نظام استقامت و رشد – ابتلائات ابراهیم(ع) و جعل امامت
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الَّرحیمِ
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا
ان شاءالله از یاران و یاوران و بلکه سرداران حضرت باشیم صلواتی سرداری بفرستیم.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم.
خب ظاهرا بعد از تعطیلات است ما هم یک روز زودتر شروع کردیم دوستان خلاصه هنوز آن استراحتِ تعطیلات خستگیشان از تنشان درنیامده از تبلیغ که تشریف آوردند.
درخدمت آیات شریفهای از قرآن بودیم که به آیۀ 124 سورۀ بقره رسیده بودیم. این آیه که از آیات شریفه و به تعبیر بعضی از غرر آیات است و مفاهیم و معانی و حقایق زیادی از این آیه متفرع میشود و درسآموزیهای بسیاری در مقام عمل و مقام شناخت، مقام شناختِ انبیا و حقایقِ انبیا و مقام عمل و اقتدای به انبیا، که این آیه بهعنوان “إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً”یش که امام میخواهد قرار بدهد برای انسانها و همچنین از باب ابتلا که ابتلا سبب رشد است میتواند درسآموزیهای زیادی داشته باشد که حالا در ضمن آیه انشاءالله به آن اشاره میشود. بعضی از فرازهای آیه به آن اشاره شد و قسمتی از متن هم اگر دوستان یادشان باشد گمان کنم خوانده شد منتها برای یادآوری نکاتی که در این آیه بود این بود که اولا “و” عطف است به کجا؟ “وإِذِ ابْتَلى”، عرض کردیم که این “و” عطف میشود به “إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ” که “إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً” که در آیاتِ حدود 30 بود که بعضی عطف کردند به آن، گفتند اینجا “وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً” “وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ” اگر این عطف آنجا باشد، البته این عطف مقام شریفی است و مسألۀ عظیمی است که در یکی بحث خلافت مطرح میشود که انسان خلیفه است بر ماسویالله ودر دیگری بین خود انسانها مقامِ امام مطرح میشود که بین انسانها هم بعضی علاوه برآن خلیفه اقتضایش در همۀ انسانها هستش یک مقام امامتی برای انسانها و هدایت به امام، که حالا هدایت به امام را انشاءالله تعریفش را در بیان ایشان بیشتر میآورند، هدایت به امام که این درحقیقت صفوه و گزیده و خلاصۀ آن قبلی میشود، لذا اگر عطف را “وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ” بگیریم با اینکه فاصله خیلی شده اما خیلی مطلب شریف و عالی و دقیق میشود و امکانش هم هست و نفی هم نکردند بعضی از مفسرین عطف را به اینگونه نقل کردند. اگر “و” را بخواهیم به نزدیکترین جا درحقیقت عطف بکنیم باید به آیۀ 122 عطف بکنیم که میفرماید که “يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ” “وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ” که بخواهیم در حقیقت عطف بکنیم “واذکر” درحقیقت “إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ که “و” را بگیریم (واذکروا واذکر) که درحقیقت هر دو خطاب به بنی اسرائیل میشود آنموقع دیگر آیه اختصاص پیدا میکند از اینجهت به بنیاسرائیل که شاید آن عطف اول اولی باشد و سرایت آیه عام باشد با ظاهر آیه هم سازگارتر است، اما هردو عطف را بعضی از مفسرین ذکر کردند. پس این از باب عطفش.
از باب “اذ” ش هم که بعضیها خلاصه بیان کردند که میتواند متعلق به “اذکر” باشد [یا] میتواند متعلق به “قال” باشد، بگوییم که (اذکر إِذِ ابْتَلى) میتوانیم بگوییم که نه “إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قال” که متعلق به “قال” باشد، هر دو معنا امکانپذیر است، اگر بنا بر آن که عطف را آنجوری گرفتیم آن وقت باید (اذکر) را هم در تقدیر بگیریم، لذا این هم در بابِ “اذ”.
