سلام علیکم بسم الله الرحمن الرحیم. اللهم کن الولیک الحجة ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذا الساعة و فی کل الساعة ولیا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه أرضک طوعا و تمتعه فیها طویلا. إنشا الله که، از یاران و یاوران و بلکه سرداران حضرت باشیم صلواتی سرداری بفرستید. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
بحث قرآنی نشئه برزخ و تجرد نفس
استاد: بحثی که در خدمتش بودیم، در آیه 154 سوره بقره جزء مباحثی که مرحوم علامه منعقد کردند، درذیل این مباحث، بحث تجرد نفس بود، بعد از بحث نشئه برزخ. در بحث تجرد نفس ایشان ابتدائا فرمودند: آیاتی که در رابطه با بحث نشئه ی برزخ هست بر تجرد نفس دلالت دارد؛ منتها بحث تجرد نفس حیطه و سعهاش أوسع از نشئه ی برزخ هست؛ لذا علاوه بر آن آیات، آیات دیگری هم هست که دلالت بر تجرد نفس دارد. تجرد نفس را تا حدی دیروز بیانش را عرض کردیم؛ به مقداری که اینجا اقتضا داشت که نحوه ی تعلق نفس به بدن در ابتدا و نحوه توفی نفس از بدن در انتهای عالم دنیا می تواند، یک گشایشی ایجاد بکند در اینکه انسان بفهمد حقیقت نفس چیست و حقیقت بدن چه است؛ به خصوص نشئه برزخ یک دلالت تامی می تواند داشته باشد براینکه حقیقت نفس انسان چه است که توفی تامی آنجا صورت گرفته و بدن مادی، قطعا در عالم برزخ وجود ندارد و انسان ولی حاضر است. خوب این بحث ها دیروز گذشت. به آیات بحث تجرد نفس که رسیدیم که قسمت آیات وقت دیگر تمام شد. حالا امروز ان شاء الله این بحث آیات را خدمت دوستان عرض بکنیم.
بحث آیاتی که ذکر میکنند ایشان میفرمایند اولین آیه این است (راجع به اصل بحث، کسی سؤالی نداشت؟): ومما یدل علیه من الآیات قوله تعالی: ٱللَّهُ يَتَوَفَّى ٱلۡأَنفُسَ حِينَ مَوۡتِهَا وَٱلَّتِي لَمۡ تَمُتۡ فِي مَنَامِهَاۖ فَيُمۡسِكُ ٱلَّتِي قَضَىٰ عَلَيۡهَا ٱلۡمَوۡتَ وَيُرۡسِلُ ٱلۡأُخۡرَىٰٓ که ادامه ی آیه هم اگر کسی بخواهد: إِلَىٰٓ أَجَلٖ مُّسَمًّىۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَأٓيَٰتٖ لِّقَوۡمٖ يَتَفَكَّرُونَ٤٢[1] که این آیه میفرماید: خداوند تعالی توفی أنفس را می کند حین موتها. هر نفسی که میمیرد توفی می شود. توفی یعنی به تمام حقیقت اخذ شدن. یعنی انسان چیزی از او باقی نمیماند که اینجا جا مانده باشد. اینگونه نیست که جزئی از انسان جا مانده باشد و جزئی از او رفته باشد؛ این طوری نیست. لذا توفی أخذ به تمام است؛ یعنی نفس انسان که تمام حقیقت انسان هست، بتمامه أخذ می شود و باقی است و خداوند متعال آخذ هست. هر چند در آیات مختلف، متوفی مختلف ذکر شده، گاهی ذکر شده، الله یتوفی الأنفس، گاهی ذکر شده قُلۡ يَتَوَفَّىٰكُم مَّلَكُ ٱلۡمَوۡتِ ٱلَّذِي وُكِّلَ بِكُمۡ[2]، گاهی ذکرشده تَوَفَّتۡهُ رُسُلُنَا[3] که متوفی گاهی رسل ذکر شدهاند، یعنی در حقیقت ملائکه ی خاصی که شئون ملک الموت اند که رسل الهی هستند، گاهی ملک الموت که رئیس آن ملائکه است ذکر شده، گاهی خود خداوند متعال، الله یتوفی الأنفس. در بین این سه روایات متعددی وارد شده، که تهافتی نیست. اولا سلسه طولیه هست. اسناد به هر کدام از این ها صحیح هست که نسبت بدهیم به ملک الموت یا نسبت بدهیم به رسل یا نسبت بدهیم به الله هر سه صحیح هست. این یک نوع بیان هست. یک بیانی که یک قدری معرفت نفسیتر و دقیق تر است و در روایات به آن اشاره شده این است که اینکه خدا متوفی باشد یا ملک الموت متوفی باشد یا رسل متوفی باشد، برگشت به شهود شاهد و متوفی می کند که در دار دنیا اگر متوفی وقتی در حیات دنیا بود، در حالتی بود که کثرت إحاطه داشت برای او، رسل متوفی او را می کنند. اگر در سبیل حق و صراط بود، به گونه ای که داشت در این طریق طی طریق می کرد، وحدت را چشیده بود، اما از کثرت دامن نکشیده بود، ملک الموت اورا متوفی می کند؛ اما اگر کسی در اینجا به مراتب بالا رسیده بود او در حقیقت (الله یتوفی الأنفس). به شهود شاهد برمی گردد. هرچند، درهمه این ها خدا متوفی هست؛ اما چون این شهودش در مرتبه کثرت باشد، باعث می شود که رسل را ببیند. آنی که ملک الموت را میبیند مرتبه ای از وحدت را أخذ کرده است و به کمال رسیده؛ آنی که خدا را متوفی می بیند کسی است که از همه أسباب عبور کرده و آن حقیقت سببیت نهاییه بر وجود او فقط حاکم بوده در دنیا. هر کدام بیانی که در رابطه با این دسته آیات می شود متخذ از روایات است و با کلیات و محکمات سازگار است و هیچ تهافتی با محکمات ندارد. لذا هر دو دسته و هر دو بیان با هم سازگار است و تهافتی با هم دیگر ندارند؛ چه برگردانیم به اینکه متوفی کثیر است و مختلف است به لحاظ سلسله ی طولی که گاهی رسل است، گاهی ملک الموت است، گاهی خدا، چه بر گردانیم به شهود متوفی، که متوفی شاهد است، درهرمرتبه ای که بوده، هردو برگشتش به یک حقیقت واحد هست. این بحثی است که شاید قبلا هم به آن إشاره شده باشد و دیگر بیش از این ادامه نمیدهیم.
