بسم الله الرحمن الرحیم

درس اخلاق هفتگی استاد عابدینی در مدرسه علمیه ثامن الائمه (علیه‌السلام)

موضوع جلسه: «شرح حدیث معراج»

فصل: محبت (11) ، همراه با بزرگداشت سالگرد علامه طباطبایی ره

موضوعات مطرح شده: توضیحاتی پیرامون شعر علامه طباطبایی 1:00 یک قدم جلو تر بیاییم! 18:11 ویژگی‌های علامه طباطبایی 22:18 نگاه به عالم با چشم خدا 34:22

بسم الله الرحمن الرحیم
اَللّهُمَّ کُن لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی آبائِهِ فِی هذِهِ الساعَةِ وَ فِی کُلِّ ساعَةِ وَلِیّاً وَ حافِظَاً وَ قائِدَاً وَ ناصِرَاً وَ دَلِیلاً وَ عَینَاً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعَاً وَ تُمَتِعَهُ فِیها طَوِیلاً.
ان شاء الله از یاران، یاوران و بلکه سرداران حضرت باشیم، صلواتی سرداری مرحمت کنیم: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم.
هر چقدر دوست داریم صلواتمان ملکی باشد بلکه ملائکه‌ای باشد به امداد مجاهدین اسلام در فلسطین برسد و آنها را یاری بکند، با تمام وجود و از عمق دلمان، صلوات بلند مرحمت کنیم: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم.
همه‌ی عشقمان را به حضرت زهرا سلام الله علیها با صلوات بر محمد و آل محمد ابراز کنیم: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم.

علامه طباطبایی(رحمةالله‌علیه)

دوش که غم پرده‌ی ما می‌درید /  خار غم اندر دل ما می‌خلید

این شعر از علامه‌ی طباطبایی است. ان شاء الله از باب این که تیمم و تبرکی کرده باشیم به حالات روحی ایشون، با این شعر ان شاء الله شروع می‌کنیم که توجه ایشان هم به مجلس ما، بیش از گذشته باشد.

دوش که غم پرده‌ی ما می‌درید /  خار غم اندر دل ما می‌خلید

در بر استاد خرد پیشه هم، خیلی وضع‌ش سخت شده بود در نجف مرحوم علامه طباطبایی به طوری که دیگر طاقت‌فرسا بود زندگی از جهت فقر. در این حین خلاصه خدمت مرحوم آیت الله آقا سید علی آقای قاضی می‌رسند، آنجا ایشان جمله‌ای به ایشان می‌فرماید، آنوقت آن حال خودش را و این جمله را به شعر کردند با این بیان که:

دوش که غم پرده‌ی ما می‌درید /  خار غم اندر دل ما می‌خلید
در بر استاد خرد پیشه‌ام /  طرح نمودم غم و اندیشه‌ام
کو به کف آیینه‌ی تدبیر داشت /  بخت جوان و خرد پیر داشت

خیلی جالب است. بخت جوان، آن قدرت جوانی است. بعد می‌فرماید خرد پیر، آن نگاه عمیق در حقیقت کسی است که آن تجربیات زیادی را دارد. یعنی نه پیری بود که اهل احتیاط باشد، نه جوانی بود که آن به اصطلاح خرد پیر را نداشته باشد. بخت جوان و خرد پیر داشت.

پیر خرد پیشه‌ی نورانی‌ام /  برد ز دل زنگ پریشانی‌ام
گفت که در زندگی آزاد باش /  هان گذران است جهان شاد باش

تمام جمله‌اش در همین است. هیچ چیز روی پایی که ما فکر می‌کنیم الان پیش آمده همین در روی همین لنگه بچرخد، نیست که همینجور باشد، بماند. ثابت بشود، نیست. که تعبیر را ببینید. گفت که در زندگی آزاد باش. تعلقاتت، این به اصطلاح چیزهایی که پیش آمده، اخذت نکند. هست این. در زندگی هست، اما یک  موقع آدم خودش هم به اینها می‌بندد، با اینها گره می‌خورد، آن وقت دیگر اینها سنگین می‌شود.

گفت که در زندگی آزاد باش /  هان گذران است جهان شاد باش

این دوام ندارد. اینجوری نمی‌ماند. حداکثرش عالمِ دنیا، صد سال است دیگر. صد سال به نسبت به ابدیت، هیچ چیز نیست. این گذران بودن، یکیش این است که همه‌ی دنیا تازه بماند هم، صد سال است. نسبت به ابدیت، هیچ است، صفر است. اما غیر از این که خود دنیا هم اینجوری نیست که همیشه در روی یک لنگه بچرخد. جا به جا می‌شود. خیلی بالا و پایین‌ها دارد. آدم وقتی در گرفتاری است، فکر می‌کند دیگر این آخر دنیاست. از این رهایی پیدا نمی‌کند. با این که بارها هم پیش آمده. از این تمام شده، گرفتاری رها هم شده. خلاصه جور دیگری هم شده، اما باز که گرفتاری پیش می‌آید، می‌گوید این دیگر آخر دنیاست. دیگر هیچ راهی نیست. وقتی هم به شادی و راحت می‌رسد، دیگر غافل می‌شود، فکر می‌کند این آخر دنیاست. راحتی، دائمی است. نه. نه آن دائم است، نه این دائم است دیگر. آن هم که به دائم است، منتها او غفلت دارد. آن که به مشکل می‌افتد، دیگر حالا به دنبال یک راه چاره است. چه کنم؟ هان گذران است جهان شاد باش.

رو به خودت نسبت هستی مده /  دل به چنین مستی و پستی مده

اگر خودت را دیدی، همه‌ی اینها به دنبال آن است. اما اگر دیدی تو در دست یک کس دیگری هستی، دیگر به خودت نسبتِ هستی نمی‌دهی.

