سلام علیکم و رحمة الله. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین والصلاة والسلام علی محمد و آله الطاهرین. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم واهلک اعدائهم اجمعین الی یوم الدین.

در محضر کتاب نورانی کافی هستیم و در محضر کتاب الحجه از این کتاب و باب صد و بیست و چهارم از کتاب الحجه، روایت چهاردهم. ان‌شاءالله که اذن می‌گیریم از امام عسکری علیه‌السلام که این باب مزین به نام ایشان است و روایات مرتبطه با ایشان [می‌باشد]. از ایشان اجازه می‌گیریم [تا] اجازه بدهند ان‌شاءالله در این روایات به محضرشان برسیم و از محضر حضرات ان‌شاءالله، به‌خصوص امام عسکری علیه‌السلام، استفاده بکنیم.

روایت چهاردهم: علم غیب امام و اخطار به دروغگو

روایت چهاردهم، که باز از همان سیر روایاتی است که ناقل اولش اسحاق است که گفتیم همان روایاتی [است] که از روایت نهم تقریباً شاید شروع شد که راوی این [روایات]، اسحاق بن محمد نخعی بود. دیگر از آن روایت تا اینجا که الان روایت چهاردهم هستیم، همه به نقل از اسحاق است. اسحاق نقل می‌کند از [محمد بن علی بن اسماعیل بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب] (الکافي، ط-الإسلامیة، ج ۱، ص ۵۰۹، ح ۱۴: «حَدَّثَنِي إِسْحَاقُ قَالَ حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ إِسْمَاعِيلَ بْنِ عَلِيِّ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبَّاسِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ»)، [این شخص] نقل می‌کند که: «قَعَدْتُ لِأَبِي مُحَمَّدٍ (ع) عَلَى ظَهْرِ الطَّرِيقِ»؛ [یعنی] من بر سر راه امام عسکری علیه‌السلام، که می‌دانستم از اینجا عبور می‌کنند، نشسته بودم. «قَعَدْتُ عَلَى ظَهْرِ الطَّرِيقِ» یعنی در آنجا، نه حالا وسط جاده، [بلکه] در مسیری که ایشان می‌خواستند عبور کنند، نشسته بودم؛ سر راه. حالا هم مثل حالا نبود که اتوبان باشد [و] ماشین‌ها با سرعت مثلاً صد و نمی‌دانم چند کیلومتر عبور کنند [و] نبینند کی نشسته [است]. حالا مرکبی بود و بالاخره مرکب هم حرکت راهوار [داشت و] نه [اینکه] با تندی بخواهند بروند. معمولاً اگر کسی کاری داشت، می‌نشست، می‌دیدند و معلوم می‌شد. «فَلَمَّا مَرَّ بِي»؛ و وقتی که به من رسیدند، «شَكَوْتُ إِلَيْهِ الْحَاجَةَ»؛ از فقر و نیازم گلایه کردم و [برایش] «وَ حَلَفْتُ لَهُ أَنَّهُ لَيْسَ عِنْدِي دِرْهَمٌ فَمَا فَوْقَهُ وَ لَا غَدَاءٌ وَ لَا عَشَاءٌ»؛ گفتم: «من هیچی ندارم، حتی غذای صبح و شامم را هم ندارم. یک درهم و بیشتر [از آن] هم هیچی ندارم.» «قَالَ فَقَالَ تَحْلِفُ بِاللَّهِ كَاذِباً»؛ [امام] فرمود: «به خدا قسم دروغ می‌خوری؛ [تو] ندار نیستی» «وَ قَدْ دَفَنْتَ مِائَتَيْ دِينَارٍ»؛ «تو دویست دینار را دفن کردی [و] یک جایی مخفی کرده‌ای.» «وَ لَيْسَ قَوْلِي هَذَا دَفْعاً لَكَ عَنِ الْعَطِيَّةِ»؛ «این را نگفتم که [بخواهم] بگویم به تو نمی‌دهم، اما خواستم بگویم قسم دروغ نخور

ترجمه روان بخش عربی روایت (الکافي، ط-الإسلامیة، ج ۱، ص ۵۰۹، ح ۱۴): «محمد بن علی بن اسماعیل… گفت: بر سر راه ابومحمد (امام عسکری) علیه‌السلام نشستم. چون بر من گذر کرد، از نیازمندی به او شکایت کردم و برایش سوگند خوردم که درهمی و بیشتر از آن و نه خوراک صبح و نه خوراک شامی ندارم. فرمود: “به خدا سوگند دروغ می‌خوری، در صورتی که دویست دینار در زمین پنهان کرده‌ای و این گفتار من برای آن نیست که به تو چیزی ندهم.”»

یعنی ماها معمولاً اگر در این‌جور مواقع بفهمیم یکی پول دارد، از چه چیزش ناراحت می‌شویم؟ از اینکه به ما گفته [پول] بده [در حالی که خودش] دارد، ناراحت می‌شویم. امام از چه [چیزی] ناراحت [شدند]؟ از اینکه تو قسم خوردی [که] ندارم. از «ندارم»اش ناراحت نشده که دروغ گفته [باشد]، نه؛ [از] دروغش [که] حالا گفته به امام عرضه [کرده و] امام بالاخره و یک [مسئولیتی] برای خودش تکلیفی می‌بیند. اما قسم خورده [است]! این غیرت امام نسبت به خداست که می‌بیند این دارد اما قسم به خدا می‌خورد که ندارد [همانطور] که «حَلَفْتُ لَهُ أَنَّهُ لَيْسَ عِنْدِي»؛ [یعنی سوگند خوردم برایش که چیزی] ندارم. حضرت فرمودند: «تَحْلِفُ بِاللَّهِ كَاذِباً»؛ «قسم دروغ می‌خوری.» «وَ دَفَنْتَ مِائَتَيْ دِينَارٍ»؛ دویست دینار، نه یک قرون، دو هزارم [دینار هم] نه، دویست دینار، خیلی می‌شود، دفن کردی. بعضی‌ها به اصطلاح پولشان را یک جایی ذخیره می‌کنند برای روز مبادا، اما امروزشان را در بیچارگی سر می‌کنند برای اینکه آن پولشان باشد برای روز مبادایشان. لذا با یک سختی می‌گذرانند، بعد می‌بینند آن پول هم به دردش نخورد بعداً. حالا همین شخص هم همین‌جوری است. بعد آنجا دارد: «وَ لَيْسَ قَوْلِي هَذَا دَفْعاً لَكَ عَنِ الْعَطِيَّةِ»؛ «این را نگفتم که [بخواهم] بگویم به تو نمی‌دهم [یا] بهانه بیاورم برای ندادن [که] بگویم تو پول داری [پس] من هم نمی‌دهم. نه.» «يَا غُلَامُ أَعْطِهِ مَا مَعَكَ»؛ به خدمتکارش حضرت فرمود: «هرچه پیش توست به او بده. هرچه الان پیش تو هست، به او بده.» «فَأَعْطَانِي غُلَامُهُ مِائَةَ دِينَارٍ»؛ غلامش صد دینار کمک کرد. [هرچه] همراهش بود، هرچی بود، صد دینار. صد دینار چقدر می‌شود الان؟ باز می‌شود صد تا گوسفند حداقل. حالا شما بگویید آن حداقلش، پول صد تا گوسفند. بگویید صد تا ده میلیون هم که بگویید، می‌شود یک میلیارد، درسته؟ می‌شود یک میلیارد. [اگر هر گوسفند] ده میلیون [باشد]، می‌شود یک میلیارد دیگر. یک میلیارد یک دفعه امام به او کمک کرد! تازه این دویست دینارش را هم داشته [است]. این خیلی خلاصه [وضعیت عجیبی است].

