بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و الصلاة و السلام علی محمد و آله الطاهرین و اللعن الدائم علی اعدائهم اجمعین الی یوم الدین.
در محضر آیات نورانی سوره ی آل عمران آیه ی 195 به بعد هستیم. در اواخر آیات سوره ی آل عمران هستیم و به منزله ی نتیجه گیری از همین سوره هستیم و لذا در آخر این سوره خدای سبحان سرگذشت اولوا الالباب را توضیح می دهد که خصوصیات اولوا الالباب به گونه ای بود که اینها «یذکرون الله قیاماً و قعوداً و علی جنوبهم»[1]، اهل تفکر در خلق سماوات و ارض، اهل اینکه عالم را عبث نمی بینند لذا معاد باورند، از آتش می ترسند، آتش را خزی و پستی می دانند.
بعد دنباله اش این است که گفتند ما شنیدیم که ندایی به ایمان از جانب خدای سبحان بود، ما ایمان آوردیم و از خدای سبحان به دنبال این بودند که کوتاهی هایشان را، نقص هایشان را مورد آمرزش قرار بدهد و همچنین آن سیئات اینها را بپوشاند که حالا بنا بر آن اقوالی که در رابطه با مغفرت و تکفیر در جلسه ی قبل خدمت دوستان عرض شد و در نهایت توفی مع الابرار را خواستند که توفی مع الابرار این معیت در قرآن یک بابی است و سنتی است که اینجا هم ابرار عام است نه ابرار در برابر متقین، بلکه این ابرار به معنای شامل بر متقین است. این را خواستند.
بعد دنباله اش فرمودند که خدایا آنچه را که به رسولانت وعده دادی برای ما اجابت کن که تو اهل خلف وعده نیستی و بالاترین وفای به عهد از جانب توست لذا آنچه وعده دادی بر رسولانت چون ما به همه ی آنها ایمان آوردیم ما را از همه ی آنها بهره مند کن. این هم یک نگاه است که دائماً پیوند بزند نگاه انسان را به وحدت انسان ها در طول تاریخ و اینکه دعوت انبیا در طول تاریخ یک دعوت است. ایمان ما به تمام رسولان است و اجابت ما تقاضایش همه ی آنچه که به رسولان وعده داده شده است.
از اینجا وارد شد بعد از اینکه چندین ربنا و ربنا و ربنا داشت که یک حال خوشی از این افراد را داشت حکایت می کرد که حشر اینها دائماً با خداست، اجابت الهی را حالا دارد بیان می کند که از اینجا به بعد در محضر اجابت رب نسبت به اینها هستیم. «فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ» که این تناسب بین دعا و اجابت است که اینها ربنا و ربنا گفتند «فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ» که «أَنِّي لا أُضيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى» که «أنّی» تعبیر زیبایی است. «أنّی» وقتی خدا به خودش نسبت می دهد، متکلم وحده که اینجا یک ویژگی در لطافت ایجاد می شود، در اجابت ایجاد می شود که بعد از اینکه «فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ» به صورت غیبت بود بلافاصله حالت را حالت نه تخاطب بلکه بالاتر رابطه رابطه ی متکلم وحده گرفته که متکلم وحده که «أَنِّي لا أُضيعُ» من ضایع نمی کنم. اینکه خدا به خودش نسبت می دهد نه اینکه ضایع نمی شود، می توانست بگوید عمل هیچ عاملی ضایع نمی شود، می توانست بگوید سنت الهی این است که عمل عامل ضایع نمی شود. این هم درست بود اما «أَنِّي لا أُضيعُ» وقتی پای خود من در کار هست خدا می فرماید اینجا یک نگاه لطف ویژه است که «أَنِّي لا أُضيعُ» باز هم متکلم وحده است که «لا أُضيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ».
این «عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ» عمل با عامل رابطه در قبول پیدا می کند. چهار صورت دارد یا عمل که به آن می گویند حسن فعلی دارد، عمل، فعل، حسن فعلی دارد و عامل هم حسن فاعلی. یعنی من اهل ایمانم عمل خوب هم انجام می دهم. می گوید عمل خوب از عامل خوب این ورود به بهشت را به دنبال دارد بلکه خلود را به دنبال دارد چون عامل اگر خوب بود عمل هم به آن ملحق شد، ایمان با عمل صالح می شود. این خلود در بهشت است.
