بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الَّرحیمِ الحمدلله ربِّ العالَمین وَ الصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرین.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم وَ لَعنُ الدّائمِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعین إلی یَومِ الدّین.
خب بحثی که در این نظام اجتماعی در المیزان داشتیم که ذیلِ آیۀ 200 سورۀ آلعمران به صفحۀ 103 رسیده بودیم بحثهای خیلی خوبی در محضرشان بودیم و این بحثها الحمدلله همهاش باید قاعدهمند، کدبندی شده و مقدمات و نتایج انشاءالله دیده بشود و با این نگاه انشاءالله بحث را دقیقتر بکنیم و تکمیلش بکنیم و انشاءالله دوستان به غنای بحث هم بعد از این با ارجاع به مباحثِ دیگر و استفادۀ از جاهای دیگر انشاءالله این را تکمیل میکنند و غنیترش میکنند.
رسیدیم به این بحث که اینها بعد از اینکه شبهۀ غرب زدگانِ ما را مطرح میکردند در رابطه با اساسِ نگاهِ تمدنِ امروزِ غربی بر نگاهِ اکثریتی است که آن نگاهِ اکثریت هم از نظام عالم وجود و تکوین اخذ شده لذا برهانِ خودشان را بر حقانیت کارشان تکوین میگرفتند که در تکوین هم آنچه که محقق است بر نظامِ اکثری است و چون اکثریها دائمی است ما هم بنا بر اکثریت همین نظامِ اکثریت را از آنجا اخذ کردیم. ایشان بیانشان این است که بحثِ اکثریت یک بحثِ صحیحی است در نظام عالم وجود اما آن جلسه هم عرض کردیم اینکه رابطۀ اینها در اخذشان برای اکثریت از نظام وجود چه مبنایی دارد و بر چه اساسی است این اصلاً جای بحث دارد و اینکه اینها برای عالم وجود بنابر اینکه خالقی و بهاصطلاح بهعنوان اینکه یک حقیقت وجودیِ متناسبِ نظام تکوین و تشریع هست قائل نیستند یا حقانیتی خودش برای نظام عالم وجود قائل نیستند بر چه اساسی مبتنی میکنند آن نظام تشریع و حاکمیتشان را و اجتماعیشان را بر یک حقیقتِ که باید حتماً این اصول درونش رعایت شده باشد، این یک شبههای است که باید بعداً اینها جواب بدهند و جوابش هم ساده نیست و مباحث زیادی را دنبالش میآورد اما بنابر اینکه از این سَلّمنا که یک همچنین مسألهای هست و به این هم الآن ما کاری نداریم سلّمنا که اینها بنابر نظامِ اکثریتِ در نظام عالم وجود گذاشتند و اکثریت نظام تشریعشان را و اجتماعیاتشان را براساس نظام وجود دارند پایهریزی میکنند اینجا شبهۀ دیگری مطرح میشود که آن شبهۀ دیگر این است که آن چیزی که اینها به آن استناد میکنند اکثریت عالم وجود است آن چیزی که از آن میخواهند استفاده بکنند و آن را به کرسی بنشانند اکثریتی است که در اعتقاد و علمِ اینها واقع شده، یک اکثریتِ علمی داریم اکثریتِ در نظامِ معلوم داریم، مرحوم علامه اینجا میخواهد بفرماید که آن چیزی که صحیح است واقع است و حق است اکثریتِ در نظامِ معلوم و تحقق است نه اکثریتِ ممدوحِ در نظامِ علم یعنی ممکن است که عالمانی و کسانیکه علم پیدا کردند، عالمان اعمّ از آن که به صورتِ خارجی علم پیدا میکند که حالا این ممکن است یک علم سادۀ اولی باشد مثل ما که نگاه میکنیم به بیرون، این علمِ ما ممکن است اکثریت در نظام علمیشان خطا بکنند و بعد هم خطایشان در یک زمانی آشکار بشود یا یک کسی یقیناً عالِمی میداند که مبنای اکثریت در علمی که پیدا کردند غلط است لذا حق ندارد از جهت علمی مبنایش را تغییر بدهد به آن چیزی که اکثریت است، چرا؟ چون آن چیزی که علم به ما میدهد مقامِ کاشفیت و حکایت است یعنی علم حاکی و کاشفِ از آن است که در خارج است، اگر کسی متنِ خارج دستش بود به هر دلیلی، به هر دلیلی حالا چه از راه علمی به خارج رسید چه از راه مکاشفات و مشاهدات به خارج رسید چه از راه وحی به خارج رسید مثل انبیا، انبیا هیچگاه حق نداشتند براساس آنچه که میلِ اکثریتِ بیرونی است قدم بردارند لذا میبینیم که در مقابلِ تمامِ کفر و کافرین قیام میکردند هرچند که شاید تنها کسی بودند که در آن دوره قیام داشتند و اعتقادِ به این حق داشتند اما مجاز نبودند به لحاظِ اینکه اکثریت “لِلْحَقِّ كَارِهُونَ”[1] بگویند پس ما همان حرفِ اکثریت را میزنیم، پس اکثریت در نگاهِ بهاصطلاح حق و باطل بودن بر دو مبناست: اگر اکثریتِ نظامِ وجود باشد این حق است، اگر اکثریتِ نظامِ علم باشد معلوم نیست که بر حق [باشد]، اگر این علم تطابق داشت با معلوم و توانستیم با موازینی که درکار است تطابقِ بینِ این دوتا را پیدا بکنیم این هم در حقیقت میشود حق اشکالی هم ندارد به لحاظ اینکه تطابق با حق داشته نه به لحاظ اینکه اکثریت است، به لحاظ اینکه تطابق با اکثریتِ در حقِّ خارجی را داشته، اما اگر فی نفسه کسی بخواهد اکثریت را حق بداند چون در عالم وجود اکثریت حق است اکثریتِ علم را هم حق بداند مرحوم علامه میفرماید این خلافِ درحقیقت فطرت و خلافِ برهان و استدلال است، این را در چند مقدمه ایشان میچیند و با این سه مقدمه فرمایششان را ثابت میکند بسیار حرف دقیقی است که مغالطۀ ریزی و دقیقی اینجا شکل گرفته که این برملا کردنِ این مغالطه آنوقت نظامِ قرآنی را که بسیاری از جاها درمقابلِ اکثریت آن را بهعنوانِ یک بحثِ باطلی مطرح کرده کاملاً آشکار میشود که کدام اکثریت را قرآن باطل معرفی میکند آن اکثریتی که “لِلْحَقِّ كَارِهُونَ” امیالشان، هوسهایشان آنها مبدأِ انتخابشان است، آنها مبدأِ درحقیقت تصمیم گیریهایشان است، اگر مبدأِ تصمیمگیریها و انتخابهایشان آن امیالشان شد هر چند اکثریت باشند ما حق نداریم تبعیت بکنیم و آن باطل است. این خلاصۀ بحثی است که با البته مقدمه چینیِ دقیقی که مرحوم علامه اینجا میفرماید سه مقدمه میچیند و نظام را بحث فطری را استدلالش را کاملاً بیان میکند. أما قولهم:[2] إن اتباع الأكثر سنة جارية في الطبيعة که اینها گفتند فلا ريب أن الطبيعة تتبع الأكثر، درست است که طبیعت تبعیتِ از اکثر میکند فی آثارها، در آن چیزی که درحقیقت میخواهد انجام بدهد فی آثار طبیعت، إلا أنها ليست بحيث، اما این تبعیتِ از اکثر به لحاظ آن که در طبیعت محقق میشود و اینها هم میخواهند مطابق با او شکل بدهند در طبیعت إلا أنها ليست بحيث تبطل، در طبیعت هیچگاه به حیثِ تبطل أو تعارض وجوب اتباع الحق نیست، آنجا با حق یکسان است چون خودِ آن تحققِ خارجی حق است لذا اکثریتِ در آنجا خودش حق است، نه اینکه اکثریت درمقابلِ حق قرار بگیرد، امکان ندارد که اکثریت درمقابلِ حق قرار بگیرد در خارج، چرا؟ چون خودِ اکثری بودن یک حق است، خودِ اکثری بودن در نظام طبیعت و وجود که این نظام علیت در کار است این خودش یک حقانیت است، بحيث تبطل أو تعارض وجوب اتباع الحق فإن این درحقیقت اکثریت نفسها بعض مصاديق الحق یا بگویید طبیعت فإن الطبیعة نفسها، نفس طبیعت بعض مصادیق، خودش بعض مصادیق الحق است اکثریتش بعض مصادیق الحق است، فكيف تبطل نفسها، پس امکان ندارد خودش خودش را باطل بکند، پس اگر خودِ طبیعت شد درحقیقت نفسِ حق پس هیچگاه اکثریتِ در طبیعت مبطلِ درحقیقت این نمیتواند باشد این اکثریت با حق چون خودش جزءِ حق است. این صورت مسأله بود که بسیار دقیق است. توضيح ذلك يحتاج إلى بيان أمور، سه مقدمه ایشان بیان میکند تا نتیجه را بگیرد بعدش: أحدها أن الأمور الخارجية التي هي أصول عقائد الإنسان العلمية والعملية، آن که در خارج است حوادث و وقایع خارجیه این أن الأمور الخارجیة یعنی آن موجودات و حوادث خارجی آنچه که در خارج محقق است التي هي این موجوداتِ خارجیه، دقت بکنید اینها ریشههای دقیقی است یعنی ما اعتقاداتمان و حقایقی را که بهعنوان داریم عقاید داریم ریشۀ اینها از یک حقایق موجودة محققه است دقت بکنید أن الأمور الخارجية التي هي أصول عقائد الإنسان العلمية والعملية آن که ریشه، اصول یعنی ریشه، ریشه و پایۀ عقاید انسان است چه در نظام علمی چه در نظام عملی، حکمت نظری حکمت عملی، چه در هر کدام از اینها اینها تتبع في تكونها وأقسام تحولها، اینها تبعیت میکنند در تحققشان، یعنی نظامِ بهاصطلاح عقایدِ انسان در علم و عمل تتبع في تكونها وأقسام تحولها یا بگویید که تتبع یعنی آن امور امور خارجیه، علوم خارجیه بگیریم، آن امور خارجیه تتبع في تكونها وأقسام تحولها نظام العلية والمعلولية درست است نظام امور خارجیه بینشان علیت برقرار است وقتی بینشان علیت برقرار است وهو نظام دائم ثابت لا يقبل الاستثناء، علیت استثناپذیر نیست، هرگاه علیتی استثنا پیدا کرد معلوم میشود که آن علیت درکار نیست بلکه چه بوده؟ بلکه درحقیقت یک استقرائی بوده و آن استقرا علیت نبوده بلکه تعاقبی بوده که اکثری بوده، تعاقب اکثری استثنابردار هست اما علیت استثنابردار نیست، اگر کسی گفتش که بالا آمدنِ خورشید علتِ برای روز بودن است خب این استثناپذیر نیست نمیشود خورشید بالا بیاید در آسمان و روز نباشد اما اگر کسی گفتش که بالا آمدنِ خورشید بهاصطلاح همراهِ با ایناست که مثلاً پرندگان صبح میخوانند، بالا آمدنِ خورشید علتِ برای خواندن پرندگان در صبح نیست اما تعاقب دارد یعنی هرگاه این طلوعِ آفتاب صورت میگیرد این حیوانات هم از خواب بیدار میشوند و این بیدار شدن درحقیقت سببِ مثلاً آن خواندن میشود اما اینگونه نیستش که علت باشد، نه، ممکن است درحقیقت این تعاقب که همیشگی و دائمی و اکثری باشد استثنا هم پیدا بکند و این محقق نشود، امکانپذیر است، اما بینِ روز بودن و بالا آمدنِ خورشید این تعاقب نیست بلکه علیت است اگر کسی این را علیت گرفت. خب پس میفرماید که در نظامِ تکوین براساس علت و معلولیت است علیت و معلولیت هم نظام دائم ثابت لا يقبل الاستثناء، که اصلاً استثناپذیر نیست، أطبق على ذلك المحصلون، همۀ اهل تحصیل بر این درحقیقت چه دارند؟ اجماع دارند، أطبق یعنی اجماع دارند، أطبق على ذلك همه موافقند بر این و همه این را قبول دارند من أهل العلم و النظر و شهد به القرآن علی ما مرّ در بحثِ جلد 1 بحثِ اعجاز، فالجريان الخارجي لا يتخلف عن الدوام والثبات، پس آنچه که در خارج است چون براساسِ نظام علیت است پس همیشه درحقیقت بر ثبات و دوام جاری است، این نتایجی که تا اینجا گرفته میشود، پس امور خارجیه علیت بینشان برقرار است و چون علیت برقرار است علیت دوام دارد و استثناپذیر نیست، فالجريان الخارجي لا يتخلف عن الدوام والثبات حتی، جریان خارجی از دوام و ثبات تخلف ندارد حتى أن الحوادث الأكثرية الوقوع التي هي قياسية، این را دقت بکنید که حوادثی که اکثریت الوقوع دارند منتها این اکثریتشان قیاسی است مثلاً مثال میزنیم: آتش میسوزاند اینکه آتش میسوزاند سوزاندنِ آتش به لحاظ نظام قیاسِ کلّ این درحقیقت اکثریت دارد یعنی ممکن است یک جایی آتش باشد و نسوزاند مثل جریان ابراهیم خلیل سلام الله علیه که آنجا اگر آتش هست و نمیسوزاند آیا مرتبط با این است که بین آتش و سوزاندن تعاقب بوده ترتّبِ تعاقبی بوده یا ترتّبِ عِلّی بوده؟ اگر ما گفتیم بین آتش و سوزاندن ترتّبِ تعاقبی است خب بله اکثری بوده آنجا هم نسوزانده اما اگر گفتیم ترتّبِ عِلّی است حتماً باید بسوزاند و آنجا درحقیقت نسوزاندن معنا نمیدهد، اینجا ایشان بیانش این است حتى أن الحوادث الأكثرية الوقوع التي هي قياسية، که این قیاس است یعنی این اکثریت به لحاظِ قیاس است، در آنجایی که آتش نسوزانده علتِ بالاتری درکار است که علتِ حاکم است و آن علتِ حاکم این علت را تحت تأثیر قرار میدهد، نه اینکه این علیت هست ولیکن نمیتواند کاری انجام بدهد، نه، آنجا علتِ بالاتر حاکم است، ارادۀ الهیه فوقِ این قاهرِ بر این نظامِ علیت است، آن هم در نظامِ علیت است، یعنی حتی آنجایی که آتش میسوزاند آنجا هم ارادۀ سوزاندنِ حق حاکم است نه اینکه آنجا خودش انجام میداد و آنجایی که نسوزاند ارادۀ [حق درکار بود]، نه در آنجایی هم که میسوزاند آتش آن هم ارادۀ حق بود منتها ما علیت را به سببِ دون نسبت دادیم و آن سببِ دون را علت تامه گرفتیم و آن سببِ اقوی را اصلاً فراموش کردیم لذا درحقیقت این را بالقیاسیه است اکثریتش که بالقیاس است نه به لحاظِ ذاتش که حتى أن الحوادث الأكثرية الوقوع التي هي قياسية هي في أنها أكثرية دائمة ثابتة، اینها هم در اکثری بودنشان دائم و ثابت هستند یعنی اینکه آتش میسوزاند این دائم و ثابت است در همۀ این درحقیقت اکثری بودنش، در این اکثری بودنش هم چه هستش؟ دوام دارد و ثبات دارد، اینجوری نیستش که یک مدتی آتش سوزاندنش بهاصطلاح کثرت داشته باشد اکثری باشد بعد یک مدتی سوزاندنش اکثری نباشد، اگر چیزی اینجوری بود معلوم است آن نظام اکثری بودنش از ابتدا هم چه بوده؟ یک تعاقبی بوده که ما اکثریت میدیدیم و اکثریت درکار نبوده، مثلاً النار التي تفعل السخونة غالبا بالقياس إلى جميع مواردها «سخونتها الغالبية»، آتش حرارت ایجاد میکند سخونتش غالبیه است، این سخونت غالبیه برای آتش و حرارتِ دائمی برای آتش أثر دائم لها این دائماً برای آتش هست، و هکذا و هذا هو الحق، این حق است و ما میپذیریم و این را بهعنوان یک حق که حتی آن چیزی که در نظامِ وجود اکثری است با اینکه اگر نظامِ علت باشد دائمی است و اصلاً استثنا ندارد ولی به لحاظ بالقیاس الی الکل هم اگر اکثری است آنجا هم در این اکثری بودنش حق است، واقع است، ما تا اینجا میپذیریم. پس استدلالِ اینها را ما این مقدمه را میپذیریم که در نظام عالم وجود حقایق اکثری هستند، یا دائمی هستند یا اکثری، میپذیریماین را و با این مشکلی نداریم. تا اینجا بحث روشن است دیگر. این مقدمۀ اول.
مقدمۀ دوم این است که: أن الإنسان بحسب الفطرة يتبع ما وجده أمرا واقعيا خارجيا، انسان تابع میشود به حسبِ فطرتش، یعنی یک امر فطری است اینها امورِ فطریه خیلی قابل دقت است أن الإنسان بحسب الفطرة يتبع ما وجده أمرا واقعيا خارجيا، اگر یک چیزی را واقعاً و خارجاً میبیند که در عالم واقع و خارج هست يتبع ما وجده این را تبعیت میکند بنحو، به نحوی تبعیت میکند حالا تبعیتها مختلف است هرجایی مطابق خودش است دیگر بنحو، فهو يتبع الحق بحسب الفطرة، وقتیکه از آن چیزی که در خارج است تبعیت میکند و میپذیرد چون آنچه که در خارج است حق است و بهاصطلاح خدای سبحان هم در آیات متعدد گفته که سماوات و ارض را بالحق نازل کرده بالحق خلق کرده آنچه که در عالم وجود است حق است، حق است یعنی نه خداست حق است یعنی حقیقت است، این درحقیقت وقتیکه تبعیت میکند از این عالمِ وجود یعنی تبیعتِ از حق کرده، لذا این فطری است که أن الإنسان بحسب الفطرة يتبع ما وجده أمرا واقعيا خارجيا بنحو فهو، وقتیکه دارد این تبعیت را میکند از آن امر واقعی خارجی يتبع الحق بحسب الفطرة، ااین تبعیت از حق کرده به حسبِ فطرتش چون آن که در خارج بود حق بود، حتى أن من ينكر، حتی آن کسیکه سوفسطایی است، من ینکر وجود العلم الجازم، علم جازم را نمیپذیرد إذا ألقي إليه قول که لا يجد من نفسه التردد فيه خضع له بالقبول، اگر یک حرفی را برایش نقل بکنند یا یک حرفی را بشنود که شک در آن نکند بهراحتی نسبت به او خاضع میشود چون نسبت به آن چیزی یقینیست و حق است فطرتاً همه خاضعند، بله ممکن است این شک بکند در او این شک کردنش باعث بشود که چه بشود؟ نپذیرد، پس اگر شک کرد یعنی یک حقیقت خارجیۀ حقیۀ اکثریۀ دائمیه درکار نیست اما اگر یک چیزی را دائمی دید میپذیرد چنانچه آن کسیکه شکاک است خودِ این قاعده را اگر حق دید و ثابت دید میپذیرد والّا اگر همین قاعده را هم حق و ثابت ندید همین قاعده هم با همین فکرِ شکاکیتش هم میرود زیِر سؤال، پس اگر شکاکیتش را ثابت دید میتواند بقیه را درحقیقت با این نقد بکند و بگوید آنها هم نیستند اما اگر خودِ این هم رفت زیرِ سؤال، خوِد این قاعدۀ شکاکیتش که نه اصلاً هیچ حقیقتی نیست هیچ جزمیتی نیست دیگر آنوقت همین نبودِ جزمیت هم میرود زیرِ سؤال اگر جزمی نباشد و لذا خودش خودش هم از بین میبرد. یکی این، یک نکته هم این است که بیانی که از کلام ایشان استفاده میشود إذا ألقي إليه قول که لا يجد من نفسه التردد فيه یعنی اگر وقتیکه کسی دارد صحبت میکند هرچقدر به آن حرفی که دارد میزند یقینش بالاتر باشد در وجود مخاطبی که او را میشنود تأثیر بیشتری میگذارد و او را با یک جزمیت و ثبات بیشتری مواجه میکند، یعنی اگر کسیکه دارد حرف میزند خودش در درونش نه قرائنِ بیرونی بلکه خودش در درونش به آن یقین داشته باشد وقتی این حرف را میزند این اعتقادِ یقینیِ او باورِ یقینیِ او به آن حرف سبب میشود در نفسِ مخاطب هم تأثیر جدیتر و اثرگذارتری داشته باشد تا وقتی کسیکه این یقین را ندارد، شنیده حرف را هم خوب میداند اما باور و یقین را ندارد لذا کارِ تبلیغ را و ارتباط را خیلی سختمیکند که انسان در دایرۀ جزمهایش و یقینهایش با دیگران صحبت بکند و وظیفه دارد بهسمتِ یقینِ در اعتقاداتش جلو برود تا بتواند وقتیکه حرف میزند یا در نظامِ عملیاش، که وقتی حرف میزند این یقین هم تأثیر خودش را در جان مخاطب بگذارد. این دوتا مقدمه.
