِنُونَ” (یونس/ 96)، که عذاب ربّ که بر آن­ها قرار گرفت این­ها دیگر “لَا يُؤْمِنُونَ”، وقوله: وَلَٰكِنْ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذَابِ (زمر/ 71 ، کلمۀ عذاب یعنی همان قول کن فیکونِ در عذاب، وقوله : وَكَذَٰلِكَ حَقَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُوا” که “أَنَّهُمْ أَصْحَابُ النَّارِ” (مؤمن/ 6) است،“وَلَوْلَا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلَىٰ أَجَلٍ مُسَمًّى لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ (شوری/14)، که اگر آن کلمه­ای که “سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ” قبلا از حق صادر شده بود نبود این­ها “لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ “ که آن اجل مسمّای این­هاست، “لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ “ همین الآن، ولی تا اجل مسمّا مهلت دارند چون آن کلمۀ ربّ است ارادۀ ربّ است که مقدم شده، همچنین “وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا” (توبه/ 40)، کلمۀ الهی یعنی همان قول الهی در همه جا او “علیا” است کلمۀ دیگری بر او علوّ ندارد،قَالَ فَالْحَقُّ وَالْحَقَّ أَقُول”ُ (ص/ 84)، و همچنین” إِنَّمَا قَوْلُنَا لِشَيْءٍ إِذَا أَرَدْنَاهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ” (نحل/ 40) فهذه ونظائرها أريد بها القول بعناية أن القول توجيه، این هم بیان زیبایی است چرا کلمه با قول یکی است و با هم یک معنا را می­دهند؟ می­فرماید که هذه ونظائرها أريد بها القول، از این کلمه­ها ارادۀ قول شده  بعناية أن القول توجيه ما يريد المتكلم إعلامه المخاطب ما کما فی الاخبار،آنجایی که یک درحقیقت چیزی را که هست می­خواهد اخبار کند به مخاطبش، بیان کند یا انشا کند امری را برای او، اظهار کند، همۀ این­ها  بعناية أن القول توجيه ما يريد المتكلم إعلامه المخاطب ما کما فی الاخبار أو لغرض تحميله عليه، یا این­که بر این کار وادارش کند كما في الانشاء که اوامر و نواهی است، ولذلك ربما تتصف في كلامه تعالى بالتمام كقوله تعالی، لذا این کلمه گاهی متصف می­شود به تمام گاهی متصف به تمام نمی­شود، چقدر جالب است! بعد می­گوید تمام در اینجا یعنی چه؟ درحقیقت که “إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ”  که این تمام تمامِ آن اِخباریا انشائی است که اگر به مرتبۀ آن مخاطب رسید و آن هم در وجودش محقق شد این تمامیتِ این محقق شده لذا می­فرماید که” وَتَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْنَىٰ عَلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ” (اعراف/ 137) خدای تبارک و تعالی بر بنی­اسرائیل “تَمَّتْ كَلِمَتُ” آن کلمۀ حسنا را برآن­ها تمام کرد یعنی در وجود آن­ها محقق کرد نه فقط ارادۀ الهی تعلق گرفت بلکه محقق هم شد هرچند بین ارادۀ الهی و تحقق فاصله نیست اما به اعتبار تحققش اطلاقِ “تَمَّتْ” می­شود “فَأَتَمَّهُنَّ” می­شود، دقت می­کنید؟ به اعتبار الهی اطلاق کلمه می­شود، پس آن­چه که از ضمیر ما خبر می­دهد قول است ما وقتی گفتار داریم گفتگو می­کنیم داریم از مافی­الضمیرمان اخبار می­کنیم اظهار می­کنیم، درست است؟ آن که در مافی­الضمیر است، کلمه نسبت به خدا با این که اعیان است اما اعیانِ وجودی در عالم دارند اظهار می­کنند ما فی­الملکوت را ما فی­العلم الهی را که کلمات ظاهرکنندۀ علم الهی هستند ما فی­الملکوت هستند، لذا به این اعتبار تمام اوامر الهی تمام اخبارات الهی اعیانی که در عالم هستند همه کلمه هستند نسبت به اظهار آن­چه که از مرتبۀ علم الهی آشکار می­شود از مرتبۀ امر به مرتبۀ خلق آشکار می­شود که “إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ” که این مرتبۀ امر الهی است “فیکون”که مرتبۀ خلق الهی است، لذا می­فرماید که كأن الكلمة إذا صدرت عن قائلها فهي ناقصة بعد هنوز ناقص است، لم تتم حتى تلبس لباس العمل وتعود صدقا، که اگر این وقتی که به لباس عمل در مخاطب رسید این می­شود “تَمَّتْ” و الّا در مرتبه­ای که از مرتبۀ فقط متکلم صادر شده کانّ هنوز ناقص است منتها این در نظام عرفی ماست اما وقتی در نظام الهی قرار می­گیرد بین مخاطب و متکلم کن فیکون است نظام امر و نظام خلق تحقق است، در نظام امور تکوینیه، هر چند در نظام امر تشریعیه این مسأله صادق است امر الهی هست اتیان نیست، درست است؟ که حالا صدقش نسبت به اینجا آن­وقت  یک­خرده دقیق می­شود که “فَأَتَمَّهُنَّ” نسبت به ابراهیم چه معنا پیدا می­کند، وهذا لا ينافي كون قوله تعالى، این که گفتیم که خدای تبارک و تعالی این کلمه صادر می­شود از قائل ظهور مافی­الضمیر است مافی­الملکوت است مافی­الباطن است این که گفتیم لا ينافي كون قوله تعالى فعل خدا باشد،  فإن الحقائق الواقعية لها حكم، حقایق واقعیه حکمی دارند  وللعنايات الكلامية اللفظية حكم آخر، ما داریم بیان لفظ را می­کنیم در اینجا که عام باشد چه خدا را شامل شود چه غیرخدا را هرچند نسبت به خدای تبارک و تعالی و عالم تکوین آنجا همۀ حقایق تمام است «کلُّ کلِماتِک تامَّةٌ» (دعای سحر)همۀ کلمات تو تامّه هستند یعنی امر تو با اتیان آن­ها قطعی است «كُلُّ شَيْ ءٍ خَاضِعٌ لَكَ» (دعای ابوحمزه ثمالی) «كل شي‌ء خاشع له» (نهج­البلاغه/ خطبه 109) آنجا تمامیت در نظامِ عین، تکوین قطعا محقق است هرچند در نظام بیانِ نظامِ کلمات من ممکن است کاری را بخواهم دیگری انجام ندهد منِ متکلم بخواهم مخاطبِ من انجام ندهد، تخلف امکان­پذیر است وقتی او انجام می­دهد این به تمامیت می­رسد اما در نظام الهی و نظام تکوین این تمامیت تامّ است اما در خودِ نظام تشریع الهی چه؟ حتما جایی­که امر الهی آمد و اتیان شد از جانب مخاطب آنجا تمامیت معنا پیدا می­کند لذا فاصله بینشان امکان­پذیر است، در نظام تشریع، دقت می کنید؟ که اختیار انسان لحاظ است، لذا شقاوت و سعادت معنا پیدا می­کند لذا فضائل انبیا بعضهم علی بعض (بقره/ 253) معنا پیدا می­کند، اولواالعزم و غیرِ اولواالعزم از انبیا معنا پیدا می­کند، لذا می­فرماید که و ما يريد الله سبحانه إظهاره لواحد من أنبيائه  أو غيرهم بعد خفائه  أو يريد تحميله على أحد قول وكلام له، برای خداست، لاشتماله على غرض القول والكلام وتضمنه غاية الخبر والنبأ  والامر والنهي وإطلاق القول والكلمة على مثل ذلك شائع في الاستعمال إذا اشتمل على ما يؤديه القول والكلمة تقول : لافعلن كذا وكذا  لقول قلته، من در درون خودم یک تصمیمی را می­گیرم عزمی را می­کنم بعد می­گویم حتما این کار را انجام خواهم داد چون به خودم این را گفتم چون این حرف را زدم سرِحرفم هستم حرف را کجا گفتم؟ در درون خودم با خودم گفتم، لافعلن كذا وكذا لقول قلته وكلمة قدمتها  یا لقولٍ قلتُ یا لکلمةٍ قدمتها ولم تقل قولا ولا قدمت كلمة، نه قبلا حرفی زده نه کلمه­ای گفته اما این قول و کلمه­ای که می­گوید منظور همان کلامِ نفسیِ خودش است که در درون خودش با خودش عهد کرده بود همین عهدِ خودش را که در درون خودش بوده بیانِ لفظی هم نداشته می­گوید قول می­گوید کلمه، وإنما عزمت عزيمة لا تنقضها شفاعة شفيع أو وهن إرادة، عزمی کرده که هیچ شفاعتِ شفیعی، می­گوید من الآن قول دادم این را بزنم دیگر حالا هر کسی هم بیاید بگوید نکن نمی­شود می­گوید با خودم این قول را دادم، همچنان که قول عنترة : وقولي كلما جشأت وجاشت / مكانك تحمدى أو تستريحي، می­گوید هر جایی که قول من به خودم، می­گوید يريد بالقول توطين نفسه على الثبات، قول من نه یعنی حرفی زدم در بیرون، كلما جشأت وجاشت، هرجایی­که من به اضطراب و سختی افتادم و یا یک جریان خیلی سنگینی شد با خودت این را بگو مكانك تحمدى، بمان، استوار باش، پایدار و پابرجا باش، مکانُک یعنی پایدار باش در اینجا، تحمدى أو تستريحي، یا شهید می شوی­ یا، [البته] این در جریان اسلام هم نبود، یا کشته می­شوی نام نیکت باقی می­ماند، کشته می­شوی می­گویند سرِ قولش بود سرِ حرفش بود جوانمرد بود، أو تستريحي، یا می­کشی و راحت می­شوی از آن کسی که مزاحمِ تو بود، این می­گوید این قولی مکانُک این پایدار باش در درونِ خودش است بیرون هم نیست، يريد بالقول توطين نفسه على الثبات والعزم على لزومها مكانها لتفوز بالحمد إن قتل، به این به حمد برسد ان قتل وبالاستراحة، و به راحتی اگر چه؟ إغلب، که اگر غالب بشود بر آن دشمنش، إذا عرفت ذلك ظهر لك أن المراد بقوله تعالى بكلمات قضايا ابتلى بها وعهود إلهية اريدت منه، که از این درحقیقت اراده شده كابتلائه، برای ابراهیم چه ابتلائاتی ایجاد شده بود؟ کابتلائه بالكواكب والاصنام، که آمد دید مردم ستاره­پرستند خورشیدپرستند ماه­پرستند و آن ابتلائاتی را می­گوید ایجاد شد آمد بین آن­ها اول گفت خورشید بعد گفت ماه و بعد ستاره­ها[2] و بعد گفت “لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ”(انعام/ 76)، والنار، آن­که در آتش انداختنش، والهجرة، تبعید شد یا این­که گفتند دیگر اینجا نمان که دور شد و از بیت و خانۀ خودش هجرت کرد، وتضحيته بابنه وغير ذلك، قربانی کردن فرزندش و غیر این­ها، ولم يبين في الكلام ما هي الكلمات، در اینجا کلمات را آشکار نکرده فقط فرموده “إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ” کلمات که ممکن است هر کدام از این­ها باشد اما منتها چون این در کِبَرِ سنِّ ابراهیم واقع شده و“وَ مِنْ ذُرِّيَّتي” دارد معلوم می­شود آن کلمات قبلی که در غیرِ کِبَرش بود مثل آتش مثل هجرت مثل ستاره­پرستی و آن­ها پیش آمده بود این­ها هیچ­کدام منظور از این نیست، آخریش است که ذرّیّه در آن بود که آن ذبح فرزند است، بعد می­فرماید که ولم يبين في الكلام ما هي الكلمات لان الغرض غير متعلق بذلك نعم قوله : “قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً” من حيث ترتبه على الكلمات تدل على انها كانت أمورا،که تثبت، با این امور لیاقتش اثبات می­شود یا تَثبت بها لیاقتش را، ثابت شده با این، لمقام الامامة، که برای مقام امام این آماده شده، فهذه هي الكلمات وأما إتمامهن، چه هستش؟، اتمامهنّ هم یک بین زیبایی دارد، می­گوید دو احتمال دارد: “بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ” آیا فاعل “فَأَتَمَّهُنَّ” را ابراهیم بگیریم یا خداوند؟ می­گوید اگر فاعلِ “أَتَمَّهُنَّ” را خداوند بگیریم [یعنی] خدای تبارک و تعالی آن را تمام کرد با این که مبتلایش کرد به کلمات خدا او را به تمامیت رساند، اگر فاعلِ “أَتَمَّهُنَّ” را ابراهیم بگیریم آنجا می­شود این­که خدای تبارک و تعالی او را مبتلا کرد به ابتلائاتی ابراهیم از آن حالت قابلی که باید در این موفق و سربلند بیرون بیاید خودش را، خدای تبارک و تعالی هم او را به مقام [امامت رساند]، این “أَتَمَّهُنَّ”که ابراهیم بود با ؟؟؟؟[واژه­ای را متوجه نمی­شوم: 38:20] که مقام امامت بود نتیجه­ای که مقامِ امامت بود مترتب بر او کرد پس درحقیقت در هر صورت منافی با مقامِ “أَتَمَّهُنَّ” نیست، مرحوم علامه فاعل “أَتَمَّهُنَّ”را خدا می­گیرند حضرت آیت­الله جوادی در تسنیم فاعل را ابراهیم می­گیرند و علت می­آورند ان­شاءالله فردا خدمت دوستان عرض خواهد شد.

والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته.

[1] از اینجا تفسیر المیزان شروع می­شود: ج1، ص 268

[2] البته ترتیبش متفاوت است و خورشید در آخر است.

هنوز هیچ دیدگاهی وجود ندارد.

اولین کسی باشید که برای “تفسیر المیزان، جلسه 151” دیدگاه می‌گذارید;

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

میزان رضایت خود را در ارزیابی وارد کنید*

دریافت دوره آموزشی

لطفا جهت دریافت، اطلاعات خواسته شده را وارد نمایید