بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله که در محضر قرآن کریم هستیم و نورانیت قرآن ان شاء الله در این هم نشینی و جوار برای ما آثار خودش را باقی می گذارد، ان شاء الله قدر دان و شاکر این ایامی که در محضر قرآن کریم هستیم ان شاء الله باشیم [و] نعمت عادی نشود برایمان [و] حال شکر برایمان بر قرار باشد و الا سلب نعمت به سادگی از انسان صورت می گیرد که بعد حسرتش باقی می ماند.
آیاتی که را که در محضرش بودیم آیات 139 تا 148 سوره ی آل عمران بود و در محضر آیات «أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ…» [1] بودیم که عرض کردیم بیان به عنوان امتحان و حقیقت امتحان را مرحوم علامه در اینجا بیان کردند و قرار دادند، قبل از اینکه این نکته را عرض بکنیم یک نکته ی خیلی مهم و اساسی را در صفحه ی 30 در همین جلد چهارم مرحوم علامه قبل از ورود به آیه بیان می کنند، این نکته امروز خیلی کارساز است، ما باید آن حدود و ثغورِ این بحث برایمان روشن باشد تا به افراط و تفریط در این مبتلی نشویم، آن نکته چیست؟ این است که: همانجوری که در مؤمنان در زمان جنگ احد برایشان یک شبهه ای پیش آمد بعد از جنگ که: چرا ما شکست خوردیم؟ اگر ما مؤمن هستیم و در جنگ بدر پیروز شدیم باید همه ی اسباب و مسببات بسیج می شد برای اینکه امر منجر به پیروزی ما بشود، اگر ما شکست خوردیم یا مسلمانی ما و ایمان ما اشکال دارد و الا نمی شود ایمان باشد و شکست همراهش باشد، این شبهه که از جهات متعددی هم بین مؤمنان مطرح شده بود مبتنی بر یک اصل غلطی است، اصل غلط چیست؟ آن اصل غلط را مرحوم علامه در اینجا بیان می کنند که – این نکته اش را می خواهیم این را عرض بکنیم – بیانشان این است که: اگر کسی فکر کند که ایمان به صرف ایمان کفایت می کند برای پیروزی و غلبه ظنّ فاسدی است، ایمان به اضافه ی ابتلاء و امتحان است که باعث می شود که غلبه صورت بگیرد، نه صرف ایمان، و الا اگر بخواهد صرف ایمان سبب پیروزی و غلبه باشد ایشان می فرماید: آن وقت مراتب ایمان کجا آشکار بشود؟ آنهایی که اهل حرف ایمان هستند یا اهل عمل به ایمان هستند کجا [مشخص بشوند]؟ آنهایی که اهل جهاد در ایمان هستند و آنهایی که اهل جهاد در ایمان نیستند کجا آشکار بشود؟ حالا از این نتیجه می گیریم: سنت الهی این نیست که با خوارق عادت – دقت بکنید – مؤمنان را پیروز بکند، سنت الهی این است که با سلسله ی اسباب و مسببات عالم پیش برود و ابتلاء و امتحان در دایره ی اسباب و مسببات شکل بگیرد و مؤمنان با آن تمرکز نیروشان در پیروزی و غلبه ی بر این امتحانات رشد بکند، حالا این خیلی دنبالش آثار دارد، ببینید مثلا امروز دارند این را دامن می زنند که به یک اسباب غیر عادی افعال را منتسب کنند، یک چیزی که فعل و اختیار مؤمن در آن دخیل نیست که بگویند: مثلا نمی دانم ارتباط با موجودات غیر انسانی [باشد] – حالا ممکن است این خودش یک طیفی داشته باشد – که اینها را دخیل در فعل انسان بدانند، اینکه موجودات غیر انسانی مرتبط با انسان هستند کسی انکاری ندارد، آیات و روایات ما هم دلالت بر این دارد، اما اینکه افعال انسانی آنچنان متأثر از این سلسله ی ارتباط بشود که مسلوب الارادة و الاختیار می شود انسان به طوری که آنچه که برایش پیش می آید ربطی به خودش دیگر ندارد [و] دنبال این سبب ها بگردد که چه کسی او را سحر کرده [یا] چه کسی او را بسته است [یا] چه کسی او را باز کرده است، این از دایره ی دین خارج است، اساس بر این است که یک ارتباطاتی هست، اما این ارتباطات حداقلی است، علت هم دارد، علتش هم این است چه در جانب کمالی اش که معجزات پیامبران است چه در جانب تأثیرِ آن اشقیا و شیاطین که آن هم حداقلی است – هر دو طرفش حداقلی است – چه آنجایی که معجزات انبیاء است که خرق عادات است چه آنجایی که تصرفات شیاطین و یا اشقیاء است آنجا هم حداقلی است که این حداقل فقط برای این است که انسان از توقف در اسباب خالی بشود و عبور بکند، توقف در اسباب نکند؛ یعنی اگر می بیند این شیء علتش این است متوقف در سبب فقط نشود [و] ببیند سبب بالاتر از سبب هم هست اما احاله ی به سلسله ی اسباب داشته باشد، ولی در اسباب متوقف نشود – دقت بکنید دارم چارچوب این مسیر را برایتان بیان می کنم از روایات – ، چرا خدای سبحان بنایش بر این نیست که اینها از طریق معجزات یا از طریق غیر عادی این رشد – چه در جانب رشد چه در جانب شقاوت – محقق بشود؟ چون آنجا دیگر سلسله ی اراده و اختیارِ انسان که اساس کمال انسان است از دست می رود، اینها هست، اما یک حداقلی است که این حداقل در دو حاشیه ی این اختیار که یکی: فوق اختیار است که معجزات انبیاء است، یکی: دون اختیار است که آن دخالت اشقیاء است، این دو طرف برای این است که این حیطه ی اختیار توقف در اسباب پیدا نکند، نشان بدهد عالم در اختیار مسبب الأسباب است و باید از این اسباب که خدا قرار داده است اسباب را – خود خدا این اسباب را قرار داده است – [و] رجوع به اسباب رجوع به غیر نیست، توقف در اسباب رجوع به غیر است؛ یعنی سلسله ی اسباب را که خدا قرار داده است تا انسان با رجوع به آنها اموراتش را اراده بکند اما توقف در آنها نکند این می شود شرک که توقف بکند، همینجور در نظام کمالات است که اوامر و نواهی اسباب سیر انسان هستند، اگر کسی در اوامر و نواهی توقف کرد و آنها را از خدا ندید و آنها را مرتبط ندید، آن هم در حقیقت نوعی از شرک می شود که متوقف در اوامر و نواهی بشود [و] امر و نهی خدا نبیند [بلکه] امر و نهی را چه ببیند؟ خودش را فی نفسه مدخل ببیند و تأثیر گذار ببنید، لذا به ما گفته اند: قصد قربت بکنید در عبادات، چرا؟ یعنی بگویید: چون خدا فرموده است [و] قربة الی الله [می خوانم]، عبور از امر و نهی را به ما یاد داده اند، نمی دانم اهمیت مسأله را می توانم برایتان بیان بکنم!؟
ببینید همیشه انسان در قضا و قدر از یک سو – حوادثی که پیش می آید – و همچنین در اوامر و نواهی از سوی دیگری – یعنی در نظام تکوین از سویی [و] در نظام تشریع از سویی – گرفتار افراط و تفریط می شود، آن وقت شیطان از این راه می خواهد انسان چکار بکند؟ از آن کمالی که ما موکول به این و ارتباط با این و عبور از این بود متوقف بکند، راهش هم این است که اینها را اصل نشان بدهد؛ یعنی اگر انسان اختیارش مسلوب شد و احساس کرد که تحت اختیار دیگری و دیگرانی قرار دارد که خودش تسلیم باید باشد [و] مسلوب الاختیار است در اینجا، این کمالی برایش محقق نمی شود، آن وقت هر کاری که سر می زند نه خودش را شماتت می کند اگر بد است نه خودش را تحسین می کند اگر خوب است، چون فعل خودش نمی بیند، این باعث می شود که انسان از نظام اختیار خارج بشود، هر چیزی که انسان را از نظام تکلیف و اختیار و اراده اش محدود می کند به طوری که این محدودیت در راستای کمال و سیر الی الله اش خدشه ایجاد کند – این قید دوم را حتما داشته باشید، چون نگویید این مفوض است [و] اختیار انسان را می خواهند تأکید بیشتری بکنند، آن تأکید برای سیر الی الله نیست، آن تأکید برای عنانیت انسان می شود – ، این قید دوم حتما ضروری است که هر چیزی که اراده ی انسان را محدود بکند تا در آن سیر الی الله برایش محدودیت ایجاد بشود این حتماً از راه آن وسوسه های شیطانی است که می خواهد انسان را مسلوب الارادة بکند، لذا در آنجایی که انسان اختیارش را به خدا واگذار می کند [و] فنا پیدا می کند این اوج اختیار است که انسان با اختیارش به این رتبه و کمال می رسد، نه آن جبری که اشاعره می گویند که: انسان مجبوراً به اینجا می رسد که اختیاری از خودش ندارد، توانستم عرض را برسانم؟ ببینید تفاوتش خیلی… اشاعره هم می گویند انسان فعلی از خودش ندارد اما این فعل نداشتن از خودِ انسان چیست؟ این جبر برای انسان است، اما آنهایی که می گویند: انسان در کمالش به فناء فعلی می رسد – فناء افعالی می رسد، فناء صفاتی می رسد – او با اختیار به این رتبه ی از کمال رسیده است، اوج اختیاری که فانی می شود او در حقیقت اوج اختیار و کمال است نه سلب اختیار و کمال است.