عاقبت مال پنهان شده و محرومیت در زمان نیاز

بعد حالا ببینید باز [چه شد]. «ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَيَّ»؛ بعد رو کرد به من [و] گفت، «فَقَالَ لِي إِنَّكَ تُحْرَمُهَا أَحْوَجَ مَا تَكُونُ إِلَيْهَا»؛ «از آن پولی که دفن کردی، محروم می‌شوی آن وقتی که به شدت به آن احتیاج داری. پول را دفن کردی برای روز مبادا، اما به دستت نمی‌رسد.» یعنی از آن دنانیر [می‌گوید]، یعنی «الدَّنَانِيرَ الَّتِي دَفَنْتَ»؛ [منظورش این بود که] آن دینارهایی که من دفن کرده بودم را نمی‌توانی ازش استفاده بکنی. «وَ صَدَقَ (ع)»؛ بعد این شخص می‌گوید حضرت درست گفت. «وَ كَانَ كَمَا قَالَ»؛ همان‌جوری شد. «دَفَنْتُ مِائَتَيْ دِينَارٍ وَ قُلْتُ لِأَهْلِي يَكُونُ ظَهْراً وَ كَهْفاً لَنَا»؛ من دویست دینار را دفن کرده بودم و [به خانواده‌ام] گفتم: «این یک پشتیبان و پناهگاهی برای ما باشد [برای] روز مبادا.» [گفتم] فعلاً ندارم ولی این باشد. آدم انقدر، دویست دینار پول داشته باشد، یعنی الان بشود دو میلیارد تومان، درسته؟ می‌شود دو میلیارد، درست می‌گویم؟ مثلاً دو میلیارد با پول ما. حالا پول ما هم یک خورده اعتبارش کم است، حالا این پول هم زیاد حساب می‌شود، وگرنه این مقدار هم مثلاً از جهت مالی، حالا دو میلیارد بگذارد کنار، بعد برود برای غذای روزش گدایی کند [و] راه به راه بگوید ندارم، هیچی ندارم، [در حالی که] دو میلیارد را خوابانده [است]. بعضی کارها جزا دارد. جزای این کار این است که یک ناسپاسی‌ای [است]، یک ناشکری [است]. خدای سبحان به این داده بود، اگر به‌موقع و درست مصرف می‌کرد و همین را به کار می‌گرفت، سرمایه می‌کرد، این را کسب می‌کرد، کار می‌کرد، هرجوری که بود، [به جای اینکه] این همه این را بگذارند [کنار]. الان مثلاً [اگر] بگذارند توی بانک [و] سودش را بگیرند، این درآمدش خلاصه برای روزانه‌اش و همه‌چیزش هم تأمین بود، پولش هم برای روز مبادایش هم خلاصه جمع بود. درسته [که این کارها را] می‌کنیم؟ و آیا امام وظیفه دیگری دارد؟بله، امام وظیفه دیگری دارد برای ما. آن هم حالا این مقدار بخواهیم مثلاً پول بدهیم، باید خودمان که هیچی، خانه‌مان را هم بفروشیم و همه بساطی هم که داریم بفروشیم [تا] بدهیم [معادل] این مقداری که امام به او داده [است]، اگر بخواهیم اقتدا به امام این‌جوری بکنیم. آن‌ها جوادند، آن‌ها خلاصه یک به اصطلاح اعتماد دیگری با خدا دارند. ما که از این اعتقادها و اعتمادها که نداریم که! لذا ما به قدر وسعمان اگر توانستیم، اصل مسئله هم اگر یک کسی اظهار حاجت کرد، در حدی که گداپروری نشود، ولیکن این هم خلاصه جواب داده بشود، مانعی ندارد. اما اگر گداپروری بشود، چون امام اینجا تذکر به او داد که این گداپروری نشود. این تذکرش و حتی اخطار امام که به این پولی که تو ذخیره کردی نمی‌رسی، خلاصه خودش یک هشداری بود که در عین حالی که تو آمدی گرفتی، ولی این گرفتن چون با دروغی همراه بود، رابطه تو را با آن پول هم قطع کرده [است]. آن پول هم از دستت خارج می‌شود، این‌جور نیست که ذخیره‌ات بماند. حالا ببینید خودش می‌گوید. می‌گوید: «فَاضْطُرِرْتُ بَعْدَ مُدَّةٍ»؛ باز خلاصه نیازمند شدید شدم، «ضَرُورَةً شَدِيدَةً إِلَى شَيْ‏ءٍ أُنْفِقُهُ»؛ [برای] خرجم گرفتار شدم، لازم شد، «وَ غُلِّقَتْ عَلَيَّ أَبْوَابُ الرِّزْقِ»؛ همه باب‌ها به رویم بسته شد. «فَنَبَشْتُ عَنْهَا»؛ رفتم آنجا را که پول‌ها را دفن کرده بودم، چکار کردم؟ کندم آنجا را. «فَإِذَا ابْنٌ لِي قَدْ عَرَفَ مَوْضِعَهَا فَأَخَذَهَا وَ هَرَبَ»؛ [دیدم] که فرزندی داشتم که خبردار شده بود من این‌ها را کجا گذاشتم، پول را برداشته بود و در رفته بود. یعنی هم پول را از دست داد، هم چه را؟ هم فرزندش را. یعنی یک پولی که این‌جوری خلاصه [به دست آمده بود]. ببینید یک کار غلط چه دنباله‌ها پیدا می‌کند. بچه هم پول را درآورده بود و فرار کرده بود. هم بچه را از دست داد، هم پول را از دست داد. هم آن پولی که به او داده شد، برکت پیدا نکرد. چرا؟ چون با قسم دروغ همراه بود. ببینید چقدر روابط به دنبالش ایجاد می‌شود. اگر انسان آن حال به اصطلاح خودش را از جهت آن متانت و آن حالت رعایت نکند، بی‌موقع و بدون لزوم برود در خانه امامش چیزی را بگوید، آن هم با قسم دروغ.

بله، ما همه‌چیزمان را از حضرات دائماً هم بخواهیم، عیبی ندارد. اما نمی‌گوییم نداریم، بده، هیچی نیست. می‌گوییم هرچی شما بدهید ما دوست داریم. هرچه از شما رسد، هرچه از دوست رسد، این خوب است که آدم شاکریت دارد، اما دائماً هم طلب دارد، چه دنیا چه آخرت. آدم عیب ندارد که [از] حضرات [بخواهد که به او چیزی] بدهند. اگر بدهند، خلاصه از یک کسی که آدم دوستش دارد چیزی به او بدهد، که آدم بدش نمی‌آید، خوشش هم می‌آید. هرچند آدم باید رعایت چه را داشته باشد؟ آن حال به اصطلاح منیع بودن و مناعت طبع در او محفوظ باشد. حتی اگر امامش [باشد]، پیش امام هم [اگر چیزی] دارد، نرود بگوید ندارم، [چون] مناعت طبع دارد. اما در عین حال وقتی امامش به او می‌دهد، خیلی هم مزه می‌دهد. یعنی آدم وقتی امام می‌دهد، مزه می‌دهد. این‌جور نیستش که بگه نه. خب بعضی‌ها بلد نیستند. یک موقع مثلاً خود بنده، گاهی اخلاقمان بد [است یا] خلاصه چیز شده، بلد نیستیم. یک موقع مثلاً حالا یک پولی آدم دارد، یک چیزی دارد، یک کسی حالا یک چیز کمی می‌خواهد به آدم بدهد، حالا بزرگ‌تر آدم است، مثلاً استاد آدم است، یک [چیزی می‌دهد]، مثلاً آدم می‌گوید: «نه نمی‌خوام آقا، نه من نمی‌خوام، من لازم ندارم.» من [فکر می‌کنم] این رد کردن دست بزرگ هم خودش چه [است]؟ مذموم [و] خلاف [ادب] است. حالا اگر او داد، کم هم هست، [یا] زیاد [است]، کم [است]، تو به عنوان تبرک بگیر. اصلاً هم نمی‌خواهد بگویی من دارم حالا تبرک می‌گیرم که یعنی چه؟ یعنی بازم خلاصه نمی‌خواهم بگیرم‌ها! آدم می‌گیرد، می‌گذارد روی چشمش هم. [اگر] کم [باشد]. خدا رحمت کند حضرت آیت‌الله ممدوحی را. ایشان می‌فرمودند من [برای] تبلیغ رفته بودم، بعد مدت‌ها، شاید یکی دو سال گذشته بود، چیزی هم نداده بودند آن‌ها. بعد یکی دو سال آمدند دم در، یک رقم خیلی کمی را، ناچیزی را، که دیگر خیلی ناچیز بود ها! یعنی دیگر تقریباً توهین تلقی می‌شد به اصطلاح. نه دیگر حالا مثلاً، [ایشان] گفتند آمدم نگیرم، بعد پیش خودم گفتم – به خدا که – خدا مگر من را تأمین نمی‌کند؟ گاهی بزرگ‌تر می‌دهد، گاهی کوچک‌تر می‌دهد. من چه‌کاره‌ام بگویم این کم است یا زیاد است؟ گرفتم، خلاصه تشکر هم کردم، با یک حال خوشی هم گرفتم. یعنی اینکه اگر انسان خلاصه رابطه‌اش با خدا باشد، یک جور دیگری می‌شود. خداست، حالا گاهی می‌خواهد آدم را امتحان کند، ببیند. البته وظیفه آن کسی که این کار را کرده، غلط بودنش سر جایش ها! که نباید کاری بکند که جنبه توهین تلقی بشود. نباید جوری بشود که این به اصطلاح بد بشود. بله، در عین حال، آن کسی که دارد می‌گیرد هم یک وظیفه‌ای دارد. نه اینکه انسان حریص باشد، هرچی هم خواستند بدهند، دو دستی بخواهد بگیرد. نه، این هم معلوم است که در کار نیست. درسته؟ با حفظ همه آن مناعت‌ها. ولی وقتی انسان کم بود یا زیاد بود، گره بزند کم بودن و زیاد بودن را به خدا، متفاوت می‌شود. هر چیز کمی مرتبط با خدا، زیاد است، چون ضربدر نامتناهی [می‌شود]. و هر چیز زیادی منفصل از خدا، کم است، بلکه هیچ [است]. پس اگر حال انسان در ارتباط، به‌خصوص رعایت بزرگتر، به‌خصوص رعایت بعضی حریم‌ها، این‌جوری فرق می‌کند. با یک نگاه این‌ها آدم را ادب می‌کند، تربیت می‌کند. خب این شخص می‌گوید بله، وقتی رفتم «فَأَخَذَهَا»؛ دیدم پسرم این را برداشته «وَ هَرَبَ»؛ «فَمَا قَدَرْتُ مِنْهَا عَلَى شَيْ‏ءٍ»؛ «هیچی از او به دستم نرسید»، همان‌جوری که امام فرموده بود. پس مراقب باشیم مقام شاکریت در آن‌چه که داریم را رعایت بکنیم. حرص و حریص بودن [و اینکه چیزی را] بگذاریم برای روز مبادا تا ببینیم چه می‌شود [درست نیست]. خداست دیگر، مگر رازق نیست؟ آن خدایی که امروز رازق بوده، تا حالا رازق بوده، از فردا [هم] او رازق است. بله، یک حدی از ذخیره‌ای که به اصطلاح معقول باشد و متعارف است و دین هم آن [را جایز می‌داند] عیب ندارد، اما نه آن هم متکلاً بر او، آن هم توکل بر او انسان نکند. بله. خب، این روایت شریف چهاردهم [بود].

