بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم

بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین، و الصلاه و السلام علی محمد و آله الطاهرین، و اللعن الدائم علی أعدائهم أجمعین إلی یوم الدین.

در بحث علمی که ذیل آیات 228 تا 243 بودیم بحث هویت و شخصیت زن در اسلام مطرح بود که به خاطر این که این بحث خوب جا بیفتد ایشان مقدمه­ای چیدند که در این بحث وضعیت زن را در امم غیرمتمدنه و بعد امم متمدنه مطرح کردند که از جهت حقوقی و شخصیتی و فکری نگاه به زن چگونه بود و ریشه­های این بحث از کجا نشأت می­گرفت. این بحث با این که مختصر بود اما توانست یک نگاه کلی از وضعیت آن زمان را نسبت به زن در منظر ما به اجمال ایجاد کند. تتمه­ی بحثی که از بحث قبل مانده بود و همچنین شخصیت زن در زمان ظهور اسلام در جزیره العرب که آن­جایی که مهبط وحی بوده است و پیغمبر اولاً آن­جا را مورد خطاب قرار داده است آن هم خیلی مهم است که این احکام ابتداءً در کجا نازل شده است و چه کسانی از اول با آن درگیر بودند و زمینه­چینی روشی که پیغمبر نسبت به زن آورده است چگونه ایجاد شد تا این تغییر امکان­پذیر شد. چون همه­ی این­ها باید دیده شود! نمی­شود که یک جایی بدون در نظر گرفتن محیط و شرایط آن­جا تغییر فرهنگ ایجاد کرد. چگونه شد که این تغییر فرهنگ امکان­پذیر شد و چه قدر این تغییر فرهنگ محقق شد؟ چون پیغمبر تغییر فرهنگ را آغاز کردند اما فرهنگ­ها مثل اعمال به سادگی تغییر نمی­کند. گاهی می­بینید ظاهر عمل تغییر کرده است اما با یک برگشت دوباره به فرهنگ، فرهنگ جای خودش را باز می­کند. لذا هیچ­گاه فرهنگ­ها به سادگی از بین نمی­روند، این را یقینی بدانید که روش­های اصلاح فرهنگ یک مبارزه و کار دراز مدتی را می­طلبد که دایماً باید مقابله با فرهنگ منحط قبلی صورت بگیرد تا اصلاح امکان­پذیر شود. و الا با صرف این که انقلاب شد با بعضی از مظاهر فرهنگ طاغوتی هم که سالیان طولانی راسخ بود مبارزه شد و آن مظاهر اولیه از بین رفت فرهنگ طاغوتی از بین نمی­رود. لذا می­بینید که مثلاً در انقلاب فرهنگی هم بعد از این که یک سال و اندی دانشگاه را تعطیل کردند، خواستند کتاب­ها را تغییر دهند، ولی باز وقتی که شروع شد همان شد که شده بود و فرقی نکرد. چون آن فرهنگ غالب، فرهنگ جا افتاده­ای بود. تغییر فرهنگ به این راحتی آغاز نمی­شود!

در انقلاب، احساسات مدتی می­تواند جلوی ظهور فرهنگ قبل را بگیرد اما کم­کم او از راه­های دیگری خودش را می­نمایاند و حاکمیت خودش را نشان می­دهد. چنانچه در انقلاب ما هم همین طور شد، هر چند یک چشم دیده­بان قوی مثل امام در کار بود و دایماً نهیب می­زد که مثلاً جلوی این کار را بگیرید، جلوی آن کار را بگیرید، این کار را بکنید، ولی افسران ایشان به اندازه­ی ایشان اعتقاد به این مسأله نداشتند. لذا با افراط­ها و تفریط­ها یا عدم توجه درست به این مسأله خیلی از مظاهر فرهنگ سابق بازگشت. اما خدا به رحم کرد و جنگی واقع شد که این جنگ ناخواسته بود اما خود این دفاع مقدس باعث شد که مظاهر فرهنگ سابق زود نتواند برگردد و خود جهاد و دفاع هشت ساله یک فرهنگ­سازی کرد و دوستانی که آن دوره را درک کردند می­دانند که برگشت فرهنگ دوره­ی طاغوت سرعتی پیدا کرده بود هر چه امام از یک طرف نهیب می­زد از طرف دیگر سر باز می­کرد. ولی وقتی جنگ و دفاع مقدس آمد خودبه­خود یک فرهنگ جدیدی را ایجاد کرد که آن فرهنگ جدید توانست تا حدی جلوی ظهور فرهنگ سابق را بگیرد. یعنی دشمن ناخواسته به ما کمک عمده­ای کرد. البته بعد از جنگ دوباره آن روزنه­های نفوذ فرهنگ سابق و فرهنگ طاغوت و آن گاه سرمایه­داری که در سابق بود و آن نگاه غربی کم­کم دوباره راه خودش را باز کرد تا حدی که هر چه قدر هم با آن معارضه شد دارد راه خودش را طی می­کند.

لذا در رابطه با پیغمبر اکرم هم همین گونه بود که پیغمبر اکرم توانست در دوران مدینه که حاکمیت و حکومت تشکیل دادند اساس فرهنگ اسلامی را بیان و القا کنند، با مظاهر فرهنگ یهود و فرهنگ منحط عرب جاهلی مبارزه کنند. چه قدر آیات در رابطه با حرکات یهود در قرآن وارد شده است، یک موردش فقط از آیه­ی 40 تا 140 سوره­ی بقره، صد آیه پشت سر هم در رابطه با جریانات بی­وفایی و جهل یهود و کارهای یهود است. صد آیه پشت سر هم در رابطه با این مسأله است. این­جا یک بعدش بود، فرهنگ جاهلی عرب هم یک بعدش بود بلافاصله در مدینه هر بهانه­ای که پیش می­آمد جهالت­های سابق می­خواست برگردد و پیغمبر دوباره در حقیقت آن را درمان می­کردند. اما بلافاصله بعد از وفات پیغمبر این جهالت­ها سر باز کرد و توانست غلبه پیدا کند و حاکمیت­های قبیله­ای دوباره بازگردد.

