بسم الله الرحمن الرحیم
درس اخلاق هفتگی استاد عابدینی در مدرسه علمیه ثامن الائمه (علیهالسلام)
موضوع جلسه: «شرح حدیث معراج»
فصل: محبت (2)
محبت صرفا نباید ناظر به بدن باشد 4:00
انسان هم مرتبه محبوب خودش است7:00
نگاه پیوسته و نگاه گسسته به عالم 9:00
محبتهای عادی مقدمه محبت به معصوم 11:00
انسان زود رنگ می گیرد 17:00 محبت ورزیدن به مومنان 26:00
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، وَ فی کُلّ ساعَة وَلیّا وَ حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وَ تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً
خب تشکر میکنیم از جناب آقای میریان عزیز که با توسل گرم شان، با حال خوب شان، دل مان را کربلایی کردند، مدینه ای کردند؛ این ور و آن ور بردند و یک محبت الهی را در دلهای مان زنده کردند. دوباره ان شاء الله خدای سبحان، این محبتها را در دلهای ما دائمی کند که هیچگاه غفلتی از این محبت در درون مان ایجاد نشود. بحثی که داشتیم در حدیث معراج بود. به این فراز از حدیث معراج رسیدیم که خطاب به پیغمبر اکرم(ص) بود و خطاب کرد خدای سبحان که «وَجَبَتْ مَحَبَّتي لِلْمُتَحابّينَ فيّ وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتي لِلْمُتَقاطِعينَ فيّ وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتي لِلْمُتَواصِلينَ فيّ»[1]. این سه فرازی را که جلسه گذشته در محضرش بودیم، عرض شد که یک محبت فی الله داریم، یک محبت لله داریم. در محبت فی الله، مقصد و غایت، خود خداست اما در محبت لله، مقصد، چیز دیگری است؛ اما از طریق خدا، این حرکت صورت میگیرد تا انسان به آن چیز برسد. بخاطر خدا انسان حرکت میکند، با یاد خدا حرکت میکند، اما مقصد هم خود خدا نیست. که این دو مرتبه در حرکت، آنجایی که غایت، خود خداست، گونه ای است و اینجا، عظیم است و نهایت ندارد. اما گاهی بخاطر خدا، انسان کاری را انجام میدهد اما آن کار، مقصد است؛ هرچند که به امر الهی و با توجه به خدا بوده است. منتهی نکته دیگر اینست که جلسه گذشته بحث محبت را قدری راجع به آن صحبت کردیم، امروز این نکته را عرض میکنم که انسان، محبت در درون وجودش، قطعی و قهری است. یاد دادن محبت برای انسان، لازم نیست. بلکه فقط باید انسان یاد بگیرد که بین محبتها چگونه محبت خدا را پیدا کند و الا اصل المحبت، درون انسان است. هیچ انسانی نیست که محبتی نباشد. ولی شیطان کارش اینست و طبیعت انسان که از ابتدا از کودکی رشد میکند، بر این رشد میکند که بر اساس آن نگاه بدن، محبتهای اش را شکل بدهد. چون بدن را اصل می بیند، محبتها بر اساس بدن شکل میگیرد. هر چیزی که برای این بدن نافع باشد، دوست دارد «جُبِلَتِ القُلوبُ على حُبِّ مَن أحسَنَ إلَيها وَ بُغْضِ مَن أساءَ إلَيها»[2]. آن چیزی که برایش نافع است، دوست دارد و آنچه را که ضرر دارد، دشمن دارد. اما چون خودش را بدن می بیند، فقط هر منافعی را هم در راستای خدمت به بدنش می بیند. اگر می بیند این، در راه بدن او نفعی دارد، محبت او در دلش، جا پیدا میکند و اگر ببیند برای او ضرر دارد، نسبت به او دشمنی پیدا میکند. غذا را دوست دارد چون غذا برای بدن