اما دراینجا یک آیه میخواهد به عنوان دلیل تجرد نفس باشد. بدن باقی مانده؛ بدن جامانده؛ اما نفس بتمامه أخذ شده هست و خدای تبارک و تعالی آن حقیقت انسان را با همین اخذ و توفی حقیقت پایدار و باقی میداند؛ لذا اگر قرار بود بدن اصل باشد، بدنی که جامانده توفی چه معنا می داد؟ این در محضر مردم هست. مردم باچشم می بینند که افتاده بر زمین این بدن و می پوسد؛ اما خداوند میفرماید ما او را توفی کردیم و اخذ به تمام کردیم. پس معلوم می شود یک حقیقت دیگری بوده، که این باقی است و با مردن بدن، او آسیبی به آن نمی رسد و بقای او خدشه دار نمی شود؛ الله یتوفی الانفس حین موتها. آنی که می میرد.
اما یک نکته ی دیگری هم در اینجا می فرماید که الله یتوفی الأنفس حین موتها والتی لم تمت فی منامها؛ یعنی آن کسی هم که می خوابد، خدای تبارک و تعالی نفس او را توفی می کند. پس ما غیر از آن که مردن یک توفی تامی است که برگشتپذیر نیست، خوابیدن هم یک نوع توفی است که امکان برگشت هست؛ نه بگوییم برگشت پذیر است؛ امکان برگشت هست. چون بعضی در خواب بر نمیگردند. خدا رحمت کند حضرت آیت الله بهجت را که میفرمود مرحوم … .
یکی از حضار: اسلام نگفته که شما…
سه تا حاجت از خدا دارد؛ یکی از آنها این بود که از عالم مثال اخذ شود؛ یعنی وقتی درعالم مثال هستم أخذ بشود. ما آن موقع شاید اول تفطن به این نداشتیم که مقصود ایشان چیست؛ اما وقتی ایشان از دنیا رفت، در عالم خواب از دنیا رفت؛ یعنی درهمان عالم مثالی که بود أخذ شد و توفی شد. حالا آن هم یک موطنی است؛ یک بیانی است. چه شهودی آنجا داشته و چه حالی داشته که این تقاضا را داشته است. یکی دیگر هم از باب راحتی اش میگفت. یک آقایی بود می گفت: من دوست دارم شهید بشوم؛ اما بعد صد و بیست سال که شد؛ آن هم خواب باشم؛ یک تیر بیاید بخورد به من که نفهمم. همان جا خلاصه این نامفهوم 8:30. این از باب راحتی اش است. شهادت را می خواهد بدون سختی هایش. خب این هم شهادت است. این طوری هم ممکن هست برای کسی پیش بیاید. بالأخره ممکن است کسی در جبهه کسی پیش می آمد خوابیده بودند، در سنگر هم بودند، خمپاره بیاید و بخورد و تمام آنها در جا هم شهید بشوند. این هم پیش می آید که؛ منتها آن رفته تا آنجا؛ او قدم گذاشته به او. او کنده از این جا؛ بالأخره این ها مقدمهاش محقق شده بوده؛ اما این می گوید در رخت خوابم، در خانهام این تیر بیاید در حالت خواب. حالا این هم بالأخره یک تقاضایی است. این هم بالأخره قابل بررسی است. پروندش مسدود نیست. می شود مفتوح باشد.
اینجا میفرمایدکه والتی لم تمت فی منامها، آنی که موت أخذ شد … توفی است، این لم تمت فی منامها؛ با اینکه در منات توفی شده، اما لم تمت. نمیرد؛ یعنی این روح ارسال بشود. فیمسک التی قضی علیها الموت. آنی که در منام توفی می شود، یمسک روحش؛ چون توفی شده؛ فقط این توفی ناقص، تام می شود. یمسک. وقتی نگه داشته می شود، توفی ناقص تام می شود و یرسل الأخری. آنی که نمی میرد، ارسال می شو؛ یعنی برمی گردد. یرسل الاخری یعنی آنی که قضی علیها الموت بود نه؛ غیر از او. آنی که لم یقضی علیها الموت. بر او موت تقدیر نشده. قضای الهی به موتش تعلق نگرفته این یرسل. ارسال و امساک تا به کار برده می شود، مقصود از ارسال و امساک، نگه داشتن و فرستادن مادی نیست که این را گرفتیم بردیم و حالا او را برمی گردانیم؛ این معنا نیست. این امساک و ارسال، با همان نفس و حقیقت مجرد سازگار است که اخذش به چه معناست؟ و امساک آن به چه معناست؟ توفیاش چه معناست؟ ارسالش هم به چه معنا است؟ چنان چه در (وَنَفَخۡتُ فِيهِ مِن رُّوحِي[4]) که یک نحوه ارسال ابتدایی و اولی است، این نفخ به معنای دمیدن با دهان نیست که خداوند تبارک و تعالی دهان ندارد که با دهان بخواهد بدمد؛ او احیا است. لذا همان کاری که ابراهیم خلیل الرحمن نسبت به آن طیور کرد یا کاری که عیسی علیه السلام در احیای آن طیر یا اموات می کرد، این ها همه مصداق همان نفخ روح است که نفخ روح بود؛ اما با گاهی دعوت بود. (ثُمَّ ٱدۡعُهُنَّ يَأۡتِينَكَ سَعۡيٗاۚ). آن ها را بخوان؛ به سوی تو می آیند. در ابراهیم خلیل که آنها را جزء جزء کرد، ثُمَّ ٱدۡعُهُنَّ … . این ها را که تکه تکه کردی، عَلَىٰ كُلِّ جَبَلٖ مِّنۡهُنَّ جُزۡءٗا از اینها را قرار دادی، ثُمَّ ٱدۡعُهُنَّ. سپس آنها را دعوت کن. يَأۡتِينَكَ سَعۡيٗاۚ[5]. اجابت میکنند. این أخذ و توفی گاهی با دعوت است. لذا در همان دوتا صعقه11:35 ای هم که … . صعقه ی اول و صعقه ی دوم که در نُفِخَ فِي ٱلصُّورِ [6] نفخ أولی و نفخ ثانیه است، در آنجا هم نحوهاش از همین نحو است که نفخ صور اولی که موت همه ی عالم را در پی دارد و نفخ سور … .