روایت پانزدهم: پیشگویی امام درباره مرگ اسب و اهمیت تسلیم

روایت پانزدهم باز راویش اسحاق است. (الکافي، ط-الإسلامیة، ج ۱، ص ۵۰۹، ح ۱۵: «إِسْحَاقُ قَالَ: حَدَّثَنِي عَلِيُّ بْنُ زَيْدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ زَيْدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ (ع)») [اسحاق] قال: «حَدَّثَنِي عَلِيُّ بْنُ زَيْدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ» که این راوی را قبلاً هم به نحوی که زید بن علی بن الحسین بن علی بن الحسین [بود]، داشتیم. چون این زید بن علی بن الحسین بن علی بن [ابیطالب نیست] در حقیقت علی بن حسین بن علی بن ابی‌طالب می‌شود این‌جوری است. این دیگر بقیه‌اش را نبرده که «كَانَ لِي فَرَسٌ»؛ [یعنی از نوادگان زید بن علی است]. «كَانَ لِي فَرَسٌ وَ كُنْتُ بِهِ مُعْجَباً»؛ یک اسبی داشتم – خب اسب عربی هم دیگر بالاخره در اسب‌ها به عنوان اسب عربی و اسب تازی، یک اسب نژادی [و] جزو اسب‌های با نژاد محسوب می‌شود – می‌گوید اسبی داشتم [که] خیلی این اسب جالب بود و زیبا بود و خوب بود. یعنی در بین آن اسب‌های دیگر، این [اسب ویژه بود]. لذا هر جا می‌نشستم، مثل اینکه یک کسی یک ماشینی دارد، حالا مثلاً این ماشینش [آنقدر امکانات دارد که] خیلی کس دیگری ندارد، [و] آن‌قدر امکانات دارد [که] هر جا می‌نشیند حالا از امکانات این صحبت بکند، این‌جوری است و آن‌جوری است. این هم می‌گوید من این اسب را داشتم و «وَ كُنْتُ بِهِ مُعْجَباً أُكْثِرُ ذِكْرَهُ فِي الْمَحَافِلِ»؛ «من هر جا می‌نشستم، حرف این اسبم بود.» یعنی اصلاً عشقش بوده دیگر، خیلی عاشق این اسبش هم بوده [است]. هر جا شروع می‌کرده به حرف زدن – آخر مرسوم است دیگر، مثلاً هر کسی با شغلش وقتی می‌نشینند دور هم، معمولاً خلاصه با آن مرتبط [صحبت می‌کند]. به‌خصوص یک موقع می‌بینید الان هم که این دلار و طلا جزو شغل همه است، یعنی دیگر هر کی هر جا می‌نشیند، قیمت طلا و نمی‌دانم دلار و این دیگر جزو شغل همه است، عمومیت شغل [پیدا کرده است]، مثل غذا و این‌هاست که مربوط به همه است، آن هم جزو شغل همه شد – اما یک شغل‌های اختصاصی هم هست که آدم می‌بیند که افراد خاص، حالا نمایشگاه ماشین دارند، از ماشین صحبت می‌کنند، این‌ها هم چه چیزی دارند از او [صحبت می‌کنند]. حالا این هم اسبش برایش خیلی جلب توجه کرده و به رخ می‌کشیده اسبش را در هر جایی، خصوصیاتش [را می‌گفته]. «فَدَخَلْتُ عَلَى أَبِي مُحَمَّدٍ (ع) يَوْماً»؛ یک روزی بر امام عسکری علیه‌السلام وارد شدم. «فَقَالَ لِي»؛ چون این معروف [بود]، [حضرت فرمودند]: «مَا فَعَلَ فَرَسُكَ؟»؛ «اسبت کو؟ اسبت کجاست؟» یعنی حضرت هم باز اولین سؤالی که از او کرده، به جای اینکه [بپرسند] حالت چطور است، خلاصه مثلاً چکار می‌کنی، [پرسیدند] «مَا فَعَلَ فَرَسُكَ؟»؛ «اسبت کو؟» یعنی با همان ذوق و شوق و همان خلاصه علاقه این [شخص به اسبش]. این‌جوری می‌شود آدم‌ها [وقتی] موقع [مرگ] می‌بینید که خلاصه روز سؤال قبر یک دفعه از آدم آن عشقش را که عشقش بوده سؤال می‌کنند، آن کوشش؟ بعد آن‌ها هم جا مانده، نیستش. آدم یک دفعه [می‌بیند] عذابش مضاعف می‌شود [وقتی] یادش بیفتد. مراقب باشیم ببینیم عشقمان چه می‌شود. «مَا فَعَلَ فَرَسُكَ؟»؛ «اسب تو چکار کردی؟» «فَقُلْتُ هُوَ عِنْدِي»؛ «هست اسبم.» «وَ هُوَ ذَا هُوَ بِبَابِكَ»؛ «همین الان دم در [است]، دم باب همین‌جاست.» «وَ عَنْهُ نَزَلْتُ»؛ حالا ببینید مثلاً خدا به موسی [علیه‌السلام] می‌گوید: «مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسَى» (سوره شریفه طه، ۲۰:۱۷)؛ «ای موسی، آن چیست در دست راستت؟» حالا موسی دوست دارد با خدا حرف بزند، نه به خاطر عصایش، [بلکه] با خدا [حرف بزند]. [لذا در پاسخ] می‌گوید: «هِيَ عَصَايَ أَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا وَ أَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِي وَ لِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرَى» (سوره شریفه طه، ۲۰:۱۸)؛ «این عصای من است، بر آن تکیه می‌کنم و با آن برای گوسفندانم برگ می‌تکانم و مرا در آن حاجت‌های دیگری نیز هست.» که هی می‌خواست بشمرد چون می‌خواست با خدا حرف بزند، طول بدهد. این هم حالا اسبش را آورده، خوشش آمده، نمی‌گوید همین‌جاست، می‌گوید چه؟ «هُوَ ذَا هُوَ بِبَابِكَ وَ عَنْهُ نَزَلْتُ»؛ «همین الان ازش پیاده شدم.» یعنی خیلی با هم نزدیکیم. «فَقَالَ تَبْتَاعُهُ مِنِّي قَبْلَ اللَّيْلِ إِنْ قَدَرْتَ عَلَى مُشْتَرٍ»؛ «ای [فلانی]! اگر مشتری پیدا کردی، قبل از امشب بفروشش، تأخیر نکن.» «وَ دَخَلَ عَلَيْنَا دَاخِلٌ فَقَطَعَ الْكَلَامَ»؛ یک کسی یک دفعه وارد شد و حرف عوض شد. «فَقُمْتُ مُتَفَكِّراً»؛ من همین‌جوری خلاصه [با خودم فکر می‌کردم که] این حرف چه بود مثلاً امام به من این‌جوری گفت. «وَ مَضَيْتُ إِلَى مَنْزِلِي»؛ رفتم خانه. «فَأَخْبَرْتُ أَخِي بِالْخَبَرِ»؛ به برادرم گفتم که امام یک همچین فرمایشی فرمودند. «فَقَالَ مَا أَدْرِي مَا أَقُولُ فِي ذَا»؛ برادرم [گفت]: «من نمی‌دانم چه بگویم راجع به این کلام امام.» «وَ شَحِحْتُ بِهِ أَنَا»؛ ولی من خودم اسب را چون دوست داشتم و این‌قدر برایم چه بود و این‌ها، «وَ نَفِسْتُ عَلَى النَّاسِ بِبَيْعِهِ»؛ بخل کردم که بفروشمش، حیفم آمد بفروشمش. «وَ أَمْسَيْنَا»؛ شب شد. «فَأَتَانَا السَّائِسُ»؛ آن کسی که این اسب را تیمار می‌کرد و مراقب این اسب بود و این‌ها، وارد شد، «وَ قَدْ صَلَّيْنَا الْعَتَمَةَ»؛ ما نماز عشاء را خوانده بودیم که این وارد شد. «فَقَالَ يَا مَوْلَايَ نَفَقَ فَرَسُكَ»؛ [گفت]: «ای آقای من، اسبت مرد. اسبت مرد.» «نَفَقَ فَرَسُكَ». «فَاغْتَمَمْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّهُ عَنَى ذَلِكَ بِقَوْلِهِ»؛ [من هم] غمگین شدم و دانستم که مقصود امام این بوده [و با این کلامشان] می‌خواستند به من این را برسانند [که] قبل از اینکه جبراً از تو بگیرنش، اختیاراً [از آن] جدا شو.

