بسم الله الرّحمن الرّحیم
قرآن، حقیقتی زنده
در محضر قرآن کریم هستیم و دائما باید این تذکر را داشته باشیم که ما قرآن را یک کتاب حی و زنده بدانیم و تخاطب آن را در مورد خودمان میبینیم. اگر حقیقت قرآن را آن حقیقت زنده و با شعور و مخاطب خودمان و او را متکلم نسبت به خودمان و ما را در گفتگوی با او ببینیم حال ما متفاوت میشود. به خصوص که قرآن کریم از مبدأ اطلاقی نازل شده و هر آیه ای حقیقت اطلاقی است. هرچند ما با محدودیت میگیریم، اما آن حقیقت، حقیقت اطلاقی است. لذا هرچقدر در آن تأمّل و غور بشود، آن تمامی ندارد، بلکه ما به مراتبی از او میرسیم. با این نگاه به آیات قرآن کریم، هر آیه قرآن اطلاق دارد و این اطلاق برای ما درس های زیادی دارد که هرچقدر عقل و شعور به کار ببریم، باز هم به لایه هایی از او میرسیم و تا انتهای او راه پیدا نمیکنیم. پس با نگاه به اینکه در محضر حقیقتی هستیم که زنده و با شعور است و خدای سبحان به عنوان آخرین تحفه ای که برای بشریت امکان پذیر بوده، قرآن را بر رسول خاتمش نازل کرده است و از طرف دیگری در آن روایت شریف که پیغمبر اکرم (ص)میفرماید:« وَ قَالَ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ اَلثَّقَلَيْنِ مَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا بَعْدِي كِتَابَ اَللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي وَ إِنَّهُمَا لَنْ يَفْتَرِقَا حَتَّى يَرِدَا عَلَيَّ اَلْحَوْضَ»[1] که من در بین شما قرآن و عترت را گذاشتم، این ها جدایی ندارند تا در حوض بر من وارد بشوند، با توجه به آن کلامی که از حضرت آیت الله بهجت خدمت دوستان عرض کرده بودیم که فرمودند: «این روایت از اسرار شیعه است. سر این است که غیبت با این روایت برداشته میشود. چون هرکسی که به دنبال امام است، با این روایت که میفرماید لن یفترقا، هرگز جدایی ندارند، میفهمد که در دورانی که دستش از ظاهر امام کوتاه است، کجا باید رجوع بکند تا امام را بیابد. قرآن عِدل امام است و و قرآن میتواند امام را به ما بنمایاند. چون جدایی ندارد.»
با این نگاه که اگر کسی هر گاه دلش برای امامش تنگ میشود به محضر قرآن کریم وارد بشود و در آن رابطه قصد ملاقات امامش را داشته باشد، طبق این فرمایش حضرت آیت الله بهجت که متّخذ از آن روایت شریف و روایات شریفه است راه دارد و جا دارد و امکان پذیر است. و هرچقدر انسان شوق و محبِت به قرآن داشته باشد ،این شوق و محبت باب فهم قرآن را بازتر میکند. حواسمان باشد که شدّت محبت به قرآن، شدت ادراک و ارتباط با قرآن را ایجاد میکند و لذا اگر ما گاهی میبینیم ادراکی برایمان صورت نمیگیرد، چون اولّا قرآن را یک حقیقت زنده و با شعور و درحال گفتگو با خودمان نمیبینیم، ثانیا آن محبت و شوق در محضر قرآن برای ما محقق نشده تا باب را مفتوح بکند. لذا به تعبیر بعضی بزرگان، قرآن مَحرم نااهلان نیست. کسی که مَحرم باشد به محضر قرآن راه دارد. درست است که قرآن «هُدًى لِلنَّاسِ»[2] است. اما «هُدًى لِلنَّاسِ» یک مرتبه است و «هُدًى لِلْمُتَّقِينَ»[3] یک مرتبه دیگری است.
این مقدمه را عرض کردم که گاهی تذکر این نکات که در محضر چه کتابی هستیم و خدا به ما چه توفیقی داده که در محضر قرآن باشیم را قدر بدانیم و ساده نگذریم.