گاهی عمل خوب است اما عامل خوب نیست. اگر عمل خوب باشد، عامل خوب نباشد، حسن فعلی باشد، حسن فاعلی نباشد یعنی یک آدم کافر یک کار خوبی انجام بدهد. می شود، شدنی است یک کار خوبی از یک آدم ظالمی نشئت بگیرد عیبی ندارد، شدنی است. اما اثرش چیست؟ این اثرش خلود در بهشت را به دنبال ندارد اما چه اثری [دارد]؟ چون خلود در بهشت دو عامل می خواست: حسن فاعلی که ذات صالح باشد و حسن فعلی که عمل صالح باشد. اما اگر عمل صالح بود و عامل ناصالح و کافر بود قطعاً بی اجر و بی اثر نیست. عمل صالح خدای سبحان بی اثر قرارش نمی دهد. لذا برای این مطابق تقاضایی که وجودش دارد یا تسهیل در دنیاست یا نه اگر این فقط دنیا طلب نبوده، آدم کافری بود اما فقط دنیا طلب هم نبود، این باعث می شود همین عمل صالح زمینه ی هدایت برای او بیشتر شود. لذا آمادگی برای قبول هدایت در وجودش [هست]. این یک جواب مهمی است که گاهی تقاضایی فقط بهره مندی از دنیاست. می گوید عیبی ندارد خدا هم بهرمندش می کند. گاهی نه، این تقاضا در وجود … وجدانش تحریک شد کاری را انجام داد، فطرتش تحریک شد کاری را انجام داد با اینکه قبول نداشت کار را، با اینکه ایمان نداشت اما در عین حال فطرتاً و وجداناً یک کاری را انجام داد. می گوید خدای سبحان برای این زمینه ی هدایت را بیشتر می کند. استعدادش نسبت به هدایت بیشتر می شود، استعداد قریب می شود لذا ممکن است راحت تر به آن نگاه ایمان برسد. بله اگر از این بهره نبرد آن راحتی در دنیا را دنبال این اجر قرار می دهد تا این تسویه شده باشد. پس این دومین صورت [است].
سومین صورت این است که این عمل، عمل صالح نباشد، قبیح باشد اما از انسان صالح نشئت گرفته باشد. انسان صالحی که گناه می کند. انسان صالحی که گاهی ظلم می کند. می گوید در اینجا عقاب دارد اما خلود ندارد. خلود در نار ندارد. دخول در نار دارد، عقاب دارد اما خلود در نار ندارد. لذا در مواقف یا چیزهایی که در مراتب دیگر هست این تطبیق می شود.
«یکی از حضار:» نامفهوم 08:29
«استاد:» جزای این داده می شود و تطهیر می شود.
این هم صورت سوم است که عمل، عمل قبیح باشد اما عامل، عامل صالح باشد. شخص صالح باشد. ذاتش خوب باشد اما عمل قبیح. چون ذات صالح مراتب دارد. گاهی ذات صالحِ صالح است، هیچ خلطی ندارد آن می شود معصوم. گاهی ذات خلط دارد اما اساسش صالح بودن است. این عمل ناصالح امکان دارد از او صادر بشود و این صادر شدن عمل ناصالح از این صالح عقاب دارد، بی عقاب نمی ماند. بالاخره یک عمل اختیاری بوده است. حالا این یا توبه می کند یا شفاعت شامل حالش می شود که «شفاعتی لأهل الکبائر من أمتی»[2] یا در مواقف عذاب هایی را می بیند تطهیر می شود. هر کدام از اینها امکان پذیر است یا در دنیا مشکلاتی برایش پیش می آید که آن مشکلات دنیایی او را تطهیر می کند یا در وقت قبض روح، احتضار سخت پیدا می کند.
