بسم الله الرحمن الرحیم
درس اخلاق هفتگی استاد عابدینی در مدرسه علمیه ثامن الائمه (علیهالسلام)
موضوع جلسه: «شرح حدیث معراج»
فصل: محبت (10)
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، وَ فی کُلّ ساعَة وَلیّا وَ حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وَ تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً
سلام علیکم و رحمة الله
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ وَ فی کُلّ ساعَة وَلیّا وَ حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وَ تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً
در محضر حدیث نورانی، قدسی و شریف معراج بودیم که خدای سبحان، خطاباتی را به پیمغبر اکرم(ص) و بالاترین معارف و دستورات را در آن بارگاه قرب الهی فرمودند. در محضر فرازهای این حدیث قدسی بودیم که به این قسمت رسیدیم که فرمودند کسانی محبوب من هستند که محبت و بغض شان در راه خدا و تحابب شان و تقاطع شان، فی الله و بر اساس اراده الهی و نه بر اساس میل خود باشد. اگر کسی را دوست میدارند، چون خدا دوست دارد و امر کرده است، دوست میدارند و اگر کسی را دشمن میدارند، چون خدا به قطع رابطه با او تشویق کرده است، دشمن میدارند. اگر مثلاً امروز به ما میگویند صهیونیستهای نامرد را دشمن بداریم، با تمام وجودمان، دشمن بداریم. اگر میفرمایند مسلمانان و مؤمنان را دوست بداریم، با تمام وجودمان دوست بداریم. این دوست داشتن و دشمن داشتن ها، تحابب و تباغض و تقاطع فی الله هستند و البته لوازمی عملی نیز بدنبال دارند و صرف دوست داشتن قلبی نیست بلکه انسان باید در عمل نشان دهد که دوستان خدا را دوست و دشمنان خدا را دشمن میدارد. در ادامه حدیث فرمود «لَيس لمَحَبَّتي عِلَّةٌ و لا غايَةٌ و لا نِهايَةٌ»[1]؛ محبت و محبوب من شدن، به این نحو نیست که علتی در بیرون باشد که باعث شود کاری بکنید تا محبوب من بشوید. با اینکه فرموده است تحابب و تباغض فی الله داشته باشید، اما فکر نکنید که عمل شما، باعث میشود تغییری در من ایجاد بشود که اگر من قبلاً شما را دوست نداشتم، الان دوست داشته باشم. عمل شما، اینطور نیست بلکه انفعال، مربوط به شماست و شما قبلاً خودتان را تحت اسم “قهر” من قرار داده بودید ولی با محبت به محبوبان و دوستداران من، خودتان را در تحت اسم “حبیب” من قرار دادید. ما، علت تغییر در خدا و اراده الهی نمیشویم بلکه علت تغییر برای اعمال خودمان هستیم و اراده الهی، اعظم از آن است که خودش برای خودش، علتی داشته باشد؛ چه برسد به آنکه علتی از جانب ما در کار باشد. چون خدا برای خودش هم علت داشته باشد، یعنی جزئی از آن به جزء دیگرش احتیاج دارد و جزء پذیر شده است و لذا علت در آنجا، نیست. از طرف دیگر من هم نمیتوانم تأثیر بگذارم که ایجاد انفعال بشود؛ ولی میتوانم در خودم، تغییر ایجاد کنم. محبوب من شدن هم هیچ حدی ندارد که بگوییم تا اینجا، امکان پذیر است. نه! وقتی خدا میگويد حدی ندارد، غیر از این است که من میگویم حدی ندارد. وقتی من میگویم حدی ندارد، به این معنا است که محدود به من نیست و بالاتر از این است؛ اما وقتی خدا میفرماید حدی ندارد، هیچ حدی ندارد. نه اینکه حد من بیچاره و این مرتبه نازل را ندارد؛ بلکه هیچ حدی ندارد. هیچ حدی برای محبوب من شدن، در کار نیست و لذا انسان، روز به روز و لحظه به لحظه و آن به آن، در مقام محبوبیت الهی، در حال جلو و بالا رفتن و رسیدن به مرتبه