بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع برنامه: سيره تربيتي حضرت يوسف(عليهالسلام)
برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: سيره تربيتي حضرت يوسف(ع) در قرآن کريم
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين عابديني
تاريخ پخش: 24-06-97
شريعتي: بسم الله الرحمن الرحيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
«السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين» سلام ميکنم به روي ماهتون، بينندهها و شنوندههاي بسيار نازنينمان، مخاطبين خوب خارج از کشور. به سمت خداي امروز خيلي خوش آمديد. روزها و شبهاي ماه محرم، ماه عزاي سيدالشهداء را تجربه ميکنيم. انشاءالله خداوند به برکت امام حسين(ع) و حرمت نام عزيز سيد الشهداء بهترين برکاتش را نصيب همه ما بکند. اين روزها و شبها همديگر را دعا کنيم. حاج آقاي عابديني سلام عليکم و رحمة الله، خيلي خوش آمديد.
حاج آقاي عابديني: سلام عليکم و رحمة الله، خدمت حضرتعالي و همه بينندگان و شنوندگان عزيز عرض سلام دارم. «السلام عليک يا أباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائک عليک مني سلام الله ابداً ما بقيت و بقي الليل و النهار» انشاءالله خداي سبحان زندگي ما را در تمام لحظاتش حسيني قرار بدهد و دائماً با امام حسين(ع) محشور باشيم و در تمام لحظاتمان ياد و خاطره و ارتباط با سبک زندگي امام حسين را سرلوحهي زندگيمان قرار بدهيم.
شريعتي:
زندگي چيز ديگري شده است تا به نامت رسيدهايم حسين
عشق سوغات کربلاست اگر مزهاش را چشيدهايم حسين
انشاءالله روز و شب ما حسيني باشد و با امام حسين زندگي کنيم و انشاءالله حسيني بميريم. امروز هم سر سفره با برکت قرآن کريم هستيم و قرار هست از سيره تربيتي حضرت يوسف در قرآن کريم بشنويم. به آيه 37 و 38 سوره مبارکه يوسف رسيديم.
حاج آقاي عابديني: (قرائت دعاي سلامت امام زمان) انشاءالله به برکت امام حسين(ع) جزء ياران امام زمان باشيم و بتوانيم از مجالس امام حسين(ع) اسممان را در جمله سربازان امام حسين ثبت کنيم. در محضر قرآن کريم بوديم. به حضرت يوسف(ع) سلام ميکنيم، در محضر آيات 37 تا 39 اين سوره بوديم. دو سه نکته باقي مانده که حيف است نگويم. در آيه 37 تعبير هست که «إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ» اينطور نيست که بگويد: يک کار جزئي را ترک ميکنم، دارد خطشناسي و جريان شناسي ميکند. کار را جمعي نشان ميدهد. يک تفکر را رها کردن نه يک شخص را، دين قومي را رها کردن، اين جريان شناسي باطل است. جريان باطل را معرفي ميکند نه يک نفر آدم بد را! ميخواهد نشان بدهد انسان وقتي ميخواهد حبّ و بغضهايش را جهت بدهد فقط به اشخاص قانع نباشد. جريان شناس شود، «إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ» يعني اين جريان را رها کردم که اگر فردي ديگر آمد و مدعي اين جريان بود، باز هم شامل «ترکتُ» ميشود. نفرتش را به جريان قرار بدهد، به آن خط قرار بدهد. نه فرد! که اگر اين فرد رفت و فرد ديگري آمد. افرادي را که با امام حسين آن رفتار ظالمانه را داشتند، اينگونه نيست که فقط تاريخي لعن کنيم. در عين لعن کردن آن افراد را نماينده جريان و خط ميدانيم. اگر کسي آنها را فقط در تاريخ ديد و نتوانست مجراي وجودي آنها را تا امروز سرايت بدهد، تابعين آنها را امروز ببيند، اين نهضت امام حسين(ع) را نشناخته است. اما اگر کسي با اين خط، علائم خط و معيارهاي جريان را شناخت، اين جريان سازي است.