او رفع گرسنگی میکند. آب، مسکن، همسر، فرزند و دوست را دوست دارد چون می بیند همه اینها در راستای رفع نیازهای بدنی، کمک اش میکنند. اگر این جهان بینی برایش بزرگتر بشود بطوری که در ارتباطش با همه عالم، از راه بدن، محبت شکل بگیرد، آنوقت هر چیزی را که نافع برای بدن باشد، فقط دوست دارد. چیز دیگری ورای بدن برای خودش نمی شناسد. لذا محبتش در همین راستا است. این یه نگاه اول است. ولی وقتی ما نگاه از چشم خدا می خواهیم نگاه بکنیم، خدا میفرماید من بدن را برای تو خلق کردم، من نفع بدن را برای تو قرار دادم، محبت به آنها را هم قرار دادم، اما تو فقط بدن نیستی! یک موقع می خواهد بگوید تو، بدن نیستی به نحوی که تخطئه بدن باشد. نه! می خواهد بگوید که تو فقط بدن نیستی. اگر تو فقط بدن نبودی، مراتب دیگری را هم داشتی که تو بودی، آنوقت محبتهای آنها هم برای تو لازمست. از آن زاویه هم برای تو ضروری میشود. وقتی آن محبتها را پیدا کرد، آن موقع گاهی بین رشد نظام روحی با بدنی تعارض ایجاد میشود، مثلاً به من میگویند این مال، حرام است، اگر گرسنه هم هستم، نباید بخورم چون حرام است؛ یا اگر هم تشنه هستم، ماه رمضان است، از آب نخور چون نظام روحی تو قرارست رشد بکند هر چند نظام بدن اینجا ضرری ببیند، اَلَمی و دردی احساس کند، تشنگی را بیابد، اما چون روح تو میخواهد کامل بشود، این تحمل گرسنگی و تشنگی، برای تو کمال است. چون خودش را بزرگتر می دید و نظام روح خودش را هم می دید و فقط بدن نبود، این فرد می بیند که برای آن مرتبه خودش، حاضرست از این مرتبه خودش، قدری درز بگیرد و کوتاه بیاید و نفع او را نبیند. این نگاه در نگاه الهی است که میفرماید {مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ مَا عِنْدَ اللَّهِ بَاقٍ}[3]. نمیگوید آنچه پیش شماست، بد است. میگوید ینفد است. یعنی آنچه شما از جهت خودتان و رابطه بدن تان می بینید، این پایان دارد، تمامی دارد، معدوم شدن دارد، تمام شدن دارد، نفات دارد. اما همین حقیقت از چهره دیگری، مرتبط با خداست. آن چهره اش باقیست. نه اینکه یک چیز دیگری باقیست و یک چیز دیگری فانی است. نه! دو نگاه به یک حقیقت است. هر حقیقتی که مرتبط با شما است، از بدن تا نظام روح خودتان تا اشیای دور و بر خودتان(از ملک و منال و پول و جاه و مسکن و غذا و هرچه در اطراف تان تصور میکنید)، دو وجهه دارد. یک وجهه نفاد و پایان داشتن دارد. همیشه یک وجهه بقا دارد. نه اینکه آنچه که پیش شماست، فانی است و آنچه که پیش ماست، باقی است. آنچه را با چشم خودت و حس خودت و آنقدری که تصور خودت بود و از این صورت ظاهری او دیدی، این فانی است. اما همین شئ {وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ}[4]، خزائن اش نزد ما(خداوند) است. این وجه عندالله اش، همان خزائن اش است. این خزائن اش آیا از او جداست؟ نه! دو نگاه به یک شئ است. وقتی من به شما نگاه میکنم مثلاً من خانه دارم، من زندگی دارم، وقتی به این زندگی ام نگاه میکنم، اگر این را همین دیدم که در این ظاهر است که بالاخره عمری دارد و مثلاً یک فرش است که یک عمری دارد و میگوید این فرش، پنجاه سال عمر میکند، بعد کم کم می پوسد. اگر من عشق ام شد به این فرش که این ظاهر است که پنجاه سال عمر دارد، با پوسیدن آن من هم می پوسم. چون عشقو محبوب من، این بود. محبوب من چیزی است که من در آن رتبه هستم. من را در رتبه خودش می برد. اگر من را در رتبه خودش برد، با پوسیدنش من هم می پوسم. با از بین رفتن اش، از بین میروم یا با دزدیده شدن اش، دزدیده میشوم یا با آتش گرفتنش، آتش میگیرم. اگر محبوب من، این ظواهر شد، هر بلایی که سر اینها بیاید که اینها نافد هستند، سر من آمده است. اما اگر این شئ را من از همان وجهه باقی اش دیدم، عندالله دیدم، آیا محبت ام به آن، بیشتر میشود یا کمتر؟ بیشتر میشود. چرا؟ چون دیگر این را فقط همین شئ که پنجاه سال عمر دارد؛ نمی بینم. بلکه یک جایی می بینم که ابدیت دارد؛ یک جلوه خداست و یک ارتباط پیوسته با خدا دارد و از جانب خدا نازل شده است {وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ}. دوستم، فرزندم، همسرم، آشنایان و هر کسی را که می بینم، در این وجهه، محبت من با آنها بیشتر میشود یا کمتر؟ اینها را امانت خدا می بینم، تجلی خدا برای من و نافع هستند اما فقط بدن من که دیگر مطرح نیست؛ بلکه همه حقیقت وجود من با این به کمال دارد میرسد؛ چون گسسته نیست و پیوسته است. این نگاه به عالم بعنوان گسسته، نگاه دنیایی و آن نگاهی به عالم که پیوسته میشود، نگاه الهی است. دو نگاه به عالم است و نه اینکه دو جا باشد که یکی اینجا باشد و یکی آنجا. اینجا و آنجا نیست. به درون من برمیگردد و نگاه من متفاوت میشود که عالم، همان حقیقت است. اما من میتوانم یک عکس از عالم بگیرم که نسبت این عکس با حقیقت، چه میزان نازل است! شما عکس آب را که بگیرید، این عکس آب که تشنگی را سیراب نمی کند. آن حقیقت آب است که سیراب میکند. آن، گسستنی و تاریک و ظلمانی و دنیایی است. این، عکس دنیاست. چه کسی این عکس را گرفته است؟ خداوند، این عکس را ایجاد نکرده است. ما، این عکس را گرفتیم. خدا آنچه که ایجاد کرده، متصل و پیوسته است. آن چیز، تاریک نیست و ظلمت نیست. محبت به آن چیز، محبت به خداست. اما آن وجهه ای که من از این ساختم که این را سراب و عکس کردم و بسمت این عکس و سراب حرکت کردم، این ظلمانی است و وهم است. آنوقت که من را از این عالم میخواهند ببرند، چشمم که باز شد، می بینم هیچکدام اینها، آنطور که من فکر میکردم، نبوده است. همه آنها مرتبط بوده اند. من اینها را گسسته کرده بودم چون خودم گسسته بودم. همه اینها را گسسته کرده بودم. پس راه اینست که انسان، محبتش با خدا را در رابطه ای قرار بدهد که همه چیز را مرتبط ببیند. آنوقت اگر اینجا را مرتبط دید، آنوقت محبت فی الله در دوستی ها راه پیدا میکند. چون دیگر دوستی ها، فی الله است. همه اینها، ظهورات اند. همه اینها دارند او را نشان میدهند. فی الله است یعنی من با این، برای نفع جسمم رفاقت نمیکنم؛ بلکه برای حقیقتی است که اعظم است که آن حقیقت اعظم، همون حقیقت عند اللهی من است. اگر دوستی ها اینطور شد، آنوقت انسان آماده میشود که وزن محبت امام اش را بزند. آنوقت محبت فی الله، حقیقتش در ارتباط با امام، آشکار میشود. محبت الله درست است که از دوستی های دنیایی با رفقا، خانواده و فرزندان شروع میشود اما به کجا میرساند؟ میرساند به محبت به امام. این، راهش است. اما اگر محبت در دنیا شد، منقطع است. این محبت، به مرتبه امام نمیرسد. لذا در روایت دارد که پیغمبر اکرم(ص) فرمودند[5] که اکثر محبتها امروز در راه خدا، فی الله، حتی فی سبیل الله نیست. عرض کردند چکار بکنیم محبت های مان آنطور بشود؟ خیلی زیبا آنجا فرمودند. اشاره به امیرالمؤمنین(ع) کردند؛ گفتند این را میبینید؛ اگر کسی مؤمنان را دوست داشت بخاطر اینکه محب او هستند، حتی اگر دوست داشت مؤمن را که محب امیرالمؤمنین(ع) است ولو اینکه قاتل پدرش بود، ولی دوست داشت چون محب امیرالمؤمنین(ع) است؛ قاتل پدرش عرض کردم یک موقع هست که بیجا کشته است که خب باید قصاص بشود و مؤمن چنین کاری را نمیکند. اما در صدر اسلام جا داشت چون پدر گاهی کافر بود و پسر، مؤمن بود و در جنگ، آن پدر در لشکر کفر و این پسر در لشکر ایمان بود و این شخص مثلاً پدری را در مقابل کفار کشته بود. خب بالاخره پدر و پسر هستد و سخت است که ببیند که پدرش بدست کسی از مؤمنان کشته شده است. گاهی می بینید که نمیخواهد با این فرد هم بجنگد. اما محبتش در دل این فرد نمی آید. می بیند که نمیتواند این کسی را که پدرش را کشته است، دوست داشته باشد. البته خلاف این را هم داریم که حتی پدر به جنگ پسر آمد و پسر مقابل پدر خودش جنگید. وقتی پدر به میدان آمد، گفت چه کسی به جنگ من می آید؟ پسر به میدان رفت اما پیغمبر(ص) فرمود تو نرو! بگذار کس دیگری برود. دوباره دیدند این پسر، داوطلب شد. پیغمبر(ص) فرمود اگر بروی، عمرت کوتاه میشود. درست که این فرد، کافر استدو باید کشته بشود اما تو نرو! ولی این پسر رفت و شاید یک مدت کوتاهی، در یکی از جبهه ها به شهادت رسید. نگاه اینست که تو دوست داشته باش این فرد را چون محب امیرالمؤمنین(ع) است، هرچند که قاتل پدرت باشد. یعنی ملاک محبت را نظام جسم قرار نمیدهد؛ نظام روح قرار میدهد که آن، ولایت امیرالمؤمنین(ع) است. بعد میفرماید مبغض دشمنان او باشد ولو اینکه «ابوک او ولدک». حتی اگر پدرت یا فرزندت هست، اگر دشمن علی(ع) است، تو دشمن او باش. ملاک دوستی و دشمنی فی الله اینطور میشود. یعنی از رابطه های عادی آغاز میشود ولی به مرتبه محبت ولایت میرسد. حالا اینجا روایات زیادی بود که جلسه گذشته در محضر بعضی شان بودیم. یکی دو روایت دیگر میخوانیم تا ان شاء الله فرصتی که داریم. «مِن ابی بصیر عَن ابی عبدالله(ع) قال سَمِعتُهُ یَقول: إنَّ المُتَحابّينَ فِي اللهِ يَومَ القِيامَةِ عَلى مَنابِرَ مِن نورٍ قَد أضاءَ نورُ وُجوهِهِم و نورُ أجسادِهِم و نورُ مَنابِرِهِم كُلَّ شَيءٍ حتّى يُعرَفوا بِهِ. فَيُقالُ: هؤُلاءِ المُتَحابّونَ فِي اللّه»[6]؛ کسانی که محبت شان در راه خداست، فی سبیل الله نگوییم، در راه خدا بهترست. فی الله، فی سبیل الله نیست، اعظم است. فی سبیل الله، یک مرتبه است؛ لله، یک مرتبه بالاتر است؛ فی الله مرتبه بالاتر است. فی سبیل الله، در راه خداست. لله یک مرتبه از آن بالاتر است و فی الله از این دوتا بالاتر است. اینجا، فی الله میگوید. تحابب هم دوستی دو طرفه است. نور