بالاتر است. چنین فردی در این مسیر، هر میزان قدم بردارد، میتواند خودش را با همان نگاهی که رفتار او، تأثیر در خدا نمیگذارد ولی این مسیر، مسیر نامتناهی است و هیچ کجا، توقف گاهی ندارد که بگوییم انتهای کار، آنجا است. این، بسیار زیبا است که کار انسان، در جایی تمام نشود! چون انسان، همانطور که حضرت ابراهیم(ع) وقتی تک به تک، ستاره را دید که افول کرد، گفت {لَا أُحِبُّ الْآفِلِینَ}[2]؛ وقتی ماه را دید، باز گفت {لَا أُحِبُّ الْآفِلِینَ}؛ بعد خورشید را دید که بزرگتر از همه است اما وقتی افول کرد، گفت {لَا أُحِبُّ الْآفِلِینَ}. خداوند به انسان، یک توانایی داده است که آن توانایی، حدی ندارد و هیچ کجا، متوقف نخواهد شد؛ پس باید محبوبش هم نامتناهی باشد. امام خمینی(ره)، این برهان را در پیام شان به گورباچف استفاده کرد که آن عشق نامتناهی، معشوق نامتناهی را میطلبد. عشق نامتناهی، آن عشقی است که هیج کجا، متوقف نشود و پایان و تمامش نباشد و عشق نامتناهی، معشوق نامتناهی را میطلبد. درست است که عشق نامتناهی را معشوق نامتناهی داده است اما از این سو که میرویم و عشق نامتناهی را میبینیم که به هر کجا میرسیم، میبینیم بیشتر میخواهیم و این مرتبه، راضی مان نمیکند، این را خدا قرار داده است که هیچ چیزی، راضی مان نکند. این راضی نکردن، خوب است یا بد؟ اگر در امور دنیا بیافتد، حرص نامتناهی در جمع دنیا میشود و اگر انسان، به خدا مشغول شود و تعلق به اسماء الهی بگیرد، هیچ کمالی، متوقف اش نمیکند. این انسان را خدا {بِیَدَیَّ}[3] خلق کرده است. خدا به شیطان نیز میگوید چه باعث شد که استکبار بورزی و به مخلوقی که با دو دستم، خلق کردم، سجده نکنی! معنای دو دست، تمام اسماء جلال و جلال است و همه اسمائی که کمالات است و همه اسمائی که جلال الهی را آشکار میکند، میباشد. اگر این نگاه را باور کنیم که هیچ کجا، توقف گاه ما نیست و هیچ کمالی، نهایت ما نیست، آنوقت برای انسان، عزم نامتناهی شکل میگیرد که غایتش را فقط ده کلاس درس خواندن و مبلّغ و مجتهد و مرجع تقلید و امثال اینها شدن قرار ندهد. اینها همگی با اینکه بسیار عظیم و توفیق است، مراتب دون کار میباشد و انسان، فوق همه اینها است. بسیار حیف است که انسان، مشغول به کار ساده شود و تمام وجودش، همین باشد؛ حالا کار ساده ممکن است درس، شغل و… باشد. اگر همه وجود انسان، همین باشد، حیف است! انسان، استعداد و عشق و معشوق نامتناهی دارد. در ادامه روایت میفرماید «کُلَّما رَفَعْتُ لَهُمْ عِلْماً وَضَعْتُ لَهُمْ عِلْماً»[4]. این، یک اصل و سنت خدا است. کلام الهی در هر کجا، خودش را به نحوی نشان میدهد. در مباحث اعتقادی یا عرفانی، به نحوی است که من الان واردش نمیشوم و بحثی عالی دارد. هرگاه علمی برایشان بالا برده میشود، علم دیگری، پایین آورده میشود. بعضی هم این فراز را با کلمه «عَلَماً» و بصورت «كُلَمّا وَضَعْتُ لَهُمْ عَلَماً رَفَعْتُ لَهُمْ عَلَماً» خوانده اند؛ آن هم عیبی ندارد. اگر پرچمی را که پرچمهای هدایتگری است، برای اینها بالا ببریم، پرچمهای دیگری پایین میآید. در نظام اخلاقی اگر بخواهیم ساده بگوییم که عملیاتی برای ما شود، این کلام امام سجاد(ع) در دعای مکارم الاخلاق، بسیار زیبا است «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ لَا تَرْفَعْنِی فِی النَّاسِ دَرَجَةً إِلَّا حَطَطْتَنِی عِنْدَ نَفْسِی مِثْلَهَا»[5]. میفرماید خدایا هر گاه میخواهی من را بالا ببری