حالا ممکن است یک کسی در ذهنش بیاید که بگه امام می‌خواست این اسب [را او] بفروشد به یکی دیگر [تا] مردنش به گردن یکی دیگر [بیفتد]. نه، تقدیر این اسب بر [این] اصطلاح، اینکه برای این [شخص] باشد، این مردن بوده [است]. و الا اگر به دست کس دیگری می‌افتاد، چه‌بسا در حقیقت این اسب چه بود؟ زنده بود. یا نه، چه‌بسا فروش [و] خریدار این اسب خلاصه کسی بوده که از دشمنان اهل بیت بوده و آن پولش اگر اینجا صرف می‌کرد، پولش از بین می‌رفت و آن پول در راه دشمنی با اهل بیت بیشتر خرج نمی‌شد. این‌ها همه احتمالاتی است که [نشان می‌دهد] کلام امام نمی‌خواهد کسی را ضایع بکند [و] بگوید مصیبت این اسب را بینداز گردن یکی دیگری که وبالش [برای او باشد]. نه، قطعاً این نیست. یعنی این از آن موارد قطعی‌اش است که نمی‌خواهد بگوید. حالا چون خبر دارم، آن شخصی بودش که اصرار کرد که من زبان حیوانات را بفهمم. [بعد از اینکه توانست بفهمد]، خلاصه آمد در خانه [و] دید که این حیوان‌ها دارند با همدیگر می‌گویند این خروسش امروز می‌خواهد بمیرد. گرفت خروس را قبل از اینکه بمیرد سرش را برید که حلال باشد [و] بالاخره این خروس را استفاده کرد. فردا آمد، گفتند که داشتند می‌گفتند قراره گوسفنده بمیرد. گوسفند را هم گرفت سرش را برید و خلاصه حلالش کرد. بعد دوباره فردا آمد، گفتند این گاوه خلاصه این قراره بمیرد. گاو را هم [کشت]. وقتی این‌ها را [کشت]، پس‌فردا که آمد، گفتند قرار است خودش بمیرد. خودش قرار است بمیرد دیگر! دیگر دید چاره ندارد. اگر آن خروسه می‌مرد، آن فدایی بود از بقیه، یعنی دیگر بقیه نمی‌مردند. آن فدا را چکار کرد؟ نگذاشت به سرانجام برسد. گذاشت آمد به چه؟ به گوسفندش، بعد شد به گاوش، بعد شد خودش. یعنی گاهی دانستن‌های آدم چه می‌شود؟ برای انسان علیهش می‌شود، [برایش] حجت می‌شود اگر تسلیم نباشد. لذا خیلی چیزها [را امامان] می‌دانند، اما می‌دانند که اگر تصرف بکنند به غیر آن چیزی که قرار است انجام بشود، چوب دارد. لذا تحمل این دانستن و این به اصطلاح صبر کردن خیلی سخت‌تر است. درسته؟ لذا خود این دانستن‌ها برای آن‌ها چه [است]؟ یک ابتلای [دیگری است]. بدون [اینکه چیزی بروز دهند]، یک کسی آمده پیش تو، دارد با تو حرف می‌زند، اظهار محبت هم می‌کند، تو هم بدانی این دروغ دارد می‌گوید، اما کاملاً با تمام مهربانی با او کار بکنی که انگار هیچی نمی‌دانی، سخت‌تر نیست از آن وقتی که نمی‌دانستی؟ حق نداری بگویی تو این حرف‌ها درست نیست، نه. خب این نگاه، اینجا این خلاصه شخص بالاخره از دست داد. «قَالَ ثُمَّ دَخَلْتُ عَلَى أَبِي مُحَمَّدٍ (ع) بَعْدَ أَيَّامٍ»؛ بعد [از] چند روز رفتم خدمت امام عسکری علیه‌السلام. «وَ أَقُولُ فِي نَفْسِي»؛ پیش خودم می‌گفتم: «لَيْتَهُ أَخْلَفَ عَلَيَّ دَابَّةً»؛ «کاش که یک اسبی به من می‌داد.» حالا آن اسبش را گوش نکرده [بود]، [اما حالا می‌گفت] کاش که به من یک بالاخره اسب یا مرکبی می‌داد. «قَدِ اغْتَمَمْتُ بِقَوْلِهِ»؛ من با آن حرفی که به هم زده بود، [ناراحت بودم]. حالا هنوزم خودش را چه می‌داند؟ طلبکار هم می‌داند. می‌گوید آن رفتن آن اسب من به واسطه کلام امام بود. «اغْتَمَمْتُ بِقَوْلِهِ»؛ من به خاطر آن کلامی که به من گفته بود [که] اسبت می‌میرد و بعداً مرد، ناراحت بودم هنوز در دلم. «إِذْ كُنْتُ اغْتَمَمْتُ بِقَوْلِهِ». «فَلَمَّا جَلَسْتُ قَالَ نَعَمْ نُخْلِفُ عَلَيْكَ دَابَّةً»؛ با اینکه نگفته بودم [و فقط] در دلم بود، حضرت فرمود: «بله، ما جایگزینش را به تو می‌دهیم. [برایت] دابه‌ای جایگزین می‌کنیم.» چقدر این‌ها کریمند! چقدر این‌ها خلاصه کریمند! این‌ها قاعده است یا واقعه است؟ قاعده است. اگر این‌جوری کریمند، کسی با این‌ها در حقیقت ارتباط برقرار کند، آن هم با نگاه صحیح، [به او چیزی می‌رسد].

حکایت طلبه و سه حاجت و کرم اهل بیت (ع)

ممکن است گاهی [مانند] آن جریان آقای بهجت، آیت‌الله بهجت، [که] گفتم بارها، که طلبه‌ای خلاصه [بود] – ایشان نقل می‌کرد که طلبه‌ای خلاصه [بود]، این خیلی این مهم است برای ما – سه سال حاجتی داشت، سه تا حاجت داشت. آمده بود در خانه حضرات، می‌رفت از این به اصطلاح عتبه به آن عتبه، [ولی حاجتش روا] نمی‌شد. می‌گوید نشسته بودم حالا در حرم – حالا [نقل] از آیت‌الله بهجت [است]، در حرم حضرت عباس، نمی‌دانم در حرم امام حسین علیهم‌السلام – نشسته بودم، یک عرب آمد این ضریح را گرفت، آن‌چنان بی‌ادبانه تکان تکان داد و تهدید کرد حضرت را که اگر ندهی فلان، اگر نکنی فلان، با تهدید! دیدم همان‌جا حاجتش را گرفت و رفت. هم خلاصه ادب به خرج نداد، هم خلاصه تهدید کرد، هم گرفت و رفت. من دیدم این‌جوری است، گفتم پس معلوم است این‌ها ما را نمی‌خواهند دیگر. ما سه سال است داریم [خودمان را به در و دیوار می‌زنیم]، اینجا خلاصه ناله می‌کنیم، اینجا خبری نیست. این الان آمده [حاجت گرفته] و رفت. [پس] معلوم [است] ما را نمی‌خواهند. خداحافظی کردم از حرم به اصطلاح حضرت و آمدم از حرم دیگر و رفتم نجف هم از حرم امیرالمؤمنین علیه‌السلام خداحافظی کنم [و] بیایم در حقیقت بروم خانه. کفشداری که رسیدم، کفشدار گفتش که آقا سید ابوالحسن اصفهانی رحمة الله علیه سه بار خادمش را فرستاده [و] تو را کار دارد. گفتم پیش خودم که من از بالاخره مولایشان خداحافظی کردم، حالا بروم در خانه [ایشان؟] نمی‌روم. کفشم را گرفتم که بیایم بپوشم، دوباره خادم آقا سید ابوالحسن رسید، گفتش که آقا سید [شما را می‌خواهند]. گفتم خب عیب ندارد دیگر، رویم نشد. گفتم می‌روم در خانه آقا سید ابوالحسن می‌نشینم، یک دقیقه می‌نشینم [و] می‌روم دیگر. من که دیگر قهر کردم از این‌ها دیگر! گفت رفتم وقتی رسیدم به آقا سید ابوالحسن، آقا سید ابوالحسن گفت: «این کارها از تو قبیح است. تو سه تا حاجت داشتی: این و این و این. دختر فلانی را می‌خواستی، امروز می‌فرستم خواستگاری، قبول می‌کند. یک حج، حج حاجیانه می‌خواستی، برای حج می‌خواستی بروی، این هم پول حاجیانه‌ات، امسال مشرف می‌شوی. یک خانه هم می‌خواستی، این هم پول خانه که می‌روی فلان جا این خانه را می‌خری. اما آن‌ها را این‌جوری رشد ندادند و تربیت نکردند که تا هرچی را خواستید [و] نشد، بگویید [نمی‌خواهیم]. آن‌ها را این‌جوری نگه داشتند که اگر این‌جوری نباشد، از [دین] خارج می‌شوند. آن‌ها دینشان را این‌جوری اگر بهشان ندهند، از دست می‌دهند. اما شما که می‌دانید این‌ها کریمند، شما که می‌دانید این‌ها اگر نمی‌دهند بهتون، به صلاح شماست، شما باورتان این‌جوری است، لذا شما از شما توقع نیست دیگر این کارها را نکنید.» حالا ما نگاهمان این نیست که به اصطلاح راه تا راه بگوییم بدهند، اما یقین داریم که هر دعایی و هر توسلی و هر تضرعی اینجا مستجاب است. اگر تأخیر هم باشد، تأخیرش به نفع ماست. این باور را داریم. این باور اگر ایجاد بشود، انسان در هر بهانه‌ای دنبال یک بهانه است که ارتباط برقرار کند. خب در روایت، ادامه‌اش می‌فرماید که بله، [وقتی راوی خدمت امام رسید] «فَلَمَّا جَلَسْتُ قَالَ نَعَمْ نُخْلِفُ عَلَيْكَ دَابَّةً يَا غُلَامُ أَعْطِهِ بِرْذَوْنِيَ الْكُمَيْتَ»؛ «بله، ما بر تو دابه‌ای جایگزین می‌کنیم. ای غلام، برذون کمیت مرا به او بده.» آن اسب، برذون به اسب‌هایی می‌گویند که نژادشان عربی نیست، تاتار [است] که آن هم یک نژاد [است] برای خودش، یک نژاد به اصطلاح قوی [است] برای خودش، اما تازی نیست، نژادشان متفاوت است. «أَعْطِهِ بِرْذَوْنِيَ الْكُمَيْتَ»؛ اسم هم داشته، آن را بده به او. «فَهَذَا خَيْرٌ مِنْ فَرَسِكَ»؛ «این تازه از اسب خودت هم که انقدر بهش می‌بالیدی، بهتر هم هست.» «وَ أَوْطَأُ وَ أَطْوَلُ عُمُراً»؛ «و این خیلی مرکب [خوبی است] و سواری دادنش هم بهتر است و همچنین عمرش هم بیشتر [است].» خلاصه بالاخره دلجویی هم این‌جوری می‌کنند. با اینکه آن هم هشدار بوده و آن هشدارشان هم به نفع این بود که قبل از اینکه قهراً این معشوقت را از دست بدهی، خودت دل بکن. این یک توصیه هم به ماست که مراقب باشیم. اگر دیدیم یک چیزی خیلی دلمان را پر کرده، اگر یک چیزی خیلی [عزیز شده]، قبل از اینکه زوری از ما [بگیرند] – چون دوست دارند، ازمان می‌گیرند که دلمان کنده بشود، در لحظه جان کندن، انسان آن میلش به آنجا نماند، آن‌وقت جان کندنش سخت نشود – لذا مراقب باشیم به هر چیزی دل می‌بندیم، یک جوری گره‌اش بزنیم به خدا که بین او و خدا همیشه خدا ترجیح داده [شود و] آن را هم به خاطر خدا دوست داشته باشیم. راهی برای این درست بکنیم. اینجا می‌فرماید خلاصه بله که این را از او گرفتند تا این اصلاح بشود.