اینها، همه جا را فرا میگیرد چون اینها در دنیا، حب و تحابب شان، فی الله بود، نور خدا در اینها قرار گرفته است. حشر اینها با خدا بوده است نه با چیز دیگری. یعنی وجهه نوری اشیاء را دیدند و مؤمنان را با وجهه نوری مؤمنان دیدند و محشور بودند؛ نه فقط جسم شان. چون با او محشور بودند، تمام وجودشان و شئون وجودی شان، نور شده است. چون انسان با هرچیزی حشر داشته باشد، همسایگی بکند، مجاورت بکند، ارتباط برقرار کند، چون انسان موجودی است که زود رنگ میگیرد، اگر با خدا همنشین شد، رنگ خدایی میگیرد صبغة الله میشود و اگر با دنیا همنشین شد، تاریک میشود و رنگ دنیا، رنگ تاریکی و سیاهی است. اگر محبتهای دنیا در وجود انسان فرا گیر شد و همه چیز بخاطر این شد و خوردنش، خوابیدنش، گفتنش، محبتهایش، فرزند آوری اش، ازدواجش دنیایی شد، همه اینها به همین صورت پیش میرود. اما همین ها، تمام شان میتوانند نوری و الهی بشوند. خداوند گفته است ازدواج کنید و میگوییم خدایا به امر تو میروم و لذت اش هم بیشتر میشود. خدایا تو گفتی فرزند داشته باش و هر فرزند یک ریحانه از بهشت است و چون تو گفتی، دوست دارم؛ اینطور، عشق اش هم بیشتر میشود. خدایا تو گفتی غذا بخور تا سیر بشوی، تا قدرت پیدا کنی و خدمت به دیگران بکنی. خدایا غذا میخورم و غذا خوردن را دوست دارم چون تو گفتی غذا بخور. خدایا آب سیراب میکند و این آبر را من جلوی تو می بینم {يُطۡعِمُنِي وَ يَسۡقِينِ}[7]، تو سیراب میکنی و از تو می بینم. “با صد هزار جلوه برون آمدی که من/ با صد هزار دیده تماشا کنم تو را”. این، نمیگوید من چشمم را می بندم و چیزی نمی بینم. میگوید نه! یک چشم برای دیدن عالم، کم است. صد هزار دیده باز میکنم تا در همه جا، تو را ببینم. این فرد، لذت پیدا نمیکند؟ این فرد، لذتش، الذ از او کسی نیست که فقط دنیا را دیده است(که با همین دو چشم ظاهری فقط دیده است)؟ آن لذت، الذّ است که با صد هزار دیده دارد تماشا میکند. آن فرد، همه اینها را جلوه و اسماء متجلی حق می بینند. این، فی الله است. درست است البته که شاید اوج اش، برای ما یک آرمان و ایده ای باشد. صبح در اصول کافی یک حدیثی می خواندیم که بسیار جالب بود. میفرماید اگر هم حکم ما به هر دلیلی به دستتان نرسید، نفهمیدید که اینجا، امر ما چه هست، بگویید “خدایا! ما تابع آنها هستیم حتی اگر به هر دلیلی، تقیه بوده است یا به هر دلیلی، حکم بدست من نرسیده است، مجبور شدم حتی یک کاری بکنم که نمیدانم حکم خدا بوده یا نبوده، مجبور بودم و نتوانستم برسم”. بگو “اما خدایا من دنبال حکم تو هستم و هر موقع حکم بفرمایی، من مطیع آن هستم”. اگر انسان، اینطور گفت، روایت میگوید وقتی انسان، وارد عالم آخرت میشود، با اینکه حکم ظاهری را شاید در بعضی از احکام رعایت کرده باشد که چون حکم آنها را نمیدانسته است، اما در عین حال آنجا حکم واقعی برایش محقق میشود و آثارش، برایش دیده میشود چون ملکه امر پذیری دارد و دنبال این امر بوده است. آنجا حکم خدا را می فهمد چیست و تمام اعمال دنیایی اش، مطابق آن حکم شکل میگیرد. لذا اینجا به ما میگویند اگر تو این نگاه را داشتی که من تحابب ام را میخواهم فی الله