بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی محمد و آله الطاهرین
اللهم صلِّ علی محمد و آل محمد دائمًا علی أعدام أجمعین إلی یوم الدین
در بحثی که ذیل آیات سوره نورانی نساء داشتیم و آیات دوم تا ششم در موردش گفتگو میشد، در ذیل آیه دوم مرحوم علامه چند بحث را قرار دادند که یکی از آن بحثها، بحث زمان جاهلیتی بود که در این آیه با شرایط آنها جریان یتاما و یتیمان و روابط با یتیمان را تبیین کردند. در این قسمت یکی از مباحث مهمی که شاید امروز هم خیلی به آن مبتلا هستیم، این است که دعوت پیغمبر چگونه ظاهر شد؟ دعوتش را چگونه آغاز کرد؟ چگونه پیگیری کرد؟ مراحل این دعوت چگونه بود؟ برخورد برای ریشهکن کردن فرهنگ جاهلیت و اعمال جاهلی چگونه بود؟
کار بسیار سختی بوده که امروز هم ما هنوز گرفتار این مسئله هستیم که فرهنگی که از سابق ریشهدار شده، شاخ و برگ زده و در تمام مراحل زندگی گسترده شده، چگونه میشود با آن مقابله کرد؟ بهخصوص با این نگاه که یک موقع هست یک حاکمیت سیاسی میآید که فقط در نظام سیاسی با سابقه تخالف دارد؛ یعنی حاکمیت میخواهد بیاید و کاری به زندگی مردم، تفکر مردم و عمل مردم ندارد و فقط میخواهد مردم تابعش باشند. در این نظام، امور اجتماعی بیرونی تابع قوانینی هستند که آن حاکمیت قرار میدهد.
اما اگر چیزی دینی ادعا کند که من در همه اعمال این افراد دخیل هستم؛ کوچکترین عملی که درون خانه هم انجام میدهند، اختیاراً من برایش حکم دارم؛ اگر میخواهد بخوابد و بیدار شود، من برایش حکم دارم؛ اگر میخواهد در خلوت باشد و جلوت، من برایش حکم دارم؛ میخواهد در روابط اجتماعی یا فردی باشد، من برایش حکم دارم؛ در احکام خانوادگیاش هم من حکم دارم؛ در احکام مالیاش هم من حکم دارم؛ در احکام سیاسی و حاکمیتیاش هم حکم دارم.
در هر جهتی از جهات وجودی یک فرد، اگر دینی بخواهد حکم داشته باشد، این باید با مجموعهای از احکام سابق و روابط سابق که همه زندگی یک فرد را احاطه کرده، مقابله کند، آنها را کنار بزند یا تبدیل کند و در قبالش حکم جدیدی را جایگزین کند.
خوب، چنین تغییری اگر کسی تصورش را بکند، تصور بسیار هولناکی است که چنین تغییری در زندگی بخواهد انجام بشود؛ بهخصوص اگر قرار باشد این تغییر بدون مسامحه و بدون مداهنه باشد. یک موقع میگوید من حریف نمیشوم، ولش کن، کاری ندارم، فقط این را میتوانم، باقیاش را رها میکنم. اما یک موقع این است که میگوید نه، من باید در تمام اینجاها تغییر را انجام بدهم. این نگاه خیلی بهاصطلاح کار را عمیق، گسترده و پیچیده میکند.
لذا پیغمبر اکرم چگونه توانست؟ آنهم نه در یک جامعهای که نزدیک باشد به این احکام که بگوییم چند درجه تفاوت دارد و این چند درجه انحراف را درست بکند؛ نه، در نقطه مقابل دعوت پیغمبر بود. جاهلیت کامل بود، باطل کامل بود. آن وقت بخواهد حق جایگزین او بشود در تمام شئون و ابعاد، آن هم در تمام زمینهها، بدون مداهنه و بدون مسامحه بخواهد این کار انجام بشود، چه قدرتی میخواهد؟ چه همتی میخواهد از جانب آن کسی که این دعوت را میخواهد بکند؟ و چه قدرتی میخواهد تا از جهت اجرایی بتواند این را تثبیت بکند؟
تصویر مسئله را با امروزی که ما بودیم باز در نظر بگیریم. هولناکی آن زمان به هولناکی انقلاب اسلامی حتی نبود. چون در جریان انقلاب اسلامی با اینکه جاهلیتی حاکم بود، اما در عین حال مردم مسلمان از بهاصطلاح ریشههای اسلامی بهرهمند بودند. گاهی در نظام فردیشان آن احکام را حفظ کرده بودند. خوی و خلق و فرهنگ اسلامی زمینههایش خیلی بود و در خیلیها هم ریشه دوانده بود و وجود داشت.
لذا جریان زمان پیغمبر فوق این بود. آنهم آن عرب جاهلی که تخاطب باهاش، گفتوگوی باهاش ساده نبود؛ یعنی مردمی نبودند که اهل گفتوگو باشند که بنشینند و وقتی باهاشون صحبت بشود، راضی بشوند و بپذیرند. نه، آنها یک جاهلیت جهلایی بود که آن جاهلیت را برای خودشان افتخار میدیدند و حاضر نبودند دست بردارند. حالا ببینید چه کشیده پیغمبر که توانست تو یک برهه کوتاهی ۱۳ ساله در مکه و ۱۰ ساله در مدینه که ۲۳ سال این دوران بعثت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است، این خلاصه زحمت پیغمبر با این صلوات جزا داده نمیشد.
اللهم صلِّ علی محمد و آل محمد.
پیغمبر چه کرد؟ روشش چه بود؟ آیا میشود این روش را تحلیل کرد و بیان کرد؟ حالا نه به صورت گسترده که خودش کتابهایی را میخواهد تا جزئیات را تحلیل و تجزیه کنند، اما به صورت کلانی که برای ما هم قابل چی باشد؟ امروز قابل اقتدا باشد. ببینیم چگونه میشود اگر با این جوامع روبرو شدیم یا جامعهای که در حدی از جاهلیت با جاهلیت عجین است، بخواهیم تغییر ایجاد کنیم، چه باید بکنیم؟
این تحلیل را مرحوم علامه در این چند دو سه چهار صفحهای که در اینجا هستند، خیلی زیبا و خوب در حقیقت بیان کرده. بد نیست انشاءالله در این مسئله چون مبتلا هستیم، انشاءالله بعد از این ما میخواهیم انشاءالله پرچم توحید را در همه کشورها برافراشته کنیم، علاوه بر کشور خودمان. لذا باید آمادگی داشته باشیم با هر جاهلیتی که مواجه میشویم، نحوه مواجههمان در تبلیغ دین و جذب آنها و دعوت آنها به حق از طریقی که راهش را پیغمبر فرموده، ما هم یاد بگیریم. انشاءالله با همان طریق بتوانیم گسترده بکنیم پرچم دین را و توحید را.
ایشان میفرمایند که سعی میکنیم تندتر هم تطبیق بکنیم ولی در عین حال چون مطلب دقیق است، نمیخواهیم فقط هم از بیرون بگوییم تطبیقش مفید است.
کَیْفَ ظَهَرَتِ الدَّعْوَةُ الإِسْلامِیَّةُ؟ کَانَ وَضْعُ الْمُجْتَمَعِ الإِنْسَانِیِّ یَوْمَئِذٍ فِی عَهْدِ الْجَاهِلِیَّةِ…
ما سَمِعْتَهُ شَنِیدِی که چِه جُورِ مردم را به باطل آوردند. سُلْطَةُ الْفَسَادِ وَ الظُّلْمِ فِیهِمْ فِی جَمِیعِ شُئُونِ حَیَاتِهِمْ کَانَتْ. وَ دِینُ التَّوْحِیدِ هُوَ دِینُ الْحَقِّ یُرِیدُ أَنْ یُعَمِّرَ الْحَقَّ، میخواسته حق را پیاده بکند، وَ یُوَلِّیهِ عَلَیْهِمْ، آنهم تولیت مطلقه، نه در گوشهای بلکه در تمام زندگی اینها ولایت حق را پیاده بکند.