سال 85 به عمره مشرف شديم، در بقيع کسي از وهابيها خيلي ما را اذيت کرد. ما روحاني شيعه بوديم و ما را اذيت ميکرد. روز آخر که ميخواستم از مدينه به مکه بروم، من نزد او رفتم. ديدم يک شکلات درآورد و به يک فرزندي از کاروان شيعيان داد. من با اين کار احساس کردم هنوز فطرت در وجودش کاملاً از بين نرفته است. رفت جلو گفتم: شيخ من عازم بيت الله هستم و اگر اين چند روز اذيت کردم، عذرخواهي ميکنم. من دارم به بيت الله ميروم اگر کاري داري بگو! يکباره اين شکست و سرش را پايين انداخت. هنوز سوسوهايي در وجود او بود. سرش را بلند کرد و گفت: دعا کنيد من آدم شوم. گفتم: انشاءالله خداي سبحان همه ما را اصلاح کند. من مشغول خواندن مفاتيح بودم که آمد مفاتيح را از من گرفت و بعد گفت: تو زيارت عاشورا ميخواني؟ گفتم: بله. گفت: «اللهم العن اول ظالم» هم ميگويي؟ گفتم: بله. گفت: مقصود تو کيست؟ گفت: مقصودم هرکسي است که ظلم ميکند و بنيان ظلم را گذاشته است. گفتم: تو ميگويي «اللهم ارحم اول ظالم»؟ گفتم: تو ميگويي هرکس بنيان ظلم ميگذارد را خدا رحمت کند؟ يا تو هم ميگويي: «اللهم العن اول ظالم»؟ ظلم را تو خوب ميداني يا بد؟ اين جريان شناسي است. آن افراد سر منشاء ظلم بودند اما افرادي که سر منشاء ظلم هستند به عنوان فرد مطرح نيستند، يک جريان فکري هميشه هست. پس اينجا يوسف(ع) دارد جريان شناسي در نفرت و محبت ميکند. «إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ» يک جريان را معرفي ميکند. «وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي» باز يک جريان را معرفي ميکند. اگر ما ميخواهيم در جامعه تأثير گذار باشيم شناساندن حق و باطل را فقط روي شخص نبريم. اگر ابراهيم و اسحاق و يعقوب را ميگوييم، اشخاص را به عنوان مصاديق يک جريان ذکر ميکنيم. اين تفاوت در شناخت حق و باطل حتي اگر افراد ذکر ميشوند، به عنوان مصاديق نه به عنوان نفر تنها، تفکر آنها مهم است. اين کار قرآن است و روش يک نبي الهي است که زندگي او توحيدي است. نشان ميدهد در ارتباطاتمان جريان شناسي حق و باطل بکنيم نه افراد. افراد را بياوريم، افراد براي نزديک شدن خوب است، اما به عنوان مصداق! لذا خوب است در هر دورهاي انسان اگر ميخواهد جريان شناس باشد افراد را با معيارهاي جريانهايي که ميشناسد محک بزند نه جريانها را به افراد. يعني افراد برايش ملاک نشوند. اميرالمؤمنين فرمود: تو اشتباه کردي افراد را ملاک حق و باطل گرفتي و بايد حق را بشناسي. بايد باطل را بشناسي. بايد افراد را با حق و باطل بسنجي. اينها همه سنت و قاعده است.
نکته ديگر اينکه خود اين جمعي نشان دادن که اگر ميگويد: کاري را ترک کردم، بلافاصله تبعيتش را هم ميگويد که يک کاري را شروع کردم. يعني اگر نفي ميکنيد، اثباتش را هم نشان بدهيد. «ترکتُ وَ أتَّبعتُ» نکته ديگر اين است که نميگويد: شما کافر هستيد. ميگويد: من ترک کردم دين قومي که «لا يؤمن بالله» يعني به جاي اينکه طرف را مخاطب کند و بگويد: تو کافر هستي بايد دست از کفر برداري، ميگويد: من ترک کردم، «إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ» تا اين را ميگويد، براي طرف پذيرش آسان ميشود. ما داريم سيره انبياء را در اينجا ميگوييم، از قرآن کريم استفاده ميکنيم که سنتهاي الهي که اينها تجلي دادند چيست؟ ما در رفتارهايمان اينطور هستيم؟ وقتي برخورد ميکنيم بدي را به رخ طرف نکشيم. اشکالش را مستقيم نگوييم. يعني من با اينکه اين قوم کافر را ترک کردم او خودش ميفهمد يعني چه. اگر مستقيم شدي او ميخواهد از خودش دفاع کند. احساس ميکند مورد تهاجم واقع شده آنوقت ميخواهد از خودش دفاع کند و مجبور است از کفر دفاع کند. اما وقتي ميگويي: من بودم و من هم مبتلا بودم، من رها کردم پس امکان پذير است شما هم ميتوانيد رها کنيد. بدون اينکه مستقيم بگويي به او هم ياد ميدهي. اينها روشهاي تربيتي است. «يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» هرچقدر وحدت شديدتر شود، خضوع فطرت در پذيرش او قويتر است. هرچقدر تشطط و تفرغ بيشتر باشد، فطرت از او گريزانتر است. اين حکم فطرت است. لذا يوسف(ع) با همين «أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» حکم فطرت را متجلي کرده که همه خواهند گفت، حتماً «أمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» اين براي ما مطلوبتر است. اينکه گفته: «أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» اين خَير يعني چه؟ اين بهتر يعني چه؟ بهتر هميشه بين خوب و خوبتر است. لذا بهتر منافاتي با خوب بودن قبلي ندارد. آيا ارباب متفرق خوب هستند و «أمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» خوبتر است. به مشرکين خطاب ميکند، ميگويد: ما يا شما بر حق هستيم. بر هدايت هستيم، قطعاً معلوم است که حکم پيغمبر بر اين است که خودش را حق ميديد و دعوي پيغمبرياش را حق ميدانست و ارتباطش را با خدا يقيني ميدانست. اما اينجا وقتي ميخواهد با ذهن مخاطب صحبت کند و آن حد مخاطب صحبت کند، به گونهاي وسط ميآيد که چه باشد، آن هم از ابتدا گارد نگيرد. «انا أو اياکم» که ما يا شما بر حق هستيم. طرف احساس ميکند اين از اول با حکم نيامده است . ميخواهد گفتگو کند. اما نميخواهد در اينجا متوقف شود و همينجا شک را باقي بگذارد، بگوييم: هميشه ما يا شما برحق هستيم. از اينجا نقطه آغاز حرکت را قرار ميدهد.
