بسم الله الرحمن الرحیم
درس اخلاق هفتگی استاد عابدینی در مدرسه علمیه ثامن الائمه (علیهالسلام)
موضوع جلسه: «شرح حدیث معراج»
فصل: مقام رضا -5
محبوب ترین بنده پیش خدا 8:23
مغبوض ترین بنده پیش خدا 11:42
دنبال خدای دیگری بگردد کسی که…15:31
انبیاء بدون امر خدا کاری نمی کنند 30:52
در نهایت اراده خدا حاکم می شود 35:26
بسم الله الرحمن الرحیم اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، وَ فی کُلّ ساعَة وَلیّا وَ حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وَ تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً
خب الحمدالله رب العالمین که سینه ما، زبان ما، دهان ما، به ذکر اهل بیت(ع) منور است. نمیدانیم همین اذکار لفظی ساده، چه با قلوب ما میکند! اگر از عمق قلب باشد، در ملکوت عالم چه غوغایی به پا میکند! لذا گاهی حجاب عادت مانع شده است که توجه جدی داشته باشیم که همین صلوات را اگر به ما اجازه نمیدادند و نمیشناختیم و نمیدانستیم، چه نورانیتی را از ما جدا میکرد، چه محبتی را از ما دور میکرد. اما خدای سبحان به ما اجازه داده است و این محبت را برای ما قرار داده اند؛ لذا باید کمی وجودمان را حبی تر کنیم، از عادتها بیرون بیاییم. ما چهار جلسه است که این جلسه پنجم است، ذیل حدیث معراج، در بحث “رضا” داریم صحبت میکنیم که به آنجا رسیدیم که «و الرِّضى بما قَسَمتُ»؛ آن رضای به آنچه تقسیم شده است که سؤال کرد پیغمبر اکرم(ص) که افضل اعمال چیست؟ آنجا فرموند که توکل بر من و رضا به آن چیزی که من تقسیم کردم و راضی بودن به این تقسیمات است. رضایت تنها از محبت نشأت میگیرد. تا تمرین محبت در رابطه با رضا نکنیم، رضا درست نمیشود. حالا عرض خواهیم کرد که مرحوم فیض کاشانی(ره) ذیل همین بحث رضا در کتاب شریف محجة البیضاء که کتاب بسیار خواندنی، داشتنی، دیدنی است و همراه بودن و انس گرفتن بخصوص با بعضی از قسمتهایش که بینظیر است و شبیه ندارد. این جلد هشتم اش که “کتاب الشوق و المحبت و الرضا و الانس” است که بعضی از روایاتش را در جلسه گذشته در محضرش بودیم و در خدمت دوستان بودیم، ادامه روایات و نکته ای که در رابطه با این بحث رضا میفرماید، ان شاء الله امروز هم در خدمتش هستیم. بحثی که ایشان در روایات داشتند که چندتای آنها را هم خواندیم، آخرین روایاتی که داشتیم در محضر دوستان در جلسه گذشته میخواندیم، آن بود که ایشان فرمودند که موسی(ع) سؤال کرد که «يا رَبِّ دُلَّني على أمرٍ فيهِ رِضاكَ عَنّي أعمَلُهُ»[1] چکار بکنم رضای تو را بدست بیاورم و اگر من بدانم، حتماً عمل میکنم. «فأوحَى اللهُ إلَيهِ إنّ رِضايَ في كُرهِكَ»؛ رضای من سخت است! تو کراهت داری و در کراهت توست. «و أنتَ ما تَصبِرُ على ما تَكرَهُ»؛ تو آنچه که برایت مکروه باشد را دوست نداری و صبر نداری. پس بیخود دنبال رضای من نباش! حالا داریم کلام الهی را با زبان خودمان تبدیل میکنیم. «قالَ يا رَبِّ دُلَّنِي علَيهِ؟» گفت خدایا! بگو؛ من حاضرم، کراهتاش را تحمل میکنم. شما بگو شاید ما بالاخره کاری کردیم. خودت هم توفیق رضا و صبر بر مکروه را به ما بده. «قالَ فإنَّ رِضايَ في رِضاكَ بِقَضائي»؛ این یک قاعدهای هست که انسان باید جلوی چشماش، این را تابلو کند. رضای من در اینست که تو به قضای من، راضی باشی. اگر به قضای من راضی شدی، به رضای من رسیدی. خیلی زیباست! خدا چطور از آدم راضی میشود؟ وقتی انسان از خدا راضی باشد. میگوید سخت نیست؛ نزدیک است، راحت است، اما تو کراهت داری و به آن تن نمیدهی. چون راضی شدن به قضای خدا خیلی سخت است. اما کسی اگر محبوبش، خدا باشد، یک عشقی داشته باشد، یک کسی باشد که دوستش داشته باشد، به قدری که دوست دارد به افعالش راضی میشود دیگر. یک کسی که دوست دارد حالا همین معشوقهای ظاهری را، ببین چقدر ناز معشوقش را میخرد! اگر رئیساش میخواست یک چنین نازی برایش بکند، حاضر بود کار را رها کند ولی این ناز را نخرد. اما معشوقش است دیگر! رضایت در رضای اوست. خدا میفرماید من از تو راضی میشوم اما به شرطی که تو به قضای من، راضی باشی. به قضای خدا راضی بودن به این معنی نیست که به ضرر خودمان راضی باشیم. چون خدا به ضرر ما کاری نخواهد کرد. منتهی ممکن است ابتدا به نظر ما مکروه یا سخت بیاید و ناراحت کننده باشد اما چون ما جلوی چشممان را فقط میبینیم، ما که نمیتوانیم عقبتر نگاه کنیم، پنج سال بعد را ببینیم، دو سال بعد را ببینیم، چند سال بعد را ببینیم. لذا دنبالش در روایت دیگری که خیلی زیباست «فی مُناجاتِ موسی(ع): ربِّ اَىُّ خَلقِكَ اَحَبُّ اِليك؟»[2] کدام بنده نزد تو محبوب تر است؟ اینها را ما اگر فرصت پیدا میکردیم، یک موقعیتی با خدای سبحان خلوت بکنیم، امکان سؤال و جواب ما با خدا فراهم میشد(خودمان را در این شرایط بگذاریم)، اینجا چنین سؤالی را آنجا میکردیم، خدا به ما جواب داده است. یعنی الان موسی کلیم(ع) دارد از جانب ما که دنبال یک راهی هستیم، سؤال میکند خدایا چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟ چطور باشد تو بسیار دوستش داری؟ محبوبترین خلق تو کیست و چکار بکنیم محبوب میشویم؟ خدای سبحان دیگر دارد طوری بیان میکند که از این رکتر، نمیشود حرف زد. «قال: من إذا أخذت منه المحبوب سالمني» اگر عشقش را از او گرفتم، با من به جنگ برنخیزد؛ چیزی را که دوست دارد، از او گرفتم، با من نجنگند. هر کسی چیزهایی در زندگی دوست دارد، حالا خدا ان شاء الله برای هیچکس این ابتلا را ایجاد نکند و خدا همه ما را در امن از ابتلائات قرار بدهد، اما یک موقع یک کسی، نزدیکانش یا فرزندش یا پدر و مادرش یا خواهر و برادرش یا همسرش که نزدیکش بوده و دوستشان داشته، بدون اینکه این فرد، کوتاهی کرده باشد، یکدفعه میبیند از دست داد. اول میگوید خدایا چرا من؟ خدایا من برایم حل نمیشود که چرا اینطور شد؟ من نمیتوانم تحمل کنم؛ خدایا تا حال با تو بودم اما از این به بعد، نه! البته بسیار گفتناش الان راحت است و انسان در آن حالت قرار بگیرد که محبوبش را از دست بدهد، دیگر میگوید خدایا من برایم حل نمیشود و نمیتوانم دلم را با تو صاف کنم که چرا این را گرفتی؟ این نگاه و تعبیر میگوید خدا چه کسی نزد تو از همه محبوبتر است؟ اگر آنکه دوستش دارد را مثلاً یکدفعه مالاش، یکدفعه ماشیناش، یکدفعه خانهاش، یکدفعه فرزندش و مدام شدید تر و سنگین تر از قبل را دوستمیدارد، از دست داد، با من به جنگ برنخیزد. همان حال قبلی که در داراییاش و بودن محبوبش داشت را حفظ کند، خیلی سخت است. حالا همین طور مدام مثال در ذهنم میآید ولی میخواهم خیلی در مثالها نروم که بتوانیم روایات بیشتری بخوانیم. بعد میفرماید «قال: فأيّ خلقك أنت عليه ساخط». خدایا چه کسی را بیش از همه دشمن میداری؟ یک فرد چه طور اگر باشد، تو دوست نداری و دشمنش میداری و مورد خوشایند تو نیست؟ اینها را موسی(ع) دارد میفرماید و خدا، جواب میگوید. خدا میفرماید «قال: من يستخيرني في الأمر فإذا قضيت له كره قضائي»؛ از من بخواهد راه را نشان من بده و بگوید خدایا تو راه را نشان من بده و تو کارم را قبول کن که اینطور انجام بدهم یا نه، وقتی برایش راه را نشان دادم و کارش را نشان دادم، برایش نشان دادم راه چطوری است، بعد ببیند که اینطور دوست نداشت! یعنی خدا را تا کی دوست دارد؟ تا وقتی که خدا مطابق میل این فرد با او راه را جلو بیاید. هر جا که مطابق میل ما نباشد، ما راهمان با خدا جدا میشود دیگر! همه ما هم مبتلا هستیم؛ تا خدا در آن چیزی که ما دوست داریم، با ما همراه است، خداست اما آنجایی که ما دوست نداریم و او، قادر و آمر است و قضای الهی محقق میشود، دیگر نه! امان از آنکه جدایی بین محبوب من با اراده خدا، خیلی زیاد باشد؛ همینطور انسان، جدا میشود. دل ما با محبوبمان بود و نه با خدا؛ و محبوب ما، خدا نشده بود. اگر کسی خدا، محبوبش باشد و دلش با خدا اینگونه باشد، این فرد آنجایی که خدا اراده میکند محبوبش است؛ نه آن چیزی که دوست داشت، محبوبش باشد حالا خدا هم تا آن مرتبه با او بود که بود و اگر هم نبود که نبود و آنجا جدا بشود! لذا ابراهیم خلیل(ع) را ببین که چطور خداوند، امتحانش میکند. فرزندش و محبوبش است اما میگوید بعد از نود سال که از عمرش گذشته است، این فرزندت را در بیابان بی آب و علف {بِوادِ غیرِ ذی زرعٍ}[3] ببر. میگوید چشم! بعد از مدتی، اسماعیل(ع)، بزرگ شده است و میگوید برو و سرش را ببر. فرزند اوست و اسماعیل(ع) با تمام کمالات در اوج پیری، سرش را ببر {إِنِّی أَرَی فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ}[4]. ابراهیم(ع) میگوید چشم! به پسرش که میگوید اینگونه به من امر شده، اسماعیل(ع) میگوید {قَالَ یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ}[5] همانطور که امر شدی، عمل کن؛ دست و پای مرا ببند، روی من را برگردان تا نبینی، لباست را به نحوی قرار بده که خون من روی آن نپاشد که بعداً مدام ببینی و باعث اذیت تو شود و ببند تا دست و پا نزنم و کار، ناقص ماند. خیلی عجیب است! او، پدر است و این، پسر است. با ما از اینطور امتحانات نمیکنند؛ اما در قدر خودمان و به قدر خودمان، یک چیز محبوب مان را یکدفعه میگیرند که ببین تا کجا ادعای ما، درست است. بعد میفرماید که «و قد روي ما هو أشدّ منه و ذلك أنّ الله تعالى قال: أنا الله لا إله إلّا أنا من لم يصبر على بلائي و لم يرض بقضائي و لم يشكر نعمائي فليتّخذ ربّا سواي»[6] از روایت قبلی، شدیدتر چیست؟ این روایت که میگوید من، خدا هستم و غیر از من هم کسی، خدا نیست؛ فرمانده و قادر، من هستم. اگر کسی به بلای من نمیخواهد صبر کند و به قضای من، راضی نیست و شاکر نعمتهای من نیست، برود خدای دیگری پیدا کند! میشه رفت؟