روایت شانزدهم: پیشگویی امام درباره عمر کوتاه مهتدی عباسی

خب در روایت شانزدهم می‌فرماید باز راوی اسحاق است. (الکافي، ط-الإسلامیة، ج ۱، ص ۵۱۰، ح ۱۶: «إِسْحَاقُ قَالَ: حَدَّثَنِي أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدٍ») «حَدَّثَنِي أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدٍ قَالَ: كَتَبْتُ إِلَى أَبِي مُحَمَّدٍ (ع)»؛ [که امام عسکری است] «حِينَ أَخَذَ الْمُهْتَدِي فِي قَتْلِ الْمَوَالِي»؛ مهتدی که حاکم شد، عرض کردیم که چون دیده بود که این موالی – که موالیان معتز و این‌ها از خلاصه چه بودند؟ به اصطلاح از ترک‌ها بودند، آن زمان دور به اصطلاح دستگاه این‌ها را ترک‌ها احاطه کرده بودند، این‌ها می‌چرخاندند، عمدتاً دست‌اندرکار بودند – لذا مهتدی را چون به او، قبل از به اصطلاح رسیدن [به خلافت] – خواندیم قبلاً قصه‌اش را دیگر – مهتدی به او اهانت کرده بودند قبل از اینکه [خلیفه شود]. بعد یک دفعه مهتدی که آمد، نسبت به آن‌ها خیلی چه بود؟ خیلی غیظ داشت و لذا این‌ها را قلع و قمع کرد، یک سری زیادشان را. لذا می‌فرماید: «حِينَ أَخَذَ الْمُهْتَدِي فِي قَتْلِ الْمَوَالِي»؛ موالی کیا هستند؟ همان کسانی بودند که در دستگاه خلیفه قبلی، این‌ها دست‌اندرکار بودند و دائماً اصلاً دستگاه خلافت بیشتر دست این‌ها چرخیده می‌شد. کاتب بودند، خلاصه وزیر بودند، خلاصه وکیل بودند، مراعات این کارها را این‌ها می‌کردند، بیشتر این‌ها چرخاننده بودند. «حِينَ أَخَذَ الْمُهْتَدِي فِي قَتْلِ الْمَوَالِي»؛ آنجا «كَتَبْتُ إِلَى أَبِي مُحَمَّدٍ (ع) يَا سَيِّدِي الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي شَغَلَهُ عَنَّا»؛ همین‌قدر که مهتدی مشغول شده به آن‌ها و این‌ها در دستگاه خلافت همه با هم دارند دعوا می‌کنند، ما در راحتی هستیم که «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي شَغَلَهُ عَنَّا». «فَقَدْ رُوِيَ لَنَا»؛ شنیدم اما که «أَنَّكَ قُلْتَ»؛ شما را مهتدی تهدید جدی کرده و «يَقُولُ وَ اللَّهِ لَأُجْلِيَنَّكُمْ مِنْ جَدِيدِ الْأَرْضِ»؛ قسم خورده که شما را از روی زمین، نسلتان را برچیند. «فَوَقَّعَ أَبُو مُحَمَّدٍ (ع) بِخَطِّهِ»؛ حضرت [در جواب] نامه من، با خط خودشان نوشتند: «ذَاكَ أَقْصَرُ لِعُمُرِهِ»؛ «این [تهدید] عمرش [را] آن‌قدر کوتاه [می‌کند] که به این کار نخواهد رسید.» «عُدَّ مِنْ يَوْمِكَ هَذَا خَمْسَةَ أَيَّامٍ»؛ «از حالا بشمر پنج روز.» پنج روز دیگر. خلاصه خدا رحمت کند حاج قاسم را رحمة الله علیه، گفت تا چه قدر، دستش هم نشان می‌داد، نمی‌دانم دو ماه، سه ماه، دو ماه دیگر، سه ماه دیگر. قشنگ با یک حال خیلی الهی [گفت] تا سه ماه دیگر داعش خلاصه از روی این نگاه حاکمیتی‌شان کنده خواهد شد، دیگر این‌جوری نخواهند بود. چقدر خلاصه اطمینان الهی! آدم اینجا [می‌بیند] حضرت می‌گوید: «بشمر از حالا پنج روز، پنج روز دیگر.» «عُدَّ مِنْ يَوْمِكَ هَذَا خَمْسَةَ أَيَّامٍ وَ يُقْتَلُ فِي الْيَوْمِ السَّادِسِ بَعْدَ هَوَانٍ وَ اسْتِخْفَافٍ يَمُرُّ بِهِ»؛ «[و در] روز ششم [او را] می‌کشند، تازه آن هم با یک چه؟ با یک خواری و استخفافی که بر او انجام می‌دهند.» «فَكَانَ كَمَا قَالَ (ع)»؛ که گرفتنش و به فجیع‌ترین وضعی کشتنش که خیلی کشتنش هم یک بار مفصل برایتان توضیح [دادم] که توی قفسی چیزی کردنش و چطور بود و این‌ها.

علم امامان به وقایع و اهمیت مراقبت نفس

خب روایت هفدهم. این‌ها همه دلالت بر این دارد که حضرات چه هستند؟ به تمام وقایع، جزئیات این‌ها [آگاهند]. ما معتقدیم این را. این‌ها علم ما را بیشتر نمی‌کند، اما هر واقعه‌ای دل ما را محکم‌تر می‌کند. و مسئله در آن وقت، این هم باید به امروز ما هم تأثیر داشته باشد. یعنی ما بدانیم همه وقایعی که جلوی روی ماست را این‌ها خبر دارند و هر آن‌چه که در نفس ما می‌گذرد هم این‌ها خبر دارند. یعنی «ما فی نفسی» را خبر دارند. ما در حقیقت نسبت به «ما یکون» و برایمان هم، برایمان خبر دارند. لذا اگر برای مؤمن سختی قرار است بیاید، آن‌ها قبل از ما مطلعند و غصه می‌خورند نسبت به آن سختی. و اگر باعث آن سختی، اعمال خود ما بوده باشد، باعث آن ناراحتی حضرت، ما خودمان شدیم. آن‌وقت گاهی کاری می‌کنیم که دنبالش سختی باید بیاید دیگر، یا بی‌تدبیری است یا نعوذ بالله معصیتی است. درسته؟ آن‌وقت ما باعث شدیم که حضرت از وقایعی که دارد برای ما پیش می‌آید غصه هم بخورد. که بله، آن‌ها هم دلشان می‌خواهد که این‌ها نشود، اما در عین حال روند عالم باید به‌گونه‌ای باشد که جزا، نظام جزا و نظام محو و اثبات در کار باشد. و الا اگر قرار بود شیعیان بدون اینکه به سختی بیفتند، بدون اینکه مشکلی باشد، همه کارهایشان راست و ریس بشود، دیگر رشد و کمال و این‌ها برداشته می‌شد. لذا می‌فرماید: «شِيعَتُنَا أَصْبَرُ مِنَّا»؛ [شیعیان ما] از ما هم صبورترند. اگر ما بر وقایع صبر می‌کنیم، می‌دانیم آخرش چه می‌شود و چه چیزهایی در پیش هست، اما این‌ها نمی‌دانند. اما با این حال صبر می‌کنند. لذا «شِيعَتُنَا أَصْبَرُ مِنَّا»؛ «از ما صبورتر هستند.» که این هم صبوری خلاصه نوید و مژده هم هست. خب نه اینکه ندارند. آن صبری را که مربوط به اوست، نوع دیگری است. لذا اگر یک چیزی را آدم می‌داند، عرض کردیم، قرار است در حقیقت محقق بشود، تحمل آن سختی سخت‌تر است یا ندانستنش؟ آنجا یک واقعه‌ای که آدم نمی‌داند می‌خواهد [رخ دهد]. آن‌ها هم نوع دیگری از ابتلا و آزمایش بالاتر برایشان هست. اما در این مسئله، جهل چون ندارند، درسته [که] صبر هم در دایره چه [است]؟ علم است دیگر. درسته؟ «كَيْفَ تَصْبِرُ عَلى‏ ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً» (سوره شریفه کهف، ۱۸:۶۸). لذا می‌فرماید اگر هم یک [خطایی از ایشان] در می‌رود، یک کار چه هم انجام می‌دهند، چون علم نداشتند، این‌ها مغفور است برایشان، مورد مغفرت [است]، چون اصبر از ما [هستند]. اصلاً نمی‌دانند [و] صبر می‌کنند، لذا مغفرت هم برایشان بیشتر است.