و به من، رفعت بدهی (که خودش یک مقام معرفتی و عملی است که مردم میگویند این فرد، عالم و عامل است)، عین همان درجه ای که میخواهی من را بالا ببری، از این طرف نگاهم در تواضع نسبت به خدا اولاً و بعد در ارتباط با مردم، به همان نسبت بالا برود. من، طلبه شده ام و همین که خدا، توفیق داده است تا طلبه شوم، این یک «تَرْفَعْنِی فِی النَّاسِ دَرَجَةً» است؛ من را انتخاب کرده است. مگر خدا، درباره تمام انبیاء و اولیاء اش نمیگوید {وَ اجْتَبَيْنَاهُمْ وَ هَدَيْنَاهُمْ إِلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ}[6]؟ ما، راه را نشان شان دادیم و انتخاب شان کردیم و ایشان را برگزیدیم. مگر دائماً در قرآن نمیفرماید که همه اینها را ما کردیم؟ خود طلبه شدن درجه ای از {وَ اجْتَبَيْنَاهُمْ} است. {وَ اجْتَبَيْنَاهُمْ}، مثل میوه هایی است که وقتی میوه را میگذارند، کسی از بین این میوه ها، میآید جدا و سوا میکند. این سوا کردن میوه از بین میوه ها را {اِجْتَبَيْنَاهُمْ} میگویند که این، جدا کردنی است که بهترین را از بقیه جدا بکند. خدا، انبیاء و اولیاء اش را در بین مردم جدا میکند؛ جدا کردن اش هم به نحوی نیست که جای دیگری ببرد بلکه به آنها، مسئولیتی و برایشان، درجه ای را قرار میدهد که هدایت بقیه بر عهده آنها باشد و کار ویژه تعریف میکند. انگیزه و علم و رابطه ویژه با خودش را برای آنها، قرار میدهد. آیا خود طلبه شدن، از سنخ نبوت و دامنه نبوت و دامنه امامت و ولایت نیست؟ قطعاً هست! لذا اینطور نیست که هر کسی، مأذون باشد و بیاید و هر کسی اذن ندارد؛ بلکه انتخاب الهی است. منتهی انتخاب الهی که در رابطه با انبیاء و اوصیاء و ائمه است، انتخاب نصبی است که عیناً ابلاغ هم میشود و عصمت هم بدنبالش میآید؛ اما در اینجا توفیقات الهی به شرطی که انسان، آنها را با پای خود، پس نزند، میآید و عصمت بدنبال ندارد. اینجا که این توفیقات در جمع بین مؤمنان میآید، آیا گناه کردن، سخت تر میشود یا نه؟ اگر عمامه ای را بر سر بگذارد، گناه کردن، سخت تر میشود یا نه؟ همین که گناه کردن سخت تر میشود و انسان میبیند که چنین وضعی نمیشود و مردم توقع چنین رفتاری را از کسی که در این موقعیت است، ندارند، خود این، یک نحوه از تأیید الهی است. هرچند برای انسان به زور هم چنین مصونیتی بوجود آمده باشد و خودش هم مایل نباشد اما یک نحوه توفیق و تسدید الهی است. پس خداوند، گاهی انسان را اینطور انتخاب میکند. اگر اینطور شد و انتخاب صورت گرفت، آنوقت بدنبالش «وَ لَا تَرْفَعْنِی فِی النَّاسِ دَرَجَةً إِلَّا حَطَطْتَنِی عِنْدَ نَفْسِی» محقق میشود. مثل همین، تواضع و خضوع و حط نفس من و خودم را کوچک تر دیدن، بالاتر برود. یعنی اگر تا الان، شخصیت خودم را به نحوی میدیدم که مثلاً من فضائلی دارم، از الان که انتخاب شده ام، باید بگویم همگی مردم، از من برتر هستند. لذا وقتی خدای سبحان به موسی کلیم(ع) در کوه طور، تکلم داشت، به موسی گفت(ع) که دفعه بعدی که برای مناجات میآیی، کسی یا چیزی را همراه خودت بیاور که پست تر از تو باشد. موسی(ع) وقتی آمد، هرچه گشت، متحیر شد که چه چیزی و کسی را با خود بیاورد؛ تا بالاخره به سگی که بعضی میگویند مرده و آن جسد، عفونت گرفته و بوی عفونت و پوسیدگی اش باعث شده بود که مگسها هم دور آن باشند، رسید و گفت شاید که این حیوان، از من پست تر باشد. این حیوان را در دست گرفت که ببرد ولی یکدفعه گفت من از کجا میدانم که این حیوان، از