اينجا يوسف(ع) ميفرمايد: «أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ» بنا بر نگاه آنها که ارباب متفرق را داشتند و به اين تن داده بودند، ميخواهد اول در وجود اينها شک ايجاد کند که شما که حکم فطرت اين است که همه يک خداي واحد را ميپسندند، شما که ارباب متفرق را قبول داريد، نميگويد: ارباب متفرق از اول هيچ، با خير که آمده اينکه از اول فکر کند در مورد اين، زود موضع نگيرد. همين قدر که فکر کند آيا خدايان متعدد بهتر هستند يا يک خداي واحد؟ همينقدر که خودش را تجسم کرد، آغاز حرکت اين است. بلافاصله تصديق هم دنبالش ميآيد که چه کسي حاضر است بگويد من حاضر هستم اختيارم را دست چند نفر بدهم که هرکدام يک سازي ميزنند. آن هم چه خدايي! نيامد فاصله بين اين دو را نزديک قرار بدهد. از يک طرف تفرق و تکثر و از يک طرف وحدت تنها نه، وحدت قاهره که همه چيز مقهور اوست. تقابل در دو طرف قضيه، اينجا کاملاً اذعان و اعتراف قطعي است. اگر ميفرمود: «أم الله» يا «أم الله الواحد» اين فرق ميکرد با آنجا که «أم الله الواحد القهار» الله که بود يعني آن حقيقتي که ذاتي در مقابل آن ذات نيست. آنوقت اين ذات را ميگويند: واحدُ يعني هيچ تکثر و تشططي در اين راه ندارد. حتي صفات ما غير از ماست، اگر بنده يا حضرتعالي به شجاعت متصف شديم يا به هنرمندي، قبلاً نبوديم بعد کسب کرديم. لذا صفت شما عين ذات شما نيست. يک تکثري است. هر صفتي نشان ميدهد اين غير موصوف است. صفت شجاعت قبل شما بود و شما نبوديد. شما آمديد شجاع نبوديد، بعد شما به سجاعت متصف شديد. اين صفت غير از موصوف است. خداي سبحان صفاتش عين ذاتش است. لذا هم علم و قدرت و حياتش و همه کمالاتش، هم آنها عين همديگر هستند، هم آنها عين ذات هستند. لذا اينطور نيست که يک زماني خدا بود و عالم نبود و بعد عالم شده باشد. قادر نبود و بعد قادر شده باشد. چون قدرت عين ذات اوست. اين «أم الله الواحد القهار» در حالي که اين ذات قاهر بر همه ذوات و صفات و همه افعال ديگر است. جايي براي ديگري باقي نگذاشته است.
خدايا جهان پادشاهي تو راست *** ز ما خمت آيد خدايي تو راست
پناه بلندي و پستي تويي *** همه نيستند آنچه هستي تويي
همه آفريده است بالا و پست *** تويي آفرينندهي هرچه هست
چو سلطان عزت عَلم برکشد *** جهان سر به جِيب عدم در کشد
دو صفت واحد و قهار با هم ترکيب شدند ميشود احد، ترکيب واحد و قهار احد است. احد يعني واحد قهار! لذا «الله و احد» يعني «الله الواحد القهار» واحديتي که قاهريت دارد. لذا تعبيري که اينجا هست دو طرف کثرت را از يک سمت و الله واحد قهار از يک طرف ديگر، دو تقابل کامل بين اين دو طرف است. لذا همه فطرتها حتي فطرتهاي محجوب اين را اذعان و اقرار ميکنند. چون نزديک به هم نيست و يک وحدت جزئي نيست. آنجايي که «رجال مُتشاکِس» بودند، آن مثل بود. آنجا مثل اين عظيم نيست. آن ساده است، مثال براي محسوس شدن است که کسي که تحت سرپرستي افراد مختلف قرار ميگيرد بهتر است يا اينکه تحت سرپرستي يک نفر باشد. «سلماً لرجلٍ» اين رجل وحدت قاهره ندارد. يک مردي است، يک انساني است، اما او مدير اين باشد. دو طرف تقابل در آنجا نيست. اما اينجا دو طرف تقابل است. يک طرف کثرت است و يک طرف واحد قهار است. لذا چقدر برهان هم با «يا صاحِبَيِ السِّجْنِ» اي دوستان همنشين من! چقدر زيباست.
