سلام علیکم و رحمة الله بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله ربّ العالمین والصلاة والسلام علی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ. (اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً).
خب، در محضر کافی شریف، کتاب الحجه، باب [صد و] بیست و یکم (باب مولد أبی الحسن الرضا علیه السلام) هستیم و روایت هشتم.
زیارت روایات اهل بیت (ع)
در روایت هشتم عرض کردیم که ما روایات را [به مثابه] زیارت میبینیم [که] به محضر حضرات [شرفیاب میشویم] و لذا مشرف به زیارت حضرات میشویم، بهخصوص این روایاتی که دیگر اصلاً در مورد خود حضرات هم هست؛ یعنی این روایات در مورد خود حضرات هم ویژه هست. کلماتشان هم همین حالت را برای ما دارد که زیارت حضرات محسوب میشود، بهخصوص آنجاهایی که دیگر در مورد فضائل خودشان و حقایق خودشان [سخن میگویند]. در عین اینکه خب باید یک خورده هم سرعت بحثمان را بیشتر کنیم تا انشاءالله به معارف مختلفی که روایات دارند برسیم. لذا جمع بین این شوقمان در هر روایتی که ماندگاری را طلب میکند و اشتیاقمان به معارف بعدی که گذر را طلب میکند، باید انشاءالله بینشان جمع کنیم.
روایت هشتم: یاسر خادم و ماجرای حمام نرفتن امام رضا (ع)
در روایت هشتم این باب، علی بن ابراهیم عن یاسر [الخادم]. عرض کردیم که پس یاسر خادم دو تا داریم دیگر؛ یک یاسر خادمی بود که در دربار هارون بود و از کارگزاران هارون بود و یک یاسر خادمی است که یار امام رضا [و] خادم امام رضا (علیهالسلام) است و در تشکیلات امام رضا (علیهالسلام) است. و آن یاسر خادم هارونی، زمان هارون به دست هارون کشته شد، ولی این یاسر خادم امام رضا (علیهالسلام) بعد از هارون هم زنده است و شاید به زمان امام جواد (علیهالسلام) هم کشیده بشود.
خب، (لَمَّا خَرَجَ الْمَأْمُونُ مِنْ خُرَاسَانَ يُرِيدُ بَغْدَادَ) (زمانی که مأمون از خراسان به قصد بغداد خارج شد). بعد از اینکه جریان مأمون در خراسان… که وقتی هارون دو قسمت کرد مملکت را از جهت امین و مأمون، قسمت اصلی را به امین داد که بغداد و پایتخت باشد و اینها، و قسمت به اصطلاح خراسان و تهران و این قسمتهای ایران و همدان به اینور را به مأمون داد که این هم ولیعهد دوم محسوب میشد و مثلاً جانشین بعدی محسوب میشد. منتها امین به اصطلاح کارگذاریاش قوی نبود، مدیریتش قوی نبود و مأمون خیلی زیرک بود. در کنار اینکه ذوالریاستین هم نخست وزیرش و وزیرش بود و این هم کیاستش زیاد بود. درست است که ذوالریاستین، برادرش هم وزیر امین بود. یعنی این دو تا برادر، یکیشان وزیر امین بود، یکیشان وزیر که بود؟ مأمون بود. ولی خب این کیاست و سیاستش قویتر بود و لذا خب در ایران [کسانی] که به مقام بلند به اصطلاح وزارت رسیدند و در دستگاه عباسیان مشهور شدند، یکی خب ابومسلم بود که ابتدای قیام را به عهده گرفتند [و] آمدند از ایران، ابومسلم خراسانی بود. دیگری خاندان برمکیان بودند که جلسه گذشته راجع بهشان صحبت کردیم. یک خاندان هم خاندان ذوالریاستین [است]. ذوالریاستین هم لقب را به این جهت به او دادند که این هم لشکر را اداره میکرد هم حکومت را اداره میکرد؛ یعنی دو ریاست جندی [= نظامی] (لشکری) و کشوری هر دو را داشت؛ کشوری و لشکری را، که کمتر پیش میآمد که کسی بر هر دو مسلط باشد. اما این خلاصه هر دو را در حقیقت مسلط بود. در دربار مأمون هم بود و توانست با سیاستهایش جریان به اصطلاح مأمون را جا بیندازد و تثبیت بکند و امین را آنجا چکار بکند؟ با نوع ادارهای که در فرماندههای نظامی و چرخشی که ایجاد کرد، بعضی را فراخواند اینجا، بعضی را فرستاد آنجا از فرماندهها و ارتباط قوی که در فرماندهها کرد، توانست بالاخره امین را به زمین بزند و مأمون را خلیفه مطلق بکند. این جریان به اصطلاح ذوالریاستین [است] که حالا در اینجا به اصطلاح در سرگذشت اینها به نحوی مرتبط میشود. بعضیها جریان ذوالریاستین را دخیل در جریان دعوت امام رضا (علیهالسلام) به مرو هم میدانند که این را هم از توطئههای که میدانند؟ ذوالریاستین. اینکه اینها ۳ تا خانواده ایرانی بودند دیگر که عرض کردیم این هم خوب است که ایرانیها بالاخره یکی ذوالریاستین بود، یکی برمکیان بودند، یکی هم ابومسلم خراسانی که این سه خاندان، ۳ تا به اصطلاح چیز مؤثر در دستگاه عباسی در ۳ مرحله بودند.
