موضوعات مطرح شده:
2:05 نقطه شروع خدمت (مسلک مدح و ذم)
3:44 مرتبه دوم خدمت (مسلک ثواب و عقاب )
5:37 مرتبه سوم خدمت (مسلک حبی)
7:12 رهبر خدمتگزار
10:20 روش مدیریتی در نگاه دین
11:29 شهید رئیسی حد نصاب مدیریت را جابجا کرد
12:50 ویژگیهای شهید رئیسی در نگاه رهبری
16:06 شهید رییسی فانی در خدا بود
17:29 مردم محبوب خدایند
20:30 کشش نوع نگاه به مردم
22:47 مسیح کردستان
23:58 شهید رییسی بیتاب خدمت بود
25:50 مردم برای تو عزیزترین نزدیکانت باشند
28:00 مکتب خدمت شهید رییسی
30:11 وظیفه ما، توسعه مکتب خدمت است
32:20 خدّام در بهشت
33:24 عظمت درجه خدمت به مومن
35:15 سرعت امام صادق (ع) در خدمت رسانی
37:00 نگاه مبلّغ دین به مردم
38:06 رسیدن به خدا از مسیر خدمت مردم میگذرد
40:53 همراهی مردم در عشق به خدا
43:03 معنای خدمت در روایت
44:32 مردم عیال الله هستند
46:10 زبان خوش حداقل خدمت است
متن جلسه
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلی آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً.
انشاءالله از یاران، یاوران و بلکه سرداران حضرت باشیم. صلواتی سرداری مرحمت کنید. اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ. [انشاءالله که] خدای سبحان، مواهب معرفت به ائمه (علیهمالسلام) [را]، این مواهب عظیم را، روزی همهمان بگرداند. در دنیا توفیق زیارت حضرت و در آخرت، آن حال شفاعت حضرت برای همهمان انشاءالله محقق بشود و در امن و امان [و] پناهگاه حضرات باشیم. هرچقدر عاشق زیارت حضرات و مشتاق شفاعت حضرات هستیم، صلوات دوم را بلندتر مرحمت کنید. اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ. همه عشق و علاقهمان را به حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) با صلوات بر محمد و آل محمد ابراز کنیم. اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ.
مقدمهای بر شرح حدیث معراج
خب، در محضر حدیث معراج بودیم که پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) در معراجی که داشتند و به اوج مقام قربی که رسیدند، آنجا با خدای سبحان گفتگویی داشتند، سؤالاتی داشتند و خدای سبحان بیواسطه، بدون هیچ واسطهای که حتی ملائکه اعظم واسطه باشند، آنجا دستوراتی را به پیغمبر اکرم فرمودند. مدتیست که در محضر این روایت شریف هستیم. رسیدیم تا اینجا، به این بیانش که خدای سبحان خطاب کرد که: «یا احمد، و عزتی و جلالی…». [ایشان] خطاب به پیغمبر [فرمودند] که قسم به عزت و جلالم، «ما مِنْ عَبْدٍ ضَمِنَ لِی أَرْبَعاً بِأَرْبَعٍ» اگر بندهای چهار چیز را برای من ضمانت کند که انجام میدهد، «إِلَّا أَدْخَلْتُهُ الْجَنَّةَ» یقیناً من هم او را داخل در بهشت میکنم. فرمودند که بله، این فصل را خواندیم ظاهراً. بله، فصل پنج را [خواندیم و] در فصل شش هستیم. خب، این فصل شش… بله، در فصل شش هستیم. ببخشید.
میراث گرسنگی، خاموشی و خلوت«یا أَحْمَدُ، لَوْ ذُقْتَ حَلَاوَةَ الْجُوعِ وَ الصَّمْتِ وَ الْخَلْوَةِ وَ مَا وَرِثُوا مِنْهَا». [این] فصل شش بود که اگر کسی این سه چیز را بچشد که [عبارتند از] حلاوت الجوع، حلاوت الصمت [و] حلاوت خلوت. حلاوت گرسنگی، حلاوت خاموشی و حلاوت خلوت را [اگر] بچشد، [و میراثی را که به دنبال آنهاست درک کند]، پیغمبر فرمودند که جوع و گرسنگی که اگر انسان بکشد، که با روزه محقق میشود یا با کمخوری محقق میشود، این میراثش چیست؟ خدای سبحان فرمود: «الْحِكْمَةَ وَ حِفْظَ الْقَلْبِ وَ التَّقَرُّبَ إِلَيَّ وَ الْحُزْنَ الدَّائِمَ وَ خِفَّةَ الْمَئُونَةِ بَيْنَ النَّاسِ وَ قَوْلَ الْحَقِّ وَ لَا يُبَالِي أَ عَاشَ بِيُسْرٍ أَمْ بِعُسْرٍ». هفت چیز به دنبال این است که انسان یکمی جلوی خوردنش را بگیرد.خوردن یک امر مادیست، اما چه آثاری دارد اگر که این خوردن یک قدری کنترل شده باشد! مظهر تمامیت سلطه بدن بر انسان، که بدن بر انسان سلطه داشته باشد، خوردن است. همانجوری که آدم (سلاماللهعلیه) در بهشت، با چه [چیزی] از بهشت هبوط کرد؟ با اینکه نزدیک آن درخت منهیه نشود. ﴿وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ﴾ (سوره شریفه الأعراف، ۷:۱۹)، که به آن [درخت]، به آن درخت نزدیک نشوید. و آن نزدیک شدن، هبوط آدم را به دنبال داشت. لذا به دنبال برگشتن به [آن حالت قبل از] هبوط [هستیم]. آن درخت منهی چه بود؟ آن درخت، توجه به بدن بود که بقیهاش هم اگر درخت گندم بود، اگر درخت جو بود، اگر درخت انگور بود، هر عنوانی که ذکر میشود، از متعلقات توجه به بدن بود. دقت کردید؟ حقیقت آن درختی که نهی از نزدیک شدنش شد، آن درخت چه بود؟ درخت توجه به بدن و سلطه بدن و احکام بدن بود. میفرماید حالا در دنیا که آمده، بدن را احساس میکند، ادراک دارد، تقاضاهای بدن در کار است. لذا برای اینکه از این سلطه راحت شود، نمیشود که بگویی من اصلاً بیتوجه میشوم به بدن؛ راه ندارد. خدای سبحان [فرموده] «مَنْ أَكَلَ»، حتماً خوردن باید باشد، اما خوردن دو جور است. یک موقع انسان اسیر خوردن است، دائماً هوس میکند، دائماً باید یک چیزی [بخورد]. حالا تعبیر خوبی نیست، اما اگر بخواهیم آن بیزاریمان را پیدا بکنیم، [مانند] نشخوار کردن [است] که گوسفند تا در علفزار [است] میخورد، وقتی هم که حالا از علفزار جدا میشود [و] دیگر پر شده، حالا نشخوار میکند. درسته؟ هی همانها را نشخوار کردن. آدمیزاد گاهی در نگاه به بدنش، دائم دلش بهانه میگیرد، میخواهد یا بخورد یا نشخوار کند. این خوردن و نشخوار کردن، این سلطه احکام بدن است. اینجاست که میفرماید برگشتن از آن هبوط، اینجوری امکانپذیر نیست مگر اینکه قدری انسان جلوی این را بگیرد. هرچقدر بتواند نسبت به این مقابله بکند، مقاومت بکند، اگر ۴۰ لقمه میخورد، آن را بکند ۳۹ لقمه، ۳۸ لقمه. سخت نیست اینقدر کم کردن.
