بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع برنامه: سيره تربيتي حضرت يوسف(عليهالسلام)
موضوع برنامه: سيره تربيتي انبياي الهي در قرآن کريم- حضرت يوسف عليهالسلام
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين عابديني
تاريخ پخش: 02- 10- 96
بسم الله الرحمن الرحيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
شريعتي: سلام ميکنم به همه شما دوستان عزيزم، بينندهها و شنوندههاي خوبمان، انشاءالله هرجا که هستيد خداوند متعال پشت و پناه شما باشد. حاج آقاي عابديني سلام عليکم و رحمة الله، خيلي خوش آمديد.
حاج آقاي عابديني: سلام ميکنم خدمت حضرت عالي و همه بينندگان و شنوندگان عزيز. انشاءالله ايام براي همه بينندگان و شنوندگان به خوبي و خوشي باشد.
شريعتي: امروز که روز بزرگداشت مقام حضرت عبدالعظيم حسني هم هست، اين روز را گرامي ميداريم و به همه دوستداران اين امامزاده واجب التعظيم تبريک ميگوييم که مثل نگيني در شهر تهران و شهر ري ميدرخشد و انشاءالله از وجود پر برکت ايشان همه ما بهرهمند شويم. قرار هست امروز قصهي حضرت يوسف(ع) را براي ما بفرمايند. نکات تربيتي بسيار دلچسب و شيريني در اين جلسات شنيديم. بحث امروز شما را ميشنويم.
حاج آقاي عابديني: (قرائت دعاي سلامت امام زمان) انشاءالله از ياران و ياوران و بلکه سرداران حضرت باشيم. چون دارد که اولين دستهاي که به حضرت ميپيوندند، در همان شبي که حضرت نداي ملکوتي دارند، عدهاي شبانه و عدهاي اول صبح به حضرت ميپيوندند و اينها سرداران حضرت هستند. انشاءالله جزء منتظريني باشيم که از ابتدا به حضرت ميپيونديم و از سرداران حضرت باشيم.
من باز هم تشکر ميکنم از دوستاني که پيامک ميزنند و نقد ميکنند و پيشنهاد ميدهند. گاهي ما را تشويق ميکنند و گاهي با نقدهايشان ما را نسبت به ضعفهايمان مطلع ميکنند. ما تمام پيامکهاي دوستان را ميخوانيم و استفاده ميکنيم و سعي ميکنيم تا جايي که مقدور است آنقدري که ميشود در برنامه به کار بگيريم. سعي کرديم در سير بحث اينها را لحاظ کنيم، لذا تقاضا داريم دوستان فکر نکنند گفتارشان کم اثر است يا بيتوجهي ميشود. کاملاً توجه ميکنيم و حواسمان هست. تک تک پيامهايشان را ميخوانيم و اين لطف دوستان است که ما را مورد نقدشان يا مورد تشويقشان قرار ميدهند، انشاءالله دستاندرکاران اين برنامه و همه مورد عنايت حضرت حق باشيم.
در سيره حضرت يوسف(ع) بوديم که بسيار سيرهي الهي و تربيتي قوي در قرآن کريم هست و تعبير احسن القصص در قرآن کريم هم بر اين سوره خاص و سوره حضرت يوسف(ع) شده است. تا آيه 7 سوره را خدمت دوستان گفتيم، چون اين تنها سورهاي است که ترتيبي بيان شده است، ما هم سعي کرديم مطابق قرآن کريم حرکت کنيم و به اين آيه شريفه رسيديم که در جلسه گذشته انجام شد، «لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ» (يوسف/7) روشي که قرآن به کار گرفته اين است که ميفرمايد: در جريان يوسف و برادرانش «آياتٌ للسائلين» يعني اگر کسي سؤال در وجودش باشد، تقاضاهايي باشد وقتي به اين سوره ميرسد، وقتي به اين قصه ميرسد آن نشانهها را پيدا ميکند، اگر کسي همينطور مشکل نداشته باشد و سؤالي نداشته باشد و تقاضايي در وجودش نباشد، کمتر بهره ميبرد اما اگر کسي با سؤالات، يعني در زندگي دقت کند، مشکلاتش را، نگاههاي تربيتي که کم دارد، هرچقدر اينها بيشتر برايش سؤال باشد، وقتي به اين سوره رجوع ميکند جوابهاي بيشتري پيدا ميکند. «آياتٌ للسائلين» براي کساني که سؤال دارند. قرآن کريم هم همين را به عنوان يک الگو قرار ميدهد. سعي کنيد هر زمان خواستيد قصهاي را بيان کنيد در ذهن شنونده، سؤالاتي را ايجاد کنيد که اين سؤالات دغدغه شود و بعد اين دغدغهها در متن سيري که جلو ميرويد، پاسخ اين سؤالات را پيدا کنيد.
انسان هرچقدر سؤال داشته باشد، هرچقدر سؤالاتش بيشتر باشد، پاسخ دهي عالم برايش شديدتر است. همه عالم آيه بودنش قويتر ميشود. اين يک نگاه کلان در نظام معرفتي است. لذا کساني که در وجودشان سؤال ندارند، طلبي در وجودشان نيست. چون طلبي نيست حرکتي هم صورت نميگيرد. هميشه حرکت فرع بر اين است که انسان طلبي داشته باشد. تا آن طلب نباشد حرکتي صورت نميگيرد. پس سؤال يک نوع طلب است. يک نوع تقاضا است که انسان دارد تا به دنبالش حرکتي و پاسخي محقق شود.