روایت هفدهم: شفای چشم و خبر درگذشت فرزند

خب در روایت بعدی می‌فرماید که روایت هفدهم، باز اسحاق نقل می‌کند. (الکافي، ط-الإسلامیة، ج ۱، ص ۵۱۱، ح ۱۷: «إِسْحَاقُ قَالَ: حَدَّثَنِي أَحْمَدُ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ شَمُّونٍ») «حَدَّثَنِي أَحْمَدُ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ شَمُّونٍ قَالَ: كَتَبْتُ إِلَى أَبِي مُحَمَّدٍ (ع) أَشْكُو إِلَيْهِ وَجَعَ عَيْنِي»؛ «از خلاصه درد چشم [به امام نامه نوشتم و] از درد چشم شکایت کردم.» «وَ كَانَتْ إِحْدَاهُمَا ذَاهِبَةً»؛ «یکی از دو چشمم کور شده بود، اصلاً دیدش رفته بود.» «وَ الْأُخْرَى عَلَى شَرَفِ ذَهَابٍ»؛ «ولی آن یکی هم داشت می‌رفت، چشم دومم داشت دیدش تمام می‌شد.» «فَكَتَبَ إِلَيَّ (ع) حَبَسَ اللَّهُ عَلَيْكَ عَيْنَكَ الْبَاقِيَةَ»؛ [حضرت در جواب نوشتند:] «خداوند چشم باقیمانده‌ات را برایت حفظ کند.» «وَ وَقَعَ فِي آخِرِ الْكِتَابِ آجَرَكَ اللَّهُ وَ أَحْسَنَ ثَوَابَكَ»؛ «و در آخر نامه نوشتند: خدا به تو اجر بدهد و پاداشت را نیکو گرداند.» [راوی] می‌گوید وقتی این را دیدم ترسیدم، چون این [عبارت] در جایی [گفته می‌شود] که کسی را انسان از دست می‌دهد، این جمله را می‌گویند. «فَاغْتَمَمْتُ لِذَلِكَ»؛ ناراحت شدم و غصه خوردم [که] چه می‌خواهد بشود. «وَ لَمْ أَعْرِفْ فِي أَهْلِي أَحَداً مَاتَ»؛ [در] اطرافم هم کسی نبود که از دنیا رفته باشد. «فَلَمَّا كَانَ بَعْدَ أَيَّامٍ جَاءَتْنِي وَفَاةُ ابْنِي طَيِّبٍ»؛ چند روز نگذشت که خبر وفات فرزندم، طیب، را برایم آوردند. معلوم می‌شود در شهر خودشان هم نبوده [است]. «فَعَلِمْتُ أَنَّ التَّعْزِيَةَ لَهُ»؛ [پس دانستم] که امام قبل از اینکه واقعه ایجاد بشود، آن تسلیتی که به من گفتند به خاطر این بوده که از قبل [می‌دانستند]. خب ببینید امام خبر دارد دیگر نسبت به وقایع، کی، چه‌جوری، با تمام جزئیات. آن‌وقت حالا حساب کنید که آدم یک کسی را که دوست دارد، جزئیات سختی که می‌خواهد برایش اتفاق [بیفتد]. بالاخره من [و شما] حزن‌های زیادی برای همه در راه هست، سختی‌های زیادی. یکی‌اش مرگ است، یکی مرگ اطرافیان است. آن‌وقت امام می‌داند این بعداً غصه می‌خورد، بعداً چقدر [ناراحت می‌شود]. برای همان‌جور که فرمود: «إِنَّا نَمْرَضُ لِمَرَضِكُمْ»؛ [یعنی] وقتی شما مریض می‌شوید، ما مریض می‌شویم، همراه شما سختی می‌کشید، ما سخت، سخت می‌شود برامان، غصه می‌خوریم برایتان. خب اگر این‌جور باشد، این امام را انسان این‌جور باور بکند، باید در سختی‌ها هم جوری رفتار بکند که این کمترین غصه برای امام باشد. [اگر] انسان اهل جزع و فزع شد، خیلی صبوری‌اش کم شد، خیلی [بی‌تابی کرد]، همین هم برای امام چه می‌شود؟ یک غصه [دیگری می‌شود]. فرزند آدم اگر یک موقعی مبتلا بشود، چقدر برای انسان [سخت است]. امام از فرزندش، مؤمن برایش نزدیک‌تر است. حالا این هم یک بحث زیبایی است.