رو به خودت نسبت هستی مده /  دل به چنین مستی و پستی مده

اینجوری ندیدی، همه چیز حل است. اگر دیدی خدا دست اندر کار است، اگر دیدی او در حقیقت مدبر است و من مثل یک پَر، تعبیری که خدا رحمت کند حضرت آیت الله بهجت را،  ایشان می‌فرمودند انسان باید در دست اوامر و نواهی خدا، مثل یک پر باشد. مثل یک برگ خشکیده باشد. تعبیر برگ خشکیده، تعبیر حضرت آیت الله بهجت بود، تعبیر پر، در روایت آمده، که مثل یک پر باشد. مثل یک برگ خشکیده. برگ خشکیده چقدر سبک است. پر چقدر سبک است. پر وقتی آدم از کنارش هم دارد رد می‌شود، با این که بادی تولید نشده، اما او با همین رفتن من، چه می‌شود او؟ تکان می‌خورد دیگر. درست است؟ چون هیچ ندارد سنگینی از خودش. می‌گوید در برابر اوامر و نواهی خدا، مثل یک پر باش که وزنی نداری در مقابل این. در مقابل هوای نفس، مثل کوه باش که تکان نمی‌خورد. اما در مقابل اوامر و نواهی خدا، مثل یک پر باش. یعنی دو طرفِ مسئله است که آدم نسبت به امر خدا، مثل یک پر بشود، هیچ مقاومت نداشته باشد. یک تکان کوچک هم که بیاید، که کسی هم نمی‌فهمد اصلا بادی آمده، نسیمی بوده، اما این پر تکان می‌خورد از بس که سبک است. درست است؟ اما از آن طرف هم در برابر شیطان، «کَالجَبَلِ الرّاسِخِ»[1] باش که «لا تُحَرِّکُهُ العَواصِفُ»[2]. بادهای تند هم تکانش نمی‌دهند.

رو به خودت نسبت هستی مده /  دل به چنین مستی و پستی مده
ز آن چه نداری ز چه افسرده‌ای /  و ز غم و اندوه دل آزرده‌ای

داشتن، یک سنگینی است، که چه کارش بکنم؟ نداشتن، چون آدم دارد می‌رود به سمت این که چیزی در خودش نبیند. حرکت به سمت آن است که انسان، نسبتِ هستی را به خودش ندهد. درست است؟ اگر آدم دارد می‌رود به یک سمتی که نسبتِ هستی را به خودش ندهد، خب مسلم است نسبتِ هستی به تبعاتش دادن، دورتر می‌کند آدم را. آن جایی که خودت را می‌گوید نسبتِ هستی به خودت نده، اینجوری ببین. اینجوری ببین که تو مال خودت نیستی. اگر تو مال خودت نبودی، بقیه‌ی چیزها به تبع این که تو مال خودت نیستی، آن‌ها هم مال خودت نیست دیگر. اگر انسان، خودش را مال خودش دید، بقیه‌ی چیزها را هم نسبت به خودش می‌دهد. درست است؟ وقتی «عَبدًا مَملُوکًا لا یَقدِرُ عَلَی شَیءٍ»[3]. اگر عبد شد آدم، دیگر چیزی ندارد. خودش و تمام دارایی‌اش مِلکِ مالکش است. مربوط به خودش نیست. لذا تعبیر خیلی زیبایی است.

ز آن چه نداری ز چه افسرده‌ای /  و ز غم و اندوه دل آزرده‌ای

نداری نباید سبب افسردگی شود. نداری، فقر است. فقر چیست؟ «یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الفُقَرَاءُ»[4]. درست است؟ فقر، علامت چیست؟ علامت این است که خدا دارد. من ندارم، علامت چیست؟ علامت این است که «وَ للهُ هُوَ الغَنِیُّ الحَمِیدُ»[5]. غنی اوست. من ندارم، یعنی غنی اوست. اما اگر من داشتم، یعنی غنی، او نیست. وقتی این ادراکش مهم است، که برسد انسان به آنجایی که ببیند نداری، چیست؟ بفرماید تعبیری که «الفَقرُ سَوَادُ الوَجهِ فِی الدَّارَینِ»[6].

سیه رویی ز ممکن در دو عالم /  جدا هرگز نشد و الله اعلم

که سیه‌رویی فقر است دیگر. این «الفَقرُ سَوَادُ الوَجهِ». سیه‌رویی است در دو عالم. سیه‌رویی یعنی چه؟ یعنی اگر آدم آنجا سیه‌رو باشد، پیش چه کسی؟ پیش خدا، نه پیش مردم. پیش خدا، سیه‌رو باشد، این سیه‌رویی عین سفیدرویی است. سیه‌رویی یعنی من ندارم. هیچ چیز ندارم. نه نور دارم، نه هیچی ندارم. هر چه هست، مربوط به تو است. این که می‌گوید: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الفُقَرَاءُ إِلَی اللهِ»[7]، نه فقط مثلا خانه ندارم، ماشین ندارم، نمی‌دانم چه ندارم، نور هم ندارم. نور هم ندارم. نور مال تو است. نور از تو است. اگر گفتی «وَ للهُ هُوَ الغَنِیُّ الحَمِیدُ»[8]، یعنی نور مال تو است. و اگر نور مال تو است، تو می‌دهی. این باور، نور داشتن است. نه آنجایی که آدم بگوید خب من الحمد لله نور دارم. «یَسعَی نورُهُم بَینَ أَیدِیهِم»[9]، آن نوری است که خدا داده، نه این که خودشان داشته باشند. «یَسعَی نورُهُم بَینَ أَیدِیهِم» درست است؟ «وَ بِأَیمَانِهِم»[10]. این نوری است که خدا داده. این نور، اگر خدا داد، روشن کردنش هم متصل به خداست. اما اگر به ما بود، نور ما تمام می‌شود. وقتی آن به اصطلاح سوختش نرسد، چه می‌شود؟ خاموش می‌شود. ما هم دائما در چه هستیم؟ فقر هستیم. وقتی اینجوری هستیم، نداریم. سوختمان تمام می‌شود. اما وقتی نور مربوط به خدا بود، او متصل است به یک باقی. متصل است به یک تام. متصل است به یک غنی. خیلی شعر، شعر خلاصه زیبایی است آن هم در اوج فقری که  برای ایشان بوده:

گر ببرد ور بدهد دست دوست /  ور ببرد ور بنهد ملک اوست

دیگر اختیارش با اوست دیگر. آدم وقتی که به این رتبه رسید که دید اختیار دست اوست، ببرد، بدهد، بگذارد، به اصطلاح هر کاری. می‌گوید خدایا من، وقتی ایوب سلام الله علیه، خدا اموالش را همه را در یک شب، شیطان گفت این شکر می‌کند ایوب، خب دارد. فرزند دارد، مال دارد، زن دارد، همه چیز دارد، احترام دارد، شخصیت دارد، همه چیز دارد. خب چرا شکر نکند؟ گفت نه این ذاتش این است. به اینها نیست. گفت نه اجازه بده. به خدا گفت اجازه بده من این را از او بگیرم، ببین شاکر نیست. خدا برای این که معلوم بکند که این ذات این است و ایوب اطلاع پیدا می‌کند، بالا می‌رود و یک الگو می‌شود برای جهان که در قرآن اعلام می‌کند و همه چه می‌شوند؟ وقتی این را می‌بینند، یاد می‌گیرند. یک به اصطلاح راه می‌شود. گفت عیبی ندارد. تو بر بدن او و بر خلاصه اموال او را مسلط کردم، منتها تا حدی که اشمئزاز از نبوت و تنفر از نبوتش پیدا نشود. همه‌ی اموالش را در یک شب آتش زد به عنوان این که آتش‌سوزی شده. هر چه گوسفند و ملک و زراعت و اموال و احشام، خیلی هم داشت نه یک ذره دو ذره. آه نکشید. گفت خدایا خب مال تو بوده. دست من امانت بود، برگشت به سمت خودت. در یک شب زلزله آمد، دوازده فرزندش، دوازده پسر فقط داشت، که این دوازده پسرش چه شدند؟ در یک شب از بین رفتند. سر به سجده، خدایا شکرت. اینها امانت تو، پیش من بودند. من منتظر بودم ببینم چه وقت باید تحویل بدهم. تحویل گرفتی، خیالم راحت شد که من دیگر نسبت به اینها الان چه؟ احساس تکلیفی نکنم. تو گرفتی. شیطان عاجز شد. نعره‌اش بلند شد. چه کار بکنم با این؟ نمی‌دانیم ما. بعد هم آمد به عنوان کسی که آنجا مراقب بوده، نه به عنوان شیطان، جلوی ایوب گفت ایوب، زلزله که آمد، اینها زیر آوار گیر کردند، ناله ‌می‌کردند، کمک می‌خواستند. کجا بودی کمکشان کنی؟ نبودی که چه جوری، که دلش چه بشود؟ پدر است دیگر. آن هم یک ولیّ الهی. فرزندانش را بیش از افراد عادی دوست دارد. آن هم فرزندان، صالح باشند. دلش را کباب کند که دیگر یک آهی بکشد دیگر. دید نه خبری نشد. تا ادامه دارد دیگر قصه‌اش را حالا طول می‌کشد بگویم که بعد خواست از طریق همسرش این کار را بکند که او دیگر از اینها خلاصه توحیدی‌تر شد و دیگر گذشت تا این که هیچ آهی نکشید ایوب. چون می‌دید مال خداست، ملک خداست. ور ببرد ور بنهد ملک اوست. اگر این، باور شد، آدم زندگی‌اش یک جور دیگر می‌شود. در قبض، با خدا یک جوری است. در بسط، با خدا یک جوری است. ما تا جیبمان پُر است، کارتمان در جیبمان هست، خبر هم داریم چقدر در آن است، امان از آن که یکهو برویم یک جایی بخواهیم یک خریدی بکنیم، کارتمان را بگذاریم ببینیم چیست. حالا آن وقت‌ها می‌گفتند جیبمان پر است. حالا دیگر باید کارتمان را بگوییم. کارت را بگذارند ببینند می‌گوید موجودی ندارد. یکدفعه آدم می‌شکند. می‌شکند، تمام می‌شود. چون من آن پول بودم. آن، من بود نه من خلاصه، من باشم. من بودنم، تشخصم به آن بود. درست است؟ ارزش من آن وقت می‌شود چه؟ «قِیمَةُ کُلُّ امرِیٍ»[11] قیمت هر کسی چیست؟ «مَا یُحسِنُهُ»[12]. آن است که در حقیقت می‌داند خوب است، ارزشمند است. ارزشمند می‌داند. ما پول را ارزشمند می‌دانیم برای این که همراهمان باشد تا ارزشمندی‌مان را «قِیمَةُ کُلُّ امرِیٍ مَا یُحسِنُهُ»[13]، قیمتمان انقدر است، یک میلیون باشد، راضی هستیم، ده میلیون، صد میلیون، همانقدر است قیمتمان. همان قیمتمان است. «قِیمَةُ کُلُّ امرِیٍ مَا یُحسِنُهُ». خب اینها گفتنش راحت است اما اگر خدا آدم را به عمل بکشاند و بعد یکدفعه بیندازد در ماهیتابه، جلز و ولز آدم در بیاید، آنجا خیلی سخت است. الان آدم نشسته اینجا و در یک جای بالاخره امن و امان و جیبمان هم، کارتمان هم در داخلش پول هست و خیالمان راحت است و بعدش خلاصه حالا یکهو چه بشود؟ الان می‌گویند هک بکنند، چه بکنند، یکدفعه تمامش را خالی بکنند. هر چه داری و نداری یکدفعه. همه را، همه را. یکدفعه آدم انگار زیر پایش خالی شده. آنجاست که خلاصه آدم ببیند می‌ریزد یا نه. ور ببرد ور بنهد، ملک اوست.

ور بکشی یا بکُشی دیو غم /  کج نشود دست قضا را قلم

قضای تو معلوم است. به این نیست که من خوشم بیاید یا بدم بیاید که. آن چه خدا خواست، این خیلی آخرش:

آن چه خدا خواست همان می‌شود /  و آن چه دلت خواست نه آن می‌شود

آن وقت دل من یک چیزی می‌خواهد، و خدا یک چیز دیگری. اینجاست که اگر آدم گفت خدایا تو می‌خواهی. به با یزید خطاب شد که چیزی بخواه. گفت من اراده کردم «اُرِیدُ أَن لا اُرِیدُ»[14]. اراده کردم چیزی نخواهم. یعنی همان که تو می‌دهی، همان را راضی باشم. همان را. «اُرِیدُ أَن لا اُرِیدُ». اراده کردم که لا اُرِیدُ. که از تو چیزی نخواهم. نه نخواستنی که آدم بگوید از خدا چیزی نخواهد. یعنی آنچه اراده‌ی تو است، همان را زیبا می‌بینم. همان را در حقیقت احسن می‌بینم. همان را راضی هستم به آن، و چیزی تغییری در او نمی‌خواهم. همان را می‌خواهم. این می‌شود خلاصه کسی که باور کامل به خدا دارد. ان شاء الله خدا رحمت کند روح علامه را، و شفیع همه‌ی ما قرار بدهند، یک صلوات بفرستیم: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم.