وَ یُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ مِنْ أَلْوَاثِ الشِّرْکِ وَ یُزَکِّی أَعْمَالَهُمْ، که میخواهد اینها را از لَوثِ شِرک طاهر کند و اعمالشان را تزکیه و پاک کند. وَ مُجْتَمَعَهُمْ، که بعد از آنکه فساد ریشه دوانده و شاخ و برگ زده و آنها را پوشانده، میخواهد اینها را تطهیر بکند.
این مرتبه اول که وضع جاهلی را که جلسه گذشته مفصل بیان کردند که تو تمام شئون است پر کرده. وَ بِالْجُمْلَةِ یُرِیدُ اللهُ لِیَهْدِیَهُمْ إِلَی الْحَقِّ الصَّرِیحِ. خدا هم نمیخواهد به حق مجاملهای، حق در حقیقت بالْجُمْلَةِ، نه حق کامل، حق صریح میخواهد اینها را برساند.
وَ مَا یُرِیدُ لِیَجْعَلَ عَلَیْهِمْ مِنْ حَرَجٍ. از یک طرف هم دین الهی هیچگاه حَرَج را جایز نمیداند. اینها وضعشان آنجاست. نقطه شروعشان نقطهای است که الآن درش قرار دارند در این وضع باطل. از این طرف پیغمبر میخواهد اینها را به حق صریح که آن نهایت مطلوبی است که برای آنها قرار داده شده برساند.
از این وضع موجود تا رسیدن به آن وضع مطلوب، حَرَج هم نباید باشد؛ یعنی به جوری زور بشود که اینها با حَرَج مجبور بشوند، به طوری که توانشان هم نباشد، اما خودشان را به زور و جَبر به طوری که تمام طاقتشان را بلکه فوق طاقتشان باشد، بخواهیم اینها را چیکار بکنیم؟ بکشیم. این هم نیست.
ببینید تصویر را قشنگ میکند تا بدانیم حرکت چطور میخواهد یک حرکت کمالی باشد.
وَ مَا یُرِیدُ لِیَجْعَلَ عَلَیْهِمْ مِنْ حَرَجٍ، وَ لَکِنْ یُرِیدُ لِیُطَهِّرَهُمْ وَ لِیُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْهِمْ.
قصد خدا این است، اراده الهی این است که اینها را تطهیر بکند و نعمتش را بر اینها تمام کند. میخواهد هدایتشان بکند، نمیخواهد بکشدشان، نمیخواهد لهشان بکند، میخواهد اینها را جذبشان بکند.
فَکَانَ یَجِبُ أَنْ یُسْتَمَالَ مِنْهُمُ الْبَعْضُ.
حالا اینجا این مطلب مطرح میشود: برای اینکه من اینها را جذب بکنم، در مقابل اینها نمیتوانم در مقابل همهشان یکجا بایستم. چه کنم؟ آیا با یک عدهشان مسامحه کنم؟ با اینها ساخت و پاخت کنم؟ با اینها بسازم؟ کوتاه بیایم؟ اینها را در مقابل بقیه به کار بگیرم؟ بعد از اینکه توانستم آن بقیه را سرکوب کنم یا آنها را تسلیم کنم، آن موقع سراغ اینها بیایم که به کارشان گرفتم، اینها را هم تسلیم کنم؟
میگوید عادتاً سیاستمداران این کار را میکنند به طوری که برای حرکتشان، برای اینکه به مقصودشان برسند، حیله و مکر به کار میگیرند.
به طوری که با یک دسته میسازند، قصدشان هم واقعاً ساختن با اینها نبوده. از ابتدا خیانت جزو ذاتشان بوده. برای اینکه به مقصودشان برسند، هدف وسیله را توجیه میکند. چون هدفشان حاکمیت بود، اینها بر اینکه با عدهای بسازند ابتدا و بعد آنها را بهاصطلاح به خدمتشان بگیرند و تصفیهشان کنند، برایشان عادی است که این کار را بکنند.
اما دین حق چنین کاری را نمیکند. چرا؟ میفرماید: وسیله از جمله اهداف است. نمیشود از باطل استمداد کرد و نتیجه حق باشد. آنها چون سیاستشان و حاکمیتشان هم باطل بود، از وسیله باطل برای رسیدن به باطل استمداد کردن، تو کارشان است، تو ذاتشان است.
اما اگر ما نتیجهاش این است که حق صریح را میخواهیم به آن برسیم، نتیجه آن حق است، ولید آن حق است که میخواهد متولد بشود. نمیشود از مسیر باطل در بهاصطلاح زایش حق استفاده کرد و ولیده حق را به آن رسید. بلکه اگر مسیر باطل باشد، حتماً نتیجه هم تابعی از مسیر میشود.
در اینجا آنها تابع مسیر بودند و برایشان مشکل نبود، چون هدف هم حق نبود. اما جایی که هدف حق باشد، نمیشود مسیر باطل باشد. خود این گفتنش ساده است، اما در بالا و پایین کردن و رسیدن به آن نتیجه، اگر ما یقین کنیم هدف به هیچ وجه وسیله را توجیه نمیکند، آن وقت در برنامهریزیها کاملاً باید چی باشیم؟ کاملاً باید رعایت حق را حتی در مسیر داشته باشیم.
نمیشود دروغ گفت، نمیشود خیانت کرد، نمیشود با مردم دورویی کرد. اگر دورویی کردیم، خیانت کردیم، خلاف عهد کردیم، آن نتیجه هم حتماً چی هستش؟ باطل میشود. نمیشود بگوییم ما با این راه حرکت میکنیم ولی نتیجه درست میشود. میگوید: آن نتیجه مادی بود که با این سازگار بود، اما نتیجه امکانپذیر نیست.
ایشان میفرماید که: بله، هذا النحو دیگر آن مقدمات گفته ایشان:
هذا النحو من السلوک إلی الغرض، که هدف وسیله را توجیه بکند، قَلَّ ما یَتَخَلَّفُ عن الإِصَالِ إلی المقاصد. معمولاً به نتیجه میرسد از این راه کسانی که میروند، حیله و مکر میکنند، ابتدا با عدهای میسازند، بعداً خلاصه آنها را هم سرکوب میکنند. اینها غالباً تو محاسبات عادی به نتیجه میرسند.
فی أی بابٍ؟ الحقُّ الصَّریح. این تو باب حق صریح امکانپذیر نیست.
وَ هُوَ الَّذی طَعَمَهُ الدَّعْوَةُ الإِسلامیَّة. دعوت اسلامی پیغمبر این را قصد کرده بود.
فَإِنَّ الغایةَ وَلیدَةُ مُقَدِّماتِها و وَسائِلِها. غایت چیست؟ فرزند مقدمات و وسایل است. اگر وسیله و آن بهاصطلاح راه و مسیر باطل باشد، نتیجه میشود باطل. لذا نمیشود که مسیر غلط را برویم و بگوییم میرسیم به نتیجه. اگر رسیدیم، آن وقت حواسمان را جمع میکنیم. میگوید: امکانپذیر نیست.
فَإِنَّ الغایةَ وَلیدَةُ مُقَدِّماتِها و وَسائِلِها.
وَ کَیْفَ مُمْکِنٌ حَقٌّ إذا کانَ أَبَواهُ، أی المُقَدِّماتُ و الوسائلُ، باطِلاً؟ از پدر و مادر باطل، حق متولد نمیشود.