خیلی عجیب است؛ میگوید برو یک خدای دیگر پیدا کن. اگر توانست! اگر میخواهی اینجا باشی، اینطور باید باشی: صبر بر بلا، رضای به قضا، شکر بر نعمات. اینطور میشود؛ خدا میگوید من اینجا با تو هستم. حالا اینها را من تند تند میخوانم، آدم خیلی روایات را هر کدامشان را که نگاه میکند، زیباست. اما چه کنیم که وقت هم کم است. بله خیلی زیباست! ولی از آن عبور میکنیم و همین طور شما حسرتش را داشته باشید تا خودتان رجوع کنید. «في الأخبار السالفة أنّ نبيّاً من الأنبياء شكا إلى اللهِ عزّ و جلّ الجوع و الفقر و القمّل عشر سنين فما أجيب له ثمّ أوحى اللهَ تعالى إليه كم تشكوني و لست أهلا للذّمّ و الشكوى و أنت أحقّ بالذّمّ و الشكوى و هكذا كان بدؤك عندي في أمّ الكتاب قبل أن أخلق السّماوات و الأرض و هكذا سبق لك منّي و هكذا قضيت عليك قبل أن أخلق الدّنيا أ تريد أن أعيد خلق الدّنيا من أجلك أم تريد أن أبدّل ما قدّرته عليك فيكون ما تحبّ فوق ما أحبّ و عزّتي و جلالي لئن اختلج هذا في صدرك مرّة أخرى لأمحونّك من ديوان النبوّة»[7]. بخدا شکایت میکند که فقرم، بسیار زیاد است و گرسنه ام و در این اولیات، گرفتارم. نبی از انبیاء گفت خدایا گرسنه ام؛ پس نعمت بده دیگر! ما فکر میکنیم دیگر آنها در همیشه در آن حالت مطلوب اند. نه! موسی کلیم(ع) در آن فرارش به بیابان رفت و به سر چاهی رسید، گفت {رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ}[8]. روایت میفرماید که فکر نکنید چیز خاصی میخواست! یک قرص نان میخواست! یعنی آنقدر فشار آمده بود، از برگهای درخت خورده بود، بدنش سبز شده بود. از بس که از همین نباتات بیابانها خورده بود و از برگها خورده بود. دیگر بدن، کشش نداشت و یک قرص نان میخواست که قدری قوت بگیرد. بعد آنجا دارد که قرص نان همان شغل، زن، بچه، کار و همنشینی با شعیب(ع) دنبالش اجابت شد. اینجا میگه که این نبی، مریضی داشت و در این مریضی، اذیت میشد. ده سال از خدا میخواست اما اجابتی نمیشد. خدا میخواهد بعضی ها را خیلی بزرگ کند. خدا کند که صبرمان بنا بر معرفت مان، خوب باشد و بزرگمان کند والا اگر حاجتهای ما همین چیزهای کوچک باشد و خدا هم زود به ما بده، میخواهد ما را از سر خودش باز کند. حواسمان باشد! اگر دیدی که زود، عطا کرد و رفتیم، نگوییم خب معلوم شد که خدا خیلی ما را دوست داشت و پیش خدا خیلی مقرب بودیم. نه! میگوید من، کسی را دوست داشته باشم، او را نگه میدارم. ملائکه میگویند خیلی این نبی دارد عجز و لابه و ناله میکند؛ به او عطا کن! خدا میفرماید نه! دوستش دارم و میخواهم ناله اش باشه؛ حاجتش را بدهم، ناله اش میرود. ده سال این نبی ناله میکرده است و حاجتش را نمیدادند. یک تشر هم بهش زد. چقدر پیش من شکایت میکنی؟ بس است دیگر! نبی خداست که این راز با انبیاء خودش است. این عتاب چیه؟ عتاب دوست با دوست است تا بزرگترش کند. نه اینکه کار غلطی کرده باشه؛ دعا کردن که لازم است و خواستن از خدا که خوب است و شکایت بسوی خدا که گفتهاند خوب است. شکایت از خدا بد است. گفتند “اَشکو اِلی الله”، این خوبست؛ {إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى الله}[9] این خوبست. خوبست آدم، همه حاجاتش را بسوی خدا ببرد. اما در عین حال وقتی اوضاع، اینطور است، چرا این قدر پیش من از من شکایت میکنی؟ کسی نمیشود من را مورد ذم و شکوا نزد من کند که چرا پس نمیدهی وقتی گرسنه هستم. حالا ببینید چه بیانی است! در آن قضای من که از ابتدا عالم را تقدیم کردم، تو اینطوری تقدیر شدی که فقیر باشی. در این سختی باشی. حضرت آیت الله ممدوحی را خدا رحمت کند. یه کسی از دوستان ما تصادف کرده بود و از دنیا رفت. بعد خانوادهشان که قبلش، برایشان خیلی سخت میگذشت وقتی که یکدفعه با آقای ممدوحی ملاقات خانوادهشان رفتیم، آقای ممدوحی فرمودند که از این به بعد، دیگر سختی از شما برداشته میشود. اینها کمی برایشان سؤال شده بود که یعنی چه که ما بودیم و بنده خدا این همه زحمت میکشید و زندگی برای ما سخت بود. حالا که رفته است که باب رزق هم به طریق عادی بسته شده است، چطور میشود مشکلات برطرف شود. یک مدتی گذشته بود، شاید دو ماه سه ماه بعد، من یادم نرفته است که زنگ زدند و گفتند ما یکدفعه بدهیهای مان، ادا شد و بعضی مشکلاتی که این سالیان طولانی بودند، حل شد. من به آیت الله ممدوحی عرض کردم و ایشان گفتد آن مشکلات، مربوط با آن آقا بود که او باید بزرگ میشد و با این مشکلات، رشد میکرد و به تبع او، اینها هم که تحمل میکردند، رشد میکردند. حالا آن فرد که دارای مشکلات بود هم رفته است. برای این خانوادهاش که از ابتدا بالذات نبوده است بلکه برای همان فرد بود که منجر به رشد او میشد و برای خانوادهاش هم که راضی بودند، طبعاً رشد ایجاد میشد. اما حالا که او رفته است و چیزهای دیگری برایشان تقدیر شده است. اینجا ببین چقدر زیباست! اینجا خدا دارد به این نبی میگوید که از اول که من قضایم برای تو تعلق گرفت، قضای تو اینگونه بوده است. این منظورش به همه نیست. به ما گفتند اگر سختی دیدید، برای برطرف شدن آن دعا کنید. مشکلی دیدید، دعا کنید و حتماً لازم است. اگر که دعا نکنید، از چشم خدا میافتید {قُلْ مَا یَعْبَأُ بِکُمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاؤُکُمْ}[10] حتماً باید برای برطرف شدن دعا کنید. اما یک نبی است که ده سال طول کشیده است و حالا خدا دارد آن حقیقت پشت پرده یا به تعبیری سرّ القَدَر را برایش، آشکار میکند که تو، ده سال است که میخواهی اما سرّ القَدَر اینطور است. چون این نبی، کشش دارد و با همه، اینگونه نیست. اما در اینها یک افق برای همه ماست که ببینیم تا اینجا رابطهها میتواند نزد خدا جلو برود که تعبیر اینست که «هكذا كان بدؤك عندي في أمّ الكتاب». یک موقع هست که تقدیرات انسان در لوح محو اثبات است؛ یعنی وقتی دعا میکنید، صدقه میدهید، خدمتی میکنید، حسنهای را ایجاد میکنید، تغییر ایجاد میشود. این مرتبه محو و اثبات و قَدَر است. یک موقع چیزی در لوح محفوظ و ام الکتاب است، آنجا مقام قضای الهی است. تغییر در آنجا نیست و در آنجا، ثبات وجود دارد که امیرالمؤمنین(ع) فرمود: «لَولا آيَةٌ في كِتابِ اللهِ لَأَخبَرتُكُم بِما كانَ و بِما يَكونُ و ما هُوَ كائِنٌ إلى يَومِ القِيامَةِ وهِيَ هذِهِ الآيَةُ “يَمحُو اللّهُ ما يَشاءُ و يُثبِتُ و عِندَهُ اُمُّ الكِتابِ”».[11] اگر در کتاب خدا نبود، برای شما، همه وقایع را میگفتم که دیگر هیچ چیز جدیدی بر علمتان افزوده نشود. خدای سبحان، بعضی از آن چیزهایی را که بظاهر مقدر شده است، از اون چیزهایی که به نظر مقدر شده بود را محو میکند و بعضی چیزهایی را که نبود، اثبات میکند و قرار میدهد. بعد امیرالمؤمنین(ع) این آیه را که خواند، علامه طباطبایی(ره) بیان میکند که مطابق این آیه نمیخواهد بگوید که من بعضی چیزهایی که هست را اگر بگویم، ممکن است تغییر کند. بلکه نشان میدهد امیرالمؤمنین(ع) که این سخن را بدین جهت فرمودند که تربیت باید اینگونه محقق بشود؛ چون تربیت اینگونه است که “یمحو” و “یثبت” باید باشد، از قرآن یاد گرفتم که نظام تربیتی اینطور است. اگر