سلام علیکم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمين و الصلاة و السلام على محمد و آله الطاهرین
«حضار:» اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
«استاد:» و اللعن الدائم على أعداهم أجمعین إلى یوم الدین
قوله تعالی ﴿يُؤۡتِي ٱلۡحِكۡمَةَ مَن يَشَآءُ﴾ که این آیه شریفهای که الآن در محضرش بودیم که به و من یؤت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا که آمده. این آیه شریفه یک آیه بسیار پر منفعت و پر ثمر و پر نتیجهای است که ما مجبوریم در حدی که امروز ان شاء الله اینجا مرحوم علامه وارد شده وارد بشویم اما خب دوستان میتوانند این بحث را مفصل تر از این در تفاسیر دیگر و نکات دیگر وارد بشوند. از جمعه تسنیم خیلی مفصلتر وارد شده فروعات زیادی را بر آن بار کرده. اما این که شأن نزول این آیه و به خصوص ربط این آیه چه ربطی به این آیات انفاق دارد؟ که وسط آیات انفاق که داشت آیات انفاق را میگفت بعدش هم آیات انفاق را دارد میگوید. وسط بحث آیات انفاق این قاعده بزرگ و مهم را القا فرمودند که یؤتی الحکمة من یشاء و من یؤت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا چرا این را بیان کردند که وسط این بحث؟
اولا حکمت باید معنا بشود که این آمده. اما نکته دقیقش این است که جریان انفاق و صدقه دادن از مصادیق عظیم حکمت است که اگر کسی در انفاق دادن و انفاق کردن و صدقه دادن رعایت آن جریان حکمت را نکند که از مصادیق عظیم حکمت است جامعه حتی با انفاق به بن بست میرسد؛ چون اگر انفاق روی اصول حکیمانه محقق نشود و رعایت شؤون انفاق کننده و انفاق شونده در جامعه نشود خطر عظیمی که ایجاد میشود کمتر از نبود انفاق نیست. با اینکه نبود انفاق یکی از تهدیدهای عظیم است که در آیه بعد هم این را بیان میکند که اگر انفاق نشود در حد کفر و شرک بالله است اگر انفاق مانعیت ایجاد بشود و در جامعه انفاق صورت نگیرد اما در این حال خود انفاق کردن نوع انفاق کردن حالات انفاق کردن شرایط انفاق کردن جزو اصول در حکمت عظیمی است که اصلا این را به عنوان حکمت دانسته که یؤتی الحکمة من یشاء این گونه نیست که هر کسی از دایره انفاق بهرمنده راحت و صحیحی باشد. اینطور نیست که هر کسی راحت بتواند انفاق بکند. اینطور نیست که هر کسی فکر کند انفاق کردن یک کار ساده است دست میکنم در جیبم در میآورم و میدهم یا در شماره حساب میریزم. خیلی شرایط سنگین و دقیقی دارد که هم برای خود انفاق کننده خیلی مهم است که چگونه اینها را انجام بدهد تا به کمال برسد هم برای انفاق شونده و جامعه که چه طوری به آنها انفاق بشود که من و اذی نشود ریا برای شخص نشود من و اذی برای او نشود. لذا همه آن مقدماتی که سابق آمده و آنچه که بعدا میآید در وسط آیات انفاق قبل و بعد را خلاصه کرده در اینکه این از مصادیق عظیم حکمت است. این یک نکته.
نکته دوم این هست که خود انفاق به دنبالش حکمت را میآورد. یعنی اینجا میفرماید یؤتی الحکمة من یشاء با قرائن قبل و بعدی که آمده نشان میدهد ایتای حکمت که در این وسط آمده به چه مناسبت آمده؟ به این مناسبت آمده که انفاق کردن به دنبال خودش حکمت را هم میآورد. یعنی کسی که به دنبال حکمت است انفاق از مصادیق آن حقیقتی است که حکمت را به دنبال خودش میآورد. لذا اینطور نیست که انفاق مختص به ثروتمندان باشد. بلکه در حقیقت هر کسی را در هر دایرهای ـ که این را قبلا هم داشتیم ـ شامل میشود و شمولش مناسب خود آن دایره است. البته هر دایرهای از حکمت انفاق صحیحی را به دنبال خودش میآورد و هر انفاق صحیحی حکمت بالاتری را. که این نظام تشکیکی دائما دور نیست. بلکه دائما مرتبه مرتبه انفاق صحیح حکمت را به دنبال خودش میآورد و حکمت انفاق بالاتر را به دنبال خودش میآورد. همینطور دوباره این سیر بین انفاق و حکمت ادامه دارد.
«یکی از حضار» (نامفهوم) 14 : 5
«استاد» با حکمت منتهی حکمت ابتدائی همان مقداری که میداند و همان حدودی را که باید رعایت کند رعایت کند با انفاق را آن طور شروع کند. وقتی شروع کرد مثل این میماند که عمل بدون علم امکان پذیر نیست که العلم إمام العمل.[1] هر عملی حتما موکول به این است که علم أمام و جلودارش باشد یا إمام العمل اشکالی ندارد. در اینجا هم حکمت میشود. حکمت رعایت اتقان و حکمت و شرایط و نتایج و علل و اسباب خیلی چیزها را شامل میشود. از این جهت از علم بالاتر است. که حالا بین حکمت و علم باید آن بحث که قبلا گذشت در صفحه … اینجا هم آدرسش را نوشتیم که صفحه همین جلد. که تفاوتهای اینها هر کدام چی هست؟ که آن بیست و چند تا موضوعی را که نزدیک به همدیگر هستند مطرح کرد ایشان و هر کدامش را معنا کرد که چه تفاوتها و شباهت هایی با همدیگر دارند.
خب پس این هم یک اثر دیگر این است که این آیه چرا حکمت را اینجا آورد؟ علتش این است که انفاق موجب حکمت میشود و حکمت دوباره موجب انفاق میشود. یؤتی الحکمة من یشاء و من یؤت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا که این خیر کثیر هم در اینجا بیان عظیمی است که نمیگوید اوتی الخیر، اوتی خیرا کثیرا که خیر کثیر که کوثر است و کوثر یکی از مصادیقش خود حکمت میشود.
«یکی از حضار» (نامفهوم) 50 : 6
«استاد» این هم یکی است نه اصلیترینش. شاید خود آن نحوهای که تعامل دارد پیدا میکند که رعایت این تعامل که شرایط را بتواند رعایت کند خیلی دقیق است. یعنی از یک عبادتی که انسان دارد ادب مع الرب را انجام میدهد اینجا سنگینتر است. علتش همین است که هم قربة إلی الله است آن ادب مع الله را باید رعایت کند هم حقوق ناس در آن است. باید این را رعایت بکند. لذا دو جهت در آن هست. عبادت مثل نماز فقط ادب مع الله هست اما انفاق هم ادب مع الله را دارد چون قربی است هم ادب مع الناس را دارد. لذا از مصادیق مهم حکمت است. که البته خیلی فروعات دارد که جلوتر برویم در ریزهکاریهایی که مرحوم علامه فرموده نکاتی میآید. حضرت آیت الله جوادی هم که دیگر نکات بیشتری را فرموده.
