بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین والصلاه و السلام علی محمد و آله الطاهرین واللعن الدائم علی اعدائهم اجمعین الی یوم الدین.
در محضر کتاب شریف کافی، کتاب الحجه، باب هشتاد و ششم، بَابٌ فِي مَنْ دَانَ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ بِغَيْرِ إِمَامٍ مِنَ اَللَّهِ جَلَّ جَلاَلُهُ[1]، که کسی که بخواهد دین خدا را داشته باشد، متدین باشد اما به غیر آن امامی که خدا نصب کرده، از غیر آن طریق بخواهد اقدام بکند، این باب در این مورد قرار داده شده [است]. روایت اول و دوم باب را در محضرش بودیم و در خدمت دوستان بودیم و گذشت، که روایت دوم بسیار روایت تمثیلی و قوی و زیبایی بود که خیلی خوب میتوانست ظاهر بکند که این نگاه چقدر تاثیر گذار است. افق نگاه و دور بودن از امامی که خداوند سبحان منصوب کرده، چقدر تحیر و ضلالت را به دنبال میآورد.
در محضر روایت سوم هستیم. روایت سوم که از احمد بن محمد بن عیسی عن ابن محبوب عن عبدالعزیز العبدی عن عبدالله بن ابی یعفور، شاید به لحاظ عبدالعزیز عبدی بعضیها برای روایت وجه ضعفی شمرده باشند والا احمد بن عیسی، حسن بن محبوب و همچنین عبدالله بن ابی یعفور، اینها بزرگانی هستند که در این روایت هستند. عبدالعزیز العبدی شاید مقداری مجهولتر باشد در اینجا که روایت را قدری ضعیف کرده؛ اما اصل این روایت سوم و روایتهای بعدی که میآید، انشاءالله عرض خواهیم کرد که یک مضمون واحدی را القا میکنند. عبدالله بن ابی یعفور میگوید، «قال قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اَللَّهِ علیه السلام إِنِّي أُخَالِطُ اَلنَّاسَ فَيَكْثُرُ عَجَبِي مِنْ أَقْوَامٍ لاَ يَتَوَلَّوْنَكُمْ وَ يَتَوَلَّوْنَ فُلاَناً وَ فُلاَناً». عرض کردم به امام صادق علیه السلام که من با مردم زیادی همنشین هستم، به خصوص اخالط الناس؛ یعنی نه فقط مؤمنین، با غیر مؤمنین حتی، ناس که به کار برده میشود در محضر بحثهایی که بحثهای ولایی هستند، إشعار به همنشینی و ارتباط با غیر مؤمنان دارد از مسلمانهای دیگر. [میگوید] که إنی اخالط الناس، من با غیرمومنان هم همنشین هستم، با مسلمانان دیگر، فَيَكْثُرُ عَجَبِي، دائما تعجم زیاد میشود، مِنْ أَقْوَامٍ لاَ يَتَوَلَّوْنَكُمْ، کسانی که ولایت شما را ندارند، دنبال شما نیستند، امامشان شما نیستید در حالی که يَتَوَلَّوْنَ فُلاَناً وَ فُلاَناً، امامشان دیگران هستند، لَهُمْ أَمَانَةٌ وَ صِدْقٌ وَ وَفَاءٌ، اینها صاحب امانت هستند، امانتدارند، اهل صدق هستند در گفتارشان و اهل وفای به عهد وَ أَقْوَامٌ يَتَوَلَّوْنَكُمْ، و عدهی دیگری که شما را ولی میدانند، امامشان شما هستید، لیس لَهُمْ تلک الأَمَانَةٌ وَ للوَفَاءٌ والصّدق؛ اما آنها به مقداری که اینها اهل امانت داری و وفا و صدق بودند، به این مقدار نیستند. نمیگوید اهل کذب هستند. نمیگوید اهل بدعهدی هستند؛ اما مراتب وفای به عهد و صدق و امانتداری را لیس لهم تلک الامانه. این مرتبهای که اینها دارند. خب با اینکه کسی که امام دارد به لحاظ اینکه آن امام مظهر تمام این صفات نیک هست، قاعدتا باید ایشان عظیمتر باشد؛ لذا امام صادق علیه السلام، کسی که رجوع میکنند به ایشان که ما چه بکنیم، آنجا حضرت میفرمایند: «تکونوا لنا دعاة صامتین»[2]، خاموش دعوت کنید مردم را به سوی ما. بعد سوال میکنند که خاموش بودن با دعوت چگونه سازگار است؟ حضرت میفرماید که در آن چیزی که اینها محتاج هستند، مردم به آن محتاجند، اگر علمی است، اگر فنی است، اگر صفت اخلاقی است که احتیاج دارد جامعه به این صفات مثل امانت داری، مثل وفای به عهد، مثل صدق، شما شیعیان ما در قلهی این رفع احتیاج باشید. به طوریکه اگر میگویند فلان متخصص در فلان رشته، بگویند فلانی. اگر فلان امین در همهی جهات، وفای به عهد در همهی جهات، بگویند فلانی که آنجا در روایت میفرماید که وقتی مردم برای حاجاتشان که حالا در یک فن یا یک صفت اخلاقی یا هر چیزی است، برای حاجاتشان رجوع میکنند، شما در قلهی آن کار باشید، وقتی رجوع کردند به این قله و آمدند. بعد به دنبالش میگویند: «رحم الله شیعة جعفر. هذا شیعه جعفر». تعبیر خیلی زیبایی است که رحم الله شیعة جعفر، هذا شیعة جعفر. این شیعهی امام صادق است. با این دعوت کردید به سوی ما با خاموشی.
خب با این نگاه، وقتی که وارد این روایت شریف میشویم که یک کسی آمده، میگوید آنهایی که شما را امام میدانند، مرتبهی امانتداریشان دون آن کسانی هست که شما را امام نمیدانند. قَالَ فَاسْتَوَى أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ علیه السلام جَالِساً، حضرت نشسته بودند، [در حالت نشسته] خودشان را صاف کردند. یک حالت آمادهتری [به خودشان گرفتند] که دنبالش هم میفرماید: فَأَقْبَلَ عَلَيَّ كَالْغَضْبَانِ. به من رو کردند در حالی که از این حرف من غضبناک بودند. کالغضبان، غضبناک هم نه، کالغضبان، مثل کسی که غضب دارد؛ یعنی اگر راحت نشسته بودند، مثل وقتی که انسان دو زانو مینشیند، خودش را صاف میکند، حال تهاجمی میگیرد، در حال استوا و قدرت و عظمت میخواهد یک چیزی را بگوید، ناراحت شده، در حقیقت چنین حالتی. فاستوی اباعبدالله علیه السلام، فَأَقْبَلَ عَلَيَّ كَالْغَضْبَانِ ثم قال، دقت بکنید اینها مبتلا به امروز ما هم هست، باید حواسمان را جمع کنیم که ببینیم چه کار بکنیم. هم نسبت به خودمان هم نسبت به روابطی که میخواهیم پیدا بکنیم و نگاهمان، لاَ دِينَ لِمَنْ دَانَ اَللَّهَ بِوَلاَيَةِ إِمَامٍ جَائِرٍ لَيْسَ مِنَ اَللَّهِ، آن دینی که کسی داشته باشد به امامی که آن امام من الله نیست، این به دنبال دستور خدا هست؛ اما دستور خدا را از کجا میگیرد؟ از امامی که من الله نیست. منصوب من قبل الله نیست. اگر کسی اینطور دینداری خود را محقق کرد، به دنبال دینداری بود اما دینداری خود را از چه کسی داشت میگرفت؟ اماماً لیس من الله، به نصب الهی ایشان نصب نشده باشد، از طرف خدا نباشد، لا دین، برای او دین نیست. برای او دین نیست را در روایت بعدی هم بیان میکنند که به چه معناست. اگر تبعیت کسی از امامی بود که لیس من الله است، این امامی که لیس من الله است او را به کجا میبرد؟ چون کسی که من قبل الله نیست، هوای نفسش حقیقت اوست؛ یعنی یا خداست یا هوای نفس. اگر آن کسی که لیس من الله است و دنبال این هم نبوده که امام من الله را پیدا بکند، خودش را در مرعی، باب قبلی، در منصب این کار قرار داد که به جای امام حق بنشیند، خب ایشان یعنی در مقابل ارادهی الهی قرار گرفته، در مقابل نصب الهی قرار گرفته، اگر ایشان کارواندار شود، اگر ایشان قافلهسالار شود قافله را به کجا میبرد؟ خودش و قافله را به کجا میبرد؟ مقابل حرکت خداست؛ یعنی مقابلِ به سوی خداست. آن [کسی] که به سوی خدا باشد، نیست. چرا؟ چون اولا راه برای ایشان، راهِ رفته نیست. ایشان راه را نرفته، چگونه میخواهد بقیه را ببرد؟ حتی اگر قصد بکند که به سوی خدا برود، راه را بلد نیست. کسی راه را بلد است که منصوب من قبل الله است و دستش در دست خداست. مگر هر کسی میتواند این مسیر بینهایت با بینهایت انحراف در کنارش را، مگر کسی میتواند به سلامت طی بکند غیر از این که دستش در دست خدا باشد؟ امکان ندارد. فقط اگر دست کسی در دست خدا بود، این مسیری که از شمشیر تیزتر و از مو باریکتر است را میتواند عبور بدهد که کسی نیفتد، خودش نیفتد و باعث افتادن دیگران نشود. این کسی که امام من الله را کنار زده و خودش را جای او قرار داده… . اساس بقیهی معارف دین، همه قائم به امام است. نمیتواند بگوید ایشان هم دارد نماز میخواند، نماز که به قبول امام کاری ندارد. میگوید قبول امام مقوّم نماز است. ﴿كَرَمَادٍ ٱشۡتَدَّتۡ بِهِ ٱلرِّيحُ﴾[3] است. اگر نمازِ زیاد خواند، زکاتِ زیاد داد، خمسِ زیاد داد، حج رفت، همهی اینها را کرد اما امامت نداشت، تعبیر [این است] : كَرَمَادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ، مثل یک خاکستر زیادی میماند، یک باد شدیدی بوزد به آن، همهی آن خاکستر از دست میرود. باقی نمیماند. آن امام است که نظاماً للملة[4] است. همهی اینها را با هم نگه میدارد. همهی اینها را با هم اقامه میکند؛ لذا تعبیر به اینکه دیدم یک مثالی کسی زده بود، مثال خوبی بود. میگوید اگر کسی در اتوبوسی سوار شد که مثلا رانندهی این اتوبوس یک رانندهی ماهر مسیرشناسی [باشد] که در این خط کار میکند و آشناست، خب مسافری که در اینجا سوار میشود حتی حواسش هم نباشد، راننده دارد او را به سلامت میبرد؛ اما اگر رانندهای باشد که مسیرشناس نیست، متعلق به اینجا نیست، اعوجاجات و انحرافات و راههای فرعی و اصلی اینجا را نمیشناسد، خب ایشان باید دائم خودش مراقب باشد، تازه مراقب هم باشد مگر از کجا میشناسد؟ مراقبت او هم فایدهای ندارد. به دنبالش اگر آن کسی که رانندهی او رانندهی جادهشناسی است در مسیر خوابش هم رفت، حتی اگر غفلتی هم کرد، حتی اگر خطایی هم کرد؛ ولی این مسیر را دارد طی میکند؛ چون تمسک کرده به این راننده، دارد مسیر را طی میکند؛ اما کسی که رانندهاش آن رانندهای نیست که برای ماشین است، هر چه هم که در این ماشین حواسش جمع باشد، کار درست انجام دهد، در نهایت آن راننده او را به ته دره میاندازد و به مقصد نمیرسد. تشبیه خوبی است. مثال خوبی است. امام یعنی اختیار انسان و عنان انسان در دست کسی که خدا دست او را گرفته [است. ]. پیشانی او در دست خداست. او حجه الله را چنگ زده و این به حجزهی او چنگ زده. تعبیر آن روایت شریف جابر بن یزید جعفی چه بود؟ که وقتی رسول خدا به حجزهالله چنگ زده، اهلبیت به حجزهی رسول چنگ زدند و شیعیان به حجزهی اهلبیت چنگ زدند. بعد آنجا میگوید که امام باقر میفرماید: جابر فکر میکنی که خدا، رسول و اهل بیت خود را کجا میبرد؟ هرجایی که آنها را میبرد، این کسانی که به ایشان چنگ زدهاند هم میروند دیگر. اینها هم به او چنگ زدهاند درست است؟ بعد آنجا میگوید: دخلناه و رب الکعبه، دخلناه و رب الکعبه. حتما ما داخل شدییم؛ یعنی این چنگ زدن به امام هست که بقیه را درست میکند. همهی اعمال دیگر، آن ریشهی قبولیشان، آن تحققشان به قوامِ بودن با امام است والا هیچ عملی حتی اگر احکامش را هم درست بدانی، اگر به امام مرتبط نشود این عمل ماندنی نیست. حداکثر آن «کرماد اشتدت به الریح» است. محقق میشود؛ اما یک باد میوزد همهاش بر باد میرود؛ لذا تعبیر این است: «لاَ دِينَ لِمَنْ دَانَ اَللَّهَ بِوَلاَيَةِ إِمَامٍ جَائِرٍ لَيْسَ مِنَ اَللَّه»، هر طاعتی عبادتی انجام بدهد؛ اما اگر ولی او امام جائر باشد. جائر یعنی کسی که از عدل و عدالت خارج است. جور یعنی میل از وسط، جائر است این. إِمَامٍ جَائِرٍ لَيْسَ مِنَ اَللَّهِ وَ لاَ عَتْبَ، این را چه کسی دارد میگوید؟ امام صادق علیه السلام بعد از اینکه آن شخص، آن کلام را مقدمتا گفته، ولا عتب، عتابی نیست، عتابی نیست را حالا بیان میکند. وَ لاَ عَتْبَ عَلَى مَنْ دَانَ بِوَلاَيَةِ إِمَامٍ عَادِلٍ مِنَ اَللَّه هیچ عتابی هم بر آن کسی که امام عادل دارد، نیست. دنبال حرف آن سائل بود که عبدالله بن ابی یعفور است. کسانی که ولایت شما را نداشتند اهل امانتداری و وفای به عهد و صدق بودند و کسانی که ادعای ولایت شما را داشتند، آنقدرها اهل اینها نبودند. حضرت میفرماید لا دین برای آن [شخص] و لا عتب برای این [شخص] . این عتب چیست؟ که عتاب است؟ این عتب به معنای این است که اینطور نیست که این فرد در نهایت به عذاب بیفتد. لا عتب یعنی به خلود در نار مبتلا نمیشود نه [اینکه] هیچ عتبی نیست به معنای اینکه به او نمیگویند بالای چشمت هم ابروست. این لا عتب تعبیری که بزرگواران کردهاند یعنی لاعتب علیهم که یوجب خلودهم. عتبی که موجب خلود شود بر اینها نیست. نه اینکه هیچی به آنها نمیگویند که باریکلا، بدی کردید، احسنت که بدی کردید. همین که ولایت داشتید، همین تمام. میگوید نه، لاعتب علیهم که یوجب خلودهم فی النار یا عذاب شدید یا عدم استحقاق مغفرت. لاعتب به معنای عدم استحقاق مغفرت برای ایشان نیست؛ یعنی استحقاق مغفرت هست. امکان مغفرت هست. عذاب شدید برای ایشان نیست؛ چون عذاب شدید مربوط به نظام اعتقادی است. اصل انسان نظام اعتقادی اوست. اگر نظام اعتقادی صحیح باشد، این فرد در ادامه به این اصل منجر میشود و کشیده میشود و ملحق میشود. اگر انسان توانست حفظ بکند آن نظام اصل را که نظام امامت است و امام عادل است و باور به این است، فروعات وجود انسان یا در دنیا به او ملحق میشود یا اگر در دنیا نشد در لحظهی مرگ در حقیقت تطهیر میشود برای او یا اگر در لحظهی مرگ نشد در برزخ این تطهیر صورت میگیرد یا در مواقف قیامت. اینها را همه را دارند. که در همهی اینها بالاخره این فرو ریخته [میشود]. در نهایت هم این یک بحث دقیق است. در نهایت حکم ملکوتی. حکم ملکوتی چیست؟ رجوع هر فرع و الحاق هر فرع به اصلش است. اگر عمل سیئی در وجود انسانی که ذات او صالح است، باشد در نهایت این عمل سیئ رجوع میکند به ذات سيئ و بد و اگر عمل صالحی در وجود فردی باشد که ذات او ناصالح ماند پس از این همه مراحل گذر که امکان نداشت او تطهیر شود، عمل صالح او از او جدا میشود، به ذات صالح ملحق میشود. این حکم ملکوتی است که بیانش هم به این است که فاعلهای در طول داریم یعنی این شخصی که به ظاهر فاعل این فعل بود، این با توجه به فاعلهای طولی بود که دیگرانی که اثر در این فرد گذاشته بودند انگیزه ایجاد کرده بودند که این آدمی که ناصالح بوده است عمل صالح از او سر زد، وقتی رابطهی خود این شخص با این عمل قطع شد در نهایت، عمل بدون فاعل نمیماند و چون عمل بدون فاعل نمیماند در نهایت این مساله به این صورت میشود که به فاعل بعدی ملحق میشود. فاعل بعدی چیست؟ فاعل بعدی آن فاعل طولی بود. کسی که در این فرد تاثیر گذاشته بود و این اثر توانسته بود باعث شود که این عمل را انجام دهد. پس او هم فاعلیت داشته [است]. پس عمل بدون فاعل نیست. حتی در جایی که ابتدائا عمل این [شخص] حساب میشد در نهایت برای آن فردی که تاثیر گذاشته بود هم حساب میشد. اگر از این [شخص] بریده شد حتما به او ملحق میشود؛ لذا هیچ عملی نیست که فقط یک فاعل داشته باشد. فاعل در طول خیلی داریم. هر عملی که الان از ما سر میزند، صدها فاعل طولی دارد. عالمانی، راویانی، کاتبانی، امامان، انبیائی، تمام اینهایی که تاثیر داشتهاند تا این عمل محقق شود، همهی آنها به نحوی فاعل این فعل هستند و از این فعل بهره میبرند و اگر من ترک فعلی را بکنم همهی آنها از من شاکی میشوند؛ چون زمینهای را ایجاد کرده بودند و من آن را محقق نکردم. اینطور نیست که فقط خودم نکردم و خودم تخطئه بشوم. تمام آنها از من شاکی هستند که ما مقدمهچینی کردیم. الحاق این [عمل] برای ما هم ممکن بود، تو نگذاشتی. تو مانع شدی. در جانب عمل خبیث هم همینطور است. عمل خبیث هم فقط یک فاعل ندارد. فاعلهای طولی دارد که از آن امام شقاوت تا این کسی که در آخرین مرتبه دارد انجام میدهد [را شامل میشود]. اگر از یک یا دو فاعل قطع شد، اینطور نیست که بیفاعل بماند. فاعلش میشود آن اصلتر، قویتر، شدیدتر، همهی آنها نظام فاعلیت دارند.
حالا اینجا میفرماید: «لا عتب علی من دان بولایة امام عادل من الله». این عتبی که باعث شود دیگر این [شخص] محرومیت کلی پیدا بکند، نیست. لا دین با این لاعتب خوب معنا میشود. لا دین لمن دان الله یعنی دینی که سبب نجات شود، برای او نیست؛ اما ممکن است برای او راحتیهایی بیاورد، رفع مشکلاتی بکند، زمینهسازی برای او بکند، امکان دارد؛ اما لا دین یعنی دینی که برای این نجات بخش هست، این را برساند به بهشت با اعمالی که بدون ارتباط با آن امام باشد، امکانپذیر نیست. بعد این عبدالله بن ابی یعفور، یک مقدار تعجب میکند. «قُلْتُ لاَ دِينَ لِأُولَئِكَ وَ لاَ عَتْبَ عَلَى هَؤُلاَءِ». این سوال از چه چیزی نشاءت میگیرد؟ با این که عبدالله بن ابی یعفور است دیگر. یک شخص بزرگِ از راویان ماست، [از این] که عمل را اصل میبینیم. نه عملی که قل کل یعمل علی شاکلته، عملی که از شاکله نشاءت میگیرد نه، عملی که در ظاهر است. عملی که از شاکله نشاءت میگیرد عمل است. عملی که ارتباط دارد با آن مرتبهی نیت و آن مرتبهی اعتقاد، حقیقت عمل است نه عمل گسسته، والا گاهی ممکن است از یک بچهای هم یک عمل صالحی بدون اینکه توجه داشته باشد سر بزند؛ ولی از شاکلهاش نبوده،یک عمل ساده، عادی، یک کار خوبی را انجام دهد اگر به شاکله مربوط نشود. این فرق میکند با یک کسی که با توجه و شاکله این عمل را شکل میدهد؛ که شاکله عمل را توسعه میدهد یا ضیقش میکند؛ چون شاکله گاهی وسیع است، عمل را توسعه میدهد. گاهی شاکله ذیق است یعنی شاکلهاش خیلی بخیل است، بعد عملی که از او نشاءت میگیرد اگر سخاوت باشد این سخاوت به واسطهی شاکلهی بخل ذیق میشود، تنگ میشود، کوچک میشود. آن اثری را که کس دیگری که شاکلهاش وسیع بود بر آن مترتب نمیشود. سوال میکند لاَ دِينَ لِأُولَئِكَ وَ لاَ عَتْبَ عَلَى هَؤُلاَءِ ؟ حضرت میفرمایند، قال نعم. قُلْتُ لاَ دِينَ لِأُولَئِكَ وَ لاَ عَتْبَ عَلَى هَؤُلاَءِ. تکرار میکند. ثم قال الا تسمع لقول الله عز و جل امام هستند دیگر، استشهاد اینطوری خوب است. چقدر زیباست.وقتی سلطه و احاطه هست، آن گره اصلی کار را میگشاید. آن نقطهی اصلی و بزنگاه را دست میگذرد و آن را حل میکند. کسانی که قدرت فکرشان قوی باشد وقتی در مقابل سوال قرار میگیرند، گیج نمیشوند. بزنگاه سوال را پیدا میکنند، گاهی با یک کلمه میتوانند حل کنند؛ اما یک کسی مثل بنده که قدرت ندارد وقتی کسی سوال میکند، اینطرف میروم، آنطرف میروم، آن طرف میروم، ده جور جواب میدهم، میگویم شاید یکی از این پاسخها بالاخره به کار این آمد. کثرت پاسخ در مقابل جواب، نشانهی عجز آن پاسخدهنده از شناخت گره فکری طرف مقابل است. آن گره را خوب نتوانسته بشناسد، احتمالاتی میدهد. به این احتمال این پاسخ، به این احتمال آن پاسخ؛ اما کسی که قدرت و سلطه دارد زود به گره منتقل میشود که این گره فکری این است. گاهی میبینید گره فکری از آن چیزی که در سوال است درنمیآید به ظاهر. آن سلطهی روحی است که میفهمد گره این شخص چیز دیگری است و آن را حل میکند، سوال حل میشود؛ ولی اگر فکر کند فقط این سوال است، هر چه میگوید میبیند این قانع نمیشود؛ لذا انسان باید در مقام پاسخ یکی از حالاتش تضرع به سوی خدا باشد. بگوید خدایا تو به دل من بینداز که چگونه پاسخ بدهم. خودش را پاسخگو نبیند. چه کسی را پاسخگو ببیند؟ با عنایت و امداد الهی در هر جا، در ارتباط با مردم. این خیلی اثرگذاریش قویتر میشود. به علممان تکیه نکنیم. این میشود قارونی. نگوییم ما که بلدیم الحمدلله جواب میدهیم الان دیگر. ده تا جواب به او میدهیم. این میشود قارون که ﴿قَالَ إِنَّمَآ أُوتِيتُهُۥ عَلَىٰ عِلۡمٍ عِندِيٓۚ﴾[5]؛ اما اگر واگذار کردیم که خدایا تو به دل من بینداز، چه بگویم به این که پاسخگوییش کامل باشد و برایش هدایتگری داشته باشد. اثرگذار باشد. دیگر آنجا خدا فاعل میشود. خدا اثرگذار میشود. توحید را دائما در هر جایی باید در وجودمان زنده بکنیم. نه فقط آنجایی که گیر میکنیم. هر جایی که احساس میکنیم آسانتر است، آنجا موحد بودن سختتر است؛ چون آنجا انسان متکی میشود بر ارادهی خودش، فکر خودش، مال خودش، کار خودش، بر اینها متکی میشود. بعد میفرماید که أَلاَ تَسْمَعُ لِقَوْلِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ اَللّهُ وَلِيُّ اَلَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ اَلظُّلُماتِ إِلَى اَلنُّورِ. خدا ولی کسانی است که ایمان آوردند. اینها را از ظلمتها به نور هدایت میکند. اینکه تعبیر حضرت فرمود یعنی ظلمات الذنوب. ظلمات الذنوب یعنی گناهانی که اینها داشتند، مشکلاتی که اینها داشتند، عدم امانتداری یا عدم صدق یا عدم وفای به عهد کاملی که اینها داشتند، این ها ظلمات ذنوب است دیگر. اگر کسی ولی داشته باشد چه میشود؟ به تدریج از جانب ظلمات، همین گناهها، به سمت نور کشیده میشود؛ چون یک ولی و امامی دارد که او نور است. او دارد این را میبرد. درست است؟ او دارد دائم این را میکشد، میبرد. این امام را دارد. اگر اینطوری است، الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور. در نگاه اول، برداشت اول، حالا داشته باشید. يَعْنِي مِنْ ظُلُمَاتِ اَلذُّنُوبِ إِلَى نُورِ اَلتَّوْبَةِ، یعنی این میفهمد که این ناسازگار با وجودش است؛ چون هر چیزی را با امامش میسنجد. میبیند این کارها با وجود امامش سازگار نیست؛ لذا دائما حال پشیمانی، حال نادم بودن در وجودش ایجاد میشود. خجالت ایجاد میشود که من که تابع این امام هستم، ادعای این امام را دارم، با فعل این امام سازگار نیستم. من میخواهم خودم را دامنهی وجود این امام جلوه بدهم. این وصله به این امام نمیچسبد؛ چون اینطوری است بالاخره موفق بر توبه میشود. اگر در دنیا هم نشد، در لحظهی موت این ندامت تاثیر میگذارد. اگر در لحظهی موت هم نشد، در برزخ این ندامت اثر میگذارد. این نادم بودن که خودش را دامنهی وجود امام ببیند و این را از امام مبرا ببیند. هیچ موقع ما نمیخواهیم کاری را که میکنیم به اماممان نسبت دهیم در بدی. میخواهیم نسبت دهیم؟ ما حتی خوبیهایمان را هم به امام نسبت نمیدهیم؛ چون میگوییم: «رو مکن زشتی که نیکیهای ما / زشت آید پیش آن زیبای ما». آنهایی که زیباییهای ماست، که همان عبادات ما باشد، زشت باشد پیش آن زیبای ما. زیبای ما، چه خدا باشد چه امام باشد، زیباست. زیباییهای ما پیش آن زیبا، یعنی عبادات ما، اعمال ما، سرافکندگی است. زشتی است. ما کجا آنها کجا. حالا اگر نعوذبالله بخواهیم زشتی بکنیم، آن هم در انتساب به آنها، رو مکن زشتی که نیکیهای ما، زشت آید پیش آن زیبای ما. خیلی شعر زیبایی است از مولوی. اگر انسان با این نگاه برود، میگوید طاعاتمان را هم منسوب نمیکنیم، بری میدانیم آنها را از اینها. چه برسد که نعوذ بالله بخواهیم معاصیمان و بدیهایمان را نسبت دهیم به آنها. با این نگاه، انسان اگر خوبی هم انجام میدهد، میگوید اگر در این [عمل] خوبی باشد مال آنهاست. حد و حدود و بدی هر چه دارد مال من است. دیگر بدی را که هیچوقت نسبت نمیدهد. از بدی خود پشیمان است حتی اگر انجام میدهد. انسان انجام میدهد؛ اما پشیمان است؛ چون امامی دارد که دائما خود را در محضر او میبیند. هر چه این ارتباط قویتر و شدیدتر باشد، قبح زشتی، بدی زشتی، با اینکه به آن عمل میکند برایش بیشتر است. این هم معیار است. حواستان باشد که زشتی عادی نشود. اگر زشتی عادی شد، معرفت امام پایین آمده [است]. آن نور در وجود انسان ضعیف شده که این زشتی برایش عادی شده [است] والا هرچقدر معرفت امام و ارتباط با امام در وجود انسان قویتر باشد، زشتی را ممکن است انجام دهد؛ اما زشتی برایش زشت است و هر چقدر زشتتر بماند، دیده بشود، معلوم میشود ارتباطش با امام قویتر است. پس نگذاریم زشتی زشت کم بشود. زشتی زشت را نگذاریم در وجودمان کمرنگ شود. بدی بد را نگذاریم کمرنگ شود. بدی بد فقط یک عمل نیست. بدی بد اگر کمرنگ شد یعنی ارتباطمان با امام کمرنگ شده [است]. اگر جلوهی خوبیِ خوب قویتر باشد یعنی ارتباط با امام قویتر شده [است]. خب بعد میفرماید ظُلُمَاتِ اَلذُّنُوبِ إِلَى نُورِ اَلتَّوْبَةِ وَ اَلْمَغْفِرَةِ لِوَلاَيَتِهِمْ كُلَّ إِمَامٍ عَادِلٍ مِنَ اَللَّهِ؛ چون ولایت دارد، موفق به توبه میشود. توفیق توبه پیدا میکند. از این بدی که انجام داده، بدش میآید. این بدی را زشت میبیند. موفق به توبه میشود. وَ قَالَ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ اَلطّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ اَلنُّورِ إِلَى اَلظُّلُماتِ[6]؛ اما وقتی ولی طاغوت شد، اگر هم چیزی در وجود از نور باشد، از عبادات باشد، به واسطهی اینکه آن ولی، ولیّ طاغوت است، مظهر زشتی است، نورهای این هم کمکم از بین میرود، اگر اینها نوری در وجودشان باقی مانده باشد؛ منتهی یک تعبیری که علامه طباطبایی دارند، میفرمایند که اگر گفتیم اینها نور دارند، نور فطرت است. عیبی ندارد. همهی انسانها فطرت دارند یا ندارند؟ فطرت نور است دیگر. میتوانیم بگوییم کسی که اولیائش طاغوت هستند یخرجونهم من النور الی الظلمات؟ میگوید میتوانیم بگوییم؛ چون آن فطرت اینها نور بوده. همان نگاه فطری که استعدادها مطابق این باید به فعلیت میرسید حالا به واسطهی تبعیت از امام جائر تبدیل شد به سیئات، معاصی؛ لذا نور فطرت تبدیل شد به ظلمات. آنجایی هم که میگوییم یخرجونهم من الظلمات الی النور که اولیاء الهی بودند، آنجا ممکن است معصیت نداشته باشند. همه که اهل معصیت نیستند. ممکن است معصیت نداشته باشند؛ اما چطور میشود بگوییم از ظلمات الی النور؟ ظلمات چیست؟ علامه میفرماید ظلمات در آنها یعنی آن استعداد فطریشان که هنوز به فعلیت نرسیده، به نسبت آن وقتی که به فعلیت میرسد، این استعداد نسبت به آن فعلیت ظلمت است. ظلمات به لحاظ فعلیت و تفاصیلی که میخواهد محقق شود که انسان ظلومِ جهول است به همین معناست دیگر. ظلومِ جهول است یعنی به لحاظ استعدادی که دارد باید به فعلیت برسد، فعلیت کمالی، تا وقتی به آن فعلیت نرسیده این [انسان] ظلوم جهول است. این ظلوم جهول با به فعلیت رسیدن تبدیل میشود به نور. پس یخرجونهم من الظلمات الی النور، از ظلمتهای استعدادهایی که به فعلیت نرسیدند. استعداد است؛ اما چون به فعلیت نرسیدند هنوز تبدیل به نور نشدند. استعداد نور است.این استعداد وقتی به فعلیت رسید تبدیل به نور میشود، از ظلمت به نور تبدیل شده [است]. این هم درست است، که حقیقت امام این است که این استعدادها را به فعلیت میرساند؛ چون در وجود او به فعلیت رسیده، این با نگاه به امام آنها را به فعلیت میرساند و بالعکس. کسی که در حقیقت من النور الی الظلمات است یعنی چه؟ یعنی استعدادهایی که به لحاظ ظلمت معاصی نور هستند، این استعداد به لحاظ طاعات ظلمت بود چون استعداد بود، به لحاظ معاصی نور است این استعداد چون هنوز ظلمتی در آن نیست. میگوید آن امام جور اینها را از این نور به ظلمت معاصی میکشاند. پس یک موقع ما نور فطرت را به لحاظ معاصی میبینیم، نور است نسبت به ظلمت. یک موقع این نور فطرت را به لحاظ طاعاتی که میخواهند محقق شوند و اعتقادات میبینیم، میگوییم این نسبت به آن ظلمت است هنوز، استعداد است، فعلیت ندارد. پس هر دو بیان درست میشود.
إِنَّمَا عَنَى بِهَذَا أَنَّهُمْ كَانُوا عَلَى نُورِ اَلْإِسْلاَمِ، نور اسلام همان نور فطرت است یا نور اسلام کسی که مسلمان بوده؛ اما مومن نبوده [است]. نور اسلام را داشت، این مرتبه را داشت، اسلام آورده بود؛ اما امام نصبٌ من الله نداشت، که این علی نور السلام بود، فلما عن تولوا، وقتی پشت کرد، رو کرد به امام جور، فَلَمَّا أَنْ تَوَلَّوْا كُلَّ إِمَامٍ جَائِرٍ لَيْسَ مِنَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ، ولایتش را داد به امام جائر که لَيْسَ مِنَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ خَرَجُوا بِوَلاَيَتِهِمْ إِيَّاهُ مِنْ نُورِ اَلْإِسْلاَمِ إِلَى ظُلُمَاتِ اَلْكُفْرِ.[7] پس نشان میدهد که خداوند سبحان نصبی را که گذاشته، حاکمیت الهی، فقط به واسطهی آن امکانپذیر است؛ چون ممکن است در ذهن ما بیاید که اگر یک کسی که از قبل خدا نبود، باشد بالاخره این هم بخواهد اسلام و احکام اسلام را پیاده کند انسان رشد میکند. میگوید اصلا امکانپذیر نیست، راه ندارد. همان نور اسلامی هم که داشتی با ولایت امام جور از دستت خارج میشود. این امام جور اینطور نیست که امام ظالمی باشد که بخواهد همه کارش به ظاهر ظالمانه باشد. کسی است که آمده خودش را جای امام عدل قرار داده، هر چند که بخواهد دستورات دین را به ظاهر اجرا بکند این امام جائر است. من الله نیست. امام جور در مقابل امام من الله است که از جانب خدا نصب شده است؛ چون وقتی که از جانب خدا نبود میشود بشری. وقتی شد بشری حد آن میشود دنیا، وقتی شد دنیا آخرش میشود هلاکت و ظلمت؛ چون دنیا محل ظلمت است. توجه به دنیا محل ظلمت است. امامٌ که من الله بود میتوانست انسان را به سمت نور ببرد والا امامی که بشری باشد در مقابل من الله، حد امام بشری عالم دنیاست، انسان را به سمت دنیا میبرد حتی اگر دارد نماز میخواند، جماعت است و…، به سمت دنیا بردن است. وقتی به سمت دنیا برد دنیا ظلمت است، کدورت است. نهایت کارش این است که من النور الی الظلمات دارد خارج میشود. ﴿أُوْلَٰٓئِكَ أَصۡحَٰبُ ٱلنَّارِۖ هُمۡ فِيهَا خَٰلِدُونَ﴾[8]، که این در نهایتش به خلود میکشد. غیر از آن کسی است که یک خطایی مرتکب میشود. این امام جور را انتخاب کرد، خلود در نار را دارد؛ چون امام حرکت تمام وجود این را دارد شکل میدهد، برای اینجاست35:20 که کسی معصیتی میکند. پس لا عتب علی اولئک و لا دین لمن دان الله مال این است که تمام فروعات به سمت اصل میرود. اگر اصل امام جور بود، همهی این فروعات به سمت جور میرود، میشود خلود در نار. اگر این امام عدل بود تمام فروعات با ضعفش به سمت امام عدل میرود؛ لذا لا عتب علی اولئک که اینها خلود پیدا بکنند. خیلی زیباست، نعمتی که خدای سبحان به ما داده[است].
روایت بعدی میفرماید، این دو تا روایت را هم بخوانیم این باب تمام شود، حبیب سجستانی، سجستانی همان سیستانی است، معرب سیستان را میگویند سجستانی؛ لذا اگر سجستانی در روایت دیدید همان سیستانی هستند؛ یعنی اینها اهل سیستان بودند. عن حبیب سجستانی، عن ابی جعفر علیهالسلام قال قال الله… این روایت، روایت صحیح هم هست که ابن محبوب، حسن بن محبوب عن هشام بن سالم عن حبیب سجستانی اینها هر سه ثقه و حسن هستند. عن ابیجعفر، قال الله تبارک و تعالی، لأُعَذِّبَنَّ كُلَّ رَعِيَّةٍ فِي اَلْإِسْلاَمِ دَانَتْ بِوَلاَيَةِ كُلِّ إِمَامٍ جَائِرٍ لَيْسَ مِنَ اللَّهِ، خدا فرموده عذاب میکنم، آن هم لاعذبنّ، با نون تاکید، لام تاکید، با اعذب که همهی اینها تاکید است، لأُعَذِّبَنَّ كُلَّ رَعِيَّةٍ فِي اَلْإِسْلاَمِ دَانَتْ بِوَلاَيَةِ كُلِّ إِمَامٍ جَائِرٍ لَيْسَ مِنَ اللَّهِ، خصوصیت امام جائر چیست؟ جورش به معنای این نیست که ستم ظاهری دارد، لیس من الله است. لیس من الله باشد، و ان کانت الرعیه فی اعمالها بره تقیه، اگر چه این بنده که امام جور را انتخاب کرده خیلی اهل عبادت و نیکی و تقوا باشد، بره یعنی نسبت به دیگران هم نیکی دارد، کمک میکند، بره تقیه همهی احکام را دارد رعایت میکند؛ اما امام او امام غیرمنصوب من قبل الله است. وَ لَأَعْفُوَنَّ عَنْ كُلِّ رَعِيَّةٍ فِي اَلْإِسْلاَمِ دَانَتْ بِوَلاَيَةِ كُلِّ إِمَامٍ عَادِلٍ مِنَ اللَّهِ، اگر کسی امامش امام من الله بود، لَأَعْفُوَنَّ عَنْ كُلِّ رَعِيَّةٍ فِي اَلْإِسْلاَمِ دَانَتْ بِوَلاَيَةِ كُلِّ إِمَامٍ عَادِلٍ مِنَ اَللَّهِ وَ إِنْ كَانَتِ اَلرَّعِيَّةُ فِي أَنْفُسِهَا ظَالِمَةً مُسِيئَةً؛[9] منتهی این کاملا روشن است که به معنی اینکه هر کاری دلتان میخواهد بکنید، فقط امام را داشته باشید، نیست. مقصود چیست؟ نهایت کار است؛ یعنی کسی که امامش امام عدل است، هر کار بدی هم که داشته باشد اگر در دنیا این برایش ماند… چون میدانید بعضی از اعمال انسان را از امام جدا میکند؛ یعنی یک جایی میرسد که انسان میبیند آنقدر این عمل بد را انجام داده که از امام بدش میآید. این جدایی صورت نگیرد. اگر از دنیا رفت و این جدایی صورت نگرفت، امام عادل تا آخر برایش ماند، اگر هر چیز دیگری، ظلمها و ستمهای دیگری داشته باشد، اینها برایش جبران میشود. با مواقف قیامت، با عواقب برزخ، با عذابهای برزخ همهی اینها پاک میشود و تطهیر میشود؛ چون اینها فرع است، آن اصل است. اینها ذات او را تشکیل ندادهاند. اینها اعراض وجودش بودهاند. آن ذات وجودش است؛ لذا این اعراض میریزد و آن ذات باقی میماند. چنانچه در روایت میفرماید اگر کسی ذرهای ایمان در وجودش باشد و با این از دنیا برود بالاخره نجات پیدا میکند. ذرهای از ایمان یعنی همین اعتقاد صحیح. اگر اعتقاد صحیح در وجود کسی باقی بماند، به شرط آنکه باقی بماند. ﴿ثُمَّ كَانَ عَٰقِبَةَ ٱلَّذِينَ أَسَٰٓـُٔواْ ٱلسُّوٓأَىٰٓ أَن كَذَّبُواْ بِـَٔايَٰتِ ٱللَّهِ وَكَانُواْ بِهَا يَسۡتَهۡزِءُونَ١٠﴾[10]. روایت دارد که کسی عمل بد را انجام میدهد، اصرار میکند، شک در امامت برایش ایجاد میشود. اصرار میکند شک در نبوت و رسالت برایش ایجاد میشود. اصرار میکند شک در توحید برایش ایجاد میشود؛ یعنی عمل سیِّئ اگر انسان مرزش را نگه ندارد، کمکم انسان را به سمت خودش میکشاند و جدا میکند انسان را؛ اما اگر کسی از دنیا رفت و آن اعتقاد صحیح در وجودش باقی مانده بود و اعمال نتوانسته بودند او را جدا بکنند هر چه اعمال هم داشته باشد، که نتوانسته بودند او را جدا بکنند، اینها بالاخره میریزند و با عذابها تطهیر میشوند و این در حقیقت نجات پیدا میکند. این روایات خیلی زیبا و امیدبخش و هشداردهنده هستند.
در روایت عبدلله بن سنان عن ابی عبدالله علیه السلام: قال قال إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَسْتَحْيِي أَنْ يُعَذِّبَ أُمَّةً دَانَتْ بِإِمَامٍ لَيْسَ مِنَ اَللَّهِ، خدا شرمش نمیآید، حیا نمیکند که امتی را که دانت به امام لیس من الله باشند را عذاب کند، وَ إِنْ كَانَتْ فِي أَعْمَالِهَا بَرَّةً تَقِيَّةً، اگر چه خیلی در اعمال ظاهریشان خوب باشند، وَ إِنَّ اَللَّهَ لَيَسْتَحْيِي أَنْ يُعَذِّبَ أُمَّةً دَانَتْ بِإِمَامٍ مِنَ اَللَّهِ وَ إِنْ كَانَتْ فِي أَعْمَالِهَا ظَالِمَةً مُسِيئَةً.[11]
من یادم نمیرود، این را هم بگویم تمام بکنم، خدا رحمت کند حضرت آیت الله بهاءالدینی را، یک کسی از یکی از این کشورهای غربی آمده بود. نشست جلوی آقای بهاءالدینی عرض کرد آقاجان خیلی آنجا نظمشان خوب بود و خیلی عالی بود. به صحبت ادامه داد و آقای بهاءالدینی هم چیزی نمیگفت؛ اما [صورتش] سرخ میشد، من خیلی خوب یادم است، سرخ میشدند، سرختر، به طوریکه رگهای گردنشان آنقدر برآمده شد که من گفتم الان یک ضربهای به این [فرد] میزند. بعد یکدفعه با تندی گفتند «چرا نمیفهمی؟ این نظم حیوانی است.». نمیخواهد بگوید نظم حیوانی بد است. میخواهد بگوید بدان، غایت آن این مقدار است. این نظم انسانی نیست که از یک تعالی نشأت گرفته باشد. این برة تقیة، این برّ تقی باشد، وقتی امامش امام جور است، نظم او تابع آن امام است هر چند نظم است. برّ او تابع امامش است هر چند برّ است. تقوایش تابع آن امام او است هرچند ظاهرش متقی است. نهایتا به او رجوع میکند. انسان در نهایت به امامش رجوع میکند؛ چون مطلوب او در نهایت امام است. دامنهی امام است. حالا اگر به ظاهر اعمال خوب هم انجام میدهد اما امام، امام باطل باشد چه میشود؟ در نهایت وجودش، متبدل میشود به وجود امام. دامنهی وجود امام است. خدا رحم بکند که ببینیم محبوبهایمان کیست. مغبوضهایمان چیست. هر چقدر بغض به امام جور داشته باشیم و حب به امام عدل من الله داشته باشیم، باعث نجاتمان میشود. انشاءالله خدای سبحان دائما این ابتلا را برایمان با موفقیت تبدیل بکند. از این فتنهها سربلند بیرون بیاییم. حتی اگر آنجایی که تعبیر روایت است که نگاه کن به خودت اگر اهل طاعت الهی را دوست داری، اولیاء الهی را دوست داری فیک خیر، در تو خیر هست. اگر دیدی که نه، تو با دشمنان خدا همکاسه و همپیاله شدی، آنها با تو همراهند، آنها برایت کف و سوت میزنند، تو با آنها در یک جبهه قرار گرفتی، میگوید در تو شر است و امیدی به خیر تو نیست. خدا کند که هم پیمانهایمان و محبوبهایمان اهل خیر باشند.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
[1]. الكافي- ط الاسلامية، الشيخ الكليني، ج1، ص374.
[2] . شرح الأخبار ، ج۳، ص۵۰۶، دعائم الإسلام ، ج۱، ص۵۶، مستدرك الوسائل ، ج۸، ص۳۱۰، مستدرك الوسائل ، ج۱، ص۱۱۶
[4] . علل الشرایع ، ج۱، ص۲۴۸، بحار الأنوار ، ج۶، ص۱۰۷، عوالم العلوم ، ج۱۱، ص۹۱۰، الاحتجاج ، ج۱، ص۹۷، بحار الأنوار ، ج۲۹، ص۲۲۰، عوالم العلوم ، ج۱۱، ص۶۵۲، دلائل الإمامة ، ج۱، ص۱۰۹، من لا یحضره الفقیه ، ج۳، ص۵۶۷، الوافي ، ج۵، ص۱۰۶۳، بلاغات النساء ، ج۱، ص۲۶، بحار الأنوار ، ج۲۹، ص۲۳۹، عوالم العلوم ، ج۱۱، ص۶۹۲، السقیفة و فدک ، ج۱، ص۱۳۷، كشف الغمة ، ج۱، ص۴۸۰، الوافي ، ج۵، ص۱۰۶۴
اولین کسی باشید که برای “شرح اصول کافی، جلسه 376” دیدگاه میگذارید;