مرحوم علامه این را در دو خط بیان می کند، می فرماید که: اینهایی که گفتند که:[2] چرا ما شکست خوردیم؟ هذا ظنّ فاسدٌ یوجب بطلان نظامِ الامتحان و المتحیص و فی ذلک بطلان مصلحة الامر و النهی و الثواب و العقاب – از اینجا – و یُعدی ذلک إلی انهدام اساس الدین، کسی که به این نگاه نگاه بکند؛ یُعدی ذلک إلی انهدام اساس الدین، چرا؟ فإنّما الدین دین الفطرة، دین دین فطرت است، غیر مبني علی خرق العادة، دین مبتنی بر خرق عادت نیست، چون خدا خودش اسباب را قرار داده است – عادت که می گوییم؛ یعنی سلسله ی اسباب – سلسله ی اسباب را «ابا الله الا أن یجری الامور الا بأسبابها»،[3] خود خدا این سلسله را قرار داده است که محقق باشد، سلسله ی اسباب یک سلسله ی الهی است نه یک سلسله ی مشرکانه و شرک آمیزِ توهم آمیز باشد، توقفش شرک آمیز است و توهم آفرین است که من فکر کنم این مستقل در تأثیر است، اگر یادتان باشد شیطان حربه اش این بود – در بحث شیطان که داشتیم – که سلسله ی اسباب را مستقل نشان بدهد، بگوید: اینها خودشان فقط در تأثیر اثر گذارند [و] چیزی در حقیقت حاکم بر آنها نیست [مثلا اینکه] آتش می سوزاند اینجور نیست که سلسله ای باشد که اراده ی الهی در آتش نمود پیدا کرده باشد نه، آتش است که می سوزاند، لذا خدا خرق عادت را با این می کند که آتش برد و سلام بشود برای ابراهیم، منتهی به صورت یک حداقلی که این مبنی بر این نیست که آتش دائم نسوزاند، مبنی بر این است که بسوزاند – خدا قرار داده است – اما برای اینکه نشان بدهد که این سوزاندنش از خداست نه از خودش یک جایی در یک موردی این کار را نشان می دهد – در دو مورد در ده مورد – این را آشکار می کند از میلیاردها میلیارد مورد که این 10 مورد در میان میلیاردها میلیاردها مورد فقط هدایتگری دارد برای عبور نه بیش از این – دقت کردید؟ – که این نشان بدهد توقف در اسباب نکنید [و] حیله ی شیطان را رسوا می کند خدا با آن چند مورد که نشان بدهد آن استقلالی را که شیطان می خواهد برای اسباب ایجاد بکند اسبابی که خدا خلق کرده است [و] قرار داده است که آیه باشند برای عبور از سبب که سبب بالاتر [وجود دارد] و سبب بالاتر [تا] انس بدهند انسان را به نظام اسباب؛ یعنی انسانی که در نظام ارتباط سببیت نبیند اصلا این به خدا هم منتقل نمی شود به عنوان یک حقیقتی که فاعل و خالق همه ی اشیاء است، اینکه انسان به سببیت ها کودک به سببیت ها توجه می کند این یک نظامِ خیلی عالی ای است که خدا در فطرت قرار داده که اگر صدا را می شنود به سمت صدا در همان کودکی صورتش را بر می گرداند تا ببیند چه شده است، همین نظام توجه به سببیت که یک نظام فطری است این یک کمال است منتهی کمالش را شیطان می خواهد خراب کند به اینکه متوقفش کند در این، اما کمالش به این است که این به این سلسله بعد خودِ آن سبب خفی تر می شود سببش باز از او به بعدی عبور می کند، از او به بعدی تا می رسد به فاعل و خالق همه ی اشیاء، خب ببینید این چیزی که خدا راه کمال قرار داده است را شیطان می خواهد تبدیل کند به چه؟ به راه سقوط، آن هم با چه نگاهی؟ مستقل دیدن، آن وقت اگر دید که این کار نمی شود یا اگر دید این محقق شد برای مرتبه ی بعدی آن مرتبه ی بعدی را چه قرار می دهد؟ آن چیزی که سبب نیست را سبب نشان بدهد، چرا آن چیزی که سبب نیست را سبب نشان بدهد؟ تا اختیار و اراده ی انسان را زیر سوال ببرد، اختیار و اراده ی انسان که موجب همه ی کمالاتی است که بعد از این بخواهد محقق بشود «لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى»[4] است که انسان می خواهد با این اراده اش و سعی اش به کمالش برساند، این را از دستش بگیرد [و] بگوید: تو چه کاره ای در عالمی که این همه اسبابِ غیر تو در کارند و تو نمی توانی [و] اراده ی تو نفوذی ندارد حتی آنجایی که فکر می کنی کار خودت است آنجا کار خودت نیست و لذا نسبت بدهد اینها را [و] هی انسان را تشویق می کند که نسبت بده اینها را به اسبابی که غیر خود انسان است، آن وقت باعث می شود چه بشود؟ انسان در نظام تکلیفش، در نظامِ توبه در نظامِ اینکه اگر فکر غلطی داشت جزای غلطی متفرع… همه ی اینها انسان چه می شود؟ بریء می شود از اینها، لذا یک احساس سبکی می کند، در عین اینکه در یک زندانی گیر کرد که اراده اش مسلوب شد [و] اختیارش کم شد اما یک احساس سبکی می کند [چون] اگر کارهای غلطی انجام داده به او منسوب نیست [و] به یک اشیاء دیگری ماوراءِ غیر از او منسوب است [و] خودش را در یک راحتی می بیند، به خصوص در خطاها؛ یعنی آنجایی که کمال ایجاد می شود قاعدتاً انسان به خودش نسبت می دهد اما آنجایی که خطا می شود انسان دنبال مقصر غیر است که او را… اگر می بیند کوتاهی کرده است در امر ازدواج و کوتاهی اش… بعد می گوید: من را بسته اند، اگر می بیند در رابطه با بچه هایش مثلا کوتاهی کرده و سخت گرفته یا در حقیقت شرایط… بعد می گوید: من را بسته اند، خب این راحت تر است [که] انسان خودش مقصر نباشد [و] تقصیر گردن چه کسی بیافتد؟ دیگرانی که آن دیگران هم هیچ کسی نمی تواند اثبات و نفی اش به راحتی بکند، بله یک کس دیگری هم می گوید: آره تو را بسته اند، بعد هم به او یک دعایی می دهد، دعا را هم می دهد حالا این دعا یا باعث می شود این اثر فعلی خودِ دعا… که آن به بستن هم کاری نداشت که اگر در حالت عادی هم از این دعا استفاده می کرد تسریع در حل مسأله بود به این دعا به عنوان اقتضاء و تسریع یا صدقه در راه تسریع، اینها اثر را داشت [و] کاری به آن بستن هم نداشت، اما انسان می گوید: عجب! دیدی بسته بود و آن دعا بازش کرد، آن وقت این باعث می شود دیگران هم همین مسأله هی شیوع پیدا بکند، خدا هم در آنجایی که انسان دچار مکر می شود خدا هم رهایش می کند تا مکرش مضاعف بشود، لذا دارد که وقتی موسی کلیم سلام الله علیه به خدا عرض کرد: خدایا! این گوساله را سامری ساخت، این صدایش از کجا آمد؟ گفت: صدایش را هم ما دادیم، وقتی که گوساله – راهِ گول زدن – محقق شد ماهم دست را باز گذاشتیم که صدا هم در آن ایجاد بشود تا مردم اگر می خواهند مبتلی بشوند ابتلا بالاتر بشود، سامری هم گفت: مگر ندیدید خدا با موسی در درخت صحبت کرد «إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا»[5] درست است؟
روا باشد انا الحق از درختی
چرا نبود روا از نیک بختی
اینجا که گوساله است، گوساله که بالاتر از درخت است که، آن اگر نبات بود این حیوان است، حیوان که شعورش بالاتر است، پس مردم دیدند مطابق قاعده هم هست دیگر، این صدا هم دارد و مطابق… یعنی باید حواسمان باشد اگر یک مؤیدات عادی در یک جایی که امکان مکر هست فکر نکنیم بگوییم: خدا دیگر نمی گذاشت این مؤیدات [محقق بشوند]، چرا خدا رها می کند [و] یک مؤیداتی هم که معجزه نیست اما مؤیدات است [اتفاق میافتد] که آن صدایی که خُوار بود معنا نداشت، خُوار گوساله معنا و مفهوم نداشت، یک خوار بود یک ناله بود اما آنچه که در درخت بود إنّی أنا الله بود، لا اله الا انا بود، اوج توحید را داشت آنجا بیان می کرد، تفاوت این آن است که آنجا یک شهود است، یک حضور است، یک معرفت تام است که محقق می شود، اما در خُوار یک صدای بی معنای نا مفهومِ بی هیچ ارتباطی با کمال ندارد است، یک ناله ای از این در می آمد که حالا آن هم آیا با تدابیر مادی بود که این را جوری تعبیه کرده بود یا نه یک نوع سحری بلد بود که از آن سحر استفاده کرده بود، اینها همه ممکن بود که حالا در احتمالاتی که در مسأله…
شاگرد: …
حالا آن مشهور نیست، در قرآن را ما داریم می گوییم: له الخوار، اینی که خُوار دارد، این خوار داشتن اصلش که در قرآن آمده است دیگر و در روایت هم آمده که خوارش از کجا بود؟ می گوید: آن را ما دادیم بهش خلاصه عیب ندارد…