مقدمۀ سوم این است که: أن الحق كما عرفت هو الأمر الخارجي، حق امرِ خارجی است، الذي يخضع له الإنسان في اعتقاده أو يتبعه في عمله، امر خارجیای که حقی که يخضع له الإنسان في اعتقاده هم در علمیاش خاضع است درمقابل آن است هم در نظام عملی تابعِ آن است، پس در نظام علمی خاضعییت است در نظام عملی تابعیت است، این از آن بحثهای بسیار جالبی است که در بحث نظامِ علم اگر دوستان یادشان باشد این را مطرح کردیم که عالِم کسی است که نسبت به حقیقتِ علم نسبتِ به آن چیزی که در خارج است خضوعش شدیدتر است، هرچقدر انسانی به قواعدِ بیرونی خضوعش شدیدتر باشد عالمتر است لذا کسیکه دیپلم گرفته آنقدری که میشناسد اگر خضوع دارد این به همان مقدار عالم است، کسیکه لیسانس گرفته قواعد بیشتری را میشناسد خضوعش دربرابرِ قواعد علمی بیشتر است، به همین نسبت درحقیقت چه هستش؟ این عبودیتش و نظامِ تبعیتش از نظام علم و خضوعش درمقابلِ علم عالِمتر میشود، تا میرسد به کسیکه در فوق لیسانس است ارشد است یا دکتری است یا بالاتر هر چقدر خضوعش نسبت به علم بیشتر میشود این درحقیقت عالمتر میشود، این در نظامِ علم خضوعِ بیشتر همه جا درحقیقت تبعِ خضوعِ بیشتر و عبدِ آن علم بودن، عبد یعنی خضوع، خضوعِ دربرابر آن علم انسان را عالمتر میکند، خدای سبحان از همین استفاده کرده درمقابلِ خودش که وقتیکه کسی درمقابلِ حقایقِ عالَم وجود و تکوین بهعنوانِ یک امر فطری خضوع میکند عالِم میشود آنوقت کسیکه که درمقابل این مبدأیتِ عظیم خاضع میشود که آن عبودیتِ تشریعیه است این درحقیقت تشریعش مطابق با تکوین است یعنی این حقیقت را مییابد که این کمال است این جمالِ مطلق است کمالِ مطلق است قدرتِ مطلق است صفاتِ کمالیِ مطلق را دارد خضوعش به همین نسبت درمقابلِ این حقیقت بالاتر [است]، لذا کسیکه دارد علم را تحصیل میکند دارد تمرینِ چه را انجام میدهد؟ خضوعِ دربرابر حق را، لذا اگر ما از این نگاه درست استفاده بکنیم، بله؟
سؤال: یک سؤال داشتم. استاد این ؟؟؟؟ درواقع اعتباراتِ شرعیه و درواقع ؟؟؟؟؟ عملیِ اعتباری چطور [میشود؟] یعنی این تقدیرِ انطباقِ با حقش را یافتن، چون ببینید یک موقع میگوییم یک حقی دارد یک حقی هست که درواقع نفس الامری است که این بر آن استوار شده ولی خب الزاماً در حوزۀ اعتباراتِ عملیه و اعتباراتِ شرعیه انسان ممکن است نیابد درواقع آن حقی که این بر آن منطبق است را، یعنی اگر انسان خودش مییافت که درواقع نیاز به هدایتِ تشریعی نداشت؟ [24:00][قسمتهای رنگی نامفهوم]
استاد: خب اشکالی ندارد، اینکه خودش ممکن است نیابد ولی میداند که کسی دارد این را برایش میگوید، یقین شده این برایش، که آن حتماً یافته که دارد میگوید یعنی با این نگاه که یک موقع هست من میگویم که اصلاً ممکن است هیچی نداشته باشد واقعی نداشته باشد تحتِ هیچ واقعی نباشد یک موقع میگویم نه، واقع هست و من این را یقین کردم که واقع هم هست، یقین هم دارم آن کسیکه دارد برای من میگوید که امام است و پیغمبر است این واقع را دیده پس من دو یقین دارم: یک یقین این است که واقعی درکار هست، یقینِ دومم این است که کسی دارد برای من میگوید که این واقع را دیده، پس من اگر نمیدانم اینجا به لحاظِ بیانِ آن رؤیتی که امام و پیغمبر دارند میکنند پس این مطابقِ همان میشود که من خودم دیدم، پس این مطابقِ کاملاً با نظام علمی است مطابقِ با آنجایی است که خودم میبینم و هرچقدر این یقینم بالاتر برود به همین نسبت چه میشود؟ به همین نسبت این تطابقِ با حق و واقعش هم شدیدتر میشود، پس ایمان مراتبِ این باور را ایجاد میکند، پس علمی است کاملاً مطابقِ با واقع است بهشرطی که آن مقدماتش اولاً یقین داشته باشم که اینها واقعی تحتش هست به لحاظ اینکه خدا فرموده دوم اینکه بهاصطلاح آن واقع را کسانی بیان کردند از جانب خدای سبحان دیدند و بیان کردند و آنها یقین دارند که این واقع هست لذا میبینید که با این نگاه کارِ ما کارِ چه میشود؟ کارِ کاملاً علمی میشود و خضوعِ دربرابر علم و اعتقاد هم هست، بله ممدوح این است مطلوب این است که همه برسند به آنجایی که انبیا رسیدند و اینها را مشاهده بکنند و بیابند اما در حرکت امکانپذیر نیست که همه از ابتدا از آنجا شروع بکنند چون ظرفیتِ اینها نیست اما میرسند در قدمهایشان و حرکتهایشان به آن مرتبه. نمیدانم سؤال شما را درست متوجه شدم تا جوابی که دادم مطابق باشد؟ بله؟
سؤال کننده: بله ممنون استاد.
استاد:بله، بعد میفرماید که أن الحق كما عرفت هو الأمر الخارجي الذي يخضع له الإنسان في اعتقاده، پس انسان خضوع دارد در اعتقادش، این اعتقاد که میگوییم از همۀ آن چیزهایی را که باور کرده چه در قواعدِ علمیِ نظامِ عالمِ علم است چه قواعدی است که در نظام اعتقادی بهعنوان باورهای ایمانی شکل میگیرد قواعد کلی که حاکم بر علم هم باشد، چه خودِ قواعد علمی باشد که حاکم بر موجودات خارجیه است چه قواعدی که حاکم بر علم هم هست که همۀ اینها را شامل میشود، که همۀ اینها با خضوع است. پس انسان در مرتبۀ دانشگاه اگر علمش تمرینِ خضوعِ دربرابر علم بود و حقیقتِ خارجیه بود اثرش این است، علم یعنی معلوم معلومی که علم حاکی از اوست، اگر این تمرین بود اثرش این است که باید وقتیکه آن معلوم خارجیای که حقیقتِ وجودیست اعظم باشد خضوع باید اعظم باشد اگر این قواعدِ علم بود که بهرهمندی را فراهم میکرد این خضوعِ درمقابل این علم و معلوم یک مرتبه از خضوع است اما خضوع دربرابر کسیکه این علم و معلوم را محقق کرده که آفریدگارِ این است باید خضوعِ دربرابرِ حقِّ بالاتر باشد، لذا این تمرین است برای او. اگر این نگاه در علم باور شد که آنچه که در خارج است نظام علمی است و خضوعِ دربرابرِ نظام علمی خضوعِ ممدوحِ فطری است و انسان فطرتاً دربرابرِ این خاضع است آنوقت اثرش این است که این فطرت میکشاند به اینکه این دربرابرِ علمِ بالاتر و معلومِ بالاتر خضوعِ بالاتری باید داشته باشد، اگر این خضوع را داشت دربرابرِ علم اما دربرابرِ معلومِ بالاتر خضوع نکرد یا معلومِ بالاتر را نشناخته، خب آن بالأخره عذر در آنجاست که باید آن را درست کرد، یا نه، شناخته خضوع نکرده که انکار است، یا نه، آن کسیکه دربرابرِ علم حتی شناخته بود خضوع نکرده بود این خضوعِ دربرابرِ علم و معلوم هم نداشت و همین باعث میشود که میبینی در همان مرتبه هم چه بوده؟ خطا بوده و درست نبوده این خودش را میخواسته خضوع نداشته، این درحقیقت آنجا هم خضوع نبوده و آنجا هم علم بهاصطلاح و آن حقایقِ خارجیه مبدأِ آن تفکرِ این و مبدأِ حقانیتِ وجودِ این نیست، اگر اینجوری بوده این اصلاً وجودش باطل است و وهم است همانجا هم وهم است که خیلی وقتها وقتی توجه نداریم به اینجا کشیده میشود اما اگر توانستیم در نظام علمی از این راه وارد بشویم که حقیقتِ علم خضوعِ دربرابر حقانیت و عالَمِ وجود است آنوقت این عالَمِ وجود اگر بهسمت اطلاق رفت باید خضوع هم بهسمتِ اطلاق برود. خیلی بحث دقیق و زیباییست که چند مسأله را آشکار میکند: یکی اینکه تمامِ نظام تشریع و علمِ ما، هم تشریع هم علم، تشریع در نظامِ عمل است و نظامِ درحقیقت برنامهریزیهای ماست برنامۀ سیاستورزیهای ماست در این نظام تشریع چه حالا دین بگوید چه خودِ مردم تشریع بکنند تمامِ اینها در نظامِ فطری مبتنیِ بر آن چیزی است که در خارج است، نکتۀ دوم این است که نظامِ علم درحقیقت انسان فطرتاً دربرابر حقایق علمیه خاضع است و نظامِ علم یعنی حقانیت و آنچه که در خارج است پس انسان دربرابر تکوین خاضع است، اگر انسان دربرابرِ تکوین خاضع بود حقیقتِ تکوین “وَإِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ”[3] است خزائنش نزد ماست پس کسیکه دربرابرِ این ظهورِ بهاصطلاح نازل خضوع میکند حتماً دربرابرِ خزائن خضوعش اتمّ و اقوی و اکمل است، اگر ما توانستیم درست نشان بدهیم چون این فطری است حتماً به آن هم میرسد که این یک راهی است برای اینکه سرعتِ سیرِ در نظام عالِمان در رسیدنِ به کمال در اینجا خودش را آشکار میکند، البته این اختصاصِ به عالِمان بهمعنایِ تخصصها ندارد مردم هم در نظامِ ارتباطشان با خارج با همین نظامِ علمی آنچه را که در خارج است میپذیرند و خضوع دربرابرش دارند که همۀ علوم را شامل میشود، همۀ علوم را حتی همین ادراکاتِ حواسِ ما را. که این چند تا نکته، نکتههای دیگر هم از آن استفاده میشود که حالا دیگر از بحثمان دور میشویم. خیلی بحثِ کلیدی و مهمی است. بله؟
