بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله ربّ العالمین و الصّلاة و السلام علی محمّدٍ و آله الطّاهرین و اللعن الدّائم علی أعدائهم أجمعین إلی یوم الدّین
در محضر سوره مبارکه آل عمران آیات 173 تا 175 هستیم. بحث در مورد این آیات تا حدودی گذشت و به بحث مهمّی که مرحوم علّامه ذیل این قسمت آیه 173 که «وَقَالُواْ حَسۡبُنَا ٱللَّهُ وَنِعۡمَ ٱلۡوَكِيلُ ١٧٣» رسیدیم که وقتی خبر تجمّع مشرکان بر علیه مؤمنان مطرح شد در جنگ بعد از احد برای از بین بردن مردم در مدینه که فرمودند یک منافقی آمد و آن منافق خبر داد که «إنّ النّاس قد جمعوا لکم فاخشوهم» که شدّت ایجاد شده است و آن ها در مقابل شما یک پارچه تر شدند، این جا «فزادهم ایماناً» که ایمان این ها مضاعف شد «و قالوا حسبُنا الله و نعمَ الوکیل»[1]. نکته مهمّی که در «فزادهم ایماناً» مطرح می شود، در فشارها و سختی ها، ایمان اهل ایمان همیشه رو به ازدیاد است؛ منتها ایمان گاهی مرتبه زبانی است، گاهی مرتبه عمل به جوارج است و گاهی عمل قلبی و آن باور قلبی است. هر سه این ها قابل ازدیاد است؛ یعنی زیادت ممکن است در شدّت ابراز باشد و ابراز متفاوت تر شود. اگر قبل از این، انگیزه ای برای ابراز نبود یا ابراز در یک حدّ محدودی بود، وقتی جنگ یا جریانی که علیه ایمان است طوری شود که مؤمنان احساس کنند که حضور پر رنگ تر لازم است، آن اظهار زبانی هم قوی تر می شود و می توانیم اظهار زبانی را، جهاد تبیین را هم از مظاهر اظهار زبانی بدانیم؛ یعنی مؤمن احساس می کند که باید در صحنه از جهت گفتاری هم ظهورش بالاتر باشد، اظهارش بیشتر باشد. ممکن است گاهی اظهار زبانی را در مقابل اعتقاد قلبی بگیرند که بگویند که کسی که اظهار زبانی دارد، یعنی از جهت قلبی ضعیف است؛ امّا [آنچه] در بسیاری از روایات ما مطرح شده این است که خود این اظهار زبانی یک مرتبه از ایمان است؛ یعنی گاهی اعتقاد، در حدّ قلب است؛ این می شود محبّت. ولی گاهی این اعتقاد ظهور پیدا می کند و می شود مودّت. مودّت ظهور است نسبت به آن چه که در قلب است. پس اگر یک موقع ما بگوییم منافقین اظهار محبّت می کنند زباناً امّا قلباً باور ندارند، این ایمان زبانی ضعیف تر از ایمان قلبی است؛ امّا یک موقع می گوییم که یک کسی محبّت قلبی دارد امّا به لحاظ شرایط چون سخت است، جرئت اظهار زبانی ندارد. در خفا و درونش محبّ است امّا در علن و آشکار، هیچ اظهاری ندارد. در این جا اظهار زبانی، بالاتر از آن ایمان قلبی است و اگر در مرتبه سوّم که ایمان قلبی بود اظهار زبانی هم بود، در مرتبه سوّم آن جا اظهار به مرتبه عمل به ارکان هم کشیده شود به طوری که شمشیر هم در دستش بگیرد. در جهت عملی دفاع هم کند. پس سه مرتبه می تواند باشد: محبّت قلبی که این ممکن است در زمان های سخت، در حدّ محبت قلبی بماند و کسی جرئت اظهار نداشته باشد؛ امّا گاهی می بینید وقتی اظهار می کنند میثم تمّار است وقتی هم بر دارش می کشند و می خواهد او را دار بزنند می گویند تو چطور دوست داری؟ می گوید مولایم به من فرموده که این طور دست و پای تو را قطع می کنند و زبان تو را می برند. آن جا دارد که قاتل می گوید که من زبان تو را نمی برم تا حرف مولای تو دروغ شود. وقتی او را بالای دار می برند و دست و پای او را قطع می کنند تا قتل صبر باشد و به تدریج بمیرد، آن جا داد می زند که مردم بیایید آن چه را که از مولایم شنیده ام برای شما بگویم؛ یعنی این جا اظهار زبانی، خودش یک جنگ است، مقاتله است به طوری که تا ظهر آن روز، مجبور می شوند که او را پایین بیاورند و زبانش را هم ببرند؛ یعنی آن جا خود این اظهار زبانی یک مقاتله است. بعد از آن عمل به ارکان یعنی شمشیر هم به دست گرفتن در جایی که لازم است. پس سه مرتبه می تواند این طور باشد. سه مرتبه می تواند این گونه باشد که اظهار زبانی به عنوان ضعیف ترین مرتبه که زباناً می گوید، چون اهل نفاق است ولی محبّت قلبیه ندارد؛ امّا مرتبه بعدی این است که علاوه بر زبان، قلب هم به این مقرّ است و مرتبه بعدی این است که علاوه بر زبان و اعتقاد قلب، حاضر است که در صحنه و عملیّات هم دفاع کند. این هم یک ترتیبی است که در این جا چیده می شود؛ لذا بحث اعتقادی که در رابطه با ازدیاد ایمان است، می تواند در هر سه باشد گاهی اعتقاد قلبی مضاعف می شود؛ لذا این جا که می فرماید «فاخشوهم»، بترسید [چون] این ها در کنار هم جمع شده اند، «فزادهم ایماناً». این «فزادهم ایماناً» می تواند در هر سه جهت باشد؛ چون «فزادهم ایمانا و قالوا»، این «و قالوا» کنایه از این است که اینها از جهت قلبی اعتقادشان بالاتر رفت و از جهت زبانی هم اظهارشان هم شدیدتر شد و در مرتبه ثالث در میدان بودنشان هم که شمشیر به دست گرفتنشان است، با یقین بالاتر شکل گرفت. یعنی این هر سه را در این جا دارد بیان می کند که «فزادهم ایماناً و قالوا». یک موقع هست که «فزادهم ایماناً» امّا آماده جبهه نیستند. این جا خیر، «فزادهم ایماناً و قالوا