مباهله، برهانی عینی
«إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ ۖ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (59) الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلَا تَكُنْ مِنَ الْمُمْتَرِينَ (60)
آیه ای که در محضرش هستیم، به دنبال آیات دیگری که در خدمتشان بودیم مربوط به جریان مباهله است. معروف است به آیه مباهله، که جریان پیغمبر اکرم (ص) پس از فتح مکه که در سال نهم یا دهم هجری محقّق شد، از سال نهم و دهم هجری هیئت های زیادی برای گفتگو با پیغمبر و شنیدن حرف های ایشان به مکه میآمدند. اسم سال نهم را گذاشتند عامّ الوفود. سال وَفدها و گروهایی که به مدینه وارد میشدند. اینقدر گروه ها مختلف بودند برای شنیدن و فهمیدن و حرف زدن. از جمله یکی از این گروه هایی که وارد مدینه شدند، قبلش هم پیغمبر اکرم سلام الله و صلواته علیه، گروه هایی را به نجران فرستاده بودند که سران نصارای نجران در پاسخ به گروههایی که پیامبر فرستاده بود، به مدینه آمدند تا راجع به ادعای نبوت ایشان و گفتگوهایشان در مورد عیسی علیه السلام مناظره کنند. این ها با یک تمطراقی وارد شدند یعنی ساده وارد نشدند. با یک تجمّلات و تزیین زیادی وارد مدینه شدند تا توجه ها جلب شود و چشم ها خیره و دل ها جذب شود. وقتی دینی از ارزش هایش کاسته میشود، ظواهر جایگزین آن ارزش ها میشوند و باعث میشود دنبال جاذبه های ظاهری قرار گیرند. بله، ظواهر مثل عبادات، جزء حقیقت دین است، جزء باطن دین است. اما این ظاهر جزء عبادات نبود، بلکه از ظواهری بود که با تزیین و تجمّل آمدند. متجمّلا وارد مدینه شدند. بعد این گروه که حدودا چهارده نفر از سران نصارای نجران بودند، وارد شدند و تقاضای ملاقات کردند. وقتی پیامبر در مسجد بودند، آن ها هم وارد مسجد شدند و رو به قبله ی خودشان که جهت دیگری بود ،ناقوس را به صدا در آوردند و نمازشان را خواندند و بعد تقاضای مناظره داشتند. از جمله مسائل مهمی که توجه این ها را جلب کرده بود این بود که عیسی علیه السلام را پسر خدا میدانستند، در حالی که پیامبر اکرم (ص) او را بنده خدا میدانست. «إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ ۖ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ»[4] آنجا دارد که وقتی گفتند که پدر عیسی کیست؟ پیغمبر اکرم (ص) سکوت کردند. این ها دنبال این بودند که با این سؤال جوابی بگیرند که تأیید حرفشان باشد. بفرماید پدر ندارد، پدرش خود خداست، این میشود پسر. پیامبر اکرم (ص) منتظر شدند تا این آیه نازل شد. اول از آن ها سوال کرد که آدم عبد بود یا نه؟ گفتند عبد بود. بعد پرسیدند پدرش کیست؟ این ها ماندند. بعد این آیه را برایشان خواند که «إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ»[5]. اگر قرار بود صِرف پدر نداشتن سبب این باشد که این فرزند خدا باشد، اولویت با آدم است که نه پدر دارد و نه مادر. پس او در فرزند خدا بودن أولی است. این ها با این بُهتی که برایشان پیش آمد و نتوانستند جواب دهند، در عین حالی که علم و یقین پیدا کردند که استدلال پیغمبر اکرم (ص)صحیح است، اما نپذیرفتند. جوابی هم نداشتند. با اینکه جواب نداشتند، نپذیرفتند. دارم صحنه را ترسیم میکنم. اگر مباهله پیش میآید، جای مباهله کجاست؟ اگر دوستان برنامه حضرت ابراهیم (ع) را در سمت خدا دیده باشند، عرض کردیم که جریان بت شکنی ابراهیم که بت ها را شکست و تبر را بر گردن بت بزرگ انداخت، فقط یک عمل نبود، یک برهان بود. برهانش این بود که بت ها را شکست و این تبر را بر گردن بت بزرگ انداخت و استدلال کرد که این بزرگشان است. از او بپرسید. این ها از پاسخ عاجز شدند. میخواست بگوید این ها از خودشان قدرت دفاع ندارند، چه برسد که بخواهند از شما دفاع کنند. بعد گفت: این بزرگشان است، از او بپرسید. این یک برهان عینی بود و یک برهان وجودی که دیده می شود.