یکی از حضار: بنده اولین بار که…
استاد: این ها همه روایاتش و آیاتش ناظر به همدیگر هستند. اگر کسی میخواهد این حقیقت را خوب بفهمد باید این ها را با هم جمع بکند. از هرکدام سوژه ای پیدا می کند که می تواند در تبیین تام این مؤثر باشد که حقیقت نفس چیست، حقیقت توفی چیست، امساک چیست، ارسال چیست. در اینجا این ها مباحثی است که معارف زیادی تحت آن خوابیده هست باید حل بشود. لذا اینجا میفرماید همین مقدار [کافی است]. ما بیشتر از این در این جا نمی خواستیم وارد بشویم. دلالت دارد یک حقیقت دیگری غیر از بدن هست که در حالت خواب و در حالت موت آن توفی می شود؛ آن اخذ می شود و گاهی در عالم خواب وقتی بیدار می شود، برمی گردد؛ ولیکن کسی که مرد دیگر برگشت پذیر نیست. این آیه اول که میفرماید (والتوفی و الإستیفاء: هو أخذ الحق بتمامه و کماله و ما تشتمل علیه الآیه من الأخذ و الإمساک و الإرسال ظاهر (همه ی این ها ) فی المغایرة بین النفس و البدن)؛ چون بدن اینجا بود؛ اما آن جا می گوید: یمسک؛ ما آن را نگه میداریم. نگه داشتن این بدن که پیش ما بود. یا می گوید اخذش می کنیم؛ توفیاش می کنیم. اینکه اینجا هست. یا می گوید ارسالش می کنیم. اینکه تکان نخورد از اینجا که دوباره ارسالش بکنید و یرسل الاخری. معلوم می شود که ارسال و اخذ و توفی و امساک هیچ کدام از سنخ عالم ماده نیست و یک تغایری است با بدن، آن چیزی که اخذ می شود و امساک می شود و ارسال می شود. چون بدن تکانی نخورده و دستی نخورده و ارسال بدن جابجایی و إنتقال را می طلبد. امساک و اخذ هم از همین سنخ هست.
و من الآیات قوله تعالی (از آیات دلالت بر تجرد نفس قول خداوند تبارک و تعالی است که): وَقَالُوٓاْ أَءِذَا ضَلَلۡنَا فِي ٱلۡأَرۡضِ أَءِنَّا لَفِي خَلۡقٖ جَدِيدِۭۚ بَلۡ هُم بِلِقَآءِ رَبِّهِمۡ كَٰفِرُونَ١٠ ۞ قُلۡ يَتَوَفَّىٰكُم مَّلَكُ ٱلۡمَوۡتِ ٱلَّذِي وُكِّلَ بِكُمۡ ثُمَّ إِلَىٰ رَبِّكُمۡ تُرۡجَعُونَ ١١[7]. این آیه شریفه هم از آیاتی است که دلالت بر تجرد نفس می کند؛س منتها یک نکته اولی را که این آیه دلالت دارد برش ولی به بحث تجرد نفس مستقیما مرتبط نیست، اما خیلی نکته ی دقیقی است که باید به آن توجه داشته باشیم اینست که این ها وقتی که شبههشان را دارند مطرح میکنند، شبههشان را این گونه مطرح میکنند: أإذا ضللنا فی الأرض، وقتی که ما گم میشویم در ارض یعنی جسم ما پوسیده می شود، اجزای ما پراکنده می شود با پوسیده شدن، ضللنا فی الارض، گم میشویم. أءنا لفی خلق جدید؟ آیا خداوند متعال، خلق جدیدی از ما ایجاد می کند؟ اینجا ظاهرش این است که شبهه این ها در کجا است؟ شبهه ی این ها در این است که نمی خواهند بگویند ما خدا را قبول نداریم؛ نمی خواهند بگویند ما معاد را قبول نداریم. می خواهند بگویند معاد امکان پذیر نمی شود و إلا اگر إمکان پذیر بود ما قبول داشتیم. شبهه ظاهرش این است که بدن گم می شود. اگر بدن گم شد خلق جدید بخواهد باشد دیگر من نیستم. آن خلق جدید است؛ یک چیز دیگری است. آن چه ربطی به من پیدا می کند؟ اینها شبهه شان را بر اساس چه مطرح کردند؟ اینکه امکان نیست؛ اما خداوند تبارک و تعالی، با توجه و دقت تام، شبهه ی اینها را موشکافی می کند. ریشه ی شبهه را در می آورد. این از آن سنت های الهی است که به ما روش یاد می دهد، قاعده یاد می دهد که گاهی شبهه ها در روبناها است؛ از یک عمقی نشأت گرفته؛ اما شبهه به ظاهرش در یک شبهه ی سطحیه دارد مطرح می شود و ما سعیمان را می خواهیم بکنیم که این شبهه ی سطحیه را مطرح بکنیم که با برطرف شدن این شبهه ی سطحیه اعتقاد اصلاح نشده؛ چون این شبهه از یک جای دیگری نشأت گرفته بود. در این جور مواقع که شبهه، از یک عمقی نشأت گرفته، باید آن عمق را نشانه گرفت. هر چند به شبهه جواب داد؛ اما جواب به شبهه را در راستای ریشه کن شدن آن عمق مطرح کرد؛ نه در راستای برطرف شدن شبهه فقط. این دو نوع جواب است. گاهی انسان شبهه را جواب می دهد؛ اما با ریشه یابی عمق مسئله و ریشه ی مسئله و آن را می زند و این هم از بین میرود؛ اما گاهی میخواهد به همین شبهه جواب بدهد. خیلی از مواقع شبهاتی که پیش می آید انسان با آن برخورد و سؤال میکنند، گاهی خود طرف هم متوجه نیست که این شبهه اش از یک ریشه ای نشأت گرفته در درونش. لذا آنی که را که دارد اظهار می کند، فکر می کند حقیقت عقده و گره کارش این است؛ در حالی که حقیقت و عقده و گره کارش این نیست. این چیست؟ این متظاهر از آن هست. خود طرف هم گاهی متوجه نیست. خیلی پیش می آید که خود طرف هم متوجه آن عمق نیست. لذا می بینید شبهه که جواب داده می شود، می بینید که این اقناع نمی شود؛ راضی نمی شود. چرا؟ چون گره اش این نبود. این فکر می کرد که گره این است. در درونش هیچ تغییری ایجاد نشد؛ چون گره کارش این نبوده. اینجا خداوند تبارک و تعالی: با بل می خواهد بگوید حقیقت آن چه که باعث شده آنها این شبهه را بکنند، این نیست که اجزای انسان پراکنده می شود و گم می شود و ممکن است خلق جدید در کار باشد و خلق جدید آن نیست. می گوید: بل هم بلقاء ربهم کافرون. اینها ریشه شان در اینست که اصل معاد را قبول ندارند؛ نه مانع دارند برای قبول معاد؛ نه، اصل معاد را قبول ندارند. دارند مانعتراشی می کنند. دارند این حقیقت را این گونه بروز می دهند. لذا جوابی که خداوند تبارک و تعالی در این آیه بیان می کند ناظر به هم شبهه است، هم ریشه ی شبهه؛ یعنی هم ریشه ی شبهه را بیان می کند، هم شبهه را حل می کند؛ یعنی این طور نیست که شبهه شان را بی جواب بگذارد. شبهه را جواب می دهد؛ اما در عین که شبهه را جواب می دهد، ناظر به ریشه هم هست. با یک کلمه (بل هم بلقاء ربهم کافرون) دارد بیان می کند … . ما یک موقع از این طرف می آییم. گاهی اوقات این طرفی حرکت می کنیم؛ یعنی یک کسی یک شبهه ای می کند، واقعا شبهه برایش مطرح هست. ما بلافاصله تکفیرش می کنیم. می گوییم: تو کافری که این شبهه را می کنی. این یک طرف قضیه هست که یک کسی یک شبهه ای در یک جا برایش مطرح شده، اولین برخورد ما اینست که بگوییم تو کافری. دیگر جرئت ندارد شبهه بکند. یک موقع یک کافری است دارد شبهه می کند. خودش را در قالب یک حالت متدین، یا یک مؤمن یا یک با ایمان یا کسی که مایل به ایمان است در می آورد، بعد می گوید ولی من برای ایمان خودم مانع دارم. اینها دو دسته اند. یکی مؤمن است. یک شبهه دارد. باید شبهه او را برطرف کرد. زود نباید این شبهه را اگر دیگری می گوید برای دیگری برمی گردد به ریشه، با این هم که ریشه را قبول دارد، ولیکن او اصلا با این دو یک جور بر خورد بکنند. این آیه دارد تفکیک می کند. می گوید: اینها از دسته ای بودند که بلقاء ربهم کافرون. این ها اصل معاد را قبول نداشتند. اصل اینکه انسان در معاد به خدای تبارک و تعالی رجوع می کند، را قبول نداشتند. لذا این شبهه یک شبهه روبنایی است برایشان که می گویند: أءذا ضللنا فی الأرض أءنا لفی خلق جدید. این شبهه رو بنایی است نسبت به آن شبهه ای که اصل اعتقاد این ها است که بلقاء ربهم کافرون؛ چون اگر به لقای رب کافر باشند یک نوع استدلال باید کرد. اگر بگویند این اجزا چه جور می شود که باقی بماند و حیات پیدا کند و در معاد باشد یک نوع شبهه یک نوع جواب می طلبد. این جور نیست که هر دو یک جور جواب بخواهد؛ اما اگر کسی این را خوب ریشه یابی کرد، آن موقع می تواند جوابی بدهد که در عین اینکه جواب شبهه است ناظر به آن ریشه هم باشد. لذا این یک نکته ای بود که درذیل این آیه اینجا قابل گفتن بود؛ هر چند به بحث تجرد نفس مستقیما مربوط نیست.
اما در جوابی که در اینجا بیان بیان می کند خدای تبارک و تعالی میفرماید: قل یتوفاکم. در جواب این دو مرتبه ی شبهه این ها که شبهه ای که ظاهر کردند و شبهه ای که ظاهر نکردند و ما آشکار کردیم، قل یتوفاکم ملک الموت الذی وکل بکم ثم إلی ربکم ترجعون. دقت می کنید. دو قسمت دارد. قل یتوفاکم ملک الموت الذی وکل بکم. شما چیزی گم نمی شوید. تو اشتباه گرفتی. آنی که گم می شود تو نیستی. آن اجزائی که پراکنده می شود تو نیستی. یتوفاکم ملک الموت الذی وکل بکم. آن ملک الموتی که در حقیقت بر شما گماشته شده، تمام حقیقت شما را در موقع مرگ تحویل می گیرد. لذا آنی که پوسیده می شود، پراکنده می شود که تو نیستی. آنی که تو هستی تحویل گرفت… . یتوفاکم. کم یعنی شما؛ یعنی آنی که حقیقت تو است؛ آنی که تو هستی که اگر ما بخواهیم به خودمان بگوییم می گوییم أنا. آنی که من هستم. آنی که تو هستی، شما هستی، یتوفاکم. بتمامه تحویل گرفته شده و اخذ شده است و آنی که پراکنده شده و گم شده تو نیستی. این در نگاه اول؛ هر چند ما در نگاه دقیق قائل هستیم که اجزا هم گم نمی شوند در نظام وجود. اینی که این فکر می کرد که اجزا پراکنده می شوند، گم شدن را با پراکنده شدن یکسان گرفت، این مال یک نگاهی است که آن حقیقت علم حضرت حق و احاطه ی حضرت حق و آن مرتبه ی وجودی حضرت حق را به نظام وجود قبول ندارد و إلا مگر می شود ذره ای در عالم جابجا بشود گم بشود؟ اجزا از هم … . در نظر من … . یعنی همان معامله ای را که با خودش می کند، این جزئش اینجاست، جزء دیگرش پراکنده شده، نمی بیند یا این قدر ریز می شوند که از رصد چشم من خارج می شوند، همین را باعث گم شدن ببینم، این مرتبه ی من است که این ها را گم شدن می بینم. یعنی عرض می کنیم که اینجا قرآن دیگر نمی خواسته این را بگوید، اینجا نمی خواسته به این اشاره بکند. بهانه ی این ها را دارد می گیرد. آنی که شما هستید اخذ شده بتمامه و باقی هستید. چنانچه در خواب هم همین حالت می شود درباره ی نامفهوم 22:15 فرمود. چنانچه حقیقت شما در همین دنیا هم او بوده. در همین دنیا هم حقیقت شما همان بوده که نفسی بوده که … . لذا اگر کسی را دستش را تعویض بکنند، پیوند جدید بزنند، پایش را تعویض بکنند، اجزایش را تک تک، قلبش را تعویض بکنند آیا عمل او هم تغییر میکند؟ حقیقت نفس او هم تغییر می کند؟ نه حقیقت نفس او هم تغییر نکرده؛ با این که اجزای بدنش چه شده اند؟ چون این بدن او نبود. این بدن چیست؟ او نبود. اگر هرجزئی از اجزای بدنش را از موجودی پیوند بزنند تا اکثر اعضای او تغییر بکند، باز هم اطلاق من به همه ی آن ها که تحت این نفس واحد قرار گرفتهاند میشود؛ چون این بدن او نبوده؛ اما امکان ندارد که نفس انسان جزئی از آن اخذ بشود؛ چون جزء بردار نیست. نفس انسان را پیوند بزنند، امکان ندارد. نفس انسان اتحاد پیدا می کند. ممکن است با خوب ها اتحاد پیدا بکند؛ ممکن است به خوب ها باشد؛ با بدها اتحاد پیدا بکند. اجزا ندارد؛ اما اتحاد بردار هست. می تواند به سمت خوبی ها مایل بشود که می شود اتحاد با آن ها یا به سمت بدی ها. یا خَلَطُواْ عَمَلٗا صَٰلِحٗا وَءَاخَرَ سَيِّئًا[8]، گاهی به این سمت تمایل داشته باشد و گاهی به آن سمت که این حقیقت واحده ملکات و رذایل مختلفی در وجودش ممکن است شکل بگیرد. لذا تطهیر میخواهد برای این که در آن جا یک سره بشود تکلیفش.
