بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین، و الصلاه و السلام علی محمد و آله الطاهرین، و اللعن الدائم علی أعدائهم أجمعین إلی یوم الدین.
در روز گذشته بحث ما به آیهی 238 به بعد سورهی بقره رسید که میفرماید: «حَافِظُوا عَلَى الصَّلَوَاتِ وَ الصَّلَاةِ الْوُسْطَى وَ قُومُوا لِلَّهِ قَانِتِينَ»[1]. یک نکتهاش را دیروز عرض کردیم که در بین آیات طلاق خدای سبحان آیهی نماز را آورده است، همان طور که در بین اشتغالات روزانهی انسان نماز را جعل کرده است تا غفلت بر انسان دایمی نشود، از غفلت برگردد، اول روز نماز است، وسط روز نماز است، انتهای روز هم نماز است. روزی که برای کار و اشتغال است ابتدا و وسط و انتهایش برای نماز است، به خصوص «حافظوا علی الصلوات و الصلاه الوسطی». با توجه به این که آغاز و انجام روز برای انسان توجه به ذکر راحتتر است، مثل این که انسان میخواهد شروع به غذا خوردن کند که بسم الله میگوید و غذا که تمام میشود شکر خدا میکند، اما در وسط به یاد خدا ماندن سخت است. یعنی آنجایی که انسان مشغول خوردن است سخت است. در وسط روز که انسان مشغول کار است و اوج کار است دست کشیدن از کار و توجه به نماز کار سختی است. درست است که ما عادت کردیم و الحمد لله نماز جماعت در همهی جاها برقرار است اما این سنت عملی بسیار حسنهای است و نمادی از یک حقیقتی است که باید در همهی کارهایمان باشد، اینجا بیان میکند که باید در همهی کارها، ابتدا و انتها و بالخصوص وسط باشد. «حافظوا علی الصلوات» یعنی بر همهی نمازها محافظت داشته باشید، «و الصلاه الوسطی» که نماز ظهر است اوج کار است، وسط ظهر است، اوج روز است و اشتغال و دوری از خدا در اثر شدت کار ممکن است بیشتر باشد، لذا محافظت بر نماز ظهر اولویت ویژه پیدا کرده است. این نشان میدهد که در وسط کارها توجه به خدا اثرگذاری شدیدتری نسبت به ابتدا و انتها دارد. به خاطر این که عادتاً غفلت انسان در وسط بیشتر است. لذا این برگشتن از غفلت و توجه و دوباره آغاز کار، مثل این است که کار را دو قسمت کردید، از ابتدا تا اینجا قطعه قطعه کردیم و برای هر قطعهای ذکر قرار دادیم تا غفلت کوتاهتری محقق شود. همان طوری که نبی گرامی اسلام نماز شبش را تقسیم میکرد، نکند خوابش طولانی شود. خواب را یک علامت غفلت میگرفتند که خواب طولانی نباشد. خواب را تقطیع میکردند. لذا میدیدید که تقسیم میکردند، بلند میشدند چهار رکعت میخواندند و دوباره میخوابیدند، دوباره چهار رکعت میخواندند و دوباره میخوابیدند، دوباره سه رکعتی را میخواندند. در سه مرحله میخواندند تا خواب و غفلت غلبه نکند. اینها یک سنخ دستور است. حتی به ما میگویند از خواب بلند شوید نماز شب بخوانید، یا نماز صبح بخوانید، نگذارید خواب یکسره غفلتزا شود، همان طور که کار نباید یکسره غفلتزا باشد. اینها همه از یک سنخ است. آن وقت در خود همین دستور گفتاری هم نشان میدهد که غیر از نظام عملی باید در دستور گفتاری هم حواسمان باشد وقتی به یک بیانی مشغول هستیم حواسمان باشد در ابتدا و وسط و انتهایش آن را با یاد خدا مرتبط کنیم. مرتبط کردن همیشه به این نیست که حتماً انسان کلام را قطع کند، یک چیزی دیگری بگوید بعد دوباره ادامه دهد. گاهی همین که دارد میگوید و اوج میگیرد این را به ذکر الهی برگرداند و نوعی ارتباط ایجاد کند و برای همان موضوع ارتباط ایجاد کند. مثل همین بحث که الآن داریم دایماً نوعی ارتباط برای آن ایجاد میکنیم. خود قرآن در جایجای احکام طلاق و عده و اینها «إنَّ اللهَ بِما تَعمَلُونَ بَصیرٌ»[2] میآورد، آن آیات حلیم و علیم را میآورد. دایماً مرتبط میکند. این ایجاد ارتباط عمق معرفتی در کار را هم ایجاد میکند. این نکتهای بود که در روز گذشته عرض شد.