بعد میفرماید که از جمله بحثهای دیگری که در این آیه هست ابتلا است که ابتلا را هم آندفعه عرض کردیم تعبیرِ به ابتلا و بلا هر دو، “بَلَاءً حَسَنًا” (انفال/ 17) و “ابتلا” که در قرآن آمده هر دو به معنای تعبیر دقیقی را حضرت آیتالله جوادی در تفسیر تسنیم فرمودند نکتۀ بسیار دقیقی است که میفرماید که هر دوی اینها از بِلی که درحقیقت کهنه شدن، نخنما شدن است، آن حالتِ وقتی یک چیزی به کهنگی میرسد کهنگی باعث میشود که ذاتیاتِ او و عَرَضیاتش معلوم بشود عَرَضیات جدا شدند ذاتیات باقی میماند که با کهنگی آنها از دست میروند عَرَضیاتی که در نوبودن جلوه میکردند حالا دیگر درحقیقت نیستند، ذاتِ این معلوم میشود، پارچهای که کهنه بشود معلوم میشود، فرشی که کهنه بشود معلوم میشود که این فرش آیا فرش درست و خوبی بوده یا نه ظاهر زیبایی داشت و باطنش خراب بود این مدتی که بگذرد، لذا میفرماید حقیقتِ ابتلا و بلا هم همین است که آن ذاتیاتِ شئ آن حقیقتِ شئ آن باطنِ شئ آشکار بشود لذا ابتلا و بلا هر دو در اینکه باطن را آشکار میکنند ذاتیات و حقایق را آشکار میکنند هر دو مشترکند اما ابتلا به لحاظِ زیادتی که دارد در جایی به کار می رود که شدت بیشتری در کار باشد یعنی اگر در جایی شدت بیشتری بود ابتلا به کار برده میشود اگر شدت کمتر بود بلا به کار برده میشود، البته این در جایی است که این دو تا با هم لحاظ بشوند و الّا هیچ عیبی ندارد که بلا در جایی هم که ابتلا شدید است به کار برده شود، اما اگر ابتلا به کار برده میشود معلوم است که مقصدی در کار است که اینجا شدتی در کار است، لذا در مقام ابراهیم که جزءِ اشدّ ابتلائات است به عنوان ابتلا نام برد نه بلا “وَ إِذِ ابْتَلى “، این هم از باب ابتلا که حالا در بحثِ اینکه ابتلا حتما باید نسبت با عمل داشته باشد نه نسبت با حرف و قول، چرا؟ چون در قول امکانِ صدق و کذب هست اما در ابتلا امکان صدق و کذب نیست، یک کسی ممکن است اشکال بکند که مگر نمیشود در فعل امکانِ صدق و کذب باشد؟ منافق مگر عملش عمل کاذبانه و منافقانه نیست؟ پس عمل دارد میکند، نماز میخواند، روزه میگیرد، حتی به جهاد میرود، با همۀ اینها که به جهاد میرود ممکن است حتی در ججهاد زخم بردارد جوری باشد که زخم بردارد، کم پیش آمده اما امکانش هست که زخم بردارد، در بعضی از نقلها هست که اینها در جنگها شرکت میکردند اما همیشه عجیب بوده نه کسی به دست اینها کشته شده، در تاریخ نقل نشده که کسی به به دستشان کشته نشده و هم این که زخمی برایشان ثبت نشده، حالا گاهی بالاخره از جهات ظاهر زخمهای ساده هم امکانپذیر است کسی تا آن حدّی جلو برود که ایجاد زخم هم بگذارد بشود اما نفاق، پس اینکه میفرماید ابتلا در عمل است نه در قول، چرا ؟ با اینکه امکان دارد در عمل هم کذب باشد؟ جوابش این است که ابتلائی که در اینجا آمده، این نکتۀ دقیقی است، ابتلا به معنای یک عملِ ساده نیست بلکه به معنای عملی است که مصتوعبِ وجود افراد است که وقتی این عمل پیش میآید تمام ذات آن شخص بیرون میریزد وقتی که یک مصیبت و و شدت و سختی مصتوعب که شامل تمام وجود بشود این درحقیقت برای کسی پیش بیاید آنجاست که همۀ وجودش آشکار میشود جای پنهانکاری ندارد جای ظاهرسازی ندارد در آن حالت، یعنی دیگر آنقدری که توجه بکند بخواهد ظاهر را حفظ بکند دیگر برایش [مقدور نیست]، یک مصیبت سنگینی که برای کسی پیش میآید یک جوانی که مثلا بدون آرایش سنگین بیرون نمیآمد میبینید همین جوان یک مصیبت سنگین که برایش پیش آمده با یک ظاهر ژولیده یک ظاهرغیر آراسته آمده بیرون و گریه میکند زاری میکند ناله میکند حواسش دیگر به آنکه حالا باید صد قلم آرایش میکرد تا بیرون بیاید و صد قلم به خودش [میرسید] دیگر نیست میبینید که حالت توجه به این ظواهر دیگر آنجا برایش نیست، ابتلا در جایی است که مصتوعب باشد لذا اینجا صدق و کذب آشکار میشود، نه هر عمل سادهای، اگر میفرمایند ابتلا با عمل است نه قول مقصود اینجاست که ابتلا در آنجایی است که آن در حدّ فدای جان یا قریب به فدای جان نزدیک به آن باشد که دیگر مصتوعب است لذا اینجور نیست که بتواند در لشکرتا جنگ هم بیاید اما یکجوری خودش را در کنار نگه دارد اگر دید دارد شکست هم عارض میشود فرار را بر قرار ترجیح بدهد و نباشد، نه اینجوری نیست، جایی است که در صحنهای قرارمیگیرد که آنجا حقیقتش [آشکار می شود]، لذا میفرماید که “أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ . وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِينَ” (عنکبوت/ 2-3) تا درحقیقت با این آزمایش صادق از کاذب آشکار شود،“فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ” آن خدا آشکار کند صادق را از کاذب یا بشناسد خدا بداند از بابِ، (علم الله) در مرتبۀ چه هست؟ نه اینکه خدا نمیدانسته، (علم الله) در مقام فعل است یا نسبت به شخص است که علم برای آن شخص ایجاد شود و الّا علم الهی قبل از ایجاد محقَّق است لذا ایجاد به تبعِ علم است نه علم منفعل از ایجاد، خب این مرتبهای است که صدق از کذب باید روشن بشود والّا در مرتبهای که ساده باشد بگوید نماز بخوان نماز خواندن کاری ندارد که، صادق از کاذب در نماز خواندن آشکار نمیشود اما حالا مثلا شما در نظر بگیرید که نماز خواندنی است که در حالتِ عظیم مثلا غرق [است] در آن لحظه میگوید تکلیف تو به صلاة هم محقّق است، آنجا صادق از کاذب [مشخص میشود] که آن لحظۀ آخر، یک لحظه جان دارد بگوید من بر گردنم نماز است، در مرتبۀ جنگ جایی که اگر بخواهد به نماز مشغول شود ممکن است خطرات زیادی [داشته باشد]، خوف داشته باشد بگوید نماز است، امر شده، حتی اگر به نحو نماز خوف نماز را به جا بیاورد، توانستم عرض را برسانم؟ جایی که سنگین میشود مصتوعب میشود اینجا نماز، نمازی است در یک جایی که اگر بخواند این را درحقیقت اخراجش میکنند از آن کاری که دارد، در رابطه با شهید بابایی نقل میکرد نماز است، اگر نماز است در جاییکه اگر بخواند ممکن است سبب تمسخر دیگران بشود، مراتب است دیگر، لذا در زیارت امام حسین علیهالسلام، خیلی تعبیر زیباست، میفرماید این ثوابهایی که برای زیارت امام حسین علیهالسلام نقل شده بسیاریش مربوط به مرتبۀ خوف است در جایی بوده که حکم به تحریم داده بودند که کسی نباید برود و اگر کسی میرفت خوف بر او بود لذا میفرماید که مراتب ثواب، تعبیر روایت خیلی زیباست، مراتب ثواب به مراتب خوف است، یعنی هر قدر رفتن سنگینتر باشد، نه حالا در نظام جمهوری اسلامی خلاف قانون رفتن، این نه، سنگینتراست ازجهت اینکه بقا و حیات این رفت وآمدها به خطرات جانی و مالی باشد، به این عنوان، نه خلاف قانون جمهوری اسلامی که آدم بگوید پس بزنیم از مرزهای غیرقانونی برویم آن خودش یک خلافی است که حرام میشود، اما نه بر فرض این که رفتن سنگین باشد امکان مسألۀ جانی در کار باشد هر چقدر این شدیدتر باشد، یک موقع هست میگویید آقا مثلا یک میلیون نفر، دو میلیون نفر، ده میلیون نفر میروند مثلا صد نفر ممکن است شهید بشوند، صد نسبت به یک میلیون میشود یک دههزارم، اما یکموقع هست میگویند هر کسی برود حتما یک صدمۀ جانی به او میزنند، این خیلی خوف شدیدتر است تا آنجایی که خوف یک دههزارم است نسبت به کسانی که میروند، یا یک صدهزارم است، مراتب است دیگر، احتمالات است، روایت میفرماید هر قدر مراتب خوف بیشتر باشد این مراتبِ ظهورِ صدق از کذب است، دعوی از حقیقت است، ادعا از حقیقت است، لذا اینها همه آنجایی است که با اینکه یک عملی در حالت عادی آنجا یک عمل ساده محسوب میشود اما همین عمل در یک حالت سنگین همین میشود ملاک صدق از کذب، تشخیص صدق از کذب، لذا فتنه و ابتلا همیشه با عمل همراه است نه با قول چون قول درحقیقت امکان صدق و کذب در همه حالت برایش هست در سنگینترین حالات هم امکان صدق و کذب برای قول هست مگر اینکه قولی خودش بشود فعل که حالا آن بحث دیگری دارد. لذا خدای تبارک و تعالی هم اقوالش افعالش هستند.
این “إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ”که عرض هم کردیم تقدیم ابراهیم بر ربّ به لحاظ این است که خدای تبارک و تعالی دارد تکریم میکند ابراهیم را در این مسأله که انقدر این سنگین بوده خدا دارد تکریم میکند، ما حق نداریم این کار را بکنیم که تقدیم بکنیم ابراهیم را بر ربّ، تکریم بکنیم ابراهیم را بر ربّ، اما خدای تبارک و تعالی ابراهیم را تکریم کرد تشریف داد بر اسم خودش در اینجا مقدم کرد با این که مفعول است و مؤخّر است اما در اینجا فاعل که ربّ است مؤخّر آمده و ابراهیم به لحاظ تکریم مقدم آمده که “إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ”. این “بِكَلِماتٍ”هم که حالا کلمات دیگر بعدا در خود شرح مرحوم علامه مفصل میآید و توضیحش را میدهد. “فَأَتَمَّهُن”این هم یک بیان بسیار جالبی دارد انشاءالله در شرح.