اینجا هم پس از استدلال ها و بن بست در قبول، انکار کردند و گفتند ما نمیپذیریم، وقتی استدلال پذیرفته نمیشود، در مقابل کسی که در برابر استدلال و حجّت صحیح سر خم نمیکند و قبول نمیکند، راهی به غیر از برهان عینی نمیماند. برهان عینی همان مباهله بود.
احتجاج و برهان
به دنبال این می فرماید:
« فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ »
اگر با تو احتجاج کردند، احتجاج و حجت أعم از برهان است. برهان، جایی است که صحیح باشد. دلیل صحیح برهان است. اما احتجاج در غلط هم به کار میرود. « أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِي حَاجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رَبِّهِ »[6]. نمرود که احتجاج کرد. یا « حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ » [7]. پس معلوم میشود که حجت باطل داریم. اینجا هم کسی که با تو احتجاج میکند، یعنی نصارای نجران. حجت أعم از صحیح و باطل به کار برده میشود. در قرآن نظیر دارد.
این علمی که برای تو آمد، تعبیر خیلی زیبایی است. مرحوم علّامه (ره) میفرماید: «من بعد ما بینّاه لک» نفرمود، اگر اینطور میفرمودند، یعنی وحی است. ممکن است کسی بگوید من این وحی را قبول ندارم. پس برای او حجت و استدلال نیست. اما میفرماید: «مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ»[8]. بعد از اینکه برهان را به تو دادیم. « إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِنْدَ اللَّهِ»[9] در عین اینکه وحی بود، برهان بود. چون با مقدماتی که خصم به کار گرفته، همین استدلال را میگوید که به طریق اولویت باید در مورد آدم جاری باشد. در حالی که شما در مورد آدم قبول ندارید و آدم را عبد میدانید.
پس علاوه بر وحی ای که تو به آن مسلح بودی و یقین کردی، این علم و برهان هم هست. هر کسی نگاه کند، دنبال استدلال برایش یقین حاصل میشود. چنانچه این ها یقین پیدا کردند، اما اقرار نکردند.
وقتی اینطور میشود، یعنی طرف مقابل تو به مرتبه یقین میرسد، اما در عین اینکه یقین دارد اقرار نمیکند، اینجا دیگر کاری نمیشود کرد. وقتی مثلا در مقابل ابراهیم خلیل (ع) گفت: « رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ » [10]، آن ملعون گفت: « أَنَا أُحْيِي وَأُمِيتُ »[11]. یک کسی را که آزاد بود گرفت اعدام کرد، یک کسی که حکمش اعدام بود را آزاد کرد. مغالطه کرد. اما این مغالطه در بین مردم توانست یک غلطی را ایجاد بکند و حجت ابراهیم را خدشه دار بکند. لذا بلافاصله گفت: « اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ »[12] . پروردگار من خورشید را از مشرق میآورد. تو اگر میتوانی از مغرب بیاور. او میدانست که اگر بگوید به پروردگار خودت بگو، او میتواند. آنجا دید نمیتواند بگوید، تسلیم شد. دوباره صحنه را به هم زد و اقرار نکرد.
در جریان موسی (ع) و فرعون همین مطلب است. با اینکه برهان عینی موسی که اژدها شدن عصا بود، این معجزه را فرعون دید و یقین کرد و باور کرد که موسی (ع) نبی است، اما انکار کرد.