بحث بعدي آيه هشتم سوره يوسف هست، ميفرمايد: «إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُ إِلى أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ» وقتي برادران با همديگر نشستند و گفتگو ميکردند و جريانات مختلف را نزد خودشان، در خانواده، ايامي که اين برادرها ميرفتند به چراي گوسفندها، وقت آزادتري داشتند، به خصوص اين حرفها، حرفهايي بوده که دلشان نميخواست جلوي پدر هم زده شود که ناراحت شود. تعبير قرآن اين است که ميگفتند: «إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُ إِلى أَبِينا مِنَّا» يوسف و برادرش که از يک مادر بودند، نزد پدر ما از ما محبوبتر هستند. اين «أحب» نشان ميدهد اينها خودشان را محبوب پدر ميديدند. تعبير به «أحب» يعني دوست داشتني تر، عزيزتر، نه اينکه ما عزيز نيستيم. ما هم نزد پدر عزيز هستيم. اما اينها عزيزتر هستند. ما را هم دوست دارد اما آنها را بيشتر دوست دارد. اين يک نکته که نشان ميداد يعقوب(س) نسبت به اينها محبت داشته و نگاه محبت آميز داشته است.
اين جريان به خصوص بعد از جريان آن خوابي که يوسف(ع) ديد تشديد شد. وقتي اينها خواب را فهميدند، احساس کردند علت دوستي پدر تشديد شده است. يعني اگر اينها را قبلاً بخاطر اينکه يک کمالاتي در وجود يوسف(ع) و برادرش بوده و همچنين کوچک بودن اين دو فرزند نسبت به بقيه، اين هم وضعي براي شدت محبت بوده است، مادر اينها هم کمالات ويژهاي داشته، هرکدام از اينها وجهي از کمال بوده که دل يعقوب را بيشتر نسبت به اينها ملايم ميکرد. يکي از عارفان ميگويد: من خيلي برايم اين محبت يعقوب نسبت به يوسف سؤال بود. چرا يک پدر اينطور بخواهد به فرزندش محبت کند. بر فرض اينکه محبت هم جا داشته باشد و اشکالي هم نداشته باشد، چطور ميشود يک پدري اينطور بخواهد به فرزندش محبت کند، ميگويد: داشتم اين را با خودم در ذهنم يک ملامتي از يعقوب در ذهنم بود. نه اينکه بخواهم اظهار کنم. ميگويد: چون اين خطره در خاطرم خطور کرد، دل را از اين معنا فطوري پيدا شد که يعقوب با رفعت شأن و وضوح برهان با وجود نبوت و کمال محبتي که به خدا داشت، محبت يوسف دامن جانش چگونه بگرفت؟ آوازه محبتش در اخطار و اکناف عالم منتشر گشت. تا به مرتبهاي که از اندوه فراق و آتش اشتياق، چشم جهان بينش مکفوف گشت. اينقدر علاقه داشت که چشمش کور شد. «وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْن» (يوسف/84) همان شب حضرت يعقوب را به خواب ديدم. اين شخص ميگويد: وقتي اين به ذهن من آمد، همان شب حضرت يعقوب را به خواب ديدم و از وي اين اشکال باز پرسيدم، گفتم: اي برگزيده دوست! چون ميداني که مستحق محبت اوست، يعني خدا، اين چه شور است که در جهان افکندهاي؟ و شب و روز حديث يوسف ورد زبان ساختهاي؟ ندايي شنيدم که به من خطاب کرد: دل نگهدار و زبان ملامت در کام ندامت درکش. زبانت را کوتاه کن. باري چشم بگشاي تا داني که ملامت را گنجايش نيست. نظر کردم جمال يوسف بر من مکشوف گردانيدند، به عزت و جلال او که در خلوات متعاقبه و طي مقامات عاليه، ميگويد: اينقدر من رياضت کشيده بودم و عبادت کرده بودم، خيلي چيزها به من نشان داده بودند، اما اين جلوهاي که آنجا از يوسف بر من ايجاد شد، به عزت و جلال او که در خلوات متعاقبه و طي مقامات عاليه، آنکه در يک نظر از جمال يوسف بر من از حقايق غيبي مکشوف شد، حاصل نگشته بود. اين يک نظر از تمام آن همه کمالاتي که در آن ايام براي من پيش آمده بود، افضل بود. نعرهاي بيخودانه زدم و از هوش برفتم و تا مدتي به صورت جنون متواري بودم. بعد از آنکه به هوش باز آمدم، ندايي شنيدم که اين جزاي آن کسي است که عاشقان درگاه ما را ملامت کند. در ادامه دارد نگاه يعقوب به يوسف اينگونه بود که تجليات جماليه الهي را با آن عمق تجلي ميديد. محبت يک محبت دنيايي نبود. يعني اين يک نوع ولايتي بوده که متظاهر و آشکار ميديد.