صورت چهارم آن جایی است که هم عمل قبیح است، هم فاعل قبیح است. چهار صورت داشت دیگر. اینجا خلود در نار است. در صورتی که آن فاعل قبیح آن فاعلیتش ملکه شده باشد، ثبات پیدا کرده باشد. گاهی فاعل قبیح است، فعلش هم قبیح است اما در یک مرتبه ی پایینی است. این امکان توبه برایش هست، امکان رجوع برایش هست اما مدام هر عمل قبیحی سخت تر می کند کار را. اما اگر فاعل قبیح بودنش ملکه شد و فعل از این فاعل قبیح سر زد، این به دنبالش مقابل آن حسن فعلی و حسن فاعلی، قبح فعلی و قبح فاعلی است که خلود در نار را نعوذ بالله به دنبال دارد برای اهل عناد، برای کسانی که کفرشان، کفر عن علمٍ است، با علم کافر می شوند.
حالا اینجا می فرماید …
«یکی از حضار:» نامفهوم 10:40
«استاد:» سؤال این است که آیا قبح فعلی به فاعل حسن می تواند مستند باشد؟ نه، به اصطلاح گندم از گندم بروید، جو ز جو. چنانچه در عالم تکوین نمی شود جو از گندم برآید، در عالم تشریع هم گندم از گندم بروید، جو ز جو. عمل صالح از ذات صالح نشئت می گیرد اما اگر گاهی می بینید عمل قبیحی از ذات صالحی نشئت گرفته مربوط به این است که صالح بودن در وجود این ذاتی نشده، کامل و تام نشده، مرتبه ای از صالح بودن است که امکان جمع با یک مبدئیت هایی از ناصالح بودن هست. اما صالح بودن در وجودش قوی تر است، یکسان نیستند. لذا اینجا امکان عمل ناصالح هست. لذا در آنجا دارد که طینت ما را از آن اعلی علیین، از علیین خلق کردند و قلب ما را از اعلی علیین. اما بعد این را ممزوج کردند. ممزوجش را شیعیان ما را خلق کردند که امکان گناه از اینها هست چون ذات صالح کامل و تام نیست. در جانب شقاوت و ظلم هم و قبح هم همین طوری است. آن مراتبی دارد. آن آخرین مرتبه اش قبیح آن ذات کافر عنود است که از او عمل صالح امکان پذیر نیست و الا مراتبش عمل صالح امکان پذیر است. همین ها سبب هدایت می شود. همین ها سبب اتمام حجت می شود.
حالا در دنباله ی این آیه می فرماید که: «فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لا أُضيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ» عمل را به عامل اضافه کرد که نشان بدهد این دو تا با هم مرتبطند، نه عمل گسسته است نه عامل تنهاست بلکه عاملی که باید عمل از او نشئت بگیرد و اجر در قبال عملی است که از عامل محقق می شود. حالا این را توضیح می دهد. اول عامل را توضیح می دهد، تعمیم می دهد که عامل کیست و بعد عمل را توضیح می دهد.
می فرماید که «أَنِّي لا أُضيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى» که زن و مرد در عامل بودن تفاوتی نمی کند. اینکه عامل مرد است یا عامل زن است، آن نظام جوهری انسان به زن و مرد برنمی گردد. ما یک ماده داریم یک صورت در نظام حرکت عالم. می گوییم که ماده قابلیت است، صورت فعلیت است. حرکت جوهری در چه جهتی محقق می شود؟ کمالات در چه جهتی واقع می شود؟ در جهت صورت که صورتی بعد صورت، کمالی بعد کمال، فعلیتی بعد فعلیت ایجاد می شود. آن فعلیت ها که کمالات است در جانب صورت است. انسان هم نظام روح و بدن دارد. بدن انسان ماده ی انسان است و صورت انسان و آن روح انسان صورت انسان است. لذا حرکت در کدام جهت محقق می شود؟ در جهت روح انسان، صورت انسان که روح انسان است. آن روح زن و مرد ندارد. اما بدن زن و مرد دارد. زن و مرد داشتن بدن نظام کمالات روحی را تعیین کننده نیست بلکه یک افعالی را در عالم مطابق زن و مرد بودن، مطابق این شکل می گیرد که وظایف زن این است به لحاظ این ماده ی قابلی و وظایف مرد آن است به لحاظ این ماده ی قابلی اما حقیقت کمالات همان ﴿إِنَّ أَكۡرَمَكُمۡ عِندَ ٱللَّهِ أَتۡقَىٰكُمۡ﴾[3] است که در نظام روح «اتقاکم» است و این تفاوتی در سیاه و سفید بودن، در زن و مرد بودن در کار نیست. اینها بر می گردد به نظام قابلی. نظام قابلی تعیین کننده ی سرنوشت فاعلی انسان و روح انسان نیست. اما تأثیر دارد. اینها هر کدام حکمی دارد. لذا دین برای هر کدام حکمی قرار داده است که لذا عمومیت را اول در ناحیه ی «مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى» آن هم بلافاصله می گوید «بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ» یعنی زن از مرد است، مرد از زن است. یعنی نه این طور باشد که فقط مرد از زن باشد یا فقط زن از مرد باشد. این سلسله دائمی است که هر زنی که هست مردی مبدئیت داشته برای تحقق او و هر مردی که هست زنی مبدئیت داشته برای تحقق او. یک امر و سنتی است که خدای سبحان قرار داده است تا همین را هم باز چه کار بکند؟ بگوید «بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ» یعنی شما سواء و مساوی هستید در آن نظام کمالی که دارید. لذا در نظام قابلی هم در بعضی جهات «بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ» است، هم زن از مرد است، هم مرد از زن است. در بعضی جاها هم تفاوت است اما این تفاوت ها مبدئش، مبدأ قابلی است نه مبدأ فاعلی و نظام روحی «بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ».