«یکی از حضار» (نامفهوم) 54 : 7
«استاد» بله یؤتی الحکمة من یشاء بعد دنبالش میفرماید و من یؤت الحکمة که در آنجا فاعل را مجهول آورده که عظمت مسئله را نشان بدهد
«یکی از حضار» (نامفهوم) 12 : 8
«استاد» روایات مسئله را حضرت آیت الله جوادی مفصل آوردهاند. حکمت یک نگاه علمی دارد حکمت نظری. یک حکمت عملی داریم. حکمت نظری را منافق هم به آن دست پیدا میکند به بهترین سخنها میتواند حرف بزند. اما حکمت عملی که نتیجه حکمت نظری باشد و به ثمر رسیدن باشد حالا با بعضی تفاصیل که گفتهاند عقل عملی. عقل عملی که العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان آن مخصوص مؤمن است. دیگر آنجا در دست منافق نیست. اما حکمت نظری حتی معرفت حکمت عملی برای منافق امکان پذیر است. لذا میشود ضالة المؤمن است گمشده مؤمن است و میتواند حتی آن را دست منافقی که در دست دارد بگیرد مانعی ندارد. برود رجوع بکند و آنجا استفاده بکند. اینها هیچ کدام مانعی ندارد. که حکمت نظری داریم حکمت عملی داریم. آن عقل عملی متحقق به حکمت نظری و عملی شده است. ولی دانستنش کفایت نمی کند. حالا این را هم در ادامه میفرماید.
«یکی از حضار:» میگویند مراد از آیه باید حکمت عملی باشد
«استاد:» نه هر دو است. مثل علم میماند. وقتی که علم به مرتبه عمل نرسد در منظر قرآن علم نیست. در اینجا هم حکمتی که به مرتبه عمل نرسد در منظر نگاه قرآنی حکمت نیست . لذا اگر میفرماید که قرآن حکیم است. مؤمن حکیم است. اینها نشان میدهد حکمت را یک حقیقت واحده میداند. همچنان که علم را یک حقیقت واحده میداند. یعنی قرآن علم را آنجایی که میداند ولی به عمل نکشیده آن را علم نمیداند آن را جهل میداند.
اگر میفرماید که بروید از منافق هم حکمت را بگیرید این استعمال مشهور است و الا آن که در استعمال نظام روایی و آیهای ما است این است که حکمت را از صدر تا ذیل یک حقیقت واحده میبیند. مثل این روایت شریف العلم یهتف بالعمل فان أجاب و الّا ارتحل.[2] با اینکه اگر عمل نکرد دانستنش نرفته است. اما تعبیر این است که و إلا أرتحل از او جدا میشود. نه رحلت میکند یعنی این نادان میشود از جهت علمی. خوب میداند خوب صحبت میکند. اما نادان میشود یعنی آن حقیقت علمی در وجودش جا نگرفت. بلکه برایش وبال هم میشود. این علم میشود حجاب اکبر. لذا این را اصلا علم نمیداند.
آنجا هم همینطور است. مثل آن که العلم نور یقذفه الله.[3] صدر تا ذیلش است. لذا این حکمت همه حکمت را شامل میشود. هم حکمت نظری هم حکمت عملی. منتها جدای از هم نه. نه حکمت نظری تنها. نه حکمت عملی تنها که علم در آن نباشد. بلکه حکمتی که از صدر تا ساقهاش با همدیگر یک حقیقت را تأیید کرده. این میشود حکمتی که خیر کثیر در آن است.
بارها گفتهام اما خیلی زیبا است. خدا رحمت کند حضرت آیت الله خوشوقت را. نقل میکردند از حضرت آیت الله بهجت که از ایشان سؤال کردند اینقدر که شما میگویید به علم نیست مثلا مرحوم آشیخ جعفر آقا مجتهدی ایشان اهل عمل بود و کمالاتی داشت و اهل علم نبود ولی ببینید چه کمالاتی داشت. آقای بهجت فرموده بود که خدا میداند اگر جعفر آقا علاوه بر این عمل صاحب علم بود شعاع وجودش تا کجاها را فرا میگرفت خیر کثیر آن میشود. خیر کثیر چه میشود؟ آن اهل عملی که اینطور هم اهل علم باشد میشد خیر کثیر میشود امام. شعاع وجودی امام تا کجا را فرا گرفت؟ یعنی آن حقیقت عالمی که کامل اهل عمل هم بود کامل. این میشود خیر کثیر این میشود حکمت
بعد میفرماید که يؤتي الحكمة من يشاء، الايتاء هو الاعطاء، و الحكمة بكسر الحاء على فعلة بناء نوع میدانید جلسة نوع جلسة. نوع نشستن است. این جلسة حکمة نوعی از خود حکمت. يدل على نوع المعنى فمعناه النوع من الاحكام و الاتقان أو نوع من الامر المحكم المتقن الذي لا يوجد فيه ثلمة ولا فتور حکمت یعنی آنجایی که ثلمه و فطور در آن راه ندارد. هیچ اختلالی در آن راه ندارد. خلل راه ندارد. سستی راه ندارد. استحکام و اتقان کامل دارد. محکم یعنی اتقان. لذا قرآن حکیم است یعنی هیچ سستی و فطوری در آن راه ندارد و همینطور استعمالات دیگری که در رابطه با حکمت آمده. و غلب استعماله في المعلومات العقلية الحقة الصادقة: لذا اگر اصطلاح شده برای فلسفه مثلا میگویند حکمت چون مبتنی بر براهینی باید باشد که اختلالی در آن راه ندارد. لذا از همین باب آن را هم میگویند چی حکمت که مبتنی است … لذا این اصطلاح خواص است و الا حکمتی که در قرآن به کار رفته به معنای فلسفه نیست بلکه فقه هم در نظام قرآنی حکت هست اخلاق هم در نظام قرآنی حکمت هست چون آنچه که خدای سبحان فرموده چه در نظام اعتقادات چه در نظام اخلاق و چه در نظام احکام همهاش متقن هست و محکم هست و حکمت هست و هیچ سستی و زوالی به آن راه ندارد. لذا این حکمت همه اینها را شامل میشود و اختصاصی به آن معنایی که ما میشناسیم از این که بگوییم که حکمت یعنی فلسفه ندارد. آن هم اگر به عنوان معارف الهی مطرح بشود آن هم حکمت است عام شامل حال آن هم میشود. و غلب استعماله (این هم از باب غلبه استعمال است) في المعلومات العقلية الحقة الصادقة التي لا تقبل البطلان و الكذب البتة آن جایی که بطلان و کذب برنمیدارد غلب استعماله در این معلومات که بگوید این هم حکمت هست.