پس با این نگاه حواسمان باشد که بیان دین بر اساس نظام اسباب و ظواهر است، هر جا دیدید که در نظام دین دارد به یک افراطی یا تفریطی در این مسأله کشیده می شود فقط نگاه به این مرتبه ی سطح ظاهر نکنید، بلکه این یک عمقی دنبالش است که آن عمقش چیست؟ دور کردن انسان از نظام اختیار و اراده اش و اینکه جزاء و عقاب مطابق با اراده ی انسان می خواهد شکل بگیرد، هر چیزی که بخواهد این نظامِ جزای انسان را از عقاب و ثواب دور بکند و اراده ی انسان را ضعیف بکند این با دین فطری سازگار نیست، به تعبیر علامه که: إنّما الدین… این خیلی بیان عالی است که نگاه بکنید امروز افراط و تفریط ها شیطان از راه های مختلف می آید، امروز این مسأله هی دارد رایج می شود، گاهی ما هم به عنوان مبلغین دین گاهی برایمان یک حدودِ خوب آشکار نمی شود، می دانیم یک اموری غیر از این امور ظاهری یا در جانب خیر یا در جانب شر در کار هست [و] قرآن هم به آن بیان کرده است [و] روایات ما هم به آن ناطق است، اما اینکه در یک حد محدودی است، در یک حد ضروری و لازمی است و بیش از آن خدا اجازه نداده و اذن نداده و اساس دین بر آن قرار نگرفته اما همین مقدار مجوز که آمده آن هم برای هدایتگری، ما آن را منصرف می کنیم نا خودآگاه می گوییم: هست دیگر، بعد به دیگران هم این را می گوییم، وقتی در ذهن مردم این باور شکل گرفت که: در هر جزء و کل زندگی شان امکان دسترسی اغیار در کار است [و] امکان تصرف اشرار در کار است لذا خودش را تسلیم اشرار می کند تا بتواند در چه باشد؟ در امانِ از اشرار باشد، دنبال این ببینید چه می شود؟ مسلوب الاختیار می شود، هر باوری در ذهن عوام که این تصرف [را] امکانپذیر بکند برایشان سرعت و شدت در تأثیر ایجاد می کند، چون وهم انسان ضمیمه می شود به این و ضعیف می شود با این باور و آن شرّی که می توانست فقط بر یک اراده ی ضعیفی تأثیر بگذارد با این قبول ما آماده اش کردیم برای اینکه آن شر در این تأثیر هم بگذارد، آنجایی که اراده رو به سستی می رود اشرار می توانند تأثیر بگذارند، اما اگر اراده ای در سطح معارف – نه عالی – باشد قدرت تأثیر نیست، خدا سلطان و سلطنت نداده است به آنها اما ما گاهی با دست خودمان چکار می کنیم؟ یک همچنین سستی و ضعف را در اراده ی دیگران با این القاء ایجاد می کنیم.
من به نظرم یکی از مباحث مهمی است که امروز دارد به آن دامن زده می شود و یک عده ای خود آگاه و یک عده ای ناخودآگاه و یک عده ای عالمانه و یک عده ای جاهلانه دارند این مسأله را هم می زنند، این هم زدن اصلا در نظام روایی و آیی ما صحیح نیست به عنوان یک سبک متعارفِ عمومی، بلکه یک جایی خواص است، لذا به ما گفته اند که: بعضی از امور را حتماً لازم است که یک عده ای – آن قلیلی که بتوانند اگر در مقابل اینها کسی مقابله خواست بکند وارد باشند – که مقابله کنند با آن در این حد برای این مسأله جواز [صادر شده است]، نه اینکه هر کسی هر گوشه ای هر کوچه ای هر محله ای چند نفر مدعی رفع سحر و… بشوند، اصلا بنا بر این نبوده و لذا می بینید در سبک و سیاقِ رفتارِ حضرات معصومین علیهم السلام اینجوری نیست، مگر یک رفتار حداقلی در یک جاهای خاص که آن هدایتگری خاص خودش را داشته است.
خب این یک نکته که: [6]إنما الدين دين الفطرة غير مبنىٍ على خرقِ العادة الجارية، اصلا بر این اساس نیست که خرق عادت جاریه بشود، بر اساس عادت جاریه است والسنة الإلهية القائمةِ في الوجود، سنت الهی قائم این است که این باید محقق باشد بابتناء الغلبة والهزيمة على أسبابهما العادية، غلبه و شکست هر دو، پیروزی و شکست بر اساس سنت های عادی است نه غیر عادی، بنا بر این نیست که بنشینیم بگوییم: ما اینجا نشستیم [و] موسی با خدایش بروند بجنگند پیروز بشوند ما هم بگوییم: خب اسباب… وقتی که خدا آنجور نعمت ها را به بنی اسرائیل می دهد به جای اینکه شاکر باشند و هدایتگری ایجاد بکند همین نعمت ها ناسپاسی اش این می شود که می گویند: خب، خدا که می تواند، چطور فرعون را غرق کرد در دریا؟ فرعون را در دریا مگر غرق نکرد؟ خب حالا بکشد اینها را – عمالقه را – ما بعدش وارد بشویم، تا عمالقه هستند ما نمی آییم؛ یعنی یک امتی به جای اینکه یک امدادی برای آنها هدایتگری و رشد ایجاد کند شیطان تصرف می کند [تا] همان [امداد] خمول و سستی ایجاد کند و وادادگی ایجاد کند، لذا اگر دیدیم یک امر الهی دارد اراده ی ما را ضعیف می کند از همین سنخ است که معلوم می شود شیطان تصرف کرده است، به جای آن امداد الهی شیطان دارد این را سرمایه ی نفسانی قرار می دهد.