ادامه روایت هشتم: نامه حسن بن سهل و پاسخ امام (ع)
خب حالا [با] یک خورده [توضیح]، با همین ذوالریاستین یک تصویری که ایجاد شد، روایت را ببینید: (لَمَّا خَرَجَ الْمَأْمُونُ مِنْ خُرَاسَانَ يُرِيدُ بَغْدَادَ وَ خَرَجَ الْفَضْلُ بْنُ سَهْلٍ ذُو الرِّيَاسَتَيْنِ وَ خَرَجْنَا مَعَ أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا (ع)) (زمانی که مأمون از خراسان به قصد بغداد خارج شد و فضل بن سهل ذوالریاستین [نیز] خارج شد و ما با اباالحسن الرضا (ع) خارج شدیم) که امام رضا (علیهالسلام) هم باید همراه اینها میرفت. حرکت کردند اینها. (وَ وَرَدَ عَلَى الْفَضْلِ بْنِ سَهْلٍ ذِي الرِّيَاسَتَيْنِ كِتَابٌ مِنْ أَخِيهِ الْحَسَنِ بْنِ سَهْلٍ وَ نَحْنُ فِي بَعْضِ الْمَنَازِلِ) (و نامهای از برادرش حسن بن سهل به فضل بن سهل ذوالریاستین رسید، در حالی که ما در برخی از منزلگاهها بودیم). این حسن بن سهل کجاست؟ در دربار امین بوده که بعد از آنکه حالا امین چه شد، این حسن بن سهل [نامه نوشت]. در آن [نامه] میگوید نامهای نوشته بود [در حالی که] ما تازه راه افتاده بودیم. [مضمون نامه:] (أَنِّي نَظَرْتُ فِي تَحْوِيلِ سَنَتِكَ هَذِهِ فَوَجَدْتُ فِي نَجْمِكَ فِي شَهْرِ كَذَا وَ كَذَا فِي يَوْمِ الْأَرْبِعَاءِ وُقُوعَ الْمِرِّيخِ فِي بُرْجِكَ وَ أَنَّكَ تُصَابُ بِحَرِّ الْحَدِيدِ وَ حَرِّ النَّارِ) (من در تحویل سال تو در این سال نگریستم و در طالع تو یافتم که در فلان ماه و در فلان روز چهارشنبه، مریخ در برج تو قرار میگیرد و تو به حرارت آهن و حرارت آتش آسیب خواهی دید). تو کشته خواهی شد با شمشیر [و] با آن، به اصطلاح هم حرارت آهن را میچشی هم حرارت آتش را. دو تا را با هم میچشی. لذا برای اینکه جلوی این گرفته بشود، این پیشبینی که [او] کرده [است]، برای [اینکه] چون در حساب نجوم این پیشبینی را کرده بود، بهتر است اینکه [کاری کنید]. (وَ الرَّأْيُ عِنْدِي أَنْ تَدْخُلَ أَنْتَ وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الرِّضَا الْحَمَّامَ فِي هَذَا الْيَوْمِ وَ تَحْتَجِمَ فِيهِ وَ تَصُبَّ عَلَى يَدِكَ الدَّمَ لِيَزُولَ عَنْكَ نَحْسُهُ) (و نظریهام این است که شما و امیرالمؤمنین و [امام] رضا در این روز وارد حمام شوید و در آن حجامت کنید و بر دستتان خون بریزید تا نحوست آن از شما زایل شود). این را که میگوید؟ حسن بن سهل میگوید به برادرش. (فَكَتَبَ ذُو الرِّيَاسَتَيْنِ إِلَى الْمَأْمُونِ بِذَلِكَ وَ سَأَلَهُ أَنْ يَسْأَلَ أَبَا الْحَسَنِ ذَلِكَ) (پس ذوالریاستین به مأمون در این باره نامه نوشت و از او خواست که از ابوالحسن [نیز] در این باره سؤال کند). معلوم میشود که این قافلهها حرکتشان با یک قدری فاصله با هم بوده، کنار هم حرکت نمیکردند که این هم نامه مینویسد. نامه مینویسد به مأمون، از این برمیآید که اینها در حال حرکت بودند. ذوالریاستین به مأمون نامه نوشت و از او خواست که از ابوالحسن [امام رضا] (ع) [نیز] سؤال کند. پس مأمون به ابوالحسن (ع) نامه نوشت و از ایشان در این باره سؤال کرد. (فَكَتَبَ إِلَيْهِ أَبُو الْحَسَنِ (ع) لَسْتُ بِدَاخِلٍ الْحَمَّامَ غَداً وَ لَا أَرَى لَكَ وَ لَا لِلْفَضْلِ أَنْ تَدْخُلَا الْحَمَّامَ غَداً) (پس ابوالحسن (ع) به او نوشت: من فردا وارد حمام نمیشوم و صلاح نمیدانم که تو و فضل فردا وارد حمام شوید). امام میفرماید من نمیآیم، بهتر است شما دو تا هم نروید. یعنی من که نمیروم، شما هم نروید. (فَأَعَادَ عَلَيْهِ الرُّقْعَةَ مَرَّتَيْنِ) (پس [مأمون] دو بار نامه را برای او بازگرداند [و تکرار کرد]). دو بار دیگر مأمون تقاضا میکند با نامه که این را قبول کنند. (فَكَتَبَ إِلَيْهِ أَبُو الْحَسَنِ (ع) يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ لَسْتُ بِدَاخِلٍ الْحَمَّامَ غَداً فَإِنِّي رَأَيْتُ رَسُولَ اللَّهِ (ص) فِي هَذِهِ اللَّيْلَةِ فِي النَّوْمِ) (پس ابوالحسن (ع) به او نوشت: ای امیرالمؤمنین، من فردا وارد حمام نمیشوم، زیرا من رسول خدا (ص) را امشب در خواب دیدم). (اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ). حالا گاهی برای اینها باید با همین خواب دیدن و اینها هم باشد، یعنی اگر بگوید پیغمبر را دیدم، اینها باور نمیکنند، باید بگوید پیغمبر را به خواب دیدم. (فَقَالَ لِي يَا عَلِيُّ لَا تَدْخُلِ الْحَمَّامَ غَداً فَلَا أَرَى لَكَ وَ لَا لِلْفَضْلِ أَنْ تَدْخُلَا الْحَمَّامَ غَداً) (به من فرمود: ای علی، فردا وارد حمام نشو. پس من صلاح نمیدانم که تو و فضل فردا وارد حمام شوید). امام رضا این را از خودش دنبالهاش میفرماید [که] با این نگاهی که پیغمبر به من فرمود، شما هم نروید. (فَقَالَ الْمَأْمُونُ صَدَقْتَ يَا سَيِّدِي وَ صَدَقَ رَسُولُ اللَّهِ (ص) لَسْتُ بِدَاخِلٍ الْحَمَّامَ غَداً وَ الْفَضْلُ أَعْلَمُ) (مأمون گفت: راست گفتی ای سرورم و رسول خدا (ص) راست فرمود. من فردا وارد حمام نمیشوم و فضل خود داناتر است [که چه کند]). من نمیروم ولی فضل خودش میداند.
ادامه روایت هشتم: قتل فضل بن سهل و مداخله امام (ع)
(قَالَ يَاسِرٌ فَلَمَّا أَمْسَيْنَا وَ غَابَتِ الشَّمْسُ قَالَ لَنَا الرِّضَا (ع) قُولُوا نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ شَرِّ مَا يَنْزِلُ فِي هَذِهِ اللَّيْلَةِ) (یاسر گفت: هنگامی که شب شد و خورشید غروب کرد، رضا (ع) به ما فرمود: بگویید: پناه میبریم به خدا از شر آنچه در این شب نازل میشود). به ما، همه ما فرمود که امشب استعاذه کنیم به خدا از شر امشب، [از] بلایی که امشب قرار است نازل شود. (فَلَمْ نَزَلْ نَقُولُ ذَلِكَ) (ما پیوسته این را میگفتیم). (فَلَمَّا صَلَّى الرِّضَا (ع) الْفَجْرَ قَالَ لِي اصْعَدِ السَّطْحَ فَاسْمَعْ هَلْ تَسْمَعُ شَيْئاً) (وقتی رضا (ع) نماز صبح را خواند، به من فرمود: بالای بام برو و گوش کن آیا چیزی میشنوی؟) برو بالا پشت بام ببین چیزی میشنوی یا نه. معلوم میشود که آنجایی که فرود آمده بودند هم چه بوده؟ منزل بوده بالاخره، یک جای مسکونی بوده، چادر نبوده. (فَلَمَّا صَعِدْتُ سَمِعْتُ الضَّجَّةَ وَ كَثُرَتِ الْأَصْوَاتُ جِدّاً) (وقتی بالا رفتم، فریاد و ناله شنیدم و صداها بسیار زیاد شد). صدای ناله و ضجه. (فَإِذَا نَحْنُ بِالْمَأْمُونِ قَدْ دَخَلَ مِنَ الْبَابِ الَّذِي كَانَ إِلَى دَارِهِ مِنْ دَارِ أَبِي الْحَسَنِ (ع) وَ هُوَ يَقُولُ يَا سَيِّدِي يَا أَبَا الْحَسَنِ آجَرَكَ اللَّهُ فِي الْفَضْلِ) (ناگهان دیدیم که مأمون از دری که از خانه خودش به خانه ابوالحسن (ع) راه داشت، وارد شد در حالی که میگفت: ای سرورم، ای اباالحسن، خداوند تو را در [مصیبت] فضل پاداش دهد). یک دفعه همین جور که داشتند از بالا صدای نالهها را میشنیدند، دیدیم مأمون هم از آن دالانی که از خانه خودش به خانه امام راه داشت، دیدیم دارد پریشان و نالان وارد میشود [و] تسلیت گفت در مورد فضل که از دنیا رفت. (فَإِنَّهُ دَخَلَ الْحَمَّامَ فَدَخَلَ عَلَيْهِ قَوْمٌ بِالسُّيُوفِ فَقَتَلُوهُ) (او وارد حمام شد و گروهی با شمشیر بر او وارد شدند و او را کشتند). دیشب این ابا کرد و رفت حمام.
در واقع خود مأمون او را کشته بود. چون مأمون دید فضل بن سهل وقتی به بغداد بیاید، عباسیان نمیپذیرفتنش و با فضل، تشکیلاتش مورد قبول عباسیان قرار نمیگرفت. همه کار را کرده بود فضل، مقدمات را چیده بود، همه مراحل را آماده کرده بود. دنبال این بود که یک جوری هم… چون از همین جا نارضایتی نظامیها که همراه مأمون بودند (که حالا اسمهایشان هم هست) از فضل، خلاصه به مأمون شکایت کردند که این ایرانی است، عرب نیست خلاصه و این حرفها، اینگونه. و لذا برایشان سخت بود پذیرفتن فضل. لذا مأمون هم میخواست به یک نحوی از او راحت شود. وقتی دید فضل بن سهل این پیشبینی را کرده بود از برادرش که یک چنین بلایی قرار است بیاید، این را در حقیقت چه دید؟ بهانه خوبی دید که وقتی فضل رفت، این کار را بکند. عدهای مسلح را فرستادند و کشتنش. بعد هم خودش هم شد عزادار.
(وَ أُخِذَ مِمَّنْ دَخَلَ عَلَيْهِ ثَلَاثَةُ نَفَرٍ كَانَ أَحَدُهُمُ ابْنَ خَالَةِ الْفَضْلِ ابْنَ الزُّرْقَاءِ) (و از کسانی که بر او وارد شده بودند، سه نفر دستگیر شدند که یکی از آنها پسرخاله فضل، یعنی «ابن زرقاء» بود). مأمون به امام گفت: عدهای شمشیر به دست آمدند و او را کشتند و از کسانی که [در این کار] بودند سه نفر را گرفتیم که یکیشان پسرخاله فضل بود. به سرعت هم اینها را کشت، [یعنی] اینهایی که گرفته بود [را] و سرهایشان را برای حسن بن سهل، برادرش فرستاد تا اولاً نگذارد آنها [= مردم یا دیگران] اینها را ببینند و [ثانیاً] گفت اینها مهاجم هستند که یک موقع حرف دیگری نزنند. چون در جایی [آمده است که] یکیشان گفته بود: تو که ما را فرستادی، خودت فرستادی! [این را] در یکی از همان مراحل اولیه [گفت] که [مأمون] نگذاشت مسئله [بیشتر] بپیچد. ولی مردم دستش را خواندند.
(قَالَ يَاسِرٌ فَاجْتَمَعَ الْجُنْدُ وَ الْقُوَّادُ وَ مَنْ كَانَ مِنْ رِجَالِ الْفَضْلِ وَ غَيْرِهِمْ عَلَى بَابِ الْمَأْمُونِ فَقَالُوا هَذَا اغْتَالَهُ وَ قَتَلَهُ وَ يَطْلُبُونَ بِدَمِهِ) (یاسر گفت: پس لشکریان و فرماندهان و کسانی که از مردان فضل و غیر ایشان بودند، بر درِ [خانه] مأمون جمع شدند و گفتند: این [مأمون] او را غافلگیر کرده و کشته است و خونش را طلب میکنند). لذا دارد که خاندان و طرفداران فضل بن سهل آمدند دور کاخ مأمون و گفتند تو او را کشتی. یعنی آنها فهمیدند مسئله [را]. [و گفتند:] این کار خودت بوده، کار این بوده. ما تا تقاص خونش را نگیریم رهایت نمیکنیم. خب مأمون هم اینجا نیروها، نیروهای فضل بن سهل بودند، شهر او بوده. (وَ جَاءُوا بِالنِّيرَانِ لِيُحْرِقُوا الْبَابَ) (و آتش آوردند تا در را بسوزانند). آمدند خانهاش را آتش بزنند. (فَقَالَ الْمَأْمُونُ لِأَبِي الْحَسَنِ (ع) يَا سَيِّدِي تَرَى أَنْ تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ وَ تُفَرِّقَهُمْ) (مأمون به ابوالحسن (ع) گفت: ای سرورم، آیا صلاح میدانید که [بیرون] بروید و آنها را متفرق کنید؟) شما صلاح میدانید شما بروید مردم را خلاصه متفرق کنید؟
(قَالَ يَاسِرٌ فَرَكِبَ أَبُو الْحَسَنِ (ع) وَ قَالَ لِيَ ارْكَبْ فَرَكِبْتُ) (یاسر گفت: پس ابوالحسن (ع) سوار شد و به من فرمود: سوار شو. من هم سوار شدم). (فَلَمَّا خَرَجْنَا مِنْ بَابِ الدَّارِ نَظَرَ إِلَى النَّاسِ وَ قَدْ تَضَايَقُوا وَ كَثُرُوا فَقَالَ لَهُمْ بِيَدِهِ تَفَرَّقُوا تَفَرَّقُوا) (هنگامی که از درِ خانه خارج شدیم، به مردم نگاه کرد که [در آنجا] جمع شده و بسیار بودند. با دستش به آنها [اشاره کرد و] فرمود: پراکنده شوید، پراکنده شوید). با همین دست به مردم اشاره کرد که پراکنده شوید، پراکنده شوید. (قَالَ يَاسِرٌ فَأَقْبَلَ النَّاسُ وَ اللَّهِ يَقَعُ بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ وَ مَا أَشَارَ إِلَى أَحَدٍ إِلَّا رَكَضَ وَ مَرَّ) (یاسر گفت: به خدا سوگند، مردم [چنان با عجله] روی به رفتن آوردند که بعضی روی بعضی دیگر میافتادند و [حضرت] به هیچکس اشاره نکرد مگر اینکه دوید و گذشت). مردم داشتند میرفتند با همین کلام امام که «تفرقوا، تفرقوا». رفتنشان به طوری بود که انگار میافتادند روی همدیگر [و] داشتند میرفتند، یعنی عادی هم برنگشتند، [بلکه] بعضی روی بعضی [دیگر] میافتادند در [حال] رفتن. یعنی امر حضرت فقط یک امر ساده بیانی نبود که اینها چون و چرا کنند، [بلکه] انگار یک امر [تکوینی] بود؛ مثل جریان حضرت زینب (سلام الله علیها) که آنجا فرمود ساکت باشید و همه را سکوت فراگرفت. اینجا هم یاسر خادم میگوید: آنچنان این فرمان آقا اثر گذاشت که مردم رو به رفتن کردند، به خدا قسم بعضی روی بعضی دیگر میافتادند و حضرت به هر کسی که در [باب] تفرق اشاره میکرد، او میدوید و میرفت، نه اینکه [آرام] برود، [بلکه] با دویدن میرفت.
حالا خلاصه بعد نگویید چرا حضرت اینها را پراکنده کردند، میگذاشتند میکشتند مأمون را که اقلاً [میدانستند] قاتل امام رضا (علیهالسلام) است. اما تقدیرات الهی را اینها در نظام وظایف ظاهری یک چیز دیگری است. [اینها] بحثهایی است که گاهی هم آن تقدیرات، [و] به هم زدنش، مسائل دیگری پیش میآورد. خب، این روایت شریف.
روایت نهم: پیشبینی شکست محمد بن جعفر و سرنوشت برمکیان
در روایت دیگری عن مسافر و عن الوشاء عن مسافر، دو نقل دارد: «لَمَّا أَرَادَ هَارُونُ بْنُ الْمُسَيَّبِ أَنْ يُوَاقِعَ مُحَمَّدَ بْنَ جَعْفَرٍ» (هنگامی که هارون بن مسیّب خواست با محمد بن جعفر بجنگد) – محمد بن جعفر خب از خلاصه پسر امام صادق (علیهالسلام) است، معروف به همان دیباجه که محمد دیباجی که معروف است همین محمد بن جعفر است که قیام کرده بود. هارون بن مسیب هم حاکم مدینه بود – که میگوید: (لَمَّا أَرَادَ هَارُونُ بْنُ الْمُسَيَّبِ أَنْ يُوَاقِعَ مُحَمَّدَ بْنَ جَعْفَرٍ) (هنگامی که هارون بن مسیّب خواست با محمد بن جعفر که در مقابل او قرار گرفته بود، بجنگد) «قَالَ لِي أَبُو الْحَسَنِ الرِّضَا (ع)» (ابوالحسن الرضا (ع) به من [مسافر] فرمود:) مسافر میگوید به من گفت: «اذْهَبْ إِلَيْهِ فَقُلْ لَهُ لَا تَخْرُجْ غَداً فَإِنَّكَ إِنْ خَرَجْتَ غَداً هُزِمْتَ وَ قُتِلَ أَصْحَابُكَ فَإِنْ سَأَلَكَ مَنْ أَيْنَ عَلِمْتَ هَذَا فَقُلْ رَأَيْتُ فِي النَّوْمِ» (به سوی او برو و به او بگو: فردا [برای جنگ] خارج نشو، زیرا اگر فردا خارج شوی، شکست خواهی خورد و یارانت کشته خواهند شد. پس اگر از تو پرسید این را از کجا دانستی؟ بگو: در خواب دیدم). یعنی این هم یکی از آن روایاتی است که حضرت اینجا با اینکه طرف خواب ندیده، اما این عالم، امر ملکوتی را، تعبیرش برای این شخص این است که توجیه و بیانش این است که تو بگو در خواب دیدم که به او داری میگویی. چون اگر این را بگی، دیگر سؤال نمیکند، اما اگر بگی فلانی گفت یا بگی از اینجور [راه ها]، همینجور ادامه پیدا میکند و ممکن است خود همین، یک مشکلاتی را ایجاد کند.«فَقُمْتُ إِلَيْهِ فَقُلْتُ لَهُ ذَلِكَ فَقَالَ نَامَ وَ لَمْ يَغْسِلِ اسْتَهُ ثُمَّ خَرَجَ فَهُزِمَ وَ قُتِلَ أَصْحَابُهُ» (پس نزد او رفتم و این را به او گفتم. او گفت: [کسی که این خواب را دیده] خوابیده در حالی که مخرج خود را نشسته است! [یعنی خوابش اعتباری ندارد]. سپس خارج شد، پس شکست خورد و یارانش کشته شدند). میگوید وقتی این را گفتم بهش، گفته نه، این کسی که این خواب را دیده، خواب بدون طهارت بوده، لذا خوابش معوج است. «نَامَ وَ لَمْ يَغْسِلِ اسْتَهُ» یعنی خودش را نشسته بوده. سپس خارج شد، رفت و قیام هم کرد و اصحابش هم شکست خوردند، خودش هم در حقیقت فراری شد.
قال و حدثنی مسافر قال: «كُنْتُ مَعَ أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا (ع) بِمِنًى فَمَرَّ يَحْيَى بْنُ خَالِدٍ فَغَطَّى رَأْسَهُ مِنَ الْغُبَارِ» (مسافر گفت: با ابوالحسن الرضا (ع) در منا بودم که یحیی بن خالد [برمکی] عبور کرد و سرش را از [شدت] غبار پوشانده بود). «فَقَالَ مَسَاكِينُ لَا يَدْرُونَ مَا يَحِلُّ بِهِمْ فِي هَذِهِ السَّنَةِ» (حضرت فرمود: بیچارهها! نمیدانند در این سال چه بر سرشان خواهد آمد). میگوید وقتی که این را دیدیم، [حضرت فرمود:] مساکین. حضرت اینطور فرمود. میگوید یحیی بن خالد برمکی، اینها یک عدهای هستند که با اینکه اینها اعیان و اشراف بودند، [حضرت] میگوید: مساکینی هستند که نمیدانند امسال چه سرشان خواهد آمد. همان سالی بود که چه شد؟ کل خاندان برمکیان را هارون چکار کرد؟ همه را قتلعام کرد و عده زیادیشان را کشت، همهشان را خلاصه زیر و رو کرد. حضرت میگوید وقتی این را دید، یحیی بن خالد [را]، اینجور گفت: مساکین. «ثُمَّ قَالَ وَ أَعْجَبُ مِنْ هَذَا هَارُونُ وَ أَنَا كَهَاتَيْنِ وَ ضَمَّ إِصْبَعَيْهِ» (سپس فرمود: و عجیبتر از این، هارون و من مانند این دو هستیم – و دو انگشت خود را به هم چسباندند -). دوباره حضرت یک پیشبینی دیگری را هم کرد: و عجیبتر از این این است، هارون و من اینجوری خلاصه کنار هم قرار میگیریم. مسافر میگوید ما نفهمیدیم. «قَالَ مُسَافِرٌ فَوَ اللَّهِ مَا عَرَفْتُ مَعْنَى حَدِيثِهِ حَتَّى دَفَنَّاهُ مَعَهُ» (مسافر گفت: به خدا سوگند معنای سخن ایشان را نفهمیدم تا زمانی که او را در کنار هارون دفن کردیم). تا وقتی که امام رضا را کنار هارون دفن کردند، فهمیدیم حضرت داشته این را میگفته که عجیبتر است که هارون با آن خلاصه ضدیتش با اهل بیت، امام رضا (علیهالسلام) کنار او در دفن قرار میگیرد که اینجور تعبیر به اصطلاح «كَهَاتَيْنِ» (مانند این دو انگشت)، هارون و من «كَهَاتَيْنِ»، مثل دو تا انگشتی که هیچ [فاصلهای ندارند]، انگار کنار کنار هم قرار میگیرند. الان خب قبر هارون در همان جایی است که مدفن امام رضا (علیهالسلام) هم هست دیگر. مأمون اینجا اکراماً امام رضا را اینجا… یعنی در همان ایامی که مأمون میخواست حرکت کند به سمت بغداد، هم فضل بن سهل را کشت هم امام رضا (علیهالسلام) را. یعنی در آن ایام قلیل هر دو مسئله را چکار کرد؟ هر دو مسئله واقع شد.