حسبُنا الله» که عرض هم کردیم که این «و قالوا» لزوماً گفتار زبانی نیست؛ بلکه خدای سبحان از وجود این ها دارد حکایت می کند که صدق محض است. «و قالوا حسبُنا الله و نعمَ الوکیل». این یک بحثی بود که خود ایمان هم مراتب دارد؛ چنانچه مثلاً در آیات مختلف دیگری، «وَنُنَزِّلُ مِنَ ٱلۡقُرۡءَانِ مَا هُوَ شِفَآءٞ وَرَحۡمَةٞ لِّلۡمُؤۡمِنِينَ وَلَا يَزِيدُ ٱلظَّٰلِمِينَ إِلَّا خَسَارٗا٨٢[2]»؛ یعنی همان طور که ایمان ازدیاد امکان پذیر است، در حوادث و وقایع و شرایط، ظلم و جور و کفر هم قابل ازدیاد است. آن ها هم گاهی ازدیادشان زبانی است، گاهی ازدیادشان قلبی است و گاهی ازدیادشان در مرتبه عمل و ارکان است. این ها خیلی زیباست که یک واقعه می تواند سبب ازدیاد تمام مراتب اهل ایمان باشد و در مقابلش هم سبب ازدیاد کفر و شرک اهل کفر و شرک باشد. مثلاً در رابطه با نوح نبیّ «قَالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوۡتُ قَوۡمِي لَيۡلٗا وَنَهَارٗا٥[3]»؛ من شب و روز این ها را دعوت می کنم «فَلَمۡ يَزِدۡهُمۡ دُعَآءِيٓ إِلَّا فِرَارٗا٦ [4]»؛ هر چه که من بیشتر دعوت می کنم، این ها دورتر می شوند؛ یعنی در وجود این ها که معده شان مسموم شده است، هر چقدر غذای سالم بخواهد برای این ها بیاید، معده شان مسموم تر می شود. «فلَم یَزِدهم دعائی إلّا فِراراً». یا مثلاً می فرماید در رابطه با کفّار «وَنُخَوِّفُهُمۡ»؛ ما این ها را می ترسانیم؛ « فَمَا يَزِيدُهُمۡ إِلَّا طُغۡيَٰنٗا كَبِيرٗا ٦٠»[5]؛ طغیانشان بزرگ تر می شود. یا می فرماید در رابطه با مؤمنان که در جنگ احزاب وقتی که دیدند همه مشرکین و کافران در کنار هم جمع شده اند مثل این جا که آن منافق به این ها گفته بود که این ها جمع شده اند در کنار هم که «إنّ النّاسَ قَد جَمَعوا لکم»؛ آن جا هم همه جمع شدند «وَلَمَّا رَءَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٱلۡأَحۡزَابَ»؛ همه حزب ها آمده اند در مقابلشان، «قالوا هذا»؛ تازه این ها خوش شدند و کیف کردند. «هذا ما وعدَنَا الله و رسولُه و صدَقَ الله و رسولُه و ما زادَهم إلّا ایماناً و تسلیماً»[6]. این ها ایمان و تسلیمشان بالاتر قرار گرفت. یقین کردند که آن وعده هایی که قبلاً از طرف خدا و رسول به این ها داده شده بود که مشرکان همه در مقابل شما خواهند ایستاد و به ذلّت خواهند افتاد، قسمت اوّلش را که دیدند که همه این ها با هم جمع شدند، یقین به قسمت دوّمش هم کردند که این ها حتماً شکست خواهند خورد؛ لذا «و ما زادَهم إلّا ایماناً و تسلیماً» نسبت به خدای سبحان که خدایا همه آن پیش بینی ها و گفته ها صادق شد و محقّق شد؛ لذا «و ما زادَهم إلّا ایماناً و تسلیماً». این ها قرآن است دیگر. حساب دو دوتا چهارتای بشری در کار نیست و دائماً دارد حلّ این مسئله را می کند. حال روایات و آیات دیگری هم هست که إن شاء الله دوستان خودشان رجوع می کنند. من عدّه دیگری از آیات و روایات را هم نوشته بودم، إن شاء الله بعداً.
یکی از حضّار: نامفهوم 11:27
استاد: اگر ظاهری باشد و قلبی نباشد، یک مرتبه از نفاق است در جایی که حرکت به سمت کمال نباشد؛ مثلاً یک دسته ای از مؤمنان در ابتدا ایمان آورده اند؛ امّا دوست دارند که ایمانشان هم قلبی شود؛ امّا هنوز آن مرتبه قلبی محقّق نشده است؛ لذا ترس در وجودشان هست و باور هنوز شکل نگرفته است. اگر می خواهند به سمت آن ایمان قلبی حرکت کنند و دوست دارند، خیر این نفاق نیست و ریا نیست. امّا یک موقع هست که این را می دانند. می دانند چه خبر است! امّا از باب تظاهر فقط دارند اظهار ایمان می کنند. یک موقع هست تظاهر است؛ امّا برای این که این تظاهر به واقعیّت کشیده شود. هنوز آن باور شکل نگرفته است. این ها داخل در بقیّه مؤمنان می شوند و اظهار می کنند تا واقعی شود، تا به آن کمال برسند؛ چون بالأخره این هم تدریجاً رشد می کند. این جا کمال است و این اظهار هم خودش مطلوب است. امّا آن جایی که خیر، اظهار می کند تا خودش را با این ها قاطی کند؛ امّا به موقعش هم جدا می شود؛ یعنی در حقیقت با یک انکار قلبی همراه است نه با عدم باور. یک موقع عدم باور است امّا دارد حرکت می کند به سمت باور. این مؤمن است که دارد مراتب ایمان را طی می کند؛ امّا یک موقع اظهار می کند امّا قلباً منکر است. این منافق است. پس ایمانِ اظهار زبانی با این که ممکن است با اعتقاد قلبی همراه نباشد همیشه یکسان نیست. آن جایی که با انکار قلبی است، نفاق است و آن جایی که انکار قلبی نیست ولی هنوز به آن مرتبه باور هم نرسیده است، حرکت کمالی است. همه ما در این مرتبه هستیم. آن چه که اظهار می کنیم، بیش از آنی است که باور داریم ولی آن باور را دوست داریم و دلمان می خواهد. وقتی می بینیم که عدّه ای از شهدا این طور تا شهادت یا مرز شهادت رفته اند، ما هم دوست داریم؛ امّا آن جرئت و باور در دلمان نیست. این دوست داشتن نفاق نیست؛ این اظهار، نفاق نیست؛ بلکه آن جا که با انکار است نفاق است.