و الجملة تدل على أن البيان الذي بين الله به حال الانفاق جمله دلالت میکند آن بیانی که بین الله… حال انفاق را خدا در آیات قبل بیان کرد. دیدید چقدر ریزهکاری و دقیق بود. بجمع علله و أسبابه و ما يستتبعه من الأثر الصالح في حقيقة حياة الانسان. میگوید اینها را وقتی انسان ببیند نتایج و مبادی علل و اسباب شرایط و معدات نسبت به انفاق کننده نسبت به انفاق شونده نسبت به جامعه. یادتان هست از اول با چه دقتهایی که نظام انفاق برای از بین بردن مانور تجمل تثبیت طبقه متوسط بود که آن فاصله طبقاتی در جامعه دیده نشود. نه اینکه نباشد دیده نشود و آن چه که دیده میشود ارتباط پیوست طبقات مختلف با همدیگر باشد که این بیان را چقدر زیبا در مراحل اولیه بحث آمد. البته چیزهای دیگری را هم برای این نقل کردهاند که حالا بعضیش را مثلا حضرت آیت الله جوادی اضافه کردهاند دوستان رجوع بکنند که اینها را من نوشتهام ولی دیگر وقت گفتنش الآن نیست.
بجمع علله و أسبابه و ما يستتبعه من الأثر الصالح في حقيقة حياة الانسان هو من الحكمة، فالحكمة هي القضايا الحقة المطابقة للواقع من حيث اشتمالها بنحو على سعادة الانسان كالمعارف الحقة الإلهية في المبدأ و المعاد حکمت آن چیزهایی را به سعادت انسان را در برمیگیرد. مثل معارف حقه الهیه در مبدأ و معاد این را شامل میشود. و المعارف التي تشرح حقائق العالم الطبيعي من جهة مساسها بسعادة الانسان كالحقائق الفطرية التي هي أساس التشريعات الدينية احکام و اخلاق را هم شامل میشود تشریعات دینیه هم اخلاق است هم احکام است. میگوید اینها را هم شامل میشود چون اینها هم حقائق فطریه هستند در نظام وجود. آن چه که خدای سبحان میگوید. پس هم معارف را شامل میشود به عنوان مبدأ و معاد هم معارفی که حقائق عالم طبیعی را من جهة مساسها حقائق عالم طبیعی را یعنی اعمال فیزیکی منتهی من جهة مساسها بسعادة الانسان از آن جهتی که به سعادت انسان مرتبط میشود نه از حیث فطر فی نفسه عمل بودن. نه از حیث سعادت انسان. لذا اینها هم حکمت میشوند. هر کدام از اینها نکات دقیقی است. حکمت با منظر قرآنی همه این مراتب را شامل شده.
«یکی از حضار» (نامفهوم) 31 / 17
«استاد» عیبی ندارد در اینجا علم حصولی است ما نگفتیم علم حضوری است فقط. علم حصولی است منتهی علم حصولی که به عمل کشیده بشود. نه علم حصولی که تنها بماند. یعنی خدای سبحان در قرآن وقتی توحید را بیان میکند به دنبالش میگوید پس باید موحد باشید. چرا نیستید؟ نباید مشرک باشید. لا تشرکوا بالله.[4] نمیفرماید فقط شرک این است. میفرماید لا تشرکوا بالله. لا تعبدوا الا الله. یعنی بلا فاصله آن نظام عملیش را هم به آن ملحق میکند. تبیین نمیکند که ﴿لَوۡ كَانَ فِيهِمَآ ءَالِهَةٌ إِلَّا ٱللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾[5] فقط این را نمیخواهد بگوید بلکه میفرماید أعبدوا الله وحده خدا را به تنهایی عبادت کنید. لاتشرکوا بالله شیئا. یعنی دنبالش حکمت عملی را هم میآورد. این میشود جامعیت که مبدأ و معاد تا اعمال و اخلاق
قوله تعالى و من يؤت الحكمة فقد أوتي خيرا كثيرا، المعنى ظاهر میگوید چرا در اینجا گفت و من يؤت الحكمة فاعل را نیاورد. این چند جمله را که الآن میخوانیم در دو تا پرانتز یا خط تیره بگذارید. و قد أبهم فاعل الايتاء خط تیره مع أن الجملة السابقة عليه تدل على أنه الله تبارك و تعالى با اینکه در جماه سابق گفت که خدا فاعل است اما چرا اینجا نمیفرماید آن خط تیره بسته. و قد أبهم فاعل الايتاء ليدل الكلام یعنی آن جمله را در پرانتز بگذارید که رهزن نشود. ليدل الكلام على أن الحكمة بنفسها این نکته مهمی است. حکمت به نفسها منشأ الخير الكثير خود حکمت منشأ خیر کثیر است. اینگونه نیست که حکمت منتسب به خدا فقط خیر کثیر باشد. علامه که همه چیز را مرتبط میکند به توحید و از آن منظر بیان میکند ببینید اینجا دارد میگوید چرا فاعل را نیاورد. تا نشان دهد انتساب به فاعل وجه خیر کثیر نیست بلکه خود حکمت خیر کثیر است. که میفرماید بنفسها منشأ الخير الكثير. این منشأ بودنش مهم است. فالتلبس بها يتضمن الخير الكثير اگر کسی به این حکمت متلبس شد حتما به خیر کثیر متلبس شده. لا من جهة انتساب اتيانه إليه تعالی حکمت از حیث انتسابش خیر کثیر نیست بلکه از حیث نفسش. یعنی اینقدر این مسئله … لذا بعضیها که علم را برایش مطلوبیت ذاتیه در دین قائلند … میگویند از جهت دین اسلام… خدا رحمت کند آسید احمد خوانساری تهران قائل بودند به اینکه علم نه از جهت اینکه طریق است مطلوبیت دارد. نه علم خودش فی نفسه مطلوبیت ذاتیه دارد در نگاه دینی. از منظر دینی مطلوبیت ذاتیه دارد. خود علم مطلوبیت ذاتیه دارد. لذا اینجا ایشان میفرماید خود حکمت خیر کثیر است حتی اگر به انتسابش به خدا دیده نشود. حال بیان میکند.
فإن مجرد انتساب الاتيان: اگر چیزی انتساب داشت به صرف اتیان این حق نمیشود چنانچه خدای سبحان نسبت به بلعم باعوار فرمود آتیناه آیاتنا آیاتمان را به او دادیم. حتی مِن ندارد. آیاتمان را به او دادیم. یا در مورد قارون اینجا میفرماید آتیناه من الکنوز ما در حقیقت از گنجها ما دادیم. خدا میفرماید ان مفاتحه لتنوء بالعصبة که اگر میخواستند کلیدهایش را ببرند باید چقدر بار میزدند تا شترانی کلیدهای گنجهای او را … صرف ارتباط در انتساب مال یا حکمت خیر کثیر نیست بلکه آنجایی که تا به نتیجه و مقصودی که باید برسد میرسد تا به آنجا نرسد این خیر کثیر نیست. هر چند در ایتایش منتسب باشد. و الا در عالم از حیث ایتایش چه هست که به خدا منتسب نباشد؟ مگر کسی از جای دیگری میتواند چیزی کسب کند و به دست بیاورد. هرکه هر چیزی به دست آورده مگر غیر از این است که خدای سبحان به او ایتا کرده و داده. همینطوری که میگوید: آتیناه من الکنوز آنجا فرمود: آتیناه آیاتنا ما آیاتمان را به او دادیم.