این است که در مبارزه با فرهنگ و از بین بردن یک فرهنگ و جایگزینی فرهنگ دیگر، یک کار دراز مدت و یک مراقبه­ی دایمی می­خواهد. این گونه نسیت که با تغییر رفتار ظاهری تمام شود. نه! بعد می­بینید همین رفتار کم­کم با آن فرهنگ سابق تبیین و توجیه می­شود مگر این که یک دیده­بانی دایم و مبارزه­ی مستمر باشد هیچ اختلالی هم در آن ایجاد نشود، این امکان­پذیر است. لذا در این دوره ما هنوز موفق نشدیم، همان طور که مقام معظم رهبری هم فرمودند که سبک زندگی ما مخلوط و التقاطی از سبک زندگی غربی با سبک زندگی اسلامی است. ایشان فرمودند علتش هم این است که مبادی فرهنگ غربی در بسیاری از افکار ما راسخ شده است و بدون این که بدانیم این سبک زندگی و این رفتار از آن مبادی نشأت می­گیرد. لذا تغییر فرهنگ خیلی سخت است. باید معلوم شود که پیغمبر اکرم در چه جامعه­ای این دین را آورد و چه قدر مبارزه کرد، چه قدر توفیق داشت و این جامعه چه قدر مقاومت کرد و این فرهنگ راه خودش را چگونه می­خواست حفظ کند و مقاومت پیغمبر و حضرات معصومین در این که اساس اسلام باقی بماند چه قدر عظیم بوده است. این­ها خیلی مهم است. درست است نسبت به یک موضوع است که مربوط به زن است اما نگاه این­ها به جریان زن، نگاه این­ها به خیلی از مسایل دیگر را هم آشکار می­کند و آن­ها را هم نشان می­دهد، فقط یک مسأله نیست، هر چند همه­ی این­ها جای تبیین دارد. چنانچه امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه­های نهج­البلاغه گاهی در چند خطبه بیان زمان بعثت را می­کند که پیغمبر آمد شما وضع­تان این بود، غذای­تان این بود، فرهنگ­تان این بود، کارهای­تان این گونه بود، یکی­یکی این­ها را می­شمارد که پیغمبر در این وضعیت و در بدترین وضعیت آمده است. حالا در خدمت این بحث هستیم تا این بحث تمام شود آن وقت آن نگاه عظیمی را که اسلام در مقابل همه­ی این نگاه­ها آورده است در مورد افعال زن، شخصیت زن، سعادت و غایت زن، نگاه به زن و مرد و نگاه به عالم انسانی، آن موقع خودش را بهتر برای انسان جا می­اندازد، تا این­ها نباشد آن تعرف الاشیاء باضدادها محقق نمی­شود. نگویید این­ها زاید است و لزومی ندارد. همین مقدار که الآن از اسلام در رابطه با زن می­دانیم، نه با آن عظمت­هایش و با آن عمقش و با آن نگاه بنیادینش، چه قدر با نگاه­های مقابل متفاوت است؟!

شاگرد: نقش فطرت در این­جا چه می­شود؟ انسان­های اولیه قطعاً فطرت­شان دست نخورده­تر بوده است نسبه به انسان­هایی که الآن هستند.

استاد: البته این که در اولی­ها به طور مطلق فطرت دست نخورده­تر بوده است خیلی نمی­توان این را استفاده کرد. مثلاً در زمان نوح سلام الله علیه به جایی می­رسد که می­گوید «وَ لَا يَلِدُوا إِلَّا فَاجِرًا كَفَّارًا»[1]؛ یعنی فطرت کاملاً محجوب شده است. ما در تاریخ در هیچ جای دیگر نداریم.

شاگرد: یک جوری داریم تصور می­کنیم که مثل تخصیص اکثر می­شود و این قدر مستهجن نمی­شود که فرهنگ عمومی جامعه یک چیزی برخلاف صددرصد فطرت شود.