سؤال: استاد! این حقیقتِ خضوعِ عالِم نسبت به حالا مثلاً به علم و حقایق هستی با آن نگاهی که آن روایتی که خودتان هم میفرمایید که مَن استأثر و آن ریاست طلبیای که، [استاد: بله، «مَنْ مَلَكَ اسْتَأْثَرَ» پاورقی: حکمت 160 نهج البلاغه (نسخۀ صبحی صالح)] آن روایتی که در مورد ریاست طلبیِ عالِم مطرح شده این دوتا وقتی بخواهیم با هم جمعشان بکنیم درحقیقت نسبت به مراتب پایینتر آن فضای ریاست طلبی به دست میآید طبیعتِ علم آموزی و نسبت به مراتب بالاتر حقیقتِ خضوع یا باید بهنحو دیگری اینها را با هم جمع بکنیم با نگاه تحلیلی؟؟؟ ؟ [30:58]
استاد: درحقیقت این است که انسان هرچقدر علم پیدا میکند دربرابرِ علم خاضع است اما چون این خضوعش دربرابرِ علم به او قدرت و توان میدهد این درحقیقت قدرت و توان باعث میشود که استیثار و خودخواهی هم پیدا بکند، این خودخواهی اگر تا جاییکه بهاصطلاح جایز باشد به کارگیریاش مانعی نداشته باشد مانع ایجاد نمیکند اما اگر این خودخواهیاش به این کشاند که این را دربرابرِ دیگران قرار بدهد این میشود آن مرزِ غلطش، یعنی یک موقع هستش که من قواعد علمی را فهمیدم حالا به کارشان میگیرم این به کار گرفتنشان یعنی خودخواهیاش یعنی حالا میخواهد در منافعش از این استفاده بکند، حالا این منافع را اگر منافعِ ضیقِ تن دید دربرابر تنهای دیگر آنوقت این میشود خودخواهیِ مذموم اما اگر یک موقع این بهرهمندی را در راستای به کارگیریِ عالمِ طبیعت و توافق با او و برای جمع استفاده کرد این نه تنها مذموم نیست بلکه ممدوح هم هست و خدای سبحان گفته “سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ”[4] که “سَخَّرَ لَكُمْ” همان خودخواهیِ ممدوح است همان درحقیقت خودی است که آن مذموم نیست خدا امکانش را فراهم کرده، نظام علم را اگر خضوع پیدا کرد “سَخَّرَ لَكُمْ” پس همۀ هستی هم تحت تسخیرِ تو قرار میگیرد، یعنی تو وجودت فراتر از هستی میشود حدِّ هستی را میشکنی با شناخت او میتوانی بر آن مسلط بشوی، در نظام تشریع هم میگوییم «الْعُبُودِيَّةُ جَوْهَرٌ كُنْهُهَا الرُّبُوبِيَّةُ»[5] اگر کسی عبودیت پیدا کرد عبودیت انسان را به جایی میرساند که کنه و حقیقت و نهایتِ او ربوبیت است منتها ربوبیت بر خدا نه، ربوبیت بر هستی یعنی این در نظام عبودیتش جوری جلو میرود که همۀ هستی میشوند چه؟ شأنِ او میشوند جزءِ شؤونِ او و لذا حکمش در هستی جاری و نافذ و ساری است هرچند این برای خودش در آنجا وقتی آن رشد را میکند حکمی ندارد به غیر از حکمِ خدای سبحان که همچنان که در بهشت “لَهُمْ مَا يَشَاءُونَ فِيهَا”[6] اگر کسی عبودیت به خرج داد خدای سبحان در بهشت میگوید “لَهُمْ مَا يَشَاءُونَ فِيهَا” البته برای اولیاءِ الهی همین سیطرۀ تکوینی و ولایت تکوینی در دنیا هم محقق میشود که «الْعُبُودِيَّةُ جَوْهَرٌ كُنْهُهَا الرُّبُوبِيَّةُ»، در نظام علمی هم همین نظام علمی هم هرچقدر کسی قواعد علم را بیشتر فهمید در به کارگیریِ آنها با خضوعِ درمقابلِ آنها بهرهمندیِ بیشتری میتواند پیدا بکند که اینها تناسب دارد با همدیگر که البته میتواند چه بشود؟ میتواند مذموم هم بشود آنجایی است که علیه خودِ علم و نظامِ هستی به کار گرفته بشود اگر درست قواعدش رعایت نشود بعد خودِ هستی هم با این مقابله میکند.
خب أن الحق كما عرفت هو الأمر الخارجي الذي يخضع له الإنسان في اعتقاده این بود أو يتبعه في عمله، یعنی دنبالش این است که اگر کسی در نظام علمی تسلیم حقایق خارجی شد در نظام عملی هم ارادهاش را مطابقِ او قرار میدهد یعنی من وقتی فهمیدم که نظام علمی این است که اگر میخواهد موشکی مثلاً از جوِّ زمین خارج بشود درمقابل سرعت و جاذبه و اصطکاک غلبه بکند حتماً باید حالتش مثلاً آیرودینامیکش اینجوری باشد جنسش باید اینجوری باشد سرعتش باید اینقدر باشد تحمل درجۀ حرارتش باید اینقدر [باشد] اینها را اگر فهمیدم که یک قواعدِ حاکم است بهکارگیریِ این در نظام عملی هم میشود أو يتبعه في عمله در عملش هم تابع میشود، اگر اینها را فهمید ولی یک چیز دیگری را استفاده کرد کارِ دیگری کرد خب این نظام عملیاش علمی نیست، انسان در نظامات عملیِ کمالیاش هم از همین سنخ است اگر که انسان قواعد حاکم بر نظام وجود را فهمید اما در نظام عملیاش يتبعه في عمله نشد این درحقیقت نتیجهای برایش عائد نشده. يخضع له الإنسان في اعتقاده أو يتبعه في عمله وأما نظر الإنسان، یعنی میگوید قطعی است این باید به اینجا بکشد اگر نکشید معلوم میشود در ناحیۀ علمش هم اختلال است، وأما نظر الإنسان و إدارکه، خودِ اینکه انسان یک چیزی را مییابد، پس یک حقیقت خارجیه است که معلوم است که ما به او درحقیقت امکانِ راهیابی داریم و اگر امکانِ راهیابی داریم امکانِ اینکه اعتقادمان را بر آن اساس شکل بدهیم و عملِ آن هم مطابقِ او انجام بدهیم این امکان هست فطرت هم ما را به آن سمت [میبرد]، اما یک چیزی است که ما رسیدیم الآن به آن یعنی من در نظام علمیام یک چیزی را علم دیدم با معلوم که مرتبط شدم با خارج که مرتبط شدم با حقایق بیرونی که مرتبط شدم ادراک علمیام اینجوری شکل گرفت و این را علم دیدم أما نظر الإنسان و إدارکه فإنما هو، این یک راه و وسیله بود برای رسیدنِ به خارج، اگر راه و وسیله است طریق است خودش موضوعیت ندارد یعنی اینگونه نیستش که این خودش موضوعیت داشته باشد که اگر من این راه را رفتم در هر صورت درحقیقت صحیح باشد، نه، این راه ممکن است من بروم و به غلط هم درحقیقت طی کنم لذا خودش طریقیت دارد نه موضوعیت، أما نظر الإنسان و إدارکه فإنما هو وسیلة، مثل یک عینکی که من میزنم تا با این عینک بیرون را ببینم اما خودِ عینک موضوعیت ندارد یک وسیله است که برای رؤیت محقق بشود اگر کسی عینکی زد که این عینک کثیف بود یا عینک درحقیقت شیشهاش رنگ داشت و عالَم را رنگی دید این غلطِ در ادراک محق شده و این خودش تثبیت نمیشود و تصحیح نمیشود و این غلط است صحیح نیست، پس وسیله برای رسیدن به واقع علم ماست اگر این علم درست واقع بشود به معلومِ خارجی رسیدیم اگر علم درست واقع نشود که این وسیله است ما به معلوم خارجی نرسیدیم و آثارِ معلوم خارجی بر ما مترتّب نیست لذا ما در نظام فقهیمان میگوییم چه؟ میگوییم ما مخطئهایم اما بعضی میگویند آنها مصوبه هستند، مصوبه میگویند چه؟ مصوبه میگویند ما آنچه که رسیدیم حتی اگر که در عالم لوح محفوظ الهی هم این حکم نبوده حکمِ دیگری بوده حکم میشود همین ؟؟؟ میکند میشود همین، خارج مطابقِ این میشود و این درحقیقت خارجساز میشود این علم درحالیکه ما این را قبول نداریم میگوییم علم ما خارجساز نمیشود راهی بهسوی واقع و خارج هست اگر رعایت موازینش را بکنیم رعایتِ درحقیقت میزانهایش را بکنیم به خارج راه پیدا میکنیم اما اگر برفرض هم رعایت کردیم یا نتوانستیم بعضی از و به خارج راه پیدا نکردیم مخطئهایم ممکن است بگوییم معذّریت دارد عذر داریم اما عذر داریم لذا آن کسیکه به خارج هم میرسد وسیله را هم به کار میگیرد دو اجر دارد آن کسیکه زحمت میکشد اما به خارج نمیرسد یک اجر دارد که این کوشش را کرده رها نکرده با آن کسیکه این کوشش را هم نکرده تفاوت میکند اما اینجور نیستش که این هر دو آن کسیکه که به خارج رسید و آن کسیکه به خارج نرسید یکسان باشند بگویند چون علم، اگر علم ملاک بود همین بود، این در نظام فقهیمان همینجور است در نظام اعتقادیمان هم همینجور است. أما نظر الإنسان و إدارکه فإنما هو وسیلة، یک وسیله بیشتر نیست که یتوسّل بها، به این وسیله، إلیه، که با این وسیله ما میخواهیم درحقیقت به چه چیزی برسیم؟ میخواهیم به آن نظام علمیمان برسیم که فإنما هو وسیلة يتوسل بها إليه، که به او برسیم كالمرآة بالنسبة إلى المرئي، مثل یک آینه بالنسبة إلى آن صورتی که در آن قرار میگیرد که آن صورتی که در این آینه قرار میگیرد آینه یک وسیلهای بود که من صورت را درونش ببینم اما خودِ آینه مقصودِ بالذات نبود و خودش وسیله بود، كالمرآة بالنسبة إلى المرئي که آن صورتی است که در آن آینه است.