قرار بدهم، میخواهم دوستی ام فی الله باشد هرچند توانم در همه آنها نیست و گاهی شیطان، غافلم میکند اما تا یادم می آید، حسرت میخورم که ای کاش اینطور بود، این طلب و تقاضا در وجود باشد، کار را اصلاح میکند. این طلب، در آخرت، فعلیت پیدا میکند. لذا نگوییم این تحابب کار ما نیست پس ولش کن و برای اهلش بگذار. نه! طلبش را داشته باش و چشیدن یک ذره اش را هم که ممکن است، از دست نده. ولی طلب همه اش را داشته باش و دنبال این باش که همه محبت ها، فی الله باشه. هیچ از این کوتاه نیا که نشد و اینجا شیطان غافلم کرد! در روایت بعدی میفرماید که امام باقر(ع) از پیغمبر اکرم(ص) نقل میکند «المُتَحابّونَ فِي اللهِ يَومَ القِيامَةِ عَلى أرضٍ زَبَرجَدَةٍ خَضراءَ في ظِلِّ عَرشِهِ عَن يَمينِه و كِلتا يَدَيهِ يَمينٌ وُجوهُهُم أشَدُّ بَياضا و أضوَأُ مِنَ الشَّمسِ الطّالِعَةِ يَغبِطُهُم بِمَنزِلَتِهِم كُلُّ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ و كُلُّ نَبِيٍّ مُرسَلٍ يَقولُ النّاسُ مَن هؤُلاءِ؟ فَيُقالُ هؤُلاءِ المُتَحابّونَ فِي الله»[8]. بر یک زمین سبز و در حقیقت زبرجدی، آن هم در سایه عرش اند؛ اینها همه خصوصیاتی است که این فرد در دنیا پیدا کرده است. یعنی در دنیا، انسان وقتی تحابب اش فی الله بود، فی ظل عرش است. عرش الهی یعنی مقام حکم و استار حکم خدا. ظل عرش، مقام تابعیت است. عرش، مقام حکم صدور حکم میشود آنوقت در ظل عرش قرار میگیرد. لذا این فرد در ظل عرش است و همانطور که در دنیا تابع بود، تحابب اش فی الله بود، دنبال محبت الهی بود، اونجا هم فی ظل عرش است. حالا ما نمیدانیم ظل عرش به چه معناست. ما فکر میکنیم یک سایهای یا تختی هست. و ظل عرش، مقام حاکمیت خداوند نسبت به کل هستی و آن، مقام اداره هستی است؛ مقام صدور اداره هستی است؛ مقام ربوبیت حضرت حق است. {الرَّحْمَنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوَی}[9]، استوای خدا بر عرش است، از آنجا ربوبیت الهی محقق میشود. اگر ربوبیت آنجا محقق میشود، کسی که فی ظل عرش است، در دنیا تحت ولایت خدا قرار گرفته که فقط حکم خدا در وجودش نافذ بوده است. لذا این تحابب فی الله، انسان را به اینجا میکشاند که فقط خدا در وجود این فرد، حاکم میشود. فقط امر خداوند، حاکم است. پس این تقاضای تحابب فی الله، رسیدن به ولایت الهی است که خدا، ولایت اش را {اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا}[10] شامل حال اینها میکند و ولی آنها میشود. لذا میفرماید «عَلى أرضٍ زَبَرجَدَةٍ خَضراءَ» که این خضراء و زبرجد، یک بابی در روایات است که این بحث سنگها و رنگها، یک بابی دارد که این ابواب را باید جای خودش، بحث نمود. در کافی شریف، شاید یک موقع در شرح حدیثها و روایات آنجا، بحث رنگها از منظر الهی و بحث سنگها از منظر الهی که گاهی عقیق، گاهی یاقوت و گاهی زبرجد و گاهی سنگهای دیگری است که این رنگها و سنگها برای آنجا، نازل حقایقی هستند. هم رنگها نازل اند و لذا رنگ سبز، رنگهای سفید و رنگهای دیگر، هر کدام یک ظهور و بروزی دارند که اینها را جای خودش باید بحث کرد. در ادامه میفرماید «في ظِلِّ عَرشِهِ عَن يَمينِه و كِلتا يَدَيهِ يَمينٌ»؛ عرش، یمین و یسار ندارد. چرا ندارد؟ چون مثل خدا که «کِلَتا یَدَیهِ یَمین» است، یسار داشتن متعلق به مرتبه ضعف است. به اصطلاح این شمال مربوط به مرتبه ضعف است که این یمین و یسار در کنار همدیگر، مراتب ضعف است و چون خداوند، ضعف ندارد، یسار هم ندارد و همه اش، یمین است. عرش الهی هم از همین قسم است و یسار ندارد؛ جنبه و جانب چپ ندارد و همه اش یمین است و دیگر مکانی مثل مکانهای این دنیا ندارد. «وُجوهُهُم أشَدُّ بَياضا و أضوَأُ مِنَ الشَّمسِ الطّالِعَةِ»، چهره های اینها، شدت نورانیت و سفیدی را دارند. چرا متحاببون فی الله اینطوری هستند؟ چون اینها در دنیا فقط با خدا محشور بودند. هر مقدار حشر با دنیا، انسان را کدر میکند. دنیا، آن جنبه گسسته دیدن عالم است و نه یک جای دیگری؛ بلکه گسسته دیدن است. وقتی عالم را پیوسته دید، عالم دائماً نوری است و حشر این هم دائماً با نور است. لذا اگر اینجوری شد «أشَدُّ بَیاضا» و «أضوَأُ مِنَ الشَّمسِ الطّالِعَةِ» میشود و این، نور محض است. چون کسوف در وجودش ایجاد نشده است و چیزی حائل در وجودش نشده و دنیا نیز حائل نیست. این فرد هم در دنیا زندگی میکند و دارد لذت میبرد و لذتش هم الذّ است، اما دنیایی را دیده که مخلوق است؛ نه دنیایی که محجوب و گسسته است. «يَغبِطُهُم بِمَنزِلَتِهِم كُلُّ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ و كُلُّ نَبِيٍّ مُرسَلٍ»؛ اینان به حدی از نورانیت میرسند که ملائکه ای که نور محض هستند، غبطه می خورند که این چه نورانیتی است. «يَقولُ النّاسُ مَن هؤُلاءِ؟ فَيُقالُ هؤُلاءِ المُتَحابّونَ فِي الله»؛ سؤال میشود این دسته افراد چه کسانی هستند؟ پاسخ داده میشود کسانی هستند که در دنیا، تحابب شان فقط فی الله بود. در روایت هست کسی نیت کرده است که برود دوستش را ببیند؛ ملکی از جانب خدا بصورت شخصی جلوی راه این فرد می آید که کجا داری میری؟ فرد میگوید دارم میروم تا دوستم را ببینم؛ می پرسد کاری با او داری یا نه؟ میگوید خیر؛ نسبتی با او داری، میگوید خیر؛ میگوید از او چیزی می خواهی بگیری یا چیزی به او بدهی؟ میگوید دوست من و مؤمن است و دل من برای او تنگ شده است و می خواهم بروم او را ببینم. آنجا میگوید این، تحابب فی الله است. مصداق تعیین کرد تا معلوم بشود تحابب فی الله چطورست. بخاطر حاجتی پیش مؤمن میروی؛ هرچند نمیگوید اگر حاجتی داشتی، نرو! آن هم خوبست و ارتباط مؤمنین بخاطر حاجتهای شان خوبست. نمیگوید اگر چیزی میخواستی به او بدهی، نرو! آن هم کار خوبی است اما بالاتر از این، آنجاست که انسان نه حاجتی دارد و نه برای رفع حاجتی میرود و نه کاری دارد اما صرف اینکه این مؤمن و دوستش است و او را خدا، دوست دارد و او هم خدا رو دوست دارد، میگوید این تحابب فی الله است. این، تحابب فی الله است که هیچ غرض دیگری در آن مخلوط نشده است. هرچند حاجات دیگران را برطرف کردن خیلی جای خودش، اهمیت دارد و کار مهمی هم هست. حتی اگر به این هدف دارد میرود، قصدش را این بکند که آن هم در ضمن اش، محقق بشود. یا اگر حاجاتم را میخواهد محقق بکند به خاطر اینکه این فرد، مؤمن است، میرود