سلام علیکم و رحمة الله
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا محمّد و آله الطّاهرین و اللّعن الدّائم على اعدائهم اجمعين من الان إلی قيام يوم الدّين
عدم انفعال در ذات الهی
در محضر قرآن کریم و آیه ۱۵۴ سوره آل عمران بودیم که نکاتی از این آیه باقی مانده بود و ان شاء الله ابتدا در محضر آیه باشیم و سپس با طرح نکات باقی مانده در خدمت دوستان هستیم. {ثُمَّ أَنزَلَ عَلَیْکُم مِّن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُّعَاسًا یَغْشَی طَائِفَةً مِّنکُمْ وَ طَائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ یَظُنُّونَ بِاللهِ غَیْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجَاهِلِیَّةِ یَقُولُونَ هَل لَّنَا مِنَ الْأَمْرِ مِن شَیْءٍ قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ کُلَّهُ لِلهِ یُخْفُونَ فِی أَنفُسِهِم مَّا لَا یُبْدُونَ لَکَ یَقُولُونَ لَوْ کَانَ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ شَیْءٌ مَّا قُتِلْنَا هَاهُنَا قُل لَّوْ کُنتُمْ فِی بُیُوتِکُمْ لَبَرَزَ الَّذِینَ کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقَتْلُ إِلَی مَضَاجِعِهِمْ وَ لِیَبْتَلِیَ اللهُ مَا فِی صُدُورِکُمْ وَ لِیُمَحِّصَ مَا فِی قُلُوبِکُمْ وَ اللهُ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ}[1]. نکات فراوان و بسیاری در قسمتهای مختلف این آیه وارد شده است که بعضی از اینها بیان شد. تعبیر این است که خدای سبحان، دسته بندی نسبت به کسانی که در جریان جنگ اُحُد قرار گرفتند، دارد میکند. دسته ای از اینها، قطعاً به شهادت رسیدند که آنها، عده ای خاص بودند و دسته ای مقاومت کردند و تا انتها همراه بودند و اینها شاید حدود ۱۳ نفر بودند که اختلافی است؛ ولی در یک نفر اشتراک است که او، امیر مؤمنان(ع) بود[2]. یک دسته ای هم از ابتدا حرکت لشکر اسلام، نیامدند و جدا شدند که همان منافقین پیرو عبدالله بن ابی بودند[3]. دو دسته دیگر در اینجا است که در این آیه شریفه، این دو دسته را مورد کاوش و تحلیل دارد قرار میدهد. یک دسته هم کسانی بودند که فرار کردند اما بسرعت {أَمَنَةً نُّعَاسًا} بر آنها غالب شد و برگشتند که توضیح اش را مفصل دادیم. دسته دیگری بودند که این رحمت الهی که آرامشی برای آنها بود تا باعث بازگشت دسته قبل شد، شامل حالشان نشد؛ نه اینکه آرامش برای اینها نیامد و خدا، محروم شان کرد، بلکه آرامش برای اینها هم آمد اما اینها در رتبه و مرتبه ای بودند که بهره مند از این نعمت نشدن و خودشان را جدا کردند. پس رحمت الهی که همان {ثُمَّ أَنزَلَ عَلَیْکُم مِّن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُّعَاسًا} است، شمول دارد و استثناء ندارد و استثناء، از جانب خود افراد است که اینها، خودشان را از این رحمت کنار کشیدند و شامل حالشان نشد. این مطلب را دائماً باید تکرار کرد تا ملکه ذهن شود که در خدا، انفعال راه ندارد که عمل مؤمنان باعث شده باشد که خدا، رحمت خاصی را برای اینها نازل کند و اینها علت نزول رحمت بشوند. در آن دعای شریف هم داریم که خطاب به خدا میگوییم تو برتر از آن هستی که از جانب خودت هم علتی برای کارهای خودت باشد؛ چه برسد به اینکه از جانب من، علتی برای اراده و کارهای تو باشد. این نگاه را اگر در تمام مسائل سرایت بدهیم، معلوم میشود در آن جایی هم که جزاء است و خدای سبحان، جزائاً عنوان اعمالی را مطرح میکند، در آنجا هم اینگونه است که انسان با این عمل، قابلیت و رتبه ای پیدا میکند که انسان، از آن رحمتی که در آن رتبه بود، بهره