بحث ما در اين بود که اينها گفتند: «إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُ إِلى أَبِينا مِنَّا» اينها در رفت و آمدهايشان در مدت طولاني، نه اينکه در يک روز باشد. درست است که قرآن در يک آيه بيان ميکند. درست است که قرآن آيات را پشت سر هم ميآورد که اينها با هم اين گفتگو را کردند، بعد تصميم گرفتند و بعد يوسف را به چاه انداختند، که اين چند سال طول کشيد، اين ما حصل چند سال زندگي برادران و يوسف است که در اين ايام اينها حرص ميخوردند و کينه پيدا کرده بودند. باهمديگر گفتگو ميکردند. به اين زودي برادران به اين نتيجه نميرسند که برادر خودشان را بکشند. اينقدر اين کينه و حسد يواش يواش در وجودشان نهادينه شد، هي گفتگو کردند و قبح عمل ريخت، قبح انتقام ريخت، ذره ذره طوري شد که ده برادر با همديگر اتفاق کردند که در مقابل پدر نسبت به اين مسأله بايستند. در وجود ما هم اين مسائل تدريجي ايجاد ميشود. فکر نکنيم تا بخواهد در ذهن ما بيايد، ما نميگذاريم. ما کجا و اين کجا! اينقدر اين خطورات ذره ذره است، يواش يواش جاي خودش را باز ميکند. انسان اول نسبت به فلان فاميلش يک ذره خطور ميآيد. بعد کم کم اين خطور جا باز ميکند. کم کم قبح اولي ميريزد. کم کم کينه شکل ميگيرد. بعد ميبيني کينه که شکل گرفت حس انتقام جويي دنبالش ميآيد و ذره ذره اينها محقق ميشود. خداي نکرده ممکن است ما هم در مسيري باشيم که ذره ذره سنگرهاي قبلي فتح ميشود و سال به سال طول ميکشد تا يک جريان نامناسبي در وجود انسان شکل بگيرد. هي وقايعي که هر روز بين يعقوب و يوسف و برادرها بود با هم گفتگو ميکردند. ديدي پدر چطور رفتار کرد؟ با دست در دهانش غذا گذاشت. آنجا لبخند زد. حتي همانجايي که يعقوب(س) شايد همه را دعوت ميکند به يک مهماني و همه را پذيرايي ميکند، اما چون نگاه طوري شکل گرفته که ديگر تبعيض ميبينند با اينکه تبعيض هم نيست ولي ديگر همه رفتار او زير ذرهبين است. حتي رفتار عادي او هم تلقي به ميل ميشود. چنانچه امام باقر(ع) در روايتي دارد، من گاهي بعضي از بچههايم را عمداً روي پايم مينشاندم با اينکه اين تکليف من نبود و شأنش نبود، اما مينشاندم که همان جريان يعقوب و يوسف نسبت به برادران ديگر پيش نيايد. يعني حتي گاهي بعضي را که زمينه حسادت در آنها هست را يک توجه ويژه ميکردم، تا اين به گناه و خطا نيافتد.
«أَحَبُ إِلى أَبِينا مِنَّا» اين نکته که همه دوست دارند محبوب باشند. همه دوست دارند در هر جمعي که هستند گل کنند. مورد توجه قرار بگيرند. لذا اگر فرزندي در خانه، يا کسي در خانه مورد توجه قرار نگيرد، آدم فکر کند حالا مهم نيست. اين ناخودآگاه يک اثر سويي در وجود اين خانواده و لرزان شدن پايههاي اين خانواده ميگذارد. لذا هرکدام به نحوي، پدر خانواده به نحوي دوست دارد که محبوب خانواده باشد. مادر خانواده به نحوي دوست دارد که مورد توجه و محبوب خانواده باشد. فرزندان خانواده هرکدام به نحوي، اگر کسي مديريت در محبتش نکند، اگر اين مديريت را نکند آسيب ايجاد ميشود. «أَحَبُ إِلى أَبِينا مِنَّا» نشان ميدهد يک قاعدهاي است و خدا اين را نفي نکرده و در وجود همه قرار داده که دوست دارند محبوب باشند. همين دوست داشتن و محبوب شدن در اجتماع و خانواده و هر جمعي چقدر برکات دارد. چقدر از آن کار ميآيد. به شرطي که در يک قالب درست بيافتد.
شريعتي: در سيره پيامبر اعظم ميخوانيم که حضرت نگاهش را هم بين مخاطبينش تقسيم ميکرد.
حاج آقاي عابديني: وقتي با کسي صحبت ميکرد با تمام وجود به سمت او برميگشت تا نشان بدهد توجه کامل دارد. اينها خيلي زيباست. سيرههايي است که آن طلبهاي وجود را اشباع ميکند. «أَحَبُ إِلى أَبِينا مِنَّا» همه اينها نکته است که محبوبيت را همه طلب داشتند. همه ميخواستند. اين نگويد: من مرد هستم و کاري به اين کارها ندارم. من مرد بيابان هستم. اين خصوصيت طبيعي هرکسي است. وقتي يک دختري از خانواده مورد محبت قرار ميگيرد. نوع محبت و لطافت با او و برخورد با او با نوع محبت به پسر فرق دارد. ولي همه اين محبوب شدن و در خانواده مورد توجه قرار گرفتن را دوست دارند. مديريت اظهار محبت بايد در خانوادهها شکل بگيرد تا اين خانواده گرمتر و صميميتر شود تا اين تبعيض ايجاد نشود. هرچند گاهي بعضي از فرزندان هرکاري بکني، ناخودآگاه اين وسواس در ارتباط با ديگران را دارند و احساس ميکنند به آنها در هر صورتي ظلم شده است. اصل اين است که سعي شود در نظام ارتباطي و محبتي بي تفاوت به ديگران نشويم. يک موقع هست او يک خصوصيت بدي دارد، اما شما بخاطر خصوصيت خوبش او را مورد توجه قرار بدهيد. يعني با آن نگاه، با آن جهت که اينها در جزئيات و روشها کار ميرسد که بايد دنبالش را بگيرند.
«وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ» تعبيري که براي «عُصبه» کردند، مثل طنابهايي که به هم پيچيده است و يک طناب است. طنابهاي سفيد نخي که به هم پيچيده است و يک نخ حساب ميشود. اين يک نخ حساب شدن با همه پيچيدگياش عُصبه ميشود. عُصبه يعني اينطور به هم پيچيده شده باشند که يکي شده باشند. «أَحَبُ إِلى أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ» ما يک واحد شديم. ما مثل اعصاب بدن که همه با هم در عين تفرق، يک واحد هستند، ما عُصبه هستيم و قدرتمند هستيم. اين عُصبه بودن و وحدت کنايه از قدرتمندي است. همه کار خانواده به عهده ما هست، ما صاحبان قوه هستيم. کار به دست ماست. يعقوب محبتش به دو فرزند ديگر است اما کارش بر عهده ما هست. اين تعبيري که «وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ» کار روي دوش ماست و ما انجام ميدهيم. «إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ» اين بيان يکي از بحثهاي مهمي است که آيا برادران يوسف يعقوب را پيغمبر ميدانستند يا نه؟ يعقوب را پيغمبر ميدانستند. آيا يعقوب نبي که در نظر اينها پيغمبر بود، با تعبير «لفي ضلالٍ مبين» به چه معناست؟ تعبيري که در تفاسير شده است، استفاده ميشود که يعني پدر ما در تقسيم محبتش عادلانه برخورد نميکند. نه در اعتقاد گمراه است، اين ضلالت عمليه است. ضلالت عمليه در مورد همين نکته است. اينها محبت پدر را ميخواستند. پدر برايشان محبوب بوده است. دوست داشتند پدر به اينها توجه کند. توجه پدر برايشان خيلي عزيز بوده است لذا تعبير «إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ» منتهي جسارت خيلي بزرگي است که کسي پدرش را که نبي هم نباشد، به اين نسبت، نسبت بدهد. بگويد: ضلال، گمراهي عملي، يعني خطا، ضلال مبين يعني اين گمراهي، ديگر هرکس اين گمراهي را ببيند ميگويد: کار اين غلط است. اينقدر براي اينها اين کينه و حسد شديد شده بود نه يعقوب(ع) اينطور باشد، اينها اينطور ميديدند. نوع نگاه اينهاست که کينه در درون اينها به حدي شده بود که اينها ميگفتند هرکس نگاه کند اين کار يعقوب را اشتباه ميبيند. اين ضلال مبين اشتباه آشکار است. اين جسارت سنگيني است.
بعضي از برادران اهل تسنن ميگويند: برادران يوسف (س) از انبياء بودند. در تورات و بعضي از کتبهاي ديگر نقل شده است. اما در بعضي رواياتي که ممکن است خدشه درونش باشد يک چنين نقلي شده ولي از اينجا آيه قرآن تصريح دارد، چون ما قائل هستيم اگر کسي ميخواهد نبي باشد، از ابتداي تولد بايد معصوم باشد. چون اينها اين خطا را داشتند هم نسبت به پدر، هم نسبت به کاري که با يوسف کردند، هم کاري که در ادامه با پدر کردند. پدر سالياني حدود هجده سال ميگريست و در فراق يوسف ميناليد و اينها ميدانستند و خبر ندارند و سکوت کردند و باز بر اعتقادشان باقي بودند همانطور که وقتي نزد يوسف رفتند و جريان بنيامين پيش آمد، گفت: برادرش هم قبلاً دزدي کرده بود. هنوز يوسف را نشناخته بودند. نشان ميداد روي اعتقادشان راسخ هستند. لذا اين نگاه که اينها معصوم نبودند قطعاً جزء انبياء نيستند. منتهي در معتزله يک نگاهي هست که هرکس گناه کبيرهاي مرتکب شود، کلاً از دين خارج است و کافر است. ميگويد: ما اين تندروي را هم قبول نداريم. نه آن نگاه را که بگوييم: اينها با همه گناهانشان انبياء بودند. نه اين نگاه را که بگوييم از دين خارج بودند و کافر بودند. تعبير قرآن اين است که اينها نجات پيدا کردند. «إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ» (يوسف/4) اينها تابع يوسف شدند و استغفار پدر و يوسف(ع) بر اينها جاري شد و نجات پيدا کردند.