روایت هجدهم: بازگرداندن خانه غصب شده به دستور امام

خب بعد می‌فرماید که روایت هجدهم، اسحاق باز راویش [است]. (الکافي، ط-الإسلامیة، ج ۱، ص ۵۱۲، ح ۱۸: «إِسْحَاقُ قَالَ حَدَّثَنِي عُمَرُ بْنُ أَبِي مُسْلِمٍ») «قَالَ حَدَّثَنِي عُمَرُ بْنُ أَبِي مُسْلِمٍ»؛ ظاهراً کتاب داشته، دوستان امروز درآوردند چند تا کتاب هم داشته، احتمالاً این روایات را هم مرحوم کلینی از روی یکی از کتاب‌های [او] به ترتیب همه این‌ها را آورده که این نوشته بوده، این‌ها را آورده از همان‌جا. «قَالَ حَدَّثَنِي عُمَرُ بْنُ أَبِي مُسْلِمٍ قَالَ: قَدِمَ عَلَيْنَا بِسُرَّ مَنْ رَأَى رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ مِصْرَ يُقَالُ لَهُ سَيْفُ بْنُ لَيْثٍ»؛ سیف بن لیث آمد به [سامرا]. از مصری هم بود، از مصر آمد آنجا. «يَتَظَلَّمُ إِلَى الْمُهْتَدِي فِي دَارٍ لَهُ قَبَضَهَا مِنْهُ شَفِيعٌ الْخَادِمُ»؛ [آمده بود تا از مهتدی دادخواهی کند] درباره خانه‌ای که شفیع خادم، [که] والی مصر بود از طرف مهتدی، نماینده مهتدی در آنجا بود، از او گرفته بود. لذا یک خانه‌ای که این ظاهراً در سرّ من رأی داشته، این به اصطلاح سیف بن لیث، خانه سیف بن لیث را از این به زور گرفته و این خانه‌اش را [به] دست وکیلش داده، آن والی مصر که به اصطلاح استاندار مصر هم بوده، آن اسمش هم شفیع خادم بوده. این هم آمده حالا سامرا شکایت کند به مهتدی که بابا استاندار تو خانه من را به زور گرفته [است]. «وَ أَخْرَجَهُ مِنْهَا». «فَأَشَرْنَا عَلَيْهِ أَنْ يَكْتُبَ إِلَى أَبِي مُحَمَّدٍ (ع)»؛ یک کسی در حقیقت آنجا به او گفتش که – عمر بن ابی‌مسلم به او می‌گوید که – می‌گوید قبل از اینکه بروی پیش مهتدی، یک نامه بنویس برای امام عسکری که در سامراست، برسان به او. «أَنْ يَكْتُبَ إِلَى أَبِي مُحَمَّدٍ (ع) يَسْأَلُهُ تَسْهِيلَ أَمْرِهَا»؛ «که از او بخواهی یک راهی نزدیک‌تر و راحت‌تر برایت قرار بدهد.» «فَكَتَبَ إِلَى أَبِي مُحَمَّدٍ (ع) فَوَقَّعَ فِيهِ لَا بَأْسَ عَلَيْكَ دَارُكَ تُرَدُّ عَلَيْكَ»؛ حضرت [در] جواب نامه‌اش داد: «نترس، [مشکلی] بر تو نیست، خانه‌ات به تو برمی‌گردد.» «فَلَا تَتَقَدَّمْ إِلَى السُّلْطَانِ وَ الْقَ الْوَكِيلَ»؛ «[پس] پیش سلطان نرو و همان وکیل [والی مصر را ملاقات کن].» همون وکیل آن استاندار مصر که در سامراست، همان را برو ببین، نمی‌خواهد پیش سلطان بروی. «الْوَكِيلَ الَّذِي فِي يَدِهِ هِيَ وَ خَوِّفْهُ بِالسُّلْطَانِ الْأَعْظَمِ»؛ «[وکیل را] بترسانش از خدا، از سلطان اعظم، یعنی از خدا بترسانش که بگو خدایی هم در کار هست. تو که می‌دانی غصبی است، چرا این کار را کردی؟» «خَوِّفْهُ بِالسُّلْطَانِ الْأَعْظَمِ اللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ». «فَلَقِيَهُ فَقَالَ لَهُ الْوَكِيلُ الَّذِي فِي يَدِهِ الدَّارُ قَدْ كَتَبَ إِلَيَّ»؛ می‌گوید وقتی رفتم سراغ آن وکیل، [وکیل] گفت: «وقتی که تو از مصر خارج شدی، همان موقع استاندار مصر به من نامه نوشت – همان به اصطلاح شفیع خادم نامه نوشت – که «عِنْدَ خُرُوجِكَ مِنْ مِصْرَ أَطْلُبُكَ وَ أَرُدُّ الدَّارَ عَلَيْكَ»؛ تو را پیدا کنم و خانه‌ات را به تو برگردانم.» «فَرَدَّهَا عَلَيْهِ بِحُكْمِ الْقَاضِي ابْنِ أَبِي الشَّوَارِبِ وَ شَهَادَةِ الشُّهُودِ»؛ رسماً این را به من برگرداند، در [حضور] قاضی هم نوشتند که رسمی باشد که بعداً دوباره دبه نکنند. «وَ لَمْ يَحْتَجْ أَنْ يَتَقَدَّمَ إِلَى الْمُهْتَدِي»؛ [و نیازی نشد که پیش مهتدی برود]. «فَصَارَتْ لَهُ وَ فِي يَدِهِ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ خَبَرٌ بَعْدَ ذَلِكَ»؛ از این شخص بعد از اینکه این [خانه] را گرفت به راحتی با این کاری که امام عسکری برایش انجام داد، دیگر هم ندیدیمش، یعنی رفت و بر هم نگشت دیگر، خبری ازش نشد. این شخص هم گاهی آدم وقتی که بالاخره یک خدمتی، یک چیزی برایش پیش می‌آید از یک کسی، احسان می‌بیند، بالاخره یک تشکر [لازم است]. [اما از او] خبری هم که نشد دیگر. اما یک واقعه دیگری باز از این [شخص] نقل می‌کنند: «وَ حَدَّثَنِي سَيْفُ بْنُ لَيْثٍ»؛ بازم همین سیف، «قَالَ: خَلَّفْتُ ابْناً لِي عَلِيلًا بِمِصْرَ عِنْدَ خُرُوجِي عَنْهَا»؛ «وقتی که داشتم از مصر می‌آمدم، یک فرزند علیلی داشتم که این معلول بود.» «وَ ابْناً آخَرَ لِي أَكْبَرَ مِنْهُ»؛ «و یک پسر بزرگ‌تری داشتم که از این سنش بیشتر بود.» «كَانَ وَصِيِّي وَ قَيِّمِي عَلَى عِيَالِي»؛ «[که] همه کار خانه با این بود، با این پسر بزرگتر، و [اموالم] در [اختیار او بود].» «وَ فِي ضِيَاعِي»؛ همه آن‌ها دست [او بود]. «فَكَتَبْتُ إِلَى أَبِي مُحَمَّدٍ (ع) أَسْأَلُهُ الدُّعَاءَ لِابْنِيَ الْعَلِيلِ»؛ «برای فرزند علیلم از حضرت خواستم یک دعایی بکند.» «فَكَتَبَ إِلَيَّ قَدْ عُوفِيَ ابْنُكَ الْمُعْتَلُّ وَ مَاتَ ابْنُكَ الْكَبِيرُ وَصِيُّكَ وَ قَيِّمُكَ»؛ می‌گوید وقتی نامه را نوشتم، حضرت جواب دادند: «آن فرزند معلول تو خوب شد، اما فرزند سالم تو مرد.» این هم از عجایب [است]. این چند تا روایت، این‌ها را باید یک نگاه عمیق‌تری هم بهش داشت. ما در نظام علیت‌های ظاهری، برایمان بعضی [امور] روشن است، اما در نظام‌های باطنی نمی‌دانیم چه چیزهایی به هم مرتبط است. لذا خیلی وقایع در نظام باطنی به هم مرتبط است. بعضی سرنخ‌ها دست ما نیست. یک کسی بود مریضی عطش شدید داشت. خیلی آدم با به اصطلاح بزرگوار و خلاصه آدم اصلاً صالحی بود. بعد از خدای سبحان تقاضا کرده [بود و گفته بود] خدایا، چند سال تحمل کرد، [و بعد گفت] خدایا این را مثلاً اگر می‌شود، عطش را از من، این مریضی را بردارید، خیلی اذیتم می‌کند. خدا فرموده بود برمی‌داریم، اما در قبالش زنت می‌میرد. گفت نه خدایا، باشد. نمی‌دانیم چه رابطه‌ای بین این دوتاست. ما واقعاً نمی‌دانیم. بله، بله. خلاصه این [یک مورد]. یک کس دیگری بود، در خانه‌اش یکی از اقوامش زندگی می‌کرد. بعد این شخص خلاصه بچه‌دار نمی‌شدند مدت‌ها. از خدا تقاضا و بالاخره هر کاری [کردند]. بعد به او [کسی] رفته و پیش یک کسی [رفته بود و به او] گفتند یک کسی در خانه شماست از اقوامتان، این از دست شما گاهی ناراحت می‌شود و هیچی هم بهتون نمی‌گوید. سر می‌گذارد [زمین و] بیرون [می‌رود] و می‌رود مثلاً چند ساعتی قدم می‌زند – یک خانمی هم بوده – چند ساعت قدم [می‌زند و] برمی‌گردد. این گاه‌گاهی این ناراحت می‌شود و شما به اصطلاح این را [نمی‌دانید]. آن رضایتش [باعث می‌شود] این بچه‌دار نمی‌شوید، چون بچه‌دار شدن این‌ها موکول بوده به آن رضایت آن شخصی که از اقوامشان است. این‌ها هم پرستاری از او [می‌کردند]، یعنی نگهداری، نه حالا کوچک، چه، پیر نبوده، اما در این حال این‌ها از او پذیرایی، مهمانی می‌کردند، اما گاهی از این‌ها ناراحت می‌شد. آن ناراحتی گاهی تأثیر می‌گذاشته در چه؟ این‌ها هم توجه نداشتند، اصلاً متوجه هم نمی‌شدند، به این‌ها هم نمی‌گفته. لذا در روابط اطرافمان خیلی باید [مراقب] باشیم.نمی‌گویم الان دعای امام برای به اصطلاح معالجه این علیل، به اصطلاح رفع مرض این، باعث می‌شود که آن سالمه بمیرد. نه، من این را نمی‌گویم، نمی‌خواهم عرض بکنم. اما روابط [پیچیده است]. اینکه در این چند تا روایت می‌بینید یک کاری می‌شود، یک چیزی [رخ می‌دهد]. آن چشمش خوب می‌شود، اما فرزندش چه می‌شود؟ از دنیا می‌رود. درسته؟ این، آن علیله خوب می‌شود، آن یکی که سالم است می‌میرد. که روابط در عالم پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. لذا اینکه انسان مراقب باشد از خدای سبحان نسبت به همه نعمت‌ها. گاهی آن فرزند سالم برای انسان تلقی نعمت نمی‌شود و انسان نسبت به او تقاضایی ندارد، چون غفلت ایجاد می‌شود دیگر. نسبت به یک فرزند علیل، تقاضایش خیلی می‌شود، چون بالاخره مریضی است. اما نسبت به فرزند به اصطلاح سالم، انسان مقام شاکریت ندارد. یعنی اینکه این را ببیند، آن را هم ببیند. این را بخواهد سلامتش را، و آن هم بخواهد. این نگاه جامعیت ایجاد می‌کند. خب، خب این هم حالا یک روایت شریفی بود که «فَوَرَدَ عَلَيَّ الْخَبَرُ»؛ بله، بله. «فَكَتَبَ إِلَيَّ قَدْ عُوفِيَ ابْنُكَ الْمُعْتَلُّ وَ مَاتَ ابْنُكَ الْكَبِيرُ وَصِيُّكَ وَ قَيِّمُكَ فَاحْمَدِ اللَّهَ»؛ در اینجا [حضرت فرمودند:] «پس خدا را شکر کن.» «وَ لَا تَجْزَعْ فَيُحْبِطَ أَجْرُكَ»؛ «و بی‌تابی نکن که اجرت از بین برود.» یک ابتلا، علیل بودن فرزندش بود، اما بالاتر رفت این ابتلا، بالاتر پیش می‌آید. تحمل آن علیل یک مرتبه بود، اما یک دفعه آن فرزند ارشدش از دنیا برود، یک مرتبه بالاتری است. [حضرت] می‌گوید مراقب باش. «فَاحْمَدِ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لَا تَجْزَعْ فَيُحْبِطَ أَجْرُكَ»؛ «پس خدای عزوجل را حمد کن و بی‌تابی نکن که اجرت از بین برود.» مراقب باش، این هم یک مرتبه ابتلای بالاتر. آن چشمش یک ابتلا بود که مریض بود و داشت از دست می‌داد و به کوری مطلق مبتلا [می‌شد]، چون یکی‌اش را هم از دست داده بود. ولیکن چشم [دیگرش] سالم شد، ولی یک مصیبت بالاتری، امتحان بالاتری برایش شد که این هم خلاصه چه هستش؟ این هم خلاص، انسان از خدا ابتلا البته و امتحان نمی‌خواهد، اما در ابتلائات و امتحانات باید صبوری داشته باشد. «فَوَرَدَ عَلَيَّ الْخَبَرُ بِأَنَّ ابْنِي قَدْ عُوفِيَ مِنْ عِلَّتِهِ وَ مَاتَ ابْنِيَ الْكَبِيرُ يَوْمَ وَرَدَ عَلَيَّ جَوَابُهُ (ع)»؛ «همان روزی که جواب نامه امام عسکری [به دستم رسید]، همان روز هر دو این‌ها محقق شده [بود] که این شفا گرفته و خوب شده و او چه شده؟ و او از دنیا رفته [بود]