مند بشود؛ چه انفعال مثبت و چه انفعال منفی، برگشت اش به عبد و بنده است که خودش را از تحت اسمی به تحت اسم دیگری در میآورد و الا اسماء الهی، دائماً در حال تجلی هستند و اگر انسان مانعی از بهره مند شدن داشته باشد، محروم میشود و الا از آن سو، محدودیتی نیست و هر آنچه که از جانب خدا نازل میشود، رحمت بیکران و بی حد است اما بندگان، برای خودشان محدودیت در بهره مندی یا مانعی ایجاد میکنند. گاهی محدودیت است که غالباً اینگونه میباشد که مؤمنان هم محدودیت ایجاد میکنند و برای بهره مندی، حد میزنند ولی عده ای هم مانعیت ایجاد میکنند که کلاً از این نعمات، محروم میشوند و خودشان را در مقابل رحمت ریزان و عفو گسترده حق و دیگر صفات کمالیه، وارونه میکنند. اگر این نگاه را همواره بعنوان یک محکم و اصل محکم داشته باشیم، آنوقت متشابهات آیات مختلف و روایات مختلف، به این محکم بایستی برگردند و در آن هنگام میبینید که انسان، بسیار راحت انسان میشود و تعارضی نمیبیند و متوجه میشود که در حریم الهی، انفعال راه پیدا نمیکند.
حب ذات و میزان گستردگی آن
دنباله آیه میفرماید {ثُمَّ أَنزَلَ عَلَیْکُم مِّن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُّعَاسًا یَغْشَی طَائِفَةً مِّنکُمْ وَ طَائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ}. علامه طباطبایی(ره)، درباره این طایفه {قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ}، بیانی دارند[4] که همه موجودات عالم حب ذات دارند و هیچ کسی نیست که خودش را نخواهد و ذاتش را دوست نداشته باشد؛ پس اگر خدای سبحان در اینجا میفرماید {وَ طَائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ}، اساسش، امر غلطی نیست اما اینجا، با لسان ذم دارد بیان میشود و میتواند {أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ}، در مقابل اینکه اینها نفس و ذات شان را امر محدودی دیدند که بدن و نفس وهمانیه و نه نفس حقیقیه را دیدند که اگر کسی، نفس حقیقی خودش را دوست داشته باشد و همتش بر نفس حقیقی خودش باشد، سعادت را میخواهد چون میداند که ابدیت، برای او لازم است و لذا بدنبال سعادت بر میآید. اگر اینجا میفرماید {قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ} که نتیجه و بیانش، {یَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَیْرَ الْحَقِّ} میگردد، نشان میدهد که این، خودخواهی و نه حب ذات است. حب ذات، امری الهی است که خدای سبحان، در همه موجودات عالم قرار داده است و قوام عالم با آن است؛ یعنی اگر حب ذات نبود، موجودی قدم از قدمی بر نمیداشت و از آنجایی که حتی یک نبات، حب ذات دارد که اینطور او را به تلاش دائم به همان نحوی که برای او در جذب و دفن است، وادار به کار میکند و در جهت رشد، قدم برمیدارد. یک سنگ، بقای خودش را در این میبیند که بماند و محفوظ باشد و منفصل نشود و لذا تمام تلاشش و حب ذاتش این است که این اتصال، بیشتر باشد و در مقابل هر واپاشی، مقاومت کند؛ مگر اينکه قدرت او، بیشتر از این بشود. حب ذات، گسترده است و انسان هم از این قاعده، مستثنی نیست؛ منتهی حب ذات انسان، لایه به لایه است و ابتدائاً از بدن آغاز میشود و حب ذات بدنی است اما خدای سبحان تدریجاً این را توسعه میدهد تا ببینید که او، فقط بدن نیست و نظام نفسی و روحی دارد و نظام نفسی و روحی اش گسترده است. آن وقت هر میزان این نظام روحی، گستردگی و شدت و وسعت پیدا کند، میبینیم که این فرد، به دفاع از ذاتش به گستردگی آن ذاتی که شناخته و برایش حل شده است، بر میآید. لذا میبینیم خانواده و اقوام یا محله یا همشهری