خب، بعد ایشان می فرماید، بعد از اینکه این دو خط را در این صفحه بیان کردند، وارد بحث این آیه ی شریفه می شوند که جلسه ی گذشته عرض کردیم، منتهی یک نکته اش را اینجا می فرماید که:[7] – حالا ذیل قوله تعالی: «أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جَاهَدُوا مِنْكُمْ وَيَعْلَمَ الصَّابِرِينَ» که خواندیم – این نکته اش را: ومن المعلوم أن لازم هذا الظن که باید پیروزی و نصرت برای مؤمنان حتما محقق بشود أن يكون كل من آمن بالنبي ولحق بجماعة المؤمنين هر کسی ایمان آورد و ملحق شد به مؤمنین و به پیغمبر سعيدا في دنياه بالغلبة والغنيمة وسعيدا في آخرته بالمغفرة والجنة لازم این قول و این وهم این می شود که: هر کسی به صرف اینکه ایمان آورد حتما باید هم زندگی دنیایی اش خوش باشد هم زندگی آخرتی اش در جنت باشد [و] غیر از این توقعی ندارد، چون می گوید: ما به صرف اینکه ایمان آوردیم کفایت می کند دیگر [و] باید پیروز باشیم، این دنبالش وهمی است در حالی که می فرماید که: ويبطل الفرق بين ظاهر الايمان وحقيقته، در این حالت بین ظاهر ایمان و حقیقت ایمان دیگر هیچ چیزی باقی نمی ماند، يبطل؛ باطل می شود [و] فرقی بین ظاهر نمی ماند و همچنین يرتفع التمايز بين الدرجات، درجات ایمان هم دیگر مطرح نمی شود، کسی که وارد شد به ایمان باید اهل بهشت باشد [و] در دنیا هم در رفاه باشد! پس درجات ایمان کجا می رود [که] این همه ما را سوق به سختی ها [و] صبر ها و شکر ها و امتحانات و ابتلائات… اینها دیگر معنا پیدا نمی کند فإيمان المجاهد وإيمان المجاهد الصابر؛ یعنی مجاهد صابر با مجاهد – نه ایمان تازه [بلکه] ایمان با ایمان مجاهد، ایمان مجاهد با ایمان مجاهد صابر – اینها دیگر تمایزی باهمدیگر پیدا نمی کند، اینها واحد می شود. ومن تمنى خيرا اگر کسی هوس خیر کرد با آن کسی که می کوشد با تمام توانش تا اقدام به آن خیر را بکند باید یکی باشد، چون ایمان با عمل به ایمان و صبر و مجاهده یکی شد دیگر، لذا در حقیقت این مسأله ایشان می فرماید: به هیچ وجه خدا سبحان بنایش بر این نیست که این مراتب [و] درجات بروز پیدا نکند.
حالا این بحث ها در ادامه خیلی نکات زیباتری هم دارد که پس بنا بر این می شود که حتما تمایز درجات ایمان محقق بشود [و] ادعای ایمان با عمل به ایمان معلوم بشود، لذا در همان آیه هم فرمود که: «یا ایها الذین آمنوا…» که صدر چند آیه ی گذشته بود و خصوصیاتش این بود، در انتها فرمود که: «وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ»؛[8] یعنی اگر آن ایمانی را که ادعا کردید به عمل رساندید [و] تحقق دادید آن «أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ» محقق می شود نه به صِرفِ «یا أیّها الذین آمنوا» که اظهار ایمان فقط باشد.