پس اگر از این سنخ است ایشان میفرماید: لا من جهة انتساب اتيانه إليه تعالى، فإن مجرد انتساب الاتيان لا يوجب ذلك: این سبب نمیشود. كإيتاء المال، قال تعالی في قارون وآتيناه من الكنوز ما إن مفاتحه لتنوء بالعصبة أولي القوة إلى آخر: آن هم صاحبان قدرت. و انما نسب إليها الخير الكثير دون الخير مطلقا: پس این یک جهت که انتساب را نیاورده تا نشان بدهد خود حکمت فی نفسه در حقیقت مطلوبیتی دارد. و انما نسب إليها الخير الكثير دون الخير مطلقا: چرا نگفت حکمت خیر مطلق است. گفت خیرکثیر است خیر مطلق بالاتر است یا خیرکثیر. خیر مطلق بالاتر است. خیرکثیر است. مع ما عليه الحكمة من ارتفاع الشأن و نفاسة الامر: با این که حکمت با این درجهاش نفاست امر دارد ارتفاع شأن دارد ولی نگفت خیر مطلق است گفت خیرکثیر است. لان الامر مختوم بعناية الله و توفيقه: در سرانجام رسیدنش. در انتسابش به عنوان مبدئیت کفایت نمیکند انسان ممکن است خدای سبحان به او علم را بدهد. اما آیا علم را به او داد دلالت میکند آدم خوبی شد؟ نه. تا به مرتبه عمل و نتیجه و سرانجام کشیده نشود این در حقیقت میتواند همین آتیناه من الحکمة برایش وبال بشود
«یکی از حضار» (نامفهوم) 46 / 24
«استاد:» تعبیری که مرحوم علامه دارد این است که نمیشود آدم خوب باشد اعمال خوب هم انجام بدهد به بد منجر بشود معلوم میشود از ابتدا … یحسبون أنهم یحسنون صنعا خودشان فکر میکردند خوبند دیگران هم که ظاهر را میدیدند فکر میکردند خوب است اما یحسبون أنهم یحسنون صنعا خلل بوده و الا خدای سبحان این گونه نیست که جزای فعل و علم صحیح را به یک نتیجه غلط برسانند. یعنی اگر این صالح بود در علم و عمل اینطور نیست که منجر به طلاق بشود.
«یکی از حضار» (نامفهوم) 46 / 25
«استاد:» امتحانات انسان هر لحظه بعدش متفرع بر لحظات قبل است. جبر نیست. انسان اختیار دارد اما لحظات بعد انسان نتیجه انتخابهای قبلش هم هست لذا اگر یک جایی دیدید یک کسی از آنجا به بعد انتخابش غلط شد این حاکی از این است که در گذشته این غلط خفی بوده ولی بوده. این خودش یک نکته خیلی مهم است.
«یکی از حضار:» عالما عامدا بوده؟
«استاد:» عالما عامدا به این جهت بوده زاویه را وقتی که گرفته بوده در آن مرتبه فهمیده اما باور نمیکرده آن زاویه مثلا کم است بعدا به جدا شدن منجر بشود. اگر از ابتدا باور میکرد که این یک ذره زاویه گرفتن به آن جدا شدن مطلق میکشد شاید آنجا میترسید این کار را بکند. اما احساس میکرد که حالا اینکه چیزی نیست. اینجا را فهمیده. اما بعد دیگر یادش میرود. یعنی در جدا شدن از صراط با همین زاویه انحراف فهمید اما فکر نمیکرد این یک ذره زده در خاکی کنار جداده. میگوید برمیگردم. ولی این میرود میرود زاویهای با یک درجه شروع میشود اما وقتی این دو ضلع به سمت نامتناهی میروند یک دفعه فاصلهشان نامتناهی میشود
«یکی از حضار:» برعکسش چطور؟
«استاد:» برعکسش هم امکان پذیر است. آن هم کسی که هیچ خیری در زندگیش نبوده. اگر توفیقی برایش ایجاد میشود هدایت میشود نشان میدهدکه یک اعمالی که اختیاری بوده داشته که اینها از آن فطرتش نشأت گرفتهاند؛ چون انسان شقی مطلق از ابتدا نیست. چون فطرت دارد. معلوم میشود بعض از اعمال را مطابق فطرت انجام داده بوده. هرچند آنچه که برای این ظاهر بوده طلاق و بدی بوده. اما آن فطرتش هنوز کاملا خاموش نشده بوده بلکه یک اعمالی هم داشته که آن یک دفعه سر بزنگاه مثل یک شک زنده میشود بیدار میشود. مثل ﴿۞ أَلَمۡ يَأۡنِ لِلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ﴾ [6] که راجع به فضیل غیاض بود. که دزد سرگردنه گیر. رفته دزدی سر دیوار هم است. مجبور به دزدی است. یک دفعه این آیه که به گوشش میخورد میگه وقتش رسیده الآن قد آن.
«یکی از حضار» (نامفهوم) 23 / 28
«استاد:» در مورد زهیر هم همینطور است. امکان ندارد. نقطه مثبت را دیگران نمیدیدند. مگر میشود همه زندگی کسی را دید؟ آن اعمالی که از انسان ظاهر میشود دیگران میبینند و الا میبینید که انسان یک کسی را میبیند یک حالی برایش دست میدهد دلسوزی میکند نسبت به آن حالت در دلش. کسی هم مطلع نمیشود همین سبب نجاتش میشود. مگر کسی دیدش نه. امکان ندارد که یک عملی بدون سابقه … چون انسان اساسش بر فطرت است. و لذا سبقت رحمت بر غضب هم هست. اساس بر این است که انسان به هدایت برسد. چون سبقت رحمت بر غضب است. همچنان که اصل در نظام سلامت و بیماری بر سلامت است. بیماری عارضی است. اصل در نجات بر نجات است مگر این که چه بشود؟ همان تعبیر قرآن که وقتی شیطان گفت: ﴿قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغۡوِيَنَّهُمۡ أَجۡمَعِينَ٨٢ إِلَّا عِبَادَكَ مِنۡهُمُ ٱلۡمُخۡلَصِينَ٨٣﴾[7]. همه را از دم گمراه میکنم مگر مخلصین را. خدای سبحان فرمود: ﴿إِنَّ عِبَادِي لَيۡسَ لَكَ عَلَيۡهِمۡ سُلۡطَٰنٌ إِلَّا مَنِ ٱتَّبَعَكَ مِنَ ٱلۡغَاوِينَ٤٢﴾[8]. خدا فرمود اساس بر هدایت است مگر کسی که خودش با اختیار خودش بیاید در را ولی خودش بکند به شیطان؟
پس اساس بر نجات است. در نظام تشریع اساس بر طهارت است که کل شیء لک طاهر حتی تعلم أنه قذر.[9] تا بفهمی آن قذر و نجس است ولی اصل چیست؟ ببین اینها با هم تناسب دارد. اصل بر طهارت، اصل بر سلامت، اصل بر نجات. اینها همه از یک سنخ است. منتهی در مواقع مختلف نظام وجود است. لذا اینها مکمل هم هستند. یک نظام را دارند نشان میدهند که اصل بر سبقت رحمت بر غضب است. این اصل ـ سبقت رحمت بر غضب ـ حاکم بر همین سه اصل است. اصل طهارت، اصل سلامت، اصل نجات. و نظیر اینها اصول دیگری که میآید. پس اساس بر نجات است.
«یکی از حضار:» … یعنی قرآن بیان نمیکند مثلا در جریان سحره موسی نمیگوید اینها قبلا (نامفهوم) 45 : 30
«استاد:» اگر میخواست مثلا به شما بگوید که ﴿وَإِذۡ أَخَذَ رَبُّكَ مِنۢ بَنِيٓ ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمۡ ذُرِّيَّتَهُمۡ وَأَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ أَلَسۡتُ بِرَبِّكُمۡۖ قَالُواْ بَلَىٰ﴾[10] که اینها گفتند چطوری این را باید بگوید به این ظاهری گفته. گفته همه اینها در مرتبه قبل قالو بلا را گفتهاند. یا وقتی که میخواهد بفرماید وقتی که کشتی در حالت غرق قرار میگیرد ﴿فَإِذَا رَكِبُواْ فِي ٱلۡفُلۡكِ دَعَوُاْ ٱللَّهَ مُخۡلِصِينَ﴾[11].
چطوری اینها را بگوید که اینها به اصلشان برمیگردند. إذ أخذ ربک به این صراحت به این بلندی. یا میفرماید: ﴿لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِيٓ أَحۡسَنِ تَقۡوِيمٖ٤ ثُمَّ رَدَدۡنَٰهُ أَسۡفَلَ سَٰفِلِينَ ٥﴾[12] این اصل قبل هست یا نیست؟ که احسن تقویمه. در اینجا آمده ولی احسن تقویم را همراه خودش دارد چطوری بگوید دیگر.
«یکی از حضار:» مدیریت فطرتشان درست است ولی اینکه یک سری اعمالی را بر اساس فطرت انجام دادهاند که سر آن بزنگاه …
«استاد:» وقتی که میگوید ﴿فَمَن يَعۡمَلۡ مِثۡقَالَ ذَرَّةٍ خَيۡرٗا يَرَهُۥ٧ وَمَن يَعۡمَلۡ مِثۡقَالَ ذَرَّةٖ شَرّٗا يَرَهُۥ٨﴾[13] چطوری بگوید دیگر. میگوید که اینها مرتبط هستند دیگرو نظام اعمال به هم کاملا ارتباط دارند و نتیجه دارند. مثل یک دانه که کاشته میشود تا به ثمر برسد. منتهی دانه گاهی در زمین است دارد رشد میکند ما نمیبینیمش مثل اعمالی است که در درون انسان است هنوز جوانه نزده ما ببینیم ولی هست. آماده شده. اما یک دفعه جوانه میزند. به سرعت هم رشد میکند. الآن ببینید این همه دانه در طبیعت بوده این باران که آمده سالیانی خشکسالی بود و تنک بودند اما الآن یک دفعه ببینید اینها همه سرسبز شدند. یا آب یک جا در برکهای قرار میگیرد بعد میبینیم ماهی در آن ماهی. با جایی هم ارتباط نداشته. باران آمده بعد میبینیم ماهی آمده. بعضی موجودات دریایی در آنجا میبینیم متولد میشود. معلوم میشود که تخم اینها را باد آورده، در اینجا بودهاند چند وقت میتوانند دوام بیاورند. اینها خیلی عجایب است. الآن به خصوص این وقایع بیشتر است. نشان میدهد این زمینه بوده ولی دیده نمیشد. میشود بگوییم که این ماهی یک دفعه ایجاد شد بدون اینکه قبلا بوده؟ یا موجود زنده نبوده و یک دفعه ایجاد شد؟ نه. چطور در نظام دنیایی نمیتوانیم غیر از این قائل بشویم. در نظام اخروی هم همینطور است. نظام علت و معلول است. علل و اسباب است. سبب و مسببات است. هیچ چیزی بدون سبب درکار نیست. همان نظامی است که تعبیری که بارها عرض کردیم وَ النَّازِعَاتِ غَرْقًا وَ النَّاشِطَاتِ نَشْطًا وَ السَّابِحَاتِ سَبْحًا فَالسَّابِقَاتِ سَبْقًا فَالْمُدَبِّرَاتِ أمراً[14] یعنی ملائکه مختلفی از جانب خدای سبحان کنده میشوند. (النَّازِعَاتِ غَرْقًا) وَ النَّاشِطَاتِ نَشْطًا: با نشاط سبقت میگیرند حرکت میکنند. وَ السَّابِحَاتِ سَبْحًا: که اینها شنا میکنند به سمت تدبیر هستی میآیند. اما در بین اینها وَ السَّابِقَاتِ سَبْقَا فَالْمُدَبِّرَاتِ اَمْراً که آنکه سبقت میگیرد میشود مدبر امر. دیگری نگاه میکرد که همه علل و اسباب برای کار دیگری جور است اما یک دفعه میبیند یک چیز دیگری محقق میشود. این همان وَ السَّابِقَاتِ سَبْقَا فَالْمُدَبِّرَاتِ اَمْراً است که همه علل بود ولی آن علل دیگر را ندیدی آن هم بوده ولی این ندیده چون این اینقدر واضح بود آن یکی را نمیدید. در حالی که آن هم علل و اسبابش بود. یک دفعه میبینید که سبقت با او است. اراده انسان هم جزو همینها میشود. یک دفعه میبینید اراده انسان یک ترجیحی که در … یک دفعه مدبرات امرش میشود آن ملک دیگری که در کار است همه اینها متصل است امکان ندارد گسسته باشد. میخواهید باز هم بگوییم یا بس است.
بعد میفرماید: و إنما نسب إلیها الخیر الکثیر دون الخیر مطلقا، مع ما علیه الحکمة من ارتفاع الشأن و نفاسه الأمر لأن الأمر مختوم بعنایة الله و توفیقه، و أمر السعادة مراعی بالعاقبة و الخاتمة: امر سعادت پا در هوا است. همیشه مشروط به چیست؟ مراعی بالعاقبة و الخاتمة تا به نتیجه نرسد هنوز نمیشود گفت این عاقبت به خیر شد و سعادت محقق شد. تا لحظه آخر امام فرمود که داشت از دنیا میرفت آن کسی که هم بحث با آیت الله العظمی گلپایگانی. اما در آن آخرین لحظه گفت خدا خیلی ظالمی مراعی بالعاقبة و الخاتمة الآن من را داری میبری؟ یا آنجا که آیه میفرماید: ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ تَوَلَّوۡاْ مِنكُمۡ يَوۡمَ ٱلۡتَقَى ٱلۡجَمۡعَانِ إِنَّمَا ٱسۡتَزَلَّهُمُ ٱلشَّيۡطَٰنُ بِبَعۡضِ مَا كَسَبُواْ﴾[15] اینجا از جنگ فرار کردند با اینکه اینها مؤمنینی بودند جنگ احد است مؤمنین خیلی خالصی هم هستند آمدهاند در جنگ. ایستادهاند اما ناگهان فرار کردند چه شده؟ تحلیل دارد میکند دیگر. میگوید فکر نکنید فرار آنجا فقط از ترسشان بود. فقط این نبود إنما استزلهم الشيطان ببعض ما كسبوا به آن کسبهای سابقشان اعمال سابقشان بود آن کسبهای سابق که تبعیت از شیطان بود شیطان تبعیت از خودش را ذخیره کرده بود امروز به عنوان فرار از جنگ در وجود اینها جلوهگر کرد. یعنی آن را اینجا مصرف کرد. که این تبعیت کرده بود آن کپن را آورد اینجا مصرف کرد که این پیغمبر را در دست مشرکین تنها بگذارد فرار کنند بروند که بالاترین … که ریشه دین اینجا کنده بشود. میدانید اگر ریشه کنده میشد این کسانی که اینجا فرار کرده بودند تا ابد الدهر نجات برایشان دیگر امکان پذیر نبود. إنما استزلهم الشيطان ببعض ما كسبوا یعنی اگر امروز دیدی گمراهی بود اگر امروز دیدی یک لغزش بزرگ بود حتما این لغزش امروز متفرع بر یک لغزش سابق است. اینجا دارد میفرماید: إنما استزلهم الشيطان ببعض ما كسبوا کسبهای سابقشان. قرآن با این زبان صریح دارد میفرماید.