یا هم میهن یا هم قبیله ای یا هم زبان و هم نژاد، هر کدام شان برای فردی، ذات او میشود و ذات خود را به وسعت اینها میبینند. اما ذات فردی؛ دین خدا میشود که هر جا آسیبی برای دین خدا وجود داشته باشد، او هم ذات خودش را در خطر میبیند. در مقابل این نگرش، این است که انسان، مدام خود را کوچک میکند و بدن را ذات خود میبیند؛خدا هم بگونه ای انسان را خلق نموده است که در ذات، از بدن آغاز میکند و بدن را خودش در ذات میبیند اما در این مرتبه و محدودیت باقی نمیماند و دائماً گسترده میشود. انسان، قدرت دارد که گستردگی وجودش به گستردگی همه عالم و آن هم نه عالم در یک زمان خاص بلکه عالم در همه زمانها و مکانها و نه تنها عالم انسانی، بلکه عالم هستی و وجود، باشد. لذا تعبیر قرآن هم این است {سَخَّرَ لَکُم ما فِی السَّمَاوَاتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ}[5]؛ همه آسمان و زمین را تحت تسخیر شما قرار دادیم و برای شما خلق کردیم و {خَلَقَ لَکُم مَّا فِی الْأَرْضِ جَمِیعًا}[6]. اگر انسان با این نگاه به حب ذات نگاه بکند، میبیند که اگر قدرت تسخیر دارد، یعنی جزء وجود من و از شعور وجودی من میشود. آن موقع همانطور برای او دل میسوزاند که برای بدن به خودش دل میسوزاند. چون آن هم جزء وجودش میباشد. این نگاه در وجود، گستردگی و شدت وجودی ایجاد میکند که بر اساس این شدت وجودی، اعمال و رفتار انسان شکل میگیرد. اینجا که این دو گروه را دارد معرفی میکند، درباره دسته دوم میگوید {وَ طَائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ}؛ تمام ذات خود را در بدن شان میدیدند و چون تمام ذات خود را نه انفسی ممدوح که گستردگی و سعه داشته باشد (با توجه به قرینه ای که در ادامه میآید) بلکه در مقابل اینکه میدیدند دین خدا، ضربه خورده و پیغمبر خدا(ص)، در تنهایی قرار گرفته است و همچنین مسلمانها، مبتلا به آسیب و شهادت و جراحت شده اند، با این وجود، خودشان را در این سه مورد نمیدیدند و ربطی بین ذات خودشان و این سه مورد، نمییافتند که اگر دین خدا ضربه میخورد یا رسول خدا(ص) و مسلمانان آسیب میبیند، بخورد و ببینند اما من، به فکر خودم هستم و در راستای همان {أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ} پیش میروم.
انانیت و نفسانیت؛ مصداق حب ذات مذموم
خداوند، یک تحلیل دقیق از آسیب شناسی، ارائه میکند که این آسیب شناسی، اختصاصی هم به آنها ندارد و ما هم باید ببینیم در شرایط بحران و ابتلاء، رابطه مان را چطور تعریف میکنیم و آیا حال ما، مصداق {قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ} است. مثلاً میگویند که فلان جنس، ممکن است کمیاب شود؛ اما من، بسرعت آنچه که برای خودم مقدور باشد را خریداری و ذخیره میکنم که مبتلا به تنگنا نشوم. اما اینکه اگر من مبتلا نشدم و خریدم، این کمبود برای دیگران پیش میآید، دیگر اهمیتی ندارد و {قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ} معیار است. اگر انسان در جایی، کالایی پیدا میکند که قیمتش مناسب است، بلافاصله میگوید همه این کالاها را خریداری کنم و همه آنها را داشته باشم چون این کالا در جای دیگر، گران تر است و نباید بدست دیگری برسد، این هم مصداق {قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ} است. بروز پیدا کردن آن، از جای کوچکی شروع میشود و به نظر هم نمیآید که مهم باشد. اگر در جایی راه بندان است، کسی به جاده خاکی برود و غبار راه بیاندازد و سبب آزار دیگران شود، این فرد هم مصداق {قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ} است و میگوید بقیه