استاد: شما از قوم نوح بیشتر سراغ دارید؟! قرآن خودش می­گوید! می­گوید «و لا یلدوا الا فاجرا کفارا»؛ «فاجرا کفارا» یعنی چه؟ یعنی این قدر این فرهنگ ظلم و خلاف فطرت قوی شده است کأنه بچه که به دنیا می­آید کافر فجار به دنیا می­آید. با این تعبیر است که ما داریم «كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى اَلْفِطْرَةِ وَ إِنَّمَا أَبَوَاهُ يُهَوِّدَانِهِ وَ يُنَصِّرَانِهِ وَ يُمَجِّسَانِهِ»[2]. اما این قدر ظهور و نفوذ و حالت استقرار و ثبات این فرهنگ غلیظ شده است که بچه از همان نفس کشیدنش در این فرهنگ نفس می­کشد. از همان ابتدا که به دنیا می­آید انگار ژنتیکش تغییر کرده است. این تعبیر قرآن است که «لا یلدوا الا فاجرا کفارا». پس می­شود جایی برسد که فطرت در قلیلی از افراد زنده باشد. خط هدایت همیشه بوده است و لو این که به یک نفر قایم باشد. اگر نسبت به زمان ابراهیم خلیل داریم که وقتی که ابراهیم خلیل را دارند در آتش می­اندازند و جبرییل به خدا عرض می­کند که خدایا یک نفر موحد در کل عالم هست که آن هم دارد در آتش انداخته می­شود، اگر این بیان جبرییل درست باشد معلوم می­شود کل انسان­ها در آن دوره از توحید سرپیچی کرده بودند. حالا این که کل آن­جا موحد نبودند بدین معنا نیست که همه­شان اهل عناد بودند، موحد نبودند، اما موحد یک نفر بود که در خط فطرت بود. حالا آن­ها طیف هستند عیبی ندارد، اهل عناد داریم و غیر اهل عناد. بالاخره در مقابل خط فطرت بودند، اما به مراتبش. اگر این روایات صحیح باشد که می­گوید یک نفر موحد است و دارد در آتش می­افتد آن وقت می­گوید «هذا مِثلُكَ مَن يَخافُ الفَوتَ»[3]؛ مثل تو است که فکر می­کند دیگر اگر بخواهیم ابراهیم را نجات دهیم باید چه وقت نجات دهیم؟ قبل از این که در آتش بیفتد. یعنی اگر در آتش بیفتد دست ما بسته است. «هذا مِثلُكَ مَن يَخافُ الفَوتَ»؛ مثل تو است که از این می­ترسد که وقت گذشت و تمام شد. نه! ما همان آتش را تبدیل به گلستان می­کنیم. هر کار دیگری غیر از این بود ممکن بود که این مقدار اثر نداشته باشد. ابراهیم تا سالیان سال بعد از حیاتش معروف به این بود که او فرزند کسی است که در آتش افتاد و آتش سرد شد. خب این یک کمال هدایتگر عظیمی شد که با همان چیزی که می­خواستند ابراهیم را به عجز بیاورند سبب هدایت عظیمی شد که این، آن شخص است. می­گوید وقتی لوط را به سوی قومش فرستاد همه­ی قوم لوط می­خواستند لوط را از بین ببرند. وقتی خودش را معرفی کرد گفت من پسرخاله­ی آن کسی هستم که وقتی او را در آتش انداختند خداوند آتش را برای او سرد کرد. برای همین کاری با او نکردند و ترسیدند. به لوط تعرض نکردند به خاطر این که پسرخاله­ی ابراهیم بود. به خاطر همین نسبت ترسیدند و با این که در قومش غریبه بود ولی تا آخر کاری با او نکردند، با این که حضرت لوط این­ها را تخطئه می­کرد، با این­ها برخورد می­کرد، اوقات این­ها را تلخ می­کرد و عیش­شان را منقص می­کرد و همه­اش موی دماق­شان بود، با این وجود نتوانستند با او کاری کنند گر چه او را تهدید می­کردند، چون منتسب به حضرت ابراهیم بوده است. پس می­شود که در دوره­هایی فساد و ظلم غلبه داشته باشد. وقتی عذاب بر قومش نازل شد فقط لوط و خاندانش غیر از زن لوط نجات پیدا کردند، یعنی بقیه در نظام فطرت محجور شده بودند، اما خط فطرت همیشه باید و لو با یک نفر باقی باشد که حجت می­شود. پس و لو به یک نفر، نه به یک عده، خط فطرت باید باقی باشد و این بر همه حجت است. اما این گونه نیست حتماً عده­ی کثیر و زیادی باشند. گاهی عذاب­ها همه را از بین می­برد و خودش و خانواده­اش می­ماندند یا خودش و دو سه نفر دور و برش می­ماندند. بارها عذاب­های الهی این گونه نازل شده است که کسی غیر از آن­ها و نزدیکان درجه یک­شان باقی نماند.

شاگرد: اسباب عادی می­گوید فرهنگ مردم به راحتی تغییر نمی­کند حتی ممکن است باعث شود که جریان هدایت در جاهایی دچار انحطاط شود همان طور که در سقیفه اتفاق افتاد. چرا خداوند از معجزه که از اسباب غیرعادی است استفاده نمی­کند؟ منطق مشخصی دارد؟

استاد: بله برای خودش منطق دارد که چه وقت باید از معجزه استفاده کرد. چرا انبیا زیاد از معجزه استفاده نکردند؟ چرا در بعضی از اقوام معجزه زیاد اتفاق افتاده است و در بعضی از اقوام خیلی کم اتفاق افتاده است؟ چرا در اسلام معجزه کمتر اتفاق افتاده است؟ هر چه رشد عقلانی بشر بیشتر شود تمسک به معجزه کمتر است. بیشترین معجزه برای قوم یهود و بنی­اسراییل آمده است. چرا؟ چون خیلی حس­گرا بودند و عقل در آن­ها خیلی ضعیف بوده است. حس­گرا بودند و باید یک چیزی می­دیدند. از دریا عبور کردند، از دست فرعون نجات پیدا کردند و با معجزه به آن طرف دریا رفتند، قبلش هم معجزات زیادی بوده است، می­بینند وقتی یک عده­ای موجود محسوسی را می­پرستند می­گویند نمی­شود برای ما یک چیزی قرار بدهی که آن را ببینیم و عبادت کنیم؟! خدایی که نبینیم چه فایده­ای دارد؟! تازه از دریا عبور کردند و هنوز کف پای­شان خشک نشده است، وقتی به آن طرف رسیدند می­گویند یک چیزی مثل این برای ما قرار بده! آن چیزی که تو می­گویی ما نمی­فهمیم چیست! خب در این­جا خیلی معجزه می­خواهد و دایماً باید برای­شان معجزه بیاورد و بیش از این نمی­فهمند. معجزات قوم عیسی علیه السلام بی­واسطه بود، معجزات قوم موسی علیه السلام باواسطه بود مثل این که خدا به موسی فرمود عصایت را به دریا بزن! خب می­شد موسی به دریا بگوید بایست و بایستد. چنانچه عیسی می­گفت زنده شو و زنده می­شد. اما وقتی موسی می­خواهد زنده کند می­گوید یک گاو را بکشند و دمش را به این مرده بزنند تا زنده شود. معجزات قوم موسی همه­اش محسوس است و باید می­دیدند. اما قوم عیسی علیه السلام این گونه نیست و معجزاتش غیرمحسوس است. اگر مریض را شفا می­دهد با نفس عیسی است نه با وسیله، و اگر مرده را زنده می­کند با نفس عیسی است و نه با وسیله. منتها ضعف قوم عیسی این بود که وقتی بی­وسیله شفا حاصل می­شود می­گویند این خدا است! به موسی کسی خدا نگفت چون وسیله در ایجاد معجزه حاجب بود ولی به عیسی خدا گفتند چون بی­وسیله بود. ببینید خدا هر کاری با این مردم می­کند تا رشدشان دهد به یک سمت دیگر غش می­کنند. لذا وقتی امام صادق علیه السلام این­ها را بیان می­کند از حضرت سؤال می­شود که امروز معجزه و حجت چیست؟ حضرت می­فرمایند عقل! یعنی در امت ختمی معجزه عقل است که عقل به مرتبه­ای رسیده است که می­یابد. این خیلی مرتبه­ی بلندی است که امروز حجت عقل است و امروز آن معجزه عقل است که خدای سبحان این امت را در این مرتبه قرار داد. لذا برای امت ختمی کتاب خدا معجزه است که همه­اش در آن بیان است. کتاب خدا معجزه­ی پیغمبر است که معجزه­ای دایمی است که در آن بیان است نه این که الفاظ فقط معجزه باشند، الفاظ هم معجزه هستند اما در عین حال این معانی است که از الفاظ مقصود است و این معجزه است. لذا امروز عقل حجت است. آن چیزی که معجزه است کتاب است. برای آن­ها کتاب معجزه نبود اما در این امت معجزه کتاب است، معجزه قرآن است و معجزه­های دیگر تحت شعاع این قرار گرفته است و در قبال این هیچ بردی ندارد و در قبال این معجزه هیچ مطرح نیست.