«و قوموا لله قانتین» نشان میدهد که قیام کردن برای خدا باید مطیعانه و خاضعانه باشد، یعنی خاضعانه مطیع باشیم. یعنی این که انسان قانت و مطیع باشد صفت قنوت را ایجاد کردن است. یعنی در تمام این دستورات اگر شما قانت و مطیع و خاضع بودید حقیقت این دستورات محقق شده است. و الا انسان میتواند به احکام شریعت عمل کند اما از شمر هم بدتر باشد، چون روحیهی ایتمار و قنوت در او ایجاد نشده است. میگوید تمام این دستوراتی که من دارم میگویم برای این است که «قوموا لله قانتین» اگر شما میخواهید مطیع شوید، مطیع شدن غایت است، این مطیع شدن و صفت ایتمار و امرپذیری در وجود محقق شود. یعنی باید دستور را به گونهای انجام داد و اطاعت کرد که صفت ایتمار و قنوت و خضوع و اطاعت در وجود انسان ایجاد شود، نه فقط انسان در این امر خاضع باشد اما صفت و ملکه ایجاد نشود. ما خیلی از اوقات تابعیت داریم اما تابعیت به صورت ملکه برای ما درنمیآید. البته ایجاد ملکه اختیاری نیست اما وقتی انسان مقدمات و معداتش را ایجاد کند به گونهای که دنبال این است که روحیهی خضوع در او ایجاد شود یعنی در هر امری نگاهش به ایجاد روحیهی خضوع است، روحیهی خضوع را خدا ایجاد میکند اما مقدمات و معداتش به دست ما است، یعنی این منافاتی ندارد. یک موقع است که انسان فعل را انجام میدهد فقط به قصد این که فعل انجام شود، یک موقع است این فعل را انجام میدهد و قصدش این است که این فعل را در وجودش نهادینه کند و با شوق انجام دهد. اگر با حب و شوق انجام داد روحیهی امرپذیری ایجاد میشود اما اگر بیمیل و از روی تکلیف و سختی انجام داد فقط انجام تکلیف شده است، آن کف کار هست و نجات بر آن متفرع است اما آنی که تعالی است روحیهی ایتمار است، «قوموا لله قانتین»؛ برای خدا قیام کنید در حالی که قنوت و خضوع و اطاعتپذیری میخواهد در وجودتان محقق شود. این هم نکتهی دیگری بود که اطاعت از دستورات الهی با این نگاه معرفت به دنبال آن ایجاد میشود. وقتی انسان با شوق انجام داد تا روحیهی ایتمار ایجاد شود این میشود عبد! دیگر این گونه نیست که هر جا لازم باشد او را هُل دهند. همین که بفهمد حکم خدا چیست میدود و لزومی به هُل ندارد، لزومی به ترساندنش نیست، لزومی به شلاق بلند کردن بالای سرش نیست. کمکم به این نقطه میرسد. همین که بفهمد حکم خدا چیست میدود. آن روحیهی امرپذیری در او ایجاد شده است. این میشود عبد. منتها حقیقیت امرپذیری یعنی چه؟ «قوموا لله قانتین»؛ یعنی خضوع و اطاعتتان برای خدا باشد. در وجود و ذات و حقیقت شما حاکم شود. اگر امر دایر بر این باشد که من در وجودم حاکم باشم یا خدا حاکم باشد معلوم است که «قوموا لله قانتین». اگر خدا در وجود ما حاکم شد آن وقت قطعاً صفات انسان فنا میشود، یعنی همان افعال و صفات انسان فانی میشود. در این دیگر در افعال انسان عنانیت نیست. گاهی من عملی انجام میدهم و عبادت و اطاعت هم میکنم اما عنانیتم بیشتر میشود. اما اگر عمل را انجام دادم و احساس کردم که عنانیت و تکبری در وجود من ایجاد نشده است بلکه شوق من به خدا بیشتر شده است اینجا معلوم میشود که عمل دارد با روحیهی ایتمار محقق میشود. بلکه خودش را بدهکار خدا هم میداند که او را به این عمل موفق کرده است. این روحیه اگر ایجاد شد دارد روحیهی ایتمار و امرپذیری محقق میشود. این نگاه، کمال است. پس باید دنبال این باشیم. پس راهکار در نظام تربیتی فقط اطاعت نیست، اطاعت مقدمه است، اطاعتی که به روحیهی امرپذیری و ملکهی اطاعت امر و قنوت منجر شود که این رسیدن به مقصود است. خود قنوت یعنی خدا در وجود حاکم شود نه این که فقط آن چه را که خدا گفته است انجام دهیم. این هم خوب است اما این یک مرتبهی کف کار است و آن، مرتبهی تعالی کار است.
شاگرد: این که در وسط اشتغالات صلات وسطی را مراقبهی بالاتر میداند کأن هر چه کثرت و مشغولیتها و حجاب بیشتر شده است امکان اتصال هم بیشتر شده است و نماز جماعت با جماعتهای بیشتر هم واصلتر است، میتوان این مناط را از اینجا اخذ کرد که هر جا ما ابتلا به مشغولیتهای بیشتری پیدا میکنیم وصولش به حق بیشتر است یا این که باید عزلت و خلوت را بیشتر ترجیح دهیم؟
استاد: ببینید! بیان این است که میتوان کار را الهی کرد چون «قوموا لله قانتین» بیان این است که قنوت و اطاعت را فقط در نماز نبینید. یعنی شمایی که دارید اطاعت میکنید، حتی امر طلاق را، به قصد اطاعت امر الهی و احکامش را دارید محقق میکنید همان جایی که به ظاهر میشود غفلت ایجاد کند همان میتواند «قوموا لله قانتین» باشد. یعنی انسان در آنجایی که جمع و اجتماع است و مشغول کار است که صلات وسطی است میفرماید اگر کسی مراقبه بر این بکند همان اجتماعش هم یک ذکر میشود، همان حضور در کارش هم ذکر میشود، اعمالش هم ذکر میشود، تمام اشتغالاتش ذکر میشود که اول و وسط و آخرش ذکر شده است و خدای سبحان چیزی را که اول و وسط و آخرش ذکر باشد یک جا میپذیرد. یعنی اگر هم افول ایجاد شود به این ذکری در اول و وسط و آخر محقق شده است روایت دارد که عمل را میپذیرد. لذا میگویند تسبیح را که به دستتان بگیرید و شروع به ذکر کنید اوایلش هم یادتان باشد و بعد از سر عادت هم بگویید، حتی بعداً میچرخانید و ذکر هم نمیگویید، یعنی دانه را میزنید ولی حواستان نیست آن هم حتی حساب میشود. چون از اول به قصد اطاعت و ذکر این کار را کرده است. لذا میگویند اگر در صد تا دو یا سه تا هم حواستان بود حساب میشود. بنابراین اینها همه یک روش است، منتها کمکم رو به صعود باشد نه رو به افول. یعنی اگر با دو یا سه تا شروع کردید بعد از یک ماه چهار یا پنج تا بشود. این آیات خیلی نکته دارد و هر چه انسان آنها را باز کند در نظام عملی و کاربردی نکته دارد.