اگر در اثر رفتن ما، خاکی شدند و خاک خوردند هم مهم نیست. مثالهای مختلف را عرض میکنم تا گرفتاریها خودمان را ببینیم و بدانیم ما هم از این بحث، دور نیستیم. ما هم مبتلا هستیم منتهی هنوز برای ما، ابتلاء بالاتر، پیش نیامده است. مثلاً اگر در جایی که خیابان فرعی میشود، باید بایستند و در صف هستند تا بتوانند وارد شوند، فردی بیاید و از طرفی که راه، باز تر است، برود و خودش را به هر نحو ممکن، وارد خط خروجی بکند. این فرد هم مصداق {قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ} است چون حق دیگران را ضایع کرده است؛ اینها باید در این صف میایستادند و میرفتند اما برای خودش، ویژه خواری قائل است. هر طوری که شما تصور بکنید، این مسئله میتواند ظهور و بروز داشته باشه که انسان ببیند من هم مبتلا هستم؛ پس زود مذمت نکنم. البته نمیگوییم نباید مذمت کرد؛ میگوییم اگر میخواهیم مذمت بکنیم، اول خودمان را ببینیم و بعد اصلاح بکنیم و دنبال حل باشیم که مبادا یک موقع، ما هم در کنار امام زمان(عج) قرار بگیریم و کار سخت بشود و آن سختی کار، حال من را بشوراند و من هم در اثر {قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ}، کار خودم را بکنم و دقت و احساس اهمیتی به اینکه اگر مسلمانان و امامم و یا دینم، نکنم. همین الان این جریان، وضوح دارد؛ عده ای میگویند “نه غزه؛ نه لبنان؛ جانم ایران”. این فرد، اگر ایران را هم میگوید، فکر میکنید اگر در گوشه ای از ایران، مشکلی پیش بیاید، آیا حاضر است تا جانش را بدهد؟ نه! آنجا هم میگوید “نه سیستان؛ نه کردستان؛ نه خراسان؛ نه خوزستان؛ جانم فدای تهران”؛ به تهران هم که میرسد، اگر در آنجا بخواهد درگیر بشود، نمیگوید من در کل تهران حاضر هستم بلکه در آنجا هم میگويد “نه این طرف و نه آن طرف” و “نه شمال و نه جنوب و نه شرق و نه غرب؛ جانم فدای خودم”! تازه وقتی هم که فدای خودش میخواهد بشود، همانجا هم فرار میکند و جان فدای خودش هم نیست؛ چون خودش، تنها بدن است و بدنش هم میمیرد و مرگ بدن، نبود او بشمار میآید فلذا جان را فدای خودش هم نخواهد کرد. انسان، جانش را فدای کسی میکند که احساس نماید بقایی دارد؛ وقتی این فرد، بقایی برای خودش نمیبیند، برای هیچ چیزی حتی خودش که فقط در مرتبه بدن است و فدا شدن بدن هم نبود خود میباشد، جان را فدا نمیکند و فدا کردن جان، اصلاً برای او، معنی نمیدهد. لذا اگر ما بخواهیم برای نظام تربیتی فرزندان مان، این نگاه حب ذات را با توسعه من و توسعه ذات، حل بکنیم، باید این مسئله و مشکلات و بحرانهایش، از همان ابتدای کودکی حل بشود و از همانجا این اطلاع پیش بیاید. یک اردویی میرفتیم و دیدم این بچههای اردو، غذایی را که آماده کرده بودند پخشکردند؛ من، حواسم نسبت به آنها جمع بود و دیدم به دست اندرکاران اردو، چیزی نرسید. اینها بعد که غذا را پخش کردند، به انتهای ماشین که کسی نبود، رفتند و نشستند. اندکی که گذشت، از یک نفر از دست اندرکاران که رد میشد، پرسیدم که آیا شما غذا خوردید و او هم گفت خوردیم؛ گفتم چه خوردید و مگر غذا به شما رسید. ملاحظه کردم اینها، اصلاً غذا نخوردند و چون غذا، کم بود، نیامدند بروزی بدهند که دیگران هم بفهمند غذا، کم بوده است و ناراحت بشوند؛ غذا را پخش کردند و به آنها بصورت کامل و خوب رسیده است و اگر کسی، مقداری هم اضافه میخواست، به او داده بودند ولی خودشان نخورده بودند و صدایش را هم در نیاوردند. این، ایثار است؛ کسی که اینجا ایثار میکند، میتواند در آنجایی هم که جای ایثار جان است، جانش را ایثار بکند و صدایش را هم در نیاورد. در قرآن میفرماید {وَ یُؤْثِرُونَ عَلَی أَنفُسِهِمْ وَ لَوْ کَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ}[7]؛ اضافه و باقیمانده را نمیدهند بلکه همان چیزی را که نیاز دارند، ایثار میکنند و خودشان نیازمند به آن هستند. یا میفرماید در حالیکه خودشان دو یا سه شبانه روز، در حالت روزه و گرسنگی بودند، {وَ یُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَی حُبِّهِ مِسْکِینًا وَ یَتِیمًا وَ أَسِیراً}[8] محقق شد. در این نگاه، گستردگی وجود تا آن میزان است که حتی نگاه ما در غر زدن که چرا این اینطور شد، تغییر میکند. اگر میخواهم ادعایی را ثابت بکنم و پای ادعایی بایستم و در برابر عظمت دین و کشورم، ایستادگی داشته باشم، چنانچه کمبودی شد، غر نمیزنم که چرا اینطور شد. نمیگوییم مسئولین نباید تفکر صحیح و دقت کامل داشته باشند؛ بلکه اگر در جایی میبینم که عظمت و استقلال و عزت اسلام را میخواهم اما قطعاً دشمنان ما نمیپسندند و فشار و تحریم و تقابل ایجاد میکنند و حتماً کمبودهایی پیش میآید، در اینجا اینطور رفتار نمیکنم که باید غر بزنم. میخواهم بحث ملاک داشتن را حل کنم. آن دسته هم در جنگ اُحُد، پیغمبر(ص) را میدیدند که تنها است و میدیدند که دین، با این فرار ضربه میخورد و مسلمانان را میدیدند که دارند قلع و قمع میشوند و زیر دست و پای مشرکین افتاده اند؛ اما جان خودشان را برداشته بودند و میخواستند نفس خودشان را نجات بدهند.
افشای باطن و ظن جاهلی جمعی از فراریان جنگ اُحُد
تعبیری که قرآن در تعریف اینها دارد، این است که {یَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَیْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجَاهِلِیَّةِ}. نگاه اینها در اثر آن خودخواهی، چنین نگاهی و تفکری بود که گمان خاصی به خدا پیدا کردند. گمان شان این بوده است که اگر ما مسلمان شدیم، وظیفه خود را انجام دادیم و بقیه اش، وظیفه خدا است که ما را تأمین بکند که شکست، سختی و مشکل نباشد و در جنگ اُحُد هم میگفتند چرا خدا، این کار را کرده است و ما پیروز نشدیم و چون این مسائل، پیش آمده است، معلوم میشود که ما بر حق نیستیم و اسلام هم بر حق نیست. همان نگاه جاهلیت است و ظن جاهلیت، خودخواهی بود؛ جاهلیت خودخواهی دوباره بر اینها غلبه پیدا کرد. پس معلوم میشود که انسان، میتواند اظهار مسلمانی بکند اما در تفکر جاهلی باشد و تفکر جاهلی اش هم بهره مندی است؛ یعنی من آمدم و مسلمان شدم، پس باید همه چیز من، درست و رو به راه باشد. این، تفکر جاهلی است و لذا میبینیم که ادامه آیه، دائماً این ظن جاهلی را دارد تخطئه میکند. آن ظن جاهلی، در وجه درونی بود و بروزش، شبهه افکنی میشود که بصورت سؤالی میگویند {هَل لَّنَا مِنَ الْأَمْرِ مِن شَیْءٍ}. عبارت {هَل لَّنَا}، ایجاد شبهه است که اگر به نفع و به دست ما نبود، یعنی بر حق نیستیم و اگر خدا برای ما پیروزی فراهم نکرد، یعنی ما بر حق نیستیم. ابتدائاً نمیگویند که ما ناحق هستیم؛ چون این سخن، معونه زیادی دارد و یکدفعه ایستادن در برابر جامعه مؤمنین است. به این صورت، سخن شان را بصورت سؤال بیان میکنند {هَل لَّنَا مِنَ الْأَمْرِ مِن شَیْءٍ} که یکدفعه مردم، مواجه با سؤال میشوند. خدا بدنبالش با قاطعیت با اینها برخورد میکند {قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ کُلَّهُ لِله یُخْفُونَ فِی أَنفُسِهِم مَّا لَا یُبْدُونَ لَکَ}. خطاب به پیغمبر(ص) میگوید که با قاطعیت به اینها بگو این سخن که امر در دست ما است، چه معنی دارد! امر، مطابق آیه ۱۲۸ سوره آل عمران {لَیْسَ لَکَ مِنَ الْأَمْرِ شَیْءٌ}[9]، حتی در دست پیغمبر(ص) هم