روایت نوزدهم: اطلاع امام از گناه پنهانی وکیل و خادم

روایت بعدی، روایت نوزدهم، باز اسحاق [راوی آن] است. (الکافي، ط-الإسلامیة، ج ۱، ص ۵۱۳، ح ۱۹: «إِسْحَاقُ قَالَ: حَدَّثَنِي يَحْيَى بْنُ الْقَشِيرِيِّ») [اسحاق] «قَالَ: حَدَّثَنِي يَحْيَى بْنُ الْقَشِيرِيِّ قَالَ: كَانَ لِأَبِي مُحَمَّدٍ (ع) وَكِيلٌ قَدِ اتَّخَذَ مَعَهُ فِي الدَّارِ حُجْرَةً يَكُونُ فِيهَا»؛ [امام وکیل یعنی در خانه کسی است که همه کارها به عهده اوست. حالا اسمش را قهرمان می‌گذارند. قهرمان یعنی سرکارگر یا آن به اصطلاح وکیل این‌ها است. این که می‌گویند که «الْمَرْأَةُ رَيْحَانَةٌ وَ لَيْسَتْ بِقَهْرَمَانَةٍ» (نهج البلاغه، نامه ۳۱)، مراقب باشید که زن در خانه گل است، سرکارگر نیست. یعنی این قهرمانه یعنی نه پهلوان، یعنی سرکارگر. «قهرمان» ولیست به قهرمانه، که این در حقیقت چه هستش؟ یعنی مسئول دفتر تو باشد و کارهای خانه همه به عهده این باشد و کارهایت را بخواهی [از او]. این‌جوری نیست که یک [کارگر] بخواهد [باشد]، او ریحانه است. این تعبیر، تعبیر خلاصه دقیقی است که اینجا آمده.] «كَانَ لِأَبِي مُحَمَّدٍ (ع) وَكِيلٌ قَدِ اتَّخَذَ مَعَهُ فِي الدَّارِ حُجْرَةً»؛ این چون اینجا آن «قهرمانه» را نیاورده، اما در روایت دیگری همین به اصطلاح روایت مفصل‌تر در کتاب مرآة العقول نقل شده، آنجا «قهرمانه» را آورده که این قهرمان بودش این وکیل، یعنی همان قهرمان، یعنی سرکارگر و وکیلش. «كَانَ لِأَبِي مُحَمَّدٍ (ع) وَكِيلٌ قَدِ اتَّخَذَ مَعَهُ فِي الدَّارِ حُجْرَةً»؛ این یک جایی هم، مثل دفترش هم، در همین خانه امام عسکری علیه‌السلام بود که کارهای حضرت را رتق و فتق می‌کرد. «يَكُونُ فِيهَا مَعَهُ خَادِمٌ أَبْيَضُ»؛ یک خلاصه خدمتکار سفیدرویی هم داشت. «فَرَاوَدَ الْوَكِيلُ الْخَادِمَ عَنْ نَفْسِهِ»؛ شیطان این‌ها را گول زد، این گول زدن [اتفاق افتاد]. «فَأَبَى إِلَّا بِنَبِيذٍ»؛ این هم زیر بار نمی‌رفت آن خادم، مگر اینکه شرابی هم در کار باشد. «فَسَقَاهُ نَبِيذاً ثُمَّ دَخَلَ عَلَيْهِ»؛ [پس به او نبیذ نوشانید و سپس بر او وارد شد]. «وَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ أَبِي مُحَمَّدٍ (ع) ثَلَاثَةُ أَبْوَابٍ مُقْفَلَةٍ»؛ این خانه، که دفتری که این توش بود، تا آنجایی که امام بود، سه تا در فاصله بود و این‌ها مشغول معصیت شدند. «قَالَ فَحَدَّثَنِي الْوَكِيلُ»؛ وکیل این را برایم می‌گوید. این را دارد چه می‌گوید؟ این را راوی دارد می‌گوید که این به اصطلاح یحیی بن قشیری می‌گوید که این را خود آن وکیل برایم گفتش که: «أَنِّي لَمُنْتَبِهٌ بِالْأَبْوَابِ تُفْتَحُ»؛ «دیدم درها، این سه تا دری که بین ما بود، باز شد.» «حَتَّى جَاءَ بِنَفْسِهِ فَوَقَفَ عَلَى بَابِ الْحُجْرَةِ ثُمَّ قَالَ يَا لَائِمُ اتَّقِ اللَّهَ»؛ حضرت خودش تشریف آورد، [بر] در حجره ایستاد، سپس فرمود: «ای سرزنش شده! از خدا بترس.» «فَلَمَّا أَصْبَحْنَا أَمَرَ بِبَيْعِ الْخَادِمِ وَ إِخْرَاجِي مِنَ الدَّارِ»؛ «صبح که شد، [امام] دستور به فروش خادم و اخراج من از خانه داد.» این هم خلاصه [نشان می‌دهد] که حضرت مطلع است بر افعال ما. این هم خیلی [مهم است] که این اگر آن نظارت اطلاقی حضرت را ببینیم، دیگر دری هم بین ما و حضرت فاصله نیست. اگر آنجا به ظاهر سه در فاصله بوده، به لحاظ ظاهری. لذا کهنه [نمی‌شود این مطلب]. اگر انسان یک موقع مبتلا دارد می‌شود، این کلام حضرت که «اتَّقِ اللَّهَ»، «خَافَ اللَّهَ» را از زبان حضرت بشنود و مراعات بکند. خب دیگر وقتمان گذشت. دلم می‌خواست تند تند می‌خواندیم تا این روایت‌ها هرکدامش نکته زیبایی دارد که استفاده بیشتر می‌کردیم. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.پرسش و پاسخ پایانی

[شاگرد:] سلامت [باشید]. نمی‌توانیم سرپرست بگیریم یعنی سرپرستی خانه؟ [استاد:] نه، در مقابل ریحانه است. چون می‌خواهد به اصطلاح یک صفت نفی و صفت ضعف را نفی کند. خب. [شاگرد:] یعنی می‌خواهد بگه که این کارهای به اصطلاح این‌جور فکر نکنه که… [استاد:] سلام علیکم. فکر نکنی که زن خلاصه این کارها به عهده‌اش است که بخواهی انجام بدهد، وظیفه‌اش است، باید انجام بدهد. کارهای مختلف، کارهای مختلفی که به عهده‌اش است، فکر کنی تو مثلاً وظیفه او این است که همه [کارها را انجام دهد]. آره دیگر، فکر نکن این‌جوری [است]. بلکه این ریحانه در خانه باید حالت گل داشته باشد در خانه، نه حالت سرکارگر که با زمختی و با این [چیزها] همراه است. منتها خانه که می‌گوییم هم، خانه‌های حالا نیست. خانه‌های قدیم این‌جور بودش که دم و دستگاه [داشتند]، شتر، گاو داشتند، گوسفند داشتند، مرکب داشتند. همه کارهای سخت را بخواهند بگذارند به عهده این [زن]، بگویند تو این کارها را بکن، ما هم که مرد بیرونیم و آماده باشه همه‌چی برایمان. غذا بپزی و خانه را رفت و رو بکنی و حیوانات را بدوشی و نمی‌دانم [کارهای دیگر]. این می‌شود آن وکیل که در خانه وکیل، به اصطلاح سرکارگر خانه باشد. ولی آن یک دفعه… [شاگرد:] استاد فرقی [دارد]، اگر به هر حال توافق [باشد]… [استاد:] او بحث دیگری است. آن بحث دیگری است که این‌ها به عهده زن نیست. به‌خصوص این کارهایی که با آن ریحانه بودنش [ناسازگار است]. [اما کارهایی] مثل غذا پختن مانعی ندارد، بچه‌داری، این‌ها که معلوم است که [اشکالی ندارد]. اما این قهرمانه، سرکارگر است. سرکارگر یعنی یک عده‌ای هم هستند، این را بخواهی بگذاری همه را از این بخواهی که آن کارهای زمخت، کارهای سخت [انجام دهد] که این از آن ریحانه بودنش خارج می‌شود. [شاگرد:] بله. اینکه فرمودید که مثلاً کسی نیاز ندارد، گداپروری می‌شود. یک روایت داریم که «کُفَّ أذاکَ وَ دَعهُ». [استاد:] بله، عرض کردم که گداپروری با [دادن به کسی که] تقاضا [می‌کند فرق دارد]. جایی این‌جور نیست که گداپروری بشود. یک موقع یک کسی دارد، یک چیزهایی هم خرجش را به اندازه [دارد]، ولی در عین حال خلاصه این می‌خواهد [بیشتر بگیرد]. اگر گداپروری نشود، عیبی ندارد. [شاگرد:] نه، یک چیزی، مثلاً… [استاد:] عرض کردم، عرض کردم. اگر گداپروری، یعنی یک خصلتی در او اگر ضایع نشود که این‌جوری بشود [عیبی ندارد]. اما اگر حالا نه، این دوست دارد این‌جوری هم مالش را زیادتر بکند، این‌قدر [هم که دارد] ندارد، دادنش حتی [اگر] می‌دانید هم [که دارد، اشکالی ندارد]. منتها اگر آدم امرش دایر به این [باشد] که به این بدهد یا به آن دیگری بدهد که ندارد، البته [اگر] امرش بیش از این ندارد، خب آنجا اولویت بر آن است که ندارد دیگر. بله. [شاگرد:] جلسه پیش فرمودید که حضرت صاحب‌الزمان [عجل الله فرجه] طبق [سنت] حضرت داوود [علیه‌السلام عمل می‌کنند]. [استاد:] بله، بله، بله. [شاگرد:] در دوران [حکومتشان]؟ [استاد:] بله، بله. با حضرت [داوود]. [شاگرد:] آن مال دوران ابتدایی حضرت داوود علیه‌السلام بوده که آنجا به اصطلاح تختش… [استاد:] بله، این مال دوران به اصطلاح اطلاق حاکمیت حضرت داوود است که بعداً پیش می‌آید که بنابر علمش [قضاوت می‌کند]. که می‌گویند یک گاوی مثلاً، مثال‌هایی دارد، آن گاوی خلاصه رفته بود در خانه [شخصی]، این هم گرفته بود و سرش را بریده بود و از فقرشان گوشت این را خلاصه چیز کرده بودند و برای استفاده‌شان [برداشته بودند]. بعد آن صاحب گاو می‌آید [و] شکایت می‌کند به حضرت داوود. حضرت داوود می‌گوید دست از شکایتت بردار، رها کن. می‌گوید نه، من، گاو من بوده، به اصطلاح مال خودم بوده. اصرار می‌کند. حضرت می‌گوید تو مال پدر این‌ها را که مال این پدر این‌ها بود را تو مصادره کردی و سر پدر این‌ها را شیر مالیدی [کنایه از فریب و ظلم] و بعد هم پدرشان را به قتل رساندی و بعد هم اموالشان را به نام خودت زدی و این گاو هم از جمله اموال خود این‌ها بوده که رفته در خانه‌شان. لذا در حقیقت مال [تو نیست]، نه فقط مال این‌هاست، الان تازه جرم قتل تو هم که پدرشان را کشتی هم به عهده تو هست. این طرف [متعجب می‌شود]. [شاگرد:] یعنی این بنابر چه هستش؟ علم حضرت دیگر، نه شاهد و شواهد و این‌ها. [استاد:] بعد چند مورد از این موارد به اصطلاح علم، بنابر علم است. حتی در روایت هم آمده که این‌ها با روایات نقل شده که بنابر علمشان حضرت [قضاوت می‌کنند]. [شاگرد:] یعنی اینجا که در قرآن آمده [که حضرت داوود بر اساس شواهد قضاوت کرد]… [استاد:] این‌ها مراحل کمالی‌شان، ابتدایی‌شان است. بله. [شاگرد:] آخرش [هم] غفران [می‌طلبد]. [استاد:] چون خود، بله، بله. در به اصطلاح امام زمان هم عجل الله تعالی فرجه، اول که می‌آیند که با این حکم نمی‌کنند. اوایل قیامشان و دوران قیامشان مطابق شواهد، چیز هستش، به اصطلاح بینه و شهود [است]. [شاگرد:] بله، بله. در دوران قیامشان. [استاد:] اما در دوران استقرار حاکمیتشان که حکم [ایشان]، حاکمیتشان مطلق می‌شود، آن‌وقت دیگر بر اساس بینه و شهود [نیست]. یعنی یک مرتبه بشر رشد کرده در آنجا که آن رشد باعث می‌شود که دیگر بنابر ظاهر فقط احکام نیست. فقط هم این حکم نیست، بعضی چیزهای دیگر هم هست. التماس دعا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *