بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم و رحمة الله

بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین و الصلاة والسلام علی محمد و آله الطاهرین (اللهم صل علی محمد و آل محمد) و لعن الدائم علی اعدائهم اجمعین الی یوم الدین

امروز در محضر بحثی هستیم که ذیل آیه «وَ لَا تَجْعَلُوا اللَّهَ عُرْضَةً لِّأَيْمَانِكُمْ أَن تَبَرُّوا»[2] آمده، که خدای تبارک و تعالی انسان‌ها را به لغو فی أیمان در قسم‌ها مواخذه نمی‌کند، «وَ لَكِن يُؤَاخِذُكُم بِمَا كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ»[3] به آنچیزی که قلبهایشان اخذ می‌کند و کسب می‌کند مواخذه می‌کند. یک بحث مهمی را مرحوم علامه در اینجا باز کردند انشاءالله جای تحقیق دارد. قرار بود دوستان هم یک تحقیقی راجع به این بکنند، ولی فکر نمی‌کنم به ثمر رسیده باشد و انجام شده باشد راجع به قلب.

شاگرد: اعضای گروهشان نیامدند

استاد: نیامدند اصلاً؟ دیگر آنها صاحبان قلب هستند.

شاگرد: راهیان نور هستند

استاد: بله راهیان نور هستند، دیگر آن فوق قلب است.

شاگرد: آماده کرده بودند

استاد: خب می‌دادند اگر آماده شده بود، چون دیگر معلوم بود که جای بحث قلب کجا است. حالا این بحث را امروز انجام می‌دهیم انشاءالله اگر دوستان ثمره جدیدی در تحقیق داشتند در المیزان، انشاءالله آن را یک جلسه تدارک می‌کنیم و بیشترش می‌کنیم. چون دیگر جلسه بعدی المیزان می افتد به بعد از تعطیلات ، یعنی دیگر هفته آینده که جلسات نیست.

از دقیقه 4:00 تا 4:54 تایپ نشد

بحثی که در قلب ایشان مطرح می‌کند با مقدماتی که می‌چیند، در مقدمات می‌فرمایند که قلب در  قرآن که به کار رفته با نگاهی که ما به مسئله قلب در نظام وجدانی می‌کنیم می‌بینیم که اولین جایی که حیات در آن دمیده می‌شود نبض قلب است که ضربان پیدا می‌کند تا این بدن زنده بماند. آخرین جایی هم که در حقیقت حیات از دست می‌رود باز قلب است. یعنی ممکن است مغز از دست برود اما قلب باقی است. لذا حیات نباتی برای کسانی که قلبشان می زند ولی به اصطلاح از جهت مغزی ضربه مغزی هستند، یا نه اصلاً مغز از دست رفته، حتی مثال می‌زنند در بعضی از پرندگان مغزشان را تخلیه می‌کنند اما قلب هنوز ضربان خودش را دارد. این نشان می‌دهد که حیات به قلب قائم است هر چند که بودن مغز باعث بقای این می‌شود؛ چون مغز است که دستورات خوردن را و نوع خوردن را و بقیه کارها را از آنجا پیدا می‌کند، اما اگر پرنده‌ای را مغزش را از او بگیرند یا حیوانی را، این زنده است تا وقتی که از گرسنگی بمیرد، ممکن است که فعلی بر خوردن پیدا نکند، انگیزه‌ای از جهت این که دستوری برای خوردن برای و صادر نشود، اما در اثر نخوردن ممکن است بمیرد این، اما در اثر نبودن مغز نمی‌میرد.

شاگرد: …

استاد: همان حیاتی که ضربان قلب به دنبالش است، زنده بودن اطلاق می‌شود در عرف.

شاگرد: پیش از این که روح دمیده بشود در آن مثلاً در همان دو ماهگی و اینها قلبش شروع می‌کند به زدن

استاد: بله دیگر، همان دیگر، همان ضربان قلب

شاگرد: شروعش از چهار ماهگی است.

استاد: عرض کردم ضربان قلب قبل از آن چیزی است که اطلاق روح می‌شود. وقتی روح دمیده می‌شود حرکت عارض می‌شود اما ضربان و نوزان قبل از هم دمیده شدن روح است هم پس از از بین رفتن مغز هم باز قلب است.

شاگرد: …

استاد: الان از جهت پزشکی اسمش را می‌گذارند حیات نباتی. الان می گویند آن کسی که اینجوری است می گویند حیاتِ..؛ دستوری از مغز ندارد اما قلبش حیات دارد و زنده است، یعنی بدن زنده است اما دستوری از مغز برای او صادر نمی‌شود، حرکتی از او شکل نمی‌گیرد، هیچ حرکتی شکل نمی‌گیرد، هیچ احساس گرسنگی دست نمی‌دهد و بلعی صورت نمی‌گیرد. اما اگر تزریق بکنند غذا را به او زنده می‌ماند. لذا می‌بینید بعضی‌ها در حیات نباتی مدت‌های مدیدی زنده می‌مانند. بعضاً این کسانی که به کما هم می‌روند اینها هم جزو همانی است که قلب می زند اما مغز کار نمی‌کند.

شاگرد: مرگ مغزی‌ها

استاد: مرگ مغزی هم از این سنخ است. حتی ما این ابتلایی که پیدا کرده بودیم به این خلاصه تابستان گذشته، دکترها این را می‌گفتند ما نمی‌دانیم چه جوری است، می‌گفت وقتی رابطه، چون یک به اصطلاح وقتی می‌شد که رابطه در حقیقت ضربان قلب متوقف می‌شد چند ثانیه، وقتی متوقف می‌شد ارتباط مغز با قلب قطع می‌شد، وقتی ارتباط مغز با قلب قطع می‌شد این از هوش رفتن محقق می‌شد. بعد قلب.. آن‌ها دکتر می‌گفت می‌گفت قلب دوباره خودش یک رسیتی دارد یک شروع دوباره دارد، خودش شروع می‌کند بدون دستور مغز، شروع می‌کند به زدن، اگر بگیرد، اگر بگیرد این زدن، یعنی این پمپاژی که می‌کند در بدن بگیرد یعنی خون جریان بیفتد لخته نشده باشد گیر نکند، بگیرد و زود باشد، این ممکن است دوباره مغز هم ارتباطش برقرار شود. اگر نگیرد، دیگر نگرفته دیگر، دیگر این هم خلاصه نگرفته. یعنی یک بار بدون دستور مغز قلب خودش دوباره از جهت درونی کارکرد دوباره‌اش این است که فاصله‌های کوتاهی خودش شروع می‌کند به زدن تا اگر خلاصه آن دستور هم قطع شده این خودش آغازگر باشد. خب اینها هم خودش یک مویداتی است در این مسائل.

مرحوم علامه می‌گوید با این نگاهی که به قلب باشد نشان می‌دهد که مرکز حیات انسان قلب است، مرکز حیات کجا است؟ قلب است و اینها نه این که مغز را ندیدند و پیچیدگی مغز را دقت نکردند و به مغز توجه ندارند، می گویند مغز مثل یک آلتی می‌ماند نسبت به حیات در دست مغز. همچنان که سمع یک آلتی است برای شنیدن در دست نفس انسانی که به واسطه سمع می‌شنود، به واسطه این در حقیقت سامعه و سمع می‌شنود و چشم به واسطه چشم می‌بیند، این نگاه در حقیقت یک نگاه دقیقی است.

ببینید الان از جهت پزشکی آنی که به اصطلاح اینها مطرح می‌کنند این است (10:00) که مغز همه کاره است، نفی این را نمی‌خواهند بکنند در کلام مرحوم علامه. می‌گوید ولیکن با توجه به این که مغز نباشد ولی حیات است یا قبل از این که مغز به کار بیفتد ولی حیات است، این نشان می‌دهد که مرکز حیات قلب است و بعد از بودن قلب مغز در حقیقت به کار می افتد یا کارایی دارد. اگر قلب نباشد هیچ حیاتی نیست، اما اگر مغز نباشد حیات ادراکی نیست نه حیات نیست، ادراکات نیست دستورات نیست. مثل این می‌ماند که اگر نفس نباشد هیچی نیست، اما اگر چشم نباشد بینایی نیست. بینایی یک قوه است بینایی یک توانایی است که این چشم وسیله آن در حقیقت توانایی هم است.

اگر ما به قرآن رجوع بکنیم در قرآن کریم بحث قلب را رجوع بکنیم می‌بینیم که در قرآن تمامی ادراکات را چه در جانب ادراکات کمالیه و چه در جانب ادراکات شقاوتی همه را به قلب نسبت می‌دهد. بعد هم بسیاری از ادراکات را به صدر نسبت می‌دهد «و من يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ»[4] حالا من می‌خواستم این معجم قرآن را بیاورم دیدم خیلی سنگین است، از این بزرگها بود می‌خواستم بیاورم یک سری آیات صدر را و قلب را برای دوستان به اصطلاح از روی  قرآن تلاوت می‌کردیم که اگر نگاه بکنیم نظام ادراکی چه در جانب «ختم علی قلبه» باشد، چه در جانب «یشرح صدره» باشد یا قلبش در حقیقت ادراک قلبی باشد که حالا نسبت به ادراکات قلبیه البته بعضی از آیات را من نوشتم که آن درست است که «يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ»[5]، «إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ  مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ»[6] که انواع آیاتی که آمده؛ یا می فرماید «وَ لَا تَكْتُمُوا الشَّهَادَةَ وَ مَن يَكْتُمْهَا فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ»[7] قلبش در حقیقت آثم است. یا انواع این آیاتی که آمده حالا باید اگر فرصت شد «وَ لَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِكْرِنَا»[8] یا در حقیقت می‌فرماید که «أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً»[9] که قلب را ختم بر قلب آورده که دیگر هیچ ادراکی صورت نمی‌گیرد.

البته یک آیه شریفه‌ای هم است که بین صدر و قلب تفاوت قائل شده، این هم قابل ذکر است که انشاءالله بعداً باید آن آیه را هم مورد دقت قرار بدهیم که بین صدر و قلب در آن آیه شریفه تفاوت قائل شده که حالا آیه‌اش را هم نوشتم اگر بعد پیدا کنم برایتان می‌خوانم که «لِيَبْتَلِيَ اللَّهُ مَا فِي صُدُورِكُمْ وَ لِيُمَحِّصَ مَا فِي قُلُوبِكُمْ»[10] یا تفصیل است که در حقیقت دو بیان نسبت که «لِيَبْتَلِيَ اللَّهُ» ابتلا را به صدر نسبت داده، تمحیص را به قلب نسبت داده، «وَ لِيُمَحِّصَ مَا فِي قُلُوبِكُمْ».

مرحوم علامه نگاهش این است که صدر هم به لحاظ قلب اطلاق شده؛ چون مکان قلب است اطلاقاتی که برای صدر هم شده به لحاظ قلب است. پس حقیقت اصلی وجودی انسان را چی تشکیل می‌دهد با این نگاه؟ به نظر ایشان و با توجه به آیات و روایاتی که آمده قلب تشکیل می‌دهد. و مغز آلتی است و وسیله‌ای است در اختیار قلب. ابن سینا هم همین حرف را زده. اگر این بحث را کسی به آن ملتزم بشود و بتواند اثباتش بکند و برای این کار بکند آن موقع خیلی مباحث زیادی از این نشئت می‌گیرد. شاید در نظام علمی سوژه قوی‌ای را برای تحقیق ایجاد می‌کند، در نظام علمی همین علم پزشکی سوژه جدی را برای تحقیق باز می‌کند. اگر کسی این یقین را کرد بعد به دنبال تحقیق در مسئله بربیاید سوژه قوی را ایجاد می‌کند. پس اصل مسئله نگاه به این است که با توجه به این قرائن عرفیه و علمیه اولاً و ثانیاً به آیات و روایاتی که آمده، مرکز ادراکی وجود انسان می‌شود قلب و مغز آلت و وسیله‌ای در دست قلب است که البته این با آن چیزی که در نگاه اولی دیده می‌شود، ببینید در قرآن قلب و فؤاد و صدر و همه اینها عبارت الاخرای یک حقیقت هستند. و لذا مرکز احساسات انسان را قلب می‌گیرند مرکز محبت و بغض را ادراکات احساسیه را قلب می‌گیرند، اما تعقلات را برمی گردانند به مغز. حالا این که مغز پیچیدگی‌اش چقدر پیچیدگی‌های عظیمی دارد در رابطه با سلول‌های مغزی که آسیب هر کدامشان باعث می‌شود نحوه‌ای از ادراکات چه خزانه خیال انسان و حافظه انسان، ذاکره انسان، حافظه زودگذر، حافظه طولانی مدت، حافظه کوتاه مدت، هر کدام از اینها با سلول‌های مغز چه نسبتی پیدا می‌کنند، هیچ کدام اینها منافی نیست، هیچ کدام از آنها منافی با این بحث نیست. چون ممکن است آن حقیقتی که این نظام پیچیده را ایجاد کرده و در دست دارد، آن مدیریتش کلان‌تر باشد به طوری که این پیچیدگی‌ها در اختیار او باشند. این پیچیدگی‌ها را ایجاد کرده، برای این ادراکات لازم بوده، ولی این مدیریت در دست قلب باشد. هیچ این که اگر عضوی پیچیده‌تر است دلیل بر این نیست که حتماً آن پیچیده‌تر مدیر باشد. یعنی ممکن است مدیریت با قلب باشد اما این عضو پیچیده در خدمت این مدیر قلب باشد، این اشکالی ندارد.

شاگرد: مدیریت در حقیقت با عقل است، قلب نهایت کاری که می‌کند حیات حیوانی را …

استاد: نه، آن بحث را برای این مؤید گرفتیم که قبل از مغز او است بعد از مغز هم او است. یعنی آن حقیقتی که قبل و بعد از مغز حیات دارد و اصل حیات به او وابسته است می‌شود قلب، اگر این بحث تثبیت بشود آن موقع بحث مغز می‌شود یک آلتی در دست قلب. لذا درست است که این همه پیچیدگی‌ها را نسبت به مغز ذکر کردند و همه ادراکات را به مغز برمی گردانند؛ اما این مثل این می‌ماند که تمام مسموعات را سمع برمی گردانند اما حقیقتاً نفس است که سامع است، سمع ابزار است، نفس است که آن در حقیقت قوه است و نفس است که آن قوه باصره و سامعه است، اما این بصر و سمع دو ابزار هستند. اگر اینجور شد هیچ اشکالی ندارد که سمع را به گوش نسبت بدهیم شنیدن را و دیدن را به چشم، غلط هم نیست ادراکات را به مغز نسبت بدهیم، اما در عین حال نسبت دارد به قلب. یعنی نسبت دادن به قلب که در قرآن الی ماشاءالله تکرار شده، قابل احصا نیست تعدادش، اگر می‌شد من تعدادش را یادداشت می‌کردم، .. تعدادش هم خیلی، هم به صدر هم به قلب نسبت داده ادراکات را در جانب شقاوت و در جانب سعادت. وقتی که این را نسبت داده با توجه به این قرائن می‌تواند در حقیقت یک سوژه مناسبی باشد برای یک تحقیق جدی‌تری که آیا مرکز ادراکات ما و مدیریت ادراکات ما قلب است یا مغز است. این می گویم علم امروز را نادیده نمی‌گیرد، علم امروز تأیید می‌شود، تاکید می‌شود اما به این عنوان که مغز وسیله است و ابزاری است در دست مدیریت قلبی. حالا این که قلب چگونه این مدیریتش را انجام می‌دهد، مغز به واسطه آن سلسله اعصابی که دارد مدیریتش را و ارتباطش را با همه اعضای بدن انجام می‌دهد.

اولاً که یک بحث دیگری است که ما دو تا مغز داریم، یک مغز دیگر هم می گویند در کجاست؟ این قسمت چی؟ مخچه، در حقیقت آن هم یک سلسله اعصاب در آنجا است و بعضی از مدیریت‌ها در حرکت‌ها و بعضی کارهای دیگری که خیلی هم ظریف است از آنجا محقق می‌شود، که حالا آن هم سر جای خودش، آن هم بحث خودش را دارد. اما در کل این نگاه که عرض کردم یک نگاه بسیار دقیقی است به مسئله و این نگاه می‌تواند در نظام‌های تربیتی در نظام‌های علمی در نظام اعتقادی می‌تواند خیلی دخیل باشد، آن وقت اگر ملاک شد قلب، آن موقع بحث حب و بغض‌ها در قلب تاثیرش خیلی شدیدتر است.

قلب هم که می گوییم این قلب صنوبری ابزار و نماد آن حقیقت می‌شود آن وقت. همچنان که مغز یک ابزاری بود برای او، درست است برای خود آن ادراکات، چون ادراکات مجرد هستند، مغز آلت بود برای ادراکات اگر یادتان باشد در نظام..، اگر این بحث هم نبود مغز را در نظام چیز همه کاره می‌دانستند، آلت همه‌کاره می‌دانستیم نه..، لذا ادراکات همه در نظام نفس انسان محقق می‌شود. منتها مغز می‌شد آن آلت رئیسی، که سر در حقیقت و ریاست از او بود. (20:00) اما با این نگاه می‌خواهند چه کار بکنند؟ می گویند در حقیقت یک دولت در سایه داریم که آن دولت در سایه که رئیس اصلی است قلب است؛ هرچند که سر سر است بالاترین عضو است و این ریاست را او دارد اظهار می‌کند، اما در عین حال آن دولت در سایه و رئیس اصلی در سایه است و پنهان و قلب است. از آیات قران این استفاده می‌شود.

شاگرد: استاد ببخشید اگر مقصود از قلب، روح و نفس باشد که … [20:28]

استاد: مقصود از قلب روح و نفس نیست، همچنان که مقصود از عقل مغز نیست. اگر می گوییم اولی‌العقل در حقیقت یا صاحبان عقل و یا تعقل، عقل که می گوییم مقصود مغز نیست. اما اگر می گوییم عقل، مقصودمان این است که این ابزار به کار گرفته می‌شود که مغز است. اگر می گوییم قلب، یعنی این ابزار هم به کار گرفته می‌شود برای او. لذا می‌بینید که در رابطه با هیجانات و احساسات اولین جایی که عکس العمل نشان می‌دهد قلب است؛ این را همه قبول دارند که در احساسات و عواطف قلب به سرعت در حقیقت تحت تأثیر قرار می‌گیرد، ضربانش کم یا زیاد می‌شود و در حقیقت تأثیر اولی را دارد. لذا منظور ما از قلب این ابزاری است که آن تعلق نفس به این ابزار است. چون بالاخره هر کدام از این ابزار یک تعلقی نفس با آنها دارد. آن تعلق ویژه‌ای که از طریق این ابزار دارد اداره می‌کند نفس بدن را.

شاگرد: یکی از قوا است

استاد: قطعاً قلب یک قوه است و قطعاً مغز یک قوه است، اما آیا از طریق قلب دارد قوای دیگر اداره می‌شود یا از طریق مغز دارد قوای دیگر اداره می‌شود؟ در نگاه اول این است که مغز دارد این کار را می‌کند؛ در نگاه دقیقی که ایشان دارد می‌گوید، می‌گوید از طریق این ابزار است که قلب است نفس دارد مدیریتش را اعمال می‌کند.

شاگرد: چه اشکالی دارد که خود نفس مستقیماً تمام اعضا را مدیریت کند؟

استاد: حالا آن بحث دلیل است که همین بیانی که اول هم کردند این نفس مستقیماً، چون نفس حقیقتش تجردی است حتماً از طریق یک عضو متغیر و مادی با بقیه مادی‌ها ارتباط برقرار می‌کند که او باید یک کشش ویژه‌ای داشته باشد که از طرفی قابل ارتباط با نفس به صورت مستقیم باشد، و از طرفی ارتباط متغیر با بقیه اعضا و جوارح داشته باشد. آن وقت می گویند چون این در ابتدا قلب محقق می‌شود و نبض از آنجا و جریان خون از آنجا شکل می‌گیرد و در انتها هم با نبود مغز باز قلب جریان دارد، این نشان می‌دهد که اولین رابطه با این محقق می‌شود و آخرین رابطه هم با این محقق می‌شود، پس نشان می‌دهد که این قبل و بعد همه در حقیقت اینها است. این قبلیت و بعدیت نشان می‌دهد که جنبه تقدمی دارد نسبت به آنها. این تقدم زمانی در این که آنها بعد از این محقق می‌شوند مثل این می‌ماند که این رتبتاً مقدم است که قبل محقق شده، تا بعد آنها آمدند. از این ایشان می‌خواهد این استشهاد را، استشهاد انس ایجاد بکند تا آیاتی را که آمده در رابطه با قلب و صدر و فؤاد بیان بکند که بجا است و با این تعبیر قابل سرایت است.

شاگرد: ببخشید این نقض نمی‌شود با آنجایی که الان مثلاً با قلب مصنوعی طرف زنده است ادراک هم دارد قلب هم ندارد، این ربطی به آن قلب ندارد؟

استاد: یکی از اشکالاتی که ممکن است بکنند همین باشد که هنوز ما مغز مصنوعی ایجاد نکردیم، این اشکال یکی از اشکالات است که مغز مصنوعی هنوز چون پیچیده است نتوانستند اما قلب مصنوعی توانستند درست بکنند. یا جابجایی قلب، اما جابجایی مغز هنوز..، نگفتند نمی‌شود، گفتند هنوز توانش را ندارند. چون آن پیچیده‌تر است سیستمش و سلول‌هایش خیلی گسترده است و زیاد است و پیچیده است هنوز نتوانستند در حقیقت این جابجایی را. یکی از نقص‌ها این است.

من هم عرض کردم که این را داریم به عنوان یک طراحی و طرح، که اگر این طرح درست بتوانیم قرائن زیادی از جهت علمی و نگاه فلسفی و الهی و منقول بتوانیم..، چون از جهت منقول تقریباً قطعی است تقریباً در نگاه منقول این چیست؟ وقتی آدم نگاه می‌کند به آیات الهی، بی‌نظیر است در رابطه با این که مرکز ادراکی را قلب می‌گیرد. یعنی مرکز ادراکی را قلب می‌گیرد و حتی وقتی خدا می‌خواهد بگوید «أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ»[11] یعنی حقیقت حقیقت انسان را، آن باطنی‌ترین لایه انسان را چی می‌گیرد؟ که وقتی می‌خواهد بگوید بین انسان و انسان، می‌گوید بین انسان و قلبش.

شاگرد: می‌شود بگوییم مشترک لفظی است عملاً این قلب؛ … [24:57]

استاد:، نه خب دیگر داریم می گوییم این ابزار است. این ابزار است یعنی این ابزار ببینید این ابزار تعلق دارد؛ یعنی یا ما باید بگوییم که این بکارگیری فؤاد و صدر و قلب و عقل و همه اینها همان نفس است فقط، هیچی دیگر در کار نیست، یعنی هیچ فرقی بین اینها نیست. اینجوری که نیست که! اگر در حقیقت صدر به کار برده می‌شود یا قلب به کار برده می‌شود یا فؤاد به کار برده می‌شود یا عقل به کار برده می‌شود، هر کدام از اینها که به کار برده می‌شود، مقصودی از این است. لذا اگر می گوییم سامعه و باصره، چه طور در سامعه و باصره حقیقتاً مُدرک نفس است، اما وقتی می گوییم سامعه و باصره آیا این نظام ابزار هم در این سمع دخیل هستند یا نیستند؟ در این سمع و در این کار این ابزار هستند دیگر! اما سامع نفس است حقیقتاً، باصر حقیقتاً نفس است که باصر است در حقیقت کار نفس است ادراکات، ادراکات کار نفس است، اما در عین حال ابزار به کار گرفته می‌شود.

اگر اینجا هم بحث صدر و قلب و این‌ها می‌شود به این عنوان است که ابزار مدیریت در نظام بدنی ما در این رابطه‌های ادراکی تا بقیه قوا را به کار بگیرد از جهت ابزاری قلب است یا مغز است. با این که می دانیم از طریق مغز این ادراکات و این ارتباطات قطعاً برقرار است آن را می دانیم، کسی آن را انکار ندارد که اعصاب از مغز کشیده شده به اعضا و جوارح. این را هم می دانیم یعنی این هم مجهول نیست بگوییم این را اگر بگوییم پس..، نه می‌گوییم با حفظ این که اینها را می دانیم می گوییم این که اولین عضوی که نبض ایجاد می‌کند و آخرین عضوی که بدون مغز هم می‌تواند باقی بماند انسان را حفظ بکند بقیه اعضا هم حفظ بشوند هرچند در حقیقت آن کارکرد نهایی از آن نیاید، ولی کارکرد ابتدایی حیات نباتی بیاید قلب است، این خودش یک سوژه‌ای است. نگاه قرآنی به این مسئله که این قدر با تاکید آمده یک مسئله‌ای است در روایت هم قابل تحلیل می‌کند مسئله را و یا قابل بررسی می‌شود. اگر ما توانستیم برای این تسلیمِ آنچه که به عنوان وضع موجود از جهت علمی تثبیت شده، این بلافاصله قبول نکنیم، بلکه برویم تحقیق کنیم شاید با این نگاهی که  قرآن به ما می‌دهد یک مدیریت جدی از ناحیه آن نفس از طریق قلب به مغز داریم که آن در حقیقت می‌تواند چه کار بکند؟ اگر این باشد آن موقع البته در نتایج و کارکردها خیلی آثار ایجاد می‌شود. نمی‌دانم من توانستم موضوع را منقح بکنم؟ نمی‌خواهم بگویم این است قطعی الان ها، دارم می گویم این یک سوژه بسیار قوی به ما می‌دهد که بتوانیم قدم برداریم آن مسئله را مسلم و تثبیت شده نگیریم بلکه قابل بحث ببینیم، همین مقدار که قابل بحث ببینیم.

شاگرد: وقتی می‌فرمایید که مغز با آن چیزهایی که در جمجمه است دارید می‌فرمایید، اما وقتی می‌فرمایید قلب، دیگر قلب صنوبری یعنی این..

استاد: نه، ما هر دو تا را این را گفتیم، گفتیم در رابطه با مغز هم ما ذاکره و خیال و قوه خیال و متخیله، همه اینهایی که متعلق به قوای نفس هستند که از طریق مغز اعمال می‌شوند. یعنی بعضی از اعضای مغز اگر ضربه بخورند سلول‌ها، انسان حافظه‌اش را از دست می‌دهد. با این که حافظه در نفس است، اما اینها ابزار یادآوری بودند. ذاکره و حافظه اینها ابزارش در کجا بوده؟ یعنی اینگونه نیست که نفس انسان آنها را از یادش برود، اما ابزار یادآوری در انسان مغز انسان و سلول‌های خاصی هستند. این لذا اگر می گوییم مغز هم، در آن رابطه نفس منظورمان است منتها از طریق ابزار مغز. اگر می گوییم قلب هم منظور نفس انسان است از طریق قلب، از طریق این ابزار؛ از طریق این ابزار، این ابزارش است.

بله دیگر این قلب صنوبری ابزار آن کار می‌شود. یعنی یک مدیریتی دارد، حالا این مدیریت به چه نحوی است؟ کارکردهای این مدیریت..، منتها آن رابطه نفس است با این اصلش، که نفس آن رابطه را.. مثل چنانچه رابطه نفس است با مغز. موقع در عین حال همچنان که سمع و بصر متفاوت هستند، قلب و مغز هم متفاوت هستند. اگر اول به این تعلق بگیرد و از طریق این به بقیه، این عضو رئیسی متفاوت که شد احکام زیادی پیدا می‌کند، خواص زیادی پیدا می‌کند آثار زیادی پیدا می‌کند. در مباحث مختلفی در نگاه علمی و ادراکی آنجایی که نظام مغز درگیر می‌شود یا نظام قلب درگیر می‌شود متفات می‌شود یعنی می‌توانیم در نظام تربیتی کاملاً برنامه‌ریزی‌مان را متفاوت بکنیم که علم باشد یا هیجانات و احساسات باشد. چون هیجانات و احساسات با این که مغز ادراک می‌کنند (30:00) اما صریح‌تر کجا این احساسات را ادراک می‌کند؟ قلب عکس العمل نشان می‌دهد به آن، با این که از طریق مغز ادراک می‌شود. خلاصه یک بحث قابل تأملی است، ایشان اینجا یک جرقه‌اش را زده و خیلی در حقیقت بحث قابل توجه هم است؛ به خصوص وقتی به آیات قرآن رجوع می‌کنیم معلوم می‌شود که این نگاهیک پشتوانه قوی هم دارد که اگر خواستیم مغز را بگیریم باید این آیات را توجیه دقیقی برایش داشته باشیم.

درست است که غلط نمی‌شود توجیه امکان پذیر است تبیین امکان ‌پذیر است با آنجوری هم که اگر مغز را ما ابزار رئیسی بگیریم به عنوان اولین عضو، قابل تبیین است قابل توجیه است، اما ظاهر اولیه این آیات نشان می‌دهد که قلب در حقیقت مرکز اصلی ادراک است. این همین مقدار فعلاً در ذهنتان باشد تا ببینیم که..، من دلم می‌خواست دوستان این تحقیق را کامل می‌کردند در رابطه با، منتها نشد دیگر، یعنی قرار بود یک چنین کاری بشود که قبل از این که ما وارد بشویم تمام المیزان و بحث‌های مختلف دیده بشود یک ارائه یکجا بدهیم، منتها خب دوستان الان می گویند رفتند راویان نور، دارند آنجا عملاً خلاصه اجرا می‌کنند. حالا انشاءالله بعد که آمدند در ادامه این بحث را انشاءالله تکمیل می‌کنیم اگر دیدیم دوستان کار جدی کرده بودند آماده شده بود انشاءالله تکمیلش می‌کنیم. حالا تطبیقش را ببینیم همین مقداری که خواندیم تا انشاءالله این سوژه در ذهنمان بماند نپرد زود، در این خماری‌اش یک دفعه نپرد.

شاگرد: استاد اشکالی که می گویند شاید قلب مجاز است و اینها با همان ارواح معانی جواب داده می‌شود دیگر؟

استاد: ارواح معانی که ما می گوییم که عرض کردم که اینجا عضو مثل این می‌ماند که ما می گوییم نفس سمیع است و بصیر است. این مجاز نیست، نفس به واسطه سمع سمیع است، با این که حقیقتاً نفس سمیع است.

شاگرد: بهترین دلیلی که می‌شود برایش آورد که مجازی نیست و مرتبط با همان قلب صنابری هم است ولو در حد ابزار، همان بحث قاعده ارواح معانی بهترین می تواند باشد.

استاد: ارواح معانی که می گوییم در مغز هم می‌آید، باز همان در حقیقت توسعه در آنجا هم است مشکلی ندارد؛ یعنی اینجا بحث مجازگویی نیست که صدر و فؤاد و قلب در قرآن که آمده هر کدام به اعتباری آمده درست است، به اعتبار ظرفیت صدر است، چن معمولاً شرح صدر یا ضیق صدر اطلاق می‌شود چون به اعتبار ظرفیت اطلاق می‌شود، چون صدر ظرف قلب هم است؛ لذا شرق و ضیق صدر را شرق و ضیق قلب نمی‌گویند اما شرق و ضیق صدر اطلاق می‌شود عرفا، در قرآن هم اینجوری اطلاق شده. آن هم می گویند صدر ظرف قلب است، لذا آن لب خود قلب است، آن لب اصلی و مغز اصلی آن حقیقت خود قلب است، آن وقت صدر می‌شود جایگاه او، ظرف او؛ لذا به همین نسبت به آن جایگاه انتساب دادند ادراکات را.

ما اگر گفتیم که بعضی الفاظ برای ارواح معانی است، عیبی ندارد که در مراتب قلب در نظام نفس در حقیقت ما بحث بکنیم؛ اما آنجا در حقیقت همین را در مغز هم می‌توانیم بگوییم، مشکلی، یعنی دوتایش مشترک هستند در این، هر دو مشترک هستند. یعنی اینجور نیست که این را تمیز بدهیم و برتری پیدا کند نسبت به او. آن وقت در آن نگاه برمی گردد حقیقت به خود نفس. ولی ما الان داریم می گوییم این ابزار دخیل است؛ اگر خدا می‌گوید قلب، اگر می‌گوید صدر، اگر می‌گوید فؤاد، این ابزار دخیل است. ابزار مثل سمع و بصر که دخیل است. این مقدارش را می‌خواهیم قبول بکنیم که بالاخره این ابزاری است … لذا ایشان می‌گوید زودتر از همه به دنیا می‌آید یعنی ضربان ایجاد می‌شود، دیرتر از همه آن از کار می افتد که این از کار افتادن نتیجه این است که این عضو رئیسی و نهایی است. حالا ببینیم این قدری که ایشان.. .

«(كلام في معنى القلب في القرآن)، و هذا من الشواهد على أن المراد بالقلب هو الانسان»[12] می‌گوید این که در اینجا آیه آمد که «وَ لَكِن يُؤَاخِذُكُم بِمَا كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ»[13] که خدا شما را «لَا يُؤَاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمَانِكُمْ»[14] زبانتان که چرخید و هر حرفی زد، خدا به این شما را مواخذه نمی‌کند. «لغو فی ایمان» یعنی اینهایی که دائماً قسم می‌خورند آره به خدا، نه به خدا، دائماً در لفظشان دیگر ملکه شده. می‌گوید «لَا يُؤَاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمَانِكُمْ وَ لَكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ» حقیقت انسان را چی تشکیل می‌دهد پس؟ لفظ نیست، این ظاهر حقیقت انسان نیست، حقیقت انسان آن قلب است، یعنی این قلبی که دارد در اینجا می‌گوید «بما کَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ» قلب کسب می‌کند، که با این ظاهر هم تفاوت دارد چون این ظاهر دارد قسم می‌خورد می‌گوید نه این کسب نیست، این در حقیقت یک عادتی بوده، این ملاک نیست. کسب قلب آنجایی است که دیگر عادت در آن نیست، «بِمَا كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ»[15] البته خدای تبارک و تعالی اگر کسی کسب کرد و قلبش کسب غلطی کرد خواست برگردد خدا غفور و حلیم هم است. اینگونه نیست که اگر کسی کسبی کرد دیگر راه چه بشود؟ کسب قلبی شد راه بسته باشد که حالا آن را انتها می‌فرماید.

بعد ایشان می‌گوید «و هذا من الشواهد على أن المراد بالقلب هو الانسان بمعنى النفس و الروح»[16] حقیقت قلب و حقیقت انسان خود انسان و نفس و روح انسان است.

شاگرد: …

 استاد: نه حالا گوش بدهید، حالا می‌رویم جلوتر. بالاخره ما داریم می گوییم که باصره سامعه همه اینها نبض است اما در عین حال این عضو سمع و بصر در کار است. «فإن التعقل و التفكر و الحب و البغض و الخوف و أمثال ذلك و إن أمكن أن ينسبه أحد إلى القلب باعتقاد أنه العضو..»[17] مُدرکی در بدن باشد «على ما ربما يعتقده العامة كما ينسب السمع إلى الاذن و الابصار إلى العين و الذوق إلى اللسان»[18] اگرچه اینها را اینجور دانستند [36:12] «لكن الكسب و الاكتساب مما لا ينسب إلا إلى الانسان»[19] فقط. انسان بماهو انسان کسب را در اینجا به انسان نسبت داده و به عنوان قلب نسبت داده. پس قلب انسان می‌شود حقیقت انسان. قلب انسان به عنوان حقیقت انسان وقتی اطلاق می‌شود نه این قلب صنوبری حقیقت انسان باشد، اما این عضو نمادی از آن است؛ لذا حقیقت انسان کی مرده است؟ وقتی که قلبش مرده باشد، همین قلب صنوبری. کی زنده است؟ وقتی این قلبش زنده باشد. پس زنده بودن ظاهری با قلب است، زنده بودن باطنی هم با حقیقت انسانی است که آن هم اسمش را قلب می‌گذارند. پس این ناظر است آن قلب باطنی و حقیقت انسانی به این قلب ظاهری و این ابزار. همچنان که شنیدن ناظر است و به کار می‌گیرد سمع را در حقیقت در نظام ظاهری. این رابطه را دقت بکنید که رابطه.. .

«و نظير هذه الآية»[20]

شاگرد: دارد نفی می‌کند می‌گوید در شنوایی می‌توانی بگویی گوشم شنید ولی در کسب نمی‌توانی بگویی این قلب صنوبری …

استاد: همین را داریم عرض می‌کنیم که، دارد قلب را مساوی با انسان می‌گیرد

شاگرد: این جهاز بودن و واسطه بودنش این را نفی می‌کند

استاد: نه دیگر، یک موقع است یک ابزار است یک موقع است یک عضو رئیسی است که همه وجود انسان است، لذا در حقیقت با این که جهاز است اما نسبت این جهاز با انسان نه به عنوان یک جهازی در کنار جهازات است بلکه به عنوان چیست؟ حقیقت انسانی متعلق به این جهاز است که بقیه از این نشئت می‌گیرد. لذا قلب در عرض سمع و بصر نیست با این عنوان. آن نگاه الهی که روح و نفس انسان مُدرِک است حقیقتش در نظام ادراکی، مثل این می‌ماند که قلب عضو رئیسی است نسبت به همه اعضا، همه زیرمجموعه او بشوند. همچنان که ما الان مغز را اینجور می دانیم که مغز را عضو رئیسی نسبت به همه اعضا می دانیم که نمی‌آییم این را در عرض آنها بدانیم بلکه آنها را شئون مغز می دانیم، قوای مغز می دانیم و عُمال او می دانیم. حالا دقت بکنید باز جلوتر می‌آید.

شاگرد: منظور شما از قلب کدام است؟ همین عضو صنوبری است؟

«إن أمكن أن ينسبه أحد إلى القلب»[21] «لكن الكسب و الاكتساب مما لا ينسب إلا إلى الانسان»[22]

استاد: البته بله، البته‌اش را هم بگویید ها، البته هم دارد.

شاگرد: … [38:48] همین عضو را دارد می‌گوید، خب این که دارد می‌گوید «إلا إلى الانسان» و یک انزوا را بین انسان و خلق ایجاد می‌کند این عضو را نمی‌گوید.

استاد: ما هم همین را می گوییم، اگر غیر از این می گوییم خلاصه بگویید.. ما داریم می گوییم منتها بیان بر این است که چرا.. . حالا یک خرده بیاییم جلوتر. «و نظير» حالا جلوتر هم برویم عیب ندارد، حالا خود مؤلف زنده است دارد بیان می‌کند یکی یکی، «و نظير هذه الآية قوله تعالى: (فإنه آثم قلبه)[23]» این قلبش در حقیقت..، شهادت را کسی کتمان بکند «وَ مَنْ يَكْتُمْهَا» کسی که چیزی را شاهد بوده و نوشته‌ای را که دِین بوده آنجا شاهد بوده، بعد کتمان بکند[24] «فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ» قلبش در حقیقت گنه‌کار است. پس گناه را به قلب نسبت داده که همان انسان است، همان «بِما كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ» است.

«و قوله تعالى: (و جاء بقلب منيب)[25]»[26] قلب منیب، قلب رجوع‌‌کننده به اهل انابه دارد «و الظاهر: أن الانسان لما شاهد نفسه و سائر أصناف الحيوان و تأمل فيها و رأى أن الشعور و الادراك ربما بطل أو غاب عن الحيوان بإغماء أو صرع أو نحوهما، (40:00) و الحياة المدلول عليها بحركة القلب و نبضانه باقية»[27] می‌بیند که اغما در اغما است و از آن حالت در حقیقت ادراکات اولیه این خالی است، ندارد. اما در عین حال حیاتی که «المدلول عليها بحركة القلب و نبضانه»[28] او باقی است.

«و الظاهر: أن الانسان لما شاهد نفسه»[29] که اینجور است، که «أن الشعور و الادراك ربما بطل أو غاب … بخلاف القلب»[30]. که آنها «بطل أو غاب … بخلاف القلب» یعنی آنها «بطل أو غاب و الحیاة باقیة بخلاف القلب» که اگر نباشد «بطل أو غاب و الحیاة غیر باقیة» این جواب لما نیست ‌ها، لما هنوز جوابش مانده. «لما شاهد نفسه» که «أن الشعور و الادراك ربما بطل أو غاب» «والحياة … باقیة» و «بخلاف القلب» که اگر نباشد و الحیاة غیرباقیة، این جمله یک خرده در حقیقت سَک در آن دارد باید با دقت بخوانید که این معلوم باشد. «بخلاف القلب» «لما شاهد … قطع» این جواب لما است، «لما شاهد نفسه» و این را و این را «قطع على أن مبدء الحياة هو القلب»[31] پس می‌یابد که مبدأ حیات قلب انسان است. «أي ان الروح التی يعتقدها في الحيوان أول تعلقها بالقلب»[32] پس اگر روح در حقیقت حیات را دمیده می‌شود اول جایی که این حیات دمیده می‌شود در آن و تعلق می‌گیرد به قلب تعلق می‌گیرد. «ان الروح التی يعتقدها في الحيوان أول تعلقها بالقلب و إن سرت منه»[33] از قلب سرایت می‌کند به جمیع اعضای الحیات. به جمیع اعضای حیات که حتی مغز هم جزو آن است از قلب سرایت می‌کند. «و إن الآثار و الخواص الروحية كالاحساسات الوجدانية مثل الشعور و الارادة و الحب و البغض و الرجاء و الخوف و أمثال ذلك کلها للقلب»[34] به چه جهتی «کلها للقلب»؟ «بعناية أنه أول متعلق للروح»[35] چون اولین بار روح به قلب تعلق گرفته از آنجا به بقیه پراکنده شده، لذا می‌توانیم بگوییم تمام این آثار و خواص روحیه که ما از مغز می‌بینیم، چون حیات مغز به واسطه قلب است، پس معلوم می‌شود این خواص آن هم برمی گردد اولاً و بالذات به قلب و سپس به مغز.

«و إن الآثار و الخواص الروحية كالاحساسات» «احساسات الوجدانية مثل الشعور و الارادة و الحب و البغض و الرجاء و» همه ادراکات حب و بغض و رجاء و خوف و امثال «کلها للقلب بعناية أنه أول متعلق للروح، و هذا لا ينافي كون كل عضو من الاعضاء مبدئا لفعله الذي يختص به»[36] ما این را انکار نداریم که هر فعلی هر عضوی یک فعل خاصی دارد. بصر فعل خاصی دارد سمع فعل خاصی دارد، دماغ و مغز هم فعل خاصی دارد که فعل خاص دارد دماغ، «كالدماغ للفكر»[37] که مقدمات فکر و تربی را مغز انسان ایجاد می‌کند که باید باشد «و العين للابصار و السمع للوعي و الرئة للتنفس»[38] ریه هم برای تنفس است، «و نحو ذلك، فإنها جمیعاً بمنزلة الآلات التی يفعل بها الافعال المحتاجة إلى توسيط الآلة.»[39] افعالی که محتاج هستند به توسیط آلت، به وسط قرار دادن آلت، این‌ها را به کار می‌گیرند، درست است «و ربما يؤيد هذا النظر»[40] این که این نظری که در اینجا دادیم چه نظری بود؟ که از طریق قلب به همه جا در حقیقت حیات سریان پیدا می‌کند؛ و لذا همه افعال آلات هم اگر حیات از طریق قلب به آلات مختلف و به اصطلاح اعضای مختلف می‌رسد، افعال آنها هم از همین طریق باید برسد. یعنی افعال آنها هم قائم به آنها هستند که وقتی حیات آن عضو به قلب است افعالشان هم قائم به نفس می‌شود. هرچند افعال خاص دارند، قلب خودش مستقیماً نمی‌شنود قلب خودش مستقیماً نمی‌بیند قلب خودش مستقیماً تفکر نمی‌کند، اما چون حیات آن عضو به تبع این است افعال آن عضو هم به تبع این می‌شود. دقت کردید این تا اینجا این بحث را داشت

«و ربما يؤيد هذا النظر ما وجده التجارب العلمي أن الطيور لا تموت بفقد الدماغ»[41] اگر آنها مغزشان را تخلیه بکنند، این حیوان زنده می‌ماند «إلا انها تفقد الادراك»[42] البته ادراک را از دست می‌دهد «و لا تشعر بشيء»[43] مثل حیات نباتی که انسان‌هایی که حیات نباتی دارند «و لا تشعر بشيء و تبقى على تلك الحال حتى تموت بفقد المواد الغذائية و وقوف القلب عن ضرباته.»[44]. [44:56] وقتی غذا به قلب نمی‌رسد آن وقت قلب هم کم کم متوقف می‌شود و می‌میرد. مغز دستور نمی‌دهد بخورد و این هم چیزی نمی‌خورد. مغز هاضمه را دستوری به او نمی‌دهد برای هضم که چه جور هضم بکند لذا هاضمه هم کاری انجام نمی‌دهد؛ مگر به مقداری که این ضربان دارد ایجاد در حقیقت چه کار می‌کند؟ همان مقداری که.. . لذا می‌بینید بعضی‌ها.. من دیدم بعضی‌ها که شاید چند سال در حیات نباتی هستند و زنده هم هستند، بدنشان هم باطراوت است یعنی بدن چی نشده؟ یعنی حرکات درونی دارد انجام می‌شود، اما فعلی از او و شعوری از او و ادراکی از او صادر نمی‌شود. هیچ چیز یعنی غذا را هم به صورت مایع که سریع‌ترین حالت جذب را به بدن داشته باشد به معده او از طریق همین نای می‌ریزند و او در حقیقت این غذا را به همین مقدار اولی تبدیل و تبدلش را به واسطه جریان خونی که دارد در بدن محقق می‌شود دستگاه‌های حیاتی در حد این مقدار زنده ماندند و دارند فعل انجام می‌دهند، بدون این که مغزی در کار باشد.

شاگرد: پس کی دستور می‌دهد اینجا؟

استاد: عرض کردم بدون این که مغزی در کار باشد این مقدار عمل را قلب دارد انجام می‌دهد، چون مغز هیچ عکس العملی ندارد. حالا شاید در حقیقت از جهت نظام پزشکی بعداً به این نتیجه برسند که لایه‌هایی پنهانی از مغز زنده است و دارد کار می‌کند، ما نمی‌دانیم الان، ولی به طور کلی می گویند الان حیات حیات نباتی است. چنانچه در حیات نباتی نمو دارد صورت می‌گیرد، کار دارد انجام می‌شود، مغزی در کار نیست. معلوم می‌شود که در حیات انسانی هم مظهریت نباتیت آن امکان‌پذیر است که قوا در حد حیات نباتی به کار گرفته بشوند، همان مقدار اثر را داشته باشند. اما حیات حیوانی که احساس و ادراکات است و اراده است، در کار نباشد. حیات نباتی را چه جور توجیه می‌کنیم، چون انسان می گوییم حیات نباتی را دارد، حیات حیوانی را دارد، حیات انسانی‌اش را هم دارد؛ منتها نه سه تا نفس باشد، یک نفس قاهر بر اینها است. اگر آن دو مرتبه از وجودش حذف شد و نتوانست، آن وقت مرتبه سوم حیاتش باقی است و امکان‌پذیر است در حد حیات نباتی. قابل تفکر است مسئله ساده نیست.

بعد می‌فرماید که «و ربما أيده أيضا: ان الابحاث العلمية الطبيعية لم توفق حتى اليوم»[45] تا امروز نتوانستند این را بگویند «لتشخيص المصدر الذي يصدر عنه الاحكام البدنية أعني عرش الاوامر»[46] آن پایتخت آن دستگاه سلطنتی که اوامر از آن صادر می‌شود «التی يمتثلها الاعضاء الفعالة في البدن الانساني، إذ لا ريب انها في عين التشتت و التفرق من حيث انفسها و افعالها مجتمعة تحت لواء واحد منقادة لامير واحد، وحدة حقيقية»[47]. می‌گوید این را که ما می گوییم فکر نکنید ما مسئله مغز را و کارهای مغز را نمی‌شناسیم و آنها را نمی‌دانیم، با حفظ این که آنها را می دانیم می گوییم این هنوز حل نشده. لذا می‌گوید «و لا ينبغي ان يتوهم»[48] که «ان ذلك كان ناشئا عن الغفلة عن امر الدماغ»[49] که ما مسئله مغز را نشناختیم و توجه به آن چیزهایی که در رابطه با مغز گفته شده نداریم؛ می‌گوید نه این نیست، این هم می دانیم.، اما در حین این که این را می گویند می گویند نمی‌دانیم این مغز کاری که دارد انجام می‌دهد از چه کسی خودش دستور می‌گیرد که اینقدر دارد چه کار می‌کند؟ این دستورات دارد کاملاً..، خودش که در حقیقت فی نفسه نیست، این آیا از جای دیگری می‌گیرد مستقیماً از نفس می‌گیرد یا از عضو دیگری به او می‌رسد نفس از طریق آن عضو این کار را می‌کند؟ می‌گوید این روشن نیست، این هنوز تثبیت نشده. هیچ در حقیقت بیان قاطعی در این مسئله در کار نیست.

«لا ينبغي ان يتوهم ان ذلك كان ناشئا عن الغفلة عن امر الدماغ و ما يخصه من الفعل الادراكي، فإن الانسان قد تنبه لما عليه الرأس»[50] می‌گوید اینها همه معلوم است «من الاهمية منذ أقدم الازمنة»[51] نه مال حالا است. از قدیم می‌دانستند، لذا سر را به عنوان عضو رئیسی می‌دانستند، رأس گفتند سر گفتند، رأس یعنی ریاست دیگر، ریاست از او.. یعنی ریاست بر بدن از رأس است. به دست نمی‌گویند رأس، به قلب نگفتند رأس، سر را که اسم‌گذاری کردند ریاست از او منتشی شده دیگر، یعنی او ریاست دارد نه فقط در بلندترین نقطه قرار گرفته و الا باید مو بالاترین کمال را داشته باشد. نه، این رأس یعنی در آنجایی که ریاست است. لذا مرحوم علامه می‌فرماید اصلاً اصل ریاست هم از همین ریاستی که سر به بدن داشته و این ریاستش را اعمال می‌کرده، ریاست‌های بیرونی را هم از همین گرفتند که باید یک رأسی باشد که بر بقیه حاکمیت اوامر داشته باشد. لذا این را هم اینجا می‌فرماید.

«من … منذ أقدم الازمنة، و الشاهد عليه ما نرى في جميع الامم و الملل على اختلاف ألسنتهم من تسميه مبدء الحكم»[52] چون ما هیچ، این هیچ حکم اعتباری نمی‌توانیم بفهمیم مگر این که در رتبه قبلش علم حضوری ما مقدمات او را فراهم کرده باشد، یعنی در نظام علم حضوری..، یک بحث دقیقی در صورت‌گری است. یعنی اگر کسی دنبال صورت دادن معانی است، (50:00) مرحوم علامه می‌فرماید هیچ حکم اعتباری و هیچ صورت بعدی قابل ادراک نیست برای انسان مگر این که صورتی از او در درون انسان باشد که انسان از طریق آن صورت صورت‌های بیرونی را ادراک کند؛ یعنی نظیر او باید در وجود انسان باشد که آن..، این بحث خیلی مهمی است در بحث صورت دادن معانی که اگر آن نظیر در وجود انسان نباشد و او را ادراک نکرده باشد به علم حضوری، قدرت صورت..، ادراک صورت‌های بیرونی یا صورت‌دهی بیرونی یا در حقیقت تبیین این مسائل برای انسان امکان‌پذیر نیست. حتماً باید لبی ‌تر کرده باشد از درون تا بتواند این را تفصیل بدهد. این تفاصیل همه.. لذا تمام تفاصیل نظام اعتبارات با تمام تفاصیلش که این همه مباحث دارد، همه برمی گردد به چند حکم اصلی که در درون انسان است. لذا برگرداندن این به چند حکم اصلی کارساز است؛ یعنی معلوم می‌شود که اینها تحت یک انضباطی هستند، تبیین‌شان ترکیبشان تفصیلشان با اجمالشان باید تناسب داشته باشد. لذا یک منظومه است که از درون شروع می‌شود. گاهی آن حکم اولی هم یک دانه است، بعد تبدیل می‌شود به دو تا سه تا ده تا، بعد از اینجا هی منتشی می‌شود به صورت هرمی این همه احکام اعتباریه شکل می‌گیرد. این یک بحث دقیقی است. ایشان اینجا به عنوان یک استدلال کوچکی از او اینجا این بحث را فقط مطرح می‌کند.

«و الشاهد عليه ما نرى في جميع الامم و الملل على اختلاف ألسنتهم»[53] با همه اختلاف زبان‌ها و فرهنگ‌ها که است، در این مسئله مشترک هستند «من تسميه مبدء الحكم و الامر بالرأس»[54] این را به عنوان رأس می‌دانند و این را از کجا گرفته‌اند؟ از همین سر گرفتند نسبت به بدن. «و اشتقاق اللغات المختلفة منه، كالرأس و الرئيس و الرئاسة، و رأس الخيط، و رأس المدة، و رأس المسافة، و رأس الكلام، و رأس الجبل، و الرأس من الدواب و الانعام، و رئاس السيف.»[55] هر چیزی که اسم گذاشتند از همین است. از همین همه اینها را میلیاردها شعبه ایجاد کردند. از همین درونی که این رابطه را دیدند رأس را فهمیدند چیست، چون فهمیدند چیست حالا می‌توانند این را نشرش بدهند به همه چیز توسعه‌اش بدهند. در نظام وجود وقتی می گویند رأس، همه بفهمند. که اگر این رأس از درون انسان مشهود نبود، این فهم امکان‌پذیر نبود که یعنی چه. این خیلی جالب است در نشر لغات، در نشر صور، در همه اینها، در نشر احکام اعتباریه.

«فهذا ـ على ما يظهر ـ هو السبب في إسنادهم الادراك و الشعور و ما لا يخلو عن شوب إدراك مثل الحب و البغض و الرجاء و الخوف و القصد و الحسد و العفة و الشجاعة و الجرأة و نحو ذلك إلى القلب»[56]، می‌گوید فهذا، می‌گوید با همه اینها که ما دانستیم فهذا، این استنادی که کردیم که گفتیم که قلب قبل از همه است و بعد از همه است، این در حقیقت «هو السبب في إسنادهم» اسناد دادند در حقیقت ادراک و شعور را و هر چیزی که ادراک در آن است مثل حب و بغض و رجاء و خوف و قصد و حسد و عفت و شجاعت و جرئت و نحو ذلک را الی قلب، «و مرادهم»[57] به این قلب چیست؟ «مرادهم به الروح المتعلقة بالبدن أو السارية»[58] در بدن «بواسطة القلب»[59]، یعنی با ابزار قلب. روح ساریه است مقصود، نفس ساری است مقصود، اما کدام نفس؟ آنی که به واسطه قلب این سریان را پیدا کرد.

نکته بزنگاه مطلب این است: نه نفس و روح به تنهایی. نفس و روح از طریق قلب این ارتباط را برقرار کرده «بواسطته»[60]، به واسطه قلب می‌خورد. «و مرادهم بالقلب» ببینید ضمایر را درست برگردانید «و مرادهم بالقلب الروح المتعلقة بالبدن أو السارية» در بدن «بواسطة القلب» ببینید این ضمایر را اگر برنگردانید ممکن است به واسطه بدن نگویید ها به واسطه قلب. «فينسبونها»[61] این‌ها ادراکات را نسبت می‌دهند «إليه»[62] به قلب، به قلب، «الیه» به قلب، «كما ينسبونها»[63] ادراکات را نسبت می‌دهند «إلى الروح»[64] درست هم است، به روح هم که نسبت بدهند درست است «و كما ينسبونها إلى انفسهم»[65]  به نفس هم که نسبت می‌دهند درست است، هم به نفس درست است هم به روح درست است هم به قلب درست است «يقال: أحببته و أحبته روحي»[66] «أحببته» من در حقیقت او را دوست دارم، «أحبته روحي» روحم او را دوست دارد «و أحبته نفسي و أحبه قلبي»[67] همه اینها صحیح است. «ثم استقر التجوز في الاستعمال فأطلق القلب و أريد به النفس مجازاً»[68] دیگر گاهی همین قلب را می گویند، آن نفسی که به واسطه و ابزار قلب ادراک می‌کرد را اطلاق می‌کنند بر همین قلب. پس معلوم شد که وجه مجازی که در قلب به کار برده می‌شود «فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ»، «بِما كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ» به چه جهتی است؟ علاقه من باب این است که سریان روح در بدن به واسطه قلب شده و عضو رئیسی شده. لذا در حقیقت ادراکات را به قلب صنوبری نسبت می‌دهند مجازاً به واسطه این که این عضو رئیسی در این ارتباط بود. این مسئله روشن شد که دیگر! این اگر صبر می‌کردید از آن اول خودش ایشان می‌بینید چه قدر قشنگ توضیح داده.

«كما ربما تعدوا عنه»[69] از قلب سرایت دادند به صدر، گفتند صدر هم همینجور است. «فجعلوه»[70] صدر را «لاشتماله على القلب مكانا لانحاء الادراك و الافعال و الصفات الروحية»[71] من توصیه می‌کنم حتماً آیات در رابطه با قلب را و صدر را حتماً یک مرور در معجم هم شده همینجوری سریع ببینید. اگر ببینید آن موقع خیلی اعتقادتان اینجا بیشتر می‌شود. «و في القرآن شيء كثير من هذا الباب»[72] بعضی از آیات را می‌آورد، «يشرح صدره للاسلام»[73] «إنك يضيق صدرك»[74] «و قال تعالى (و بلغت القلوب الحناجر)[75]، و هو كناية عن ضيق الصدر»[76] این «بلغت القلوب الحناجر» یعنی ضیق صدر؛ «و قال تعالى: (ان الله عليم بذات الصدور)[77]، و ليس من البعيد أن تكون هذه الاطلاقات في كتابه تعالى»[78] این هم یک استفاده‌ای. می‌گوید «ليس من البعيد أن تكون هذه الاطلاقات» در رابطه با صدر در «کتابه تعالى اشارة إلى تحقيق هذا النظر»[79]. همین حرف را می‌خواهد بیان بکند «و ان لم يتضح كل الاتضاح بعد.»[80] البته نمی‌توانیم بگوییم حتماً هم همین است. کاملاً هم..، اما یک احتمال قوی ایجاد می‌کند که صدر و قلب همین بحث را دارد مطرح می‌کند «و قد رجح الشيخ أبو علي بن سينا كون الادراك للقلب بمعنى أن دخالة الدماغ فيه دخالة الآلة فللقلب الادراك و للدماغ الوساطة.»[81] این هم دیگر یک کسی بوده که درست است الان این وسایل امروزی.. ولکن در رابطه با مغز وقتی صحبت می‌کند شما اشارات را بخوانید ببینید الان جوری حرف می زند که هیچ کمی از حرف زدن امروز ندارد. تمام مواضع مغز را تک تک جاهای مغز را با در حقیقت تبیین دقیق، همانجوری که امروزی‌ها به آن رسیدند که این اگر اینجا ضربه می‌خورد چی از بین می‌رود، آنجا ضربه بخورد کدام حس از کار می افتد، آنجا اگر ضربه بخورد کدام در حقیقت قوه انسان صدمه می‌بیند. تمام این آلات اطراف مغز را، سلول‌های مختلفش را و مسائل مختلفش را تبیین کرده؛ نگاه بکنیم، نمی‌گوییم آخر حرف بوده، اما در آن زمان بدون این که ابزار و آلتی باشد اینها را با این دقت رسیدن خیلی در علم تشریح اینها قوی بودند آن موقع و دقت داشتند و همه‌اش هم درست، هیچ کدامش باطل نشده. در آن مسئله هیچ کدامش ابطال نشده امروز، تکمیل شده ولی ابطال نشده. اگر خواستید رجوع کنید طبیعیات اشارات بحث کتاب نفسش.

ابن سینا هم نظرش همین است. بعد دیگر «و لنرجع إلى الآية»[82] دیگر ظاهراً وقت نیست که آیه را می‌گوید همین معنا می‌کنیم که این خلاصه بحثِ. حالا بحث مهمی بود به نظر من یک بحث دقیقی است یک قوه قابل تفکر است برای ما که ببینیم که روی این فکر کنیم. کسانی که دغدغه‌های تربیتی دارند خیلی برای آنها مهم می‌شود این بحث اگر بتوانند ردش را پیدا بکنند، کسانی که دغدغه‌های صورت‌گری دارند خیلی مهم می‌شود این بحث تا ببینند که آن مرکز اصلی اولی که مورد تأثیر و تأثر قرار می‌تواند قرار بگیرد کدام یک از اینها است تا بتوانند در حقیقت تاثیرگذاری را بیشتر داشته باشند. و السلام علیکم و رحمة الله.

(اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم)

……

فایده‌اش این است که هر کدام از این اعضا نحوه تاثیر، سرعت تاثیرشان متفاوت است؛ یعنی مغز نسبت به مسائل ادراکی سرعت تاثیر دارد، لذا تعلیم می‌شود اصل؛ قلب نسبت به مسائل احساسی سرعت تغییر دارد، به سرعت می بینید قلب عکس العمل نسبت به مسائل احساسی نشان می‌دهد. لذا این می شود اصل آن وقت در تاثیر. تفاوت در نظام تربیتی خیلی می‌شود؛ چون هر کدام از این اعضا اگر رئیسی باشند، تاثیر در مسائل مختلف …؛ نمی گوییم تعلیم تعطیل می‌شود، نه آنی که ابتدا مورد توجه قرار می‌گیرد از اینجا شروع می شود.

شاگرد: …

تاثیر در انسان، شروع به کار و قدرت ارتباط گیری. یعنی قدرت ارتباط گیری در محسوس خیلی شدید می‌شود.

شاگرد: اجمالاً می شود این ها را اثبات کرد الان تجربتاً. در بحث‌های هنری است به لحاظ تربیتی که برای شروع ارتباط معمولاً از احساس استفاده می‌کنند. (60:00)

استاد: اصلاً غیر از آن این است که کودک از احساس شروع می‌کند و این جمله که «من فقد حسا فقط فقد علما»[83] این هم نشان می‌دهد که پس حواس به عنوان صورتگر، به عنوان احساسی، قوی‌تر از نظام در حقیقت علم عمل می‌کنند در ابتدا، برای ارتباط‌گیری. در تجربه وجدانی هم که همین جوری است. منتها اگر ما قلب را عضو رئیسی گرفتیم در کل می‌شود این را داد، نه در هر عضوی. در کل می‌شود این نگاه را کرد. این نگاه در کل مهم است خیلی که اصلاً آغازگر را باید… این حتی اگر مغز هم دارد این، علم هم امکانپذیر است، ادراکات هم امکان..؛ اول از اینجا شروع کنید بعد آن را مورد بحث قرار بدهید. حتی در بزرگترها. درست است که در کودکان این قطعی است، اما در بزرگترها می‌شود چکار کرد؟

شاگرد: باید تداوم هم داشته باشد.