در مقابل این افرادی که به اینجا میرسند و تسلیم آن علم نمیشوند، باید برهان عینی به کار برد. برهان عینی هر کجا راه خودش را دارد. اینجا برهان عینی به عنوان مباهله به کار رفت.
ابتهال
به دنبالش می فرماید:
«فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ»[13]
وقتی چیزی را رها میکنند، آن رها کردن ابتهال است. ناقه باهله یعنی ناقه ای که رها شده است و شیر دارد و بچه ها برای شیر خوردن به مادر رجوع میکنند.
اما ابتهال در اصطلاح به رها شدن افراد از جانب خدا تبدیل شده است، به طوری که رحمت حق شامل حالشان نباشد. به دنبالش لعنت حق شامل حالشان میشود.
حقیقت لعن و شرایط آن
به دنبالش می فرماید:
«فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ» [14]
اولا این یک شبهه را دفع میکند که آیا میشود دیگران را لعن کرد؟ میفرماید میشود. ولی شرایط لعن کجاست؟ آیا لعن و مباهله اختصاص به پیغمبر (ص) دارد و همین مورد را شامل میشود؟ نه. خود پیغمبر (ص) در مورد یهود هم به کار گرفتند. امام صادق علیه السلام فرمودند: در هر زمانی مومنان میتوانند این کار را بکنند. پس یک سنّت است. آن مباهله در آن زمان یک واقعه خاص بود و شرایطش روشن بود.
اما آن در اوج بود و عالی ترین مرتبه اش بود، اما این مراتب بر تمام زمان ها و همچنین شرایطی که این امکان پیش میآید، صدق میکند که طرف مقابل با اینکه دلیل را میبیند، انکار میکند، حاضر نیست قبول کند، لذا امام صادق علیه السلام به مؤمنین این امکان و اجازه را دادند که مباهله کنند.
اصل مسأله ای که انسان با آیات الهی در بیفتد، موجب گرفتار شدن به لعنت است این درست است. اما آیات گاهی خیلی واضح است و مثل بدیهیات می شود. وقتی آیه اینقدر واضح باشد، آنجا اگر انکار صورت بگیرد، به لعنت منجر می شود. مقابل هر آیه ای ایستادن، دور شدن است، اما کدام آیه است که انسان با انکار آن نه تنها از مراتب رحمت دور می شود بلکه دچار لعنت می شود؟
مصادیقی از برهان عینی در تاریخ
مثالش در جریان انبیاء، جریان پی شدن ناقه صالح (ع) است. آنجا میبینید صالح سلام الله علیه تقاضای عذاب نمیکند، بلکه خود خدای سبحان میفرماید: این ها سه روز بیشتر مهلت ندارند. علتش را بیان میکنند. میفرماید: چون ناقه، آیه مبصره بوده است. یعنی این ناقه را اولا خودشان تقاضا کردند، گفتند یک شتر حامله ای از دل کوه مقدس خودشان که عبادتش میکردند، یعنی تقاضای خودشان، از کوهی که برایشان مقدس بود، آن هم گفتند که حامله باشد، فصیل داشته باشد، بعد هم خدای سبحان این ناقه را طوری قرار داد که یک روز آب این ها را مصرف میکرد، یک روز به این ها شیر میداد. کارخانه فرآوری بود که آب را برای تمام آن شهر تبدیل به شیر میکرد. این آیت مبصره که فقط برای این ها نفع و سود بود، وقتی این را پی کردند، دیگر این نفرین نمیخواست. نتیجه اش خود به خود لعن الهی بود.
لذا وقتی حضرت علی اصغر را شهید کردند، حضرت اباعبدالله (ع) فرمودند: «و اللهُ لانت اکرم علی الله من الناقه و لمحمد اکرم علی الله من الصالح» [15] این را کمتر از ناقه صالح قرار نده. یا حضرت زهرا در مورد خودشان فرمودند. این برایم سوال بود که چرا حضرت موضوع ناقه صالح را مطرح کردند؟ بعد دیدم این ناقه در قرآن به معنای معجزه بصیرت زاست که بصیرت زایی اش برای همه آشکار است. جهتش آن معجزه بصیرت زا بودن است. علی اصغر به عنوان یک آیت بصیرت زا، همیشه اثر گذاری اش ویژه خواهد بود. یعنی آن ذهن و وجدانی که کشتن اباعبدالله (ع) را به عنوان خارجی و قیام کننده در مقابل حاکمیت جایز میدانست ، اما کشتن آن بچه را قبول نمیکند. فطرت ها و وجدان ها بیدار میشود.