شاگرد: این که میفرمایید به صورت ملکه دربیاید فرقش با عادت چگونه فهمیده میشود؟
استاد: ملکه کمال است، در عادت انسان شوق ندارد، در ملکه شوق هم هست، یعنی وقتی چیزی را انجام میدهد در هر دو ساده است اما در ملکه با شوق انجام میشود و در آن شوق و قرب هست ولی در عادت این گونه نیست بلکه در عادت حجاب هست. چون انسان میتواند از روی عادت سخاوت داشته باشد اما برای عملش غایتی نمیبیند، غایت عادت عبث است چون غایتی ندارد غیر از همان اشتغالی که ایجاد میکند. مثل نفس کشیدن که یک عادت است، چشم بر هم زدن یک عادت است، اما اگر نفس کشیدن در ماه رمضان باشد و انسان توجه کند که اینجا ماه رمضان است این عبادت میشود: «أنفاسکم فیه تسبیح»[3]. اگر کسی با وضو خوابید میگوید نفسهایشم هم عبادت میشود. این دیگر عادت نیست. اما اگر خوابید، نفس هم خوب میکشد، ولی عادت است. لذا در ملکه غایت محقق است ولی در عادت غایت عبث است، غایتش وهمی است. این که غایت کمالی داشته باشد ندارد. ولی در ملکه با این که عادت و راحت است، ملکه هم یک نحوه عادت است و در آن کار انجام دادن راحت است اما در عین حال غایت دارد و غایتش هم کمال است.
شاگرد: میتوان گفت لازمهی ملکه عادت هم است؟
استاد: عرض کردم که در ملکه هم نحوهای عادت دیده میشود اما نه عادتی که انسان در آن غایت نبیند چون عادت این است که غایت نمیبیند. در عادت علم نیست ولی در ملکه علم هست، ملکه یک حقیقت علمیه است اما عادت یک حقیقت غیرعلمیه است، یعنی انسان در آنجا غایتی نمیبیند. حقیقت علمیه غایت دارد. گاهی در عادت غایت وهمی هست مثل کسی که عادت کرده است که دست به ریشش میکشد، لذت خیالی دارد. اما ملکه لذت خیالی نیست، در آن لذت علمی هست. البته تفاوت اینها مفصلتر از این است اما حالا همینها در ذهنم بود.
میفرماید: «فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجَالًا أَوْ رُكْبَانًا»[4]؛ که این آیه را قبلاً خواندیم که اگر در اینجا امنیت برقرار نیست و میترسید و باید نماز خوف بخوانید، «فرجالا او رکبانا»؛ اگر پیاده هستید چه در حالت مشی چه در حالت ایستاده، عیبی ندارد، اگر سواره هستید عیبی ندارد، در نماز خوف قبله و اینها مطابق خودش میشود، اگر سواره است و دارد میرود مطابق خودش است و نمیتواند بایستد و در حال رفتن است، همان مقداری که امکانپذیر است.
شاگرد: این «خفتم» در صلات وسطی است؟
استاد: نه! در مطلق صلات است. در مطلق صلات اگر نمیداند که تا آخر وقت امنیت ایجاد میشود یا نمیشود اگر نماز خوف بخواند ساقط میشود. «فَإِذَا أَمِنْتُمْ»[5]؛ اگر از حالت خوف خارج شدید و به امنیت رسیدید، «فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَمَا عَلَّمَكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ»[6]. این تعلیل عام است برای استفاده در یک موضوع خاص. تعلیل عام است یعنی چه؟ میگوید «فاذکروا الله»؛ ذکر خدا کنید، «کما علمکم ما لم تکونوا تعلمون»؛ آن را که شما نمیدانستید و به شما یاد داده است ذکر کنید. بحث عامی است و در همهجا صدق میکند. اما در اینجا خاص مورد استناد قرار گرفته است و یک فرد را تحت این کل قرار داده است که با رسیدن به امنیت برای نماز ذکرتان را به حالت عادی برگردانید. نگویید اگر خوف بوده است دیگر از این به بعد خوفی بخوانیم، مثل نماز قصر که تا حالا قصر خواندیم و حالا ادامه دهیم. میگوید وقتی که برگشت شما هم به حالت اولی که حالت امن است برگردید. اما این را به عنوان یک کبرای کلی قرار داده است که «علمکم ما لم تکونوا تعلمون»؛ آن چیزی را به شما تعلیم داده است که امکان نداشت خودتان به آن راه پیدا کنید. یعنی یک نعمتی به صورت کلی است که این هدایتگری در دین مثل نماز خوف، نماز امن، طلاق و عده و همهی اینها را شامل میشود و «علمکم ما لم تکونوا تعلمون» است. همهی اینها از مصادیق «علمکم ما لم تکونوا تعلمون» است که اگر نگاه انسان این گونه شد آن موقع قدر و اهمیت مسأله برایش روشن میشود. اگر ما باور کردیم که امام معصوم یا قرآن کریم یا پیغمبر اکرم صلوات الله علیهم اگر حکمی را میگویند باطن عالم را برای ما به ظاهر آوردند، «علمکم ما لم تکونوا تعلمون» یعنی این! یعنی آن حقیقت مشهودی که در باطن عالم بوده است اینها به ظاهر آوردند و بیان کردند و از این طریق میخواهند ما را به باطن عالم بکشانند اوج مسألهی احکام برای ما آشکار میشود. من این مثال را بارها زدم و فکر کنم در جلسهی اول هم عرض کردم، مثل این است که انسان در حالت جنینی که در رحم مادر است با این «علمکم ما لم تکونوا تعلمون»، با