تتمه­ای که از قبل مانده بود را با سرعت ببینیم که یک نتیجه­گیری نسبت به سابق بود. بعد از این که جریان آن­ها را مطرح کرد که حتی امم متمدنه­ای هم که کتاب داشتند- امم متمدنه دو دسته شدند آن­هایی که کتاب نداشتند و آن­هایی که کتاب و قانون داشتند- نه تنها هیچ شخصیتی برای زن قایل نبودند تناقض در قانون­گذاری داشتند. تناقض در قانون­گذاری­شان این بود که اگر زن خوبی انجام می­داد به حساب مرد نوشته می­شد، هر حسنی که زن داشت در جیب مرد می­رفت، اما اگر یک جایی خطایی از او سر می­زد خودش را معاقبه می­کردند و نمی­گفتند این ملک فلانی است و مربوط به فلانی است، خودش مورد عقاب قرار می­گرفت. این از یک نگاه نشأت می­گیرد که حال در بحث بعدی و در این­جا به آن اشاره می­کنند. یک نگاهی بوده است کأنه زن یک موجود مضر در اجتماع است که باید استرقاب شود و به دست گرفته شود و این زمامش را بگیرند تا جلوی ضررش گرفته شود و از منافعش استفاده کنند. یک نگاه این گونه به زن بوده است که زن موجودی است که اولاً و فی­نفسه به حال اجتماع مضر است، این را باید مهار کرد، مثل یک دشمنی که بر او غلبه می­کنی، وقتی که غلبه کردی می­توانی او را بیاوری و با مراقبت تام به کار بگیری. به کار گرفته می­شود، چون ناچار از ادامه­ی نسل هستیم باید زن باشد. لذا می­گویند عقابش بر عهده­ی خودش است، مثل یک دشمنی که در این­جا گرفتیم و اسیر است، اگر یک کار خوبی کرد مربوط به کمپ اسرا است و به او برنمی­گردد، کارهایش می­رود در جیب کشوری که او را اسیر کرده است، اما اگر در جایی بدی کرد او را اعدام هم می­کنند، او را چوب هم می­زنند، او را فلک هم می­کنند، اما اگر کاری کرد به او پول نمی­دهند. همین نگاه منشأ این بوده است که این گونه قانون­گذاری می­کردند، لذا این گونه نبود که برای زن احترامی قایل باشند بلکه زن را اساساً و فی­نفسه موجود مذموم و مضری می­دانستند. اگر به کار می­گرفتند به خاطر ضرورت بوده است که می­گفتند از ادامه­ی نسل ناچاریم و برای همین باید زن در کار باشد. این خودش یک نگاه است. «و هذا– این قانونی که این­ها گذاشته بودند- بعینه من الشواهد الدال علی أن جمیع هذه القوانین ما کان تراها جزءً ضعیفاً من المجتمع الانسانی»؛ این­ها زن را جزء ضعیفی از مجتمع انسانی هم نمی­دانستند، حتی تا این حد که بگویند مثل یک کودک یک جزء ضعیفی از مجتمع انسانی باشند، می­گوید نه! حتی این قدر هم نمی­دانستند، در مجتمع انسانی جزء ضعیف هم برای زن قایل نبودند، «ذات شخصیه تبعیه»؛ مثل کودکی که تحت سرپرستی است یک شخصیت تبعی داشته باشد، همین مقدار هم برایش نقش در اجتماع قایل نبودند، «بل کان تقدر أنها کالجراثیم المضره المفسده لمزاج الاجتماع»؛ بلکه این گونه فرض می­کردند که مثل یک جرثومه­ی فاسدی بودند، سلول فاسدی هستند که این «مفسده لمزاج الاجتماع و مضره بصحتها ابتداءً غیر أن للمجتمع حاجه ضروره إلیها»؛ مجتمع به این نیاز دارد، در عین این که به حال اجتماع مضر است چون مجتمع به این نیاز هم دارد «من حیث بقاء النسل فیجب أن یعتنی بشأنها»؛ پس باید حواس­مان باشد به او توجه کنیم، منتها چگونه؟ «أن یعتنی بشأنها و تضاق وبال أمرها»؛ آن­جایی که دارد مفسده می­کند باید آن چنان جلویش سفت ایستاد و با آن برخورد کنند که جرأت نکند تخطی کند و جرأت نکند ذاتش را بروز دهد، «تضاق وبال امرها اذا جنت او اجرمت و یحتلب الرجال درها إذا أحسنت أو نفعت»؛ نفعی اگر پیدا کرد ملحق به مردان باشد، ضرر اگر شد خودش را عقاب کنند. این قاعده که اگر کسی غُرم برای اوست غُنم هم برای اوست در این­جا جاری نسیت، این قاعده را ما قبول نداریم، غنم برای مردان است و غرمش برای زنان است. «و لا تترک علی حیال»؛ اصلاً رهایش نمی­کردند که برای خودش استقلال و کاری داشته باشد، «علی حیال ارادتها»؛ اراده­ی او اصلاً نافذ نبود، «صوناً من شرها»؛ چون می­گفتند اصل و اساس زن ایجاد شر است. ایشان که عمداً این­ها را بیان می­کند ممکن است همین ریشه­ها الآن هم نافذ باشد و وجود داشته باشد، منتها یا جرأت ابراز ندارند یا ابراز می­کنند ولی با زرورقی که آن زرورق یک جور دیگری است که انسان فکر می­کند حرف جدیدی است در حالی که همین حرف است. گاهی رفتار کشورهای متمدن با زن همین گونه است که ترویج این است که زن باید در همین حد جلو برود. «و لا تترک علی حیال ارادتها صونا من شرها کالعدو القوی الذی یغلب فیأخذ اسیرا مسترقا یعیش طول حیاته