کَیْفَ یُمْکِنُ أَنْ یَلِدَ الباطِلُ حَقّاً؟ وَ أَنْ یُنْتِجَ تَسْقِیماً صَحِیحاً؟ نمیشود مریض و بهاصطلاح کسی که بیمار است، از او سالم و صحیح متولد بشود.
وَ الوَلیدُ مَجْمُوعَةٌ مَأْخُوذَةٌ مِنَ الذَّیْنِ یَلِدَانِهِ. این ولیده (فرزند)، مجموعهای است که از پدر و مادرش گرفته شده است.
وَ بَقِیَّةُ السِّیاسَةِ وَ أَهْوائِها أَنْ تَسْتَوْلِیَ السِّیاسَةُ، میخواهد نحوهای باشد که پیروز باشد.
او میخواهد حاکمیت پیدا کند، میخواهد تصدّر و ریاست پیدا کند. او با هر وصفی از اوصاف خیر و شر، مهم نیست که راهش درست باشد یا غلط، وسیله حق باشد یا باطل، میخواهد تصدّر سیاست پیدا کند.
وَ الحَقُّ وَ الباطِلُ، او بر هر وصفی که انطباق پیدا کند، لا هَوی لَها فِی الحَقِّ. بلکه اصلاً در سر او هوای حق نیست.
وَ إِلّا، تصدّر جزو مقاصدش نمیشد. کسی که میخواهد ریاست پیدا کند، خودپرستیاش باعث شده، لذا حقی اصلاً دنبالش نیست.
لا هَوی لَها فِی الحَقِّ. اصلاً میلی به حق ندارد.
وَ إِلّا، به دنبال این ریاست برنمیآمد.
لکِنَّ الدَّعْوَةَ الحَقَّةَ لا تَبْتَغِی إِلّا لِغَرَضِ الحَقِّ. اما دعوت حق فقط برای غرض حق در حقیقت تعبیه شده و چیده شده.
وَ لَوْ تَوَسَّلَ إِلَیْهِ بِباطِلٍ، لَکانَ ذلِکَ مِنْها إمْضاءً وَ إنْفاذاً لِلْباطِلِ. اگر آن بهاصطلاح دعوت حق، برای اینکه به حق برسد، به باطل چنگ بزند، اینجا چه کار کرده؟ باطل را امضا کرده برای اینکه به کار بگیرد تا به حق برسد.
إنْفاذاً لِلْباطِلِ. باطل را نافذ کرده.
فَتَصِیرُ دَعْوَةً باطِلَةً، لا دَعْوَةً حَقَّةً. پس هدف وسیله را در راه حق توجیه نمیکند.
پیغمبر با این هم مواجه است. پس آن ابتدا که جاهلیت، آن مطلوب که حق صریح، مسیر هم باید هیچ باطلی آغشته به آن نشود.
دارد تصویر مسئله را میکند. ببینید کاملاً دارد کاربردی به مسئله نگاه میکند. روی هوا نیست، روی صحنه و میدان است.
وَ لِحاظِ الحَقیقَةِ، ظُهُوراتٌ بارِزَةٌ فی سِیرَةِ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.
برای این حقیقتی که هدف وسیله را توجیه نمیکند، مصادیق بسیار بارزی در زندگی پیغمبر وجود دارد و همچنین در سیره آل پیغمبر وجود دارد.
وَ بِذلِکَ أَمَرَهُ رَبُّهُ. که خدا هم به این امر کرده.
القرآن فی مَواطنِهِ، بلکه خود قرآن هم دائماً بر همین مسئله نازل شده. شاهدش این است که در آن جاهایی که رَاوَدُوهُ فِیها، با او رفتوآمد میکردند لِلمُساهَلَةِ أو المُداهَنَةِ، که اگر تو در این مسئله یک خورده کوتاه بیایی، ما به تو میپیوندیم.
اگر این حرفها را مثلاً اینجور نزنی، ما به تو میپیوندیم. میتوانست بگوید که: باشد، من هم این حرفها را در حقیقت چیکار میکنم؟ کمتر میزنم. آنها هم حاضر بودند با این جلو بیایند. بعد که سلطه پیدا میکرد، حرف میزد. میتوانست این کار را بکند.
اما از اول، با اینکه ضعیف بود، با اینکه در مکه قدرتی نداشت، تحت ضعف ظاهری هم بود، اما پیشنهادهای اینها را هیچکدامشان را قبول نکرد. مداهنه نکرد، سستی نکرد.
میفرماید که: وَ لَوْ فی مَواطنٍ راوَدُوهُ فِیها، لِلمُساهَلَةِ أو المُداهَنَةِ، وَ لَوْ یَسیراً.
یک مقدار آنها حاضر بودند بگویند: یک کمی عقب بنشین. همین یککم عقبنشستن باعث میشد ما بیاییم جلو. آنها هم دنبال یک توجیهی برای کارشان بودند که بگویند اگر ما هم قبول کردیم، چون یک خورده این آمد عقبتر، یک قدری عقبنشینی کرد. همین را بتوانند سرمایه کنند برای اینکه بگویند ما آمدیم. کوتاهآمدن خودشان را با این کوتاهآمدن پیغمبر توجیه بکنند.
میگوید: حاضر نشد پیغمبر کوتاه بیاید که بگوید ما جریانمان چی بشود؟ برد-برد بشود. تو بردی که ما را دیدی، ما بردیم که گفتیم پیغمبر کوتاه آمد. یعنی هر دومان چی باشیم؟ سرفراز باشیم. هم ما سرفرازیم بهعنوان مشرکین، هم تو سرفرازی بهعنوان اسلام.
میگوید: نمیشود آخه اینجوری که هم اسلام سرافراز باشد، هم شرک سرافراز باشد. این دوتا نمیشود. سرافرازی یکی به قیمت سرافکندگی دیگری تمام خواهد شد. لذا میگوید اینجا:
قال تعالی: قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ، لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ، وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ، وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُمْ، وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ، لَکُمْ دینُکُمْ وَ لِیَ دینِ.
این کوتاهآمدن پیغمبر در همین حد بود که هر کس کار خودش را بکند.
پیغمبر در موقع ضعف بود، در مکه، با اینکه در موضع ضعف بود، در مکه این بهاصطلاح استحکام و رسوخ را داشت. یک ذره کوتاه نیامد از دینش که آنها میخواستند تا حتی قبول دین پیغمبر را بکنند. کوتاه نیامد.
تازه این تو مکه بود. جایی بود که آنها گفتند: شما دین خودتان، من دین خودم. اما وقتی تازه به حاکمیت رسید، همین مقدار هم راضی نمیشد که شما به دین خودتان، من به دین خودم.
معنی ندارد که شما به دین خودتان در جایی که یک عمل فردی در خانهتان باشد، کسی دیگری را تحت تأثیر قرار ندهید. اما اگر قرار باشد مردم را به استضعاف بکشد، من آنجا کوتاه نمیآیم. آنجا هم ساکت نمینشینم. آنجا هم باید آنها را نجات بدهم.
الْمُسْتَضْعَفینَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ، وقتی که آنها ندا دارند که از دست ظالمین نجات پیدا کنند، پیغمبر خودش را میرساند برای نجات آنها.
تازه اینجا تو مکه است و این جریان مکیه که اینها اینقدر خلاصه هیچ کوتاه نیامد پیغمبر.
بعد میفرماید: وَ لَوْلا أَنْ ثَبَّتْناکَ، لَقَدْ کِدْتَ تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ شَیْئاً قَلیلاً.
إِذاً لَأَذَقْناکَ ضِعْفَ الْحَیاةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ.
که اگر ما پشتیبان تو نبودیم، تو را تثبیت نمیکردیم، ممکن بود قلب تو مقداری درش میل به اینها پیدا شود.
نه اینکه پیغمبر میل قلبی به اینها پیدا کند! معلوم است این لَوْلا أَنْ ثَبَّتْناکَ، این لَوْلایی است که قطعاً محقق است.