حفظ قلب؛ اولین میراث گرسنگی
لذا میفرماید میراث «جوع»، [یعنی] آن اثری که انسان سرِ خالی باشد، یک قدری همیشه احساس سیری نکند، احساس گرسنگی در وجودش باشد. نه گرسنگیای که ضعف بیاورد و [انسان] به زمین بیفتد، بلکه به حدی که احساس گرسنگی داشته باشد، احساس اینکه شکمش پر است نداشته باشد دائماً. میفرماید میراث این چیست؟ یکیش فرمود «الحکمة» که بیان کردیم. دومیش «حفظ القلب». «حفظ القلب» را یک جلسه راجع بهش صحبت کردیم که این «حفظ القلب» را الان در محضرش هستیم.
قلب انسان، حقیقت انسان است که میفرماید: ﴿أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾ (سوره شریفه الأنفال، ۸:۲۴). اگر انسان میخواهد قلبش حفظ بشود که تمام وجودش است. همانجوری که در نظام ظاهری وقتی که قلب سالم باشد، تمام بدن سالم است. پمپاژ خون را وقتی [قلب] امکانپذیر [کند]، از بدن هر عضوی هم اگر ناسالم باشد، قلب که زنده باشد، قلب که کار کند، آن بدن در حقیقت درست است، هرچند عضوی ازش عیب هم داشته باشد. حیات بدن به قلبش است. درسته؟ همانجوری که حیات بدن ظاهری به قلبش است، حیات بدن باطنی انسان هم به حقیقت قلب انسان است. و عجیب هم، این زیبایش هم این است، در روایات میفرمایند در نظام اجتماعی هم، حقیقت قلب، حقیقت قلب جامعه، امام جامعه است. یعنی اینها را ببینید، در مراتب قلب، یک فرد، بدنش، مرکز، به اصطلاح آن سلامتش، قلبش است. در نظام معنوی انسان، قلب انسان مظهر در حقیقت چه چیزی است؟ [مظهر سلامت باطن است]… مظهر آن سلامت باطنیست که اینجا میفرماید «حفظ القلب»، اثر این است که اگر گرسنگی را برای خودش تحملپذیر کرد، نه گرسنگی که از پا بیندازد انسان را، دائمی این را تذکر میدهیم که افراط و تفریط نشود، [بلکه] احساس گرسنگی باشد. میفرماید این باعث میشود قلب انسان حفظ بشود. چون وقتی که انسان سیر است، بخارات معده تمام توجه نفس انسان را به هضم غذا مشغول میکند، به طوری که انسان اصلاً حال در حقیقت عقلانیت، حال عبادت، حال حرکت به سوی [کمال] ندارد. لذا با شکم سیر امکانپذیر نیست. اینها هووی هم هستند. دو هوو همدیگر را تحمل نمیکنند. اگر سیری بود، حرکت امکانپذیر نیست. مثل تیریست که به قلب میخورد که قلب را از کار میاندازد؛ سیری. لذا اینکه انسان سرِ خالی باشد، مراقب باشد که یک سوم را برای غذا، یک سوم را برای به اصطلاح آب، و به اصطلاح آن [طور] که در روایات فرموده، و یک سوم برای تنفس [بگذارد]. یعنی یک جوری نباشد که آدم وقتی میخواهد حرف بزند، نفس بکشد، ببیند ای [داد]، غذا تا اینجا آمده که [الآن] میخواهد بزند بیرون. نه. آن حال سلامت انسان در غذا این است که قدری سرِ خالی باشد. این قدری سرِ خالی بودن، یکی از نتایجش «حفظ القلب» است.
جایگاه امام به عنوان قلب جامعه
حالا ببینید این قلبی که بعضی روایاتش را خواندیم، بعضی روایاتش هم امروز در محضرش هستیم. در یک روایت شریفی میفرماید که از امام صادق (علیهالسلام) [درباره] قول الله [عزوجل] ﴿أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾ که خدا حائل میشود بین قلب انسان و حقیقت انسان، میفرماید که: «هُوَ أَنْ يَشْتَهِيَ الشَّيْءَ بِسَمْعِهِ وَ بَصَرِهِ وَ يَدِهِ». با چشمش یک چیزی را میبیند، با گوشش یک صدایی را میشنود، با دستش یک چیزی را لمس میکند، اما اگر قلب مایل نباشد، هیچکدام از آنها محقق نمیشود. چرا؟ تمام قوای انسان در اختیار قلبش است. یعنی تا قلب، آن اراده محبتی و میل در آن شکل نگیرد، [که مثلاً] این شیر را دوست دارد، پا قدم از قدم برنمیدارد. تا قلب میل به این پیدا نکند که این چیز را دوست دارد ببیند، چشم از هم باز نمیشود که نگاه به او بکند، به سمت او نمیچرخد. گوش [هم همینطور]، دلش نخواهد، قلب [اگر نخواهد]، اگر هم بشنود، خلاصه برایش یک چیزیست که از این گوش میشنود، از آن [گوش] خارج میشود. با اینکه همه اعضا سالمند، با اینکه آنها شاید برایشان هم این [امر] مطبوع باشد. یعنی یک چیز ملایمی باشد برای دست که لمسش میکند، یک جای مناسبی باشد برای اینکه پا میرود، برایش خوشایند [باشد]، [اما] قلب نخواهد، [چون] فرمانده است.