يکي از مشکلات اينها اين بود که تعبير آيه اين هست که اينها ميگويند: «نحنٌ عُصبه» ما صاحب قوت هستيم. وقتي صاحب قوت هستيم کمال و ملاک کرامت را قوت ظاهري بدني ميدانند. يعني يکي از اشکالاتشان اين بود که ملاک قوت را، ملاک اکرام را قوت بدني ميدانستند. ميگويند: پدر ما با اينکه آن دو نفر اهل قوت نيستند و ضعيف هستند چرا آنها را بيشتر دوست ميدارد از ما که صاحب قدرت هستيم. يعني اين نگاه يک نگاه کاملاً دنيايي است که در بعضي از ما هم ممکن است باشد. هرکسي صاحب قوت و قدرت و مقام باشد، در نظر ما ممکن است احساس کنيم بايد عزت بيشتري داشته باشد، به او اکرام بيشتري بکنيم. اين همين نگاه است و تخطئه قرآن نسبت به اينکه نگاه اينها نگاه مادي بود. «نحنُ عُصبه» ما صاحب قوت هستيم پس بايد محبت پدر نسبت به ما بيشتر باشد از آنهايي که صاحب قوت نيستند.
يک نگاه غلط اين است که اينها ابتداعاً براي اينکه توجيه کنند کار بعديشان را که در آيات بعد هست، بگويند: يوسف را بکشيم، يا تبعيدش کنيم به جاي دوردستي، قبلش بايد نگاه فکريشان را براي خودشان حل کرده باشند. بالاخره اينها ميدانستند که يعقوب نبي الهي است و يوسف برادرشان است و هيچ وجداني نميپذيرد که برادر را بکشي. هيچ وجداني نميپذيرد که به پدر آسيب محبتي بزني. براي اينکه اين را درست کنند اول آمدند با خودشان زمزمه کردند تا کار پدر را کاملاً تخطئه کنند. اين گزاره که «إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ» براي آرام شدن دل خودشان است. که پدر ما دارد اشتباه ميکند. چون پدر ما اشتباه ميکند ما بايد او را نجات بدهيم. ما بايد او را از اين اشتباه خارج کنيم. اشتباهش چيست؟ محبت زيادتر به اين دو فرزند است. چون اينطور است ما بايد کاري کنيم که پدر به راه راست برگردد. وظيفه ما هست که پدر را برگردانيم و از اشتباه خارج کنيم. اين اعتقاد را براي خودشان درست کردند و بعد شروع به نقشه ريزي عملي کردند. انسان وقتي ميخواهد يک نقصي را ايجاد کند، يک معصيتي را مرتکب شود، قبلش شروع ميکند براي خودش يک توجيهاتي را درست کردن که اين توجيهات را براي خودش ترجيحات ببيند، وقتي ترجيح ديد آن زمان اقدام عملي ميکند تا خودش را از ابتدا تخطئه نکند. تا از ابتدا براي اين وجهي پيدا کرده باشد. اينها هم همين کار را کردند. اين توجيهات عملي که در زندگي ما پيش ميآيد را وقتي تحليل ميکنيم ميبينيم چقدر ظريف و دقيق است و چقدر ما با خودمان داريم نيرنگ ميکنيم. با خودمان مکر ميکنيم تا خودمان را قانع کنيم با يک گزارههاي وهمي. «إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ» با اين مسأله اينها ميخواستند کار خودشان را توجيه کنند.
معلوم ميشود نسبت به حضرت يعقوب با اينکه به نبوت او قائل بودند اما اين در حد کساني نبود که مؤمن محض به حضرت باشند و الا فعل و تقرير و گفتار و همه وجود يعقوب براي اينها بايد حجت ميشد و او را در انبياء ملاک قرار ميدادند. معلوم ميشود اين نگاه را نسبت به پدر نداشتند. اين در اثر اين است که وقتي کسي نزديک آدم است، خيلي از کمالات را نميتواند درست استفاده کند، خيلي از چيزها برايش عادي ميشود. خيلي از کمالات برايش عادي ميشود. هرچند گاهي خيلي براي ديگران ارزنده است اما براي همه افراد اينطور نيست. يوسف نبي پدر را آنچنان اکرام داشت که نگاه نبوتي به پدر داشت.