در روايات دارد که دو نفر که هر ارتباطي باعث ميشود اينها به همديگر رابطه برقرار کنند، حق برايشان ايجاد ميشود. لذا دارد که يکي از ياران امام صادق(ع) مکه که آمد خدمت حضرت رسيد، حضرت سؤال کرد: با کسي در کاروان همراه بوديد؟ گفت: بله، کسي بود با هم دوست بوديم. گفت: الآن کجا هستيد؟ گفت: نميدانم. گفت: عجب، با هم همسفر بوديد ولي از او بي خبر هستي؟ مگر ميشود؟ بايد بداني کجاست، وضعش چيست، آيا او هم جا دارد، ندارد. هر ارتباطي حق ايجاد ميکند. «يا صاحِبَيِ السِّجْنِ» اي دو همنشين من در زندان، وظيفه من اين است که خيرخواه شما باشم. اين وظيفه الهي است، لذا انسان در ارتباطاتي که در جامعه برايش ايجاد ميشود، يک همسفري در ماشين، حتي در تاکسي، نه اينکه هرجايي شروع به حرف زدن کند. خيرخواه بودن منتهي در هر جايي مناسب خودش، با اين لطافت برهاني را بيان ميکند که طرف در زندگي برايش ملموس و مشهود است که زندگي او تحت مديريتهاي مختلف مفيد است يا يک مديريت و يک سازمان واحد؟ کسي که جاسوس چند طرفه ميشود، اضطراب سر تا پاي وجودش را فرا ميگيرد. يعني اين هيچگاه به آرامش نميرسد، تا کسي که خداي سبحان، حکيم علي الاطلاق، رحيم مطلق، هم مهربان است، هم عليم است، هر صفت کمالي را دارد و ميخواهد مدير اين شود. کدام مديريت بهتر است؟ مديريت باطلي که با جهل و با ظلم و تمام صفات همراه است، خودخواهيهاي مديران يا مديريتي که احتياج به اين ندارد که بخواهد اين را به نفع خودش مصادره کند. اگر براي اين هم کار و دستوري ميدهد، «من نکردم خلق تا سودي کنم بلکه تا بر بندگان جودي کنم!» يعني هيچ مقصودي از اعطاء، که عوض و غرضي براي خودش بخواهد ندارد. جواد کسي است که اعطاء ميکند اما نه در مقابل چيزي، هيچ چيزي نميخواهد. «لا لعوضٍ و لا لغرض» اين را ابن سينا به زيباترين وجه بيان ميکند که جواد علي الاطلاق فقط خداست.
در زندگي ما نگاه اينکه ما عقل خودمان را حد خودمان قرار ندهيم. نميگوييم به عقل رجوع نکنيم. يک موقع انسان عقل پرست ميشود مثل کسي که خورشيد را ميبيند ولي خورشيد پرست شود. اما يک موقع هست کسي خورشيد را به کار ميگيرد، از خورشيد استفاده ميکند، اما خورشيد پرست نميشود. عقل پرست به اين عنوان که وقتي هرچيزي به ذهن ما ميرسد، فکر ميکنيم همان را درست ميدانيم، بدون اينکه بخواهيم اين را مستند کنيم به يک امر بالاتر و حقيقت عظيمتري که عقل ما با نگاه به او، حکم را بگيرد و بفهمد و بيان کند و براي ما اين را انجام شدني قرار بدهد. کار عقل اخذ و ابلاغ است. اما اگر کسي عقلش آخرين رتبه وجودياش شد، يعني همه حکم ميخواست از عقلش برسد، نه عقلي که ابزار باشد و وسيله باشاد براي اينکه بالاتر بنماياند، يک موقع هست کسي نميخواهد عقل را به کار بگيرد، اين تخطئه است، راه تعطيل است. اما آنهايي که عقل را به کار مييرند دو دسته هستند. گاهي کساني هستند که عقل را يک ابزار و وسيله و آلتي ميبينند که بالاتر را ميخواهند بفهمند، يک موقع هست عقل را نهايت ميگيرد. نه حکم عقلي که به وحي وابسته است، عقل را به تنهايي ميبيند و لذا اين عقل پرست ميشود. اين در عقل متوقف شده است. اما کسي که حکم عقل و احکام فطري را به کار ميگيرد، از احکام فطري به وحي راه پيدا ميکند و بعد با عقلش به سراغ وحي و نقل ميرود.
خيلي از اوقات ما ناخواسته مبتلا به اين هستيم. عمده تصميمهايي که در زندگي ميگيريم، خوبي و بدي را ميفهميم اما آيا خوبي و بدي را مستند ميکنيم به اينکه عقبههايشان را هم ببينيم؟ عقل فطري ابتدا خوب است اما کار شيطان هست که بين خوبي و بدي خط ايجاد کند. گوشتي از اين را با گوشتي از آن با هم قاطي کند و انسان يک گوشه خوب را ببيند و بديها را نبيند. لذا عقلي که خودش را قاضي ديد در همه اينها ولي نيامد حکم را از قاضي علي الاطلاق که خداست، بر او عرضه نکرد. خودش را آخر کار ديد. گاهي فکر ميکنيم تا بگوييم: عقل پرستي، در مقابل عقل پرستي تعطيل و جهل را ميآوريم. ما يک مرتبه جهل داريم که اصلاً کسي عقل را به کار نگيرد. يک مرتبه عقل پرستي داريم که عقل به تنهايي تنها ميزان شود. يک مرتبه داريم که عقل آئينه ميشود. عقل يک وسيله و مرتبه هست. خود عقل حکم ميکند! لذا تعبيرات اميرالمؤمنين چنين است که ميفرمايد: «عجزت العقول» حکم عقل است، خود عقل حکم ميکند، اين حکم عقل است که من عجز دارم که نامتناهي را ادراک کنم. لذا احساس عجز ميکند اما به اين احساس عجز ميبالد. «لا تناله الاوهام» اوهام، عقل در جايي که بخواهد به مرتبه فوق عقل دسترسي پيدا شود، اوهام به ادراک عظمت الهي نخواهد رسيد. لذا وقتي عقل اظهار عجز ميکند اين کمال عقل است، اين حکم عقل است. هرکسي به اين نميرسد.