چرا؟ مثل آن جایی است که میفرماید: لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْلا أَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ.
اگر یوسف برهان رب را نمیدید، ممکن بود او هم میل پیدا کند. اما یوسف حقیقت وجودیش با برهان رب عجین بود. نه اینکه یکدفعه میل پیدا کرد، کمربندش را باز کرد، چنانچه بعضی دیگران نقل میکنند.
بعد یکدفعه آن بت زلیخا را دید که زلیخا رویش را پوشاند. بعد از زلیخا یاد گرفت اگر زلیخا روی بتش را میپوشاند، من در محضر و منظر خدای سبحان هستم. آن موقع رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ شد.
یا دید که مثلاً حضرت یعقوب را ایستاده جلوش دارد تهدیدش میکند، رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ.
اینها آن نکات ضعیفی است که با توحید انبیا سازگار نیست. بلکه آنجا دارد که اگر این حقیقت وجودی که پیغمبر یوسف صدیق با خدای سبحان داشت، اگر نبود این رابطه…
نه اینکه بعداً ایجاد شد. اگر نبود این رابطه، لَوْلا أَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ، اگر نبود برهان رب که دائماً با یوسف بود، نه بعداً ایجاد شد.
لَوْلا أَنْ رَأی، یعنی آن حقیقت دائمی اگر از وجود پیغمبر صدیق جدا بود، طبیعت هر انسانی چی بود؟ این بود که ممکن بود طبیعت بدون آن کمال…
بدون آن کمال هم کمال عرضی نیست که گاهی باشد، گاهی نباشد. آن کمال ذاتی انبیا که سبب عصمت آنها میشود، اینجا از همان سنخ است.
که اگر نبود، نه اینکه پیغمبر در دلش میل ایجاد شد، بعد خدا غیرتی شد (نعوذ بالله) اینجور بگوییم که بد دید پیغمبرش دارد تو دلش میل به اینها پیدا میکند، خدا تثبیتش کرد که نکند این کار را بکنی.
یعنی خدا دائماً تو را تثبیت میکند به لحاظ آن حقیقت نبوت و ایمان و روح قدسی و روح ایمانی که در وجود تو هست. این تصور دائمی است. این اگر نبود، این که تو واجد این اصلاً نبودی.
البته بهعنوان یک بشر عادی فقط، حتی ایمان نداشتی، آن موقع میل طبیعی بود که لَوْلا أَنْ ثَبَّتْناکَ، طبیعی هر وجودی است که میل در وجودش، هرچند کم، بشود که حرف آنها را گوش بکند، به میل آنها رفتار بکند.
پس این را مراقب باشیم. نگوییم یک موقع پیغمبر تو دلش آمد که با اینها مصالحه کند، دست از حق قدری حتی کم بردارد، بعد خدا یکدفعه تشر زد به او. خدا او را در حقیقت چیکار کرد؟ او را در حقیقت از این کار باز داشت. نه، اصلاً این راه ندارد.
تو یک مؤمن حقیقی، این راه ندارد، چه برسد به اینکه چی باشد؟ پیغمبر اکرم باشد. ما توی بهاصطلاح الان مقام معظم رهبری را نمیبینیم یک ذره اینجور توش بهاصطلاح تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ قَلِیلاً، که اینها شاگرد مکتب پیغمبر و ائمه محسوب میشوند.
چه برسد به خود پیغمبر اکرم که مبدأ این حقیقت است. ذرهای تو مسئله شک و شبهه برایتان تزلزل ایجاد نشود که راه بسته بود.
اما دارد فرض مسئله را میکند که اگر نبود این رابطه پیغمبر، این روح ایمانی و روح قدسی که در وجود مبارک پیغمبر بود، اگر نبود، لَوْلا، لَوْلایِ امْتِناعِیَّةٌ، است.
لَوْلا أَنْ ثَبَّتْناکَ، اگر نبود این، البته ممکن بود تو میل پیدا بکنی، میل قلیلی به سوی آنها.
بله، بله، ببینید تعبیر. ببینید اینجا: تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ، تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ، یعنی میل.
ببینید، یک موقع هستش انسان خلاف میلش مجبور میشود یک جا هیچ کار بکند، خلاف میلش کوتاه بیاید تا در حقیقت مثلاً چیکار بکند؟ لشکر را نجات بدهد.
یک عقبنشینی تاکتیکی. مثلاً جعفر بن ابیطالب در جنگ موته و مثلاً عبدالله بن رواحه و زید بن مثلاً یک عقبنشینی تاکتیکی که بتوانند لشکر را نجات بدهند.
اما یک موقع هستش که شما میگویید میل پیدا میکند. یعنی دلش میخواهد یک قدری از این رو.
تا همین میل قلیل هم، تا به نگاه اینکه رشد ایجاد بشود، میگوید این میل غلط است.
اما خلاف میل من شکست خوردم، مجبورم عقبنشینی بکنم. مجبورم در اینجا صلح کنم. عیبی ندارد که خب این شکستخورده آدم، آنجا در حقیقت چی شده؟ عقبنشینی که جزو در حقیقت مسائلی است که اگر ولی در حقیقت تشخیص بدهد، در جایی ما نمیگوییم عقبنشینی نداریم.
ما نمیگوییم نرمش قهرمانانه نه. نرمش ذلیلانه. نرمش قهرمانانه یعنی آمدن عقب برای بهاصطلاح حمله بالاتر.
اینکه عیبی ندارد. اما میل پیدا بشود برای اینکه رشد بکنیم، با اینها خلاصه بسازیم برای اینکه رشد بکنیم.
لَقَدْ تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ قَلِیلاً، یعنی به سوی اینها میل پیدا کردن. این میل کاملاً باطل است.
از آن طرف هم دسیسه و مکر هم غلط است. یعنی نمیخواهیم هم خدعه بکنیم.
اگر یک جایی کوتاه آمدیم، قشنگ آشکار و واضح. اگر عقبنشینی هم میکنیم، عقبنشینی، آن هم میفهمد برای این است که ما تجدید قوا کنیم.
وقتی که مثلاً حزبالله الان صلح امضا میکند، معلوم است توانش یک قدری فشار آمده به او. معلوم است که مایل به صلح است تا بازسازی بکند خودش را.
این عقبنشینی تاکتیکی و قبول مصالحه از سویی برای حزبالله بود، از سویی برای دشمن بود. طرفین در حقیقت هر دو احتیاج به تجدید قوا داشتند و ضروری هم بود برای هر دو. هر دو کوتاه آمدند.
اما لَقَدْ تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ قَلِیلاً نیست. او میداند که هر لحظه این آماده است برای اینکه حمله بکند به او. دارد خودش هم بازسازی میکند برای حمله. لذا این معلوم است دیگر. اینها که اشکالی ندارد.
پس اگر امام مثلاً رحمةالله علیه در قطعنامه ۵۹۸ پذیرفت و عنوان هم کرد که این جام زهر است که من مینوشم، خب شرایط به گونهای بود که دشمن با یک تهاجم ویژهای که حتی تهدید به جریان بهاصطلاح سلاح اتمی کرده بودند، شیمیایی بودند و با اتمی هم تهدید کرده بودند.
به نحوی در اختیارشان تا حدودی قرار داده بودند و این تهدید را میخواستند عملیاتی هم بکنند. همه هم پشتیبانش بودند. خب گاهی لازم میشود انسان تو آنجا چیکار بکند؟ یک قدری از آن مقصد اولیهاش کوتاه بیاید.
اما نه به قصدی که تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ قَلِیلاً. درسته از باب حفظ در حقیقت.
البته اینجا هست. در هر صورتی که جنگ را ادامه نمیدهیم به صورتی که همه به شهادت برسند که ممکن است جایی هم این لازم باشد.