خب، بعد ایشان وارد می شود: «کلام فی الامتحان و حقیقته» [9]بحث خیلی مهمی است، مبانی مسأله را اول ایشان بیان کرده است، از یک مبنا آغاز کرده است که این مبنا… ببینید شروع هر بحثی از مبنا؛ یعنی انسان بتواند این حرف را تجزیه اش بکند، ببرد ساده سازی اش بکند، آن قضایایی که قبل از این بوده [و] از آنجا شروع شده [و] بعد رسیده است تا به اینجا را به یک نحو اجمالی – نه تفصیلی که آدم بگوید: پس هر چیزی را اینقدر برویم در مبنایش تا دیگر به نتیجه نرسیم، نه – به یک نحو اجمالی انسان وقتی شروع می کند عقبه ی معرفتی کار روشن می شود، وقتی عقبه ی معرفتی کار روشن شد اهمیت و درجه ای که در کجاها اثر دارد هم آشکار می شود، آن وقت غایتی هم که می خواهد برساند معلوم می شود و الا حرف سطحی و ظاهری می شود، غایتش هم غایت غریبش فقط دیده می شود [و] غایاتش دیده نمی شود، پس اگر مبانی اش خوب دیده شد غایاتش خوب دیده می شود، اگر کسی مبدأ قریب را فقط دید غایت قریب را هم فقط می بیند، اگر مبادی را از بعید تا قریب توانست تصور بکند و برای خودش احضار بکند، نمی خواهد هم تفصیلی باشد که بگویی: هر چیزی با این نگاه دیگر انسان از مسأله خارج می شود؛ یعنی شیطان یا می اندازد آدم را به اینور [و] اینقدر می برد در مبادی که از اصل بماند انسان یا نه مبادی را کاملاً حذف می کند [و] از این نزدیک شروع می کند تا انسان ببیند یک مطلب خیلی ساده ی پیش پا افتاده ای است، پس غایتش هم در حد یک غایت پیش پا افتاده است، جمع بین اینها کار سختی است که از رصد شیطان انسان را خارج می کند، حالا مرحوم علامه در اینجا با این نگاه دارد… اینها همه روش است دارم در ضمن مسأله بیان می کنم، در عین اینکه محتوا را دارم عرض می کنم خدمت شما اما در عین حال چیست؟ روش بحث را هم در ضمنش کلید بحث نوع روش بحث را در ضمن محتوا دارم عرض می کنم، چه آن بحث قبلی چه این بحثی که در اینجا بود، که انسان باید همیشه به حدود و ثغور بحث حواسش باشد که شیطان یکی از کارهایش برای عالمان این است [که] حدود و ثغور بحث را به هم بریزد یا افراط در مبادی بکند، یا افراط در غایات بکند، یا تفریط در مبادی بکند، یا تفریط در غایات بکند تا عظمت بحث آشکار نشود، تا به مفهوم کشیده بشود، افراط در مبادی به مفهوم می کشاند به جای اینکه مصداقی باشد، افراط در غایات به مفهوم… بحث را از مصداق خارج می کند [و] مفهومی می کند، می بیند انسان هی کلام پردازی می کند، با اینکه درست هم هست اما به پردازش مفاهیم می پردازد، آن موقع می بینی که وقتی می رسد به مصداق دیگر می بینی خسته شده و حالی برایش نمانده و دیگر اثری برای آن مصداق نمی ماند. یک تعبیری را یکی از عرفای سابق دارد که: «اُنزل القرآن لیُعمل به، فاتخذتم دراسته عملاً» تعبیر قشنگی است که؛ قرآن آمد تا کتاب هدایت و عمل است اما شما دنبال این هستید که درس قرارش بدهید، نه [اینکه] درسی نخوانید [قرآن را] اما یک موقع درسی می خواند برای عمل آدم، نه می گوید: فاتخذتم دراسته عملاً، عمل شما شده است خودِ همان مفاهیم، آینه را می گیرند تا درونش نگاه بکنند تا اشکالشان [را ببینند]، اما گفتگوی در مورد آینه انسان بکند [و] آینه را بگذارد جلوش هی گفتگوی [در مورد آن بکند]، چیزی ندیده و حرکتی محقق نشده است از این نگاه.
شاگرد: …
یعنی این هم یکی از مصادیقش می شود که خود علم را شیطان گاهی حجاب می کند با افراط و تفریط [و] با مفهوم کردن در مقابل مصداق.