حرکت پیامبر (ص) در روز مباهله
ایجاد این ارتباط بین اینها با هم، خیلی مهم است. لذا «فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ»[16] آن علم یقینی برای این ها رسید. یقینی که تو برای این ها آوردی « مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ» [17] برای همه این ها کار ساز بود. هر ذهنی حتی اگر نبوّت تو را قبول ندارد، این مسئله برایش قابل اقرار است. اینجا جای مباهله است. پس مباهله به عنوان یک دستور العمل برای نظام الهی و در نگاه الهی مطرح است. این ها برایشان خیلی تعجّب آور بود. منتظر چنین پیشنهادی نبودند. فکر میکردند با انکار این ها پیامبر با قبول نکردن رهایشان میکند. اما یک دفعه با این پیشنهاد مواجه شدند. دیدند از مباهله نمیتوانند در بروند. گفتند مشورت کنیم. پیش سرانشان آمدند وگفتند چه کنیم؟ سران گفتند: اگر پیشنهاد مباهله داده، رد نکنید. اما صبر کنید ببینید برای مباهله چطور خارج میشود. اگر جمع زیادی را راه انداخته، خبری نیست. اما اگر جمع محدود خاص بودند قبول نکنید. فردا این ها دیدند که جمعی که آمده است محدود است. پیغمبر (ص) تشریف میآورد و خانم فاطمه زهرا (س)، حسن، حسین و امیر المومنین علیهم السلام از پشت سر پیامبر تشریف آوردند. رئیس أعظم آن ها گفت: این حالی که من از اینها میبینم، اگر دعا کنند کوه از جا کنده شود، کنده میشود. اگر این ها دعا کنند از نصاری کسی باقی نمیماند. لذا تن ندهید و قبول نکنید. حاضر شدند سالیانه یک مالیاتی را به عنوان جزیه بدهند، در حالی که صاغر شدند و کوچک شدند. چون یک برهان عینی عملی بود که از آن گریزی نداشتند. جای این نبود که بگویند ما نمیپذیریم. اگر نمیپذیرفتند لعن پیغمبر اکرم (ص) شامل حالشان میشد و برای جلوگیری از این گفتند حاضریم تحقیر جزیه را بپذیریم، اما مباهله صورت نگیرد. اینجا جایی است که در بن بست قرار میگیرند و نمیتوانند انکار یا رد کنند. رد برهان عینی راه ندارد. چنانچه ردّ برهان عینی اژدها شدن عصا یا شکسته شدن بت ها راه ندارد، چون محقّق و عینیت است. این نگاه که این ها معجزات عینی هستند که گاهی لازم است محقق شوند، خودش یک بحث است. بحث انتقام نبود. بحث رشد و اقامه برهان بود.
به آتش انداختن ابراهیم (ع) و نسوختن ایشان هم یک برهان عینی بود. برهان عینی در ناقه صالح به نحوی بود که مباهله نمیخواست. عذاب خود به خود نازل شد. کسی که دروغگو بود و ظالم بود و آیه مبصره را پی کردند، همه چون راضی بودند، عذاب بر همه آنها، غیر از مؤمنین نازل شد.
بعضی میگویند لعنت چرا؟ رحمت بخواهیم. هدایت بخواهیم. قرآن کریم در اینجا امر میکند که این ها را لعن کن. چرا؟ چون جای رحمت بسته شد. این ها یقین کردند برهان صحیح است، اما در عین حال از قبول إبا کردند. در روایات هم میفرماید که جریان ابای این ها از قبول این بود که این ها به یک سری مشتهیات نفسانی از جمله شرب خمر عادت داشتند، دیدند که اگر بخواهند ایمان بیاورند باید از سروری و این اشتهای نفسشان دست بردارند. آن علقه ها و شهوت هایشان مانع قبول شد. هر دلیل دیگری هم میآمد این ها قبول نمیکردند لذا این ها فقط با لعن کردن قابل اصلاح هستند.