این اطاعتها و عبادتها اعضا و جوارح و قوای ادراکی پیدا میکند که اگر کسی در حالت جنینی نگاه کند میگوید دست و پا و چشم به کاری نمیآید، اگر فقط همین دوره را ببیند میگوید عبث است. این دست و پا داشتن و گوش داشتن و چشم داشتن و دهان داشتن عبث است. غذا هم از طریق ناف به او منتقل میشود و اکسیژن از طریق ناف از مادر به او میرسد و خودش در آنجا تنفسی ندارد، اینها همه در آنجا عبث است اگر فقط در همان دوره ببینید. اما اگر در آنجا ایجاد و آماده نشود وقتی از رحم وارد عالم شود و یکییکی تازه بخواهد در اینجا ایجاد شود قبل از این که اینها ایجاد شوند مرده است. لذا اینها باید ایجاد شود. اطاعتهای ما نسبت به عباداتی که «ما لم تکونوا تعلمون» است ما را دارد قالبسازی میکند و اعضا و جوارح و قوایی را دارد اعطا میکند که این اعضا و جوارح و قوا وقتی که انسان وارد برزخ میشود تکتک اعمالی که انجام داده است قوهی دراکه و سوق دهنده و محرکه در آنجا است، آنجا به کار میآید. یعنی بعضی از آنها قوهی دراکه است و بعضی از آنها قوهی محرکه است که انسان را در آنجا حرکت میدهد و اینها تواناییها و ادراکاتی است که در آنجا به کار میآید. هر کدامش نباشد به همان سبت مثل کودکی است که با اعضای ناقص به دنیا بیاید. چه قدر یک عضو ناقص حسرت دارد و چه قدر سختی ایجاد میکند، به همین نسبت در آنجا هم است. لذا «علمکم ما لم تکونوا تعلمون». چنانچه اعضا و جوارح برای کودک اعطای الهی است «ما لم تکونوا تعلمون». یعنی اگر کودک در دوران جنینی قدرت داشت که بفهمد و به او بگویند چه میخواهی او در حقیقت یک غذای مطبوعی که از ناف میرسد را میخواست و هیچ کدام از این اعضا و جوارح را نمیخواست چون برایش استفادهای در آنجا ندارد و قدرتی برای بعدش نداشت. «عَلَى أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثَالَكُمْ وَ نُنْشِئَكُمْ فِي مَا لَا تَعْلَمُونَ»[7]؛ خداوند شما را در «ما لا تعلمون» انشاء میکند، یعنی اصلاً نمیدانید آنجا چیست. منتها انشایی که خدا میکند بر اساس همین شریعتی است که آورده است. همین شریعت حقیقت «ننشئکم فی مالا تعلمون» است، لذا «علمکم ما لم تکونوا تعلمون».
اگر این گونه شد آن وقت ببینید که احکام چه قدر اهمیت پیدا میکند؟! تکتک این احکام از بحث ازدواج و طلاق گرفته تا معاملات و عبادات و تمام اینها «علمکم ما لم تکونوا تعلمون» است. اگر این نگاه ایجاد شود آن وقت عظمت هر حکمی برای ما با این عقبه چه قدر زیاد میشود. به خصوص واجبات و محرماتش که اینها ذات انسان را تشکیل میدهد. حالا دوستان خودشان المیزان را میخوانند و ایشان هم نکاتی را فرمودند. «وَالَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَيَذَرُونَ أَزْوَاجًا»[8]؛ اگر کسی از دنیا رفت و ازواجی از او باقی ماند، «وَصِيَّةً لِأَزْوَاجِهِمْ مَتَاعًا إِلَى الْحَوْلِ»[9]؛ وصیتا یعنی ولیوصوا یعنی حتماً وصیت کند. این آیه را قبلاً هم عرض کردیم که سنت عرب بر یک سال بود که بعد این آیه نسخ شده است که قبلاً خواندیم. «غَيْرَ إِخْرَاجٍ»[10]؛ اگر از منزل خارج نشود، «فَإِنْ خَرَجْنَ»[11]؛ اگر آن خانم از منزل خارج شد، «فَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ»[12]؛ چون حقش بوده است که خدا برایش قرار داده است اگر نخواست از حقش استفاده کند اشکال ندارد میتواند این یک سالی که میخواهد او را در منزل داشته باشد و نفقهاش را بدهد و سکونت را بدهد، اگر این نپسندید و خواست خارج شود دیگر چیزی بر گردن ورثه از جهت نفقهی سکونت یک سال نیست، چون خودش انتخاب کرد. یک حق و امتیازی برایش بود که خودش نخواست استفاده کند. «فَإِنْ خَرَجْنَ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِي مَا فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ مِنْ مَعْرُوفٍ»[13]؛ البته این معامله به گونهای باشد که دنبال بهانه باشید که اگر پایش را از در بیرون گذاشت بگویید نفقهاش را قطع میکنیم، این غیرمعروف است. «من معروف» یعنی مطابق آن چه که عرف میپسندد. «وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ»[14]؛ چون جای تخطی و مخالفت است اینجا صفت عزیز را آورده است. خداوند حکیم است در جعل احام و علم دارد و عزیز است یعنی اگر احکام اجرا نشود برخورد او با کسی که احکام را زیر پا بگذارد عزیز و غیر قابل نفوذ است، یعنی آنجا دیگر جای مسامحه نیست. «و الله عزیز حکیم»؛ حکمت یعنی اتقان، یعنی احکامش اتقان دارد و خدای سبحان هم عزیز است. پس احکام اتقان دارد و خود خداوند هم غیر قابل نفوذ است.