بعد از اینجا عمل را حالا … بعد از اینکه عامل را توسعه داد که زن و مرد را شامل می شود، کسی فکر نکند این دستورات فقط برای مردان است یا فقط برای زنان است، حالا عمل را توسعه می دهد که این عمل هم در دایره ی سوره ی آل عمران است که سوره ی آل عمران در دایره ی چه بود؟ جریانات مختلفی که از ابتدا ذکر کرد تا جریان جنگ احد که به قتال و شهادت و اینها منجر شد. حالا دارد این را یک دوره می کند در انتهای سوره نسبت به آنچه که، جریاناتی که در سوره ی آل عمران ذکر شده است.
می فرماید که «أَنِّي لا أُضيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ فَالَّذينَ هاجَرُوا» آن کسانی که هجرت کردند … هجرت اگر یادتان باشد در سوره ی آل عمران بحث مهاجر و انصار بود دیگر. آن کسانی که هجرت کردند، هجرت مراتب دارد. یک مرتبه ای از هجرت، هجرت از زمین است، ارضی است، زمین است که انسان از زمینی به زمین دیگری، زمین کفر به زمین ایمان، آن جایی که نمی تواند ایمانش را حفظ بکند به جایی که می تواند حفظ بکند. آن جایی که در معرض گناه است از آنجا خارج بشود به جایی که می تواند خودش را حفظ بکند و مبتلای به گناه نشود. این عمومیت دارد. یک کسی می گوید آقا من اینجا باشم یا در این خانه باشم یا در این محله باشم یا در این کشور باشم در این شهر باشم چون قرائنی، شواهدی، مسائلی پیش آمده هر بار که در و دیوار اینجا را می بینم تداعی می شود برای من و من کنترلم از دست می رود، به این گناه ممکن است مبتلا [شوم]. می گوید از اینجا هجرت کن، عیبی ندارد. خانه را عوض کن عیبی ندارد. شهرت را عوض کن عیبی ندارد. کارت را عوض کن عیبی ندارد. اگر کار لازمه اش این است که انسان به گناه مبتلا بشود این هم یک هجرت است. کار را عوض کند اگر نمی تواند در همان کار خودش را حفظ کند باید کار را عوض بکند. لذا می بینید این هجرت عمومیت دارد نسبت به خیلی از مسائل همین در نظام ظاهری تازه این قدر عمومیت دارد. اما علاوه بر این، این هجرت هجرت طولی را هم شامل می شود. یعنی چه؟ یعنی ﴿وَمَن يَخۡرُجۡ مِنۢ بَيۡتِهِۦ مُهَاجِرًا إِلَى ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ ثُمَّ يُدۡرِكۡهُ ٱلۡمَوۡتُ فَقَدۡ وَقَعَ أَجۡرُهُۥ عَلَى ٱللَّهِ﴾[4] را آنجا هم تفسیر کردند که هجرت گاهی از زمین به زمینی است، گاهی از صفت زشتی به صفت خوب است که این هم هجرت است. گاهی از رذائل اخلاقی به فضائل است، این هم هجرت است که انسان از یک رذیله ای جدا بشود، از یک بدی ای در درون خودش.