دیگر حالا این مفردات اولیه را عرض کردیم فکر کنم تا ولنرجع خواندیم؟ بله؟ یک تکه از این هم خواندیم. حالا این ولنرجع چون اول مطلب است میفرماید که حالا ما به الفاظ آیه برمیگردیم و الفاظ را بیان میکنیم، قبلش بیان کرد که این واقعه حتما در زمان کِبَر ابراهیم پیش آمده، چرا؟ چون فرمود که “وَ مِنْ ذُرِّيَّتي” و ابراهیم تا زمان کِبَرش فرزند نداشت و در زمان پیری صاحب فرزند شد و امکان ندارد که قبل از این که فرزنددار شده باشد تقاضای این مقام را برای فرزندانش کرده باشد چون در زمان پیری با حالت یاس بچهدار شد، در آن حالتی که این تقاضا را میخواست بکند قبل از بچهدار شدن چون درحقیقت این یاس حاکم بود امکان نداشت که ذرّیّه برای خودش ببیند که شواهدی هم از آیات آورد مرحوم علامه که آنجا را درحقیقت تطبیق کرد که مفسرین دیگری هم این مسأله را قائل بودند که این در زمان کِبَر بود. یک نکته هم در آیات بود که “فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ” (حجر/ 55) که استشهاد کرده بود به آیاتی، که برای این مسأله آورده بود از آیات دیگر، بعضی از دوستان سؤال کردند که “فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ” آیا ابراهیم از اهل قنوط بود؟ نه ابراهیم از اهل قنوط و یاس نبود بلکه تحذیر است بر اینکه در نظام آیات الهی گاهی نسبت به انبیا میآید که اگر بخواهی این در تو باشد از قانطینی، ،نه “فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ” یعنی از قانطین هستی درحقیقت نباش دور شو، نه، این درحقیقت تحذیری است، لذا نسبت به نبی ختمی هم بعضی از خطابات آمده که از اینها نباش از آنها نباش این نشاندهندۀ این است که این مسأله از او تحذیر شده، اگر مبتلا به خلاف این شود به او مبتلاست نه اینکه دارد این مقام را برایش تثبیت میکند، لذا ابراهیم از اینکه از اهل یاس باشد با این که نبی اولواالعزم است برئ است، اینها را باید حواسمان باشد که نسبت به انبیا تنزیهمان تامّ باشد بهخصوص اولواالعزم مِن الانبیا که دیگر ابتلائاتشان سنگینتر بوده. حالا در بیان هم انشاءالله میفرماید که نسبت به مراتب انبیا مراتب ابتلا محفوظ است چون مراتب دارند انبیا، همۀ انسانها ابتلا دارند انبیا ابتلاءِ بالاتر دارند انبیاءِ اولواالعزم مراتب بالاتر دارند، لذا گاهی نفی میکند یک خطابی و عتابی به انبیاءِ اولواالعزم میکند این نسبت به ما نیست، دقت میکنید؟ لذا این نفی یا نهی یا عتاب به نبی اولواالعزم این مثل همان عتابی که به فرد عامی میشود نیست این نسبت به نبی اولواالعزم است که در این مرتبه این مسأله خطاست و دارد او را تحذیر میکند که اینها میشود جنبههای اگر بخواهیم خلاصه عرض بکنیم میشود جنبههای یلالرّبّی انبیا که انبیا در جنبههای یلالرّبّی یک رشدهایی دارند که نه در جنبۀ یلالخلقی که به عصمتشان برگردد، جنبۀ یلالخلقیِ آنها به عصمت و نبوتشان برمیگردد اما جنبۀ یلالحقیِ اینها به رشد اینها در جهت الهیۀ اینها برمیگردد که در آنجهت راه باز است برای کمال نامتناهی برای همۀ انبیا، لذا عتابها به آنها نسبت به آن موطن است نه نسبت به جنبۀ یلالخقیشان که ما قیاس کنیم با خودمان که ما درحقیقت این را نداریم چطور ابراهیم داشت؟ اصلا این مسأله قابل قیاس نیست چون در جنبۀ یلالخلقی اینها معصوم مطلق هستند اما در جنبۀ یلالرّبّی یعنی تربیت الهی برای اینها و رشد در جنبۀ الهیِ اینها نه درجهتی که درحقیقت برای مردم تاثیر آن جهت خلقی داشته [باشد] از آنجهت معصوم مطلق هستند، هرچند آن جهت یلالرّبّیِ انبیا میتواند برای امتش رحمت باشد و باعث رشد باشد، البته حالا میآید که “لِلنَّاسِ” که در اینجا میآید “جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً” نه جاعلک فی نفس اماما، “جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً” که حالا انشاءالله بعدش میآید، لذا تمام مراتب انبیا که در قرآن ذکر میشود در عین اینکه یک بیان معرفتشناسی نسبت به حقیقت انبیاست که نسبت به مقامات آنها انسان علم پیدا بکند یک جنبۀ دعوت به آن موطن هم هست که مردم را به آن موطن دعوت کردند و تاثیر آن موطن را هم در مردم بیان کردند لذا بیجهت نیست فقط یک جنبۀ تاریخی نیست فقط برای آن نبی خاص نیست بلکه مؤثر است در سرنوشت مردم مؤثر است در دعوت مردم به آن موطن. اینها هر کدامش نکات دقیقی است، هر کدامش در جنبههای قرآنی یک کلید است یعنی یک کلید در رابطه با مباحثی است که به اشاره اینها را مرحوم علامه گذرانده و رفته.