در دنبالهی این مسأله میفرماید که «وَ لِلْمُطَلَّقَاتِ مَتَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ»[15]؛ که این را هم عرض کردیم وقتی صفات کمالی مانند احسان و تقوا میآید اصل حکم این است که استحبابی است مگر قرینهای در خارج بیاید. «و للمطلقات متاع بالمعروف»؛ برای کسانی که طلاق داده میشوند بهرهمندی است، این دیگر به صورت مطلق است و همهی مطلقات را شامل میشود نه مطلقات ویژه را، که مهریه نداشته باشند و مهر برایشان قرار داده نشده باشد. البته این بهرهمندی بالمعروف است و به مقداری است که عرف میپسندد. «حقا علی المتقین»؛ این بهرهمندی که خارج از نگاه مهر است و متاع بالمعروف است «حقا علی المتقین» است، یعنی برای کسی است که اهل تقوا است. حالا این «حقا علی المتقین» ورثه باشند یا برای محتضر باشد که در حالت احتضار است حالا نه به مرض موت که نافذ نباشد که اینها را در وصیتنامه برای کسانی که اطراف او هستند مستحق است که آنها را هم در وصیتش در نظر گرفته باشد، همهی اینها امکانپذیر است.
شاگرد: بحث طلاق است، بحث موت که نیست.
استاد: عرض کردم برای طلاق مثل موت است که آیهای که میگوید «إذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ»[16] که وصیت کنند بالمعروف برای اطرافیان، طلاق هم این گونه است، چه خودش زنده است که دارد طلاق میدهد «متاعا بالمعروف»، چه عدهی وفات. همهی اینها «متاعا بالمعروف» است. البته اینجا طلاق است و موت شاهد بر این است که آنجا هم متاع بالمعروف برای اطرافیان قرار داده میشود. «و للمطلقات متاع بالمعروف حقا علی المتقین»، پس خودش وقتی طلاق داد حتماً زمینهی مناسبی را برای کسی که طلاق داده است ایجاد کند و حتی در آنجا که بغض است نگذارد به بغض تمام شود. «متاع بالمعروف» و اینهایی که استحبابی است یعنی نگذارید که بغض و کینه بماند که کینه و بغض در بین مؤمنین ایجاد نقار و ورود و مدخل شیطان است. لذا با همین معروف بودن و ایثار کردن و دادنی که واجب نیست نقار و محل ورود شیطان از بین میرود.
شاگرد: برای متقین کف تقوا واجب است که ایشان فرمودند.
استاد: این «حقا علی المتقین» در متقین صفت تقوا راسخ شده است وگرنه کف تقوا همان ایمان است که بخواهند رعایت کنند. اما متقی به صورت اسم فاعلی یعنی صفت تقوا در آنها راسخ شده است آن هم به صورت «حقا علی المتقین» یعنی نشان میدهد که بر متقین این حق هست، یعنی کسی که صفت تقوا در او راسخ است، مثل محسن. البته مرحوم علامه هم در اولش میفرماید «الآیه فی حق مطلق المطلقات و تعلیق ثبوت الحکم بوصف التقوی مشعر بالاستحباب»، معلوم میشود که تقوا در اینجا یک صفت کمالی است که استحباب را آورده است نه آن تقوای وجوبی که رعایت اولیهی محرمات و واجبات باشد. این فوق آن است.