خب با یک صلوات، و یا یک اسم حضرت، ان شاء الله به حق حضرت قائم آل محمد، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم، یک قدم در زندگی بیاییم جلوتر. حالا ممکن است کسی هم نه، آدم همین یک قدم. بار دیگر گفتند ابوسعید می‌خواست بیاید مجلس صحبت بکند. بعد جمعیت زیاد بود آنجا، یک کسی رفت آن جلو گفت مردم بلند شوید یک قدم بیایید جلوتر. بعد این رفت نشست، آمد گفت من همانی که من می‌خواستم بگویم، این گفت دیگر که یک قدم از آنجایی که هستیم، بیاییم جلوتر. من یادم نمی‌رود یک جایی منبر می‌رفتم در یک دانشگاهی، دانشگاه خوارزمی الان شده اسمش. دانشکده‌ی قبلا دانشگاه تربیت معلم بود در حصارک کرج. آنجا منبر می‌رفتم. یک ماه رمضانی. شاید روز دهم یازدهم ماه رمضان بود. زمستان هم بود آن سال. ماه رمضان در زمستان بود. بعدش این چیلرهای اینها که گرم کننده است، از کار افتاده بود. خب آنجا هم حصارک هم پای کوه است. سردتر از تهران و کرج است. خیلی سرد بود. هیچ گرم‌کننده نداشتند. یک چند روز بچه‌ها صبر کردند دیدند نه نمی‌شود. یعنی قابل تحمل نبود. خلاصه اعلام کردند دانشگاه یک روز تعطیل شده. بعد که اعلام کردند تعطیل شده، خب اتوبوس تعدادش محدود بود. آن هم خارج از شهر است. مدام حالا متصل‌تر شده، آن موقع حالا چندین سال پیش بود. بعد چند تا اتوبوس بود، آمد. چند تا حالا مثلا یک سی تا اتوبوس بود. خب جمعیت آنها چندین هزار نفر بود. حالا سی تا اتوبوس، سی تا مثلا پنجاه تا رو هم ببرد، می‌شود هزار و پانصد نفر. بعد هم آنجا ماشین دیگری کنارش نبود تا بیایند، یا خیلی گران می‌شد. وقتی این سی تا اتوبوس آمدند بروند، خیلی جالب شد. ظهر بود من یادم نمی‌رود. داشتم من می‌آمدم بروم مسجد برای صحبت، که نماز بخوانم و اینها، دیدم که سوار این ماشین‌ها شدند، هنوز که یادم می‌آید، واقعا احساس می‌کنم حرکت، یَقضِ، و بیداری، این است. من هم اتفاقا صحبتم آنجا در رابطه با یَقضِ، و بیداری بود آن موقع، که بیدار شدن و حرکت کردن. بعد دیدم که اینها به این ماشین‌ها خودشان را سوار شدند، آنها که داخل هستند که هیچ. اینها که جا نشدند، یک پایشان، این ماشین‌های 302 های بنز، از این اتوبوس‌های 302، قدیمی‌ها بود که سپری ندارد. دیدید که. آنها سپری ندارد. سپرش صاف است به ماشین. اینها مثلا یک پایشان را گیر داده بودند به این سپر، بعد دستشان را داده بودند اینهایی که در ماشین هستند از این در ورودی ماشین، گرفته بودند. خیلی وحشتناک. اما ایستاده بود تا با این برود. هر کس هر جوری توانسته بود. چون می‌دانست اگر این برود ماشین، دیگر حالا باید تا شب یا صبر کند یا تا فردا مثلا صبر کند یا با یک پول مثلا هزینه‌ی زیادی بخواهد حرکت بکند. هر جوری بود، خودشان را بند کرده بودند. گفتم خدایا، رفتن اینجوری است. ما رفتن، چه جوری می‌خواهیم؟ می‌خواهیم صندلی برایمان باشد، جایش مناسب باشد، ماشینش خوب باشد، نمی‌دانم همه چیز شرایط جور باشد. خب حالا تازه ببینیم سوار می‌شویم یا نه. اما اگر خلاصه اینجوری بشود، حاضر هستیم؟ اگر کسی دید اینجوری می‌رود، بیدار شده. دید فقط یک جا پا می‌خواهد. یک ذره گیر بدهد خودش را به آنجا. این هم همینجور با یک گیر. این می‌شود راه افتادن. این می‌شود بیداری. این می‌شود احساس نیاز. این می‌شود بیدار شدن. طلب. ما طلب‌هایمان از سر سیری است. هوس است. لذا چون هوس است، راهی هم محقق نمی‌شود. باور کنید رفتم. خب حالا نصف بیشتر جمعیت نرفته بودند، در مسجد. همان جا همین را فقط گفتم. گفتم این رفتن، این بود. من این ده یازده روزه، خودم را داشتم می‌کشتم که حرف بزنم بگویم بیدار شدن چیست، امروز، بیدار شدن را دیدم. شماها هم دیدید. همه در خیابان دیدید چه جور. هنوز هم داشتند می‌رفتند. یعنی ما رسیدیم مسجد، اینها هم هنوز داشتند. گفتم می‌خواهید ببینید، همین است. عینی است این. دیگر گفتنی نیست که آدم بنشیند حالا. نه ببیند این رفتن است. اگر باورمان بر این بشود، آن موقع می‌بینیم که خیلی دیر راه افتادیم. خیلی رخوت در وجودمان هست و سست هستیم.