قل یتوفاکم ملک الموت الذی وکل بکم که او موکل به شماست، گماشته شده بر شماست. ثم إلی ربکم ترجعون. آنی که رجوع به رب می کند، همان که یتوفاکم، إلی ربکم ترجعون. آن کم به رب رجوع می کند و این رجوع هیچ مانعی ندارد. پس خلل و فاصله ای بین این بدن و معاد ایجاد نشد که بگوییم در این خلل و فاصله این چه شد؟ کجا رفت؟ از بین رفت. گم شد. اصلا گم شدن نیست. حقیقتی بوده که از ابتدا پیدا بوده، بعد از مرگ هم پیداست، بعد از … در حالت رجوع هم پیداست. یک حقیقت پیوسته است، نه گسسته که بین آن انقطاعی ایجاد شده باشد تا اعاده ی معدوم بشود یا مسائل دیگری که مطرح می شود. خوب، تا اینجا که اشکالی ندارید که؟ می گوید: نه چه اشکالی داریم. ذکر سبحانه شبهة من شبهات … . می گوید: اگر اشکالی بکنید، ما هم چه میشویم؟ بل هم بلقاء ربهم کافرون. این طوری می شود. که جرئت می کند این جا اشکال بکند؟ ذکر سبحانه شبهة من شبهات الکفار المنکرین للمعاد و هو أنا بعد الموت و إنحلال ترکیب ابداننا تتفرق أعضاؤنا وتبدد أجزاؤنا ، وتتبدل صورنا فنضل في الارض. صورنا یعنی آن صورتی که جسد داشت، پخش می شود؛ اجزا می شود؛ خاکستر می شود؛ پودر می شود. صور تغییر کرده دیگر. تتبدل صورنا فنضل في الارض ، ويفقدنا حواس المدركين. دیگر دیگران که به ما نگاه می کنند، می بینند ما نیستیم. قبر ما را که می شکافند می بینند چیزی از ما باقی نمانده؛ یعنی ما نیستیم. این ها مفقود می شود در نزد حواس مدرکین. دیگر نه با چشم ما را می بینند؛ نه با لمس ما را لامسه ما را … . هیچ چیزی … . اثری از حواس ظاهری که قابل ادراک باشد از ما باقی نمی ماند. فكيف يمكن أن نقع ثانيا في خلق جديد ؟ چگونه ممکن است در خلق جدید باشیم وهذا استبعاد محض ، وقد لقن تعالى على رسوله الجواب عنه ، بقوله : قل : يتوفيكم ملك الموت الذي وكل بكم وحاصل الجواب أن هناك ملكا موكلا بكم هو يتوفيكم ويأخذكم. در بعضی از روایات دارد که ملکه ی موکل اخذ همان ملک موکل حفظ است؛ یعنی آن ملکی که در دار دنیا حافظ ما است و مراقب ما است تا باشیم، هرگاه مأموریت او به اتمام برسد، همان ملک موکل چه می شود؟ به اخذ می شود. این هم یک تعبیر دقیقی است. این هم یک بیان عالی می طلبد که ملک موکل بر حفظ همان ملک موکل بر اخذ می شود که این هم دیگر آن نامفهوم 27:5 خیلی دقیق میشود آن موقع؛ یعنی این یک ملک جدیدی نیست. این با وکل بکم هم خیلی سازگار تر است. کانه این دوران حیات من وکل بکم؛ موکل بر شما بوده؛ گماشته ی بر شما بوده. در آن لحظه هم اخذ می کند شما را که تمام حقیقت من محفوظ است. آن ملائکه ی کاتب اعمال، ملائکه ی حافظ انسان، این ها هر کدام در حقیقت کثرتشان به چه نحوی است یا ملک حافل و ملک آخذ کثرتشان به چه نحوی است، آن موقع این یک بحث جالبی می طلبد که کثرت این ها به چه نحوی است.
وحاصل الجواب أن هناك ملكا موكلا بكم هو يتوفيكم ويأخذكم ، که همان ملکی که موکل به شما بود، یتوفاکم و یاخذکم ولا يدعكم تضلوا. شما را رها نمی کند که گم بشوید. رهایتان نمی کند که گم بشوید. رها نمی کند چون اخذتان کرده بتمامه. آنی که رها شده شما نبودید. وأنتم في قبضته وحفاظته. ایشان ناظر هم هست. انتم فی قبضته و حفاظته. در حفظ او بودید. در قبضه ی او قرار داشتید وما تضل في الارض آنی که گم می شود در ارض، إنما هو ابدانكم لا نفوسكم التي هي المدلول عليها بلفظ ، كم ، فإنه يتوفيكم. شما را اخذ می کند. پس آنی که اطلاق شما می شود اخذ شده و چیزی از آن گم نشده. این آیه شریفه هم … .
یکی از حضار: الان به ابدان بخورد، یتوفاکم یعنی ابدانتان را توفی می کنیم مشکل چیست؟
استاد: توفی بکنیم یعنی ابدان را باید برداشته باشیم و برده باشیم. در حالی که ابدان اینجا است. جلوی چشم ما است. ابدان جایی نرفته. توفی نشده.
یکی از حضار: خوب بشود چه مشکلی داره؟ آیه ناظر به این باشد!؟
استاد: یعنی ناظر باشد که ابدان توفی شدهاند؟ خوب توفی ابدان، به چه نحوی است؟ تفاوتی در آن، از قبل و بعد ایجاد شد؟
یکی از حضار: همین را قشنگ داره جواب می دهد اگر این باشد. یعنی آن ها دارند می گویند این گم میشود. خداوند متعال دارد میگوید نه همان ملکی که شما را حفظ می کند … .