«یکی از حضار:» (نامفهوم) 16 : 37
«استاد:» برخلافش هم هست اگر انسان میترسد که نعوذ بالله مبتلای به این جدا شدنها نشود باید چنگ بزند به هر خیری تا این خیرات اقلا سد آن بعض ما کسبوا را بکنند. لذا انسان باید دائما تواب باشد تا سد آن بعض ما کسبوا را بکند. بگوید خدایا این را هم انجام میدهم شاید لغزشی است این بتواند آن لغزش … ﴿يَدۡرَءُونَ بِٱلۡحَسَنَةِ ٱلسَّيِّئَةَ﴾[16]. با حسنه سیئه را درء بکند. اگر میداند خب توبه میخواهد و حسنه مقابل آن را. اگر نمیداند به هر حسنهای چنگ میزند تا اندازهای که توان دارد تا جلوی تأثیر آن سیئات را با این بگیرد. اینها راهش است.
«یکی از حضار:» (نامفهوم) 15 : 38
«استاد:» ایشان دارد میگوید و من یؤت الحکمة کسی که خدا به او حکمت را بدهد یا یؤت الحکمة یا حکمت داده بشود آنجا میفرماید که یؤت الحکمة من یشاء خدا میدهد. اما این طور نیست که به هر کسی حکمت داده شده… یعنی دو طرف دارد اینکه کسی انفاق بکند خدا به او حکمت میدهد اما این گونه نیست که هر که به او حکمت داده شده باشد نجات پیدا کند یعنی خود این حکمت هم آزمایش است. ولی یک مرتبه کمالی هست یا نیست؟ بله یک کمال است دیگر. خدا به او مال بدهد اگر مال داد این سبب نجاتش است؟ یا ممکنه سبب … اما کسی که انفاق کرده بود خدا به او حکمت داد حتما اقتضای نجات را هم براسش قرار داده. مگر اینکه خودش پشت کند. اما اینطور نیست که اگر حکمت را داد دیگر پشت نکند. پس هیچگاه به جبر نمیرسد. همیشه برای انسان اختیار هست. هر چند که حکمت داده شده باشد. اما این هست اگر انسان اعمال سابقش صالح باشند اعمال لاحقش اقتضای صلاح بعد است نه اقتضای عدم صلاح. اگر دید یک موقع انتخاب ناصالح کرد معلوم میشود در سابقش هم یک انتخابهای غلط دیگری هرچند ضعیفتر از این انجام شده بوده که نتیجهاش شده این. یک کالبد شکافی میخواهد.
بعد میفرماید: قوله تعالی: وَ ما یَذَّکَّرُ إِلاّ أُولُوا الْأَلْبابِ[17]: چقدر اینجا تعبیر زیبا است که و ما یذکر حکمت اینگونه است و انفاق نتیجهاش میشود حکمت و حکمت سبب اینها و ما یذک این را کسی نمیتواند بفهمد. این را کسی نمیتواند به این راحتی متوجه بشود. الا اولوا الالباب صاحبان لب که لب یعنی عقل. صاحبان لب یعنی کسی که صاحب عقل است که العقل میشود ما عبد به الرحمان یعنی میتواند. در عبارت بعدی خیلی زیبا ایشان بیان میکند. کسی که صاحب عقل باشد میتواند روابط را بفهمد. اگر یه نتیجهای برایش محقق میشود میفهمد از کجا آمده. میفهمد علل و اسبابش چه بوده. میفهمد اگر این عمل جلو راهش قرار گرفت نتیجهاش چه میشود. ببینید دو طرف دارد میفهمد از کجا آمده که از چه علل و اسبابی نشأت گرفته مبادیش چه بوده؟ میفهمد نتیجهاش چه میشود؟ این میشود صاحب لب صاحب عقل و ما یذکر إلا أولوا الألباب حکمت کسی داده بشود این نتیجه قبل و بعد برایش محقق میشود و این را صاحب لب میتواند متذکر باشد و بفهمد.
اللب هو العقل لأنه فی الإنسان بمنزلة اللب من القشر، و علی هذا المعنی استعمل فی القرآن، و کان لفظ العقل بمعناه المعروف الیوم: اینکه عقل به معنای معروفش استعمال شده باشد میگوید از الفاظ مستعمل جدید است. قرآن عقل را به کار نبرده اشتقاقاتش را به کار برده یعقل یعقلون اینها را به کار برده اما عقل را به عنوان اصطلاح به کار نبرده. من الأسماء المستحدثة بالغلبة و لذلک لم یستعمل فی القرآن و إنما استعمل منه الأفعال مثل یعقلون: این تذکر خیلی بحث زیبایی است. من این را بگویم. و التذکر هو الانتقال: تذکر چیست؟ تذکر انتقال است. منتها این انتقال را دو معناه میکند. من النتیجة إلی مقدماتها: که وقتی انسان نتیجه را میبیند آن نتیجه برایش حاصل میشود فعلی را انجام میدهد این نتیجه. میگوییم فعلی را که انجام میدهد انتقال من النتیجة الی مقدماتها. این نتیجه را که میبیند انتقال از این نتیجه به مقدمات انتقال از نتیجه به مقدمات امروز اسمش را مهندسی معکوس میگذارند. یعنی وقتی آدم یه صنعتی را میبیند بتواند این را تجزیهاش کند برگرداند به اولیاتش که بداند چطوری به این برسد میشود مهندسی معکوس. که دوباره از آنجا حرکت میکند به سمت ایت تا بتواند یاد بگیرد. این را در فلسفه میگوییم تحلیل یعنی وقتی که نتیجه را ما میبینیم بفهمیم که این نتیجه از چه مبادی نشأت گرفته. این خیلی قدرت در انسان است که اگر یاد گرفت فهمید توانایی پیدا کرد که وقتی یک نتیجهای را میبیند بفهمد از کجا آمده؟ چطوری بوده؟ مبادیش چه هست؟
میفرماید: من النتیجة إلی مقدماتها از کجا مقدمات این را مبادیش را بفهمد. أو من الشیء إلی نتائجها: از این طرفش وقتی حالا شیء را میبیند حکم را میبیند به نتائجش بتواند برسد اینکه انسان از نتیجه به مقدمات منتقل بشود دو گونه ممکن است. یکی اینکه این رایج تر و راحتتر است و از این باید شروع کرد. اینکه قرآن کریم یا معصومین علیهم السلام به ما فرمودهاند که این نتیجه … مثل اینجا که میفرماید که حکمت داده میشود به کسی که انفاق کرده پس دارد تحلیل میکند که داده شدن حکمت یکی از مبادیش انفاق است. چه کسی این را میتواند بیان بکند. بین این دوتا رابطه برقرار … من یک مثالی حضرت آیت الله حسن زاده میزدند مثال زیبایی بود. ایشان میفرمودند اگر ما تا به حال میوه را بر درخت ندیده باشیم. نه عکسش را نه خودش را ندیده باشیم. ده تا میوه به ما بدهند با ده تا درخت. بگویند این میوهها را به این درختها ملحق کنید که بگویید هر کدام از این میوهها مال کدام درخت است. میوه مثل نتیجه است. درخت مثل مبادی است. نمیتونیم همینطوری از این نتیجه به آن مبادی برسیم؛ چون واقعا نتیجه انفطار است. انفطار یعنی بیرون ریختن بی سابقه.