بعد ایشان در این جا نکته ای را می فرمایند در رابطه با بحث توکّل که «و قالوا حسبُنا الله و نعم الوکیل» که دیروز در جلسه گذشته عرض شد که یک موقع هست که توکّل با حساب و کتاب است، انسان همه محاسبات عادّی اش را کرده است، می بیند که غلبه دارد و بعد هم توکّل می کند. این یک طور است. این هم خوب است و مطلوب است که انسان أعقِل و توکَّل که تو پای شتر را ببند، وقتی که بستی و محاسباتت را کردی و توکَّل؛ توکّل هم کن بر خدا که با توکّل زانوی اشتر ببند. این، در روایت که آمده است با محاسبه… این هم عیبی ندارد. این هم یک مرتبه است که انسان اسباب را می بیند، توجّه به اسباب هم دارد امّا اعتماد به اسباب نمی کند. اعتناء به اسباب دارد امّا اعتماد به اسباب نمی کند. این یک مرتبه از توکّل است و خیلی هم خوب است. امّا گاهی تمام اسباب هست امّا انسان می بیند که ترس دارد و هنوز برایش این آرامش دل و قلب ایجاد نشده است. این معلوم می شود که در نظام درونی، با این که محاسبات ظاهری هم تمامش محقّق شده و اسباب ظاهری هم هست، این در نظام درونی اش، اسباب درونی اش جور نیست. آن اسباب درونی هم یک سلسله اسباب است که با توکّل می شود چه کار کرد؟ مرحوم علّامه این بحث را حال بیان می کنند. خیلی بحث مهمّی است که ما عمدتاً در این مرتبه بیشتر گرفتار هستیم که در جایی هم که اسباب مهیّا است، هنوز آرامش قلبی نداریم؛ چون خود سلسله آن آرامش قلبی هم در نظام توکّل چه می شود؟ آرامش ایجاد می شود که حال آن بحث را دارد.
یک نکته دیگری را هم که این جا مرحوم علّامه فرمودند که «و قالوا حسبُنا الله و نعمَ الوکیل، فَٱنقَلَبُواْ بِنِعۡمَةٖ مِّنَ ٱللَّهِ وَفَضۡلٖ»[7]، این را در کتاب شریف رسائل توحیدیّه شان، ذیل این آیات یک نکته ای را می آورند که «فانقَلَبوا فنفی مسَّ السّوء عنهم که این جا گفت که این ها فانقَلَبوا بنِعمَةٍ مِن الله». با نعمت الهی برگشتند؛ یعنی با نعمت و فضل برگشتند. «فنفی مسَّ السّوء عنهم بنِعمَة أفاضها عليهم و ليست» این نعمت «إلّا الولایة»؛ حقیقت آن نعمت در قرآن کریم، حقیقت ولایت است که خدای سبحان ولایت این ها را بر عهده گرفت. یعنی از جهت قابلی، این ها خودشان را به رتبه ای رساندند که تحت ولایت الهی قرار گرفتند. وقتی که تحت ولایت الهی قرار گرفتند، «أَلَآ إِنَّ أَوۡلِيَآءَ ٱللَّهِ لَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَلَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ ٦٢»[8]. آیه هم کنایه بر این است که این ها دیگر خوف و حزنی نداشتند؛ «قالوا حسبُنا الله و نعمَ الوکیل». خیلی بحث زیبایی است که هر گاه نعمت در جایی در قرآن می آید یا حسنه در جایی در قرآن می آید، حقیقت نعمت و حقیقت حسنه، حتماً حقیقت ولایت الهی است. حال این ولایت الهی گاهی در ولایت نبی ختمی 17:37 [است] و گاهی در ولایت اولیای الهی، خودش را تجلّی می دهد و گاهی در ولایت خود خدای سبحان است که آشکار می شود؛ امّا حقیقتش تحت ولایت دیدن است؛ آن ها هم مراتب همان هستند، شدّت همان هست؛ لذا…
یکی از حضّار: نامفهوم 17:54
استاد: بله دیگر عرض کردم که در روایات می فرماید که نعمت در قرآن هر جا می آید و روایتش را هم در اصول کافی مرتّب داریم می خوانیم که حقیقت نعمت، حقیقت ولایت است؛ منتها نعمت های دیگر ظهور ولایت الهی هستند؛ لذا جهتش این است که آن کسی که بهره مند از این می شود، یک جهت قابلی می خواهد که خودش را آماده کرده باشد برای این. آن جهت قابلی، اگر مهیّا شود، آن جهت فاعلی همیشه هست. یعنی نعمت از جهت فاعلی و ولایت الهی همیشه هست. از جهت فاعلی در خدا انفعال و تغییر ایجاد نمی شود که بگوید این ها کار خوبی کردند، پس من ولایتم را به این ها می دهم و تحت ولایت من قرار می گیرند. انفعال در خدا نیست؛ بلکه خدای سبحان، هر کسی که خودش را به این رتبه برساند و به این جهت قابلی آماده شود و این باور در او ایجاد شود، تحت ولایت الهی قرار می گیرد؛ چنانچه در آیه می فرماید که «وَٱلَّذِينَ ٱهۡتَدَوۡاْ زَادَهُمۡ هُدٗى»[9]؛ کسی که «إهتدَوا»؛ إهتَدوا کار کیست؟ إهتدوا کار بنده است از جهت قابلی که این آمد. این جا در آیه داشتیم که «لِلَّذِينَ أَحۡسَنُواْ مِنۡهُمۡ وَٱتَّقَوۡاْ»[10]؛ این هایی که به مرتبه احسان و تقوا رسیدند. درست است؟ پس یک جهت قابلی می خواهد؛ مثل این که می گویند این مقام است و هر کسی تا این جا آمد، از این مقام و مزایای آن بهره مند می شود؛ مثلاً به عنوان مثال بگویید که سرتیب شدن، سرهنگ شدن، سردار شدن، مقام است؛ هر کسی از جهت قابلی خود را در مراتب به این مقام رساند، از این مزایا بهره مند می شود که بقیّه تابع او شوند. این مقام است؛ این مقام یک جهت قابلی می خواهد امّا از جهت فاعلی او تامّ است و همیشه برقرار [است]. ممکن است که یک نفر برسد و ممکن است که صد نفر برسند به این موطن. در نظام حقائق هم همین طور است که «و الّذین اهتَدوا»، اگر این ها در مرتبه هدایت جلو آمدند، «زادهم هدی»؛ خدا این ها را تحت ولایت خودش قرار می دهد. این جا هم همین را می فرماید:«فنفى مس السوء عنهم بنعمة أفاضها عليهم و ليست إلاّ الولاية بتوليه سبحانه أمورهم و دفعه السوء عنهم بتدبيره و كفايته لهم»؛ وقتی که این طور شد، دیگر دفاع از این شخص بر عهده خودش نیست؛ بر عهد کیست؟ بر عهده خدای سبحان است. این را می یابد. وقتی به این جا رسید می یابد که دفاع از این و کفایت این و تولّی این بر عهده کیست؟ وقتی بر عهده خدا شد، آیا خدای سبحان قدرتش حدّ دارد؟ محدودیت دارد؟ لذا ببینید وقتی مثل هود نبیّ است که در مقابلش می گویند که اگر نبودند قوم تو و قبیله تو، ما تو را از بین [می بردیم]. آن جا هود سلام الله علیه می فرماید:«فَكِيدُونِي جَمِيعٗا ثُمَّ لَا تُنظِرُونِ٥٥»[11]. کاری به قومم نداشته باشید. همه کیدتان را جمع کنید «ولا تنظرون»، مهلت هم ندهید؛ نگویید حال کید را جمع کنیم بعدا… خیر، همه را هر موقع توانستید جمع کنید، همان موقع من را اگر توانستید از بین ببرید. یعنی با این ها چه کار می کند؟ با این ها احتجاج می کند. خود این یک استدلال است که پشت من به خدایی است و تولّی من را خدایی بر عهده گرفته است؛ قوم چه کاره است؟ چرا بر گردن قوم می گذارید؟ بیایید آن ها را در نظر نگیرید و من را در نظر بگیرید. به قومش هم می گوید که شما دخالتی نداشته باشید. «فکیدونی جمیعاً ثمَّ لا تُنظِرون»؛ تحدّی است. تحدّی گاهی به این است که اگر می توانید مثل قرآن بیاورید و [اکنون] تحدّی به این است که همه قوایتان را جمع کنید، من یک نفرم امّا پشتم به یک حقیقتی است. برای این که نشان دهم که آن حقیقت همه کاره است، شما تمامتان در کنار هم بیایید؛ چون آن موقع هم آن ها افراد قوی بودند که ساختن هایشان و خانه سازی شان… دیده اید که آن جریانات در زمان هود [بود]. همه توانتان را جمع کنید. این یک تحدّی است؛ خودش یک معجزه است که این جا وقتی کسی ولایت خدا را ببیند، احساس می کند که تمام قدرت هایی که در بیرون است، قوایی که در بیرون است، هر چه مجتمع تر شوند، ضعیف تر می شوند. هر چه مجتمع تر شوند، ضعیف تر می شوند؛ یعنی شکستشان بالاتر است؛ چون می بیند که یک موقع است مثلاً اسرائیل می گوید که من یک موقع با حماس جنگ می کنم و شکست می خورد، این برایش خیلی اف دارد. بگوید که من با حماس جنگیدم و شکست خوردم. می گویند که یک گروهی هستند که نه عقبه ای دارند و نه دولتی دارند، نه تجهیزاتی، نه تشکیلاتی؛ لذا دنبال این است که چه کار کند؟ بگوید که ایران هست، لبنان هست، حزب الله هست، یمن هست، عراق هست؛ همه این ها در کنار هم. من در مقابل این ها دارم مقاومت می کنم؛ لذا این جا اگر شکست هم بخورد یا نهایتش تساوی هم شود، می گوید که در مقابل همه این ها ایستادم. می گویند طرف سر کلاس صرف میر نشسته بود، دید نمی فهمد. بعد گفت که اگر این جا نفهمد، خیلی عیب و زشت است که کلاس اوّلش را نفهمد. گفت میروم سر کلاس درس خارج می نشینم، اقلّاً می گویند که درس خارج نمی فهمد. حال نفهمیدن درس خارج عیبش کمتر است دیگر؛ می گویند که درس خارج را نمی فهمد. حال گاهی انسان این نگاه…
این ها در نظام ایمانی به درجه ای رسیدند که این درجه این جاست که هر چه قوم در مقابلشان مجتمع تر شوند، این ها خوش تر می شوند؛ چرا؟ چون احساس می کنند که شکست همه این ها آشکار می شود. یک موقع هست که شکست یک عدّه ای آشکار می شود و یک موقع هست که شکست همه آشکار می شود. یعنی با فعلی که این الآن دارد انجام می دهد به پشتوانه خدا، همه این ها شکست می خورند؛ خیلی زیباست. لذا هود سلام الله علیه یک معجزه شد برایش که «فکیدونی جمیعاً ثمَّ لا تُنظِرون»؛ من را همه تان با هم مجتمع شوید و نگویید قوم و قبیله داری، مجتمع شوید و من را از بین ببرید اگر می توانید و مهلت هم ندهید؛ در حالی که آن ها نتوانستند. همان جا وقتی تحدّی کرد و آن ها را برانگیخت. یک موقع می گوییم که آتش زیر خاکستر را خیلی هم نزنید که بالاتر رود؛ امّا یک موقع هست که می گوید که اصلاً آتش را هم می زنیم؛ بگذار ببینیم که چه کار می خواهد کند؟ «فکیدونی جمیعاً ثمَّ لا تُنظِرون». این ترسی که در دل دشمن می اندازد بالاتر است. ببینید این ها یک نگاه الهی، اگر باور شکل گرفت نصر به ربع 25:35 قوی تر می شود.