حالا حساب کنید که اگر این فرمانده تحت آن سیری انسان له بشود، یعنی وقتی انسان سیر است، این فرمانده چه شده؟ لگدکوب شده، فرماندهیش ذلت پیدا کرده، قدرتش از دست رفته. چون بدن بر قلب حاکم شده، اعضا و جوارح بر این قلب چه شدهاند؟ سلطه پیدا کردهاند. آن موقع قلب است که به دنبال اینها کشیده میشود. چقدر دقیق است! لذا شیطان به دنبال تصرف قلب است. عرض کردیم که شیطان «لَمَّة» دارد، یعنی نزدیک میشود به قلب انسان. ملک هم نزدیک میشود به قلب انسان. درسته؟ هر دو «نَفْث» دارند، هر دو نفس دارند، دمیدن دارند. ملک با دمیدن الهی، شیطان هم با وسوسههای شیطانی. اگر هر کدام توانستند قلب را تصرف بکنند، در قلب نفوذی داشته باشند، فرماندهی را به عهده میگیرند، چون فرماندهی دست قلب است. احکام قلب و حفظ قلب از اهم واجبات است.
مناظره هشام بن حکم با عمرو بن عبید
این [ماجرای] هشام را که شنیدید خیلی جالب است. هشام بن حکم، [نقل میکند که] امام صادق (علیهالسلام) نشسته بودند و حمران بن اعین و بعضی از خلاصه یاران حضرت، هشام بن سالم و بعضی دیگر نشسته بودند. بعد آنجا امام صادق (علیهالسلام) به هشام فرمودند: «هشام!». هشام بن حکم، «آن جریان بصره را بگو». هشام عرض کرد: «آقا جان، من رویم نمیشود جلوی شما حرفی بزنم». امام اینجا نشسته، حضرت فرمودند: «هشام! ما یک چیزی را میگوییم، امر میکنیم، شما اطاعت کنید. حتی اگر میگوییم یک چیزی را بگویید، بگویید». گفت: «چشم». گفتش که: «من شنیدم»، هشام گفت: «من شنیدم که عمرو بن عبید در بصره در مقابل بحث امامت، آنجا مجلس دارد و دائماً گفتگو بر ضد امامت دارد. در بصره یک روز پا شدم رفتم بصره برای مجلسی که داشت عمرو بن عبید. دیدم جمع زیادی نشستهاند و او هم دارد حرف میزند. من هم جا باز کردم یک خورده رفتم تا جلو. بعد سؤال کردم، گفتم من سؤالی دارم، اجازه میدهید؟». گفت خب، من آن [موقع] جوان بودم و سؤالم در جمع بالاخره آن شیوخ و بزرگان و اینها شاید از یک جوان و نوجوان روا نبود. من سؤال کردم: «سؤالی دارم، گفتم اجازه میدهید؟». گفت: «خب سؤالت را بپرس». گفتم: «شما گوش داری؟». گفت: «آخر ای جوان! این چه سؤالی است که میکنی؟ این خلاصه سؤال مثلاً بچگانهای است». گفتم: «آقا من سؤالم اینجوری است. اگر اجازه میدهید سؤالاتم را بپرسم». گفت: «خب بپرس». گفتم: «گوش دارید؟». گفت: «بله». گفتم: «برای چه کاری است؟». گفت: «برای شنیدن». [گفتم:] «چشم دارید؟». [گفت:] «بله». [گفتم:] «برای چه کاری است؟». [گفت:] «برای دیدن». نمیدانم، یکی یکی چند تا از اعضا را… بله، روایت را دارید؟ روایت را بدهید که از روی روایت هم باشد که… وقتی که در حقیقت، یکی یکی اینها… دست شما درد نکند. میگوید یکی یکی اینها را که گفتم که [او پاسخ داد]: «ای جوان! این چه سؤالی است؟» «وَ سَلْ فِيمَا بَدَا لَكَ وَ إِنْ كَانَتْ مَسْأَلَتُكَ حَمْقَاءَ». سؤال من اینجوری است دیگر، بچگانه است. [عمرو] گفت: «ای جوان! عیب ندارد، تو هم سؤالاتت را بکن، اگرچه حرف، سؤالاتت، سؤالات احمقانه است، ولی بپرس». «قُلْتُ أَجِبْنِي فِيهِ». [گفتم در این باره به من پاسخ بده]. «فَقُلْتُ لَهُ أَ لَكَ عَيْنٌ؟» [گفتم: چشم دارید؟]«قَالَ نَعَمْ. قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهَا؟» [گفت: بله. گفتم: با آن چه کار میکنی؟] «قَالَ أَرَى بِهَا الْأَلْوَانَ وَ الْأَشْخَاصَ». [گفت: با آن رنگها را میبینم، اشخاص را میبینم]. «قُلْتُ فَ لَكَ أَنْفٌ؟» [گفتم: بینی دارید؟] «قَالَ نَعَمْ. قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهِ؟ قَالَ أَشَمُّ بِهِ الرَّائِحَةَ». [گفت: بله. گفتم: با آن چه کار میکنی؟ گفت: با آن بو را استشمام میکنم]. «قُلْتُ أَ لَكَ فَمٌ؟ قَالَ نَعَمْ. قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهِ؟» [گفتم: دهان دارید؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه کار میکنی؟] «قَالَ أَذُوقُ بِهِ الطَّعْمَ». [گفت: با آن طعم غذاها را میچشم]. «قُلْتُ فَ لَكَ أُذُنٌ؟ قَالَ نَعَمْ. قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهَا؟» [گفتم: گوش دارید؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه کار میکنی؟]… خب، این سؤالات را از شما هم بپرسند [همین جواب را میدهید]، ولی نمیدانست در چه تلهای دارد میافتد عمرو بن عبید. «قَالَ أَسْمَعُ بِهَا الصَّوْتَ». [گفت: با آن صدا را میشنوم]. «قُلْتُ أَ لَكَ قَلْبٌ؟ قَالَ نَعَمْ. قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهِ؟» [گفتم: قلب داری؟ گفت: بله. گفتم: با قلبت چه کار میکنی؟] قلب کارش چیست؟ «قَالَ أُمَيِّزُ بِهِ كُلَّ مَا وَرَدَ عَلَى هَذِهِ الْجَوَارِحِ وَ الْحَوَاسِّ». [گفت: با آن تمییز میدهم هر آنچه بر این جوارح و حواس من وارد میشود]. وقتی این حواس و جوارح من ادراک میکنند، حاکم بین اینها که [ببیند] ادراک غلط است یا درست، که اگر شک بود کدام صحیح است، قلب است دیگر. «أُمَيِّزُ بِهِ كُلَّ مَا وَرَدَ عَلَى هَذِهِ الْجَوَارِحِ وَ الْحَوَاسِّ». «قُلْتُ أَ فَلَيْسَ فِي هَذِهِ الْجَوَارِحِ غِنًى عَنِ الْقَلْبِ؟» [گفتم: آیا همین که خود اینها ادراکات داشتند، کفایت نمیکرد؟] قلب برای چیست آخر؟ دیگر اینها خودشان ادراک مگر نداشتند؟ قلب را میخواهد چه کار کند آدم؟ سؤال دقیقی است. «أَ فَلَيْسَ فِي هَذِهِ الْجَوَارِحِ غِنًى عَنِ الْقَلْبِ؟» «فَقَالَ لَا». عمرو بن عبید گفت: «نه، قلب را میخواهد». «قُلْتُ وَ كَيْفَ ذَلِكَ وَ هِيَ صَحِيحَةٌ سَلِيمَةٌ؟» [گفتم: و چگونه چنین است در حالی که این اعضا و جوارح خودشان سالم هستند؟] قلب را میخواهیم چه کار بکنیم؟«قَالَ يَا بُنَيَّ إِنَّ الْجَوَارِحَ إِذَا شَكَّتْ فِي شَيْءٍ شَمَّتْهُ أَوْ رَأَتْهُ أَوْ ذَاقَتْهُ أَوْ سَمِعَتْهُ، رَدَّتْهُ إِلَى الْقَلْبِ فَيَسْتَيْقِنُ الْيَقِينَ وَ يُبْطِلُ الشَّكَّ». [گفت: ای پسرک! همانا جوارح هرگاه در چیزی که بوئیده یا دیده یا چشیده یا شنیده شک کنند]، اگر این حواس یک جا شک کردند که این درست است یا غلط، درسته؟ اینجایی که برایشان دیگر مسلم و معلوم نبود، شک کردند، آنجا چیست؟ «رَدَّتْهُ إِلَى الْقَلْبِ». این را مرتبط میکنند، از قلب سؤال میکنند. «رَدَّتْهُ إِلَى الْقَلْبِ فَيَسْتَيْقِنُ الْيَقِينَ وَ يُبْطِلُ الشَّكَّ». قلب است که یقین را معلوم میکند، شک را رد میکند. آنجایی که شک هست، بله.
«قَالَ هِشَامٌ فَقُلْتُ لَهُ». حالا نتیجه گرفت. خوب سؤالات را کرد، گذاشتش، بردش در یک جایی که ببین چقدر ساده و راحت از یک جوان [شکست خورد]. «فَقُلْتُ لَهُ فَإِنَّمَا أَقَامَ اللَّهُ الْقَلْبَ لِشَكِّ الْجَوَارِحِ؟» [پس به او گفتم: پس همانا خداوند قلب را برای برطرف کردن شک جوارح قرار داده است؟] خدای سبحان که تو هم قبول داری برای بدن یک قلب گذاشته که امام بدن باشد، که اگر جایی شک پیش آمد، چه کار کنند؟ همه رجوع به او بکنند. برای بدن این کار را کرده، برای جامعه مؤمنین امام قرار نداده که مردم مبتلا به شک شدند، به شبهه شدند، چه کار کنند؟ بالاخره مردم به شک و شبهه میافتند یا نمیافتند؟ یک جاهایی برایشان غیر معین است، غیر معلوم هست یا نیست؟ آنها را رها کرده؟ چقدر زیبا! «قَالَ نَعَمْ. قُلْتُ لَا بُدَّ مِنَ الْقَلْبِ وَ إِلَّا لَمْ تَسْتَقِمِ الْجَوَارِحُ. قَالَ نَعَمْ». [گفت: بله. گفتم: پس چارهای از قلب نیست وگرنه جوارح به درستی کار نمیکنند. گفت: بله]. «فَقُلْتُ لَهُ يَا أَبَا مَرْوَانَ، فَإِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لَمْ يَتْرُكْ جَوَارِحَكَ حَتَّى جَعَلَ لَهَا إِمَاماً يُصَحِّحُ لَهَا الصَّحِيحَ وَ يَتَيَقَّنُ بِهِ مَا شُكَّ فِيهِ وَ يَتْرُكُ هَذَا الْخَلْقَ كُلَّهُمْ فِي حَيْرَتِهِمْ وَ شَكِّهِمْ وَ اخْتِلَافِهِمْ لَا يُقِيمُ لَهُمْ إِمَاماً يَرُدُّونَ إِلَيْهِ شَكَّهُمْ وَ حَيْرَتَهُمْ وَ يُقِيمُ لَكَ إِمَاماً لِجَوَارِحِكَ تَرُدُّ إِلَيْهِ حَيْرَتَكَ وَ شَكَّكَ؟». [پس به او گفتم: ای ابامروان! خدای تبارک و تعالی جوارح تو را رها نکرده تا اینکه برایشان امامی قرار داده که صحیح را برایشان تصحیح کند و در آنچه شک شده یقین حاصل کند، اما این همه خلق را در حیرت و شک و اختلافشان رها کرده و برایشان امامی قرار نداده تا شک و حیرتشان را به او ارجاع دهند؟ در حالی که برای جوارح تو امامی قرار داده تا حیرت و شکت را به او برگردانی؟] (الکافی، طبع الإسلامیة، ج ۱، ص ۱۶۹، ح ۱). جواب نداشت. حالا او یک عالم بزرگیست، این یک جوانیست که بعضی جاها دارد هنوز هشام ریشهایش، اینها، هنوز چیز، سبیلش یک خورده سبزی زده بود، سبیلش یک کمی جوانه زده بود تازه، یعنی هنوز چه بود؟ یک سن مثلاً شاید ۱۷-۱۸ ساله جوان اینجوری خلاصه… بعد میفرماید: «فَسَكَتَ وَ لَمْ يَقُلْ لِي شَيْئاً». [او ساکت شد و چیزی به من نگفت]. «ثُمَّ الْتَفَتَ إِلَيَّ فَقَالَ لِي أَ أَنْتَ هِشَامُ بْنُ الْحَكَمِ؟» [سپس رو به من کرد و گفت: تو هشام بن حکمی؟] «فَقُلْتُ لَا». [گفتم: نه]. «قَالَ أَ مِنْ جُلَسَائِهِ؟» [گفت: از همنشینانش هستی؟] یعنی از آنهایی [هستی که] پیش او، با او ارتباط داشته باشی؟ «قُلْتُ لَا». [گفتم: نه]. «قَالَ فَمِنْ أَيْنَ أَنْتَ؟» [گفت: پس اهل کجایی؟] «قَالَ قُلْتُ مِنْ أَهْلِ الْكُوفَةِ». [گفتم: من اهل کوفهام]. «قَالَ فَأَنْتَ إِذاً هُوَ». [گفت: پس تو خود او هستی]. [چون] کتمان، [آنجا] جای کتمان و تقیه بود. چون اینها همه در مقابل امامت بودند، شیعه در آنجا تحت فشار [بود] و این رفت آنجا با سؤال و جواب یک جلسه را به هم زده. خب الآن میگرفتند و میکشتندش. جای تقیه بود که بگوید من… گفت اگر از اهل کوفه… «ثُمَّ ضَمَّنِي إِلَيْهِ وَ أَقْعَدَنِي فِي مَجْلِسِهِ وَ زَالَ عَنْ مَجْلِسِهِ وَ مَا نَطَقَ حَتَّى قُمْتُ». [سپس مرا به خود نزدیک کرد و در جای خود نشاند و دیگر از جای خود برنخاست و سخنی نگفت تا من بلند شدم]. «قَالَ فَضَحِكَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (ع) ثُمَّ قَالَ يَا هِشَامُ مَنْ عَلَّمَكَ هَذَا؟» [امام صادق (ع) خندیدند و فرمودند: ای هشام! چه کسی این را به تو یاد داده بود؟] «قُلْتُ شَيْءٌ أَخَذْتُهُ مِنْكَ وَ أَلَّفْتُهُ». [گفتم: چیزی بود که از شما گرفتم و آن را تألیف کردم]. «فَقَالَ هَذَا وَ اللَّهِ مَكْتُوبٌ فِي صُحُفِ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسَى». [پس فرمود: به خدا قسم این در صحف ابراهیم و موسی نوشته شده است].
ارتباط سلوک فردی با نظام امامت
این نگاه، آقای میریان دست شما درد نکند، این نگاهی که امام در حقیقت چیست؟ قلب جامعه است. قلب جامعه است. آنوقت این قلب ظاهری ما، نمادی از امام است در وجود ما. لذا در روایات ما هم دارد که «لَا يَسَعُنِي أَرْضِي وَ لَا سَمَائِي وَ لَكِنْ يَسَعُنِي قَلْبُ عَبْدِيَ الْمُؤْمِنِ» [منبع دقیق حدیث یافت نشد، اما به عنوان حدیث قدسی در کتب عرفانی مانند عوالی اللئالی و بحار الأنوار نقل شده است]. خدا میفرماید که جایگاه من، ارض و سماء نیست. آنها ظرفیت تجلی من را ندارند. «لَا يَسَعُنِي أَرْضِي وَ لَا سَمَائِي وَ لَكِنْ يَسَعُنِي قَلْبُ عَبْدِيَ الْمُؤْمِنِ»؛ قلب بنده مؤمن من. که این قلبِ صنوبری ظاهری، [یک مرتبه از] مادیاش است. [قلب] مراتب دارد. یک مرتبهاش میشود این قلب مادی، یک مرتبهاش میشود قلب معنوی، یک مرتبهاش میشود قلبی که امام است در جامعه. همه مراتب قلب است. لذا امام، قلب ماست. در نظام اجتماعی، قلب انسان، امام [است]. همچنان که در نظام قلب معنوی که تمام افعال معنوی من، کارهای من، حول قلب میچرخد. همچنان که نظام درونی و بدنی من، حول قلب صنوبری من میچرخد. حتی گاهی اگر مغز از کار بیفتد ولی قلب سالم باشد، حیات به اصطلاح حیوانی ادامه دارد یا ندارد؟ [دارد]. اما اگر قلب از کار بیفتد، دیگر مغز هم سالم باشد، دیگر اثری ندارد. چون نمیماند مغز، چون تا خون نباشد، چیزی در حقیقت حیات ندارد.