من بدتر باشد. این جمله را درباره یک سگ مرده متعفن گفت! حالا ببینید انسانی نسبت به یک انسان دیگر، چطور برخورد میکند! دفعه بعدی که موسی(ع) برای مناجات در کوه طور، خدمت حضرت حق رسید، خدا فرمود پس چه شد و مگر فرمانی به تو ندادم؛ موسی(ع) فرمود هرچه کردم، چیزی را که بدانم از من، پائین تر است، نیافتم. موسی کلیم(ع) و رسول اولی العزم است که چنین حرفی را میزند! گاهی ما، سردی و گرمی مان میشود و فکر میکنیم عجب کسی هستیم! خدا به موسی(ع) فرمود قسم میخورم که اگر کسی را با خودت آورده بودی، تو را از دایره نبوت محو میکردم حتی همان سگ را اگر آورده بودی و خودت را برتر از او میدیدی![7] آیا ما الان نسبت به فامیل، دوستان و اطرافیان مان اینطور هستیم و حال مان به نحوی هست که مصداق «إِلَّا حَطَطْتَنِی عِنْدَ نَفْسِی مِثلَها» باشیم؟ اگر اینطور نشد، آن رفعت ایجاد شده، وبال میشود. یعنی اگر میخواهیم آن نعمتی که خدا داده است، تثبیت شود، راهش این است که تواضعی مطابق با همان نعمت داشته باشیم که هر میزان آن نعمت، بزرگتر باشد، باید تواضع نیز بیشتر شود. اگر احساس کردیم خدا، عنایت ویژه ای کرده و من را انتخاب نموده است، باید نگاه مان به مردم نسبت به سابق، بسیار تفاوت داشته باشد و عظیم تر شود و مردم را احترام بیشتری بکنیم. حواس مان باشد و فکر نکنیم خدای ناکرده مردم، پست تر از ما هستند. این هم منافاتی با این دارد اگر انسان، گناهی از کسی میبینید، امر به معروف کند. انسان، امر به معروف میکند اما از کجا میداند که آن فرد، بدتر از خود اوست! امر به معروف و نهی از منکر، سر جای خودش است اما در عین حال، باعث نمیشود اگر کسی به گناهی مبتلا شد، بگویم پس من از این فرد، بهتر هستم. از کجا میدانم من، از این فرد بهتر هستم؟ گناه را مرتکب شده و من هم نهی از منکر که وظیفه ام بوده است را انجام دادم، اما نباید این در وجودم شکل بگیرد که پس، من از این فرد، بهتر هستم. چنانکه باید یادمان بیاید که موسی کلیم(ع)، یک سگ و آن هم یک سگ مرده متعفن را میخواست بردارد اما نهایتاً گفت از کجا میدانم که این سگ، بدتر از من است. بسیار حرف، سنگین است! آنوقت اگر این نگاه در ارتباط انسان شکل گرفت و بنا را بر این گذاشت که امروز مراقبت کند که نسبت به مردم و اطرافیان و دوستانش، خاضع تر و متواضع تر از قبل باشد و این خصلت را ذره به ذره عمیق تر کند. هر چه این خصلت، عمیق تر باشد، خدای سبحان رفعت انسان را از آن سو، بیشتر نشان او میدهد و حالاتش با خدا، قوی تر میشود. پس قوی تر شدن آن حالات، در گرو خاضع و متواضع تر شدن از این سو است. لذا دنبالش هم میفرماید «و لا تُحدِثْ لي عِزّا ظاهِرا إلاّ أحدَثتَ لي ذِلّةً باطِنَةً عِندَ نَفسي بِقَدرِها»[8]. میفرماید به من، عزتی ظاهری (همین طلبه شدن، عزتی است و مردم میگویند خوشا به حالتان که شما، طلبه و سرباز امام زمان(عج) هستید و در پادگان امام زمان(عج)، دارید دوره میبینید و رزمایشی برقرار است و پیش امام زمان(عج) هستید و دل امام زمان(عج) به شما خوش است) عطا نکن مگر اینکه در باطنم، مطابق آن و به همان اندازه، ذلت باطنی بیشتری احساس بکنم. این، یک برنامه عملیاتی است و همین الان انسان میتواند دوره بکند و بینید آیا از زن و فرزندش، دوستانش، فامیل اش، مردم کوچه و بازار، خودش را بهتر میبینید؟ اگر اینطور شد، معلوم میشود که یک جای کار، میلنگد. اگر انسان، خود را بهتر ندید، توقع بیجا هم پیدا نمیکند که توقع داشته باشد که مردم، حواس شان به او باشد و بگوید چرا این کار را برای من نکردند و چرا فلان چیز پیش نیامد و چرا فلان جا احترام نکردند. اینها چه توقعاتی است! انسان اگر خودش را کوچک ببیند، این توقعات هم در وجودش پیش نمیآید بلکه بالعکس اگر اینطور شد، توقع اش این است که این فرد، کاری برای دیگران و خدمتی نسبت به دیگران بکند و تواضعی داشته باشد. اگر کسی خود را ذلیل تر دید، میگوید که من باید یک کاری میکردم. حتی چنانچه کسی توهینی کرد، اگر انسان از نظر خودش، بزرگتر باشد، بسیار به او، بر میخورد که این فرد کوچک تر، چرا به من توهین کرد اما اگر نگاهش این باشد که بزرگی به کوچکی توهین کرده است، میگوید شاید حواسش نبود و یک توجیهی میکند و راهی مییابد و چندان به خودش، نمیگیرد و قدری برایش، قابل تحمل میشود. البته نباید اینطور نتیجه گرفت که بزرگتر، مجاز است به کوچکتر توهین بکند! میخواهیم بگوییم اگر انسان، خود را کوچک تر دید، میگوید من باید محبت ام را ادامه بدهم و قهر نمیکنم و جدا نمیشوم. پس اگر این باور شکل گرفت که «کُلَّما رَفَعْتُ لَهُمْ عِلْماً وَضَعْتُ لَهُمْ عِلْماً»، خود «وَضَعْتُ لَهُمْ عِلْماً» هم کمال است و کوچک تر شدن، مستلزم بزرگی است. لذا یک تعبیر دیگری هم که نحوه دیگری از بیان این روایت شریف است، وجود دارد که امیر مؤمنان(ع) میفرماید «عَظُمَ الْخَالِقُ فِی أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِی أَعْیُنِهِمْ»[9]. در چشم کسی که خدا بزرگ بشود، بقیه در چشم او، کوچک میشوند. این بیان با آن بیان قبلی تفاوتی ندارد چون مستقل و جدا از خدا و مؤثر در مقابل تأثیر حق دیدن مردم، مستلزم کوچک دیدن شان میشود. لذا هرچه معرفت اینها به خدا بیشتر بشود، از این طرف، علم دیگری برای آنها پایین میآید که این علم، استقلالی و تأثیر گذاری دیگران است که در وجودش، کوچک تر میشود. برای دیگران، اثری نمیبیند، نه اینکه عزت و احترام و تواضع نکند بلکه تواضع میکند اما تواضع و احترامش به این خاطر نیست که آنها، کاری برای او بکنند. احترام میکند چون اینها، خلق خدا و از من بهتر هستند هرچه که باشند، اما توقع خدمتی و اثری از آنها، ندارد. علامت این نگرش این است که اگر در وجودمان دیدیم مردم یا اسباب دیگر، تأثیرشان برای ما و امیدمان به آنها نسبت به گذشته، دارد بیشتر میشود توجه مان به آنها بیشتر شد، معلوم میشود که معرفت مان به خدا، دارد پائین میآید و برعکس اش اگر دیدیم که در عین اینکه احترام مردم و روابط و اکرام، سر جای خودشان هستند اما روز به روز از مردم و دست و تأثیر مردم، منقطع تر هستیم و تأثیر را از خدا میبینیم، نشان میدهد که «عَظُمَ الْخَالِقُ فِی أَنْفُسِهِمْ»، دارد بالا میرود. پس اگر دیدیم توقعی از کسی پیدا کردیم که کاری برای ما بکند و بعد هم این در ذهن مان شکل گرفت که این کار را این فرد میتواند بکند و از توان کس دیگری، خارج است، خدا به همین نسبت در وجودمان، کوچکتر و این فرد، بزرگ شده است. علامت اینکه خدا، بزرگ میشود و عظمت خالق رخ میدهد در این است که «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»[10]. یکی از دوستان از بزرگی نقل میکرد که من در دوران جوانی، حرم امام رضا(ع) بودم و دیدم هیچ پولی ندارم و به خود حضرت این را عرض کردم؛ وقتی از حرم بیرون آمدم دیدم جیبم، پر از پول است. ما فکر میکنیم تازه یکی باید پول را بیاید به انسان بدهد و امام رضا(ع) از