نیست. امر، توحید محض است که {إِنَّ الْأَمْرَ کُلَّهُ لِله یُخْفُونَ فِی أَنفُسِهِم مَّا لَا یُبْدُونَ لَکَ}. اینها آن میزان که گفتند، کمتر از چیزی بود که درون شان به آن اعتقاد داشت و آنچه مخفی کردند، مواردی بود که جرأت نکردند آشکار بکنند. خدا، آن گمان باطل شان و آنچه مخفی کرده بودند را آشکار و ذکر میکند. {یَقُولُونَ} در اینجا، قول لفظی بیرونی نیست بلکه قول ظاهر به باطن است و تعبیر این است که خدای سبحان، درون اینها و حرف حقیقی و مقصودشان را بیان میکند {یَقُولُونَ لَوْ کَانَ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ شَیْءٌ مَّا قُتِلْنَا هَاهُنَا}. این، سخن کفر میشود؛ سخن در ابتدا بصورت سؤالی بود تا تبدیل به کفر نشود. اینها میگویند اگر کار، در دست ما بود، در اینجا، آن کشتگان جنگ، کشته نمیشدند و این سخن، چنین مطلبی را میرساند که این کشته شدنها، بر باطل بود و معلوم شد که ما، بر حق نیستیم. بجای اینکه اینگونه نگاه کنند که {وَ یَتَّخِذَ مِنکُمْ شُهَدَاءَ}[10] محقق شد و خداوند سبحان، این شاهدان و شهیدان را پرچمی برای هدایت قرار میدهد که اگر کسی در جایی، کوتاهی داشته است، کوتاهی اش را جبران کند، سبب میشود که بگویند ما بر حق نیستیم و نگاه را اینطور قرار میدهند که {ما قُتِلْنَا هَاهُنَا}. این جماعت میگفتند پس معلوم است که ما بر امر و حق نیستیم؛ یعنی از شبهه سؤالی به تحلیل خبری رسیدند.
}پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: بله! بر امر بودن، بر حق بودن است چنانکه میگفتند اگر ما بر حق و امر و حقیقت و واقعیت بودیم، چنین حادثه ای ایجاد نمیشد. آن امر و حقیقتی که دست خدا است و آنچه حقانیت دارد و حق است، در دست خدا است. اینجا منافاتی هم وجود ندارد. {قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ کُلَّهُ لِله}، به این معنا است که تمام اراده و اختیار در دست خدا است و آن هم اینگونه است. آن حقیقت امر، هم نظام تکوینی و هم نظام تشریعی را شامل میشود چنانکه در نظام تکوینی میگویند {إِنَّمَا قَوْلُنَا لِشَیْءٍ إِذَا أَرَدْنَاهُ أَن نَّقُولَ لَهُ کُن فَیَکُونُ} که آن امر، ایجاد است و در اینجا، بظاهر امر لفظی است اما این امر لفظی، امر ایجادی هم هست؛ از سویی امر تشریعی هم چنین است که آنچه میگوید چه کنید و چگونه باشید و چگونه در نظام تشریعی، گام بردارید و در نسبت با اختیار ما است را هم شامل میشود. آیه به اینجا رسید که {لَوْ کَانَ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ شَیْءٌ مَّا قُتِلْنَا هَاهُنَا}؛ بعضی در اینجا این را هم ضمیمه کرده اند که اگر سخن ما را میپذیرفتند، سخن ما چنین بود که در مدینه بمانیم و از مدینه خارج نشویم و عبدالله بن ابی هم وجه مطلب را همین قرار داد که خارج نشد. اینها میگویند اگر امر در دست ما بود و امر ما را میپذیرفتید و در مدینه میماندید، اینجا کشتاری صورت نمیگرفت و شهادت شهدا، محقق نمیشد. این هم جزء مسئله است و ضمیمه کردن آن، مانعی ندارد اما عمق مطلب، بالاتر از سخنان است. دنباله آیه، جوابی است که خدا میدهد و جواب بسیار سنگین اعتقادی است. {قُل لَّوْ کُنتُمْ فِی بُیُوتِکُمْ لَبَرَزَ الَّذِینَ کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقَتْلُ إِلَی مَضَاجِعِهِمْ}؛ اگر شما حتی در خانه های تان میماندید و از آنجا بیرون نمیآمدید (ناظر به سؤال اینها میتواند باشد که گفتند اگر در مدینه میماندیم، چنین نمیشد) که عام تر از ماندن در مدینه میباشد و حتی معطوف به این است که ولو جنگ و معارضه و مقاتله اُحُد برقرار نمیشد.