در نظام اجتماعی، آنی که خون را در تمام جامعه سرازیر میکند تا حیات داشته باشد جامعه، امام است. نظام معنوی، ارتباط با امام و تبعیت از امام است. نظام ظاهری هم همین قلب صنوبریست. لذا اگر میفرماید که جوع و گرسنگی، حفظ قلب را به دنبال دارد و از آثار و مواریث گرسنگی و مقداری رعایت کردن این است، این قلب سالم میماند. این قلب سالم میشود، ببینید از اینجا تا آن مرتبه، نگاه الهی را به دنبال دارد. جامعهای که بدن در آن حکم مسلط را ندارد، یعنی سلطه با بدن نیست، [در چنین جامعهای] انسانها تابع امام میشوند. اما اگر جامعهای شکمشان اصل وجودشان بود، اینها مطیع امام نمیشوند، مطیع شکمشان هستند. پس از اینجا که قلب سالم میماند، حافظ قلب است، درون ما این شکل میگیرد تا نظام بیرونی، همه با همین چه [چیزی] محقق میشود؟ با همین، از همین گرسنگی ساده که رعایت بشود، آغاز یک مسیر عظیم است. فکر نکنیم که این مسئله خیلی مسئله پیش پا افتادهایست. میگوید در سلوک، این قدم، قدم مهمیست که میتواند این آثار را به دنبال داشته باشد. اگر انسان عظمت این مطلب را فهمید، آن موقع اگر یک لحظه یک قدری حال جوع در خودش بود، احساس ارتباط با امام بیشتر میکند. چون میبیند اینجا دارد در حقیقت حاکمیت امام را توسعه میدهد. با این نگاه، یک لقمه کمتر خوردهها! اما با این یک لقمه کمتر خوردن چه کار کرده؟ امام را در وجودش بسط داده، بسطیت داده امام را. و اگر شکمش سیر شد، یعنی پشت کرده به امام. چرا؟ چون حفظ قلب نشده و قلب، مرکز حکومت این بوده و قلب، نازله وجود امام است و رابطه با امام است و این پشت کردن است. ضربه زدن به این قلب با سیری، ضربه زدن به نظام ارتباطی با امام است.
پس از یک جای ساده، یک نقطه کوچک، یک مسئله شروع میشود تا عظیمترین مراحل کشیده میشود. ما حتماً دنبال این هستیم که اگر میخواهیم قرب به امام پیدا کنیم، یک راه سختی باشد، خیلی مشکل باشد، بگوییم شاید این امکان [ندارد]. اما اگر راه ساده باشد، دم دست باشد، لحظه به لحظه امکان داشته باشد، چون این حال گرسنگی را حفظ کردن، حالت جوع در وجود انسان بودن، لحظه به لحظه امکان دارد. انسان این را میبیند، هوس میکند، میگوید نه، نمیخورم، الآن نمیخورم. وقت میگذارد. نمیگوییم چیزی نخورد، نمیگوییم چیز خوب نخورد، نمیگوییم چیز لذتبخش نخورد، نه! اما کنترل شده بخورد. به جوری نباشد که… بله بله، دوستان میگویند آن عقب در پله بعضیها ایستادهاند. حالا وقتم دارد تمام میشود. اما به همین مقدار که این انشاءالله با نگاه به اینکه یک قدم با اسم حضرت حجت، حضرت قائم (صلوات الله و سلامه علیه)، اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ، یک قدم بیایند جلوتر که این یک قدم آمدن جلوتر، همان یک قدمیست که در نظام ظاهر یک قدم است، اما به اسم حضرت یک قدم آمدن، همین، این یک مرتبه نزدیک شدن انشاءالله به اماممان است که به اسم حضرت خلاصه میآید، به برکت آن اسم قدم برمیدارد. ما نمیدانیم زندگی چقدر، اگر که همهاش عبادت بشود، چقدر زیبا میشود.
مفهوم «تفرّغ للعبادة» در زندگی روزمره
حالا بگذارید یک روایت را بخوانیم، خیلی روایت زیباییست که میفرماید که… بله، اگر آن روایت را پیدا بکنم در این روایتها، خیلی روایت زیباییست. بله، که هر [لحظه]، میشود تمام زندگی انسان چه بشود؟ همهاش بشود عبادت. اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ. در آن روایت شریف میفرماید که ابیعبدالله (علیهالسلام) قال: «فِي التَّوْرَاةِ مَكْتُوبٌ». امام صادق (علیهالسلام) میفرماید که در تورات نوشته شده است: «يَا ابْنَ آدَمَ تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي». تمام وجودت را مشغول عبادت من کن. «تَفَرَّغْ» که در باب تفعل رفته، یعنی تمام وقتت را به عبادت من [اختصاص بده]. اینکه «تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي» یعنی چه؟ یعنی بنشین فقط نماز بخوان؟ نه. «تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي» که امر است، «تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي» یعنی تمام لحظات زندگیت کاری کن به امر باشد. اگر یک قدم بلند میشوی میآیی جلو، با نگاه به امامت میآیی جلو، با احترام و با عظمتی که برای امامت قائلی بلند میشوی و یک قدم میآیی جلو، این یعنی این لحظه، تفرّغ چه بوده؟ لِعبادت خدا بوده یا نبوده؟ اگر در ماه رمضان انسان خوردنش به امر است، «أَفْطِرْ لِلرُّؤْيَةِ وَ صُمْ لِلرُّؤْيَةِ»، نخوردنش هم به امر میشود، در حالی که در اوقات دیگر چیست؟ خوردن و نخوردن مباح است. اما اینجا میگوید خوردنش استحباب دارد، افطار کردن وقت اذان استحباب دارد. آن هم نخوردن هم که واجب است، آن از وقت اذان تا [غروب]. لذا «أَفْطِرْ لِلرُّؤْيَةِ وَ صُمْ لِلرُّؤْيَةِ»، خوردن و نخوردن هم به امر میشود. درسته؟ انسان در آنجایی که تحت اختیار رب است، اوامر و نواهیش زیاد میشود. این میشود «تفرّغ». یعنی در زندگیش جایی نیست که امر خدا نباشد. میتواند امر اباحی باشد، مباح باشد. این کار را میکند، غذا مینشیند میخورد، مباح باشد. اما میتواند گره بزند به اینکه «بر سر هر سفره بنشستم خدا رزاق بود». بگوید خدایا تو رزاقی. ببیند، ببیند امروز مثلاً چیست؟ چهارشنبه است. نه، کیست امروز؟ در به اصطلاح، در ایام هفته، مهمان امام حسین (علیهالسلام) است. دیگر چه؟ امام کاظم (علیهالسلام). بداند که انسان مهمان است، امروز بر سر سفره امام رضا (علیهالسلام) نشسته. باور به این، اینجور به این [نگاه کردن] میشود عبادت. «تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي». وقتی مردم را میبیند، بگوید خدایا اینها شیعیان امیرالمؤمنین هستند، محبان مولا هستند. من به اینها احترام میکنم به احترام مولایم. ببین چقدر عظمت این احترام بالا میرود تا وقتی که این را احترام میکردم چون یک انسان بود. آن هم خوب است ها! چون انسان است احترامش میکنم. اما این کجا، آنجایی که عظمت این احترام تا آنجا کشیده میشود که این شیعه مولای من است، هرچند شیعه ظاهری، هرچند محب. همین قدر من با عشق خدمت به این میکنم. با این [نگاه]، این میشود زندگی. در سر زن و بچهاش [وقتی است]، میگوید اینها از محبان امیرالمؤمنیناند. همینقدر که احساس بکند اینها از شیعیان و محباناند، خرجی که در خانه میآورد، احترامی که برای اینها قائل است، زندگی که با اینها [دارد]، همهاش را احترام به امیرالمؤمنین ببیند. اینها در روایات هم هست، عین متن روایات است. میگوید اگر اینجوری دیدید، این میشود زندگی، «تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي» که این را برای در حقیقت زندگیش… «تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي»؛ تمام وجودت شده چه؟ عبادت من.