خب مرحوم علامه، یک کلام هم بگوییم بعد ان شاء الله همان ادامه‌ی بحثمان را داشته باشیم. مرحوم علامه طباطبایی، اهل عمل بود. از ابتدا، ببینید یک کتابی که ایشان نوشته که شاید کمتر هم توجه به آن می‌شود، کتاب «سُنَنُ النَّبِی» است. کتاب «سنن النبی» که ایشان نوشته، تمام خلقیات و اعمال و رفتاری که پیغمبر انجام داده، کارهایی که انجام داده را چه کار کردند؟ در آوردند. روایت بوده، چه بوده، نقل شده، ایشان در آنجا در آوردند. و عجیبش این است که نقل کردند که ایشان گفته من بعضی از اینها که الان متعارف هم نیست، اما چون پیغمبر را دوست داشتم، اقلا یک بار انجام دادم آن کار را، که من هم محبتم را به پیغمبر، با انجام دادن یک بارِ آن کار، چه کار کرده باشم؟ نشان داده باشم، که چون پیغمبر این کار را انجام داده، ممکن است جزو مثلا شرایط خاص آن جایی بوده که پیغمبر هم بوده. بعضی خوردنی‌ها، بعضی به اصطلاح کارها، مختص به چه است؟ به بعضی از شرایط ویژه‌ی یک منطقه‌ای است، یا می‌گفت من با این که اینجا شاید مثلا در نگاه اول، ولی چون پیغمبر این کار را کرده، من این کار را کردم. بعضی‌ها نگاهشان، عشقشان، یک جوری است. می‌گوید سوال کرد یک کسی، که مسافرت دریایی بروم یا مسافرت زمینی بروم؟ بعد می‌گوید یک کس دیگری، مسلمان هم نبود، گفت مگر در قرآن شما، نیامده است که «فِی البَرِّ وَ البَحرِ»[15]؟ آیه‌ی اولش را یادم نیست. نشان می‌دهد بَرّ ، مقدم بر بحر است دیگر. سفر زمینی. اگر کسی عاشق باشد، همین هم که می‌بیند، می‌گوید باشد سفر زمینی می‌روم. چون اول بَرّ را آورده، بعد بحر. از همین ساده‌ها. عشق است دیگر. دنبال بهانه است. ما با قرآن، عشق نداریم. ما با پیغمبر خدا، با اهل بیت، عشق نداریم، و گر نه یک کارهایی انجام می‌دهیم عاشقانه، بعد می‌بینیم اینها می‌برد ما را به یک جاهای دیگری که عشق برده. قدم عشق. قدم عشق، سرعتش خیلی است. لذا خود علامه، با قدم عشق رفته. هر کاری را که پیغمبر کرده. امیر مؤمنان علیه السلام، یک کسی برایش یک فالوده‌ای را آورد، گفت این خلاصه. گفت پیغمبر از این نخورده بود، من نمی‌خورم. یعنی یک آش است حتی، می‌گوید پیغمبر از این نخورد، من نمی‌خورم چون پیغمبر نخورده بود. عاشق است دیگر. ببینید این عشق. لذا اگر ما نگاهمان این باشد که علامه این کار را کرد، تا هر کاری که پیغمبر کرده را، یک بار خودش انجام داده باشد. آن‌هایی که می‌شده را، بیشتر انجام داده، اما اقلا بعضی کارهایش را گفته که یک بار انجام دادم که اگر می‌گویم، اگر نقل می‌کنم، مصداق «لِمَ تَقُولُونَ مَا لا تَفعَلُونَ»[16] نباشم. خیلی زیبا است این. آن وقت ببینید خدا هم به او برکتی داده. در همه‌ی علوم الحمد الله صاحب نظر شده. آقا فرمودند علامه‌ی به این ذو فنونی در همه‌ی علوم، آن هم با این نگاه کاربردی. ببینید یک دورانی علامه این صحبت‌ها را کرده، دو دسته در مقابل هم قرار داشتند. یک دسته، دین را پشت سر گذاشته بودند. حتی اسمشان اگر مسلمان بود، هیچ انتصابی به دین را بر نمی‌تابیدند. هیچ. اصلا دین را به عنوان یک به اصطلاح مربوط به عصر حجر و یک چیز در حقیقت خیلی اُمُلی، اینجور می‌دیدند، یک دسته هم انقدر به ظواهر دین چسبیده بودند، هیچ در حقیقت گشایشی را، حرف نویی را، در رابطه با دین، اصلا نمی‌پسندیدند. راه نمی‌دادند. تکفیر می‌کردند. بین دو دسته اینجوری، علامه جوری حرف زده، حُسن او را گرفته، عیبش را رد کرده. حسن این را گرفته، عیبش را رد کرده. جوری حرف زده که توانست یک وفاقی ایجاد بکند، نه او را تخطئه بکند به طوری که دیگر جذب نشود، نه این را تخطئه بکند. ولی هم او را هدایت بکند، هم این را هدایت بکند. بی‌تفاوت هم نگذشته. حرف زدن در اون دوران، خیلی سخت بوده. به فرمایش آقا فرمودند که آنجا دفاع از دین هم سخت بود، چه برسد تهاجم دین. دین را تهاجمی مطرح کردن. به جوری که امروز وقتی انسان کلمات علامه را می‌خواند در هر کدام از  کتاب‌هایش به خصوص تفسیر، می‌بیند انگار امروز بعد از اقتدار اسلام نوشته شده. یعنی یک ذره احساس نمی‌کند که این حرف، مربوط به دورانی است که دوران چه بوده؟ دوران وقتی بوده که اسلام در یک محاقی از نظر اعتقاد مردم بوده. مردم یا فقط یک ظاهری را دیده بودند و قبول داشتند، یا نه به کل، خودشان را از اسلام چه کار کرده بودند؟ دور کرده بودند. کمونیست‌ها و مارکسیست‌ها انقدر در حقیقت، از طرف دیگری، انواع تفکرات آمده بود. در مقام دفاع بر نیامد. در مقام تهاجم بر آمد. این قدرت عالِم است که وقتی باور دارد که حرف دین، تمام نیازهای انسانِ آخر الزمان را پاسخ می‌دهد. یک ذره شک ندارد. یقین دارد آنچه نیاز انسان آخر الزمان است، دین پاسخ داده و می‌دهد. کار ما این است با این باور برویم سراغ معارف دین، این را مطرح کنیم، در بیاوریم، به مردم نشان بدهیم. بگوییم نیاز شما این است، این پاسخش است. لذا ببینید مورد به اصطلاح تحسین مؤمن و غیر مؤمن، مسلم و غیر مسلم، در حقیقت انواع وقتی کلام را می‌بینند، می‌بینند کلام در غایت متانت و قوت، و یک گنجی است که هنوز لایه‌های رویین‌ش استخراج شده کلمات علامه. هنوز لایه‌های رویین‌ش. یعنی هنوز تاج، خدا سلامتی بدهد به حضرت آیت الله، ایشان می‌گفتند صد سال دیگر طول می‌کشد تا المیزانِ مرحوم علامه فهمیده بشود. یعنی خیلی گنج عظیمی است و لایه‌های با همه‌ی این سرعت سیری که تفکر دارد، بشریت دارد، عمقی که دارد پیدا می‌شود، اما آن انقدر عمیق. چه کسی می‌تواند چنین لایه‌ی عمیقی را اینجور در حقیقت قرار بدهد که ما الان می‌خوانیم، یک ذره احساس نمی‌کنیم که این مربوط به دوران قبل از انقلاب است. دوران محاق اسلام بوده، اعتقاد به اسلام بوده. همه داشتند خلاصه یک جوری خودشان را تبری می‌کردند که به این مسلمان نگویند، یک موقعی بگویند این خلاصه پس معلوم است اُمُّل است، پس معلوم است متحجر است. نه. در آن حرفی زده، امروز می‌خوانیم می‌بینیم می‌بالیم به این در جهان. وقتی این حرف را، کلمات را، آدم می‌آورد، بعد می‌گوید می‌درخشد این حرف امروز. امروز می‌درخشد. و این درخشش هم ادامه دارد هنوز. این نگاه مربوط در دین ما، این قرار داده شده. کار طلبه این است. کار ما این است با این کوشش، با این در حقیقت دقت، جهاد، با این نگاه و باور. اگر این نگاه و باور در وجودمان شکل بگیرد، آن موقع می‌بینیم کاری کرده که تمام این الان دفاع از دین، عظمت دین، بلاغ دین را، امام اجرای دین را کاملا چه کار کرد؟ به تصویر کشید که خیلی کار عظیمی بود. در سفر چهارم که سفر «مِنَ الحَقِّ إِلَی الخَلقِ»[17] است، امام، دین را اقامه کرد. مرحوم علامه هم دین را چه کار کرد؟ ابلاغ کرد. یعنی ابلاغ دین را، بلاغ دین را، با آن همه جزئیاتش، علامه در حقیقت. لذا می‌بینیم شاگردان علامه، شدند مجریان امر امام. شدند مجریان امر امام. به تعبیر آقا، قانون اساسی را کسانی نوشتند که چه بودند؟ اغلب، اکثرشان از شاگردان مرحوم علامه و امام بودند. این نگاه را اگر توانستیم باور بکنیم، راه طلبگی‌مان چه می‌شود آن وقت؟ روشن می‌شود که ما، طلبه باید اهل عمل باشد. باور داشته باشد به دین. لذا سختی‌ها، یکدفعه این کسی که اینجور در سختی و فقر بوده که دیگر غیر قابل تحمل بوده، گشایش. یک کاری از او می‌آید که عالم و آدم به او افتخار بکنند. باعث می‌شود همه، یک آدم این همه حرف می‌زند، بعد یک کلام از علامه می‌آورد، بعد می‌بینی مثل نور می‌درخشد در این کلمات آدم، این کلام علامه. از بس چه دارد؟ مغز دارد، عمق دارد. این مربوط به یک طلبه است این کار را کرده. در زیر سایه‌ی معارف و روایات و آیات قرآن توانست اینقدر رشد بکند. پس می‌توانند بقیه هم. اگر یک الگو و یک اسوه‌ی اینجوری جلوی چشمش باشد، چقدر کار ساده می‌شود، تا فقط به آدم بگویند می‌شود. ولی نشانش بدهند بگویند شده، تو هم دیدی. زمان شما هم بوده. هنوز هم آثارش هست. کسانی که دیدند او را، هنوز هستند. می‌توانی ببینی که آنها چه می‌گویند. چه جوری بود او. می‌گوید وقتی می‌نشست در یک مجلسی، انگار چیزی، در و دیوار و این طرف و آن طرف، ارزش نداشت به آنها نگاه بکند. حالش یک جوری بود که هیچ چیز را لایق نمی‌دید به این راحتی. نه افراد را بی‌احترامی بکند. نه. ذهنش مشغول به، اما هر کس هم سوال می‌کرد، با کمال ادب، چه بود؟ آدم گاهی بعضی از افراد را می‌بیند، آنچنان جذب به باطن عالم هستند، وقتی از آنها سوال می‌کنی، انگار از باطن عالم، می‌آید ظاهر. جواب تو را می‌دهد با تمام ادب، دوباره برگشت می‌کند. یعنی به قدر ضرورت اینجا است. ما هم باید انقدر سعی بکنیم یک لحظه در نماز بخواهیم جذب به باطن عالم بشویم، تا نگاه می‌کنیم می‌بینیم باز هم در ظاهر هستیم که. به قول حضرت آیت الله بهجت می‌فرمود نماز، خوبی‌اش این است که ما همه حفظ هستیم. یعنی اصلا عادت کردیم. تا می‌گوییم الله اکبر، اصلا نمی‌خواهد توجه کنیم چه کار باید بکنیم. خود به خود تا ته آن را می‌رویم. السلام علیکم که می‌گوییم، تمام شد دیگر. قشنگ همه را حفظ هستیم. نه حضور قلب می‌خواهد، نه چیزی می‌خواهد، نه توجه حتی به ظاهرش می‌خواهد. همه‌اش را انسان چه هست؟ از بر است. حفظ است. راحت می‌تواند ادامه بدهد. امام رحمت الله علیه می‌گفتند یک کسی بود وقتی یک چیزی از او می‌پرسیدی، یادش نمی‌آمد یک چیزی، می‌گفت بلند شوم الان دو رکعت نماز بخوانم. در نماز یادم می‌آید. در نماز که می‌خوانم، یادم است همه. یعنی هجوم می‌آورد همه‌ی اینها در نماز به آدم. اینجوری حضور قلب دارد انسان نسبت به دنیا حضور قلبش. خب علامه اهل حضور قلب بود. آخرین کلماتش هم مراقبه بود. یادتان هست دیگر؟ نقل کردند کسانی. گفتند آخرین کلماتی که از زبان ایشان سوال کردند، گفتند مراقبه، مراقبه، مراقبه، مراقبه. انسان در این دنیا باید خیلی حواسش جمع باشد.