خب میگوید این سه تا مقدمه را چیدیم حالا نتیجه بگیریم: إذا عرفت هذه الأمور تبين لك، سه تا مقدمه چه بود؟ یکی این بودش که امور خارجیه مبدأِ تمام ادراکات و چیزهای عملیِ من است، بعد ایشان فرمود که این فطری هم هست که انسان نسبت به آنچه که در واقع مییابد خاضع است، سومش هم فرمود که انسان وقتی امر خارجی را شناخت خضوع دارد نسبتِ به او در مرتبۀ اعتقادش و در مرتبۀ عملش و علمِ او هم وسیله است برای این، حالا میفرماید: إذا عرفت هذه الأمور تبين لك أن الحقية وهي دوام الوقوع أو أكثرية الوقوع، اینها دوامِ وقوع باشد در آنجا که علیت است أو أكثرية الوقوع باشد آنجایی که بالقیاس الی الکلّ است، بالقیاس الی الکلّ یعنی آتش را در نظامِ یک موقع هستش که علیتِ خودش میبینیم دوام دارد یک موقع بالقیاس الی الکل میبینیم یعنی آنجایی که ارادۀ الهی را هم درکار میبینیم در آنجا آنجا أکثریة الوقوع دارد، في الطبيعة الراجعة إلى الدوام والثبات، که خودِ این هم به دوام و ثبات رجوع میکند، أيضا إنما هي، این حقایق إنما هي صفة الخارج الواقع، این درحقیقت حقیّت صفتِ خارجِ واقع است وقوعاً دائمیاً أو أکثریاً دون العلم و الإدراک، صفتِ علم و ادراکِ من نیست، پس حقیقت و حق بودن صفتِ خارج است نه صفتِ علم، خیلی حرف دقیق است! اگر حقیّت صفتِ خارج بود نه صفتِ علم درجاییکه اهواء و امیالِ مردم سببِ اکثریت شد آیا این حقیّت میآورد؟ نه، چون اگر اهواء و امیالِ مردم آن را که در خارج و حقیقت بود را میپذیرفت و مطابق با او درحقیقت اقدام میکرد خب او البته حق بود، اما آنجایی که اکثریت براساس آن که حق است و واقع است قدم برنداشت بلکه امیال و لذتهای وهمیه جای او را گرفت این درحقیقت هیچگاه اکثریت مطلوب و حق حساب نمیشود و اگر کسی در نظام علمی اکثریتِ علمی را که همان بهاصطلاح آراءِ مردم باشد اهواءِ مردم باشد اگر کسی این را خواست قیاس کند با آنچه که در اکثریتِ در خارج است بگوید این مثل همان است که در خارج است میگوییم نه این علم است او معلوم است، آن که حق است معلوم است آن که درحقیقت معلوم نیست حق باشد ممکن است حق باشد آن درحقیقت علم است که ممکن است حق باشد ممکن است حق نباشد، اگر تطابق داشت با آن اکثریتِ خارجی حق است و اگر تطابق نداشت حق نیست. این حرفها خیلی دقیق است! یعنی تمایزِ بین این دوتا به ظاهر ساده است اما اگر کسی اینها را تئوری پردازی بکند درست بیان بکند جزءِ پیچیدهترین مباحثِ درحقیقت چه هستش؟ خلطهایی است که امروز شده و میخواهند آن خلطها را هم با قواعدِ نظامِ عالَمِ وجود به خوردِ ما بدهند که همین مباحثی که بعدها در مباحثِ مثل تنازع بقا مطرح میشود آنجاها هم.
خب، إنما هي صفة الخارج الواقع وقوعاً دائمیاً أو أکثریاً دون العلم و الإدراک وبعبارة أخرى هي صفة الأمر المعلوم لا صفة العلم، پس حق صفتِ امرِ معلوم است، امرِ معلوم یعنی چه؟ یعنی آن که در خارج است که موردِ علمِ ما واقع شده اما نه صفتِ علم که صفتِ علمِ ما باشد که علم درحقیقت بشود حق هرجوری شد نه، علم تا وقتیکه با معلوم تطابق پیدا کند علم هم همان حقانیت را پیدا میکند به لحاظِ معلوم اما اگر علم معلوم نبود که تطابق دارد یا حتی بعداً معلوم شد که تطابق نداشته باطل بوده و هبا بوده و هیچ درحقیقت حقانیتی بر آن نبوده، ما قاعدهای را مثلاً شناختیم فکر کردیم این علم است و خضوع کردیم در مقابلش بعد معلوم شد نبوده این خضوعِ ما به لحاظ آن حقیقتِ خارجیه هیچ ارزشی نداشته هرچند به لحاظ اینکه من یقین داشتم که این علم است و یقین داشتم این تطابق دارد این مقدارش که خضوعِ فطری داشتم دربرابر آن چیزی که فکر میکردم حق است این مقدار ارزش دارد، این را نباید تخطئه بکنیم، اما چون کوتاهی داشته دربرابر اینکه بفهمد حقیقتِ تطابقِ این چگونه ممکن بوده و آن راههایش را کوتاهی داشته همین مقدار مؤاخَذ است که میشود درحقیقت مخطّئه. بله؟
سؤال: ببخشید! استاد اگر اشکال اینجوری طرح بشود که خب خودِ این انسانها هم در این نظامِ اکثریت هستند پس اگر اکثریتشان یک چیزی را خواست در نظام علّی محقق شده یعنی تابعِ نظامِ علّی معلولی است ولو اینکه در علمِ او محقق بشود. [44:18]
استاد: خب این حرف حرفِ غلطی است علتش این است که انسان در نظامِ علمیاش فاعلِ مختارِ علمی است وقتی فاعلِ مختارِ علمی بود وقتیکه در نظام علمی برفرض اینکه در نظام علمیاش هم غلط شکل گرفت آنموقع تصمیمش براساسِ آن غلط است لذا چون این امکان، در نظام عالم وجود این غلط امکانپذیر نیست عصمت در عالم وجود است لذا همیشه آنجا عالم وجود تطابق با حقانیت دارد افعالشان یعنی شما سنگی را بهسوی آسمان پرتاب میکنی این سنگ در طیِّ مسیرش و برگشتش و تمامِ آن شکافتِ فضا و همۀ آثاری که به جا میگذارد تمامش درحقیقت چه هستش؟ مطابقِ درحقیقت هستی دارد قدم برمیدارد و معصوم است، اما اینکه انسان قدمی برمیدارد انسان چون فاعلِ علمی است این فاعلِ علمی اگر در نظامِ علمیاش غلط شکل گرفته باشد وهمی به جای حقّی نشسته باشد اگر وهمی به جای حقّی نشسته باشد این قد در وادی وهم گذاشته، درست است که اگر قاصر باشد این فکر میکرده این صحیح است و کوتاهیاش را نفهمیده بوده کوتاهی هم خودش نکرده بوده بیش از کشش نداشته یک بحثِ در نظامِ جزایِ دیگری دارد اما در نظام علمی این را فاعلِ مختارِ علمی قرار دادند که باید مقدماتش تصور بکند، تصدیق به فایده بکند، شوقِ مؤکد ایجاد بشود، اراده شکل بگیرد، اگر کسی در هرکدام از این مراحل کوتاهی و تنبلی کرد ارادهای که شکل میگیرد حقیقتی که محقق میشود پس مختلّ است، پس اینجا الآن داریم بحث را با این نظام انسانی میکنیم نمیتوانیم بگوییم انسان هم در اینجا خودش جزءِ هستی است و فعلِ او بهعنوانِ امیالِ اکثریت هم باید فعل هستی باشد و اگر فعلِ هستی است اینجا معصوم است پس درحقیقت باید بگوییم صحیح است، نه، انسان چون فاعل علمی است، بله نسبت به کسانیکه جبر قائلند و برای انسان اختیاری قائل نیستند انسان را مانند بقیۀ حقایقِ هستی میدانستند حرف شما برای آنها صحیح است برای آنها حجت است و میتاونیم بگوییم که اگر شما قائل شدی اشعری شدی عیبی ندارد اما اگر اشعری نشدی، این را میگویم که دیگر جرأتِ ادامۀ سؤالش را نداشته باشد این چوب است درحقیقت چماق است، اگر اشعری نیستید و انسان را فاعل مختار میدانید البته فاعلِ مختار باید پاسخگوی کوتاهیها و درحقیقت خطاهایش حتماً باشد چون فاعلِ علمی است. درست است آقای جعفری؟
ادامۀ سؤال: استاد آنوقت این را در سطحِ، یعنی جمعِ این را با تکاملِ نوعی و تکاملِ اجتماعی چهجوری میکنیم که آن تکاملِ بالأخره قطعی الوقوع است و در نظامِ سنتِ عالَم است؟ [47:05]