پس این «تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي» نه به معناییست که فقط بنشیند نماز بخواند. «خوشا آنان که دائم در صلاتند». صلات بودن یعنی عبادت، نه یعنی فقط آن رکوع و سجود. یعنی تمام وجودشان به امر خداست. این نماز است. تمام زندگیش نماز است. این حال عبادت، چون نماز اوج توجه است. حالا ببینید ما سر نماز که میرویم، آنوقت تفرّغ… این را امام (رحمةاللهعلیه) در کتاب چهل حدیث این روایت را آورده. آنجا میگوید آنوقت «تَفَرَّغْ» قلب، «تَفَرَّغْ» به اصطلاح، «لِعِبَادَتِي». بعد دنبالش میفرماید: «أَمْلَأْ قَلْبَكَ غِنًى». اگر تو خودت را «تَفَرَّغْ»، مشغول کردی به من، من هم پر میکنم قلب تو را از بینیازی. چون به کی متصل شده و مرتبط شده؟ به خدا. و خدا هم که غنی مطلق است. میگوید اگر تو «تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي» شدی، «أَمْلَأْ قَلْبَكَ غِنًى وَ لَا أَكِلْكَ إِلَى طَلَبِكَ». رهات نمیکنم به آنچه که فقط خودت میتوانی انجام بدهی. نه. «وَ لَا أَكِلْكَ إِلَى طَلَبِكَ وَ عَلَيَّ أَنْ أَسُدَّ فَاقَتَكَ». بر من است که هر نیازی داری من برطرف کنم. خدا اگر… اگر یک آدم پولدار به ما این را میگفت، میگفت تو خلاصه از امروز به بعد تحت سرپرستی منی، خیالت هم راحت. چک سفید هم بدهد دستت. بگوید بیا این چکها، هر موقع لازم داشتی چه کار کن؟ بنویس بگیر. اطمینان قلب پیدا نمیکردیم اینجوریها؟ گفتیم دیگر پولش، حساب که در بانک دارد، چک هم که داده، به ما هم که وعده داده گفته بنویس و بگیر و مصرف کن دیگر. اما خدای بینیاز به ما این را میگوید. تعبیر خیلی زیباست. «أَمْلَأْ قَلْبَكَ غِنًى». بینیازت میکنم. «وَ لَا أَكِلْكَ إِلَى طَلَبِكَ». حتی واگذارت نمیکنم به اینکه بخواهی طلب کنی. «وَ عَلَيَّ أَنْ أَسُدَّ فَاقَتَكَ». بر من است، یعنی واجب است بر من است، یعنی چه؟ بر گردن من است. خدا میفرماید «عَلَيَّ أَنْ أَسُدَّ فَاقَتَكَ». سدّ فاقت بکنم، نگذارم نیازمند بمانی. «وَ أَمْلَأَ قَلْبَكَ خَوْفاً مِنِّي». دیگر خلاصه قلب تو را هم پر میکنم از خوف خودم، از خوف خدا. اگر انسان قلبش پر شد، دیگر از چیزی نمیترسد، چون فقط از خدا میترسد. این «أَمْلَأَ قَلْبَكَ خَوْفاً مِنِّي» یک کمالیست که انسان از بقیه منقطع میشود. چیز دیگری ببینید، انسان وقتی یک صدای شدید میشنود، صداهای کوچک دیگر شنیده نمیشود آن لحظهای که صدای [شدید] شنیده باشد. یک نور شدید یهو بتابد، نورهای کوچک دیگر در آن لحظه انسان انگار کور میشود نسبت به آنها. درسته؟ [اینها] مثالها [هستند]. اگر یک خوف شدیدی باشد، خوفهای دیگر در اینجا چیست؟ اصلاً نیست. بلکه اصلاً آنها را میفهمد خوف نیست. میفهمد هیچکدام از آنها خوف نیست. دنبالش میفرماید «وَ أَمْلَأَ قَلْبَكَ خَوْفاً مِنِّي». (الکافی، طبع الإسلامیة، ج ۲، ص ۸۳، ح ۴). آن هم قلبت را… «أَمْلَأَ قَلْبَكَ». اگر قلب انسان از خوف خدا پر شد، آنوقت چه میشود؟ همه وجود انسان خائف نسبت به خدا میشود. اعضا و جوارح، چون قلب چه بود؟ فرمانده بود. وقتی فرمانده تسلیم شد، سپاه هم چیست؟ تسلیم است. نه پا تعدی دارد، نه دست، نه چشم، نه گوش. لذا همه تسلیماند. لذا این «وَ أَمْلَأَ قَلْبَكَ خَوْفاً مِنِّي» یعنی قلبت تحت تصرف من در میآید. فرماندهی، فرماندهات را من خلاصه تحت تسخیر میگیرم. تحت تسخیر من شد فرمانده وجودت، همه وجودت خاضع [است]. از آن چیزی تخلف [نمیکند]، یعنی به عصمت میرسی، به عصمت عملی. یعنی دیگر از تو معصیتی، تخلفی سر نمیزند. این وعده را داده خدای سبحان.