گاهي نکته ديگر اين است که وقتي افراد در جامعه نميتوانند خودشان را بالا ببرند، آن کمالات افراد کامل را پايين ميآورند. اين يک نکته هست که خيلي وقتها نميتوانيم خودمان را به حد کمالي برسانيم که کسي در يک خانواده گل کرده و در فاميل و اجتماع و جامعه و محلهمان، بخاطر اينکه نميتوانيم اين کمال را پيدا کنيم، يک نقصي روي او ميگذاريم. يک اشکالي بر او ميگيريم. گاهي اين اشکال در نگاه اول اشکالي نيست اما اين را بزرگ و پر رنگ ميکنيم. اگر چيزي کوچک است اينقدر بزرگش ميکنيم تا توجيه کنيم اگر ما آنجا نرفتيم و اشکالاتي داريم او هم دارد. همين مسأله را نسبت به پيغمبر اکرم(ص) در همان دوران بعثت و بعد از بعثت و بعد از جريان وفات پيغمبر داشتند. بعضي افراد ميديدند که نميتوانند خودشان را با پيغمبر قياس کنند در حالي که ميخواستند طوري کنند که ما هم در همان رده داريم به مردم خدمت ميکنيم. چون نميتوانستند اين کار را بکنند، ميديدند پيغمبر معصوم بوده و همه رفتارش مورد توجه و عنايت الهي بوده ولي اينها خيلي خطا داشتند. مشکلات خيلي داشتند، روايات جعلي ايجاد کردند. خبرهاي جعلي نقل کردند که فلان پيغمبر در فلان جا اين کار را کرد که يک کار غلطي باشد. چون نميتوانستند خودشان را به سمت بالا ببرند، به جاي اينکه اين باعث حرکتشان شود، باعث شد او را پايين بياورند. در اجتماع ما متأسفانه گاهي ممکن است نگاه ما اينطور شود. نگاه حسن نداريم، اگر کسي هم حُسني دارد، ضعفش براي ما بيشتر جلوه ميکند تا حسن او. ما نميگوييم همه معصوم هستند اما بالاخره محاسن او را اکر مورد عنايت و دقت قرار بدهيم، حرکت کمالي ايجاد ميشود که انسان به سمت آن کمال برود، لذا نقل کردند انسانها نسبت به کمالاتي که در ديگران ميبينند، چهار گروه ميشوند. دستهاي وقتي کمال را ميبينند نسبت به آن کمال حسرت و غبطه در آنها ايجاد ميشود تا به آن برسند. اين بهترين حالت است نسبت به حالات ديگر. نگاه ديگر اين است که در حقيقت آن کمال را تخطئه ميکند. چون خودش ندارد و نميتواند حرکت کند آن کمال را تخطئه ميکند. کمال نميبيند و يا کمال را به گونهاي جلوه ميدهد که کمال ديده نشود. لذا آن شخص را زير سؤال ميبرد.
يک زمان ديگر طوري است که ميبيند خودش ندارد يا خودش دارد و ديگري ندارد، آن کمال را ايثار ميکند و سعي ميکند براي ديگري هم ايجاد کند حتي شده به قيمتي که از خودش مايه بگذارد. اين ايثار است. يک زمان غبطه است، يک زمان حسرت است که به دنبالش حسادت ميآيد. حسادت يعني او را هر طور شده از بين ببرد. يک زمان غبطه هست که حرکت کند و به سمتش برسد. يک زمان هم ايثار است که در حالت ايثار انسان سعي ميکند ديگري را هم بالا ببرد. يک موقع هست که نه خودش دارد و ميخواهد همه را از بين ببرد. با اصل کمال معارضه ميکند که اين کمال را لا کمال ببيند. حالتهاي مختلفي براي نگاه به يک کمال يا در خودش و يا در ديگران هست که اين بهترين حالتش آن است که ايثار باشد و بعد از آن جايي است که غبطه باشد که سبب حرکت انسان ميشود.
مسأله ديگر اين است که احساس قدرت و نيرومندي باعث ميشود که عقل را کور و کر کند. يعني انسان وقتي خودش را نيرومند ديد، «نحن عُصبه» ما قدرتمند هستيم. غرور ايجاد ميشود که وقتي اينطور شد خودش را صاحب حق ميبيند. محبتها بايد به سمت اين باشد. صدر مجلس بنشيند و همه نگاهها به او باشد. «نحنُ عُصبه» اين قدرتمندي گاهي در انسان هست. خدا يک کمالي را به او داده است، اما به جاي اينکه خضوع و تواضع بيشتري براي اين بياورد، خدمت رساني بيشتري براي اين ايجاد کند، غرور و تکبر و سرفرازي نسبت به ديگران و ديگران را تحقير کردن در نگاه اين ميآورد. لذا اين مسأله در برادران يوسف در قرآن تصريح شده که «نحنُ عُصبه» ما قدرتمند هستيم. پس بايد همه توجهها به ما ميشد. يعني اين خودش يک نوع تکبر هست. يک نوع انحصار در محبت هست، يعني حتي اينها تساوي محبت يعقوب(س) به خودشان را هم نميپسنديدند بلکه انحصار محبت را به خودشان ميخواستند. ما عُصبه هستيم. چرا به آنها توجه ميکنيد؟ ما نيرومند و قدرتمند هستيم. اينها همه نکات اخلاقي است که از يک آيه استفاده ميشود که ما توجهمان نسبت به آيات قرآن کم است وگرنه چه نکات عظيم و معرفتي و اخلاقي و عملي براي ما در اين مسائل ايجاد ميکند.