استاد: به لحاظ کل، به لحاظ کل یعنی آن درحقیقت، [فرد سؤال کننده ادامه میدهد: خب بالأخره باید اجزا را با کل جمع بکنیم؟] استاد: نه دیگر، به لحاظ کل یعنی چه؟ به لحاظ کل یعنی اینکه ما یقین داریم نظام عالم در کل بهسمت کمال دارد میرود هرچند که اوج و حضیض داشته باشد یعنی در یک برههای ساقط شده باشد، در یک برهۀ دیگری درحقیقت رشد کرده باشد، اما همۀ این اوج و حضیضها منحنی را که رسم میکنیم با همۀ بالا پایین شدنهایی که داشته این بالا رفته پایین آمده اما در کل این منحنی بهسمتِ درحقیقت چه دارد میرود؟ رشد دارد میرود، نه خطِّ مستقیم باشد خط درحقیقت انحنا دارد که گاهی میبینی حتی پستیها اشدِّ از پستیهای جاهلیتِ اولی باشد یعنی آن فرودها نسبتِ به درحقیقت افراد فرودهای پستتر از فرودهای اولی باشد که جاهلیتِ اولی باشد، اما درعین حال حرکتِ کلی بهسمتِ، حرکت کلی یعنی همۀ انسانها و به لحاظِ حرکت یک زمان در نظر نگیرید به لحاظِ کل را در نظر بگیرید، نگوییم الآن اگر گفتیم الآن یعنی نقطه، نه نگاهِ نقطهای بلکه نگاهِ کل را که نگاه بکنیم میبینیم این بهسمتِ فرازش دارد بهسمتِ چه چیزی میرود؟ حتی در افراد یعنی ممکن است که در گذشته ما افرادی که هیچگاه در آینده به آن رتبه هم نرسیم باشند در گذشته باشند مثل مثلاً حضرات انبیا، حضرت معصومین، پیغمبر اکرم، ما در آینده به کسیکه این رتبه را داشته باشد نخواهیم رسید مگر وصیِّ او اما اینگونه نیستش که اگر در موردِ این فرد نمیرسیم اجتماع هم کاملتر نباشد، لذا اجتماع بهنحوِ درحقیقت کمال بالاتری [میتواند برسد]، یا اجتماعِ خاص مثلاً اصحاب امام حسین علیه السلام که اَبَر و اوفی بودند این خاص این مثلاً 72 نفر و اهل بیتِ حضرت اینها درحقیقت چه بودند؟ اینها در تمامِ دورانها اَبَر و اوفی بودند اما این اَبَر و اوفی بودنِ اینها در یک دورهای، این تعداد، دلیل بر این نیستش که ما درحقیقت به لحاظِ کلِّ آن دوره که همۀ جامعۀ آن دوره را در نظر بگیریم جامعۀ دیگری به لحاظِ کل اَبَر و اوفی از آنها نباشند از آن کل، که بله آنجا درعین اینکه آن 72 نفر اَبَر و اوفی بودند اغلب مردم درحقیقت چه بودند؟ بهاصطلاح اهل جفا بودند و کوتاهی کردند اما میرسیم به دورانی که اغلب چه باشند؟ اهل وفا باشند، عیبی ندارد، نسبت به آن 72 نفر ممکن است آن رتبه را پیدا نکنند اما نسبت به کل میتوانند رتبۀ بالاتری از آن رتبۀ آن دوره پیدا بکنند، پس این نسبت به کل است و نسبت به کل اشکالی ایجاد نمیکند.
خب دنبالش میفرماید که، من به نظرم این بحثها بحثهای خیلی جدیایست در مباحث اجتماعیاتِ ما که شبهات زیادی را هم دنبالش [حل میکند]. وبعبارة أخرى هي صفة الأمر المعلوم، حقانیت و حقیقت صفتِ امرِ معلوم است لاصفة العلم، فالوقوع الدائمي والأكثري أيضا بوجه من الحق، پس خودِ وقوع دائمی و اکثری هم بوجه من الحق چون خودِ طبیعت است خودِ حقیقتِ بیرونیه است، وقوعِ دائمی اکثری است، یعنی یک حق داریم آن شیءِ خارجی است یک وقوعِ اکثری داریم که یعنی سننِ حاکم بر عالم هم خودش حق است، پس یک خودِ شیء داریم که آتش است یک فعلِ اکثریِ آتش داریم که سوزاندن است هم خودِ آتش حق است هم سنتِ حاکم بر آتش که سوزاندنِ اکثری است حق است پس وقوع الدائمي والأكثري أيضا بوجه من الحق چون خودِ این هم یک حقیقت است یک خارجیت است، وأما آراء الأكثرين وأنظارهم واعتقاداتهم في مقابل الأقلين، اگر یک جایی اکثریت یک چیزی را انتخاب کردند درمقابلِ اینکه اقلیت فليست بحق دائما اینگونه نیستش که بگوییم چون اکثریت است پس حق است، نه، بل ربما كانت حقا ممکن است حق باشد إذا طابقت الواقع اگر با واقع تطابق داشت، اگر ما گفتیم که بهاصطلاح این مردم سالاریِ دینی که جلسۀ گذاشته هم عرض کردیم مردم سالاری دینی یعنی این مردم سالاری دینی نه اکثریتِ فی نفسه بلکه اکثریتی که امیالشان را مطابقِ چه کردند؟ دین قرار داند، اگر اکثریتی امیالشان مطابقِ دین باشد چون مردم سالاری دینی است، اگر مردم سالاریای که میلِ آنها را دین تعیین میکرد و اینها تشخیص دادند دین دارد این را میگوید این مردم سالاری دینی هرچند ممکن است به خطا برسد چون انظار و آراءِ مردم است اما چون مبدأِ میلشان دین بوده و قرارِ بر این بوده که دین حاکم باشد ساز و کارِ خطا نکردن هم تا آنجایی که امکانپذیر بوده را قرار دادند برایش پس این میتواند درحقیقت چه باشد؟ میتواند برای ما راهی باشد برای اینکه بگوییم مردم سالاری دینی حجیت دارد مردم سالاری دینی آن میل دینی را در اکثریت دارد نشان میدهد که اکثریتِ متدینین میخواهند این باشد خب این درحقیقت یک مقبولیتی دارد مشروعیتی دارد در نظامِ دینی هم این، لذا به ما گفتند که باید امیال اکثریت را به همان نگاه دینی سوق داد و این هم مردم سالاری دینی هم همین بیان است. فليست بحق دائما بل ربما كانت حقا إذا طابقت الواقع وربما لم تكن إذا لم تطابق وحينئذ فلا ينبغي أن يخضع لها، اگر مطابق نبود فلا ينبغي أن يخضع لها الإنسان ولا أنه يخضع لها، نه درحقیقت یخضع لها برای آن اکثریت انسان نباید خاضع باشد، ولا أنه يخضع لها لو تنبه للواقع، پس اگر انسان خودش فهمید که واقع چیست اکثریت گفتند نه یک چیز دیگری [است] میگوید این لزومی ندارد که تابعِ اکثریت باشد، و اگر یک موقعی هم خاضع بود فکر میکرد این است بعد فهمید که این نیست همان وقتی هم که فهمید این نیست ولا أنه يخضع لها لو تنبه للواقع اگر خودش به واقع متنبه باشد و خبردار باشد. بله؟
سؤال: استاد ببخشید، عرضم اینکه همین که میفرمایید ما در نظام تکوین اکثریت را بهمعنای درواقع کم؟؟ قبول داریم وقتی در موردِ علم صحبت میکنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میبریم بهسمتِ کیفی و کمیاش میکنیم بالأخره انسان ؟؟؟ هم جزئی از همین تکوین است دیگر [54:18 خیلی صدا خراب میشود و خودِ استاد هم متوجهِ سؤال نشدند و به همین دلیل نتوانستند پاسخ بدهند]
ادامۀ بحثِ استاد:[56:50] ادامۀ بحث میفرماید که پس كانت حقا إذا طابقت الواقع وربما لم تكن إذا لم تطابق وحينئذ فلا ينبغي أن يخضع لها الإنسان ولا أنه يخضع لها لو تنبه للواقع فإنك إذا أيقنت بأمر، اگر یقینِ به امری کردی ثم خالفك جميع الناس فيه همۀ مردم مخالفت کردند لم تخضع بالطبع لنظرهم، نمیشود بگویی چون اکثریت آنها هستند همرنگِ جماعت شو اینجوری نیست بلکه، ممکن است در عمل مخالفت با آنها نکنی و قواعدِ آنها را رعایت بکنی اما در قلبت هم خضوع نسبت به آن مسأله پیدا نمیکنی چون قبول نداری هرچند ممکن است در نظام عملی مجبور باشی مطابق قواعد عمومیِ آنها حرکت بکنی، وإن اتبعتهم فيه ظاهراً، اگرچه تبعیت ظاهری بکنی، اگر تبعیت هم کردی فإنما تتبعهم لخوف أو حياء أو عامل آخر، یا به لحاظ ترس بوده که آنها اغلبند یا حیا بوده که خجالت میکشیدی در یک جمعی است مثلاً آمدند یک کاری دارند میکنند این میگوید اگر من الآن اینجا اعتراض بکنم یا جلسه را ترک بکنم خجالت میکشم ممکن است بگویند این اُمّل است ممکن است بگویند، حياء یک حیایی باعث میشود که من هم آنجا، خب اینها عذر نیست البته اینها مجوز نیست برای انسان که بگوید که خوف یا حیا، بله عامل آخرِ عقلایی هم ممکن است درکار باشد که انسان ببیند که باید اینجا درحقیقت برای اینکه قدرتمند بشود باید سکوت بشود، وقتی آمدند پیشِ پیغمبر اکرم شکنجه میکردند مسلمانها را در مکه حضرت فرمودند که الآن وقتِ، آنها آمدند گفتند اذنِ جهاد [بگیرند] الآن وقتِ جهاد نیست، الآن وقتِ این است که در ظاهر خیلی درحقیقت خودتان را آفتابی نکنید در آن مقداری که لازم است مخالفت را ابراز بکنید نه در هر جهتی، یعنی تا حدِّ جهاد لزوم ندارد مخالفت بلکه مخالفت در همان حدِّ گفتار و نظام عملیِ ظاهری باشد اما مخالفت در حدِّ جهاد الآن ضروری نیست عامل آخر، لا لأنه حق واجب الاتباع في نفسه، عاملِ اینجوری دارد نه به لحاظ اینکه حق است، ومن أحسن البيان في أن رأي الأكثر ونظرهم لا يجب أن يكون حقا واجب الاتباع قوله تعالى: “بَلْ جاءَهُمْ بِالْحَقِّ” اما “وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ”[7]، حق برای آنها آمد اما اکثریت نسبت به حق