اما در آنجایی که قوا تحلیل رفته و امکان جنگ دیگر امکان ندارد، مگر اینکه همه از دست بروند. خب آنجا معلوم است فرمانده تشخیص میدهد.
بارها هم شده عقبنشینی محقق شده. تو جنگهای پیغمبر هم بوده. اما بازسازی نیرو، دوباره حمله مجدد، برخورد مجدد، اینها درست هم هست. همیشه بوده.
لذا اگر صلح حدیبیه است که آنجا پیروزی بود. دشمن عقبنشینی کرد. تا به حال دشمن مقابله جدی داشت، ما دفاع میکردیم.
بعد از آن مصالحه تساوی شد. یعنی اینکه از حالا به بعد از مرحله دفاعی ما به مرحله تساوی مقابل کشیده شد. یعنی گفت: من حمله نمیکنم، من تعرض نمیکنم.
که اصلاً قبول این از جانب مشرکین و تمام دشمنان اسلام یک فتح بزرگی برای اسلام بود که اسلام را بهعنوان یک توان و قوه قدر به رسمیت شناختند. آمدند با هم مصالحه کردند.
ببینید این مصالحه را تو آن فرض ببینید، نه تو فرض قدرت اسلام. تو فرضی که اسلام در حال دفاع بوده همیشه و آنها تهاجم میکردند.
حالا آنهایی که اصلاً این را به رسمیت نمیشناختند و دائماً درصدد از بین بردنش بودند، به این نتیجه رسیدند که ما نمیتوانیم از بین ببریم.
در قبال یک گروه، خیلی سرافکندگیه. درسته؟ پس این مصالحه پیروزی محسوب میشود، نه شکست باشد. معلوم است، کاملاً.
آن کیدی که در رابطه با مسئله قرار دادن آن بهاصطلاح پیمانه در خلاصه آن بار و محمل برادر بود، او کیدی نبود که کید باشد.
یعنی از سنخ آشکار کردن کید در حقیقت چی بود؟ خود برادرها بود که تا وقتی که این پیش آمد، آنجا در حقیقت این سرق فقط سر قبل این را میخواست آشکار بکند که اینها گفتند: اگر این امروز سرقت کرده، به یمین برادرش هم چیکار کرده؟
یعنی اشاره به همان داستان حضرت یوسف (ع) که برادرانش او را به سرقت متهم کردند. اینجا حضرت یوسف با تدبیر، حقیقت را آشکار کرد و نشان داد که آنها خودشان هم در گذشته دچار خیانت شده بودند.
مصادیق بسیار بارزی در زندگی پیغمبر وجود دارد و همچنین در سیره آل پیغمبر وجود دارد. وَبِذلِکَ أَمَرَهُ رَبُّهُ، که خدا هم به این امر او را فرمان داده است.
القُرآنُ فی مَواطِنِهِ، بلکه خود قرآن هم دائماً بر همین مسئله نازل شده است. شاهدش این است که در آن جاهایی که رَاوَدُوهُ فِیها، با او رفتوآمد میکردند لِلمُساهَلَةِ أو المُداهَنَةِ، که اگر تو در این مسئله یک خورده کوتاه بیایی، ما به تو میپیوندیم.
اگر این حرفها را مثلاً اینجور نزنی، ما به تو میپیوندیم. میتوانست بگوید که: باشد، من هم این حرفها را در حقیقت چیکار میکنم؟ کمتر میزنم. آنها هم حاضر بودند با این جلو بیایند. بعد که سلطه پیدا میکرد، حرف میزد. میتوانست این کار را بکند.
اما از اول، با اینکه ضعیف بود، با اینکه در مکه قدرتی نداشت، تحت ضعف ظاهری هم بود، اما پیشنهادهای اینها را هیچکدامشان را قبول نکرد. مداهنه نکرد، سستی نکرد.
میفرماید که: وَلَوْ فی مَواطِنٍ رَاوَدُوهُ فِیها، لِلمُساهَلَةِ أو المُداهَنَةِ، وَ لَوْ یَسیراً.
یک مقدار آنها حاضر بودند بگویند: یک کمی عقب بنشین. همین یککم عقبنشستن باعث میشد ما بیاییم جلو. آنها هم دنبال یک توجیهی برای کارشان بودند که بگویند اگر ما هم قبول کردیم، چون یک خورده این آمد عقبتر، یک قدری عقبنشینی کرد. همین را بتوانند سرمایه کنند برای اینکه بگویند ما آمدیم. کوتاهآمدن خودشان را با این کوتاهآمدن پیغمبر توجیه بکنند.
میگوید: حاضر نشد پیغمبر کوتاه بیاید که بگوید ما جریانمان چی بشود؟ برد-برد بشود. تو بردی که ما را دیدی، ما بردیم که گفتیم پیغمبر کوتاه آمد. یعنی هر دومان چی باشیم؟ سرفراز باشیم. هم ما سرفرازیم بهعنوان مشرکین، هم تو سرفرازی بهعنوان اسلام.
میگوید: نمیشود آخه اینجوری که هم اسلام سرافراز باشد، هم شرک سرافراز باشد. این دوتا نمیشود. سرافرازی یکی به قیمت سرافکندگی دیگری تمام خواهد شد. لذا میگوید اینجا:
قال تعالی: قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ، لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ، وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ، وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُمْ، وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ، لَکُمْ دینُکُمْ وَ لِیَ دینِ.
این کوتاهآمدن پیغمبر در همین حد بود که هر کس کار خودش را بکند.
پیغمبر در موقع ضعف بود، در مکه، با اینکه در موضع ضعف بود، در مکه این بهاصطلاح استحکام و رسوخ را داشت. یک ذره کوتاه نیامد از دینش که آنها میخواستند تا حتی قبول دین پیغمبر را بکنند. کوتاه نیامد.
تازه این تو مکه بود. جایی بود که آنها گفتند: شما دین خودتان، من دین خودم. اما وقتی تازه به حاکمیت رسید، همین مقدار هم راضی نمیشد که شما به دین خودتان، من به دین خودم.
معنی ندارد که شما به دین خودتان در جایی که یک عمل فردی در خانهتان باشد، کسی دیگری را تحت تأثیر قرار ندهید. اما اگر قرار باشد مردم را به استضعاف بکشد، من آنجا کوتاه نمیآیم. آنجا هم ساکت نمینشینم. آنجا هم باید آنها را نجات بدهم.
الْمُسْتَضْعَفینَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ، وقتی که آنها ندا دارند که از دست ظالمین نجات پیدا کنند، پیغمبر خودش را میرساند برای نجات آنها.
تازه اینجا تو مکه است و این جریان مکیه که اینها اینقدر خلاصه هیچ کوتاه نیامد پیغمبر.
بعد میفرماید: وَ لَوْلا أَنْ ثَبَّتْناکَ، لَقَدْ کِدْتَ تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ شَیْئاً قَلیلاً.
إِذاً لَأَذَقْناکَ ضِعْفَ الْحَیاةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ.
که اگر ما پشتیبان تو نبودیم، تو را تثبیت نمیکردیم، ممکن بود قلب تو مقداری درش میل به اینها پیدا شود.
نه اینکه پیغمبر میل قلبی به اینها پیدا کند! معلوم است این لَوْلا أَنْ ثَبَّتْناکَ، این لَوْلایی است که قطعاً محقق است.
چرا؟ مثل آن جایی است که میفرماید: لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْلا أَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ.
اگر یوسف برهان رب را نمیدید، ممکن بود او هم میل پیدا کند. اما یوسف حقیقت وجودیش با برهان رب عجین بود. نه اینکه یکدفعه میل پیدا کرد، کمربندش را باز کرد، چنانچه بعضی دیگران نقل میکنند.
بعد یکدفعه آن بت زلیخا را دید که زلیخا رویش را پوشاند. بعد از زلیخا یاد گرفت اگر زلیخا روی بتش را میپوشاند، من در محضر و منظر خدای سبحان هستم. آن موقع رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ شد.