ابن عباس میگوید من وقتی فهمیدم معنای فطر چیست که دیدم عربها داشتند چاه را میکندند ناگهان آب بیرون زد. خب چاه کندن خاک کندن است ولی وقتی آب بیرون میزن آب غیر از خاک است. اینها میگفتند: فطر الماء. فهمیدم انفطار یعنی این که ﴿فَاطِرِ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ﴾ [18] خدا فاطر السماوات و الأرض است. یعنی آسمان و زمین فطر است. خلق بیسابقه است. ابداع است. اینجا در نتایج اعمال ما، اعتقادات ما، افکار ما، و نتایجشان و مبادیشان فطر است.
یعنی اینطور نیست که نتایج با مقدمات معلوم باشد واضح باشد. فطر است خلق است. بیسابقه است. لذا اگر به ما میگویند فلان عمل را اگر انجام دادید فلان نتیجه را دارد. این را چه کسی میتواند بگوید که این عمل آن نتیجه را دارد. اگر فلان معصیت را انجام دادید فلان نتیجه را دارد ثواب و عقابهایی که مرحوم صدوق در ثوب الأعمال و عقاب الأعمال جمع کرده. اینها از آن مباحث عظیمی است که امام معصوم که محیط بر تکوین و تشریع است میتواند رابطه بین اینها را بیان بکند. ما حد اکثرش میتونیم بگوییم دو به اضافه دو میشود چهار نتیجه چهار. در چهار دو و دو خوابیده است. فطر نیست.
اما آن جایی که مثل میوه از درخت است مثل یک عمل است که در وجود انسان از یک فکر نشأت میگیرد و یک نتیجه ثواب و عقاب جنت و نار به دنبالش میآید. اینها فطر است. کسی غیر از امام معصوم نمیتواند این نسبت را بیان بکند. اگر میفرمایند غیبت خوردن لحم برادر مرده است. أکل لحم أخیه میتا است. چه کسی میتواند این را بفهمد؟ آن کسی که این را میبیند. برایش مشهود است. اما ما که نمیفهمیم. غیبت میکنیم و آن احساس را هم نداریم. اگر میفرماید سرقت ورود در نار است این را چه کسی میفهمد؟ کسی که این برایش مشهود است. این نتیجه فطر برایش آشکار است.
خب این بحث خیلی بحث البته دقیق و زیبایی است که کار انسان باید این باشد که من النتیجة إلی مقدماتها را انجام بدهد. اگر یاد گرفت این تحلیل را با کمک روایات و آیاتی که آمده از اینجا شروع کند. نتیجه به مقدمات را از راه روایات و آیات شروع کند بعد کم کم خدای سبحان برایش باز میکند که نتایج وقتی پیش آمده مقدماتش را برایش روشن میکند.
خدا رحمت کند مرحوم آمیرزا جواد آقای ملکی تبریزی را دیدند یک روز رفت در حجره یک طلبهای. در زد و رفت خانه و برگشت. گفته شد آقا شما سابقه نداشته طلبهای تازه آمده اینطور اکرامش کردید. چه شده؟ اصرار کردند گفت: دیشب یک واردی بر من وارد شد فهمیدم از جانب دعای این طلبه بوده رفتم تشکر بکنم. چه کسی میتواند بفهمد این نتیجه از کجا آمده؟ خطوری که در زهن من آمد که من را به فلان کار نزدیک کرد از کجا آمده؟ این نتیجه از کدام مقدمات؟ اگر آدم بداند آن مقدمات را تکرار میکند تا این نتیجه تکرار بشود. چون ما نمیدانیم این خطورات دست خودمان نیست. میگوید اما اگر کسی این را کار کرد تحلیل کرد فکر کرد خطورات را اگر معصیت است اگر سختی است اگر مشکل است اگر راحت است تحلیل کرد بین اینها میتواند از نتایج به مقدمات برسد و بعد از مقدمات دوباره حرکت کند به سمت نتایج.
من النتیجة إلی مقدماتها أو من الشیء إلی نتائجها: حرکت دو طرف دارد. و الآیة تدل علی أن اقتناص الحکمة یتوقف علی التذکر: بر تذکر متوقف است. و أن التذکر یتوقف علی العقل: که اولوا الالباب هستند. فلا حکمه لمن لا عقل له و قد مر بعض الکلام فی العقل عند البحث عن ألفاظ الإدراک المستعمله فی القرآن الکریم.[19] صفحه 247 همین جلد 2.
و السلام علیکم و رحمة الله
«حضار:» اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
«یکی از حضار:» درباره این قضیه که علم … باشد. آیا قصد وجودی فرد را هم تغییر میدهد یا ممکن است دامنه وجودش و آنکه شامل بقیه میشود را میتواند تغییر دهد مثلا همان که تعبیر آیت الله بهجت هم همان بود شعاع وجودیش تا کجا میرود. ولی آیا سقف وجودی الزاما افزایش میدهد.
«استاد:» آنهایی که میگویند مطلوبیت بالذات دارد آری. یعنی به شرطی که قیاسمان را بین کسی که این علم را دارد با کسی که این علم را ندارد عمل مناسبی هم ندارد. عملشان یکسان باشد ولی این علم را دارد… منتهی بیانش در این است که این فعیلیتش بالاتر است. حال ممکن است این فعلیت بالاتر به شقاوت بالاتر… چون … برایش بالاتر تمام شده. یعنی اقتضای کمال در وجود این خیلی شدیدتر است. سعه وجود اقتضاش برای این خیلی عمیقتر است. اما اگر این را در جهت خلاف به کار گرفت. اگر در جهت خلاف به کار نگرفت مثلا میداند ولی تنبلی کرد مطابقش عملی نکرد. یعنی این نجاتش بالاتر از آن کسی است که نمیداند و عملی نداشته. قیاس را به جایی ببریم که درست معنا بدهد. یک کسی که علمی را داشت تنبلی کرد نه از روی اینکه نمیخواهم انجام بدهم. آن میشود عناد. از روی عناد نبود. تنبلی کرد انجام نداد. با کسی که علم را نداشت و انجام نداد کدام مقربترند؟ آن که علم داشت و انجام نداد نه از روی عناد از روی تنبلی. میخواست ولی نکرد حال نداشت. این به کمال نزدیکتر است.