کاره هستند چون امیالشان را که طبیعتشان هست را تخطئه میکند میگوید در شهوت مرسَل نباشید هر کاری میخواهید نیست، در خوردن مرسَل نیستید، در خلاصه اطفای آنچه که بدن شما میخواهد مرسل نیستید، حدودی درکار [است] لذا “أَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ”، فلو كان كل ما يراه الأكثر حقا لم يمكن أن يكرهوا الحق ويعارضوه، اگر هرچه که اکثر میگفتند حق باشد دیگر اینجوری نبود که لم يمكن أن يكرهوا الحق ويعارضوه، دیگر کراهتِ حق و معارضۀ با حق در اینجا معنا ندارد درحالیکه اینجا میفرماید “وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ” با اینکه اینها تبعیتِ اکثر کردند اما، پس اکثریت ممکن است خیلی از اوقات آن حق را نپذیرند، یا بگویید اکثریت گاهی ممکن است در یک جهتی صحیح کاری انجام بدهند در یک جهتِ دیگری غلط انجام بدهند یعنی یک اکثریتی در یک جهتی به یک امرِ صحیحی برسند، درست، اما به یک جهتِ دیگری یا جهاتِ دیگری غلط تصمیم بگیرند عیب ندارد، پس اگر تصمیمِ صحیحی در یک جهت گرفتند ما هم همراهی میکنیم با آنها اگر در یک جهت دیگری غلط تصمیم گرفتند آنجا همراهی نمیکنیم، پس اینجور نیستش که سیاه و سفید باشد صفر و یک باشد یا بگوییم تخطئۀ مطلق یا بگوییم قبولِ مطلق، نه، ما آنجایی که کارِ اکثریت با واقع تطابق داشته باشد با حق قبول میکنیم آنجا که نداشته باشد نمیپذیریم. وبهذا البيان يظهر فساد بناء اتباع الأكثرية على سنة الطبيعة، پس حالا معلوم شد که چه تفاوتی، حرفِ اینها که برای اینکه گفتند که در طبیعت اکثریت هست ما قبول داریم بیانش هم کردیم از آنچه که آنها هم میگفتند اقویتر شدیدتر بیان کردیم اما اینکه فإن هذه السنة جارية این سنت جاریه در خارج باشد الذي يتعلق به العلم دون نفس العلم والفكر آن حقیقتی که در خارج و علم است دون نفس العلم خودِ علم نیست بلکه آن معلومِ خارجی است، دون نفس العلم والفكر والذي يتبعه الإنسان من هذه السنة، آن که انسان تبعیت میکند في إرادته وحركاته إنما هو ما في الخارج من أكثرية الوقوع، آن که فطری است آن است که در نسبت به خارجی که اکثریت دارد انسان تابع او باشد لا ما اعتقده الأكثرون نه آن که اکثرون به او معتقدند، پس ببینید یک موقع میگوییم که اکثریت به یک چیزی معتقدند و چون اکثریت معتقدند اکثریت هم در خارج همیشه تطابقِ با حق دارد پس حرفِ اینها حق است پس تبیعت من از حرف اینها لازم است، این یک مقدمه که اینها چیدند اینجوری چیدند که در طبیعت اکثریت در کار است و اکثریتِ در طبیعت یعنی حقانیت و اگر چیزی را اکثریت رسیدند یعنی همان اکثریتِ طبیعت یعنی حقانیت پس تبعیت از او لازم است چون در طبیعت هم این اکثریت محقق میشود، یک موقع میگوییم که در طبیعت اکثریت هست تبعیتِ از اکثریتی که حقانیت هم باشد فطری است اما آن چیزی که من رسیدم یا اکثریت رسیدند به آن معلوم نیستش که به حقیقتِ خارج رسیده باشند ممکن است خطا کرده باشند امیالشان، وهمشان، شیطنتها اینها را در رساندن چه کار کرده باشد؟ به غلط رسانده باشد، لذا اگر من یافتم که فهمِ آنها نسبت به حقیقتِ خارجیه تطابق دارد با خارج و فهمِ من هم با میزان بود تبعیت از آنها بر من هم فطری میشود اما اگر یافتم که نه آنها غلط رسیدند امیالشان به جای حق نشسته تبعیت از آنها نه فقط صحیح نیست بلکه رجوع به طاغوت هم حساب میشود. إنما هو ما في الخارج من أكثرية الوقوع لا ما اعتقده الأكثرون أعني أنه يبني أفعاله وأعماله على الصلاح الأكثري، نمیتواند افعال و اعمالش را بر صلاح اکثری قرار بدهد، وعليه جرى القرآن في حكم تشريعاته ومصالحها، خدا دینش را بر این اساس: خودِ احکامش را و مصالحِ احکامش را بر این قرار داده، قال تعالی: “ما يُرِيدُ اللهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ”[8]، خدا نمیخواسته شما را به حرج و سختی بیندازد “وَلكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ”، چقدر زیباست! یعنی اگر مطابقِ امیال بود که سختی نداشت وقتیکه انسانها با هم مینشینند امیالشان را حَکَم قرار میدهند و امیالِ آنها هوای نفس آنها بشود او سختی ندارد در نظام ظاهریِ بدنی، “ما يُرِيدُ اللهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَلكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ” که اگر این کار را [کرد] شاید شاید شاکر باشید که اگر شاکر بودند اون تن دادن به اکثریتِ حقیّت است. و قال تعالی: “كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ”[9]، ما آن چیزی را که بر امتهای قبل هم قرار دادیم از روزه مثلاً برای شما هم قرار دادیم “لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ” تا شاید به تقوا و آن پرهیزکاری و آن درحقیقت صیانتِ نفس برسید که این صیانتِ نفس درمقابل آن رها بودن است، پس معلوم میشود سختی دارد آن حقانیتی که در خارج است گاهی با سختی همراه است سختیهایی که میلِ انسان گاهی خلاف آن است، روزه گرفتن خلاف میل است ولی خدا میگوید ما همۀ امتهای پیشین را هم بر همین اساس درحقیقت قرار دادیم، إلى غير ذلك من الآيات المشتملة على ملاكات غالبية الوقوع للأحكام المشرعة. بعد وأما قولهم: إن المدنية الحاضرة اینها سمحت للممالك المترقية، توانستند برای ممالک مترقیه این تمدنِ امروزی سعادتِ مجتمع را در پیش بیاورد و افراد را تهذیب بکند و رذائل را از آنها دور بکند، دروغ نمیگویند، نظمِ خوبی دارند، رسیدگی به همدیگر دارند، رعایتِ همدیگر دارند، وهذب الأفراد طهرهم عن الرذائل التي لا يرتضيها المجتمع، این فكلام غير خال من الخلط والاشتباه حالا این را بیان میکند، پس تا به حال تک تکِ استدلالهای اینها را یکی یکی بیان کرده و آنچه که غربزدههای ما میگفتند را مورد نقد قرار دارد حالا این هم یکی شبهۀ چهارمی است که اینجا مطرح میکند که چهارمین شبههشان این بود که پس این جواب داده و توانسته اثر بگذارد چرا مخالفت میکنید؟ بله؟
سؤال: استاد ببخشید این آیهای که آن بالا وجهِ استشهاد آوردند “كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ” بعد بعدش فرمودند که این آیات دارد ملاکاتِ غالبیة الوقوع را میفرماید، این آیه یعنی میخواهم بدانم که وجهِ استشهادش چه بوده؟ آن “لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ” بوده یا ؟؟؟ ؟ [01:05:15]
استاد: یعنی جعلِ الهی در مصالح و احکام برای صلاحِ اکثریت است که “لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ” است که این “لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ”، [سؤال کننده ادامه میدهد: صیام باعث تقوای اکثریت میشود و استاد با تکرار همین جمله تأیید میکنند] استاد ادامه میدهند: بله، هم فردی هم اجتماعی یعنی هم در نظام فردی هم در نظام اجتماعی صیام “لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ” میشود، جعل صیام به تقوا ممکن است برساند یعنی رعایتِ این حکم الهی، پس اگر خدا جعل میکند برای این است که اکثریت یا همه به چه چیزی برسند؟ به کمال برسند که “كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ” که رسیدنِ اکثریت به تقواست منتها با رعایتِ آن دیگر، لذا چون قبلش گفتش که جرى القرآن في حكم تشريعاته ومصالحها که خدای سبحان قرآن هم بر همین است در حکم تشریعات و مصالحش که يبني أفعاله وأعماله على الصلاح الأكثري که اکثریت به چه چیزی برسند؟ به صلاح برسند.