میدانستید، نظام تربیتیتان به هم ریخت وگرنه اگر کشش میداشتيد، برایتان میگفتم و نظام تربیتیتان نیز به هم نمیریخت. ولی کشش ندارید و تربیت الهی، با محو و اثبات است. حالا این نبی الهی، بالاتر از این مرتبه قرار گرفته، خدا میگوید من دارم قضای الهی را که قابل تغییر نیست، برایت میگویم. چون مرحلهاش، بالاتر رفته است. تقدیر من در مرتبه قضا چنین بوده است؛ لذا قابل تغییر نیست. این علم و قضای من قبل از اینکه آسمان و زمین خلق بشوند و قبل از همه است. علم، مبدأ ایجاد است و در آن مرتبه علم من قرار گرفته بود که علم ذاتی و نه علم فعلی است. حکم من در مرتبه قضا بر تو چنین اینست و ما همگی به طریق عادی به مرتبه قَدَر موظف هستیم و در قَدَر، تغییر رخ میدهد. لذا فرمودند دعا بکنید، صدقه بدهید، التماس و اصرار بکنید، الحاح در دعا داشته باشید چون همه ما در مرتبه قَدَر فقط ارتباط داریم و هر چیزی را که میبینیم در این مرتبه میبینیم. اگر علم کسی مثل بعضی از انبیاء در مرتبه قضای الهی بیاید، آنجا من میشناسم گروهی از اولیاء را که زبانشان بسته باشد از دعا؛ چونکه قضا و ثبات را میبینند. منتهی آن دیگر، حکم ما نیست. دنبالهاش میفرماید اگر بخواهم در قضایت تغییر ایجاد کنم، همه هستی بر هم میریزد و آیا تو چنین چیزی میخواهی؟ اینقدر روابط پیوسته هست که بسیار زیباست! یعنی در قضای الهی، یک چیز بخواهد تغییر بکند، همه چیز، تغییر پیدا میکند چون همه در آن قضا، با هم مرتبط هستند و نظامی علّی و معلولی تام است که یکیاش تغییر کند، همهاش تغییر میکند و غیر از نظام قَدَر است که تغییر، امکان پذیر است و آن سلسله، بر هم نمیخورد که حالا بیان علمی بسیار بیشتری هم لازم دارد. بعد میگوید که میخواهی همه دنیا را بخاطر تو تغییر بدهم؟ میخواهی قدرت من بخاطر راه افتادن کار تو تغییر پیدا کند؟ این گاهی حرفهای ما در دلمان هم هست که خدایا هر چه تغییر لازم است را بده تا کار من درست بشود! عیبی ندارد؛ هر کاری میخواهد بشود، بشود که کار من راه بيفتد و هر بلایی سر هر کس دیگری میخواهد بیفتد، بیفتد تا کار من پیش برود! بعد آنجا میفرماید که میخواهی آنچه تو دوست داری بر آنچه من دوست دارم، حاکم شود؟ خدا دارد چطور راه را به ما نشان میدهد! بخواهیم و اصرار هم بکنیم اما وقتی اتفاق نیفتاد و نشد، راضی باشیم و شاکی نشویم که چرا نشد. نگوییم خدایا چرا برای من نشد؟ میگوید که اگر اینطور گفتی، آنچه تو میخواهی را یعنی میخواهی بر آنچه من میخواهم، حاکم کنی؟ این، کالبد شکافی رابطهها است؛ نمیگوییم خدایا آنچه من دوست دارم حاکم بشود بر آنچه تو دوست داری را اما کار و فعل و نگاهمان، این را میرساند که اراده ما حاکم باشد و خداوند، مأمور ما باشد دیگر! ببین ما چه میخواهیم و آنرا انجام بده. اینطور نمیگوییم اما تحلیلش این میشود که اگر آن کاری را که لازم برای ما بود و دوست اش داشتیم، میگوییم که خدایا چرا نکردی؟ مگر قدرت نداشتی؟ نکند قدرتت کم یا علمت ناقص یا جودت کم یا حکمتت بر هم ریخته است؟ یعنی حاضریم به همه ربوبیت الهی نسبت نقص بدهیم ولی به خودمون نسبت ندهیم! اراده ما نافذ بشود حتی با همه این نسبتها! اینجا دیگر در آخر روایت، خدا، خط ونشان میکشد که یکبار دیگر بعد از اینکه برایت مسئله را روشن کردم، اینطور بیایی، نام تو را از دیوان نبوت محو میکنم! دیوان نبوت مثل ما نیست که حالا یک کمالی نداریم ولی مشغول است و زنده است. این نبی همه حیاتش به آن دیوان نبوت بوده است که اگر از او بگیرند، میفهمد که دیگر هیچ نیست. این هم تهدید است و البته برای ما نیز در مرتبه خودمان! تهدید برای ما هم تو منطقهی خودمون خب روایت دیگری که از جد بزرگمان حضرت آدم(ع) است را بخوانیم. حضرت آدم(ع) را بسیار دوست داشته باشید که پدربزرگ همه ما انسانهاست. حالا ببینید چقدر زیبا بوده است! «روي أنّ آدم(ع) كان بعض أولاده الصغار يصعدون على بدنه و ينزلون يجعل أحدهم رجله على أضلاعه كهيئة الدّرج فيصعد إلى رأسه ثمّ ينزل على أضلاعه كذلك و هو مطرق إلى الأرض لا ينطق و لا يرفع رأسه فقال له بعض أولاده الكبار: يا أبت أما ترى ما يصنع هذا لو نهيته عن هذا، فقال: يا بنيّ إنّي رأيت ما لم تروا و علمت ما لم تعلموا إنّي تحرّكت حركة واحدة فأهبطت من دار الكرامة إلى دار الهوان و من دار النعيم إلى دار الشقاء فأخاف أن أتحرّك حركة أخرى فيصيبني ما لا أعلم»[12]. بعضی از این بچه های کوچکترش یا نوههایش در حالیکه نشسته بود، از بدنش مدام بالا و پایین میرفتند و مثل نردبان، او را گرفته بودند و از این قسمت و آن قسمت بدن، خودشاگ را بالا میکشیدند و مانند نردبان از او استفاده میکردند و تا سرش میرفتند و پایین میآمدند. در حالیکه آدم(ع)، سرش را پایین انداخته بود و همین طور آنها بالا میرفتند و فرزندان بزرگترش نشسته بودند. این فرزندان بزرگتر کلافه شده بودند و گفتند نمیبینی چکار دارند میکنند؟ یک تشری به آنها بزن که این کارها را نکنند! به پسر بزرگش فرمود که من چیزهایی را میبینم که تو نمیدانی و نمیبینی. من یکبار، یک تشری به اراده خودم و بدون امر خدا خواستم بزنم، هابط شدم که عمری است در این دنیا، در هبوط هستم. از دار نعیم به دار سخت و زحمت هبوط کردم. می ترسم که چنین کاری مجدداً کنم و نمیدانم چه بر سر من خواهد آمد! این، نشان میدهد که فعل انبیاء، به اراده حق است و تا امر حق نباشد، کاری نمیکنند. یونس(ع) وقتی دید که دارد عذاب می آید و تقاضای عذاب کرد، از قومش خارج شد. وقتی خارج شد که {وَ ذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَیْهِ فَنَادَی فِی الظُّلُمَاتِ فَنَادَی فِی الظُّلُمَاتِ أَن لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ}[13] یقین کرد که دیگر خدای سبحان، بر او تنگ نمیگیرد چونکه عذاب آمده بود و قرارست عذاب بشوند و او هم باید از بین این قوم، خارج بشود. اینطور که شد، به دهان ماهی افتاد. تعبیری که در مضمون برخی روایات بدست میآید اینست که چرا نایستادی تا من(خدا) به تو بگویم برو؟ برای ما اطاعت بود اگر در چنین شرایطی که خبر آمده بود عذاب دارد اتفاق میافتد، میرفتیم. اما نبی الهی باید تا وقتی به او فرمان بدهند، بماند. همین که بدون رسیدن امر خدا رفت، در دهان ماهی افتاد. معراجش در شکم ماهی شد و به این مرتبه رسید که دیگر دست از پا بدون امر کاری نمیکند و به اینجا رسیده بود که حرکتی نکند مگر با امر الهی. در درگاه الهی وقتی که انسان، عبد باشد، برایش خیلی زیبا میشود. خب حیفم میآید که این روایت را هم نخوانم. اینها همه، حدیث قدسی است که خواندم؛ خطابات الهی به انبیاء است. «و يروى أنّ اللّه تعالى أوحى إلى داود(ع): تريد و أريد و إنّما يكون ما أريد فإن سلّمت لما أريد كفيتك ما تريد و إن لم تسلّم لما أريد أتعبتك فيما تريد»[14]. تو ارادهای داری و من نیز اراده.