روایت دهم: بینیازی امام (ع) از مال دنیا
خب روایت دهم میفرماید که علی بن محمد القاسانی قال أخبرنی بعض اصحابنا: «أَنَّهُ حَمَلَ إِلَى أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا (ع) مَالًا لَهُ خَطَرٌ فَلَمْ يَرَهُ سُرَّ بِهِ» (که او مال فراوان و با ارزشی را نزد ابوالحسن الرضا (ع) برد، اما ندید که حضرت از آن خوشحال شود). طرف فکر میکرد که الان دیگر امام رضا خلاصه خوشحال میشود و خندان و به این هم یک تشکری… دید نه، حضرت اظهار خرسندی و سروری نکرد. «قَالَ فَاغْتَمَمْتُ لِذَلِكَ وَ قُلْتُ فِي نَفْسِي قَدْ حَمَلْتُ هَذَا الْمَالَ كُلَّهُ وَ لَمْ يُسَرَّ بِهِ» ([راوی] گفت: از این بابت اندوهگین شدم و با خود گفتم: من همه این مال را آوردهام و [ایشان] با آن خوشحال نشد!). این غصه خوردش که خب نتوانستیم بالاخره حضرت را خوشحال کنیم. حالا حسن ظن اگر بگیریم، یعنی نتوانستم حضرت خوشحالش بکنم. اگر اینجوری بگیریم. اگر هم یک خورده سختتر بگیریم، میگوید یعنی این دست نمک ندارد ها! ببین خلاصه این همه پول بردیم حضرت یک اظهار خوشحالی [نکرد]. حالا داریم نمیگوییم اینجوری بود ها، میگوییم [شاید اینطور فکر کرده]. این همه من پول بردم حضرت [حتی] یک لبخندی هم نزد. [یک خاطره مشابه:] گفتن یک عده رفته بودند خلاصه اول انقلاب یک کلی از این کودتاگرها را گرفته بودند همان اوایل سال ۵۹. بعد خلاصه یک [کار] مهمی، کودتای مهمی خنثی شد و بنا شد بروند پیش امام گزارش بدهند. گفت میخواستیم، گفتیم الان میرویم پیش امام گزارش میدهیم، امام چقدر خوشحال میشود! خیلی خلاصه الحمدلله مثلاً چه توطئهای دفع شد، دعامان میکند. گفت وقتی خوب گزارشمان را دادیم، امام یک نگاهی کرد گفت: خیلی کار مهمی نکردید، فکر نکنید که خیلی کار مهمی کردید. در بین خود شما کسی است از همه اینها بدتر است. گفت حالا اینها هم گفت ما همهاش مثلاً ۳۶-۷ نفر بودیم که حالا داشتیم این گزارش را میدادیم. علم، علم اجمالی، شبهه، شبهه محصوره با علم اجمالی است، اینجا منجّز میشود چون بالاخره محصور است، غیر محصوره نیست که بگوییم حالا یک نفر از ایران… نه اینها همین چند نفرند دیگر خلاصه. یعنی بعد ۶ ماه بعدش معلوم شد کشمیری در همینها بود، آن کشمیری که بود. یعنی امام اظهار خوشحالی هم نکرد. گفت ما این همه دویده بودیم. حالا اینجا که دیدم یاد آن افتادم.
«فَاغْتَمَمْتُ لِذَلِكَ وَ قُلْتُ فِي نَفْسِي قَدْ حَمَلْتُ هَذَا الْمَالَ كُلَّهُ وَ لَمْ يُسَرَّ بِهِ» ([راوی] گفت: از این بابت اندوهگین شدم و با خود گفتم: من همه این مال را آوردهام و [ایشان] با آن خوشحال نشد!). «فَقَالَ يَا غُلَامُ الطَّسْتَ وَ الْمَاءَ» (حضرت فرمود: ای غلام، تشت و آب [بیاور]). دید من اینجوری [هستم]. «قَالَ فَقَعَدَ عَلَى كُرْسِيٍّ وَ قَالَ بِيَدِهِ عَلَى الطَّسْتِ لِلْغُلَامِ صُبَّ عَلَيَّ الْمَاءَ» ([راوی] گفت: پس [حضرت] روی صندلی نشست و با دستش روی تشت به غلام فرمود: بر من آب بریز). حضرت خطاب کرد به غلامش، خادمش، که آن تشت و آب را برای شستن دستها بیاورد. روی صندلی نشست و با دستش اشاره کرد آب را بریز روی دستهایم. «قَالَ فَجَعَلَ يَذُوبُ فِي الطَّسْتِ مِنْ بَيْنِ أَصَابِعِهِ ذَهَباً» ([راوی] گوید: پس طلا از میان انگشتانش در تشت ذوب [و جاری] شد). انگار میخواست توجه این را جلب کند که نگاه کند به دستهای حضرت و آن غلام هم آب را بریزد. وقتی میگوید آب را میریخت، طلا از بین انگشتان [حضرت] جاری بود، از این آب، یعنی آبی که روی دستها ریخته میشد وقتی میخواست بریزد در تشتی بود، طلا بود، یعنی همین تبدیل میشد در این شستن. «ثُمَّ الْتَفَتَ إِلَيَّ فَقَالَ لِي مَنْ كَانَ هَذَا هَكَذَا لَا يُبَالِي بِهَذَا الَّذِي حَمَلْتَهُ إِلَيْهِ» (سپس به من رو کرد و فرمود: کسی که اینگونه است، به آنچه تو برایش آوردهای اهمیتی نمیدهد). آنکه این مبدأ و منبع و سرچشمه دستش است، دیگر حالا اینها خوشحالش نمیکند که. یعنی بحث را برد [و] معرفیاش کرد برایش که نشان بدهد امام محتاج مال نیست و امام در حقیقت مال، [چیزی] اضافه به او نمیکند. امام، ﴿وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ (و سپاهیان آسمانها و زمین از آنِ خداست) [در] دست امام است. همانجوری که ﴿وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ [است]. که این نظام معرفتی در وجودش چه بشود؟ رشد بکند. که امام را متأثر نبیند، بلکه چه ببیند؟ مؤثر ببیند در عالم، نه فاعلٌ به در عالم ببیند مثل بقیه. ما نگاهمان گاهی همینجوری است. یک موقع یک پولی هم بخواهد یک موقع جایی بدهد آدم، میگوید خب الحمدالله که ما حالا دادیم، بالاخره کار خدا راه افتاد، کار خدا گیر کرده بود، کار خدا را راه انداختیم! خدای [نکرده] این نگاه. بله، ما وظیفهمان را باید انجام بدهیم، اما ما کار خدا را راه نمیاندازیم، کار خدا گیر ما نیست. بله، از این روایات اینجوری هم چند نمونه دیگر را هم داریم که حضرات عمداً بیاعتنایی میکردند تا خلاصه… یا به یکی آورد، حضرت گفت ببرش. [پرسید:] یک پول؟ گفت: آقا من آوردم [برای] فلان… گفت: که شما وظیفه [تان را] انجام دادید که آوردید، درست هم هست که آوردید. اما چون نگاهش این بود که دارد یک کاری میکند، یک خدمتی دارد [میکند]، حضرت فرمود: برو، اصلاً ما نمیخواهیم، هیچکدامش را نمیخواهیم. یعنی بعضیها میخواهند منت بگذارند در کار خدا، حالا در گفتن، در پول دادن، در کاری کردن. حواسمان باشد منتگذاری آنجا چیز خوبی نیست.
روایت یازدهم: سال شهادت و مدت امامت امام رضا (ع)
بعد در روایت بعدی که آخرین روایت این باب هست، عن محمد بن سنان قال: «قُبِضَ عَلِيُّ بْنُ مُوسَى الرِّضَا (ع) وَ هُوَ ابْنُ تِسْعٍ وَ أَرْبَعِينَ سَنَةً وَ أَشْهُرٍ فِي عَامِ اثْنَيْنِ وَ مِائَتَيْنِ» (علی بن موسی الرضا (ع) در سال دویست و دو [هجری] در حالی که چهل و نه سال و چند ماه داشتند، رحلت فرمودند). «وَ عَاشَ بَعْدَ أَبِيهِ (ع) عِشْرِينَ سَنَةً إِلَّا شَهْرَيْنِ أَوْ قَالَ إِلَّا ثَلَاثَةَ أَشْهُرٍ» (و پس از پدرشان (ع) بیست سال مگر دو ماه یا سه ماه زندگی کردند). دوران امامتشان هم ۲۰ سال الا دو ماه یا سه ماه کمتر از ۲۰ سال امامت حضرت (علیهالسلام) بود.### بحثی پیرامون فقر و سختی زندگی مؤمنان
باب مولد ابیجعفر محمد بن [علی الثانی (ع)] این اولیشو بخونیم که چیزی نداره که زود تمام میشه قتصادی آدم مثلاً بگم اج یعنی چیکار کنیم در خام شد همان زمان امام رضا (علیهالسلام) هم و حضرات معصومین هم، مردم در فقر و بیچارگی بودند، شیعیان. یعنی دوران امام صادق (علیهالسلام) و امام باقر (علیهالسلام) در عینی که آن روایت قبل، دو سه تا روایت قبل بود که حضرت با آن تازیانهشان کشیدند روی خاک بعد شمش طلا را درآوردند از آنجا، درست است؟ که شدیداً… و بعد شمش را درآوردند. اما در عین حال هم همان حضرات مگر این قدرت را نداشتند؟ لذا آن منافات را با هم ندارد. آن سازندگی که در آن کار هست، استقامتی که در آن کار هست، رشدی که در آن کار هست، قدرت قوایی که در آنجا ایجاد میشود، هیچ موقع با آن ثروت و آن مکنت ایجاد نمیشود. لذا حضرات با به اصطلاح خزانهدار خدا در همه ثروتهای عالم بودن، هم خودشان هم به اصطلاح سایر مؤمنان در تمام دورانها تقریباً به سختی زندگی میکردند. اینجور نبود که زندگی راحتی داشته باشند. بعد میآید یکی پیش امام صادق (ع)، میگوید کاش که (شاید هم مفضل باشد)، میگوید کاش که خلاصه این حکومت را که میبیند دبدبهها را، کاش که مثلاً این حکومت دست شما بود ما هم یک آرامشی پیدا میکردیم، یک راحتی. حضرت فرمود: الان دوران آرامش است. وقتی که حکومت دست ما بیاید، خلاصه بیچاره میشوند مؤمنان از شدت کار و از شدت طراحی و کار و برنامهریزی و بدو بدو و اینها. لذا الان دوران راحتیتان است. خیلی… این هم حالا تازه این سختیها دوران راحتی است. اگر حضرت بیاید، فکر نکن حالا حضرت میآید، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) میآید، زمین گنجینههایش را رو میکند، به به! چه پا بیندازیم رو پا بنشینیم خلاصه صفا کنیم. میگوید نه، آنجا هر یک نفر به اندازه… بله [همانطور که] عرض کردم مثل مفضل [روایت کرده]، هر یک نفر به اندازه ۲۰ نفر کار میکند. هر یک نفر به اندازه ۲۰ نفر کار میکند آنجا و شبها میگوید روی مرکب، روی مرکبها میخوابند شبها، صبحها تا برسند به میدان کار، آنجا بتوانند کار کنند. یعنی دائماً… این همه حالا خلاصه اینجوری است. نگویید بالاخره فکر نکنید حالا بعد از این راحت [میشوید].