لذا بعضي از ما گاهي احساس ميکنيم عقل ما حکم ميکند، ميگويد: اگر خدا هم گفته باشم من نميپذيرم! گاهي نعوذ بالله انسان به اينجا ميرسد. اگر اين حکم خدا باشد، عقل من ميگويد غير از اين است. عقل تو در جايي که آينه را نشان بدهد و همه جوانب را ببيند، اينجا حکم عقل همان ميشود اما تو که عقلت را تاريک و کدر کردي، اگر چنين بود که همه انبياء از خدا اخذ ميکردند. چرا عقل انبياء ميتواند آن عقل قدسي اينها را اخذ بکند و بگيرد؟ با هرکاري کردن و هر شهوتي را به جا آوردن و بعد حکم عقل را که اسير شهوت باشد ملاک خدا قرار بدهيم نميشود.
شريعتي: مشابه همان خوابهاي ما، اگر خواب پريشان شد، خيلي چيزها در آن دخيل است، عقل هم همينطور است.
حاج آقاي عابديني: خيلي از ما بسياري از اوقات تصميمهايمان متوقف بر حکم عقل محدود شده است، عقل اسير نه عقل اميري که شهوت امير اين عقل بر شهوتش است نه اسير شهوتش! »أ ارباب متفرقون» اين تفرق امارت و حاکميت عقلي که اين عقل اسير شهوت باشد هم شامل ميشود. از جمله ارباب متفرقين است. عقلي که عبد آن الله واحد قهار باشد. اگر خدا نيازهاي معنوي را مثل نيازهاي مادي قرار داده بود، کمالي براي انسان نبود. همين است که اين همه تعلقات انسان را احاطه کرده اما جذبه الوهي تنوره ميکشد و اين پاسخ ميدهد. «أ ارباب متفرقون» دارد اين را به آن جذبه ميکشاند. مثل اينکه يقين را برده سينه ديوار، گفته: حواست را جمع کن، « أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» اين يک جذبه حکم فطري است که انسان گاهگاهي در زندگي، مثل وقتي که در قرآن دارد، وقتي کشتي در گرداب غرق ميافتد، آنجاست که خداي واحد قهار را صدا ميزند. «دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِين» (يونس/22) اين حکم فطرت است. از همه کثرات منقطع ميشود. اما وقتي به خشکي نجات پيدا ميکند دوباره «اذا هم يُشرکون» دوباره اهل شرک ميشوند. ما در زندگي به اين شرکهاي عملي مبتلا هستيم. گاهي مضطر ميشويم به خدا روي ميآوريم. چون ميدانيم يک وحدت قاهره هست. يعني فطرت انسان در اضطرارات وحدت قاهره را طلب ميکند. اما ارباب متفرق در باقي اوقات در وجود ما حاکم است. لذا حکم يوسف فقط در مورد آن دو نفر نيست، اين حکم استدلال و برهاني و اخلاقي و فلسفي، علمي در مورد همه ما هست، زندگي همه ما را فرا گرفته و بايد دعوت اين را اجابت کنيم. اگر واحد قهار در زندگي ما حاکم باشد، زندگي ما يک رنگ و روي ديگري پيدا ميکند.
نکته ديگر اين است که اگر به انسانها نگاه کنيم، گاهي انسانها يک قشر خاکستري هستند که اينها از خودشان هيچ شکلي ندارند. بستگي دارد از کدام طرف باد بوزد، به همان سمت ميل پيدا ميکنند. لذا اگر حاکميت الهي شد وجود اينها الهي ميشود، اگر حاکميت کفر شد وجود اينها به سمت کفر ميرود. اين يک دسته هستند مثل آب و هوا که از خود شکلي ندارند، آب و هوا در هر ظرفي شکل همان ظرف ميشود. بعضي از انسانها هستند که خودشان شکل دارند، شکلشان هم استحکام دارد و به سرعت از دست نميدهند اما فقط براي خودشان خوب هستند. خوب هستند به اين معنا که هم در جانب حق امکان پذير است و هم در جانب باطل، يعني بعضي از اهل باطل در باطلشان راسخ شدند اما فقط خودشان باطل هستند. بعضي از اهل حق در حق راسخ شدند، اما فقط براي خودشان خوب هستند و تأثيري در ديگري ندارند. مثل فولادي که محکم است اما براي خودش و در چيز ديگر تأثير ندارد. اما بعضي از انسانها هستند که راسخ هستند در خودشان، اما در ديگران هم هرجا قرار ميگيرند، آنجا را رنگ خودشان ميکنند. اينها جريان ساز هستند. يوسف(ع) در زندان که وارد شد، اين حالت را دارد که به ما نشان ميدهد، هرکسي هرجا قرار گرفت، غير از اينکه خودش راسخ باشد، رنگ محيط را نگيرد، بتوان جريان ساز در محيط باشد. لذا «يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» دارد توحيد را مجسم ميکند، جريان سازي ميکند، تأثيرش را نشان ميدهد، حق ايجاد ميکند که انسان بايد در ديگران تأثير مثبت و درست داشته باشد.