طریق کسی باید چنین کاری کند و مستقیماً نمیشود در جیب انسان گذاشت اما این شکل مستقیم هم میشود. انسان باید تأثیر را از خدا ببیند. در آن روایتی که در درس صبح شرح اصول کافی خواندیم، آنجا میفرماید که اگر کسی بدهی بار بیاورد و نتواند آنرا بپردازد و از دنیا برود، بدهی آن شخص به عهده پیغمبر(ص) و امامان بعد از ایشان است اگر مبسوط الید باشند. لذا یک کسی نزد امام باقر(ع) آمد و عرض کرد که بدهی من، بسیار سخت شده است به نحوی که هیچ کاری، نمیتوانم انجام بدهم و هر کاری میخواهم بکنم، در اثر شدت بدهی، آن میزان به من فشار آمده است که ذهنم، مشغول به آن و حواسم، پرت میشود و دیگر کاری، نمیتوانم انجام بدهم؛ بعد امام باقر(ع) فرمودند مگر این روایت را نشنیده ای که پیغمبر اکرم(ص) فرمود اگر کسی، بدهی بار بیاورد و نتواند بپردازد، آن بدهی را خودم برعهده میگیرم و ادا میکنم و حتی اگر اهل و عیالی از او باقی بماند بطوری که سرپناه و خرجی نداشته باشند، خرجی آنها بر عهده من است و من، پدر امت هستم و به همین علت، بر عهده من است.[11] امام باقر(ع) در ادامه فرمود که فکر میکنی که حالت حیّاً و میّتاً پیغمبر(ص) فرق میکند و الان اگر در دنیا نیست، نمیتواند این کار را بکند و بر عهده اش نیست؟ راوی میگوید تا حضرت(ع)، این جمله را فرمود، گفتم چه حال خوشی برای من، با این کلام، ایجاد کردید و حالت «نَفَّسْتَ هَمّي»[12]برای من پیش آمد و اینکه گشایشی برایش ایجاد شده است، باور داشت. این نگاه که خدا چه از طریق اولیائش چه مستقیماً، مؤثر است، عظمت خالق را در وجود، ایجاد میکند و هر میزان، این عظمت کوچکتر بشود و توجه انسان از خدا، به دیگران برگردد، معرفت انسان، پائین تر آمده و رابطه اش با خدا، ضعیف تر شده است. در کارهای مان دنبال این باشیم که در عین اینکه به ما گفته اند «أَبَى اَللهُ أَنْ يُجْرِيَ اَلْأَشْيَاءَ إِلاَّ بِأَسْبَابٍ»[13] و دنبال اسباب باید رفت، اما تکیه بر اسباب نمیکنیم و باور نداریم که از اینها، کار میآید. امر الهی است که دنبال اسباب برویم و از طریق اش برویم و اگر میخواهیم علم پیدا کنیم، باید درس بخوانیم و میرویم تا درس بخوانیم، اما علم پیدا کردن فقط به درس خواندن نیست. حقیقت علم، آن وعده الهی است که «أَلْعِلْمُ نُورٌ یقْذِفُهُ اللهُ فِی قَلْبِ مَنْ یشاء»[14] اما وظیفه ما این است که بالاترین درس خواندن را هم داشته باشیم و نمیشود دست مان را بسوی قبله دراز بکنیم که خدا بدهد؛ خدا میفرماید تو راه بیافت و من، میدهم؛ حجابها را کنار بزن تا بتوانی ببینی. اگر نظام تربیتی، آنطور اقتضاء میکرد، خدا به همان نحو هم میتوانست بدهد و منعی در این جهت نداشت. کسی میگفت که من، میخواستم خدا را امتحان بکنم؛ گفتم میروم و در بیابانی و در غیر مسیر رفت و آمد میخوابم که ببینم آیا همانطور است که میگویند {وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللهِ رِزقُهَا}[15]؛ در چنین جایی رفت و بطوری خوابید که عهد کرده بود اگر هم طعامی دم دست او گذاشتند، بدست خود نگیرد و بخورد بلکه در دهانش بگذارند. البته انسان، نباید خدا را امتحان بکند و کسی که خدا را امتحان کند، دلالت بر ضعف ایمان او میکند. این فرد میگوید که کاروانی، راه را گم کرد و از این سو به آن سو در مسیر بدنبال راه آمدند تا به این فرد رسیدند؛ خدا هم برای اینکه اتمام حجت بشود و بعد هم قصه اش نقل بشود و همه ما بشنویم و بدانیم که خدا، توانا است اما