تحت القهر»؛ مثل یک عدو قوی است که در جنگ مغلوب شده است و شکست خورده است و اسیر شده است و هر گاه رهایش کنند ترس از این که بخواهد مقابله­ای بکند هست لذا باید دایماً تحت القهر باشد. «إن جاء بالسیئه یؤاخذ بها و إن جاء بالحسنه لم یشغل لها»؛ اگر حسنه بود می­گویند ربطی به تو ندارد و مجبور بودی انجام دهی و نفعش مال ما است، اما بدی را خود شما آوردی. «و هذا الذی سمعته إن الاجتماع کان متقوما عندهم بالرجال هو الذی الزمهم أن یعتقدوا أن الأولاد بالحقیقه هم الذکور»؛ می­گوید این نتیجه­اش این است که این فکر ایجاد شد که حقیقتاً اولاد و فرزندان فقط ذکور هستند و دختران چون در اجتماع نقشی ندارند اولاد محسوب نمی­شوند و اعتنایی به شأن اناث و غیرذکور نبود و در میان عرب دختران مایه­ی سرافکندگی هم بودند. «و إن بقاء النسل بقاء الذکور و هذا هو منشأ ظهور عمل التبنی و الالحاق»؛ می­گوید اثر این نگاه و فکر تبنی و الحاق بود، یعنی فرزندخوانده پیدا می­کردند، الحاق صورت می­دادند، یعنی اگر فرزند ذکور نداشتند از دیگران برای خودشان فرزندخوانده قرار می­دادند. «فإن البیت الذی لیس لربه ولد ذکر کان محکوما بالخراب»؛ مقطوع النسل حساب می­شد. حالا حساب کنید ببینید در چنین جامعه­ای که عرب هم این را به اضافه داشته است پیغمبر اکرم به دنیا می­آید، رشد می­کند، پیغمبر می­شود، دوران پیغمبریش طی می­شود، فرزند ذکور نداشته باشد، ببینید چه قدر امتحان و ابتلا و درس است. یعنی اگر پیغمبر یک فرزند ذکور داشتند با این شماتت­ها روبه­رو نمی­شدند. حضرت ابراهیم تا نود و نه یا صد سالگی فرزند ذکور نداشت، اصلاً فرزند نداشت. یکی از تعییب­هایی که عمدتاً به انبیا می­کردند ابتر بودن انبیا بود که اصلاً خدا این را ابتلا قرار می­داد، برای این که درس عملی دهد و خدای سبحان کاری کرده است که الآن پیغمبر اکرم نسلش آشکار است که چه قدر کثرت دارد با سوره­ی کوثر هم که نازل شده است در حالی که فرزند او دختر بوده است. ببینید این­ها چه قدر خودش درس آموزی عملی است. ما نمی­توانیم بفهمیم که چه قدر شرایط سخت می­شود برای مؤمنینی که در آن دوره بودند و این تعییب­ها را نسبت به پیغمبر می­شنیدند و این فرهنگ حاکم بود که کسی که فرزند ذکور ندارد نسلش منقطع است و او ابتر است. «و النسل مکتوبا علیه الفناء و الانقراض فاضطرها إلی إتخاذ أبناء صوناً عن الانقراض و موت الذکر فادعوا غیر ابنائهم لاصلابهم بابناء لأنفسهم»؛ فرزندخوانده­هایی که از جاهای دیگر بودند را به فرزندی قبول می­کردند، «فکانوا أبناء رسماً»؛ این فرزندخوانده­ها ابنای رسمی­شان می­شدند. یعنی تا این حد از دختر بیزار بودند و اثر نمی­دیدند، باید یک عده­ای دیگر را می­خواندند برای «یرثون و یورثون»؛ به طوری که همین فرزندخوانده­ها هم ارث می­بردند و هم ارث باقی می­گذاشتند، این قدر رابطه جدی می­شد. «و یرتب علیهم آثار ابناء الصلبیین و کان الرجل منهم اذا زعم انه عاقر»؛ اگر یک مردی فکر می­کرد که بچه­دار نمی­شود، «لا یولد منه ولد امد الی بعض اقاربه اخیه و ابن اخیه فاورده فراش اهله لتألف منه و تلد ولدا یدعوه لنفسه»؛ تا این حاضر بود که برادرش یا فرزند برادرش که از جهت خونی به او نزدیک هستند با همسرش همفراش شود تا فرزندی به دنیا بیاید که فرزند این محسوب شود تا نسل این منقطع نشود، «و یقوم بقاء بیته»؛ این را منشأ بقای خانه­اش بداند، عرض کردیم که بیت در آن­جا معنای عظیمی داشت و بیت خودش یک جامعه­ی مستقلی بود که رب داشت، رب البیت پدر خانواده بود که باید عبادت می­شد، همه­ی امر او مطاع بود و هیچ­گاه هم پاسخ­گو نبود. «و کان الامر فی التزویج و التتلیب فی الیونان قریباً منهم فی الروم و کان من الجائز عندهم تعدد الزوجات غیر أن الزوجه»؛ یک اضافه­ای داشتند که تعدد زوجات در آن­جا هم بود اما یکی از این­ها به عنوان زوجه­­ای که در حقیقت ملکه بود تلقی می­شد و بقیه هم خادم او بودند، بقیه­ی زوجات غیررسمی بودند. «حال المرأه عند العرب و محیط حیاتهم»؛ می­گوید شبه جزیره­ی عرب بیابانی بود، بدوی بودند، منتها از چهار طرف به چهار تا تمدن مرتبط بودند؛ از یک طرف به ایران، از یک طرف به روم، از یک طرف به حبشه و سودان و مصر، این سه چهار طرف که مصر و سودان یک طرف حساب می­شدند، ایران یک طرف حساب می­شده است و آن طرف هم روم حساب می­شده است، این­ها عادات و رسوم­شان را گاهی از این می­گرفتند و گاهی از آن می­گرفتند، یک ترکیب