شريعتي: يعني اين رسالت را انبياء درک ميکردند.
حاج آقاي عابديني: انبياء انجام ميدادند و به ما هم ميگويند: بايد اينطور باشيم. «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنْصارَ اللَّه» (صف/14) همه وظيفه داريد دين خدا را ياري بدهيد نه فقط خودتان مؤمن شويد. همه بايد قيام کنند نه اينکه بگويد: خودم خوب باشم. بايد مؤثر در محيط باشيد. همه بايد دين خدا را نصرت بدهيد. «كَما قالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوارِيِّين» عيسي عدهاي را آورد ولي شما وظيفه داريد انصار خدا باشيد. اين يک نکته که يوسف(ع) در اينجا با «أرباب متفرقون» نظام توحيدي را در محيط اطراف خودش توضيح ميدهد که با شروع کردن سؤال و برانگيختن نظام فطري. اين نظام فطري شبيه همان برهان افولي بود که ابراهيم خليل فرمود: «لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ» (انعام/76) افول خورشيد و ماه و ستاره را که ديد، فرمود: من آفل را فطرتاً دوست ندارم. هيچکسي در فطرت خود آفل را دوست ندارد. دل انسان ميخواهد به جايي دل ببندد که دائم باقي باشد. اگر فيلسوفي روي اين فکر کند ميبيند تمام قواعدش مطابق قواعد منطقي صحيح و قابل تفکر است. در زندگي هم ميبيند که اين کاملاً مشهود و ملموس است.
شريعتي: چرا وقتي انبياء يک برهانهاي ساده ولي در عين حال محکم و متقن ميآوردند، مثل حضرت يوسف و انبياي ديگر ولي باز بعضي مقاومت ميکردند؟
حاج آقاي عابديني: فطرت انسانها خيلي زود دست خورده ميشود. تعلقات خيلي جاها اين را ميفهمد اما ميبيند اقرار به اين ملازم با دست برداشتن از خيلي چيزهاي ديگر است که دوست دارد و برايش لذت دارد و دل کندن از آنها برايش سخت است. لذا برهانهاي فطري محسوس و ملموس است. اين برهان تام است اما دست برداشتن در نظام انبياء، تعارض بين اين حکم فطرت و احکام لذتهاي طبيعت و غرايز انسان که بدن انسان و نظام طبيعت انسان با آنها انس پيدا کرده، دل کندن از اينها سخت است. مبارزه و جهاد دائمي ميخواهد. لذا ابراهيم(ع) با «لا أحبّ الآفلين» که آنها خورشيد پرست و ستاره پرست و ماه پرست بودند، از همينجا شروع کرد و گفت: اين هم خداي من است. طوري که اينها احساس کردند اين آفل است. اين غروب کننده است. وقتي شب اين خورشيد نيست، اين خورشيد به چه کار من ميآيد؟ حضور دائم ندارد. لذا ميگويد: خدا بايد خدايي باشد که دائم حاضر باشد. افول نداشته باشد. رابطه قطع نشده باشد. ميگويد: از طرف من هم قطع رابطه با خدا امکان پذير نيست. هر طرفي رو کنم به سمت خدا رفتم منتهي گاهي به سمت اسماء جمال حق و گاهي به سمت اسماء جلال حق ميروم. اسماء جلال حق منتقم است و عقاب است ولي به سمت خدا حرکت ميکنم. کجاست که به سمت خدا نباشد؟ اگر جايي بود که به سمت خدا نباشد با نامحدودي حضرت حق هيچ تناسبي پيدا نميکند. هرجا رو کنم به سمت تو رو کنم. ارباب متفرق هرکدام يک گوشهاي هستند، «لا أحبّ الآفلين» افول است، الآن هست و بعداً نيست. اما کسي که دائم هست و بر همه اسباب قاهريت دارد. ده نفر به انسان قول ميدهند و هرکس يک چيزي ميگويد، اما در رأس اينها کسي است که بر همه اينها قاهر است. وقتي او به انسان قول ميدهد، قول اين ده نفر ديگر رنگي ندارد. دست براشتن از تعلقات ما و لذتهايي که چشيديم ساده نيست اما اگر کسي دست برداشت آنوقت الذّ لذتها ميشود. بعضي فرمودند: آقاي بهجت ثروتمندترين فرد روي زمين است چون فقط با خدا مخلوط شد. آنهايي که با خدا ميبندند با قدرت مطلق بستند. در مقابل قدرت مطلق چيزي نميتواند باشد! ميشود در مقابل علم مطلق، علم ديگري عرض اندام کند؟ اينها استدلالهاي فطري بود که ما بايد در زندگي استفاده کنيم و تغييراتي را ايجاد کنيم.