استاد: بله، یعنی از  اینجا آغاز کرد و اینجا را در حقیقت مورد ارتباط قرار دارد.

شاگرد: ….

استاد: شروع را از کجا قرار بدهیم. آن عضو رئیسی نسبت به چی زودتر تاثیر پیدا می‌کند. اگر قلب عضو رئیسی است

شاگرد: قبل از این که روی فکر طرف کار کند باید روی قلبش کار کند.

استاد: روی قلبش کار کند. قلب: احساسات و عواطف. نظام عملی بیرونی، نظام احساسات و عواطف. لذا می‌بینید دین روی احساسات و عواطف سرمایه‌گذاری خیلی سنگینی کرده.

شاگرد: ادراکات هم مال قلب شد بنابراین با این نگاه.

استاد: بله، منتها قلب روی چی تاثیر و تاثرش سریع‌تر است. داریم می گوییم وقتی از اینجا شد همه، بعد نگاه می کنیم ببینیم که مغز نسبت به ادراکات تاثیر و تاثر دارد، ولی قلب از عواطف و احساسات سرعت انقلاب دارد. قلب انقلاب است دیگر. سرعت تغییر است. لذا انقلاب در قلب امکانپذیرتر است که مثلاً اسمش هم قلب است، «یا مقلب القلوب و الابصار»[84]

شاگرد: جایگاه هنر هم ارتقا پیدا می‌کند.

جایگاه هنر خیلی ارتقا پیدا می‌کند، منتها با این نگاه که باید عبور کند البته، نه توقف. باید عبور است. یعنی ابزار عبور حساب می‌‌شود.

شاگرد: می‌شود این را توجیه بکنیم که طرف با هیجانات و احساسات و اینها …

استاد: عرض کردم که بلافاصله باید عبور کنیم، یعنی نقطه گره زدن است، آغاز است.

شاگرد: یعنی شروع بشود بعد برویم وارد مرحله فکر

استاد: بله دیگر، چون خود عقل ادراکات دیگر را هم دارد. اما به سرعت نیست. ولی به چی عکس العمل نشان می‌دهدقلب؟ نسبت به هیجانات و احساسات. لذا می‌بینید که مثلاً دوران جنگ که شد خیلی انقلابات روحی شدید شد، چرا؟ کسی آنجا قصه گفت؟ کسی آنجا برای مردم کتاب عقاید درس داد؟ نه، عقاید درس ندادند آنجا.

شاگرد: یعنی می‌گویید شروع از اینجا است، بعد به مرحله فکر می‌رسد.

استاد: بله دیگر می‌رسد. یعنی این عمق می‌دهد، تثبیت می‌شود، تعمیق می‌شود می‌رسد به آنجا. لذا این وجدانی هم است، منتها اگر وجدانی را بخواهیم تبیین کنیم، آن وقت در نظام تبیین وجودی آن وقت این حکمتی که خدا اول از قلب شروع کرده در بدن، روح از آنجا سرایت می کند و بقیه اعضا از آن؛ این هم می‌بینید مطابق با همان می‌شود آن وقت. ببینید تطابق در نظام تکوین و تشریع تطابق کامل دارد. لذا حواسمان هم جمع می‌شود در نظام تربیتی ما هم این رعایت را داشته باشند.

شاگرد: انبیا هم با معجزه شروع می‌کنند

استاد: اصلاً انبیاء از این نوع ارتباط‌شان، اغازگری‌شان خیلی قابل تحلیل است. کمتر با استدلال بود.

شاگرد: …

استاد: با احساس بوده. یعنی استدلال‌ها دنباله مطلب بوده، برای قشر خاصی در حقیقت ایجاد ادراک می‌کردند.

شاگرد: …

نه غیر از این است. این احساسات معقول است همه اش اینجا هم. یعنی احساساتی که به کار گرفته می‌شود احساسات تحت تدبیر عقل است؛ منتها آنی که دارد مرتبط می‌کند دیگری را، بله پیغمبر احساساتش هم معقولانه است همه‌اش، همه‌اش عقلانی است. اما دارد با مردم وقتی رابطه برقرار می‌کند از کجا شروع می‌کند؟ استدلال نمی‌آورد، عمده جذبها و ارتباطات از راه احساسات است. لذا ابراهیم خلیل که پیغمبر به اصطلاح استدلال است، همه استدلال‌هایش را نگاه کنید، اکثر فطری محسوس است، می گوید این در حقیقت آفل است، آن آفل است، این آفل است. بعد یا می‌گوید این تماثیلی که عاکف هستند این ها چی هستند شما؟ یعنی همه‌اش با استدلال‌های محسوس.

شاگرد: این حالت مخفی می‌گویید حالت یادآوری است، یعنی مثلاً کسانی که حافظه‌شان را از دست می‌دهند، پیر می‌شوند یا مثلاً

استاد: رابطه بین نفس و بدن کم می‌شود، رابطه بین نفس و بدن ضعیف می‌شود.

شاگرد: حالت یادآوری که دارد نفس با خودش؟ مگر کسی که می‌میرد همه اعمالش هم یادش می‌آید دیگر.

استاد: نه، اینجا در دنیا ابزار می‌خواهد. در دنیا برای یادآوری ذهنی ابزار می‌خواهد.

شاگرد: یعنی آنی که مثلاً اولیایی که روحشان تجدید پیدا کرده از نظر بدن، وابسته به بدن نیست، اینها هم باز همه چیز یادشان می‌رود. ولی در حقیقت .. .

استاد: نه، تا در بدن هستند، یادآوری…؛ اما وقتی که از اینجا بروند آنها همه آزاد می‌شود.

شاگرد: آزاد می‌شود آنجا می تواند یادش بیاید یعنی؟ مفارغ از عقل؟

استاد: نه می تواند یادش بیاید، آنجا در حقیقت می‌بیند دیگر این مانع در کار نیست. تا در دنیا است این لازمه دنیا است. آنجا دیگر اصلاً اینها نیست.

شاگرد: نیست، یعنی همه همراهش است دیگر؟

استاد: بله همراهش است.

[1] احزاب، آیات 1 تا 3.

[2] بقره، آیه 224.

[3] بقره، آیه 225

[4] انعام، آیه 125.

[5] انفال، آیه 24.

[6] نحل، آیه 106.

[7] بقره، آیه 283.

[8] کهف، آیه 28.

[9] جاثیه، آیه 23.

[10] آل عمران، آیه 154.

[11] انفال، آیه 24.

[12] الميزان في تفسير القرآن، العلامة الطباطبائي، جلد2، صفحه223.

[13] سوره بقره آیه 225.

[14] همان.

[15] همان.

[16] الميزان في تفسير القرآن، العلامة الطباطبائي، جلد2، صفحه223.

[17] الميزان في تفسير القرآن، العلامة الطباطبائي، جلد2، صفحه224.

[18] همان

[19] همان

[20] همان

[21] همان

[22] همان

[23] بقره، آیه 283.

[24] همان.

[25] ق، آیه 33.

[26] الميزان في تفسير القرآن، العلامة الطباطبائي، جلد2، صفحه224.

[27] همان.

[28] همان.

[29] همان.

[30] همان.

[31] همان.

[32] همان.

[33] همان.

[34] همان.

[35] همان.

[36] همان.

[37] همان.

[38] همان.

[39] همان.

[40] همان.

[41] همان.

[42] همان.

[43] همان.

[44] همان.

[45] همان.

[46] همان.

[47] همان.

[48] همان.

[49] همان.

[50] همان.

[51] همان.

[52] همان.

[53] همان.

[54] الميزان في تفسير القرآن، العلامة الطباطبائي، جلد2، صفحه224-225.

[55] الميزان في تفسير القرآن، العلامة الطباطبائي، جلد2، صفحه225.

[56] همان.

[57] همان.

[58] همان.

[59] همان.

[60] همان.

[61] همان.

[62] همان.

[63] همان.

[64] همان.

[65] همان.

[66] همان.

[67] همان.

[68] همان.

[69] همان.

[70] همان.

[71] همان.

[72] همان.

[73] انعام، آیه 125.

[74] حجر، آیه 97.

[75] احزاب، آیه 10.

[76] الميزان في تفسير القرآن، العلامة الطباطبائي، جلد2، صفحه225.

[77] مائده، آیه 7.

[78] الميزان في تفسير القرآن، العلامة الطباطبائي، جلد2، صفحه225.

[79] همان.

[80] همان.

[81] همان.

[82] همان.

[83] معرفت فلسفی (موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره)) ، جلد : 16 ، صفحه : 3.

[84] كمال‌الدين، ج 2، ص 351، باب 33، حديث 49. مرحوم علامه مجلسى نيز در دو باب آن را نقل كرده‌اند: بحارالانوار، ج 52، ص 148، حديث 73 و ج 95، ص 326، حديث 1.

هنوز هیچ دیدگاهی وجود ندارد.

اولین کسی باشید که برای “تفسیر المیزان، جلسه 410” دیدگاه می‌گذارید;

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

میزان رضایت خود را در ارزیابی وارد کنید*

دریافت دوره آموزشی

لطفا جهت دریافت، اطلاعات خواسته شده را وارد نمایید