بعد میفرماید که ولنرجع[1] إلى الفاظ الآية فقوله: “وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ” الابتلاء والبلاء بمعنى واحد تقول : ابتليته وبلوته بكذا أي امتحنته واختبرته، اینها را خواندیم دیگر تکرارش نکنیم، قال تعالى: “إِنَّا بَلَوْنَاهُمْ كَمَا بَلَوْنَا أَصْحَابَ الْجَنَّةِ” (قلم/ 17) وقال تعالی: “ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ” (بقره/ 249)، این “مُبْتَلِيكُمْ “ در جریانِ اگر یادتان باشد داوود وطالوت است که در آنجا خیلی جریان عجیبی بود که تشنگی و عطش بر اینها غلبه کرده بود خدای تبارک و تعالی اینها را در عین آن تشنگی و عطشِ شدید مبتلایشان کرد به نهر و آب، بعد گفت نخورید از این و اگر کسانی که میخواهند بخورند حتما یک غرفه، یک دست ببرند زیر آب یک مشتی آب کنند، همین قدر نه بیشتر، لذا عدهای وقتی رسیدند به این آب عدهای از این آب خوردند، عدهای آب نخورده عبور کردند [طبق] دستور اولی، عدهای تحمل نداشتند این مرتبه را که عبور بکنند غرفهای از آب را به امرِ الهی که اگر نمیتوانید نخورید این قدر را[بخورید]، سه دسته شدند: آنها شدند اصحاب یقین، اینها شدند اصحاب یمین و آنها هم شدند اصحاب شمال که آنها دیگر در جنگ باعث شد که دستۀ اهل یقین اصل آن حقیقت، لذا اینها تخلیص ایجاد میکند، این ابتلائات [این] مراتب تخلیص ایجاد میکند، گداختن است، دقت میکنید؟ فتنه گداختن است یعنی انسان را میگدازد تا پاک شود خالص بشود، این که نخورید با تشنگی خیلی سخت است با آن عطش شدیدی که حرکت کرده بودند راهِ طولانی رفته بودند، نخورید، نخوردند، عدۀ زیادی کامل خوردند، عدهای هم که از دستۀ اولی که اصلا نخورده بودند جمعیتشان بیشتر بود به همان یک غرفهای را که اگر نمیتوانید نخورید یک غرفه بخورید درحقیقت با یک غرفه بالاخره حفظ کردند خودشان را از عصیان ربّ هرچند آن مقام قرب را که سابقون داشتند [به دست نیاوردند]، لذا “إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ” که به نهر شما را مبتلا کرد. فتعلق الابتلاء في الاية بالكلمات ان كان المراد بها الاقوال، اگر مراد به کلمات اقوال باشد، إنما هو من جهة تعلقها بالعمل، پس منظور از کلمات اگر هم اقوال باشد از باب این است که اقوال به عمل مرتبط شده، وحكايتها، حکایت کلمات یا اقوال است، عن العهود والاوامر المتعلقة بالفعل، از اینجهت است، كقوله تعالى: “وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا” (بقره/ 83)، نظیرش “وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا” یعنی با مردم نیکو بگو ؟ یا نیکو معاشرت کن؟ با مردم نیکو معاشرت کن، ازجملۀ نیکو معاشرت کردن حُسنِ قولی است که حسن قولی هم فعل است، لذا “وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا” معاشرتِ حَسَن است که معاشرت حسن از جملهاش در اقوال است، لذا این “قولوا” به معنای همان اوامری است که در امر معاشرت با مردم وارد شده “وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا” “نه فقط زبانت خوش باشد رفتارت زشت باشد، نه، أي عاشروهم معاشرة جميلة وقوله :“بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ”، این دوباره سرخط میشود درحقیقت، وقوله : “بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ” الكلمات وهي جمع كلمة وإن أطلقت في القرآن على العين الخارجي دون اللفظ والقول، کلمات در قرآن هرجا اطلاق شده چه شده؟ أطلقت في القرآن على العين الخارجي دون اللفظ والقول كقوله تعالى : “بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ” (آلعمران/45)، إلا أن ذلك بعناية، اگر چه اینجوری اطلاق شده، إلا أن ذلك بعناية إطلاق القول كما قال تعالى،به اطلاق قول است، چرا؟ کدام قول؟ همان قول “إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ“ (یس/ 82) به ارادۀ همان کن فیکون است که قول الهی است که قول الهی لفظ نیست اراده است فعل است که «قوله فعله» که این قول همان فعل است، قول الهی همان فعل است، لذا به اعتبار همان کن فیکون این إلا أن ذلك بعناية إطلاق القول، این اطلاق القول همان قول کن فیکون است که قبلا آمده، کما قال تعالی: “إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ ۖ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ” (آل عمران/ 59)، که همین قول کن فیکون است که در اینجا آمده، وجميع ما نسب إليه تعالى من الكلمة في القرآن اريد بها القول كقوله تعالى: “ وَلَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ” (انعام/ 34)، [این آیه] یعنی لامُبَدِّلَ لِفِعلِ الله، امکان ندارد فعلی که محقق شد تبدیل در او راه ندارد، چون از قضاءِ حتم وقتی به مرتبۀ بروز رسید میشود لزوم، میشود وجوب، دیگر حکمش درمرتبۀ قدَر و لوح محو و اثبات نیست وقتی که به مرتبۀ ظهور و بروز رسید به مرتبۀ عین رسید میشود وجوب دیگر ” وَلَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ “ (انعام/ 34) وقوله: “لَا تَبْدِيلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ” (یونس/ 64)، که این هم همین است، و همچنین وقوله: “يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ“ (انفال/ 7)و قوله: ” إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لَا يُؤْمِنُونَ” (یونس/ 96)، که عذاب ربّ که بر آنها قرار گرفت اینها دیگر “لَا يُؤْمِنُونَ”، وقوله: “ وَلَٰكِنْ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذَابِ“ (زمر/ 71 ، کلمۀ عذاب یعنی همان قول کن فیکونِ در عذاب، وقوله : “ وَكَذَٰلِكَ حَقَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُوا” که “أَنَّهُمْ أَصْحَابُ النَّارِ” (مؤمن/ 6) است،“وَلَوْلَا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلَىٰ أَجَلٍ مُسَمًّى لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ “ (شوری/14)، که اگر آن کلمهای که “سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ” قبلا از حق صادر شده بود نبود اینها “لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ “ که آن اجل مسمّای اینهاست، “لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ “ همین الآن، ولی تا اجل مسمّا مهلت دارند چون آن کلمۀ ربّ است ارادۀ ربّ است که مقدم شده، همچنین “وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا” (توبه/ 40)، کلمۀ الهی یعنی همان قول الهی در همه جا او “علیا” است کلمۀ دیگری بر او علوّ ندارد،“قَالَ فَالْحَقُّ وَالْحَقَّ أَقُول”ُ (ص/ 84)، و همچنین” إِنَّمَا قَوْلُنَا لِشَيْءٍ إِذَا أَرَدْنَاهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ” (نحل/ 40) فهذه ونظائرها أريد بها القول بعناية أن القول توجيه، این هم بیان زیبایی است چرا کلمه با قول یکی است و با هم یک معنا را میدهند؟ میفرماید که هذه ونظائرها أريد بها القول، از این کلمهها ارادۀ قول شده بعناية أن القول توجيه ما يريد المتكلم إعلامه المخاطب ما کما فی الاخبار،آنجایی که یک درحقیقت چیزی را که هست میخواهد اخبار کند به مخاطبش، بیان کند یا انشا کند امری را برای او، اظهار کند، همۀ اینها بعناية أن القول توجيه ما يريد المتكلم إعلامه المخاطب ما کما فی الاخبار أو لغرض تحميله عليه، یا اینکه بر این کار وادارش کند كما في الانشاء که اوامر و نواهی است، ولذلك ربما تتصف في كلامه تعالى بالتمام كقوله تعالی، لذا این کلمه گاهی متصف میشود به تمام گاهی متصف به تمام نمیشود، چقدر جالب است! بعد میگوید تمام در اینجا یعنی چه؟ درحقیقت که “إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ” که این تمام تمامِ آن اِخباریا انشائی است که اگر به مرتبۀ آن مخاطب رسید و آن هم در وجودش محقق شد این تمامیتِ این محقق شده لذا میفرماید که” وَتَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْنَىٰ عَلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ” (اعراف/ 137) خدای تبارک و تعالی بر بنیاسرائیل “تَمَّتْ كَلِمَتُ” آن کلمۀ حسنا را برآنها تمام کرد یعنی در وجود آنها محقق کرد نه فقط ارادۀ الهی تعلق گرفت بلکه محقق هم شد هرچند بین ارادۀ الهی و تحقق فاصله نیست اما به اعتبار تحققش اطلاقِ “تَمَّتْ” میشود “فَأَتَمَّهُنَّ” میشود، دقت میکنید؟ به اعتبار الهی اطلاق کلمه میشود، پس آنچه که از ضمیر ما خبر میدهد قول است ما وقتی گفتار داریم گفتگو میکنیم داریم از مافیالضمیرمان اخبار میکنیم اظهار میکنیم، درست است؟ آن که در مافیالضمیر است، کلمه نسبت به خدا با این که اعیان است اما اعیانِ وجودی در عالم دارند اظهار میکنند ما فیالملکوت را ما فیالعلم الهی را که کلمات ظاهرکنندۀ علم الهی هستند ما فیالملکوت هستند، لذا به این اعتبار تمام اوامر الهی تمام اخبارات الهی اعیانی که در عالم هستند همه کلمه هستند نسبت به اظهار آنچه که از مرتبۀ علم الهی آشکار میشود از مرتبۀ امر به مرتبۀ خلق آشکار میشود که “إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ” که این مرتبۀ امر الهی است “فیکون”که مرتبۀ خلق الهی است، لذا میفرماید که كأن الكلمة إذا صدرت عن قائلها فهي ناقصة بعد هنوز ناقص است، لم تتم حتى تلبس لباس العمل وتعود صدقا، که اگر این وقتی که به لباس عمل در مخاطب رسید این میشود “تَمَّتْ” و الّا در مرتبهای که از مرتبۀ فقط متکلم صادر شده کانّ هنوز ناقص است منتها این در نظام عرفی ماست اما وقتی در نظام الهی قرار میگیرد بین مخاطب و متکلم کن فیکون است نظام امر و نظام خلق تحقق است، در نظام امور تکوینیه، هر چند در نظام امر تشریعیه این مسأله صادق است امر الهی هست اتیان نیست، درست است؟ که حالا صدقش نسبت به اینجا آنوقت یکخرده دقیق میشود که “فَأَتَمَّهُنَّ” نسبت به ابراهیم چه معنا پیدا میکند، وهذا لا ينافي كون قوله تعالى، این که گفتیم که خدای تبارک و تعالی این کلمه صادر میشود از قائل ظهور مافیالضمیر است مافیالملکوت است مافیالباطن است این که گفتیم لا ينافي كون قوله تعالى فعل خدا باشد، فإن الحقائق الواقعية لها حكم، حقایق واقعیه حکمی دارند وللعنايات الكلامية اللفظية حكم آخر، ما داریم بیان لفظ را میکنیم در اینجا که عام باشد چه خدا را شامل شود چه غیرخدا را هرچند نسبت به خدای تبارک و تعالی و عالم تکوین آنجا همۀ حقایق تمام است «کلُّ کلِماتِک تامَّةٌ» (دعای سحر)همۀ کلمات تو تامّه هستند یعنی امر تو با اتیان آنها قطعی است «كُلُّ شَيْ ءٍ خَاضِعٌ لَكَ» (دعای ابوحمزه ثمالی) «كل شيء خاشع له» (نهجالبلاغه/ خطبه 109) آنجا تمامیت در نظامِ عین، تکوین قطعا محقق است هرچند در نظام بیانِ نظامِ کلمات من ممکن است کاری را بخواهم دیگری انجام ندهد منِ متکلم بخواهم مخاطبِ من انجام ندهد، تخلف امکانپذیر است وقتی او انجام میدهد این به تمامیت میرسد اما در نظام الهی و نظام تکوین این تمامیت تامّ است اما در خودِ نظام تشریع الهی چه؟ حتما جاییکه امر الهی آمد و اتیان شد از جانب مخاطب آنجا تمامیت معنا پیدا میکند لذا فاصله بینشان امکانپذیر است، در نظام تشریع، دقت می کنید؟ که اختیار انسان لحاظ است، لذا شقاوت و سعادت معنا پیدا میکند لذا فضائل انبیا بعضهم علی بعض (بقره/ 253) معنا پیدا میکند، اولواالعزم و غیرِ اولواالعزم از انبیا معنا پیدا میکند، لذا میفرماید که و ما يريد الله سبحانه إظهاره لواحد من أنبيائه أو غيرهم بعد خفائه أو يريد تحميله على أحد قول وكلام له، برای خداست، لاشتماله على غرض القول والكلام وتضمنه غاية الخبر والنبأ والامر والنهي وإطلاق القول والكلمة على مثل ذلك شائع في الاستعمال إذا اشتمل على ما يؤديه القول والكلمة تقول : لافعلن كذا وكذا لقول قلته، من در درون خودم یک تصمیمی را میگیرم عزمی را میکنم بعد میگویم حتما این کار را انجام خواهم داد چون به خودم این را گفتم چون این حرف را زدم سرِحرفم هستم حرف را کجا گفتم؟ در درون خودم با خودم گفتم، لافعلن كذا وكذا لقول قلته وكلمة قدمتها یا لقولٍ قلتُ یا لکلمةٍ قدمتها ولم تقل قولا ولا قدمت كلمة، نه قبلا حرفی زده نه کلمهای گفته اما این قول و کلمهای که میگوید منظور همان کلامِ نفسیِ خودش است که در درون خودش با خودش عهد کرده بود همین عهدِ خودش را که در درون خودش بوده بیانِ لفظی هم نداشته میگوید قول میگوید کلمه، وإنما عزمت عزيمة لا تنقضها شفاعة شفيع أو وهن إرادة، عزمی کرده که هیچ شفاعتِ شفیعی، میگوید من الآن قول دادم این را بزنم دیگر حالا هر کسی هم بیاید بگوید نکن نمیشود میگوید با خودم این قول را دادم، همچنان که قول عنترة : وقولي كلما جشأت وجاشت / مكانك تحمدى أو تستريحي، میگوید هر جایی که قول من به خودم، میگوید يريد بالقول توطين نفسه على الثبات، قول من نه یعنی حرفی زدم در بیرون، كلما جشأت وجاشت، هرجاییکه من به اضطراب و سختی افتادم و یا یک جریان خیلی سنگینی شد با خودت این را بگو مكانك تحمدى، بمان، استوار باش، پایدار و پابرجا باش، مکانُک یعنی پایدار باش در اینجا، تحمدى أو تستريحي، یا شهید می شوی یا، [البته] این در جریان اسلام هم نبود، یا کشته میشوی نام نیکت باقی میماند، کشته میشوی میگویند سرِ قولش بود سرِ حرفش بود جوانمرد بود، أو تستريحي، یا میکشی و راحت میشوی از آن کسی که مزاحمِ تو بود، این میگوید این قولی مکانُک این پایدار باش در درونِ خودش است بیرون هم نیست، يريد بالقول توطين نفسه على الثبات والعزم على لزومها مكانها لتفوز بالحمد إن قتل، به این به حمد برسد ان قتل وبالاستراحة، و به راحتی اگر چه؟ إغلب، که اگر غالب بشود بر آن دشمنش، إذا عرفت ذلك ظهر لك أن المراد بقوله تعالى بكلمات قضايا ابتلى بها وعهود إلهية اريدت منه، که از این درحقیقت اراده شده كابتلائه، برای ابراهیم چه ابتلائاتی ایجاد شده بود؟ کابتلائه بالكواكب والاصنام، که آمد دید مردم ستارهپرستند خورشیدپرستند ماهپرستند و آن ابتلائاتی را میگوید ایجاد شد آمد بین آنها اول گفت خورشید بعد گفت ماه و بعد ستارهها[2] و بعد گفت “لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ”(انعام/ 76)، والنار، آنکه در آتش انداختنش، والهجرة، تبعید شد یا اینکه گفتند دیگر اینجا نمان که دور شد و از بیت و خانۀ خودش هجرت کرد، وتضحيته بابنه وغير ذلك، قربانی کردن فرزندش و غیر اینها، ولم يبين في الكلام ما هي الكلمات، در اینجا کلمات را آشکار نکرده فقط فرموده “إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ” کلمات که ممکن است هر کدام از اینها باشد اما منتها چون این در کِبَرِ سنِّ ابراهیم واقع شده و“وَ مِنْ ذُرِّيَّتي” دارد معلوم میشود آن کلمات قبلی که در غیرِ کِبَرش بود مثل آتش مثل هجرت مثل ستارهپرستی و آنها پیش آمده بود اینها هیچکدام منظور از این نیست، آخریش است که ذرّیّه در آن بود که آن ذبح فرزند است، بعد میفرماید که ولم يبين في الكلام ما هي الكلمات لان الغرض غير متعلق بذلك نعم قوله : “قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً” من حيث ترتبه على الكلمات تدل على انها كانت أمورا،که تثبت، با این امور لیاقتش اثبات میشود یا تَثبت بها لیاقتش را، ثابت شده با این، لمقام الامامة، که برای مقام امام این آماده شده، فهذه هي الكلمات وأما إتمامهن، چه هستش؟، اتمامهنّ هم یک بین زیبایی دارد، میگوید دو احتمال دارد: “بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ” آیا فاعل “فَأَتَمَّهُنَّ” را ابراهیم بگیریم یا خداوند؟ میگوید اگر فاعلِ “أَتَمَّهُنَّ” را خداوند بگیریم [یعنی] خدای تبارک و تعالی آن را تمام کرد با این که مبتلایش کرد به کلمات خدا او را به تمامیت رساند، اگر فاعلِ “أَتَمَّهُنَّ” را ابراهیم بگیریم آنجا میشود اینکه خدای تبارک و تعالی او را مبتلا کرد به ابتلائاتی ابراهیم از آن حالت قابلی که باید در این موفق و سربلند بیرون بیاید خودش را، خدای تبارک و تعالی هم او را به مقام [امامت رساند]، این “أَتَمَّهُنَّ”که ابراهیم بود با ؟؟؟؟[واژهای را متوجه نمیشوم: 38:20] که مقام امامت بود نتیجهای که مقامِ امامت بود مترتب بر او کرد پس درحقیقت در هر صورت منافی با مقامِ “أَتَمَّهُنَّ” نیست، مرحوم علامه فاعل “أَتَمَّهُنَّ”را خدا میگیرند حضرت آیتالله جوادی در تسنیم فاعل را ابراهیم میگیرند و علت میآورند انشاءالله فردا خدمت دوستان عرض خواهد شد.
والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته.
[1] از اینجا تفسیر المیزان شروع میشود: ج1، ص 268
[2] البته ترتیبش متفاوت است و خورشید در آخر است.
اولین کسی باشید که برای “تفسیر المیزان، جلسه 151” دیدگاه میگذارید;