استاد: آنها که میگوید گم می شود، نه اینکه تا می میرد، گم می شود. می گوید وقتی که می میرد دارد چه می شود؟ آرام آرام پوسیده می شود و تبدیل به اجزا می شود؛ اجزا از هم پراکنده می شوند. دیگر بدن نیست؛ در حالی که اگر کسی بگوید یتفاکم این بدن دیگر این بدن بعد از مدتی دیگر بدن نیست. چون بدن تا کی اطلاق بدن بر آن می شود؟
يکي از حضار: با توجه به آن روایتی که نامفهوم 29:26
استاد: نه آن یک بحث دیگری در ایجاد است بله؛ اما این که می گوید بدن حفظ می شود دیگر اطلاق بدن نیست؛ وقتی که بدن پوسید و پاره شد و پوسیده شد و جزء جزء شد. بدن تا کی اطلاق میشود؟ بدن تا وقتی که این هیأت بر آن حاکم است؛ تا وقتی که این اجزا در آن حاکم هستند و با هم متصل هستند؛ این میشود بدن. سلولهای ما تک تکش، آن هم سلول مرده که مولکول بشوند، این دیگر بدن نیست؛ لذا ادعای آن ها ثابت شده می شود با آن مسئله که این چیزی باقی نمانده از آن. این جدا جدا شدهاند و پوسیده شدهاند و رفتهاند. آن جوابی که من عرض کردم خدمتتان، ما گم شدن را قبول نداریم؛ اصل گم شدن را؛ چون در نظام وجود چیزی گم نمی شود. اگر از منظر من چیزی گم می شود، در حقیقت این گم نشده؛ از چشم من پوشیده شده؛ آن یک بحث دومی است که بدن هم گم نمی شود؛ اما بدن بدن نیست؛ اما بدن همان جایی هم که گم نمی شود دیگر بدن نیست؛ اطلاق بدن بر آن نمی شود. لذا آنها اجساد … . بدن تا می میرد می شود جسد؛ جسد هم وقتی پوسیده می شود می شود اجزایی که ممکن است این جزء در حقیقت در موجودات مختلف دیگری هم رشد بکند. هیچ مشکلی هم در این ندارد؛ اما این که این بدن بعدا چگونه جمع می شود و بعدا چگونه به او ملحق می شود آن یک بحث دومی است. الان در این جا فقط می خواهد ثابت بکند که آن بدنی که در چشم شما گم می شود و پراکنده می شود آن شما نیستید؛ چون همان لحظه ای که این دارد پراکنده می شود او شما را توفی کرده و اخذ کرده بتمامه. همان ملکی که موکل است، … . تناسب حکم و موضوع هم نشان می دهد چه توفی می شود؛ یعنی آنی که تعبیر می کند که یتفاکم، بعد آن آیه هم می فرماید یتوفی الانفس که نفس را … . در دعای شاید ظهرهای هر روز است که در فلاح السائل از حضرت زهرا سلام الله علیها [نقل شده] که خیلی تعبیر دقیق است. میفرماید: خدای تبارک و تعالی روح شما را قبض می کند؛ نفس شما را توفی میکند؛ بدن شما را می میراند. یعنی موت به چه می خورد؟ موت حقیقتا به بدن میخورد؛ منتها چون بدن انس داشت به نفس، نفس چون انس داشت به بدن معمولا جدا شدن بدن که موت بدن است، برای نفس یک الم است؛ یک سختی است؛ لذا كُلُّ نَفۡسٖ ذَآئِقَةُ ٱلۡمَوۡتِۖ[9]؛ میچشد موت را. لذا نفس حی است؛ نه این که نفس می میرد؛ نفس نمی میرد؛ نفس می چشد موت را. آن حقیقتی که می چشد، چشیدن یعنی این هست. یعنی این باقی است؛ اما می چشد آن را؛ چنان چه شما می چشید غذا را. شما در حقیقت غذا نشدهاید؛ غذا را می چشید. غذا هضم می شود در وجود شما. هاضم شما هستید. آنی که هضم شده غذا است. این جا هم که می گوید کل نفس ذائقة الموت، نه نفس می میرد. معنا کردن به این که هر نفسی می میرد غلط است. یعنی معنا این است که هر نفسی مرگ را می چشد؛ چون نفس یعنی چه به تعبیر تخصصی؟ همان طوری که حضرت زهرا سلام الله علیها میگوید روح قبض می شود؛ نفس توفی میشود؛ بدن می میرد. مردن به بدن نسبت دارد؛ توفی به نفس نسبت دارد؛ قبض به روح که این سه وقتی که روح به بدن تعلق میگیرد میشود نفس. مدبر بدن است میشود نفس؛ لذا توفی میشود در وقتی که تدبیر بدن از دست رفت، دیگر بدن تدبیر نمیخواهد یا آنجا دیگر جای تدبیر بدن نباشد، نفس توفی میشود؛ روح هم که دیگر الان رابطهای بین او و بدن نیست قبض میشود. قبض شدن با توفی خیلی معنایش متفاوت است و بعد می شود از این استفاده کرد که روح قبض می شود با نفس توفی میشود این چه نسبتی پیدا میکند. حالا اینها دور میشویم از آن؛ ولی حقیقت موت به بدن تعلق میگیرد. لذا پوسیده شدن، جزء جزء شدن، تکه تکه شدن، انسان نیست؛ بدن انسان است؛ چنانچه در همین حیات دنیا هم انسان بدنش نبوده؛ درست است؟ انسان بدنش نبوده. لذا اگر این اجزایش تغییر بکند، هیچ اشکالی پیش نمیآید. اگر بتوانند اکثر اجزای این بدن را عوض بکنند، اکثر این فرد عوض نشده. بلکه این فرد همان فرد است.