قضای علمی و عینی و مقدرات الهی
علامه طباطبایی(ره) در تعبیر بسیار بلندی، میفرمایند[11] تا قبل از اینکه واقعه ای محقق بشود، چون این واقعه در داخل لوح محو و اثبات و عالم قدر است، قابل تغییر میباشد اما اگر واقعه ای محقق شد و به ثبوت و تحقق بیرونی رسید، نشان میدهد که قضای الهی، چنین بوده است. امر بعد از تحقق، وجوبی است و وجوب سابق را نشان میدهد. بحث بسیار دقیق و ظریفی است. آنچه در بیرون محقق شد، دیگر در عالم قدر نیست بلکه در عالم قضا و حتمیت و لوح محفوظ و تحقق قطعی است. هر موردی تا قبل از تحقق اش، در لوح محو و اثبات است و لذا تغییر، ممکن است و لذا ممکن است در او، از جهاتی اسباب دیگری و تحقق دیگری، محقق بشود اما اگر محقق شد، این دیگر در مرتبه وجوب و تعیّن است که معلوم میشود مراتب قبل، غیر قابل تغییر بوده است. البته این بحث، جای ویژه خود را دارد و شبهاتی هم ایجاد میشود و الان بصورت دقیق نمیخواهیم وارد آنها بشویم که بحث بسیار جالب اعتقادی است که آنچه در عالم تحقق است، در عالم قضا میباشد. پس یک قضای ما بعد از قدر است که قضای بعد القدر، تحقی بیرونی است و آنچه وجود دارد، در عالم حتمیت و قضا است. میدانید که قضا از حیث مرتبه، قبل از قدر است و لوح محفوظ را عالم قضا میگویند که در آن، تغییری ایجاد نمیشود. قبل، قبل زمانی نیست بلکه قبل رتبی است و عالم قدر، پس از عالم قضا و نازل تر از آن میباشد و تغییر و امکان دخل و تصرف در او با اعمال دیگری، امکان پذیر است. اما عالم تحقق بیرونی، عالم قضای عینی حق است و در آن قضای قبل از قدر، قضای علمی حق مطرح است و آنچه در بیرون میشود، قضای عینی حق است. عالم قدر، بین این دو قضا است؛ یک قضای علمی و یک قدر و یک قضای عینی داریم که همان عالم تحقق است. این، خودش بحث دقیقی که در جای خودش باید مطرح بشود که چطور با نظام اختیار سازگار است که این حکایت از قبل چگونه میشود و آیا میتوانیم بگوییم که اگر قبلاً اینها بعد از اینکه تحقق پیدا کردند، کاری صورت نمیگرفت، چنین نمیشد. سؤالات به این شکل مطرح است که بحث جالبی است ولی اگر الان وارد آن بشویم، طول میکشد.
[پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: قضای علمی دارند و همه، غذای علمی دارند. اما در قدر، بداء راه دارد که بداء، همان تغییر است. اینکه بداء و تغییر به چه معنا است، پیشتر مورد گفتگو قرار گرفته است و با توجه به فرصت مان، الان اگر باز شود، خودش تمام فرصت را میگیرد. در قدر الهی، تغییر هست و تغییر در قدر از نظر ما، امکان پذیر است. اما اگر کسی، علم به قضای الهی پیدا کند، آن وجه ثبات عالم را میبیند. کسی که به قدر علم پیدا میکند، وجه تغیّر و تغییر را میبیند و لذا اختیار ما در نظام قضا، با وجه ثبات دیده و در عالم قدر، با وجه تغییر آن دیده میشود و هر دو عالم هم در طول همدیگر هستند. این تعبیری که در اینجا آمده است که اگر شما در خانه های تان هم بودید، {لَبَرَزَ الَّذِینَ کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقَتْلُ} محقق میشود که ناظر به آن قتلی است که واقع شد و حقیقت قطعی و وجوب و قضای عینی بود. این، نشان میدهد اگر به هر دلیلی قتالی هم واقع نمیشد، قتل و جریان اینها باید محقق میشد و به مضاجع و قبرهای شان منتقل میشدند. البته ممکن بود که نوع انتقال، متفاوت باشد اما این انتقال، قطعی بود. اگر این نگاه و باور در وجود کسی، شکل بگیرد، آن موقع با اینکه باید انسان در صحنه قتال، مراقب باشد تا خودش را حفظ بکند و امر است و باید درست اقدام نماید و در صحنه نبرد، بی باک نباشد و سنگر و لباس مناسب و حرکت به هنگام، همگی سر جای خود، محفوظ هستند و وظیفه و امر هم میباشند؛ اما در عین حال که باید این مراقبت را مراعات بکند، میداند که عمر و جان او به لحاظ قضای الهی، معلوم است که آیا در این صحنه، به شهادت میرسد یا نمیرسد. بعضی افراد، به این رتبه میرسند و در جریانهای مختلف، مصادیق آنرا ذکر کردند چنانکه جریان شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی(ره)، از همین سنخ بود. لذا کأنه ایشان میدانست آن تیری که باید او را بکشد، این چیزها نیست و در موقع دیگری رخ میدهد. امام(ره)، وقتی به ایشان اصرار میکردند، میپذیرفتند و مراقبت میکردند اما میفرمود مردن و رفتن من، به این انحاء نیست؛ یک عالم و چیزی را میبیند که در آن دیدن، اگر اطلاع پیدا میکند، میداند که این قدرها برای او، اینطور که تقدیر ظاهری دیده میشود، نیست. اینگونه نیست که موظف به حفظ ظاهرش نباشد و این، امر است و تخطی از آن هم گناه میباشد اما این موارد، غیر از آن است که میداند در این راستا و به این شکل، کشته نخواهد شد. لذا در این آیه هم میفرماید سرنوشت اینها، شهادت بوده است؛ منتهی اگر این کوتاهی هم نمیشد، به این درجه از کمال از راه دیگری میرسیدند و حتی نه در وقت دیگری بلکه همین جا و در همین وقت، اتفاق میافتاد. تعبیر {لَبَرَزَ}، یعنی آن شهدا، بسوی مقتل خودشان میآمدند هرچند چگونه و از کجا، معلوم نباشد. این هم از آن تحلیلهای بسیار سنگین است که ان شاء الله در جلسه بعد، آنرا توضیح میدهیم. این مقدمات، لازم است تا خودمان را در آن صحنه ببينيم و آیه را بر خودمان، تطبیق کنیم و فکر نکنیم که خدای ناکرده، مشغول مطالعه سرنوشت غائبان هستیم؛ بلکه اینها، سرنوشت خودمان است و داریم سرنوشت خودمان را مطالعه میکنیم و از این آیات میآموزیم که چه باید بکنیم. ان شاء الله خدای سبحان، حب ذات ما را که امر ممدوحی است، در طریق آن توسعه ذات، به نحوی که دین خدا و پیغمبر خدا(ص) و مسلمانان را ذات خود ببینیم که اگر این نگاه ایجاد شد، رابطه و فعل ما، بسیار متفاوت میشود و نسبت به آنچه دارد میگذر، بی تفاوت نیستیم. حساسیت ما گاهی در حد یکی از اقوام یا همسایه های دور است و گاهی نسبت به خانواده و فرزندان انسان است که هر میزان، این مورد، شدت پیدا کند، ذات است که توسعه بالاتری پیدا نموده است که اگر این توسعه انجام شد، نوع رفتار و حرکات انسان در وقایع، کاملاً متفاوت میشود.
وَ السَّلامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اَللّهِ وَ بَرَكاتُهُ
[1] آل عمران/154
[2] الکامل فی التاریخ؛ ج ۲؛ ص ۱۵۴
[3] السیرة النبویة ابن هشام؛ ج ۲؛ ص ۶۴
[4] المیزان؛ ج ۴؛ ص ۷۲
[5] لقمان/20
[6] بقره/29
[7] حشر/9
[8] انسان/8
[9] آل عمران/128
[10] آل عمران/140
[11] المیزان؛ جلد ۴؛ ص ۷۵
اولین کسی باشید که برای “تفسیر المیزان، جلسه 884” دیدگاه میگذارید;