مروان است به گمانم که آمد خدمت امام باقر علیه السلام یا امام سجّاد علیه السلام و می گوید که می خواهند از طرف ایران حمله کنند، چه کار کنیم؟ حضرت می فرمایند که نامه بنویسید که از آن وقتی که شما تصمیم می گیرید به کاری، تا وقتی که می خواهید اراده کنید به عمل، خیلی تقدیرات و تغییرات از جانب خدای سبحان محقّق می شود تا بتوانید به آن عملی که می خواهید و کاری که می خواهید… می گوید وقتی که آن ها این نامه را دیدند، ترسیدند و گفتند که این نامه عادّی نیست. نصر به ربع 26:19 از یک نامه ایجاد شد که این عادّی نیست؛ کلام، کلام بشری نیست. از آن وقتی که شما تصمیم می گیرید تا بخواهید تحقّقش دهید، برای خدا ارادات و مشیّاتی است؛ خیلی زیبا. همین، رعب ایجاد کرد در دلشان و آن ها را از این حرکت منصرف کرد. بعدش هم به او گفت که شما سکّه ضرب کن در همین حالت که آن ها تهدید کردند، سکّه ضرب کن به نام دولت اسلامی که نشانه چیست؟ قوّت حاکمیّت و ثبات است که اعتنائی به … این هم یک اثر گذاشت؛ یعنی دو راهنمایی که حضرت کردند، یکی آن نامه بود و یکی هم این ضرب سکّه. خوب این نگاهی که این ها همه در مقابلشان جمع شده اند، بعد می فرماید که این «دفعه السوء عنهم»؛ تحت ولایت خدا خودشان را دیدند. تا خود را تحت ولایت خدا دیدند دیگر ترسی نداشتند. حال ببینیم که ما چند نفرمان این طور هستیم؟
یکی از حضّار: آیه می فرماید:«قَالَ يَٰقَوۡمِ أَرَهۡطِيٓ أَعَزُّ عَلَيۡكُم مِّنَ ٱللَّهِ»[12].
استاد: بله رهط یعنی قبیله. «قَالَ يَا قَوْمِ أَرَهْطِي أَعَزُّ عَلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ»؛ یعنی پشتوانه مرا قبیله ام می بینید. می گویید به تو حمله نمی کنیم چون قبیله داری. می گوید که خدا بالاتر است. شما قبیله ام را در نظر نگیرید، بیایید با من بجنگید اگر می توانید؛ با آن ها تحدّی کرد. «فکیدونی جمیعاً ثمَّ لا تُنظِرون» که مهلت هم ندهید. که بیان حضرت هود علیه السلام است.
این جا می فرماید که «و دفعه السوء عنهم بتدبيره و كفايته»، خدا، کفایت می کند برای این ها «و وكالته عنهم»، خدا وکیلشان می شود. «و مثله قوله سبحانه: يُثَبِّتُ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ اَلثَّابِتِ فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا وَ فِي اَلْآخِرَةِ» که خدا چه می شود؟ «يُثَبِّتُ اَللَّهُ»؛ یعنی «يُثَبِّتُ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ اَلثَّابِتِ»؛ قول یعنی اعتقاد. «بالقول الثابت» یعنی این ها اعتقاد ثابت [پیدا کردند]. اعتقاد ثابت یعنی اعتقاد غیر قابل زوال؛ یعنی همین «حسبنا الله و نعمَ الوکیل» و باور به این و دیدن ولایت الهی. قول ثابت در دنیا و آخرت چه می شود؟ باور به ولایت الهی که تحت ولایت هستند. کسی که خود را تحت ولایت الهی می بیند، نه در دنیا هراسی دارد و نه در آخرت: «يُثَبِّتُ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ اَلثَّابِتِ فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا وَ فِي اَلْآخِرَةِ وَ يُضِلُّ اَللَّهُ اَلظَّالِمِينَ وَ يَفْعَلُ اَللَّهُ مَا يَشَاءُ27»؛ بعد در ادامه اش:« أَلَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَةَ اَللَّهِ كُفْراً»[13]. نعمت را در مقابل چه چیزی می گیرد؟ کفر. در همین آیات دنباله اش است دیگر؛ «أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَة اَللَّهِ». نعمت خدا که ولایت الهی است را به چه چیزی تبدیل می کنند؟ به کفر به خدا و عدم ولایت الهی. «أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَةَ اَللَّهِ کفراً»؛ نمی بینی این ها را که این ها نعمت خدا را تبدیل به کفر کردند؟ «فسمّى ذلك نعمة ثم ذكر سبحانه أنه سيلحق المطيعين بأوليائه المنعّمين بهذه النعمة»[14]؛ آن ها هم چه می شوند؟ « فَأُوْلَٰٓئِكَ مَعَ ٱلَّذِينَ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِم »[15] ؛ یعنی أنعم الله چه کسانی هستند؟ اهل ولایت و یک عدّه ای هم ملحق به اهل ولایت هستند. «أُولئِک مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللهُ»؛ یعنی وقتی نبیّ و ولیّ و آن وصیّ و آن کسی که خودش جزء منعَّمین باشند، اهل ولایت، تابعینش هم چه می شوند؟ ملحق به اهل ولایت الهی می شوند. خیلی قشنگ است که تعبیر به این که «أنه سيلحق المطيعين بأوليائه المنعّمين بهذه النعمة»؛ آن ها هم چه می شوند؟ به ولایت الهی ملحق می شوند. «وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَ»[16] ، چه هستند؟ «فَأُولَئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ». بعد بیان می کند که چرا این ها ملحق هستند؟ می گوید چون این ها در تبعیّتشان، چون «و من یطعِ الله و الرسول» است دیگر، می گوید در تبعیت و اطاعتشان، اراده ولیّ را جایگزین اراده خودشان کرده اند؛ چون اراده او جایگزین اراده این ها شد، وجود او در وجود این ها حاکم می شود و اگر او تحت ولایت الهی است، آن ها هم به تبع تحت ولایت الهی قرار می گیرند. این بحثش هم خیلی قشنگ است آن جا که هر اطاعتی نسبت به ولیّ، تحت ولایت او قرار گرفتن است. از اراده خود مردن و اراده ولیّ را حاکم کردن است. همان طور که علّامه در الولایه می فرمایند که انسان مؤمن هر لحظه دارد می میرد. یعنی چه هر لحظه دارد می میرد؟ می گوید انسان مؤمن هر لحظه دارد اراده خدا را جای اراده خودش می نشاند؛ لذا از اراده خودش می میرد. از منیّت و انانیّت خودش دارد می میرد و این مردن، زنده شدن است؛ «موتوا قبلَ أن تَموتوا»[17] است. «موتوا» از اراده خودمان، «قبلَ أن تموتوا» که به اضطرار… امّا این موتوا حیات است. «إِذَا دَعَاكُمۡ لِمَا يُحۡيِيكُمۡۖ »[18]. این بحث خیلی زیبایی است.