کار درستی نیست که انسان، خدا را امتحان کند. نسبت به حضرت عیسی(ع) گفتند این درخواست را از خدا بخواه تا ببینیم امکان پذیر است؛ حضرت(ع) هم گفت خدا را امتحان نمیکنم و باور به او دارم و آنکه باور دارد که امتحان نمیکند بلکه کسی که باور ندارد، امتحان میکند. بعداً که آن کاروان آمدند، نقطه سیاهی را دیدند که در صحرا افتاده است و دیدند که دارد میمیرد (چون این فرد، خودش را به بیهوشی و مردن و ناتوانی زده بود)، قطره قطره آب و یکسری غذا را در دهان این فرد چکاندند؛ این فرد هم گفت دیدم که چنین اتفاق و روزی دادن با راه گم کردن یک کاروان، امکان پذیر است. اما این امتحان کردن، خطا است. در آن آیه دارد که حواریون به حضرت عیسی(ع) گفتند «هَلْ یَسْتَطِیعُ رَبُّکَ أَن یُنَزِّلَ عَلَیْنَا مَائِدَةً مِّنَ السَّمَاءِ»[16] تا بخوریم و سیر شویم و شکمهای خود را پر بکنیم. اما عیسی(ع) گفت که این چه حرفی است و مثلاً شما، عمری است که در کنار من هستید و چه چیزها که دیده اید و الان میگویید آیا خداوند، توانا است؟ خدا هم فرمود عیب ندارد و آنچه را خواستند، بخواه؛ البته حضرت عیسی(ع)، با لطافت نبوت، درخواست اینها را تغییر داد و گفت {رَبَّنَا أَنزِلْ عَلَیْنَا مَائِدَةً مِّنَ السَّمَاءِ تَکُونُ لَنَا عِیدًا لِّأَوَّلِنَا وَ آخِرِنَا وَ آیَةً مِّنکَ}[17] و نگفت به ما نعمت بده تا سیر شویم بلکه گفت میخواهیم آیت تو را ببینیم و عیدی برای اول و آخر ما باشد و در عین حال در انتها، خوردنی هم در کار قرار بگیرد. اما حواریون میگفتند اولاً نعمت را بده تا بخوریم و ببینیم که آیا میتواند بدهد! خدا فرمود میدهم منتهی اگر یک موقع بعد از آن، مقتضای این نعمت دادن را رعایت نکردید، شما را عذابی میکنم که این چنین، اولین و آخرین را عذاب نکرده باشم. عذاب هم به این علت است که شما دارید امتحان میکنید و بعد اینطور میخواهید. اگر انسان، خدا را امتحان کند و نه اینکه درخواست داشته باشد چون درخواست، عیبی ندارد اما امتحان کردن که ببیند خدا، میتواند یا نه، گاهی نعمت را میدهد اما مقتضای اش این است که اگر حواس دوباره انسان پرت شد، آنوقت دیگر عقاب الهی، غیر از وقتی است که انسان، خدا را امتحان نکرده بود و منتظر مانده و دعا کرده و خواسته و نگاهش این بود که اگر خدا، نعمت داد یا نداد، شاکر و صابر باشد. بعد میفرماید اگر «عَظُمَ الْخَالِقُ فِی أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِی أَعْیُنِهِمْ» محقق شد، چشم طمع به دیگران ندارد؛ این «فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِی أَعْیُنِهِمْ» که در چشم شان کوچک میشود، کوچک شدن به این نیست که به دیگران، بی ادبی بکند. نه! چشم طمع به دیگران و چشم امیدی که دیگران، کاری و اثری برایش بکنند، ندارد. تعبیر دیگری امیرالمؤمنین(ع) دارد که «عِظَمُ الْخَالِقِ عِنْدَكَ يُصَغِّرُ الْمَخْلُوقَ فِي عَيْنِكَ»[18]؛ اگر خالق، عظمت پیدا کرد، نشانه اش این است و سبب میشود که بقیه را در درخواست تو که از آنها توقع داشته باشی که کاری برای تو بکنند، در چشم تو کوچک میشود و تأثیر گذاری شان پائین میآید. تأثیر گذاری شان و نه احترام شان، پائین میآید و احترام شان از حیث اینکه منتسب به خدا هستند، محفوظ است اما از آنها توقع نداری و تأثیر از اینها نمیخواهی. در رابطه با «کُلَّما رَفَعْتُ لَهُمْ عِلْماً وَضَعْتُ لَهُمْ عِلْماً»، هرچه این بالا میرود، آن، پائین تر میآید و علم