«یکی از حضار:» … سقف معرفتی هم آیا این میشود
«استاد:» اگر قیاسش را با این مورد بکنیم میگوید این بالاتر است.
«یکی از حضار:» امتحان هم بر اساس سعه وجودی …
«استاد:» امتحان هم بر اساس سعه وجودی هرچند خودش نداند سعه وجودیش چقدر است. اتفاقا یکی از چیزها این است که امتحان نشان میدهد که سعه وجودی چقدر است. چون هیچگاه امتحان فوق مرتبه وجودی نیست. همیشه دون است مرتبه وجودی است. حتی مساوی هم نیست. چون این طوری است امتحاناتی که برای کسی پیش میآید نشان میدهد کهه سعه وجودی این چقدر است. البته هر امتحانی در حد آن افقش نیست. گاهی امتحان مربوط به مرتبه پایینش هم هست. نمیخواهیم بگوییم هر جا امتحان است معلوم میشود افق این اینقدر است. معلوم میشود که افق این فوق این است. حال ممکن است صدها مرات فوق این باشد اما نشان میدهد که افق این فوق این است.
«یکی از حضار:» و امتحان هم غیر از خود عامل و غیر از خود عمل چیز دیگری نیست که ما بگوییم یک چیز جداگانه است همان عمل است که فقط بروز پیدا میکند
«استاد:» بله حالا من متوجه منظور شما نشدم
«یکی از حضار:» غیر از خود فرد غیر از آن عمل چیز دیگری نداریم که فکر کنیم مثلا این امتحان یک چیز خاصی است که باعث بشود که از بیرون چیزی در فرد ایجاد بکند
«استاد:» حوادثی که پیش میآید باز به عمل این برمیگردد حوادث گاهی از بیرون آمده ناگهان زلزله میشود این هم در آن اختیار نداشت عمل این هم نبود. بر این جبر شد.
«یکی از حضار:» نمیشود گفت حتی همین زلزله هم ناشی از عمل خود این است؟
«استاد:» اگر حیثیت را جمعی بگیریم چرا. اما حیثیت فردی بگیریم نه. چون ممکن است به این کاری نداشته باشد
«یکی از حضار:» بالاخره حیثیت جمعی و فردی به انسان برمیگردد
«استاد:» بله اما ممکن است یک کسی مطابق وظیفهاش انجام داده همه کار انجام داده، هیچ کوتاهی هم نکرده اما در جایی واقع میشود زلزله برای او هم واقع میشود. اما زلزله برای این امتحان میشود برای مقامات بالاتر برای دیگری تطهیر است. دارد از گناهانش تطهیرش میکند ولی برای این مراتب بالاتر است.
«یکی از حضار:» باز هم بالاخره به عمل برگشت.
«استاد:» به عمل بعدیش، نه به عمل قبلیش چون عمل قبلیش تقاضایی از زلزله… اما زلزله وقتی در این وجود قرار میگیرد این هم برایش کمال میشود. هرچند برای دیگری تطهیر باشد.
«یکی از حضار:» بیانی که علامه گفتند أوتی خیرا کثیرا که الخیر نگفت قرآن هر جایی حکمت را ایتا میکند به لقمان میدهد به داود میدهد به آل ابراهیم میدهد جاهایی است که ثبت نمیشود ….
«استاد:» اگر جایی حکمت را به کار میبرد حکمت را به تمام صدر و ذیل به کار میبرد … فاعل را در جمله قبلش به کار برد ولی در جمله بعدش فاعل را محذوف کرد تا تعمدا نشان بدهد که این خودش فی نفسه مطلوب است
«یکی از حضار:» نمیتوانیم بگوییم کسی که الحکمة دارد عاقبت به خیر نمیشود چون الحکمة را درباره انبیاء دارد به کار میبرد هیچ جایی درباره کسی به کار نمیبرد که امکان صبر دارد
«استاد:» الحکمة را قرآن همیشه برای موارد حسن به کار برده. به انبیاء دادیم. مثل مال نیست مثل آیات نیست. آیات را عام به کار برده اما حکمت را… مرحوم علامه میفرماید صرف آتیناه دلیل بر این نیست که حکمت حتما … دارد میگوید انتساب دلیل … لذا میفرماید فقد اوتی خیرا کثیرا یعنی خیر کثیر داده شده
[1] . مجموعة ورّام ، ج۲، ص۷۰، أعلام الدین ، ج۱، ص۲۰۸، الخصال ، ج۲، ص۵۲۲، الأمالي (للطوسی) ، ج۱، ص۴۸۷، عدة الداعي ، ج۱، ص۷۲، إرشاد القلوب ، ج۱، ص۱۶۵، منیة المرید ، ج۱، ص۱۰۸، نوادر الأخبار ، ج۱، ص۱۵، تفسیر البرهان ، ج۱، ص۹، بحار الأنوار ، ج۱، ص۱۷۱، ، عدة الداعي ، ج۱، ص۷۵
[2] . الکافي ، ج۱، ص۴۴، نهج البلاغة ، ج۱، ص۵۳۹، مشکاة الأنوار ، ج۱، ص۱۳۹، عدة الداعي ، ج۱، ص۷۸، منیة المرید ، ج۱، ص۱۸۱، الوافي ، ج۱، ص۲۰۴، بحار الأنوار ، ج۲، ص۳۶، بحار الأنوار ، ج۲، ص۴۰، عوالم العلوم ، ج۲۰، ص۷۸۳،، غرر الحکم ، ج۱، ص۱۰۷، عیون الحکم ، ج۱، ص۵۸، مجموعة ورّام ، ج۱، ص۸۴، عوالي اللئالي ، ج۴، ص۶۶، بحار الأنوار ، ج۲، ص۳۳
[3] . مصباح الشريعة ، ج۱، ص۱۶، منیة المرید ، ج۱، ص۱۶۷، الوافي ، ج۱، ص۱۰، منیة المرید ، ج۱، ص۱۶۷
[4] . [النساء: 36] ، [الأنعام: 151]
[9] . مستدرك الوسائل ، ج۲، ص۵۸۳، الوافي ، ج۶، ص۱۵، وسائل الشیعة ، ج۲۷، ص۱۷۴، الفصول المهمة ، ج۲، ص۷، مستدرك الوسائل ، ج۱، ص۱۸۶، مستدرك الوسائل ، ج۱، ص۱۹۰
[16] . [الرعد: 22] ، [القصص: 54]
[18] . [الأنعام: 14] ، [يوسف: 101] ، [إبراهيم: 10] ، [فاطر: 1] ، [الزمر: 46] ، [الشورى: 11]
[19]. الميزان في تفسير القرآن، العلامة الطباطبائي، ج2، ص395 و 396.
اولین کسی باشید که برای “تفسیر المیزان، جلسه 551” دیدگاه میگذارید;