«کلامٌ فی التوکل» را از علّامه این جا ببینیم. می فرماید «و حقیقة الأمر»، یک بحث خیلی عالی است که در این چند دقیقه، بلکه إن شاء الله این را تطبیق کنیم. امام(ره) یک نکته ای دارد که کاربردی و کلیدی است. در همان بحثی که جلسه گذشته آوردیم و تتمّه اش ماند. می گوید: در توکّل، ابتدا در اسباب غائبه از انسان، توکّل شروع می شود؛ یعنی اسباب ظاهره را جور می کند و یک اسبابی را هم نمی داند و نمی بیند، آن جا توکّل می کند. می گوید عیبی ندارد. با این که اسباب ظاهر و اسباب باطن نزد خدا یک جور است امّا ما اتّکاءمان به اسباب ظاهره هست و آن جایی که دستمان نمی رسد را توکّل می کنیم. می گوید که عیبی ندارد. شروع از این جا عیبی ندارد. پس اگر خواستیم شروع کنیم، مطابق این که ما «جسمانیّة الحدوث و روحانیَّة البقاء» هستیم و محسوس برایمان مهمّ است، در محسوس اسباب را می بینیم. می گوید که عیبی ندارد؛ اسباب را ببینید، جور کنید، مهیّا کنید؛ امّا وقتی که این ها جور شد، می بینید که یک چیزهایی هم هست که تحت اختیار شما نیست و نمی دانید و خبر ندارید؛ نمی دانید که چه اتّفاقات دیگری هم ممکن است؟ می گوید که آن جا توکّل می کنیم. می گوید که عیبی ندارد شروع از این جا باشد؛ امّا کشیده شود به این که انسان بداند که «وَلِلَّهِ جُنُودُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِۚ»[19]؛ از این جا متوقّف نشوید.
حال این جا هم مرحوم علّامه می فرمایند:« حقیقة الأمر» در توکّل این است «أن مضي الإرادة والظفر بالمراد في نشأة المادة يحتاج إلى أسباب طبيعية وأخرى روحية»؛ هر کاری که می خواهد انجام شود، یک اسباب طبیعی ظاهری می خواهد و یک اسباب روحیّه. یعنی می بینید که یک موقع همه امکانات را دارد؛ امّا قدرت بر تصمیم ندارد، برایش اراده محقّق نمی شود، ترس از این کار برایش شکل می گیرد و نمی تواند انجام دهد. همه اسباب هست امّا ترس دارد؛ این ها خودش می شود اسباب روحیّه. ترس و اراده و عزم و دیدن طرف مقابل و حالت خوف و هراس؛ همه این ها را ایشان مثال می زنند. «وأخرى روحية والإنسان إذا أراد الورود في أمر يهمه وهيّأ من الأسباب الطبيعية»؛ آن اسباب ظاهریه، «ما يحتاج إليه» همه آن ها را فراهم کرده است. «لم يحل بينه وبين ما يبتغيه»؛ آن حیلوله نمی شود بین او و بین آن چیزی که می خواهد و مطلوبش است. «إلا اختلال الأسباب الروحية»؛ او در اسباب روحیه اختلال دارد. قدرت در آن ها ندارد. «کوهن الإرادة»؛ مثل این که قدرت تصمیم و اراده ندارد. «و الخوف و الحزن و والطيش»؛ این که گاهی شدّت عمل پیش می آید. یا شَرَه، حرص که باعث می شود نتواند تصمیم بگیرد. سفه، نادانی، «سوء ظنّ و غير ذلك وهي أمور هامّة عامّةٌ» که این ابتلا در ما شدیدتر از اسباب عادّیه و مادیّه هست. بعد می فرماید که «وإذا توكل على الله»؛ در این جا وقتی که توکّل می کند در ابتدا، اوّل این امور حلّ می شود. «وإذا توكل على الله سبحانه وفيه اتصال بسبب غير مغلوب»؛ خود را متصّل به یک سبب غیر مغلوب ببیند. «البتة و هو السبب الذي فوق كل سبب قويت إرادته قوة»؛ اراده اش با این حال به مرتبه ای می رسد که «لا يغلبها شيء من الأسباب الروحية المضادة»؛ هیچ کدام از مضادّات این اراده که اسباب روحیه است نمی تواند مقابل این مقاومت کند. «المنافية فكان نيلا وسعادة». این مرتبه اوّل توکّل است که ما عمدتاً به عدم قدرت در تصمیم مبتلا هستیم. به ترس از نتیجه مبتلا هستیم. به خیلی از این ها که این ها باز می دارد ما را در کارهای عادّیمان، در کارهای زندگی مان. اسباب [فراهم است]؛ امّا جرئت نداریم و نمی توانیم. می گوید که این ها اسباب روحیّه است که توکّل می تواند این ها را چه کار کند؟ این اسباب روحی را، چون متصّل می شود به سبب غالب غیر مغلوب، آن وقتی می بیند که قدرت پیدا می کند.
یکی از حضّار: آیا مسیر غلط نیست؟
استاد: خیر مسیر غلط نیست. شروع از این جا خوب است؛ امّا توقّف خوب نیست. چه آن چه مرحوم امام(ره) فرمودند و چه این چیزی که مرحوم علّامه در این جا [فرمودند].