و التقاطی از این­ها شده بود، اما اساس­شان هم بر اساس بدویت بوده است و حضاره و مدنیت نداشتند. «کانت العرب قاطنین فی شبه الجزیره و هی المنطقه الحاره جَدِبَه الارض»؛ «جدبه الارض» یعنی بی آب و علف، جایی که قحطی می­آید و هیچ چیزی نیست، «و المعظم من امتهم قبائل»؛ اکثر آن­ها قبایل بدویه بودند که «بعیده عن الحضاره و المدنیه یعیشون بِشَنِّ الغارات»؛ یعنی زندگی­شان با غارتگری می­گذشته است، چون کاروان­هایی می­آمدند و می­رفتند اصلاً کارشان غارتگری بوده است، «و هم متصلون بایران من جانب و بالروم من جانب و ببلاد الحبشه و السودان من جانب الآخر و لذلک کانت العمده من رسومهم رسوم التوحش»؛ وحشیگری در آن­جا خیلی شدید بوده است، «و ربما وجد خلالها شیء من عادات الروم و الایران و من عادات الهند مثل القدیم أحیاناً»؛ گاهی یک سنت­هایی از این­ها در ارتباطاتی که پیش می­آمد و رفت و آمدهایی که بعضی از این­ها داشتند یا یهودیانی که به آن­جا آمده بودند و ساکن شده بودند به خاطر این که پیش­بینی می­کردند که در آن­جا پیغمبری می­خواهد مبعوث شود که دویست سال قبل از اسلام آمده بودند و سکنی گزیده بودند، عادت­هایی از آن­ها به چشم می­خورد. «کانت العرب لا تری للمرأه استقلالاً فی الحیاه»؛ اصلاً برای زندگی زن استقلال قایل نبودند، «و لا حرمه و لا شرافه الا حرمه البیت و الشرافته»؛ حرمت زن­ها به لحاظ حرمت بیت بود که این بیت مثلاً فلانی است، آن شخصی که رب البیت بود حرمت داشت. اگر به مرکب آن بیت و اسبی که مربوط به آن­ها بود تعدی می­شد تعدی به بیت بود، اگر تعدی به زنی هم در آن بیت می­شد تعدی به بیت بود. همین قدر! بیت مهم بود و نه زن. حرمت بیت مهم بود. «لا تورث النساء تجوز تعدد الزوجات من غیر تحدید بعدد معین کالیهود»؛ هیچ حدی برای تعدد زوجات در کار نبود، «و کذا فی الطلاق»؛ در طلاق هیچ حقی برای زن نبود، «و کان تعد البنات»؛ دختران را زنده به گور می­کردند، «ابتدأ بذلک بنوتمیم لِوَرعَه کانت لهم مع نعمان بن منذر»؛ نعمان بن منذر دختر خیلی زیبایی داشت و خ بر به خسرو پرویز یا کسرا می­رسد، برایش می­گشتند و دختران خوب را پیدا می­کردند، او هم امر می­کرد و باید می­فرستادند، بعد خلاصه این هم می­خواهد و او هم دخترش را نمی­فرستد، یک شعری برایش می­فرستد منتها آن شعر را تلقی به توهین می­کند و بعد می­آیند دختران او را می­گیرند و می­برند و خودش را هم می­کشند و البته این دختر فرار می­کند و دستش به این دختر نمی­رسد. بعد قوم نعمان به خاطر این ننگی که دختران­شان را بردند و مورد تعدی قرار گرفتند و نتوانستند کاری بکنند از آن­جا شروع به زنده به گور کردن دختران نمودند و اگر دختری به دنیا می­آمد زنده به گور می­کردند و بعد این زنده به گور کردن در اقوام عرب دیگر که زمینه­اش را داشتند شروع شد و رشد پیدا کرد. لذا می­گوید: «ابتدأ بذلک بنوتمیم لورعه کانت لهم مع نعمان بن منذر اسرت فی عده من بناته و القصه معروفه فاغضبهم ذلک ابتدئوا» به این که دختران را زنده به گور کنند. «ثم سرت السجیه فی غیر العرب– قوم نعمان- و کانت العرب تَتَشَؤَّمَ اذا»؛ اگر یک موقع برای مردی دختری به دنیا می­آمد فال بد می­زد، تعبیر قرآن هم این است که «یتواری من القوم من سوء ما بشر به»؛ این مرد خانه یک جایی یک مدتی قایم می­شد تا خودش را نشان ندهد و او را نبینند تا او را تعییب نکنند. «لکن یسره الابن مهما کثر و لو بالدَّعا و الالحاق»؛ فرزند پسر او را خوشحال می­کرد هر چند اگر این به الحاق باشد و فرزندخوانده باشد، «حتی انهم کانوا یتبنون الولد لزناء محصنه»؛ با یک زن شوهردار نزدیکی می­کردند تا فرزند او فرزند این­ها محسوب شود. مثلاً وقتی می­دیدند زنی پسرزا است هر جوری بود تلاش می­کردند تا از او فرزندی به دنیا بیاورند با این که زنای محصنه بوده است اما همین را هم برای خودشان افتخار می­دیدند، «یرتکبوا و ربما نازع رجال من صنادیدهم»؛ در تاریخ دارد بزرگان­شان، «و اولی الطول منهم فی ولد ادعاه کل لنفسه»؛ یک فرزندی از یک زنی به دنیا آمده است هر کسی می­گفت این مال من است، یعنی بر سر فرزند پسر دعوا بود. «و ربما لاح فی بعض البیوت استقلال لنسائهم و خاصه للبنات فی امر الازدواج»؛ گاهی می­گفتند انتخاب کند، اگر کسی می­آمد «فکان یراعی فی رضا المرأه و انتخابها فیشبه ذلک منهم دأب الاشراف»؛ این یکی از آن خصوصیاتی بود که از قانون اشرافی­گری در ایران به خانواده­های متمکن