و من الآیات قوله تعالی (از آیات دیگری که دلالت بر تجرد نفس میکند): وَنَفَخَ فِيهِ مِن رُّوحِهِۦۖ[10]. خداوند تبارک و تعالی نفخ در این انسان من روحه، من روح الهی. ذكره في خلق الانسان ثم قال تعالى در آیه ی دیگری که این نفخ روح که إِذَا سَوَّيۡتُهُۥ وَنَفَخۡتُ فِيهِ مِن رُّوحِي فَقَعُواْ لَهُۥ سَٰجِدِينَ٢٩ [11]، ساجد باشید نسبت به آن یا در آن آیه ی شریفه که حالا نمی دانم این جا می آورد آن آیه را یا نه؟ ببینیم اگر نمی آورد بخوانیم. چرا بعد می آورد. آن مراحل خلقت را می گوید که از نطفه و علقه و و مضعه تا مراحل بعد، ثُمَّ أَنشَأۡنَٰهُ خَلۡقًا[12] در آنجا. این جا می فرماید که این جا که نفخ فیه من روحه، ذكره في خلق الانسان ثم قال تعالى ( وَيَسۡـَٔلُونَكَ عَنِ ٱلرُّوحِۖ قُلِ ٱلرُّوحُ مِنۡ أَمۡرِ رَبِّي)[13]. این که نفخ فیه من روحه، از روحش در او دمیده، در آیه ی دیگری یسئلونک عن الروح. این روحی که در او دمیده، سؤال می کنند عن الروح؛ این روح چه روحی است؟ یسئلونک عن الروح؛ منتها این الروح است؛ آن روحه است. حالا اینها جای خودش که این تعین است؛ آن اطلاق است. این الروح اطلاق دارد که یسئلونک عن الروح که از روح سوال می کنند، قل الروح من امری. الروح چیست؟ روح از امر من است. از امر من است گاهی بعضی از مفسرین استفاده می کنند که این جا خداوند تبارک و تعالی گفته که این سوال جواب ندارد؛ یعنی مبهم است؛ جواب نمی خواهد بدهد. قل الروح من امر ربی یعنی چه کار دارید سوال می کنید؟ این از امر من است. یک جواب این است که نه، من امر ربی جواب است؛ تبیین روح است که حقیقت روح از امر رب است. آن وقت امر چیست؟ آن وقت بیان میکند که فأفاد أن الروح من سنخ أمره ، ثم عرف الامر في قوله تعالى : (إِنَّمَآ أَمۡرُهُۥٓ حالا امر چیست؟ ببینید این تفسیر قرآن به قرآن است؛ یعنی از این آیه به آن آیه، از آن آیه به آیه ی دیگری یکی یکی هم دیگر را تبیین میکنند تا اولی کامل تبیین میشود و خودشان هم تبیین میشوند. این سنخ تفسیر قرآن به قرآن است که علامه در المیزان به آن مقید است. این جا می گوید نفخ فیه من روحه؛ بعد یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی؛ بعد انما امره إِذَآ أَرَادَ شَيۡـًٔا أَن يَقُولَ لَهُۥ كُن فَيَكُونُ٨٢ فَسُبۡحَٰنَ ٱلَّذِي بِيَدِهِۦ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيۡءٖ)[14]. امر آن کلمه ی ایجاد. کن وجودی اشیا است که یسئلونک عن الروح یا نفخت فیه من روحی یا نفخ فیه من روحه، این روح در حقیقت از امر است؛ امر هم کلمه ی ایجاد است که همان ملکوت شیء است که بلافاصله فسبحان بیده ملکوت کل شیء که ملکوت هرچیزی دست خدای تبارک و تعالی است که همان کن وجودی است که یکون می شود آن شیء؛ کن می شود کلمه ی ایجاد شیء. فسبحان الذی … . انما امره اذا اراد شیئا ان یقول کن فیکون. این فیکون خود شیء است. کن کلمه ی ایجاد شیء است. اراده ی حق است برای ایجاد است. اراده ی حق برای ایجاد می شود کن؛ آن موجود می شود فیکون که محقق شدن است. لذا می فرماید فأفاد أن الروح من الملكوت، روح از ملکوت است، وأنها كلمة ، كن ، همان کلمه ی کن هم هست. ثم عرف الامر، امر را شناساند بتوصيفه بوصف آخر در آیه ی دیگری، بقوله : ( وَمَآ أَمۡرُنَآ إِلَّا وَٰحِدَةٞ كَلَمۡحِۭ بِٱلۡبَصَرِ٥٠)[15]. امر ما یک حقیقت واحده ای است؛ کثرت بردار نیست که آن هم کلمح بالبصر. کلمح بالبصر یعنی چه؟ یعنی تدریج ندارد. یک بارگی و دفعی است؛ چون آن چه که با خدای تبارک و تعالی سازگار است، تدریج نیست؛ تدریج مال ضعف است؛ تدریج مال عدم توانایی در قبول است؛ منتها ما چون در عالم ماده انس گرفته ایم، اگر چیزی غیرتدریجی برایمان بخواهد تصورش بکنیم، غیر قابل تصور ابتدایی است؛ هرچند در نظام وجود ما، نظام دفعی محقق است و فهم های این طوری … . حالا آن بحثش ان شاء الله وقت دیگری. لذا می فرماید و ما امرنا الا واحدة کلمح بالبصر والتعبير بقوله : كلمح بالبصر يعطي أن الامر الذي هو كلمة ، كن ، موجود دفعي الوجود غير تدريجية ، فهو يوجد این موجود می شود من غير اشتراط وجوده وتقييده بزمان أو مكان؛ یعنی این دیگر شرط است؛ نه حیثیت تقییدیه میخواهد نه حیثیت … . هیچ از این حیثیاتی که در کار است که قیدی باشد، شرطی باشد، مانع مفقود باشد، برای آن حیثیت امریه در کار نیست. برای آن حیثیت نامفهوم 39:25 ملکوت شیء این حیثیات در کار نیست. ومن هنا يتبين أن الامر ـ ومنه الروح شئ غير جسماني ولا مادي. پس اگر این شد از امر و امر شد غیرتدریجی و غیرتدریجی مادی نیست، پس روح چیست؟ غیرمادی است. اگر روح غیرمادی شد، می شود غیربدن. شیء غیرجسمانی و لا مادی فإن الموجودات المادية الجسمانية من أحكامها العامة أنها تدريجية الوجود ، مقيدة بالزمان والمكان ، فالروح التي للانسان آن روحی که این خصوصیت را داشت، ليست بمادية جسمانية ، وإن كان لها تعلق بها. اگرچه این روح تعلق به جسم دارد. دقت می کنید؟ خودش جسمانی نیست؛ اما تعلق به جسم دارد. حالا با این کلمه ی روح که تا اینجا از آیات استفاده شد، حالا برگردید در نفخت فیه من روحی، در آیات این طوری که این روحی که غیر مادی است، چگونه انشأناه خلقا آخر و امثال این ها … . آن وقت یکی یکی خودش را بهتر نشان می دهد.