در آيه بعد ميفرمايد: بعد از اينکه اينها مدتها به اين گفتگو رسيدند که چرا پدر ما نسبت به يوسف و بنيامين محبت بيشتري دارد و ما کمتر، اين گفتگو که در وجودشان جا گرفت، «إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ» حالا دنبال اين عمل را ميخواهند انجام بدهند. چه کار کنيم براي اينکه ما پدر را اصلاح کنيم؟ اين اعتقاد شکل گرفت، شايد اين فکر نزديک دو سال طول کشيده است. به خصوص بعد از جريان خوابي که يوسف ديد و پخش شد، اين با تحريکاتي که بعضي از خانمها اين وسط داشتند که در نقلها آمده، که آن هم تأثير داشتند حسادتها را تحريک کنند، با وجود اين کينه و حسادت و فکرهايي که روز به روز تشديد ميشد، حالا اينها به جايي رسيدند که در مورد کشتن يوسف فکر کنند. در ادامه آيه ميفرمايد: «اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ» (يوسف/9 و 10) اول پيشنهاد ميدهند که مراتب حسد برادرها متفاوت بوده است. اينطور نبود که همه در يک رتبه باشند. آنهايي که سردمدار اين گفتگو بودند و اين جلسات دائم در محوريت آنها تشکيل ميشد و قدرتمند هم بودند، اولين پيشنهاد آنها کشتن يوسف است. شديدترين پيشنهاد، «اقْتُلُوا يُوسُفَ» ما بايد يوسف را بکشيم، با کشتن يوسف است که هرآنچه از ديده برود، از دل برود. اگر از ديده رفت از دل هم برود. از جلوي چشم پدر دور شود و ديگر اميدي به بازگشت او نداشته باشد تا در حقيقت کم کم محبتش را به سمت ما برگرداند.
يا تعبير بعضي برادرهاي ديگر هست که «أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً» او را نکشيم که دست ما به خون آلوده شود. بلکه او را در بيابان بياندازيم. بيابانهاي آنجا همچنان که براي چراگاه بوده، براي درندهها و حيوانات وحشي هم بوده است. لذا عادي بوده که آن اطراف حيوانات باشند. «يَخْلُ لَكُمْ» در يک بيابان دوري او را ببريم و رهايش کنيم، ما او را نکشتيم اما خود به خود کشته ميشود. يا از بي آبي و بي غذايي از بين برود. ما او را نکشته باشيم. اين يک پيشنهاد متدل تر نسبت به قبلي است. نشان ميدهد مراتب حسادت را، که همه را يک نفر نگفته است. اينها در يک جمع هستند و نشستند و مدتها با هم گفتگو ميکنند. مدتها در مورد اينکه چه کنيم. چطور بحث کشتن مطرح ميشود. فکر ميکنند چه کنيم بکشيم، دستها آلوده ميشود. بالاخره اينها ميخواستند مؤمن باشند و ميخواستند به نبوت نبيشان ايمان داشته باشند. بين ايمان و فعلشان جمع کنند. بعد يک عده پيشنهاد دادند، او را نکشيم. اينطور کنيم که ما نکشته باشيم. «يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ» وجه پدر، وجه يعني قسمتي که تمام توجه انسان از آنجاست. تا اينکه روي پدر از اين خالي شود. وقتي خالي شد نگاهش به ما ميافتد و مانع برداشته ميشود. تعبير عجيبي است که ميفرمايند: از وقتي که اينها يوسف را از پدر دور کردند، چشمان پدر کور شد. يعني چشمان پدر حتي به اينها نيفتاد. وقتي پدر بينا شد که يوسف پيدا شد. يعني وقتي اين دور شد حتي به سختي چشم پدر به اينها نيفتاد. پدر از شدت گريه کور شد. وقتي بينا شد که دوباره يوسف پيدا شد. يعني خداي سبحان اصل موضوع که نگاه پدر بود را برداشت. «وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ» اين يکي از مباحث عظيم است که ميگويد: ما اين کار را بکنيم، بعد از اينکه اين کار را کرديم،«وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ» بعدش آدمهاي خوبي شويم و توبه کنيم. يعني فعل را قبل از اينکه انجام بدهند، ميدانند بد است. ميدانند اين کار درست نيست، براي اينکه فعل را توجيه کنند، ميگويند: راه توبه که باز است. چون راه توبه باز است، ما اين کار را انجام بدهيم و بعد توبه کنيم، لذا در نظام توبه دارد اگر کسي اينطور بخواهد عمل کند، توبه او مقبول نيست. علت اين است که يک توطئه کرده، از راه توبه که خدا باز گذاشته، براي اينکه به گناه کشيده شود، توبه راه اين است که از گناه انسان به طاعت کشيده شود. باز بودن راه توبه را اينها محملي قرار دادند تا به معصيت کشيده شوند.