رسیده بود، اما عمومیت نداشته است و گاهی افراد خاصی این گونه بودند، «و کیف کان فمعاملتهم مع النساء کانت معامله مرکبه من معامله اهل المدینه من الروم و الایران کتحریم الاستقلال فی الحقوق و الشرکه فی الامرو العامه الاجتماعیه»؛ می­گوید این­ها استقلال در حقوق نداشتند، یک ترکیبی از همه­ی این­ها شده بود، شرکت در امور عامه­ی اجتماعی نداشتند، حکومت به دست این­ها نبود، امکان جنگ نداشتند، ازدواج به دست این­ها نبود، معامله­ای که با آن­ها می­شد معامله­ی اهل توحش و بربریت بود، «فلم یکن حرمانهم مستندا»؛ می­گوید اگر آن­ها را محروم می­کردند حرمان­شان برنمی­گشت به این که تقدیس رؤسای بیوت باشد بلکه اصل استخدام­گری بوده است که این را ضعیف می­دیدند و این باعث می­شد که این روحیه ضعیف شود که الآن هم ریشه­هایش هست و گاهی به او می­گویند ضعیفه. حالا در بحث بعدی می­آید که این از فرهنگ­های سابق هنوز باقی مانده است که عنوان ضعیفه اطلاق می­شود. «و اما العباده فکان یعبدون جمیعا رجالا»؛ بعد بحث عبادت این­ها را مطرح می­کند، می­گوید این­ها صوری را به صورت ملایکه ترسیم می­کردند ولی صورت­های زن بوده است که عبادت می­کردند. این هم از عجایب است! با این که این قدر زن را ضعیف می­دانستند اما وقتی برای خورشید و ستارگان صورتی می­ساختند با صورت زن برای عبادت می­ساختند و این­ها را در حقیقت مدبر می­دانستند یعنی کأنه عقده­ای در درون این­ها بوده است که این عقده را این گونه نشان می­دادند که عبادت کردن­شان به صورت­های زنانه بوده است و معبودشان صورت­های زنانه بوده است. می­گوید این نگاه­هایی که بود «قد عودت هذا الحرمان و الشغاف فی نفوس النساء ضعفا فی الفکره»؛ اصلاً این باعث شده بود که زن­ها هم این فرهنگ را بپذیرند و این حالت در وجودشان نهادینه شود که ما ضعیفه هستیم، ما حقی نداریم. بعد می­گوید خرافات و حوادثی هم در این ذکر شده است. «فهذه جمل من أحوال المرأه فی المجتمع الانسانی من ادوار المختلفه قبل الاسلام و زمن ظهوره آثرنا فیها الاختصار التام یستنتج من جمیع ذلک اولاً إنهم کانوا یرونها انساناً فی افق الحیوان العجب او انسانا ضعیف الانسانیه منحطا لا یعمل شره و فساده لو اطلق من قید التبعیه»؛ اگر بخواهد آزاد باشد ضرر می­زند، «و النظر الاول أن سبل سیره الامم الوحشیه– که بگویند در حد حیوان است- و الثانی لغیر وحشیه– که مربوط به متمدن­ها است- و ثانیاً إنهم کانوا یرون فی وزن الاجتماعی– در نگاه اجتماعی او را به هیچ وجه داخل در اجتماع نمی­دانستند- و انما هی من شرائطه التی لا»؛ می­گفتند مجبوریم برای بقای نسل از او در اجتماع استفاده کنیم، مثل این که در نظام اجتماعی به مسکن نیاز داریم زن را هم لازم داریم، بهه مین مقدار! «او أنها کالاسیر المسترق الذی هی من توابع المجتمع الغالب ینتفع من عمله و لا یأمن کیده علی اختلاف المسلکین و ثالثاً إنهم کانوا یرون حرمانها فی عامه الحقوق التی امکن انتفاعها منها الا»؛ حرمانش در عامه­ی حقوقی که از او ممکن است نفع برسد فقط به مقداری از این حرمان آزاد بود و محرومیت را کنار می­گذاشت که بتواند به مردان سود برساند، همین مقدار حق حیات داشت که به مردان سود برساند، «انتفاع الرجال قیمین بامرها و رابعها ان اساس معاملتهم معها فیما عاملوا هو غلبه القوی علی الضعیف»؛ اساس رابطه بر اساس رابطه­ی قوی با ضعیف بوده است و این، شکل­دهنده­ی همه­ی این فرهنگ بوده است، «و بعباره أخری قریحه الاستخدام»؛ که در مورد این بعدها باید بیشتر گفت­وگو کرد. «هذا فی الامم الغیر المتمدنه فاما الامم المتمدنه فیضاعف عندهم الی ذلک ما کان یعتقدونها فی امرها انها انسان ضعیف الخلقه لا تقدر علی الاستقلال بامرها»؛ گاهی از باب ترحم امم متمدنه این احکام را برایش قرار می­دادند و گاهی از باب توحش قوی بر ضعیف. امم متوحشه از باب قوت قوی بر ضعیف و امم متمدنه از باب این که این ضعیف است و قابل ترحم است و از باب ترحم این احکام را قرار می­دادند. این هم یک رنگ دیگری از همان است. «و لا یأمن شرها و ربما اختلط الامر اختلاطا باختلافه»؛ البته گاهی فرهنگ­ها با هم قاطی می­شده است و فرهنگ­های جدید مختلف ملتقطی هم ایجاد می­شده است که آن­ها احکام دیگری دارد. «اما ما ذا ابدعه الاسلام فی امرها»، إن شاء الله جلسه­ی بعد که اسلام چه کرد. إن شاء الله از جلسه­ی بعد وارد نگاه ظریف و لطیف اسلام می­شویم. و السلام علیکم و رحمه الله.