در آیه ی بعد که می فرماید که … چون ما می خواهیم یک خرده هم در عین حال که باید مطلب گفته بشود، جلو هم باید برویم دیگر. جمع بین دو تایش خوب است. لذا این آیه ی بعدی را هم ان شاء الله با سرعت می خوانیم. وهناك آيات تكشف عن كيفية هذا التعلق. آیات دیگری هم هست که از کیفیت تعلق روح به بدن پردهبرداری میکند و آشکار میکند. فقد قال تعالى: (مِنۡهَا خَلَقۡنَٰكُمۡ)، منها خلقناکم یعنی من الارض خلقناکم. آیه که می فرماید که مِنۡهَا خَلَقۡنَٰكُمۡ وَفِيهَا نُعِيدُكُمۡ وَمِنۡهَا نُخۡرِجُكُمۡ تَارَةً أُخۡرَىٰ٥٥[16]، از ارض خلق شدید شما و به ارض رجوع می کنید و دوباره از ارض برانگیخته می شوید که می فرماید منها خلقناکم وقال تعالى : ( خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِن صَلۡصَٰلٖ كَٱلۡفَخَّارِ١٤)[17]، انسان از صلصال کالفخار [آفریده شد]. یک موقع می گوید بدن از صلصال کالفخار [آفریده شد]؛ یک موقع می گوید انسان از صلصال کالفخار؛ یعنی این منها خلقناکم را دارد بیان میکند که خلق شما از چیست؟ از همین صلصال کالفخار است؛ همین گل چسبنده است. وقال تعالى (وَبَدَأَ خَلۡقَ ٱلۡإِنسَٰنِ مِن طِينٖ٧. خلق انسان، بدئش و آغازش از گل بود؛ یعنی انسان از طین بود؛ نمیگوید بدن انسان؛ نمی گوید جزء انسان؛ الانسان از طین خلق شد. ثُمَّ جَعَلَ نَسۡلَهُۥ مِن سُلَٰلَةٖ مِّن مَّآءٖ مَّهِينٖ٨)[18]. بله، نسل آدم که خود آدم از طین بود، نسلش از آن ماء مهین، از آن آب نطفه که او خودش منتسب بود در ادامه و سلسله به همان طین. این از آن خلق میشود. ثم قال : سبحانه وتعالى وَلَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ (خلقنا الانسان. دقت بکنید این ها ضمایر به چه بر می گردد. خلقنا الانسان. ما خلق کردیم انسان را؛ نه بدن انسان را.) مِن سُلَٰلَةٖ مِّن طِينٖ١٢ ثُمَّ جَعَلۡنَٰهُ نُطۡفَةٗ فِي قَرَارٖ مَّكِينٖ (همان رحم.) ١٣ ثُمَّ خَلَقۡنَا ٱلنُّطۡفَةَ عَلَقَةٗ فَخَلَقۡنَا ٱلۡعَلَقَةَ مُضۡغَةٗ فَخَلَقۡنَا ٱلۡمُضۡغَةَ عِظَٰمٗا فَكَسَوۡنَا ٱلۡعِظَٰمَ لَحۡمٗا ثُمَّ أَنشَأۡنَٰهُ خَلۡقًا ءَاخَرَۚ.[19][20] همین سیری که داشت از نطفه شروع می شد، به جایی می رسد که همین این خلقا آخر می شود. منتها تعبیر را دقت بکنید. انشأناه. یک موقع یک کسی اشکال میکند که مگر میشود سافل علت برای عالی باشد؟ آیا این که سلاله ی صلصال کالفخار یا سلالة من ماء مهین یا اینها آیا میتوانند حیات ایجاد کنند؟ آیا خاک میتواند حیات ایجاد کند؟ خاک که نمی تواند حیات ایجاد کند؛ چون اخس است. این پایین تر است. چگونه ممکن است که بگوییم که این ایجاد حیات می کند؟ علت برای حیات که این نمی تواند باشد که. در این سلسله هم که از نطفه شروع می شود تا می رسد به مضغه، فکسونا العظام لحما ثم انشاناه … . این ضمیر «ه» بر می گردد به چه؟ به همان حقیقتی که فکسونا العظام لحما. همان لحمی که قبلا بود، انشاناه خلقا آخر. آن لحم را ما خلق آخر قرار می دهیم. ما آن لحمی را که همان انسان اولی بود، همان انسانی که نطفه بود، انسانی که الان لحم است، او را قرار می دهیم چه؟ انشاناه خلقا آخر. او را قرار می دهیم؟ دارد که این را انجام می دهد؟ فاعل به که منتسب است؟ به خدا منتسب است. این دگرگونی و انشا را خدا می کند؛ نه این که او خودش دارد این می شود. یک موقع او را به تنهایی نگاه می کنیم؛ میگوییم نطفه می شود علقه، می شود مضغه، می شود این؛ این امکان ندارد که اخس بتواند علت برای اشرف بشود؛ اما یک موقع می گوییم خدای تبارک و تعالی در سیر کمالی، این را به گونه ای دارد تدبیر می کند، این را به گونه ای دارد سیر می دهد که این دارد این تبدل در آن محقق می شود. پس این با افاضه ی الهی که انشاناه ما او را انشا کردیم … . تعبیر خیلی دقیق است. انشاناه. ما ایجادش کردیم؛ پس ایجاد این مسئله به که منتسب است؟ به خدا. لذا هیچ اخسی علت برای اشرف نشده؛ بلکه اشرف علت شده برای اخس و این مانع ندارد. صحیح است. توانستم منظورم را عرض بکنم؟ آن بحث حرکت جوهری که گفته می شود که از جمله مویداتش این جا هم می تواند باشد، با این نگاه صحیح می شود؛ لذا این جا تعبیر به این که تا به حال خلقنا بود؛ این جا یک دفعه گفت انشناه که نشان می دهد آن جایی که خلقنا ها بود … . دیگر آیه ی قرآن است اثر خوبی ندارد. آدم احساس قساوت می کند اگر بخواهد ادامه بدهد. ان شاء الله خدای تبارک و تعالی ما را به معرفت آیاتش هدایت بکند. و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
[6] . [الكهف: 99] ، [المؤمنون: 101] ، [يس: 51] ، [الزمر: 68] ، [ق: 20] ، [الحاقة: 13]
[9] . [آل عمران: 185] ، [الأنبياء: 35] ، [العنكبوت: 57]
[20]. الميزان في تفسير القرآن، العلامة الطباطبائي، ج1، ص351 و 352.
اولین کسی باشید که برای “تفسیر المیزان، جلسه 204” دیدگاه میگذارید;