بعد میفرماید که «كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ»[17]؛ خداوند این گونه آیاتش را برای شما آشکار کرد لعلکم تعقلون اولاً اینجا آیاتی که آشکار کرد آیات عقل نظری بود یا عقل عملی؟ آیات عقل عملی بود. یعنی در رفتار ما و در بایدها و نبایدها بود، نه در هستیشناسی. درست است این آیاتی که در مورد مباحث عملی بود دایماً به هستیشناسی متصل شد که خدا حکیم است، بصیر است، عزیز است، اما موضوع اولی و اصل بایدها و نبایدها بود که موضوع عقل عملی است. پس اگر در اینجا میفرماید: «کذلک یبین الله لکم آیاته لعلکم تعقلون» این عقل کدام عقل است؟ از رابطهی موضوع و محمول میفهمیم که کدام عقل است، عقل عملی است، که «لعلکم تعقلون عقلاً عملیاً». عقل عملی یعنی انجام دادن آن فعلی که در حقیقت عقل عملی به آن رسیده است. پس بیان اول این «لعلکم تعقلون» این است که در حقیقت دارد در اینجا عقل عملی را بیان میکند، که «یبین الله لکم آیاته» یعنی احکامش را، یعنی آن دستورات عملی را. «لعکم تعقلون» یعنی تا این که شما عمل کنید. پس تعقل در اینجا یعنی عمل کردن، یعنی نظام عقل عملی را به فعلیت رساندن. در عین این که بیان حکم و فهمیدن و متصل کردن به جهانبینی و هستیشناسی این عقل نظری است ولی در عین حال «یبین الله» مقصود اصلی و آن موضوع اصلی در این آیات چه بود؟ احکام و انجام احکام بود نه شنیدن و دانستن. یعنی قرآن آمده است تا انجام شود، عمل محقق شود، نه این که فقط دانسته شود. شنیدن و دانستن نیست، فهمیدن و رفتن است. اگر فهمیدن و رفتن و حرکت است پس «لعلکم تعقلون» در اینجا یعنی راه افتادن و عمل کردن، محقق کردن. اگر این نگاه باشد آن وقت «لعلکم تعقلون» فقط به این معنی نیست که بنشینیم و اینها را بخوانیم. نه حالا بروید عمل کنید و طلاق دهید! خلاصه این هم نیست! یعنی اگر کار انسان به این حکم رسید نظام عملی در وجودش کاملاً شکل گرفته است و «قوموا لله قانتین» است، چه در نماز است، چه در عمل اجتماعی است، چه در بیانش، در همهی اینها «قوموا لله قانتین» است. این نگاه اولی به «لعلکم تعقلون» است. مرحوم علامه در اینجا یک بابی را باز میکنند و بیانی دارند.
شاگرد: چرا از آیات تعبیر به احکام میکند؟ چرا به احکام آیه میگوید؟
استاد: چون آیه نشانه است، احکام از چه نشأت گرفته است؟ یک تنزلی شده است که به اینجا رسیده است، همهی اینها ارتباط با خدا ایجاد میکند. هر چیزی که انسان را به خدا میرساند آیه است. ممکن است عیسای روح الله باشد، آیه است، شخص است ولی آیه است. ممکن است یک حکم الهی باشد، آیه است. ممکن است یک نشانه برای انتقال باشد، هر چیزی که انسان را به خدا منتقل میکند و ایجاد حرکت میکند، چه در نظام نظری چه در نظام عملی، آیه است. مثل این که در جاده علایمی را نصب میکنند، آیا اینها برای رفتن آیه است یا نیست؟ یعنی طبق این حرکت کنید، بپیچید، توقف کنید، سرعت را کم کنید. یعنی این آیات عملیه است.
شاگرد: آیه برای نشان دادن طریق یا آیه برای نشان دادن خدا؟
استاد: آیه یعنی رساندن. خود طریق که مدخلیت ندارد. خود طریق طریقیت دارد برای رسیدن به مقصد و موضوع. اگر هم آیه در طریق است برای رساندن به مقصد است. غیر از این که در اینجا این خود طریق است، یعنی این آیات خود طریق هستند نه آیه برای طریق. یعنی خود احکام ما، خودشان طریق هستند، نفس طریق و آیه هستند.
بعد علامه میفرماید که: «(کذلک یبین الله لکم آیاته لعلکم تعقلون) الاصل فی معنی العقل العقد»؛ لذا وقتی پای شتر را میبندند میگویند عقال، یعنی گره زدن و بستن پا. لذا میگوید «الاصل فی معنی العقل العقد و الامساک»؛ بستن و گره زدن، «و به سمی ادراک الانسان ادراکا یعقد علیه عقلا»؛ یعنی در حقیقت اگر عقل میگویند مال این است که در با دل و نظام وجودی او یک علمی و ادراکی گره میخورد، ورود پیدا میکند و دل به آن گره میخورد، این میشود عقل. «و به سمی ادراک الانسان ادراکا یعقد علیه عقلا و ما ادرکه عقلا»؛ یعنی هر دو را میگویند عقل؛ آنی که گره میخورد میگویند عقل و آنی را هم که ادراک میکند میگویند عقل. «و القوه التی یزعم انها احدی القوی التی یتصرف بها الانسان که یمیز بها بین الخیر و الشر و الحق و الباطل»؛ خیر و شر یعنی نظام عقل عملی، حق و باطل یعنی نظام عقل نظری. قوهای که انسان با آن قوه ارتباط برقرار میکند که در این ارتباطش با دیگران و عالم بین خیر و شر، و حق و باطل تمیز میدهد، که این عقل است. پس هم عقل عملی عقل است و هم عقل نظری. بین خیر و شر تفاوت پیدا کردن با نظام عقل عملی است و بین حق و باطل یعنی نظام عقل نظری. «و یقابله الجنون و السفه و الحمق و الجهل باعتبارات المختلفه»؛ در مقابل عقل گاهی جهل است، گاهی سفه است، گاهی حمق است، گاهی جنون است، همهی اینها در مقابل عقل به کار برده میشود. اگر این نگاه شد و جهل در مقابل عقل قرار گرفت حالا بحث دقیقی پیش میآید که آن جایی که عقل، عقل عملی باشد جهل در مقابل عقل عملی چه میشود؟ میتواند انسانی عالم باشد اما اطلاق جاهل بر او شود؟ مثل کسی که میداند اما عمل نمیکند که به اعتبار این عقل، جاهل است. پس جهلی که در مقابل عقل قرار میگیرد یک موقع است که در مقابل عقل نظری است و یک موقع است که در مقابل عقل عملی است. جهلی که در مقابل عقل عملی است سازگار است با این که انسان عالمی باشد اما اطلاق جاهل بر او شود به عنوان این که اهل عمل نیست. پس این جاهل مقابل عقل و عاقل است. در اصطلاح قرآن و روایات جاهل در مقابل عاقل است، نه در مقابل عالم. لذا «رُبَّ عالِمٍ قَد قَتَلَهُ جَهلَهُ»[18]، یعنی جهل در نظام عملی است، فرد عالم است اما در نظام عملی باعث قتلش میشود، یعنی در آن نظام عملی اهل عمل نبود. پس علم با جهل جمع میشود، علمی که سبب حرکت نشده است و به عمل کشیده نشده است.