اما ببینید ما در نمازمان که یک عبادت است، مظهر یک عبادت است، چهجوری «تَفَرَّغْ قَلْبِي لِعِبَادَتِكَ» داریم؟ «تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي» هستیم؟ یعنی اصلاً مشغول به خدا باشد؟ سر این گوشیها که هستند دوستان، گاهی ببینید چهجور «تفرّغ» گوشی هستند. یعنی یک دفعه میبینی بغلشان را اگر خلاصه آب برده باشد، این اصلاً نمیفهمد. یک دفعه مثلاً بهش میگویند، این میگوید من نفهمیدم. چون «تفرّغ» بود، تمام وجودش مشغول به چه بود؟ به گوشی بود. آنچنان غرق به اصطلاح این ارتباط بود. خدا میگوید «تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي». اگر اینجوری که با گوشی مشغول شدی، همینجوری که با گوشی مشغول شدی، به من مشغول شوی، [این] نتایج را برایت میدهم. کم است؟ ملموس استها. میگوید همینجوری که به گوشی مشغول میشوی، حالا مثال خیلی دارد دیگر. حالا یک کسی ممکن است مثل بنده وقتی حرف میزنم، «تفرّغ» باشند در حرف زدن من. یک جایی حرف میزدم، منبر داشتم، صحبت میکردم، بعد خلاصه دیدم آخر که تمام شد و اینها، آن صاحب مجلس آمد عذرخواهی کرد از من. گفت: «آقا ببخشید». جمعیت هم زیاد بود. گفتم: «چه؟». دانشگاهی بود. گفتم: «چرا؟». گفت: «ما وسط مجلس شما اشتباه کردیم یک برگههایی را پخش کردیم، مسابقهای بود». یعنی برگه را که پخش کردیم، اینها در مسابقه، همه نشستن مسابقه را جواب دادند، حواسشان از گوش کردن رفته بود به آن پر کردن به اصطلاح چیز. بعد دیگر ورقهها را دادند و جمع کردن، پخش کردن و نوشتند. گفتم: «والا من اصلاً نفهمیدم». یعنی اصلاً من نفهمیدم شما برگه پخش کردید، نفهمیدم اینها مشغول نوشتن اینها باشند، نفهمیدم اومدید اینها را جمع کردید. یعنی «تفرّغ» بودم برای چه؟ صحبت کردن. تمام وجودم پر شده بود. خب چطور ما برای شئون زندگیمان تفرّغ اینجوری پیدا میکنیم، اما وقتی میرویم سراغ نماز چه میشود؟ وقتی در حال [نماز] میخواهیم توجه [کنیم]، میبینی که هر صدای کوچک و مخفی هم انسان میشنود آنجا. یعنی صدا از کوچه میشنود، از آنطرف صدای یک زمزمه بیاید، آنطرف تلویزیون یک خورده روشن [باشد]، میفهمد چه دارد آنجا میگوید. همه اینها انگار تمام توجهش، تمام آنتنهاش باز میشود به اطراف. پخش میشود در اغیار. وجودش پخش میشود آنجا تازه. به جایی که جمع بشود، پخش میشود. این هم خلاصه…
میگوید «تفرّغ». اگر انسان بداند در قبال، در مقابل کی ایستاده، کجاست، به مقدار معرفتش، حال اشتغالش به خدا شدیدتر میشود. خب، این روایت ادامه دارد و همچنین این بحث اینکه انسان جوع را مقدمه قرار بدهد برای اینکه قلب تحت فرماندهی خدا قرار بگیرد. که اگر قلب تحت فرماندهی امام و خدا قرار گرفت، تمام قوای وجودی انسان تحت فرماندهی قلباند و قلب اگر تحت فرماندهی امام معصوم و خدا شد، تمام وجود ما تحت فرماندهی است. میگوید از کجا آغاز کنیم برای اینکه این تسلیم ایجاد شود؟ میگوید راه اصلی و اولیش و مهمش این است که بدن تو مسلط نباشد بر تو. میگوید چهجوری بدن مسلط نباشد بر من؟ میگوید اولین مسیر و قدمش این است که مراعات بکنی، سیر نباشی. همینقدر بدن را تحت سلطه نگه داری، نگذاری حکمش حاکم باشد، نگذاری سلطه داشته باشد. که اگر دائم سیر بودی، یعنی بدن فرمانده شده. اما اگر قلب دستور داد، حکم کرد که دست دراز نشو به سوی غذا، چشم هوس نکن، نبین، و آن زبان نسبت به این مزه و این مثلاً [غذا]، اینجا آرام باش. آن مثلاً گوشت نسبت به صدای حالا مثلاً اگر غذایی مثلاً قلقلی دارد، بعضیها قلقل مثلاً سماور برایشان خیلی خلاصه [جذاب است]. حالا هر کدام از اینها، شامه انسان و در حقیقت بویایی انسان، بینی، بو، هر کدام از اینها احساس، ادراک بشود اما تسلیم نشود. تا بوی این را میشنود، از جلوی مثلاً این ساندویچی یا این غذاخوری رد میشود، پایش سست نشود. تا میبیند این نمیدانم پفک و چیپس را، پایش سست نشود. یعنی دیگر چیپس را نمیشود نخرید که مثلاً حالا یک گذری، نوجوان، یک نوجوان یک جور… نه. اگر توانستیم خودمان را کنترل بکنیم، در این قدم اول، فرماندهی را به قلب دادیم. اگر فرماندهی به قلب داده شد، قلب در تحت فرماندهی امام قرار میگیرد و اگر امام فرمانده شد، خدا در تمام وجود انسان فرمانده شده و انسان «تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي» میشود.
انشاءالله خدای سبحان همه ما را تحت فرماندهی خودش، تمام اعضا و جوارح و قوای ما را تحت فرماندهی خودش قرار بدهد. الی… برنامه دارین حسین آقا؟ آقای میریان عزیز؟ تا انشاءالله از توسلات و تضرعات استفاده میکنیم، تا انشاءالله آماده میشویم. این دقایق هم هر کدام [از] دوستان وقت دارند، کوتاه است، شاید ۷-۸ دقیقه بیشتر نمیشود، اما توسل به امام است، توجه به امام است. هر قدر که میتوانیم انشاءالله، آنهایی که کار ندارند بمانند برای اینکه انشاءالله توسلاتمان مورد قبول امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) قرار بگیرد. صلوات بر محمد و آل محمد.