پس گاهی هجرت از بیرون است یعنی خانه ی من باعث می شود من به گناه بیفتم، شهر من باعث می شود من به گناه بیفتم، کشور من باعث می شود من به گناه بیفتم. این هجرت لازم است. اما گاهی هجرت از درون است یعنی یک صفاتی بدی در درون من است که باید از آنها هجرت بکنم، از آنها خارج بشوم. این می شود یک مرتبه ی دیگری از هجرت که این را هم این آیه شامل می شود که «فَالَّذينَ هاجَرُوا».
اما یک مرتبه ی دیگری هجرت است که بعد از اینکه هجرت بیرونی را گفتیم، هجرت اخلاقی از صفات بد و اعمال بد و گناه را گفتیم، هجرت از مراتب نقص است به کمال در معرفت. یعنی در نظام معرفتی هم انسان قانع بودنش به یک رتبه ای که آن مرتبه را راضی بشود می گوید نه، از این باید هجرت بکنی. هر مرتبه ای که انسان در آن می ماند و وارد می شود در مرتبه ی اول این وطن می شود. اگر این وطن کامل نباشد باید از آن هجرت کرد. گاهی گناه است باید از آن هجرت کرد. گاهی نقص معرفت است به مرتبه ی بالاتر باید هجرت کرد که این هجرت تناسب دارد با حیات. آن جایی که می فرماید ﴿إِذَا دَعَاكُمۡ لِمَا يُحۡيِيكُمۡ﴾[5] اجابت خدا و رسول حیات است، هجرت است. انسان را از آن اوطان پست و قبیح و نقص به وطن عالی انسان را می برد.
پس گاهی حرکت از منِ سافل است به منِ عالی. آن جایی که هجرت از اخلاق زشت است، از نقص در معرفت ناقص است به معرفت کامل، به صفات عالی. این هجرت از منِ ناقص است، منِ سافل است به منِ عالی. گاهی هجرت نه، ارضی است، از جایی [که] انسان تحت فشار باشد به جای عالی. از وطنی که وطن مضر برای انسان است به وطنی که برای انسان مفید باشد. این هم هجرت است. پس هجرت همه ی اینها را شامل می شود.
اما یک بحث زیبای دیگری هم دارد که انسان در تعارض بین «من» هایش [است]. چون وطن انسان و بدن انسان یک تناسبی دارند با هم. وطن انسان مثل بدن انسان است برای انسان. وطن انسان برای کسی که در جایی ساکن است، وطنش هست، مثل بدن است برای انسان منتها بدن به انسان نزدیک تر است، همچنانکه بدن حقیقت انسان است ولی نازل تر آن، جدای از انسان نیست، نازله ی انسان است. بدن و روح یک حقیقت واحده هستند. همچنانکه بدن و روح یک حقیقت واحده هستند لذا انسان نباید بدنش را مورد آزار قرار بدهد، نباید مورد اذیت قرار بدهد، حرام می شود. باید این بدن حفظ بشود برای کمالات. اما یک جایی می رسد اگر تعارض شد بین بدن و نظام روح، احکام بدن و احکام روح، اگر جایی تعارض شد، بدن آماده ی شهادت است در راه نظام روحی اش، آماده ی فانی شدن است در راه نظام روحی. لذا بدن را فانی می کند، بدن را قربانی می کند برای نظام روحی اش که منِ عالی اش است اما همیشه ملازم با این نیست که بدن از بین برود تا من عالی محقق بشود بلکه بدن در نظام کمالی دین این است که بدن تروحن پیدا کند، بدن روحانی بشود. بدن تابع نظام روح اگر شد بدن از علیین می شود. همچنانکه روح از اعلی علیین است، بدن از علیین می شود. لذا بدن مؤمن هم احکام دارد، مقدس است چون این بدن منشأ عمل بوده لذا می بینید چقدر احکام دارد بدن مؤمن چه در زمان حیاتش چه بعد از وفاتش که بعد از وفاتش هم این همه احترام دارد حتی اگر سالیانی از دنیا رفته نبش قبر او حتی بعد از سالیانی حرام است. مگر اینکه هیچ اثری از او باقی نمانده باشد که جسارت تلقی بشود.