باب مولد امام جواد (ع): روایت اول
خب میفرماید: باب مولد أبی جعفر محمد بن علی الثانی (علیهم السلام) «وُلِدَ (ع) فِي شَهْرِ رَمَضَانَ مِنْ سَنَةِ خَمْسٍ وَ تِسْعِينَ وَ مِائَةٍ» ([امام جواد] (ع) در ماه رمضان سال صد و نود و پنج [هجری] متولد شد). در اینجا دارد که امام جواد (علیهالسلام) در ماه رمضان به دنیا آمد. خب الان مشهور نیست در ماه رمضان، بلکه در ماه رجب هست. درست است؟ ولادت امام جواد (علیهالسلام) بله، ۱۰ رجب [مشهور است]. «وَ قُبِضَ (ع) سَنَةَ عِشْرِينَ وَ مِائَتَيْنِ وَ هُوَ ابْنُ خَمْسٍ وَ عِشْرِينَ سَنَةً وَ شَهْرَيْنِ وَ ثَمَانِيَةَ عَشَرَ يَوْماً» (و در سال دویست و بیست [هجری] رحلت فرمود، در حالی که بیست و پنج سال و دو ماه و هجده روز داشتند). یعنی ۱۸ سال بعد از [شهادت] امام رضا (علیهالسلام). و چون سن مبارکشان هم خلاصه ۲۵ ساله بودند که به شهادت رسیدند، ۱۸ سالش هم امامت داشتند، یعنی ۷ ساله بودند که به امامت رسیدند. ۷ ساله بودند که به امامت رسیدند، ۱۸ سال هم امام بودند. به اصطلاح ۲۵ سال و دو ماه و ۱۸ روز، تعبیر اینجا حالا دیگر روزهایش هم شمرده. «وَ دُفِنَ بِبَغْدَادَ فِي مَقَابِرِ قُرَيْشٍ عِنْدَ قَبْرِ جَدِّهِ مُوسَى (ع)» (و در بغداد در مقابر قریش نزد قبر جدشان موسی (ع) دفن شدند). همین کاظمینی که الان هست. «وَ قَدْ كَانَ الْمُعْتَصِمُ أَشْخَصَهُ إِلَى بَغْدَادَ مِنَ الْمَدِينَةِ فِي أَوَّلِ السَّنَةِ الَّتِي تُوُفِّيَ فِيهَا» (و معتصم او را در ابتدای سالی که در آن وفات یافت، از مدینه به بغداد فراخوانده بود). از آنجا راهی بغدادش کرد از مدینه. چون امام رضا (علیهالسلام) وقتی به شهادت رسیدند، امام جواد در مدینه ساکن بودند و لذا معتصم او را به بغداد گسیل کرد. همان سالی که به شهادت رسیدند، اول سالش معتصم او را [فراخواند]. زمان حاکمیت معتصم عباسی بوده [که ایشان] وفات یافتند.
«وَ أُمُّهُ أُمُّ وَلَدٍ يُقَالُ لَهَا سَبِيكَةُ نُوبِيَّةٌ» (و مادرش امّ ولد بود که به او سبیکه نوبیه گفته میشد). که باز مادر امام جواد (علیهالسلام) هم چه بوده؟ ام ولد بوده. که عرض کردیم این جریانات ام ولد را حتماً یک کار جدی میطلبد در جریان آخرالزمانی که ما داریم. این ام ولدها هر کدام از جایی بودند و این ارتباط ریشه پیدا کردنی که امامان ما یک نگاه فرا به اصطلاح عربی در وجودشان بوده، جهانی بوده، این ام ولدها نقش ویژه داشتند در اینکه به اصطلاح چکار بکنند؟ نسبت را ایجاد کنند. عرض کردیم که یک جون، غلام ابیذر، در لشکر امام حسین (علیهالسلام) باعث شد که نیجریهایها میگفتند که همین که جون، غلام ابیذر، در جریان شهادت امام حسین (علیهالسلام) بوده، ما همه شیعه شدنمان را مرهون جون هستیم که به اصطلاح در رکاب امام حسین به شهادت رسید. از این طریق انتصابمان را پیدا کردیم. آن وقت دیگر حالا ببینید جریان امام حسین (علیهالسلام) و جریان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، یعنی مادرهایشان و بعد هم آن خلاصه یعنی همسر امام حسین و مادر امام سجاد [اشاره به شهربانو] و بقیه حضراتی که هستند، این نسبتها که هر کدام به کدام کشورها میخورد و این کشورهای مختلف چقدر میتوانیم ما از طریق این ارتباط و پیگیری، رابطه ایجاد کنیم، محبت و الفت ایجاد کنیم، جاذبه قلبی پیدا بکنند به امامان به عنوان در حقیقت چه هستند؟ همشهریهایشان که نسبت پیدا کردند. دین هم این را نفی نکرده. بله. «وَ قِيلَ أَيْضاً إِنَّ اسْمَهَا كَانَ خَيْزُرَانَ» (و نیز گفته شده که نامش خیزران بوده است). که گاهی اسمش را به عنوان خیزران [ذکر کردهاند]. «وَ رُوِيَ أَنَّهَا كَانَتْ مِنْ أَهْلِ بَيْتِ مَارِيَةَ أُمِّ إِبْرَاهِيمَ ابْنِ رَسُولِ اللَّهِ (ص)» (و روایت شده که او از خاندان ماریه، مادر ابراهیم پسر رسول خدا (ص) بوده است). بعضیها هم گفتند مادر به اصطلاح امام جواد (علیهالسلام) از خلاصه خاندان ماریه، همسر پیغمبر بود که به اصطلاح آن ابراهیم هم فرزند ماریه بود، میگویند از خاندان آنها بوده بعضیها.
خب، والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.