شريعتي: امروز صفحه 443 قرآن کريم را تلاوت خواهيم کرد. چقدر خوب است که ثواب تلاوت آيات قرآن را هديه به روح امام حسين مجتبي و حضرت قاسم بن الحسن(ع) بکنيم و از ثواب و برکاتش بهرهمند شويم.
«وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنَّا حَمَلْنا ذُرِّيَّتَهُمْ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ «41» وَ خَلَقْنا لَهُمْ مِنْ مِثْلِهِ ما يَرْكَبُونَ «42» وَ إِنْ نَشَأْ نُغْرِقْهُمْ فَلا صَرِيخَ لَهُمْ وَ لا هُمْ يُنْقَذُونَ «43» إِلَّا رَحْمَةً مِنَّا وَ مَتاعاً إِلى حِينٍ «44» وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّقُوا ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ ما خَلْفَكُمْ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ «45» وَ ما تَأْتِيهِمْ مِنْ آيَةٍ مِنْ آياتِ رَبِّهِمْ إِلَّا كانُوا عَنْها مُعْرِضِينَ «46» وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَ نُطْعِمُ مَنْ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ أَطْعَمَهُ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا فِي ضَلالٍ مُبِينٍ «47» وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ «48» ما يَنْظُرُونَ إِلَّا صَيْحَةً واحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ «49» فَلا يَسْتَطِيعُونَ تَوْصِيَةً وَ لا إِلى أَهْلِهِمْ يَرْجِعُونَ «50» وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَإِذا هُمْ مِنَ الْأَجْداثِ إِلى رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ «51» قالُوا يا وَيْلَنا مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ وَ صَدَقَ الْمُرْسَلُونَ «52» إِنْ كانَتْ إِلَّا صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ «53» فَالْيَوْمَ لا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لا تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ «54»
ترجمه: و نشانهاى (ديگر) براى آنان، آن است كه ما فرزندانشان را در كشتىهاى پر از بار سوار كرديم. و براى آنان مركبهاى ديگرى مانند همان، (از قبيل اسب و شتر …) آفريديم. و اگر بخواهيم آنان را غرق مىكنيم، به گونهاى كه نه فريادرسى برايشان باشد و نه (از دريا) نجات داده شوند. مگر آنكه بار ديگر رحمت ما شامل حالشان شود و تا مدّتى (ديگر از زندگى) بر خوردار باشند. و هرگاه به آنان گفته شود از (مجازات دنيا) كه پيش روى شماست و از (مجازات آخرت) كه به دنبال شماست پروا كنيد تا شايد مورد رحمت قرار گيريد (اعراض مىكنند). و هيچ نشانهاى از نشانههاى پروردگارشان براى آنان نمىآيد مگر آن كه از آنها روى گردانند. و هرگاه به آنان گفته شود: از آن چه خداوند روزى شما كرده بخشش كنيد، كسانى كه كفر ورزيدند به كسانى كه ايمان آوردهاند مىگويند: آيا به كسانى غذا دهيم كه اگر خداوند مىخواست خودش به آنها غذا مىداد؟ شما در گمراهى آشكارى هستيد. (كفّار) مىگويند: اگر راست مىگوئيد، اين وعده (قيامت) چه وقت فرا مىرسد؟ آنان جز يك صيحه (مرگبار) را انتظار نمىكشند كه آنان را فرا خواهد گرفت، در حالى كه به مخاصمه و جدال سرگرمند. پس در آن حال، نه توان وصيّتى دارند و نه مىتوانند به سوى خانوادههايشان باز گردند. و در صور دميده شود، پس ناگاه آنان از گورها (برخاسته،) شتابان به سوى پروردگارشان مىآيند. گويند: واى بر ما، چه كسى ما را از خوابگاهمان برانگيخت؟ اين همان است كه خداى رحمان وعده داد و پيامبران راست گفتند. آرى، جز يك بانگ نبود كه ناگهان همگى نزد ما احضار شدند. پس در چنين روزى بر هيچ كس ستمى نمىشود، و جز آن چه عمل كرديد جزايى داده نمىشويد.
شريعتي: اين هفته قرار گذاشتيم از يک علماي بزرگ معاصر حضرت آيت الله آقا مجتبي تهراني ياد کنيم. يکوقتي کتاب «سلوک عاشورايي» ايشان را معرفي کرديم. اشاره قرآني را بفرماييد و بعد هم از اين شخصيت بزرگ براي ما بگوييد.