گاهی ممکن است کسی نظام عقل عملی داشته باشد یعنی اگر فهمید کاری خیر است انجام میدهد یا اگر فهمید کاری شر است انجام نمیدهد. اما در تشخیص قوهی حق و باطل ضعیف است. یعنی در قوهی نظری عقل نظری ضعیف است. این هم امکان دارد. اگر در تشخیص درست انجام نداد اگر قصور کرده است قاصر نبوده است بلکه تقصیر داشته است، قطعاً این هم سرنوشت خوبی ندارد. روایت داریم که جاهل متنسک و عالم متهتک بیشترین ضربه را به دین زدند. عالم متهتک یعنی اهل عمل نیست. جاهل متنسک یعنی جهل دارد و قوهی نظریش قوی نیست اما اهل عمل است و تنسک و عبادت دارد. همهی اینها امکانپذیر است. لذا حواسمان باشد که در لسان روایات جاهل در مقابل عاقل به کار میرود.
شاگرد: عالم در مقابل چیست؟
استاد: با غیرعالم. چنان که در عاقل حتماً عالم هست اما جاهل دو دسته است؛ یک دسته عالم هستند و یک دسته غیرعالم. پس در آنجا میتواند خود جاهل دو دسته بشود؛ عالم و غیرعالم. اما حتماً کسی که عاقل است عالم هم است، «وَ مَا یَعقِلُهَا إلّا العالِمُونَ»[19]؛ تعقل مربوط به اهل علم است. اگر این نگاه به عقل شد البته خیلی کارگشا است.
شاگرد: جاهل متنسک نسبت به علمش جهل دارد ولی عقل عملی دارد و اهل تنسک است؟
استاد: عالم متهتک یعنی عالم است ولی عقل ندارد. از حضرت سؤال میشود «ما العقل؟»، میفرماید: «العقل ما عبد به الرحمان و اکتسب به الجنان»[20]. مرحوم علامه در انتهای همین بحث میفرماید این «العقل ما عبد به الرحمان و اکتسب به الجنان» در مقابل«وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلَّا مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ»[21] است، میگوید این دو عکس نقیض همدیگر هستند. ملت ابراهیم عقل است و بلغ برشده؛ «وَ لَقَدْ آتَيْنَا إِبْرَاهِيمَ رُشْدَهُ مِن قَبْلُ»[22]؛ ابراهیم به مرتبهی رشد رسید، یعنی عقل. ابراهیم به مرتبهی رشد رسید لذا «و من یرغب عن مله ابراهیم الا من سفه نفسه»؛ آن کسی که سفیه باشد، یعنی ممکن است عالم هم باشد اما سفیه باشد. عالم است اما وقتی نظام عملی ندارد سفیه است: «و من یرغب عن مله ابراهیم الا من سفه نفسه». عاقل در نظام عقل عملی مثل کسی است که در نظام قوایش اعتدال دارد، آن وقت جاهل در مقابل این عاقل یعنی چه؟ یعنی کسی که قوایش یکی بر دیگری غلبه کرده است، غضبش غلبه میکند. با این که میداند بد است اما چون غضب غلبه میکند و از اعتدال خارج میشود، غیرعاقل میشود، جاهل میشود.
شاگرد: «إِنَّمَا يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ»[23] همین میشود؟
استاد: «إنما یخشی الله من عباده العلماء» این است، «إنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهَالَةٍ»[24] این است، هر کدام در مصداق خودشان همه از همین مصداق است. پس اگر این تعریف در نظام ما شکل گرفت که عاقل در مقابل جاهل است نه عالم در مقابل جاهل، در نظام روایات ما عاقل هم اعم از نظام عقل نظری و عقل عملی است، هر دو را شامل میشود. اگر کسی نظام عقل نظری را داشت و نظام عقل عملی را نداشت در لسان روایات ما جاهل است.
شاگرد: عاقل بدون عالم تصور میشود؟ یعنی عاقل باشد اما عالم نباشد.
استاد: عرض کردیم که «و ما یعقلها الا العالمون»، تعقل مربوط به علم است، منتها مراتب علم است، گاهی عقل عملی است، همهی آنها را که میداند تصدیق میکند و انجام میدهد.
شاگرد: یعنی لازمهی عاقل شدن حتماً علم است.
استاد: بله! منتها علم مطابق با همان عقلی که الآن دارد عمل میکند. یه همان مقدار! نه عالم به این معنا که عمامه بر سرشان بگذارند یا در دانشگاه کلاه و شنل بگذارند، این گونه منظور نیست، بلکه مطابق همان علمی است که آن عقل میطلبد.