به مخلوقات و توقع از آنها مدام پائین میآید وقتی که علم و معرفت به خدا مدام بالا برود. قبلاً این علم به مخلوقات برایش مهم بود اما تدریجاً میبیند که آن کفه ترازو وقتی مدام دارد سنگین تر شد، این کفه، سبک تر میشود. یک کفه در اینجا است؛ ارتباط با خدا، علمی است و توقع از مخلوقات هم علمی بوده است و هرچه اولی، بالا بیاید و سنگین تر شود، نگاه به مردم، سبک تر میشود. ان شاء الله خدای سبحان، حقیقت و عظمت خودش را روز به روز به ما بیشتر بچشاند و به ما بچشاند که خدا، خدا است و خدایی میکند. مرحوم آیت الله بهاء الدینی(ره) میفرمود باور کنیم که عالم، دستگاه خدا است و در دستگاه خدا، دغل کاری و نیرنگ و حیله نکنیم. علامه حسن زاده آملی(ره) میفرمود باور کنیم که خداوند است که دارد خدایی میکند. ما، باور نداریم که خدا دارد خدایی میکند! اگر خدا دارد خدایی میکند، به این معنا است که همه چیز در اختیار و از جانب او است و برای انسان، دیده میشود. باور ما به همه چیز، بیشتر از خدا است و علامت اش این است که هر کجا وعده داده است، میخوانیم و خوش مان هم میآید {وَ مَن یَتَّقِ اللهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا* وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَ مَن یَتَوَکَّلْ عَلَی اللهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا}[19]، اما باور نمیکنیم. باور به این، بسیار سخت است و اگر دیدیم در جایی تنگنا شد، بدنبال این هستیم که یک راه عبودیت بیشتری را امتحان کنیم چون {وَ مَن یَتَّقِ اللهَ} هم تقوا و عبودیت بیشتر است. پس اگر تنگنا شد، با عبودیت بیشتر، یقین داریم که حتماً گشایش ایجاد میشود. {إِنَّ اللهَ بَالِغُ أَمْرِهِ}، یعنی خدا به نتیجه میرساند و مانع در برابر اراده ما، امکان پذیر است اما در برابر اراده خدا که مانع، معنی ندارد و مطرح نیست. ان شاء الله خدای سبحان، وجود ما را الهی و عالم ربانی بکند. هم علم و هم توفیق عمل، به همه ما عنایت بفرماید. ان شاء الله خدای سبحان که ما را انتخاب کرده و تا اینجا آورده است، حفظ مان هم بکند. شر شیطان از سر ما کوتاه باشد. اگر تا به حال در وجودمان، مانعی پیش آمده و تبعیتی از شیطان در وجودمان شکل گرفته است، خدا به فضل و رحمت خودش، این موانع را از وجود ما دور بگرداند. به مقام معظم رهبری، طول عمر با عزت و نفوذ کلمه، عنایت بفرماید. جمهوری اسلامی را از همه خطرات ارضی و سماوی، محفوظ بدارد. دشمنان صهیونیستی و آمریکا و استکبار و وهابیت را نیست و نابود بگرداند. ان شاء الله خدای سبحان در امر مردم مجاهد غزه و فلسطین و لبنان و بحرین و یمن و همه مجاهدان، گشایش و توفیق و پیروزی برایشان قرار بدهد. ان شاء الله بزودی فرج امام زمان(عج) را برای همه ما برساند.
وَ السَّلامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اَللّهِ وَ بَرَكاتُهُ
[1] ارشاد القلوب؛ ص 199
[2] انعام/76
[3] ص/75
[4] ارشاد القلوب؛ ص 199
[5] دعای 20 صحیفه سجادیه
[6] انعام/87
[7] لئالی الاخبار؛ ص 197
[8] دعای 20 صحیفه سجادیه
[9] خطبه 184 نهج البلاغه (نسخه فیض الاسلام)
[10] دعای 46 صحیفه سجادیه
[11] الکافی؛ ج 1؛ ص 407
[12] منتهی آلامال؛ ج 2؛ ص 601
[13] بحارالأنوار؛ ج 1؛ ص 224
[14] بصائر الدرجات؛ ج 1؛ ص 6
[15] هود/6
[16] مائده/114
[17] همان
[18] حکمت 124 نهج البلاغه
[19] طلاق/2 و 3
اولین کسی باشید که برای “شرح حدیث معراج (19)” دیدگاه میگذارید;