شاگرد: در مقایسه­ی الآن با قبل، قطعاً الآن فطرت دست­خورده­تر است نسبت به قبل. پس این گونه نیست که ما هم مطابق فطرت باشیم شاید اصلاً ما هم داریم مخالف فطرت­مان عمل می­کنیم.

استاد: نه! این گونه نیست. فطرت نظامی است که با تولد محقق می­شود، یعنی دست­خوردگی بعد از آن ایجاد می­شود.

شاگرد: شما فرمودید که در قوم نوح فاجر و کفار به دنیا می­آیند.

استاد: لذا این تعبیر جزء عجیب­ترین تعبیرها است و دایمی این گونه نیست. دوام این است که «کل مولود یولد علی الفطره»، بعد فرهنگ این را تغییر می­دهد. ولی اگر در جایی فرهنگ این قدر شدت پیدا کرد که احتمال مقابله کردن دیگر معنا ندارد.

شاگرد: در این حالت فطرت چه فایده­ای دارد؟!

استاد: چون فایده نداشت عذاب نازل شد و این­ها عقیم شدند. لذا دارد که چهل سال عقیم شدند و نمی­توانستند فرزنددار شوند.

شاگرد: این که الآن این گونه نیست را چگونه باید بگوییم؟

استاد: در همه­ی زمان­ها اصل این است که این گونه نیست و اگر به آن نقطه برسد عذاب نازل می­شود چون دیگر فایده­ای ندارد.

شاگرد: «مُلِئَت ظُلماً وَ جُوراً»[4] ممکن است از این جهت باشد؟

استاد: بله! یکی از مظاهرش این است البته نه به گونه­ای که امکان صحیح آن وجود نداشته باشد و الا نجات معنا ندارد و باید عذاب می­آمد، لذا نشان می­دهد که آن دست­خوردگی فطرت شدید می­شود. اما این گونه نیست که انسان­های اهل فطرت هم نباشند.

شاگرد: همه­ی این حرف­ها یک مبدأ فطری ندارد؟ اسلام می­گوید زن شرش هم کثیر است و خیرش هم کثیر است. هر دویش هست.

استاد: حالا إن شاء الله این­ها را می­گوییم. منشأ بعضی از این­ها در اسلام هم هست، ولایت بر زن و «الرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَی النِّساءِ»[5]، این­ها همه هست. تبیین این با آن نگاه چگونه می­شود.

شاگرد: خیر کثیر و شر کثیر چه می­شود؟

استاد: حالا این­ها را می­گوییم. نرسیدیم، إن شاء الله برسیم می­گوییم.

شاگرد: درست است که فرهنگ غالب منحرف بود ولی پایه­های فرهنگ خوب بود.

استاد: در شبه جزیره­ی عربستان دین حنیفیت بود و شاید تنها جایی که هنوز دین حنیفیت، یعنی دین ابراهیم خلیل، پابرجا بود فقط شبه جزیره­ی عربستان بود. لذا در تاریخ ذکر شده است که چه افرادی حنیفی بودند. حتی در زمان حیات پیغمبر عده­ای اهل دین حنیفیت بودند و نه بربریت داشتند و نه تمدن­های دیگر را داشتند.

شاگرد: یعنی پایه­ی فرهنگی بود.

استاد: پایه­ی فرهنگی به این مقدار، به این مقداری که قلیل بودند و افراد خیلی کم بودند. لذا عرض کردیم که هیچ جا نمی­شود حجت از بین برود.

[1]– نوح/ آیه 27.

[2]– ابن­فهد حلی، احمد بن محمد، عده الداعی و نجاح الساعی، ج1، ص 332.

[3]– مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج13، ص129.

[4]– مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج51، ص71.

[5]– نساء/ آیه 34.

هنوز هیچ دیدگاهی وجود ندارد.

اولین کسی باشید که برای “تفسیر المیزان، جلسه 436” دیدگاه می‌گذارید;

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

میزان رضایت خود را در ارزیابی وارد کنید*

دریافت دوره آموزشی

لطفا جهت دریافت، اطلاعات خواسته شده را وارد نمایید