«وفي التوكل على الله»، البته «جهة أخرى يلحقه»؛ که این باید مقدمّه شود برای این جهت که «یلحقه أثراً» که آن چه چیزی است؟ آن «خوارق العادّة»، «جهة أخرى يلحقه أثرا بخوارق العادة». که توکّل را تبدیل می کند به این که حال انسان خارق عادت را هم باور می کند. قدرت خارق عادت هم از توکّل می آید؛ یعنی می بیند که اسباب طبیعی هم جور نیست، اسباب ظاهری هم مهیّا نیست؛ امّا باور دارد که همه اسباب تحت اراده حضرت حقّ است؛ لذا می داند که این کار خوب است و باور دارد که این کار شایسته است، می گوید که خدایا من وارد می شوم با توکّل بر تو بر این وارد می شوم؛ با این که اسباب جور نیست.
یکی از حضّار: آن جایی که اسباب به ضرر است چه طور؟
استاد: حتّی اگر اسباب به ضررش است؛ یعنی یک جا اسباب جور نیست و یک جا اسباب در مقابلش هم هست؛ یعنی اسباب در مقابلش هم هست؛ مثل همین جا که «إنّ النّاس قد جمعوا لکم فاخشوهم»؛ اسباب در مقابلش است امّا «فزادهم ایماناً و قالوا حسبنا الله و نعمَ الوکیل». رسیدند به توکّل در این موطِن. دارد این را بیان می کند که ملحق می کند توکّل را به چه چیزی؟ به خارق عادت؛ چون انبیاء به اوج این مرتبه باور داشتند، لذا معجزات از انبیاء با این نگاه محقّق می شد. فقط نگاه به اسباب ظاهریّه و فراهم بودن شرایط نبود.
وقتی که مشرکین به صالح پیشنهاد دادند که اگر تو راست می گویی… گفت بیایید هر کدام اگر باور داریم که خدای ما کاره است، اگر این باور هست، دیگری از خدای او چیزی بخواهد که او اجابت کند. این ها دیدند که حرف حسابی است و گفتند باشد. اوّل هم آن ها خواستند. گفتند که از دل کوه سخت و سنگ، یک ناقه زنده و شتر زنده بیرون بیاید و حامله هم باشد و بعد این به دنیا بیاید. صالح گفت باشد؛ چون باور داشت به این که خدای سبحان قدرت مطلق است. نگفت که از دل کوه سنگ و سخت چطور؟ نمی گوید از این طبیعت و این کویر شتری ظاهر شود و بیاید؛ می گوید که از دل این کوه سخت که شکافته شود و از دل سنگ این در بیاید. خیلی تعبیر… یعنی آن ها یک چیز ناشدنی کاملی را [خواستند]؛ امّا یک ذرّه تردید در صالح ایجاد نشد. عرض می کنم که ببینید اگر باور باشد، توکّل که قدرت غالب غیر مغلوب است، هیچ چیزی تحقّقش از جانب خدا… مگر این که محال عقلی باشد. مثل این که بگوید وجود عدم باشد یا عدم، وجود باشد؛ این نمی شود؛ امّا می شود که از دل کوه، ناقه ای، از آن جا به دنیا بیاید یا از آن جا ظاهر شود.
یکی از حضّار: نامفهوم 39:48
استاد: علّتش این است که برای چه می خواستند این کار را انجام دهند؟ برای هدایت مردم. صالح سلام الله علیه برای چه این کار را کرد؟ هر چه تبلیغ کرد، دید این ها گوش نمی کنند. برای این که آن نظام هدایتش را نشان دهد، باید زمینه ایجاد شده باشد. اگر بخواهی مردم به زور ایمان بیاورند… کوه را بیاوری بالا سر قوم بنی اسرائیل، این ها کوه را می دیدند و سر به سجده گذاشته بودند. بعد می گوید که از زیر چشم در سجده نگاه می کردند که اگر کوه رفته است، بلند شوند و دوباره تخطّی کنند. خوب این که برایشان فایده نداشت، درست است؟ امّا قوم بنی اسرائیل، این تحقیر را آن جا لازم داشتند. این تحقیر برایشان لازم بود که اذیت کرده بودند؛ امّا خدا نمی خواست که ایمان را به زور ایجاد کند؛ خدا دنبال این بود که ایمانی محقّق شود که با فعل بنده و اختیار بنده محقّق شود؛ لذا حضرات معصومین صبوری می کردند. امام حسین علیه السلام در میدان جنگ، حتّی به شهادت رسید تا بیداری محقّق شود؛ پس گاهی صبوری لازم است برای بیداری و گاهی ناقه از دل کوه آمدن برای بیداری لازم است. پس اصل و قصد اصلی چیست؟ هدایت و بیداری است؛ نه این که سلطه خودش را بخواهد ثابت کند که خدا فقط کاره است. خدا کاره بودن، به شرط بیداری اثر دارد.
یکی از حضّار: نامفهوم 41:25
استاد: اساس این است که انسان بر اساس نظام ظاهری که می بیند، این نظام ظاهری را سبب برای بیداری قرار دهد، مگر به جایی برسد که آن ایمانش نشان دهد که… مثل کجا؟ مثل این که غزّه می بینند دارند از بین می روند و لذا می بیند با این که قلیل هستند و با این که شرایطشان ضعیف است؛ امّا اگر در مقابل این ظلم بإیستند و همه شان هم شهید شوند، این بیداری که ایجاد می شود بالاتر است. مثل این که انبیاء، همه آمدند، اوّل چند نفر بودند؟ همه انبیاء قلیل بودند، کم بودند، یک نفر بودند. نوح سلام الله علیه چند نفر را هدایت کرد؟ انبیاء دیگر، چند نفر را…؟ امّا ایستادند، کشته هم دادند و شهید هم شدند. لذا از اوّل نیامدند که کوه را بر سر این ها وارد کنند؛ بلکه شهید هم شدند، بعضی از انبیاء، ارّه شدند. بعضی از انبیاء تبعید شدند. بعضی ها با گرسنگی و تشنگی از دنیا رفتند و همه سختی ها را هم تحمّل کردند و پای کار هم ایستادند.