حاج آقاي عابديني: دو سه نکته مختصر در مورد ايشان بگويم. ايشان حدود 15 خرداد تا وفاتشان يکي از کارهايي که داشتند حفظ سنگر مسجد بود. يعني وقتي به امر امام از نجف برگشتند به ايران، از همان ايام امام به ايشان فرمودند: تهران برويد و به عنوان يک سنگر آنجا باشيد، ايشان آمد مسجدي که شروع کرد، تا آخر عمر سنگر مسجد را حفظ کرده بودند و کادرسازي کردند. ايشان در درس اخلاقي که داشتند، فرمودند: براي هر درس اخلاقي من چهار ساعت مطالعه ميکردم. شايد چند ساعت تفکر ميکردم اين را چطور ارائه بدهم. چون وقت مردم حق الناس است. اگر انسان کم مطالعه کند، اين به ما برميگردد به خصوص ما که ميخواهيم صحبت کنيم، بايد تمام زحمت را بکشيم که از اينه فرصت نهايت استفاده را بکنيم لذا اين خود يک دستور است، يک الگو است که نگاه کنيم ببينيم چند ساعت مطالعه براي يک درس اخلاق بايد باشد با اينکه خيلي راحت ميتوانست بگويد اما چند ساعت مطالعه ميکرد. اين نکته حق الناس دانستن وقت مردم و مطابق اين انسان حساس بودن و دقت کردن. نسبت به مسائل کشور خيلي حساس بود. هرجايي لازم بود ايشان تذکر ميدادند.
ايشان در همان اوايل انقلاب با خانواده مشهد ميرفتند، وقتي وسط راه براي نماز پياده ميشوند، تا ميايستند نماز جماعت بخوانند، يک عده آنجا با يک شيطنت کاري ميکنند قطار زودتر از موقع خود حرکت کند، به ايشان گفتند: زود نماز را بخوانيد برويم. فرمودند: نماز واجب است و زيارت امام رضا مستحب است. تارنماز واجبم را ادا نکنم براي اينکه زيارت يک امر مستحب است اقدام نميکنم. امام رضا(ع) ميپذيرد از اينکه من نمازم را به جا آورم. حواسمان باشد عزاداري با اينکه از شعائر عظيم است، اما نماز واجب است. امام حسين ظهر عاشورا دعا کردند کسي را که يادآوري کرد وقت نماز را. حواسمان باشد در ايام محرم مراقبت و مواظبت ما بر نماز بيش از ايام ديگر باشد که بتوانيم اين مستحب را با عطر به اين واجب عظيم کنيم و دل امام حسين را با به موقع انجام دادن واجبات از خودمان راضي کنيم.
در اين آياتي که تلاوت شد، جالب است که معاد و مرگ يکباره ميرسد. «وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَإِذا هُمْ مِنَ الْأَجْداثِ إِلى رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ» اين نفخ صور ثاني است که از قبرها يکباره «ينسِلون» يعني با سرعت و شتاب همه سمت خدا حرکت ميکنند. «وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَإِذا هُمْ مِنَ الْأَجْداثِ إِلى رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ» ابراهيم(ع) وقتي خواست مظهر اسم محيي شود، چهار پرنده را گرفت، گفت: وقتي اينها را به خودت انس دادي، ذبح کن و قطعه قطعه کن و بعد دعوت کن. « ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْيا» (بقره/260) وقتي دعوتشان کردي، با شتاب به سوي تو ميآيند. چون قبلاً انس پيدا کردند. انسان فطرتش به خدا مأنوس است. حتي اگر به سمت کفر رفته، حقيقت وجودش انس با خدا دارد. لذا وقتي از قبر برانگيخته ميشود، «فَإِذا هُمْ مِنَ الْأَجْداثِ إِلى رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ» با شتاب به سمت خدا حرکت ميکنند. خدا رحم کند اين شتاب به سوي خدا به سمت اسماء منتقم و قهار حق نباشد که انسان جاي برگشت و رحمت براي خودش باقي نگذاشته باشد. لذا حتماً با شتاب به سوي خدا ميرويم منتهي گاهي با تعلقاتمان داريم به سمت اسماء قهار حق ميرويم. بعداً خدا با اسم قهرش همه اين تعلقات را ميخواهد از ما جدا کند. اما اگر انساني ذاتش تعلق شده باشد اين ذاتش دائماً در عذاب است.
شريعتي: انشاءالله به سمت رحمت خداي متعال حرکت کنيم که رحمت واسعه است. دعا بفرماييد و آمين بگوييم.
حاج آقاي عابديني: انشاءالله اين جذبههاي ربوبي که در اين ايام با شرکت در مجالس امام حسين(ع) روزي همه ما ميشود قدردان باشيم و برکت همراهي با امام و سفر و هم کارواني شدن با امام و سفر با امام را و اين سير را در اين ماه محرم حواسمان باشد از دست ندهيم و از اين جلسات محروم نشويم و از اين محبت و بغضهايي که سرمايه عظيم وجود ماست.
شريعتي: دارد حسين ميوزد از سمت کربلا. «السلام عليک يا أبا عبدالله»
اولین کسی باشید که برای “سمت خدا | سيره تربيتي حضرت يوسف(عليهالسلام)” دیدگاه میگذارید;