یا دید که مثلاً حضرت یعقوب را ایستاده جلوش دارد تهدیدش میکند، رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ.
اینها آن نکات ضعیفی است که با توحید انبیا سازگار نیست. بلکه آنجا دارد که اگر این حقیقت وجودی که پیغمبر یوسف صدیق با خدای سبحان داشت، اگر نبود این رابطه…
نه اینکه بعداً ایجاد شد. اگر نبود این رابطه، لَوْلا أَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ، اگر نبود برهان رب که دائماً با یوسف بود، نه بعداً ایجاد شد.
لَوْلا أَنْ رَأی، یعنی آن حقیقت دائمی اگر از وجود پیغمبر صدیق جدا بود، طبیعت هر انسانی چی بود؟ این بود که ممکن بود طبیعت بدون آن کمال…
بدون آن کمال هم کمال عرضی نیست که گاهی باشد، گاهی نباشد. آن کمال ذاتی انبیا که سبب عصمت آنها میشود، اینجا از همان سنخ است.
که اگر نبود، نه اینکه پیغمبر در دلش میل ایجاد شد، بعد خدا غیرتی شد (نعوذ بالله) اینجور بگوییم که بد دید پیغمبرش دارد تو دلش میل به اینها پیدا میکند، خدا تثبیتش کرد که نکند این کار را بکنی.
یعنی خدا دائماً تو را تثبیت میکند به لحاظ آن حقیقت نبوت و ایمان و روح قدسی و روح ایمانی که در وجود تو هست. این تصور دائمی است.
این اگر نبود، این که تو واجد این اصلاً نبودی. البته بهعنوان یک بشر عادی فقط، حتی ایمان نداشتی، آن موقع میل طبیعی بود که:
لَوْلا أَنْ ثَبَّتْناکَ.
طبیعی هر وجودی است که میل در وجودش، هرچند کم، بشود که حرف آنها را گوش بکند، به میل آنها رفتار بکند.
پس این را مراقب باشیم. نگوییم یک موقع پیغمبر تو دلش آمد که با اینها مصالحه کند، دست از حق قدری حتی کم بردارد، بعد خدا یکدفعه تشر زد به او. خدا او را در حقیقت چیکار کرد؟ او را در حقیقت از این کار باز داشت. نه، اصلاً این راه ندارد.
تو یک مؤمن حقیقی، این راه ندارد، چه برسد به اینکه چی باشد؟ پیغمبر اکرم باشد.
ما توی بهاصطلاح الان مقام معظم رهبری را نمیبینیم یک ذره اینجور توش بهاصطلاح تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ قَلِیلاً، که اینها شاگرد مکتب پیغمبر و ائمه محسوب میشوند.
چه برسد به خود پیغمبر اکرم که مبدأ این حقیقت است. ذرهای تو مسئله شک و شبهه برایتان تزلزل ایجاد نشود که راه بسته بود.
اما دارد فرض مسئله را میکند که اگر نبود این رابطه پیغمبر، این روح ایمانی و روح قدسی که در وجود مبارک پیغمبر بود، اگر نبود، لَوْلا، لَوْلایِ امْتِناعِیَّةٌ، است.
لَوْلا أَنْ ثَبَّتْناکَ، اگر نبود این، البته ممکن بود تو میل پیدا بکنی، میل قلیلی به سوی آنها.
بله، بله، ببینید تعبیر. ببینید اینجا: تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ، تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ، یعنی میل.
ببینید، یک موقع هستش انسان خلاف میلش مجبور میشود یک جا هیچ کار بکند، خلاف میلش کوتاه بیاید تا در حقیقت مثلاً چیکار بکند؟ لشکر را نجات بدهد.
یک عقبنشینی تاکتیکی. مثلاً جعفر بن ابیطالب در جنگ موته و مثلاً عبدالله بن رواحه و زید بن مثلاً یک عقبنشینی تاکتیکی که بتوانند لشکر را نجات بدهند.
اما یک موقع هستش که شما میگویید میل پیدا میکند. یعنی دلش میخواهد یک قدری از این رو.
تا همین میل قلیل هم، تا به نگاه اینکه رشد ایجاد بشود، میگوید این میل غلط است.
اما خلاف میل من شکست خوردم، مجبورم عقبنشینی بکنم. مجبورم در اینجا صلح کنم. عیبی ندارد که خب این شکستخورده آدم، آنجا در حقیقت چی شده؟ عقبنشینی که جزو در حقیقت مسائلی است که اگر ولی در حقیقت تشخیص بدهد، در جایی ما نمیگوییم عقبنشینی نداریم.
ما نمیگوییم نرمش قهرمانانه نه. نرمش ذلیلانه. نرمش قهرمانانه یعنی آمدن عقب برای بهاصطلاح حمله بالاتر.
اینکه عیبی ندارد. اما میل پیدا بشود برای اینکه رشد بکنیم، با اینها خلاصه بسازیم برای اینکه رشد بکنیم.
لَقَدْ تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ قَلِیلاً، یعنی به سوی اینها میل پیدا کردن. این میل کاملاً باطل است.
از آن طرف هم دسیسه و مکر هم غلط است. یعنی نمیخواهیم هم خدعه بکنیم.
اگر یک جایی کوتاه آمدیم، قشنگ آشکار و واضح. اگر عقبنشینی هم میکنیم، عقبنشینی، آن هم میفهمد برای این است که ما تجدید قوا کنیم.
وقتی که مثلاً حزبالله الان صلح امضا میکند، معلوم است توانش یک قدری فشار آمده به او. معلوم است که مایل به صلح است تا بازسازی بکند خودش را.
این عقبنشینی تاکتیکی و قبول مصالحه از سویی برای حزبالله بود، از سویی برای دشمن بود. طرفین در حقیقت هر دو احتیاج به تجدید قوا داشتند و ضروری هم بود برای هر دو. هر دو کوتاه آمدند.
اما لَقَدْ تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ قَلِیلاً نیست. او میداند که هر لحظه این آماده است برای اینکه حمله بکند به او. دارد خودش هم بازسازی میکند برای حمله. لذا این معلوم است دیگر. اینها که اشکالی ندارد.
پس اگر امام مثلاً رحمةالله علیه در قطعنامه ۵۹۸ پذیرفت و عنوان هم کرد که این جام زهر است که من مینوشم، خب شرایط به گونهای بود که دشمن با یک تهاجم ویژهای که حتی تهدید به جریان بهاصطلاح سلاح اتمی کرده بودند، شیمیایی بودند و با اتمی هم تهدید کرده بودند.
به نحوی در اختیارشان تا حدودی قرار داده بودند و این تهدید را میخواستند عملیاتی هم بکنند. همه هم پشتیبانش بودند. خب گاهی لازم میشود انسان تو آنجا چیکار بکند؟ یک قدری از آن مقصد اولیهاش کوتاه بیاید.
اما نه به قصدی که تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ قَلِیلاً. درسته از باب حفظ در حقیقت.
البته اینجا هست. در هر صورتی که جنگ را ادامه نمیدهیم به صورتی که همه به شهادت برسند که ممکن است جایی هم این لازم باشد.
اما در آنجایی که قوا تحلیل رفته و امکان جنگ دیگر امکان ندارد، مگر اینکه همه از دست بروند. خب آنجا معلوم است فرمانده تشخیص میدهد.
بارها هم شده عقبنشینی محقق شده. تو جنگهای پیغمبر هم بوده. اما بازسازی نیرو، دوباره حمله مجدد، برخورد مجدد، اینها درست هم هست. همیشه بوده.
لذا اگر صلح حدیبیه است که آنجا پیروزی بود. دشمن عقبنشینی کرد. تا به حال دشمن مقابله جدی داشت، ما دفاع میکردیم.