آن کسی که دلیل را انکار میکند، در مقام مقابله است. اگر برهانی که اقامه میشود، برهانی بود که هر کسی آن را می دید، صحیح می دانست، اما این ها انکار می کردند، این انکارشان پس از علمشان بود و آنجا دیگر برهان عینی میخواهد. حالا با مراتب و انواعش.
شاید کمالش در همین بحث مباهله است.
پس لعنت نسبت به دیگران امکان پذیر است. این حرف زرورق پیچیده شده (این که کسی را لعن نکنیم)، اصلش حرف قشنگی است. اما کسی را نباید لعن کرد که سد راه هدایت ایجاد نکرده باشد. اگر کسی باب هدایت را به روی خودش بست و مانع هدایت دیگران هم شد، باید از سر راه دیگران برداشته شود. هر طوری که ممکن است. حتی با لعن و نفرین او. پس نفرین در نگاه الهی امکان پذیر است. جای خاص خودش را هم دارد.
اگر جایش تبیین شود، هر کسی ببیند مثل پایی که عفونت کرده و اگر قطع نکردی سرایت میکند ،حتی خود صاحب پا راضی میشود که پا را قطع کنید.
حکم لعن هم برای جایی است که آنجا عفونی شده است. با قتال، با لعن یا هرچه که لازم است. این مطابق رحمت بر دیگران است که اگر این رحمت محقق نشود، جای اشکال دارد.
مرحوم علامه از « فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ »[18] استفاده کرده اند که، هر کاذبی که از روی علم تکذیب بکند، این شامل همه زمان ها میشود. هرچند در آیه ال، ال عهد است.
ما جنگ و قتالمان را میگوییم پس از دعوت است. در جنگ جمل امیرالمؤمنان (علیه السلام) قبلش به لشگریان میگوید چه کسی حاضر است برود جلوی آن ها و قرآن را حَکَم قرار دهد و مانع جنگ بشود؟ یک جوانی گفت من. حضرت فرمودند اگر دستت را قطع کردند حاضری با دست دیگرت ادامه بدهی؟ گفت بله.
با این که آنها مؤمنین را در بصره کشته بودند و نزاع را شروع کرده بودند. اما حضرت باز اتمام حجت کردند. جنگ ما هم برای دعوت و رشد است نه انتقام. چه برسد اینجا که مباهله است.
در جنگ نهروان حضرت آن قدر معطل کردند که بعضی از اصحاب فکر کردند حضرت نمیخواهد بجنگد. از 12000 نفر، حضرت 8000 نفر را برگرداندند.
این نگاه استدلال عینی، بحث خوبی است که میشود در قرآن در موردش کاری ویژه انجام داد.
#قرآن
#ثقلین
#مباهله
#ابتهال
#نفرین
#برهان عینی
#احتجاج
#لعن
[1] إرشاد القلوب ج۱ ص۱۳۱ | وسائل الشیعة ج۲۷ ص۳۳ | الفصول المهمة ج۱ ص۵۴۹ | اثبات الهداة ج۱ ص۸۳ | اثبات الهداة ج۱ ص۸۳
[2] بقره 185
[3] بقره 2
[4] آل عمران 59
[5] همان
[6] بقره 258
[7] شعراء 16
[8] آل عمران 61
[9] آل عمران 59
[10] بقره 258
[11] همان
[12] همان
[13] آل عمران 61
[14] آل عمران 61
[15] تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 245- شیخ مفید ارشاد، ج 2ع ص108.
[16] آل عمران 61
[17] همان
[18] آل عمران 61
اولین کسی باشید که برای “تفسیر المیزان، جلسه 742” دیدگاه میگذارید;