این نشان می دهد بدن را باید جایی فانی کرد که آنجا دیگر جایی برای حفظش امکان پذیر نبوده باشد، جمع بین بدن و روح باقی نمانده باشد. اگر آنجا این بدن فانی شد بدن روحانی شده باز هم، بدن به کمالش رسیده باز هم.
همین طور در رابطه با وطن است. یعنی وطنی که انسان در آن قرار می گیرد نحوه ای، مرتبه ای نازل تر از بدن است اما بدن است. لذا دفاع از وطن آن جایی که وطن را انسان بتواند روحانی اش بکند، ایمانی اش بکند این اصل است و لازم است. اگر نمی شد هجرت می شود. چنانچه اگر نمی شد بدن و روح را هر دو را حفظ کرد بدن به شهادت می رسد و فانی می شود و الا بدن باید چه بشود؟ حفظش لازم است. وطن هم لازم است لذا ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ٢١٤﴾[6] عشیره ی اقربین اول باید دعوت به ایمان بشوند نه ترک و رها بشوند بلکه آن نحوه ای از وطن [است]. عشیره نحوه ای از وطن است دیگر. لذا در هجرتی هم که پیغمبر اکرم داشت از مکه با وعده ای به اینکه برمی گردی و اینجا تحت تصرف قرار می گیرد. لذا این بدن دوباره به بدن ایمانی تبدیل می شود. به همین نسبت است که «حب الوطن من الایمان»[7] اگر ذکر می شود به این عنوان معنا پیدا می کند.
پس اگر کسی هم هجرت می کند از وطنش آیا به وطن دیگر بی علاقه بشود؟ اصلاً کاری نداشته باشد؟ می گوید نه، اگر این وطن تو بوده دنبال این باش در درجه ی اول اینجا را ایمانی بکنی، اینجا را برگردی و ایمان را در آنجا گسترش [بدهی]. این هجرتت مقدمه ی بازگشت باشد. این هجرتت مقدمه ی برگشتن باشد. لذا می فرماید چرا عده ای نمی روند برای اینکه یاد بگیرند و بعد وقتی که یاد گرفتند برگردند و انذار بکنند؟ این نشان می دهد رابطه ی بین محلی که انسان رشد کرده، وطن انسان تلقی می شود با انسان نحوه ای از بدن است. لذا در وطن خیلی انس خوابیده است. نباید به این راحتی این زمینه را از دست بدهیم، بگوییم اعتبار صرف است. در نظام آخرتی و حقائق این نازله ای از یک حقیقت است هر چند اعتباری است اما نازله ای از یک حقیقت است که آن حقیقت همان نظام روح و بدن [است] که همچنانکه نظام روح و بدن است … لذا این نگاه وطن باعث می شود حال اجتماعی انسان قوی تر بشود یعنی انسان نسبت به هموطنانش احساس مسئولیت ویژه بکند مثل عشیره اش، احساس مسئولیت ویژه بکند.
چرا نوح وقتی ابلاغ کرد و همه ی کارها را کرد نسبت به فرزندش دعوت ویژه داشت؟ می گویند عیبی ندارد، این حق ویژه ای است که ایجاد می شود تا جایی که معلوم بشود این دیگر هیچ راه برگشت ندارد. لذا ابراهیم خلیل همه را دعوت کرد اما احتجاجاتش را با عمویش آزر ببینید خیلی ویژه است. یعنی با او یک احتجاجات ویژه دارد چون یک نسبتی دارد. این نسبت تکلیفی ایجاد می کند. چقدر دقیق است اینها. ببینید دین آنچه را که محقق شده در عالم برایش یک حقائقی قائل است. این به خصوص برای کسانی که در کشورهای خارجی زندگی می کنند یا وطنشان کشورهای خارجی هست، اینکه کسی که آنجا زندگی می کند، رفته هجرت کرده به آنجا یا نه، کسی که آنجا اصلاً متولد شده، عشیره اش آنجا هستند. اینها ببینید چقدر نسبت ایجاد می کند هر کدام از اینها در وطن بودن.