شرح حدیث معراج

خب وقت گذشت من، وارد بحثمان هم بشویم اقلا یک.

من کلام راجع به علامه خیلی نوشته بودم. خدا رحمت کند حضرت آیت الله خوشبخت، ایشان می‌فرمودند که علامه، وکیل پایه یک خداوند در دفاع از توحید بود. یعنی همه چیز را با توحید معنا می‌کرد و توحیدی. اصلا هر جایی، شما در المیزان وارد شوید، هر جایی را بروید، می‌بینید اصلا به غیر ارتباط با آن نگاه توحیدی، معنایش از درونش در نمی‌آید. هر جور از بحث‌های در حقیقت مالی و اقتصادی بگیرید، تا سیاسی و اجتماعی بگیرید، تا اخلاقی بگیرید، تا اعتقادی بگیرید، می‌بینید که آن تمامش روحش توحید است. دارد دائما انسان را می‌برد به سمت او. صریح سوق می‌دهد، نه مخفی تازه. صریح سوق می‌دهد. یعنی یک فکر منظومه‌ای است که از همه جا، انسان را دارد می‌کشاند به یک سمت. خب یک صلوات  دیگر برای روح بلند علامه بفرستیم: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم.

زیاد وقتتان را نمی‌گیرم اما از باب این که بحثمان هم یک قدری جلو رفته باشیم، عرض می‌کنم این فراز حدیث معراج که فرمود آن را: «اُولَئِکَ الَّذِینَ نَظَرُوا إِلَی المَخلُوقِینَ بِنَظَرِی إِلَیهِم»[18]. که کسانی اهل تحابب فی الله، تباغض فی الله، تقاطع فی الله باشند، اینجور باشند، اینجور باشند، می‌رسند به جایی که اینها با «نَظَرُوا إِلَی المَخلُوقِینَ» به عالم نگاه می‌کنند، اما با چشم خدا، به عالم نگاه می‌کنند. که آن جلسه یک قدری توضیح دادیم که می‌رسند به جایی که «کُنتُ سَمعَهُ الَّذِی یَسمَعُ بِهِ»[19]. گوش اینها می‌شود گوش خدا. با گوش خدا می‌شناسیم. «کُنتُ سَمعَهُ الَّذِی یَسمَعُ بِهِ». من می‌شوم گوش آنها. من می‌شوم چشم آنها. خدا می‌فرماید. حدیث قدسی است. یعنی وقتی من می‌شوم گوش آنها، یعنی چیست؟ لذا وقتی خدا شد گوش موسی، موسی کَلِّمَ الله، موسی تَکلِیمَا. صدای خدا را می‌شنود. وقتی که چشم خدا شد، آنجا گفت: «أَرِنِی أَنظُر إِلَیکَ»[20]. خدایا می‌خواهم ببینم. با چشم خودت، نه با این چشم. چشم من دیگر نیست. چشم من، حد دارد اما چشم خدا که حد ندارد که. دقت می‌کنید؟ این می‌گوید روایت می‌فرماید با قرب نوافل، انسان می‌رسد به اینجا. بعد حالا اینجا می‌فرماید اینها با چشم خدا نگاه می‌کنند. چه جوری؟ راهِ با چشمِ خدا نگاه کردن، چیست؟ چه کار بکنیم؟ روایاتی که ذیل این مسئله آمده، خیلی زیباست. می‌فرماید اگر کسی بر خُلق الهی حرکت کرد، می‌تواند با چشم خدا، به عالم نگاه بکند. «إِنَّکَ لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیمٍ»[21]. پیغمبر، تو بر خلقِ عظیم هستی. این خلق عظیم، هر کسی، هر صفتِ حُسنی را در وجودش ایجاد کرد، هر صفتِ حُسنی را، یک بار هم انجام داد، به همین مقدار نزدیک شده به «لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیمٍ». اگر ملکه‌ی آن صفت شد، خیلی نزدیک‌تر شده. اگر صفت دیگری را ضمیمه کرد، خیلی. هر صفتی را، فعلی را، که انسان حَسَن است، انجام می‌دهد، یک مرتبه به چه نزدیک شده؟ اگر یادتان باشد، ما قبلا عرض کردیم راه رسیدن به ولایت خدا، تنها راه، ولایت ولیّ الهی است. غیر از این راهی ندارد. مفصل قبلا گفتیم. و نزدیک‌ترین راه رسیدن به ولایت ولیّ الهی، اخوت بین مؤمنین است. اخوت بین مؤمنین، نزدیک‌ترین راه رسیدن به چیست؟ به ولایت ولیّ الهی است. و ولایت ولیّ الهی، تنها راه رسیدن به ولایت الهی است. این سیر است. درست است؟ اخوت الهی را چه جوری ایجاد کنیم؟ می‌گوید اخوت الهی، با حُسن خلق ایجاد می‌شود. که انسان، خُلقش در ارتباط با مردم، حَسَن باشد. فکر نکنید کار ساده‌ای است. عمیق‌ترین معارف در این مسئله خوابیده. خُلقِ حَسن یعنی این که من ارتباطم به گونه‌ای باشد، دیگران را یا مثل خودم ببینم، لذا همانجوری که دوست دارم با خودم رفتار بکنند، رفتار بکنم، یا بهتر از خودم ببینم. آن مرتبه‌ی اولش است، این مرتبه‌ی عالی. اگر کسی دیگران را بهتر از خودش دید، و نگاهش به این بود که دیگران بهتر از خودش هستند، منیّت‌هایش ریخته. منیّت‌هایش ریخته. اگر منیّت‌هایش ریخته باشد، همه‌ی این که «اُولَئِکَ الَّذِینَ نَظَرُوا إِلَی المَخلُوقِینَ بِنَظَرِی إِلَیهِم»[22]، از چشم خدا به عالم نگاه می‌کنند، مال کسی است که از دریچه‌ی تنگ چشم خودش، نگاه نمی‌کند. از خودش بریده. کسی که از خودش می‌بُرد، می‌تواند از چشم خدا نگاه بکند. راه این که انسان از خودش بِبُرد، چیست؟ دیگران را عظیم ببیند در ارتباط با خدا. دیگران را بزرگ. عظیم دیدن، نه به خاطر این که آدم برود یک چیزی از آنها بخواهد. عظیم دیدن، یعنی بگوید در پیشگاه خدا، اینها چه هستند؟ بزرگ هستند. وقتی به موسی خطاب کرد موسی، دفعه‌ی بعد می‌خواهی بیایی با من تکلم بکنی، یک چیزی بیاور که چه باشد؟ از خودت پَست‌تر باشد. هر چه گشت موسی دید چه ببرد؟ یک سگ مرده‌ی پوسیده‌ای که این خلاصه بو گرفته بود و افتاده بود یک کناری و اینها، دید شاید این مثلا چه باشد؟ برداشت یک چند قدمی این را بکشد ببرد، گفت خدایا من از کجا بدانم که این از من بهتر نیست؟ خیلی حرف است. یک نبی الهی. بعد وقتی رفت پیش خدا، خدا گفت چرا نیاوردی؟ پیش خدا که می‌گوییم، یعنی همان میقات. چرا؟ مگر نگفتم؟ گفت هر چه فکر کردم، چیزی را ندیدم بدتر از خودم باشد. گفت اگر موسی، آورده بودی آن سگ را، از دایره‌ی نبوت، محو می‌کردم تو را. یعنی یک چیزی را پست‌تر از خودت دیده بودی. چون اینها هم خَلق الهی است. اگر آدم با این نگاه، به عالم و آدم نگاه بکند، جای تکبر می‌ماند؟ جای عُجب می‌ماند؟ جای حسادت می‌ماند؟ جای منیّت؟ نمی‌ماند دیگر. یکدفعه همه‌ی اینها چه می‌شود؟ ریخته می‌شود. اگر اینها ریخته شد، آن وقت چه می‌شود آدم؟ از چشم خدا به عالم نگاه کرده. همه چیز را چه دیده؟

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت /  آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