ای. آنچه تحقق مییابد، نهایتاً اراده و خواست من است یا خواست تو؟ ما میگوییم خدایا آنکه ما میخواهیم. اما آنکه تماماً محقق میشود، اراده الهی است. حال که چنین است، اگر من اراده کردم و تو تسلیم اراده من شدی و جزع و اعتراض و شکایت نکردی، آن چیزی را هم که میخواهی، برای تو فراهم میکنم و برای تو، کفایت میکنم. یعنی آنجایی که تو فکر میکردی مخالف آن چیزی است که تو میخواهی، اما برایت طوری قرار میدهم که همان چیزی که میخواستی، بشود. {عَسَی أَن تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ}[15]. فکر میکرد آن چیزی است که او نمیخواست؛ اما وقتی تسلیم شد، همان چیزی که میخواست، میشود. خدا دارد راه را نشان میدهد که اگر تسلیم آن چیزی که من میخواهم، شدید، آن چیزی را که من میخواهم ظاهرش این بود با آنچه تو میخواستی، متفاوت بود. اما اگر تسلیم شدی و اعتراض و جزع نکردی، همین را آنچه میخواهی، قرار میدهم. ولی اگر تسلیم نشدی، هرچه بسمت آن چیزی که میخواهی بروی، میبینی که سخت تر میشود. خدا دارد راه نشان میدهد که میخواهی به خواستههای خودت که برایت مطلوب است، برسی؟ راهش اینست که تسلیم اراده من باشی و اعتراض نکنی. این را هم بدان آنجا که تسلیم نشدی، هرچه بسمت آنچه میخواهی بروی، آنچه فقط من میخواهم، میشود و دیگر هم درست نمیشود و در طریق تو هم قرار نمیگیرد. خب دیگر حالا میخواستم بحث اینکه چطور میشود عاشقانه این مسیر را طی کرد و مراتب محبت و رضا چیست را مطرح کنم که دیگر مقداری از این بحث، بحث دیگری است که در نظام عادی چطور است و یک بحث دیگر که کمی عاشقانهتر است. اینها کمی تعبدی بود ولی ان شاء الله جلسه بعدی اگر زنده بودیم، در محضرش هستیم و ادامه میدهیم. ان شاء الله خدای سبحان ما را راضی به افعال خودش قرار بدهد. محبت خودش در دلهای ما آنچنان قرار بدهد که به راحتی تسلیم اراده خدا بشویم. اگر چیزی بظاهر مکروه ماست، خدای سبحان این مکروه را محبوب ما قرار بدهد. خدای سبحان ارادههای ما را به اراده خودش منعطف بکند و آنچه را که او میخواهد ما ما دوست داشته باشیم. برای ما آشکار کند که آنچه که اراده او و مصلحت ماست و لذا معترض به اراده رب نباشیم. ان شاء الله خدای سبحان ما را از معاصی که خلاف اراده قطعی اوست، محفوظ بدارد. ان شاء الله اگر معصیتی از ما صادر شده است را به آن رحمت و عفو و مغفرت خودش، ببخشد و بیامرزد. همه زندگی ما در جهت ارادهی الهی قرار بگیرد. کشور جمهوری اسلامی را ان شاء الله خدای سبحان در جهت رضای خودش و اراده خودش، مورد امداد بیش از گذشته قرار بدهد. ان شاء الله دشمنانش را نیست و نابود گرداند. مقام معظم رهبری را عمر با عزت و نفوذ کلمه عطا بفرماید. فرج امام زمان(عج) را نزدیک و نزدیکتر قرار بدهد به برکت صلوات بر محمد و آل محمد.
[1] محجة البیضاء/ ج 8/ ص 89
[2] محجة البیضاء/ ج 8/ ص 89
[3] ابراهیم/37
[4] صافات/102
[5] همان
[6] محجة البیضاء/ ج 8/ ص 89
[7] محجة البیضاء/ ج 8/ ص 89
[8] قصص/24
[9] یوسف/86
[10] فرقان/77
[11] الامالی الصدوق/ ص 280
[12] محجة البیضاء/ ج 8/ ص 90
[13] انبیاء/87
[14] محجة البیضاء/ ج 8/ ص 90
[15] بقره/216
اولین کسی باشید که برای “شرح حدیث معراج (9)” دیدگاه میگذارید;