دارد وقتي اين آيه نازل شد «وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ» (آلعمران/135) دارد «صعد ابليس جبلا بمکة» ابليس بالاي کوهي در مکه رفت، به همه سران شياطين فراخوان داد. همه را جمع کرد. «يقال له ثور فصرخ باعلي صوته بعفاريته فاجتمعوا اليه» وقتي آمدند به شيطان گفتند: اي مولاي ما! «فقالوا يا سيدنا لم دعوتنا» براي چه ما را دعوت کردي؟ مسأله مهمي است؟ «قال نزلت هذه الاية فمن لها» اين آيه نازل شده که اگر کسي به گناه مبتلا شد، باب توبه و ذکر خدا را و ياد خدا را باز گذاشتم. معلوم ميشود شيطان براي هرکاري متکفل ميگذارد. «فقام عفريت من الشياطين فقال انا لها بکذا و کذا» گفت من برنامهام اين است، شيطان گفت: برنامه تو جوابگوي اين آيه نيست. «قال لست لها فقام آخر فقال مثل ذلک فقال لست لها فقال الوسواس الخناس انا لها» وسوس الخناس گفت: من اين کار را ميکنم! «قال بما ذا» گفت: برنامهات چيست؟ «قال اعدهم و امنيهم حتي يواقعوا الخطيئة» به آنها وعده ميدهم که شما ميتوانيد توبه کنيد، باب توبه باز است. تا وقتي به گناه پايشان باز شد، «فاذا واقعوا الخطيئة» اگر گناه انجام دادي راه توبه باز است. «انسيتهم الاستغفار» استغفار را از يادشان ميبرم. اين «انسيتهم الاستغفار» يک بيان زيبايي دارد که قبل از اينکه به معصيت مبتلا شود، مرتبه ايمانش بالاتر است. اگر زماني مبتلا به معصيت شد، مرتبه ايمانش پايين ميآيد. اگر با اين ايمان بالاتر مبتلا به گناه شد، با مرتبه پايينتر مبتلا به استغفار نميشود. اگر از قبل ميدانسته و حواسش بوده است. اين را وسيله کرد براي اينکه به گناه مبتلا شود. توجيه گناه بدتر از خود گناه است. باب ورود به گناه را باز کردن بدتر از اقدام به گناه است. فکر را نسبت به گناه آماده کردن با اين نگاه بدتر از فعل گناه است. دارد شيطان گفت: «فقال أنت لها» تو اين کاره هستي. «فوکله بها الي يوم القيامة» او را مجري اين برنامه قرار داد که انسان را باز بودن راه توبه به گناه مبتلا کند. اين حرکتي بود که برادران خواستند از همين استفاده کنند.
شريعتي: امروز صفحه 177 قرآن کريم، آيات ابتدايي سوره مبارکه انفال را تلاوت خواهند کرد. قدري در مورد حضرت عبدالعظيم حسني براي ما بگوييد.
حاج آقاي عابديني: حضرت عبدالعظيم حسني حقي بر گردن ما دارند. من در شهرري به دنيا آمدم و رشد کردم. لذا علاوه بر دوستان ديگر، حضرت بر ما ولايت دارند و نعمتهاي زيادي را بر ما داشتند. يک کسي وقتي خدمت امام عسگري(ع) رسيد، حضرت فرمود: کجا بودي؟ گفت: زيارت امام حسين(ع) بودم. گفت: از کجا آمدي؟ گفت: شهرري! حضرت فرمودند: اگر زيارت حضرت عبدالعظيم ميرفتي، ثواب زيارت امام حسين(ع) براي تو بود. وجود حضرت عبدالعظيم حسني که از نوادگان امام حسن هستند، برکت عظيمي است براي ما در ارتباط با امام حسين(ع).
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ «1» إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ «2» الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ «3» أُولئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ «4» كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ «5» يُجادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ «6» وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ الْكافِرِينَ «7» لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ «8»
ترجمه: به نام خداوند بخشندهى مهربان. (اى پيامبر!) از تو دربارهى انفال (غنائم جنگى و اموال عمومى) مىپرسند (كه از آن كيست؟) بگو: انفال، از آنِ خدا و پيامبر است. پس، از خداوند پروا كنيد و (روابط) ميان خودتان را اصلاح كنيد و اگر ايمان داريد، از خدا و رسولش اطاعت كنيد. مؤمنان، تنها كسانى هستند كه هرگاه نام خدا برده شود، دلهايشان (از عظمت او) لرزان شود و هرگاه آيات خدا بر آنان تلاوت شود، ايمانشان را مىافزايد و تنها برپروردگارشان توكّل مىكنند. آنان كه نماز را برپا مىدارند و از آنچه به ايشان روزى دادهايم، (به محرومان) انفاق مىكنند. آنان همان مؤمنان حقيقى هستند، براى آنان نزد پروردگارشان درجات و آمرزش و روزىِ سخاوتمندانه و نيكو است. (ناخشنودى بعضى مسلمانان از تقسيم غنائم) همانند آن (زمانى) است كه پروردگارت تو را (براى جنگ بدر،) از خانهات به حقّ خارج كرد، در حالى كه گروهى از مؤمنان (از حضور در جنگ) ناخشنود بودند. آنان دربارهى حقّ (بودنِ جنگ بدر)، پس از آنكه روشن شده بود، با تو مجادله مىكنند. (چنان ترسيدهاند كه) گويى به سوى مرگ رانده مىشوند و (نابودى خود را) مىنگرند. و (به ياد آوريد) زمانى كه خداوند شما را وعده مىداد كه يكى از دو گروه (كاروان تجارتى يا لشكر مسلح دشمن،) از آنِ شما خواهد بود، و شما (به خاطر راحتطلبى و منافع مادّى) دوست داشتيد گروه غير مسلّح (كاروان تجارتى) در اختيارتان قرار گيرد. در حالى كه خداوند مىخواهد حقّ را با كلمات (و سنّتهاى) خويش استوار ساخته و ريشهى كفّار را بركند. (از اين رو شما را با تعداد كم و نداشتن آمادگى جنگى در بدر با لشكر قريش درگير و سرانجام پيروز ساخت.) تا (خدا) حقّ را استوار وباطل را نابود سازد، هرچند مجرمان خوش نداشته باشند.
اولین کسی باشید که برای “سمت خدا | سيره تربيتي حضرت يوسف(عليهالسلام)” دیدگاه میگذارید;