بعد میفرماید: وكان مرادهم من السعادة الاجتماعية، حالا ایشان بیان میکند که، اینجا یکی از آن بحثهایی است که امروز برای ما خیلی ملموستر است، ایشان میفرماید اینکه گفتند که مجتمعِ امروزی با این تمدن در غرب به بهاصطلاح آن نتایجش رسیده و خیلی از کمالات در آنها محقق شده رذائل دور شده کمالات محقق شده ایشان میفرماید که این یک بحثِ بسیار درحقیقت جدی دارد این است که میگوید ببینید شما با نگاهِ فردی که آن نگاه فردی بر شما حاکم است رفتید در یک جایی که با یک ممارست و بهاصطلاح طولِ دوره و مدت توانستند یک نگاه دیگری را حاکم بکنند که آن نگاهِ دیگری که حاکم شده این است، اینها را دقت بکنید حالا همین هم بهاصطلاح وجوهی دارد این وجهی که الآن ایشان ترسیم میکند را من بگویم بعد یک وجهِ تبصره و ماده هم دارد، ایشان میفرماید شما نگاهتان فردی است که هرکسی فردش را درمقابل افرادِ دیگر میبیند در اینجا که هستیم و چنین نگاه را دارد منافعِ خودش را شده به دروغ شده به دغل شده به درحقیقت به کلک اینها دربرابرِ منافعِ افرادِ دیگر میبیند و لذا میبینید که با دروغ و کلک میخواهد خودش را به جایی برساند و رفاه خودش را محقق بکند، میگوید اما در فرهنگ غربی، این هم که دارد ایشان میفرماید این نمای کلیِ اولی است والّا همین هم اینجوری نیست، در نظام غربی با یک بهاصطلاح طولِ دوره و مدت توانستند این را تثبیت بکنند که فردیتِ بهاصطلاح افراد را به یک فردیتِ اجتماع برسانند، اجتماعِ خودشان، یعنی این کشور منافعش را با همدیگر گره زده افراد را و این شده یک فرد آن فردی که ما بودیم درمقابلِ افرادِ دیگر بودیم حتی در شهر خودمان حتی در محلۀ خودمان اما اینها فردشان را بهگونهای گره زدند و تمرین کردند و این را عادت کردند که این فرد فردی است که یک شهر یا یک کشور باعث شده یک فردیتِ جدیدی برای این شکل بدهد که حالا این فردیت درمقابل افرادِ دیگر کشورهایِ دیگر و جوامعِ دیگر هستند لذا بین خودشان مثل یک بدن میمانند، این تازه نگاه اولیِ خیلی با حُسنِ نظر است که اینجوری هم نیستش که حالا خیلی واضحتر شده آشفتگیِ این مسأله، که اینها خودشان را مثل یک بدن میمانند دست درمقابلِ پا هیچگاه دست قصدِ آزار رساندن به پا را ندارد چون میداند دست با پا مکمل همدیگر هستند و این دست و پا این بدن را با همدیگر لذا میبینید همهشان در خدمت آن تصمیمی هستند که نفسِ انسان میگیرد و بهاصطلاح دست و پا و چشم و تمام اعضا و جوارح همه با هم همکاری میکنند یعنی دست سیلی به صورت نمیزند و انگشتش را در چشم فرو نمیکند چون میداند که چشم با دست با پا درحقیقت چه هستند؟ یک حقیقتِ واحده را شکل میدهند این حقیقتِ واحده منافعشان به این است که با هم باشند، یک درحقیقت بدن باشند، میگوید در جوامع غربی این را تثبیت کردند در آنها که این جامعهای که این کشور است اینها مثل دست و پا و چشم هستند که آن قانون مثلِ نفس میماند که حالا بعضیاش با زور شده بعضیاش با فرهنگ سازی شده که شکل بگیرد بهگونهای که اینها علیهِ هم توطئه نکنند علیهِ هم اقدام نکنند مثل دست و پا بلکه یک دست و پا و بدن بشوند علیهِ ابدانِ دیگر لذا میبینید چپاولگریِ غرب و جوامعِ اینگونه نسبت به جوامعِ دیگر در اوجِ وحشیگری و توحش است در اوجِ چپاول است اما این را عیب ننمیبیند ولی نسبتِ به همدیگر آن درحقیقت چپاول را در نگاهِ اولی ندارند هرچند عرض کردم که این در نگاهِ اولِ فقط مسأله است والّا در همان جوامع هم مرحوم علامه قبلاً هم در بحثِ جلد 3 المیزان میفرماید آنجا که همانها هم یک جامعهای که درمقابلِ جوامعِ دیگر قرار میگیرد بینِ خودِ آن جامعه هم کم کم شکاف طبقاتی که زیاد میشود طبقات درمقابلِ هم قرار میگیرند اول به قیمتِ حذفِ طبقۀ فقیر صورت میگیرد و بیاعتناییِ به آنها بعد بین خودِ طبقاتِ ثروتمند فاصلهها زیاد میشود خودِ طبقاتِ ثروتمند علیهِ همطبقاتِ خودشان میشوند لذا میبینید که اگر سه طبقه ثروتمند هستند طبقۀ یک به درحقیقت سددِ حذفِ طبقه دو و سه هم برمیآید بعد در طبقۀ یک هم افرادِ طبقۀ یک هم در مقامِ حذفِ افرادِ دیگر برمیآیند چون انسان استعدادِ نامتناهی دارد این استعدادِ نامتناهی هیچ جا متوقف نمیشود، بله ممکن است در یک جایی باهم تصالح بکنند که امتها و جوامعِ دیگر را چپاول بکنند، این ممکن است این ممکن است برای رفاه بیشتر منابع، آمریکا برود بگوید من به سوریه میخواهم بروم تا نفتش را غارت بکنم نفتش را میخواهم با همین صراحت بگوید این ممکن است و این را عیب هم نبیند بگویند خب عیبی ندارد ما قدرت داریم پس میرویم بقیه را چپاول میکنیم، این وحشیگریاش اشدّ است یعنی یک جمعی در وحشیگری چه میشوند؟ توافق میکنند در وحشیگری که الآن البته در درونشان هم آن تششتشان هم خلاصه البته به صدا درآمده و واژگون شده.
وكان مرادهم من السعادة الاجتماعية تفوق المجتمع في عدتها وقوتها وتعاليها في استفادتها من المنابع المادية، این تفوق المجتمع را دیدند به جای تفوقِ فرد تفوقِ مجتمع را بر مجتمعهایِ دیگر دیدند که این بر بقیه قدرت پیدا بکند، في عدتها وقوتها وتعاليها في استفادتها من المنابع المادية که کشورهای دیگر هم داشته باشند وقد عرفت كرارا أن الإسلام لا يعد ذلك سعادة این را اصلاً سعادت نمیبیند که ما بخواهیم بهسمتش حرکت بکنیم ما اینگونه نیست که اگر به یک جایی رسیدیم بگوییم حالا با این تفوقمان میخواهیم بر بقیه تفوق پیدا بکنیم نه، اسلام «الْإِسْلَامُ يَعْلُو وَ لَا يُعْلَى عَلَيْه»[10] اسلام درحقیقت تفوق دارد نه افراد نه جوامع، لا يعد ذلك سعادة والبحث البرهاني أيضا يؤيده بل السعادة الإنسانية أمر مؤلف من سعادة الروح والبدن وهي تنعم الإنسان من النعم المادية، این درحقیقت متنعم میکند انسان را از نعم مادیه و همچنین تحليه بفضائل الأخلاق والمعارف الحقة الإلهية وهي التي تضمن سعادته في الحياة الدنيا والحياة الأخرى وأما الانغمار في لذائذ المادة مع إهمال سعادة الروح فليس عنده إلا شقاء، این حیوانیتِ اشدّ است که با همدیگر حیواناتی با هم تفاهم بکنند بر چه؟ بر اینکه بقیۀ حیوانات را درحقیقت چپاول بکنند، این حیوانیتِ اشدّ است یعنی این عقل در خدمتِ وهم و شیطنت قرار گرفتن است که چگونه بتوانند بر بقیه چه کار بکنند؟ بر خودشان هم رحم ندارند که الآن سیاه پوستها در خودِ کشور آمریکا هستند یعنی اینها نسبت به همان هم درحقیقت چه ندارند؟ رحم و مروتی ندارند و به اقلیتهایشان آن درحقیقت توجه ندارند. خب این بعد میفرماید وأما استعجابهم بما يرون من الصدق والصفاء والأمانة و امانت و اینها این میگوید این بحثی است که انشاءالله این هم جوابش را بیان میکنیم، همان شبهۀ بحثِ آقای بهاءالدینی اینجا آن بحثی که گفتیم خیلی جا دارد و به جاست که تشخیص، زیباترین تشخیص را ایشان بیان کردند که خیلی ساده و خوب هم بیان کردند.
انشاءالله خدای سبحان قدرتِ فهمِ معارفِ خودش را و عملِ به آنها را و بیانِ آنها را برای دیگران و هدایتگریش را و باور و یقین به اینکه دین چه چیزی برای ما آورده درمقابل آن تزییناتی که دیگران کردند از آنچه که در قواعد و آثار هست ما مرعوبِ این ظواهر نشویم و آن دینمان یقینمان نسبت به آن انشاءالله با باورِ بالاتری قدرتِ مطرح کردن هم انشاءالله داشته باشیم بتوانیم زیباییهای فطریِ دین را بهتر مطرح بکنیم.
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
[1] برگرفته از آیۀ 78 سورۀ مبارکۀ زخرف
[2] المیزان فی تفسیر القرآن- العلامة الطباطبائی- منشورات اسماعیلیان- ج 4- ص 103
[3] حجر/ 21
[4] لقمان/ 20 و جاثیه/ 13
[5] مصباح الشریعة- منسوب به امام جعفر صادق علیه السلام- مؤسسة الأعلمی للمطبوعات، بیروت- ص 7
[6] ق/ 35
[7] مؤمنون/ 70
[8] مائده/ 6
[9] بقره/ 183
[10] از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم؛ من لایحضره الفقیه- الشیخ الصدوق- محقق/ مصحح: علی اکبر غفاری- دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم- ج 4- ص 334