بعد از آن مصالحه تساوی شد. یعنی اینکه از حالا به بعد از مرحله دفاعی ما به مرحله تساوی مقابل کشیده شد. یعنی گفت: من حمله نمیکنم، من تعرض نمیکنم.
که اصلاً قبول این از جانب مشرکین و تمام دشمنان اسلام یک فتح بزرگی برای اسلام بود که اسلام را بهعنوان یک توان و قوه قدر به رسمیت شناختند. آمدند با هم مصالحه کردند.
بشود که حرف آنها را گوش بکند، به میل آنها رفتار بکند. پس این را مراقب باشیم، نگوییم یک موقع پیغمبر تو دلش آمد که با اینها مصالحه کند، دست از حق قدری حتی کم بردارد، بعد خدا یکدفعه تشر زد به او. خدا او را در حقیقت چیکار کرد؟ او را در حقیقت از این کار بازداشت. نه، اصلاً این راه ندارد.
تو یک مؤمن حقیقی، این راه ندارد، چه برسد به اینکه چی باشد؟ پیغمبر اکرم باشد.
ما توی بهاصطلاح الان مقام معظم رهبری را نمیبینیم که یک ذره اینجور توش بهاصطلاح تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ قَلِیلاً، که اینها شاگرد مکتب پیغمبر و ائمه محسوب میشوند.
چه برسد به خود پیغمبر اکرم که مبدأ این حقیقت است. ذرهای تو مسئله شک و شبهه برایتان تزلزل ایجاد نشود که راه بسته بود.
اما دارد فرض مسئله را میکند که اگر نبود این رابطه پیغمبر، این روح ایمانی و روح قدسی که در وجود مبارک پیغمبر بود، اگر نبود، لَوْلا، لَوْلایِ امْتِناعِیَّةٌ، است.
لَوْلا أَنْ ثَبَّتْناکَ، اگر نبود این، البته ممکن بود تو میل پیدا بکنی، میل قلیلی به سوی آنها.
بله، بله، ببینید تعبیر. ببینید اینجا: تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ، تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ، یعنی میل.
ببینید، یک موقع هستش انسان خلاف میلش مجبور میشود یک جا هیچ کار بکند، خلاف میلش کوتاه بیاید تا در حقیقت مثلاً چیکار بکند؟ لشکر را نجات بدهد.
یک عقبنشینی تاکتیکی. مثلاً جعفر بن ابیطالب در جنگ موته و مثلاً عبدالله بن رواحه و زید بن حارثه، یک عقبنشینی تاکتیکی که بتوانند لشکر را نجات بدهند.
اما یک موقع هستش که شما میگویید میل پیدا میکند. یعنی دلش میخواهد یک قدری از این رو.
تا همین میل قلیل هم، تا به نگاه اینکه رشد ایجاد بشود، میگوید این میل غلط است.
اما خلاف میل من شکست خوردم، مجبورم عقبنشینی بکنم. مجبورم در اینجا صلح کنم. عیبی ندارد که خب این شکستخورده آدم، آنجا در حقیقت چی شده؟ عقبنشینی که جزو در حقیقت مسائلی است که اگر ولی در حقیقت تشخیص بدهد، در جایی ما نمیگوییم عقبنشینی نداریم.
ما نمیگوییم نرمش قهرمانانه نه. نرمش ذلیلانه. نرمش قهرمانانه یعنی آمدن عقب برای بهاصطلاح حمله بالاتر.
اینکه عیبی ندارد. اما میل پیدا بشود برای اینکه رشد بکنیم، با اینها خلاصه بسازیم برای اینکه رشد بکنیم.
لَقَدْ تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ قَلِیلاً، یعنی به سوی اینها میل پیدا کردن. این میل کاملاً باطل است.
از آن طرف هم دسیسه و مکر هم غلط است. یعنی نمیخواهیم هم خدعه بکنیم.
اگر یک جایی کوتاه آمدیم، قشنگ آشکار و واضح. اگر عقبنشینی هم میکنیم، عقبنشینی، آن هم میفهمد برای این است که ما تجدید قوا کنیم.
وقتی که مثلاً حزبالله الان صلح امضا میکند، معلوم است توانش یک قدری فشار آمده به او. معلوم است که مایل به صلح است تا بازسازی بکند خودش را.
این عقبنشینی تاکتیکی و قبول مصالحه از سویی برای حزبالله بود، از سویی برای دشمن بود. طرفین در حقیقت هر دو احتیاج به تجدید قوا داشتند و ضروری هم بود برای هر دو. هر دو کوتاه آمدند.
اما لَقَدْ تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ قَلِیلاً نیست. او میداند که هر لحظه این آماده است برای اینکه حمله بکند به او. دارد خودش هم بازسازی میکند برای حمله. لذا این معلوم است دیگر. اینها که اشکالی ندارد.
پس اگر امام مثلاً رحمةالله علیه در قطعنامه ۵۹۸ پذیرفت و عنوان هم کرد که این جام زهر است که من مینوشم، خب شرایط به گونهای بود که دشمن با یک تهاجم ویژهای که حتی تهدید به جریان بهاصطلاح سلاح اتمی کرده بودند، شیمیایی بودند و با اتمی هم تهدید کرده بودند.
به نحوی در اختیارشان تا حدودی قرار داده بودند و این تهدید را میخواستند عملیاتی هم بکنند. همه هم پشتیبانش بودند. خب گاهی لازم میشود انسان تو آنجا چیکار بکند؟ یک قدری از آن مقصد اولیهاش کوتاه بیاید.
اما نه به قصدی که تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ قَلِیلاً. درسته از باب حفظ در حقیقت.
البته اینجا هست. در هر صورتی که جنگ را ادامه نمیدهیم به صورتی که همه به شهادت برسند که ممکن است جایی هم این لازم باشد.
اما در آنجایی که قوا تحلیل رفته و امکان جنگ دیگر امکان ندارد، مگر اینکه همه از دست بروند. خب آنجا معلوم است فرمانده تشخیص میدهد.
بارها هم شده عقبنشینی محقق شده. تو جنگهای پیغمبر هم بوده. اما بازسازی نیرو، دوباره حمله مجدد، برخورد مجدد، اینها درست هم هست. همیشه بوده.
لذا اگر صلح حدیبیه است که آنجا پیروزی بود. دشمن عقبنشینی کرد. تا به حال دشمن مقابله جدی داشت، ما دفاع میکردیم.
بع
د از آن مصالحه تساوی شد. یعنی اینکه از حالا به بعد از مرحله دفاعی ما به مرحله تساوی مقابل کشیده شد. یعنی گفت: من حمله نمیکنم، من تعرض نمیکنم.
که اصلاً قبول این از جانب مشرکین و تمام دشمنان اسلام یک فتح بزرگی برای اسلام بود که اسلام را بهعنوان یک توان و قوه قدر به رسمیت شناختند. آمدند با هم مصالحه کردند.
ببینید این مصالحه را تو آن فرض ببینید، نه تو فرض قدرت اسلام. تو فرضی که اسلام در حال دفاع بوده همیشه و آنها تهاجم میکردند.
حالا آنهایی که اصلاً این را به رسمیت نمیشناختند و دائماً درصدد از بین بردنش بودند، به این نتیجه رسیدند که ما نمیتوانیم از بین ببریم.
در قبال یک گروه، خیلی سرافکندگیه. درسته؟ پس این مصالحه پیروزی محسوب میشود، نه شکست باشد. معلوم است، کاملاً
اهل ضلالت برای گسترش دین استفاده میکنند. وَ قالَ تَعالی، و این مثلاً یک مثال وسیع است که میفرماید:
الطَّیِّبُ یُخْرِجُ نَباتَهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ، وَالَّذی خَبُثَ لا یَخْرُجُ إِلَّا نَکِداً.