عالم را چه می‌بیند؟ نظام احسن. چون خدا خلق کرده. بهترین چیزی که می‌شده باشد، این عالم می‌شود آن وقت. درست است؟ مدام هم مطیع است. خدا می‌گوید این کار را بکن، می‌گوید چشم. این اگر کسی این حالت را پیدا کرد، خودش را برتر از چیزی ندید، عُجب پیش نمی‌آید. تکبر، منیّت پیش نمی‌آید. دیگر آنجا اگر اینها پیش نیامد، منشأ همه‌ی اینها هم، من بودن است. «حُبُّ الدُّنیَا رَأسُ کُلِّ خَطِیئَةٍ»[23]. درست است؟ اما اگر کسی، همه را از خدا دید، محبت دنیا هم اینجوری پیش نمی‌آید. چون محبت دنیا، به واسطه‌ی تن، پیش می‌آید. به واسطه‌ی من، پیش می‌آید، که دنیا را برای خودم می‌خواهم، برای من می‌خواهم. درست است؟ این می‌بیند از دایره‌ی من و تن، خلاص شده. لذا نگاهمان این باشد که می‌خواهیم ان شاء الله، حالا روایتش را دیگر نرسیدیم بخوانیم، که روایات خیلی عجیب است. می‌فرماید که در روایات، مکارم اخلاق و حسن خلق، مثل شهادت در راه خداست. یعنی تو بخواهی با دیگران خوب باشی، با همه‌ای که دیگران گاهی بدی به تو می‌کنند، نه جایی که خوبی می‌کنند. آنجایی که سخت می‌گیرند، بد برخورد می‌کنند، تو خوب باشی. درست است؟ این تمام مثل شهیدی که در جبهه، تمام من‌اش را ذبح می‌کند در مقابل امر خدا، اینجا کسی به امر خدا، خودش را چه کار بکند؟ به امر الهی. بگوید خدایا تو فرمودی که با اینها، تعبیر این است که «أَن یَعفُو الرَّجُل عَمَّن ظَلَمَه»[24] اگر کسی به او ظلم کرد، عفو کند. «وَ یُعطِی مَن حَرَمَه»[25] اگر کسی محرومش کرد، به او فشار آورد، این اعطا بکند. «وَ یَصِلَ مَن قَطِعَه»[26] اگر کسی به او چه؟ قطع کرد با او، این وصل بکند. خیلی سخت است اینجا که «یَصِلَ مَن قَطِعَه». «وَ أَن یَعُودَ مَن لا یَعُودُهُ»[27] اگر تو مریض شدی، کسی نیامد عیادتت. کس دیگری مریض شد، بروی عیادتش. «یَعُودَ مَن لا یَعُودُهُ».

یعنی این منیّت به همین سادگی، راه عملی. یعنی نرویم دنبال این باشیم باید برویم چشممان را بگذاریم روی همدیگر تا از منیّت در آییم؟ تا فنا ایجاد بشود؟ می‌گوید نه. فنا از اینجا ایجاد می‌شود. نگاه از چشم خدا به عالم، اینجوری محقق می‌شود. ان شاء الله تفصیلش را جلسه‌ی آینده عرض خواهیم کرد.

نمی‌دانم هست دوستان کسی؟ بله؟ نداریم؟ خب ان شاء الله خدای سبحان، همه‌مان را تحت زیر سایه‌ی ولایت اهل بیت علیهم السلام، همه‌ی ما را از شر شیطان، محفوظ بدارد. به حق اهل بیتش، به حق امام زمانش، به حق تمام مظلومانی که خدای سبحان به آنها تحمل داد در طول تاریخ، مظلومانه خونشان ریخته شد، خدایا انتقام مظلومان فلسطین را به زودی زود، از این ظالم مستکبر وحشی، بگیر. خدایا صهیونیست‌ها را نابود بگردان. کشور ما را از شر آفات سماعی و ارضی، محفوظ بدار. خدایا جان ما را از تصرف شیطان، محفوظ بدار. خدایا مقام معظم رهبری را طول عمر با عزت و نفوذ کلمه، عطا بفرما. خدایا معرفت خودت را، توفیق عمل به دستورات دین خودت را، به همه‌ی ما بچشان. خدایا ما را قدردان این دین لطیف و عزیز و زیبای خودت قرار بده. خدایا ما را با ایمان از دنیا ببر. گناهان ما را ببخش و بیامرز. شهدا و امام شهدا را، سر سفره‌ی بهترین اولیائت، اهل بیت علیهم السلام، میهمان دائمی بگردان. خدایا عاقبت همه‌ی ما را، ختم به شهادت بگردان. خدایا توفیق وظیفه‌شناسی به همه‌ی ما عنایت بگردان. خدایا این توفیق طلبگی را، ایمان را، از ما مگیر. خدایا ما را معرفت طلبگی و آن وظیفه‌شناسی طلبگی را، و سرباز امام زمان بودن را، به همه‌ی ما عنایت بفرما.

و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته

[1]  شرح اصول الکافی / ج9 ص 181

[2]  شرح اصول الکافی / ج9 ص 181

[3]  نحل / 75

[4]  فاطر / 15

[5]  فاطر / 15

[6]  عوالی اللآلی: 1/40/41

[7]  فاطر / 15

[8]  فاطر / 15

[9]  حدید / 12

[10]  حدید / 12

[11]  نهج البلاغه / حکمت 81

[12]  نهج البلاغه / حکمت 81

[13] نهج البلاغه / حکمت 81

[14]  شرح منازل السائرین، ص89، قسم چهارم در اخلاق، باب «رضا»

[15]  روم / 41

[16]  الصف / 2

[17]  اسفار اربعه / محمد بن ابراهیم ملا صدرای شیرازی

[18]  ارشاد القلوب: 199 ، بحار الانوار : 77/21/6

[19]  کافی / جلد 2 / ص352

[20]  اعراف / 143

[21]  قلم / 4

[22]  ارشاد القلوب: 199 ، بحار الانوار : 77/21/6

[23]  اصول کافی / جلد 2 ، باب «حب الدنیا و الحرص علیها»، حدیث 8

[24]  أمالی الطوسی، جلد 2، ص 92

[25]  أمالی الطوسی، جلد 2، ص 92

[26]  أمالی الطوسی، جلد 2، ص 92

[27]  أمالی الطوسی، جلد 2، ص 92

چهارشنبه 24 آبان ۱۴۰۲

هنوز هیچ دیدگاهی وجود ندارد.

اولین کسی باشید که برای “شرح حدیث معراج (20)” دیدگاه می‌گذارید;

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

میزان رضایت خود را در ارزیابی وارد کنید*

دریافت دوره آموزشی

لطفا جهت دریافت، اطلاعات خواسته شده را وارد نمایید