تا حاجات را برطرف بکند و این هم تحابب است. میرود حاجات او را برطرف میکند که نه خودش به حاجتی کا می خواهد برسد. این هم تحابب فی الله میتواند باشد. این روایت که از امام باقر(ع) است را هم بخوانیم که «عن ابی جعفر(ع): إذا أرَدتَ أن تَعلَمَ أنَّ فيكَ خَيرا فَانظُر إلى قَلبِكَ فَإِن كانَ يُحِبُّ أهلَ طاعَةِ اللهِ و يُبغِضُ أهلَ مَعصِيَتِهِ فَفيكَ خَيرٌ و اللهُ يُحِبُّكَ و إن كانَ يُبغِضُ أهلَ طاعَةِ الله و يُحِبُّ أهلَ مَعصِيَتِهِ فَلَيسَ فيكَ خَيرٌ وَ اللهُ يُبغِضُكَ وَ المَرءُ مَعَ مَن أحَبَّ»[11] اگر خواستی ببینی که در تو خیر هست یا نیست، خدا برای تو و در وجود تو، خیر قرار داده است یا نه، به قلبت نگاه کن. اگر کسانی را دوست داری که اهل طاعت خدا هستند در حالیکه نه آنها را میشناسی و نه فامیل و خویشاوند با تو هستند و نه کاری با آنها داری (و هیچکدام از اینها ممکن است نباشد). البته اگر این موارد هم بود عیبی ندارد ولی بخاطر این عناوین نباید محبت باشد. اینجا بدان که چون محبت تو بخاطر طاعت خدا و بغض تو بخاطر معصیت بوده است، همین باعث میشود که چون تو اینها را دوست داری و چون اهل طاعت اند {يُحِبُّهُم وَ یُحِبّونَهُ}[12]، صدق بکند. تو اینها را دوست داری چون اهل طاعت بودند و اگر اهل طاعت خدا بودند یعنی که خدا را دوست داری. اگر تو اینطور دوست داشتی، خدا هم تو را دوست دارد. چون تو خدا را در این معامله و این ارتباط دوست داشتی. اگر اهل معصیت را دشمن داشتی، خداوند دوست دارد؛ چون بخاطر خدا، بغض به خرج دادی و این جزا و عمل، خیلی زیباست. اگر اینطور دوست داشتی، «و اللهُ يُحِبُّكَ». برعکس اگر دیدید اهل طاعت خداست اما از او خوشت نمی آید و دوستش نداری و دل تو با این افراد با اینکه اهل طاعت الهی هستند، هر کاری هم که میکنی، همراه نمیشود یا می بینی یکی اهل معصیت خداست ولی دوست اش داری، پس «وَ اللهُ يُبغِضُكَ». در نهایت هم با آن کسی که دوست داری، همراه هستی. ان شاء الله که خدای سبحان طاعات خودش را محبوب ما قرار بدهد؛ اهل طاعاتش را محبوب ما قرار بدهد؛ معصیتش خودش را مبقوض ما قرار بدهد؛ آن معاصی و اعمال اهل معصیت را مبقوض ما قرار بده؛ ان شاء الله خدا همه ما را از معصیت نجات بدهد؛ اگر معصیتی در وجود ما نعوذ بالله محقق شده است، خدای سبحان به برکت امام صادق(ع) ببخشد و بیامرزد؛ توفیق طاعات را با محبت و لذت، روزی همه ما بگرداند؛ جمهوری اسلامی را در پناه عزت خودش، حفظ بفرماید و دشمنانش را نابود گرداند؛ مقام معظم رهبری طول عمر با عزت و نفوذ کلمه عطا بفرماید؛ ان شاء الله خدای سبحان فرج امام زمان را نزدیک و نزدیک تر بگرداند و به ما توفیق حضور در دولت حضرتش و جهاد در کنار حضرتش و طول عمر در کنار حضرتش و شهادت در کنار حضرتش را روزی بفرماید.
و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
[1] ارشاد القلوب/ ص 199
[2] تحف العقول/ ص 37
[3] نحل/ 96
[4] حجر/21
[5] علل الشرایع/ ج 1/ باب 119
[6] الکافی/ ج 2/ ص 125
[7] شعراء/79
[8] الکافی/ج 7/ ص 126
[9] طه/5
[10] بقره/257
[11] الکافی/ ج 2/ ص 126
[12] مائده/54
سلام
ممنون از تذکرتان، اصلاح شد.