بعد میفرماید: «و الالفاظ المستعمله فی القرآن الکریم فی انواع الادراک الکثیره ربما بلغت العشرین کالظن و الحسبان و الشعور و الذکر و العرفان»، بعد ایشان شروع میکند هر کدام از اینها را معنا میکند. «و الظن هو التصدیق الراجح»؛ ظن یعنی همان تصدیق راجح که از پنجاه به بالا باشد، «و ان لم یبلغ حد الجزم و القطع و کذا الحسبان و الشعور هو الادراک الدقیق مأخوذ من الشَعر لدقته»؛ از مو گرفته شده است که نازک و دقیق است که شعور از این گرفته شده است، «و یغلب استعماله فی المحسوس دون المعقول»؛ یعنی شعور در نقطهی ادراکیای که به کار برده میشود در جایی است که محسوس است و «یشعر به» یعنی برای ادراک از حواس ظاهریش استفاده کرد، یعنی آنجایی که قوای ظاهریه برای ادراک به کار گرفته میشود، «و منه اطلاق المشاعر للحواس»؛ به حواس پنجگانهی ما میگویند مشاعر، یعنی قدرت شعور دارد. و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
شاگرد: تعاریفی که گفتند استعمال قرآن است یا تحلیل لغوی است؟
استاد: ایشان گفت در قرآن است.
شاگرد: اگر این گونه است در مورد ظن که آیه میگوید: «الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ»[25] ظن به معنای یقین است.
استاد: عیب ندارد! میگوید «و ان لم یبلغ»، نمیگوید که حتماً نرسیده است. در حقیقت هر دو در قرآن استعمال شده است. در قرآن ظن به معنای «ظَنَّ أن لَن نَقدرَ عَلَیهِ»[26] هم آمده است، در آنجا یقین است و به معنای گمان نیست. میگوید «ان لم یبلغ»، یعنی اگر چه نرسد، پس شامل آن رسیدن هم میشود. پس ظن عام میشود.
شاگرد: برزخ چه ویژگی دارد که فاصل شده است؟ یعنی ما با قوای به دست آورده در دنیا مستقیم نمیتوانیم وارد عقبی شویم؟
استاد: بله آن هم رحم است، منتها برای کسانی که آن را پیدا نکردند، آن رحم و رحمت الهی هست تا بتوانند پیدا کنند. از آن عبور میکنند. لذا برزخ برای بعضیها لحظه است و برای بعض دیگر طول میکشد.
شاگرد: پس عقبای خیلیها ممکن است شروع شده باشد؟
استاد: بله میگویند بعضیها مستقیم وارد قیامت میشوند و همه ورود به برزخ ندارند.
شاگرد: حشر و حساب چه ویژگی دارد؟
استاد: مواقف هم همین طور است. بعضیها مواقف ندارند. «فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شَاءَ اللَّهُ»[27] همین است، فزع نسبت به بعضیها نیست. «فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ»[28]، «محضرون» یعنی مواقف. اینها در مواقف حضور پیدا میکنند الا مخلصین. عباد مخلصین محضر ندارند، محضر یعنی مواقف حساب.
شاگرد: نحوهی رشد در برزخ با توجه به این که انسان در آنجا اعمال عبادی اختیاری ندارد فقط لطف و فیض الهی است؟
استاد: آنها را یکی دو بار توضیح دادیم، در آنجا یکی از آثارش این است که عقاب اعمال سیئهی انسان دیده میشود، ریخته میشود، وقتی که ریخته میشود آن اعمالی که در غل و زنجیر اینها بوده است باز میشود و آنها میتوانند رشد را ایجاد کنند. این یک مرتبه است، مراتبی دارد که یکی از آنها این است.
شاگرد: عالمی که به علمش عمل نمیکند به علمش معتقد است، این قربش بیشتر است یا کسی که عمل میکند و علم چندانی ندارد. عمل بدون علم که اصلاً معنی ندارد.
استاد: اگر این را در نظام درست ببینیم نتیجهی غلط نخواهیم بگیریم بگوییم این علم باعث میشود که حجت بر او تمامتر شود، اگر حجت تمامتر شده است قطعاً بعدش بیشتر میشود. اما بگوییم پس علم پیدا نکند؟ میگوییم کسی که قدرت بر علم ندارد و علم پیدا نکند دو تا چوب میخورد؛ یک چوب میخورد که چرا علم پیدا نکرده است و یک چوب میخورد که چرا عمل به آن علم پیدا نکرد. نمیشود که انسان بگوید راحت شوم و دنبال علم نروم. آن مربوط به اهل قصور است که قدرت ندارند. منتها چیزی هم که به او داده میشود در همان حدی است که شعورش اقتضاء میکند. لذا همه چیز حساب دارد و هیچ جایش مخالف حکمت نیست که بگوییم پس نرویم تحصیل کنیم و یاد نگیریم، در اینجا دو تا چوب میخورد.
[1]– بقره/ آیه 238.
[2]– بقره/ آیه 110.
[3]– بحارالانوار، ج96، ص157.
[4]– بقره/ آیه 239.
[5]– بقره/ آیه 239.
[6]– همان.
[7]– واقعه/ آیه 61.
[8]– بقره/ آیه 240.
[9]– همان.
[10]– همان.
[11]– همان.
[12]– همان.
[13]– همان.
[14]– بقره/ آیه 240.
[15]– بقره/ آیه 241.
[16]– بقره/ آیه 180.
[17]– بقره/ آیه 242.
[18]– بحارالانوار، ج2، ص110.
[19]– عنکبوت/ 43.
[20]– الکافی، ج1، ص11.
[21]– بقره/ آیه 130.
[22]– انبیاء/ آیه 51.
[23]– فاطر/ آیه 28.
[24]– نساء/ آیه 17.
[25]– بقره/ آیه 46.
[26]– انبیاء/ آیه 87.
[27]– نمل/ آیه 87.
[28]– صافات/ آیه 127-128.
اولین کسی باشید که برای “تفسیر المیزان، جلسه 423” دیدگاه میگذارید;