لذا تعبیر این است که «فَالَّذينَ هاجَرُوا» کسانی که هجرت [کردند] … چقدر معنا در این خوابیده، چقدر احکام از درون این در می آید. فقط بحث اخبار نیست که خبر از یک واقعه ای بدهد. تمام این آیات انشاء است. لذا اگر می فرماید «فَالَّذينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أُوذُوا في سَبيلي وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا» بعد دنباله اش آیه می فرماید … این علاوه بر اخبار از جریان صدر اسلام انشاء …
«یکی از حضار:» نامفهوم 28:42
«استاد:» «و اُخرجوا» است دیگر.
«فَالَّذينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أُوذُوا في سَبيلي وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا» این فقط بحث اخبار نیست بلکه بحث انشاء هم هست یعنی امروز هم همین مسئله سرایت دارد. شما هم باید همین طوری باشید همچنانکه آن … دارد تأیید فعلی را می کند تا الگو باشد. الگو بودنش یعنی انشاء. تأیید فعلش یعنی اخبار. آن فعل را بیان می کند و تأیید می کند تا انشاء باشد و امروز متّبَع باشد.
«فَالَّذينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ» پس این «هاجروا» یک نکته ی دیگری هم در آن هست که انسان باید دائم از منِ سافلش به منِ عالی اش حرکت بکند. این هجرت دائمی است. نه این هجرت در یک زمانی، در یک واقعه ای، در یک صفتی. حتی اگر انسان کامل است، لحظه به لحظه برای او به مرتبه ی بالاتر امکان پذیر هست یا نیست؟ می گوید پس این هجرت، هجرت دائمی است. پس این «فَالَّذينَ هاجَرُوا» علاوه بر اینکه هجرت زمینی را شامل می شود، هجرت از بدی را شامل می شود، هجرت از نقص به کمال را شامل می شود، هجرت از مراتب پایین تر کمال هم به مراتب بالاتر کمال برای اولیائش هم صادق است. آنها کمال بعد کمال دارند نه کمال بعد نقص. چون یک کمال بعد نقص هست که آدم نداشته این کمال را پیدا کند یک کمال بعد کمال است. کمال را داشت اما کمال بالاتر هم امکان پذیر بود. می گوید این هم هجرت از آن مرتبه به مرتبه ی بالاتر است. اینها هر کدام برای ما زمینه ایجاد می کند که انسان وقتی دارد یک کاری را انجام می دهد گاهی ده نوع هجرت در آن است.
دنباله اش می فرماید «فَالَّذينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا» آنهایی که تبعید شدند یعنی یا اختیاراً خودشان در زمین حرکت زمینی و ارضی حرکت کردند از زمین گناه به زمین طاعت یا خودشان آمدند هجرت اختیاراً یا «أُخْرِجُوا» اختیاراً نبود بلکه تبعیدشان کردند. چنانچه آنهایی که تبعید شدند هم گاهی با یک عمل اختیاری این تبعید همراه است یا این طرف را تبعید می کنند می گویند تو اینجا نباید بمانی. هر جا می خواهی بروی برو اما اینجا نباید باشی. اگر انتخاب کند هر جایی را اختیار خودش بوده است. اینجا نبودنش اختیار نبوده اما اینکه کجا برود اختیارش بوده است. لذا می بینید وقتی اینها را اخراج کردند بعضی را آمدند مدینه. انتخابشان مدینه بود. اما بعضی از مکه اخراج شدند اما انتخابشان مدینه نبود. اینها مراتب پیدا می کنند. اما در هر صورت آن جایی که «أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ» … حالا این «مِنْ دِيارِهِمْ» متعلق به «هاجَرُوا» یا «أُخْرِجُوا» است؟ هاجَرُوا مِنْ دِيارِهِمْ، أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ به هر دو بر می گردد؟ تنازع دارند؟ به کدام بر می گردد؟ همه ی اینها حرف زده شده در تفاسیر. اگر کسی گفت «هاجَرُوا مِنْ دِيارِهِمْ» مِنْ دِيارِهِمْ را به هاجَرُوا زدیم این «مِنْ دِيارِهِمْ» آن موقع تصرف در دیار باید کرد به این معنا که الفاظ وضع برای ارواح معانی هستند. مثل آن جایی که می فرماید «وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ» از خانه اش «مُهاجِراً إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ» اینکه «مهاجراً الی الله» دارد می گوید «من بیت» را تفسیر فقط به بیت ظاهری و خانه ی گلی نمی کنند بلکه «من بیته» یعنی از صفات بدش هم، از زشتی هایش هم «مُهاجِراً إِلَى اللَّهِ» هجرت به سوی خدا حرکت کمالی است فقط حرکت زمینی نیست هر چند حرکت زمینی هم ممکن است از مصادیقش باشد. اینجا هم «مِنْ دِيارِهِمْ» دار مثل بیت می شود. «مِنْ دِيارِهِمْ» چه داری را شامل می شود؟ می گوید این دار بر اساس این است که آن جایی که این در آن قرار گرفته بوده حالا این دار اگر دار نقص است، دار زشتی است، دار کفر است، هر چه که هست این «هاجَرُوا مِنْ دِيارِهِمْ» صدق می کند. پس در هر صورت حدی به «هاجَرُوا» زده نمی شود.
«هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أُوذُوا في سَبيلي» اذیت شدند در راه من. این اذیت هم عام است که مصداق تامش را خودش ذکر می کند. اذیت ممکن است همان هجرت باشد، از فامیل بریدن باشد، سختی کشیدن باشد، تحمل عدم لذائذ جسمانی باشد که اینها را ترک کرده، مشتهیات نفسانی، اینها همه اذیت می شوند تا «أُوذُوا في سَبيلي» اما در عین حال این «أُوذُوا في سَبيلي» اوجش می شود چه؟ «وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا». در راه من این اذیتشان به جایی رسید که در راه من به قتال برخاستند. این دیگر اوج اذیت است، سختی است که «قاتَلُوا» به مقاتله پرداختند و «قُتِلُوا». دیگر این «و قُتِلُوا» بالاتر از «قاتَلُوا» است که اینها به شهادت رسیدند. یعنی در حین قتالشان به شهادت هم رسیدند. آن وقت «لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ»[8] که حالا اذان شده ان شاء الله در جلسه ی آینده در محضر دوستان خواهیم بود.
و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
[2] . عيون الأخبار ، ج۱، ص۱۳۶، الأمالی (للصدوق) ، ج۱، ص۷، كشف الغمة ، ج۲، ص۲۸۶، الفصول المهمة ، ج۱، ص۳۵۹، تفسیر البرهان ، ج۳، ص۸۱۲، بحار الأنوار ، ج۸، ص۳۴، تفسير نور الثقلين ، ج۳، ص۴۲۳، تفسير كنز الدقائق ، ج۸، ص۴۰۶،، تفسير الصافي ، ج۳، ص۳۳۶، التوحيد ، ج۱، ص۴۰۷، مشکاة الأنوار ، ج۱، ص۳۲۸، تفسیر البرهان ، ج۳، ص۸۱۲، بحار الأنوار ، ج۸، ص۳۵۱، ، نوادر الأخبار ، ج۱، ص۳۶۹، من لا یحضره الفقیه ، ج۳، ص۵۷۴، شهاب الأخبار ، ج۱، ص۷۴، الوافي ، ج۵، ص۱۱۰۴، وسائل الشیعة ، ج۱۵، ص۳۳۴، ، متشابه القرآن و مختلفه ، ج۲، ص۱۱۹، مجموعة ورّام ، ج۱، ص۲۹۹، أعلام الدین ، ج۱، ص۲۵۲، بحار الأنوار ، ج۸، ص۳۰، ، بحار الأنوار ، ج۸، ص۴۰، بحار الأنوار ، ج۴۹، ص۲۳۸، عوالم العلوم ، ج۲۲، ص۴۲۶، مستدرك الوسائل ، ج۱۱، ص۳۶۵،
[7]. پيام امام امير المومنين(ع)، مكارم شيرازى، ناصر، ج15، ص509 و ج2، ص222. ميزان الحكمة، المحمدي الري شهري، الشيخ محمد، ج13، ص237. سفینة البحار و مدینة الحکم و الآثار، القمي، الشيخ عباس، ج8، ص525. شرح دعاء أبي حمزة الثمالي، الأحمدي الميانجي، الشيخ علي، ج1، ص255.
اولین کسی باشید که برای “تفسیر المیزان، جلسه 948” دیدگاه میگذارید;