خیلی زیباست که هدف وسیله را توجیه نمیکند. همین باب است که بَلَدٌ طَیِّبٌ یُخْرِجُ بَلَدَ طَیِّبٍ.
مسیر است، راه است، یُخْرِجُ نَباتَهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ، یعنی طیّباً. اما وَالَّذی خَبُثَ، آن چیزی که در حقیقت درختی خبیث است، مدینهای که خبیث است، بلدی که خبیث است، لا یَخْرُجُ إِلَّا نَکِداً.
نتیجهاش هم میشود چی؟ از درخت بد، ثمره نامناسب محقق میشود. نمیشود درخت غیرطیب باشد، ثمره طیب باشد.
بله، ما داریم که یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ، وَیُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ.
که میفرمایند: گاهی فرزند صالحی است که از پدر و مادر کافری متولد میشود. داریم این را.
اما این به لحاظ این است که ریشه طیّب در وجود که فطرت است، موجود است.
ریشه طیّب که فطرت است، در این از بین نرفت. و الّا اگر پدر و مادر فقط بهعنوان معدّ در تحقق و تولد این نبودند، بلکه علت تامه تولد این بودند، امکان نداشت که از میت، حی به دنیا بیاید.
این میت عرضی است در وجود این، و این باعث میشود. همین طرف دیگرش هم که یُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ.
پدر و مادر صالحاند، اما فرزند ناسالح به دنیا میآید. چون اختیار این باقی است و پدر و مادر نقششان نقش چیست؟
نقش اعدادی و کمک است، نه علت تامه. بلکه علت معدّه هستند. لذا اگر علت تامه بودند، امکان نداشت که از علت تامه میت، چی به دنیا بیاید؟ حی به دنیا بیاید.
این هم خلاصه دفع دخلی که یک موقع…
وَإِذا کانَ الْحَقُّ لایُمازِجُ الْباطِلَ، اگر حق هیچ مزجی با باطل ندارد، وَلا یَلْطَعِمُ بِهِ، هیچ الفتی با باطل ندارد، نسبتی با باطل ندارد، فقط امره الله سبحانه.
حینَ ما أَعْبَأَهُ ثِقْلَ الدَّعْوَةِ، وقتی که آن ثقل دعوت بر دوش پیغمبر آمد که میخواهد حالا دعوت کند به یک حقی، اینجوری در قبال آن اعتقاد و اخلاق و رفتار باطل آنها، آن هم تو تمام صحنه زندگی آنها، چیکار بکند؟
از باطل هم که نمیتواند کمک بگیرد که بگوید حالا یک قسمتی کاری ندارم، فعلاً یک ذره… میگوید: نه، این هم نمیخواهد.
میگوید: چیکار بکند؟ میگوید: پس حالا باید تو نگاه در طریق دعوت پیغمبر ببینیم.
میفرماید که اینجا: حینَ ما أَعْبَأَهُ ثِقْلَ الدَّعْوَةِ، به رفق و تدرّج میخواهد. حرج هم نشود. با ملایمت و تدریجی این حرکت صورت بگیرد.
فی أَمْرِها، به نظر این تدریج را در سه چیز در نظر گرفت:
إلی نَفْسِ الدَّعْوَةِ، خود دعوتی که دارد انجام میدهد، معارف و حقایق خود دعوت به سوی خدا و توحید.
وَالمَدْعُو، مردم.
وَالمَدْعُو إِلَیْهِ، دین خدا.
میگوید: به نفس دعوت، خود در حقیقت مدعو که مردماند، و المَدْعُو إِلَیْهِ، دین خداست.
مِنْ ثَلاثِ جِهاتٍ، رفق و تدریج را به کار گرفت. یعنی چی؟
میگوید: تو نظام نفس دعوت، أَوَّلاً، از جهت آنچه دین مشتمل بر آن است:
مِنَ الْمَعارِفِ الْحَقِّ، وَالْقَوانینِ الْمُشَرَّعَةِ، الَّتی مِنْ شَأْنِها إِصْلاحُ شُؤونِ الْمُجْتَمَعِ الإِنْسانی.
و از سوی دیگری، قطع منابع فساد.
فَإِنَّ مَنْصِبَ الْإِصْلاحِ مُسْتَصْعَبٌ.
صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ، یعنی در حقیقت سخت است، مستصعب است. یعنی آنقدر سخت است که نزدیکش نمیتوانی بشوی.
یعنی آنقدر سخت است که نزدیک شما تصورش هم میکنید، میبینید نمیتوانید انجام بدهید.
مِنَ الصَّعْبِ الْمُسْتَصْعَبِ، تَبْدیلُ عَقائِدِ النّاسِ، ولاسیما اگر این عقاید ناشِبَةٌ، ریشه دوانده باشد.
در خلقیات جامعه و اعمال جامعه ریشه دوانده باشد.
عادات هم… ببینید، یک موقع هست یک فعلی از یک کسی سر میزند.
یک موقع این فعل طبع ثانویاش میشود. که میگویند که چی هستش؟
العادَةُ، چی هستش؟ طبع ثانوی انسان است.
یعنی به راحتی از انسان مطابق طبیعت شکل میگیرد.
غذا خوردن طبیعت انسان است که گرسنگیاش را تبدیل به سیری بکند. کسی نمیخواهد یادش بدهد. طبیعت انسان است.
میگوید: بعضی از افعال در اثر ریشهدار شدن، در اثر طولانیمدت، سالهای طولانی، اصلاً عادت میشوند.
این عادات طبیعت میشوند. این عادت میشوند، و عادت طبیعت عبور میکند، تبدیل به عادت میشود.
عادت هم طبیعت ثانویه است. یعنی دیگر اصلاً تغییر برای این امکانپذیر نمیبیند که تغییر شدنی است.
طبیعتش است. میگوید: طبیعتم به هم خوردنی نیست.
میگوید: بهخصوص آنجایی که اسْتَقَرَّتْ عَلَیْها الْعاداتُ، اینها برای اینها… نمیگوید ملکه، چون ملکه توی بهاصطلاح فضائل اخلاقیات است.
عادات توی افعال به کار برده میشود.
وَاسْتَقَرَّتْ عَلَیْها الْعاداتُ، وَدارَتْ عَلَیْها الْقُرونُ.
قرنهای متمادی این داشتند. لذا هرچی نگاه میکنند، اینها بوده. میشود طبیعت.
عَلَیْها الْأَخْلافُ.
پشتسریها هم، فرزندان هم مطابق پدران این کار را میکردند.
وَلاسیما إِذا عَمَّتْ کَلِمَةُ الدّینِ، وَدَعْوَةُ الدّینِ جَمیعَ شُؤونِ حَیاتِهِمْ.
وسط جمیع حرکات انسانی و سکونتهایش را، در ظاهر و باطن، یعنی هم اعمال را، اخلاق را، عقاید را، آن هم تو تمام جهات شامل بشود.
وَذلِکَ فی جَمیعِ أَزْمِنَتِها، وَلِجَمیعِ أَشْخاصِها وَأَفْرادِها وَمُجْتَمَعاتِها، مِنْ غَیْرِ اسْتِثْناءٍ، کَما أَنَّهُ شَأْنُ الإِسْلامِ.
فَإِنَّ ذلِکَ مِنْ فِکْرَةٍ تَصَوُّرُها عادیٌّ، تو نگاه اولی چنین تغییری محال عادی است که بخواهد محقق بشود.
لذا میگوید: با این نگاه، چگونه این اعمال اذیت منها؟
از اینجا شروع میکند به اینکه روش پیغمبر چگونه بود و تحلیل این مسئله.
إِنْ شاءَ الله، بعد از این، در جلسه آینده این را بیان میکنیم که کاملاً کاربردی میشود مسئله. ببینیم ما باید چه کار بکنیم