در دنباله اش می فرماید که «و إذا توکّلَ علی الله»، این اتّصال است به سبب غیر مغلوب. «وفي التوكل على الله جهة أخرى یلحقُه أثراً…»؛ اثراً این را به خوارق عادت… نه این که خودش خارق عادت بشود. چون خارق عادت کار کیست؟ کار انبیاء است. «اثراً»؛ اثرش این است که خوارق عادت… که می بینند که «كَم مِّن فِئَةٖ قَلِيلَةٍ غَلَبَتۡ فِئَةٗ كَثِيرَةَۢ بِإِذۡنِ ٱللَّهِۗ »[20]؛ می بیند که اثراً همان کاری است که انبیاء در خوارق عادات داشتند. «وَمَن يَتَوَكَّلۡ عَلَى ٱللَّهِ فَهُوَ حَسۡبُهُۥٓۚ إِنَّ ٱللَّهَ بَٰلِغُ أَمۡرِهِۦۚ »[21]. «و من یتوکّل علی الله فهو»؛ فقط او. «فهو حسبُه»؛ کافی است. «إن الله بالغُ أمرِه». وقتی امر خدا شد، «بالغُ أمرِه». لذا انسان توجّه به اسباب ظاهری دارد؛ امّا محاسبه ظاهری او را از فعل باز نمی دارد. یعنی چه؟ یعنی می بیند که همه این جا علیهش هستند، امّا حال که همه علیهش هستند، آیا اقدام برای جهاد تبیین و هدایت دیگران نداشته باشد؟ چرا! آیا امکان موفّقیّت ندارد؟ چرا! سِیری است که انبیاء طی کرده اند و از انسان خواسته اند.
یکی از حضّار: نامفهوم 43:54
استاد: بله دیگر؛ یعنی باید زمینه سازی برای چه بشود؟ یعنی وقتی که ما این کار را کردیم الآن و مستقیم وارد نشدیم و آن ها دلشان می خواست که مستقیم وارد شویم تا مظلوم نمایی کنند.. همین که غزّه ای ها یک حمله ابتدایی کردند، با این که آن ها هفتاد و چند سال بود که داشتند حمله می کردند، همین که یک حمله ابتدایی شد، چقدر با همین مانور دادند که ما مورد هجوم واقع شدیم؛ لذا دفاع می کنیم. آیا این جا باعث شد که بیداری جهان بیشتر شود یا خیر؟ یعنی همین قدر که این ها بمباران کردند و کشتند آیا بیداری بیشتر محقّق شد یا خیر؟ آن که آن ها می خواستند که عمری برایش افسانه ها ساخته بودند، هم از قدرتشان هم از آزادی شان، همه این ها شکسته شد یا نشد؟ چقدر در ذهن جهانیان، این ها به عنوان قدرت ظالم ستمگر… ما همین را می خواستیم؛ ما همین را نمی خواستیم؟ ما که نمی خواستیم فقط غلبه [کنیم] به هر شرایطی و به هر طوری. بلکه غلبه ای را می خواستیم که در آن هدایتگری محقّق باشد؛ لذا در این صبوری هدایتگری را هم ایجاد کرد. چنانچه نوح نبی هم آیا نمی توانست از اوّل کشتی درست کند و همه را ببرد یا خیر؟ نهصد و پنجاه سال صبوری کرد تا بیداری ایجاد شود تا یک نفر هم اگر امکان پذیر بود… تا به جایی رسید که نوح سلام الله علیه می گوید که خدایا « وَلَا يَلِدُوٓاْ إِلَّا فَاجِرٗا كَفَّارٗا٢٧»[22]؛ دیگر نسلشان خراب شده است، نطفه شان خراب شده است. «لایلدوا إلّا فاجراً کَفّاراً»؛ دیگر امکان بیداری نیست. آن جا که امکان بیداری نبود… لذا امیر مؤمنان علیه السلام «لَوۡ تَزَيَّلُواْ لَعَذَّبۡنَا ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ »[23] ؛ اگر خدای سبحان می دانست که اهل مکّه، مؤمنان و کافران از هم جدا شده اند، «لعذَّبنا الّذین کفروا». امیرمؤمنان به این آیه استشهاد می کند؛ می گوید که من به خیلی از مخالفانم را مهلت دادم تا ممکن بود از نسل این ها صالحی به دنیا بیاید؛ لذا همه را نکشتم هر چند واجب القتل بودند ولی مالک آن ها را کشت. بعد آن جا دارد که یک کسی از امام صادق سؤال می کند که آیا امیرمؤمنان قوی بود در ایمان یا خیر؟ چرا قیام نکرد بعد از جریان غصب خلافت؟ حضرت فرمودند به خاطر این آیه که اگر قیام می کرد، کشتاری که واقع می شد، آن جا کسانی که باید بعد از این هدایت شوند، از دست می رفتند. «لو تَزَیَّلوا» اگر این جدایی کامل بود، اگر این جهاد تبیین کامل محقّق شده بود و جبهه ایمان و کفر کامل معیّن شده بود، «لو تزیّلوا لعذَّبنا»، امیرالمؤمنین قیام می کرد و چون این طور نبود و جبهه ها خلط بود، قیام نکرد. این خیلی ملاک قوی است در این که اساس، هدایتگری است. این جمله را هم که دیگر تمام شد: «وقد تقدّم شطر من البحث المتعلق بالمقام في الكلام على الإعجاز»[24]. می گوید آن جا این بحث در توکّل گذشت.
إن شاء الله خدای سبحان به ما آن حال توکّل را بچشاند و بعد هم إن شاء الله مقام تمکین در توکّل را در وجودمان محقّق بگرداند. باور به این که خدا کاره است در عالم را هم علماً و هم عیناً و هم عملاً إن شاء الله به همه ما باورش را ایجاد کند. إن شاء الله خدای سبحان ما را از شیطان و وسوسه های شیطان در امان نگه دارد.
و السّلام علیکم و رحمة الله و برکاتُه
[14]. الرسائل التوحيدية، العلامة الطباطبائي، ج1، ص213.
اولین کسی باشید که برای “تفسیر المیزان، جلسه 917” دیدگاه میگذارید;