لذا اینجا ایشان مقدماتی را بیان می کنند، چون بحث ابتلاء و بحث امتحان در روایات ما و قرآن کریم بسیار زیاد آمده است [و] باب عظیمی است که سنت های زیادی ذیل آن خوابیده است، سنت مداوله ی ایامی که در اینجا الان ذکر کرد که: «تِلْكَ الْأَيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيْنَ النَّاسِ»[10] تا سنت مداوله باعث بشود که حرکت و کمال ایجاد بشود را از سنخ همین سنت های ابتلاء و امتحان است، ایشان این بحث را می آورد در نظام کل، می گوید: خدای سبحان وقتی که همه ی هستی را خلق کرد تعبیر خدا این است که :«أَعْطَى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى»،[11] که همه ی هستی را خلق کرده است و کمالات ثانوی این اشیاء که پس از کمال اولی آنهاست… کمال اولی آن خلق اول است، مثلا شما حساب بکنید که یک حیوانی که به دنیا می آید، یک گیاهی که شروع می کند به رشد این خلق اولش آن ابتدای خلقتش است، اما خلق ثانی؛ کمالات بعدش است، رشد و نموّ بعدش است، تناور شدنش است، یا رشد این حیوان است، رسیدن به آن اوجش است، می گوید: این کمالات ثانوی آن حیوان است، در تمام عالم خدا این را به عنوان یک اصل دیده که «أَعْطَى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى» هر جا نظام خلقت است، هر جا؛ چون من اینها را گاهی می گویم گاهی در ذهن بعضی ها ممکن است مثلا بگویند: مگر ملائکه مجردات مطلق عقول کمال اول و ثانی شان شبیه هم نیست؟ دفع دخل می کنم چون دیگر حالا می گوید: خلاصه باید مراقب باشد آدم که در جمع عالمان که حرف می زند ذهن ها همه سو جولان دارد، باید ذهن را هی نگهش داری [تا] نرود در سوی چیز [تا] دوباره بخواهد هی از این خارج بشود، بله هر جا که خلقت صدق می کند – خلق در مقابل امر – «أَعْطَى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى» که اینها در حقیقت هدایت پس از خلقت اولی دارند، بعد ایشان می فرماید: پس اساس امر هدایت دست خداست، در نظام تکوین که همه ی موجودات را خلق کرده است هدایت دست خدای سبحان است منتهی این هدایت هدایت تکوینی است؛ یعنی سلسله ی عالم را به جوری قرار داده است که هر نطفه ای و هر دانه ای و هر [چیزی] وقتی در مسیرش قرار بگیرد شروع به رشد می کند مگر در یک حداقلی از اینها که چه می شود؟ مانعی برای رشدشان ایجاد شود، اینی هم که می گوییم: هر دانه ای در مسیر رشد قرار بگیرد، ذهن نرود به این سو که یک درخت گیلاس مثلا ممکن است که 20 هزار تا 30 هزار تا 40 هزار تا دانه گیلاس بدهد این ممکن است چندتایش به درخت تبدیل بشود؟! [جواب این است که:] آن خوردنش هم، آن دیدنش هم، آن به ثمر رسیدنش هم جزء همان چیست؟ «ثُمَّ هَدَى»ـاش است که اینها هم جزءش است، آن کمالی که دانه اش تبدیل به درخت هم بشود جزء همان «ثُمَّ هَدَى»ـاش است؛ یعنی «ثُمَّ هَدَى»ـاش مراتبی دارد، «ثُمَّ هَدَى»ـاش فقط این نیست که: هر دانه ای دوباره تبدیل به درخت بشود، بلکه اینکه دانه ای جزء حیوانی بشود یا جزء زمینی بشود اینها همه جزء مراحل «ثُمَّ هَدَى»ـاش است.
خب با این نگاه امر هدایت بالله سبحانه همه در دست خداست: [12] لا ريب أن القرآن الكريم يخص أمر الهداية بالله سبحانه غير أن الهداية فيه، اما هدایت لا تنحصر في الهداية الاختيارية که ما می شناسیم، تا می گوییم: «هدایت» ما می شناسیم سنت جزاء و سنت عقاب و سنت ثواب و… که انسان یک کاری را می کند و بعد مقابلش تشویق می شود، یا عقاب می شود، می گوید که: نه، لا تنحصر في الهداية الاختيارية إلى سعادة الآخرةِ أو الدنيا، در دنیا با اختیارش کاری می کند و اینجا نتیجه ای می برد، فکری می کند، کتابی تألیف می کند، نقطه ی علمی ای را، صنعتی را اختراع می کند، همه ی اینها چه می شود؟ در قبالش ممکن است نفعی ببرد برای او – حالا چه در جهت مادی چه در جهت غیر مادی – می گوید که: نه فقط سعادت آخرت و دنیا نیست، فقد قال تعالى فيما قال الذي أعطى كل شئ خلقه ثم هدى، این قاعده خیلی عالی است؛ یعنی اگر انسان بگوید که: من الان یک چیزی می دانم که همه ی عالم را فرا می گیرد از جهت قاعده اش [این است] «أَعْطَى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى»، آن وقت چقدر از این نتیجه در میاید که هر چیزی در حال حرکت به سمت کمالش است، انسان می تواند ببیند این سیر را؛ یعنی مسیر را، غایت را، نقطه ی آغاز را، مسافر بودنِ همه ی هستی را، خیلی از تو اینها حرف در می آید منتهی الان فرصتش نیست که دیگر اینها را باز کنیم که این چقدر ازش [حرف در می آید]، انسانی که نگاهش به عالم این است که: عالم مسافر است به سوی حق که «أَعْطَى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى» همه در رفتن هستند [و] هیچ ایستایی [و] توقفی نیست، این نگاه و جهان بینی انسان را به حرکت راحت تر وا می دارد تا وقتی همه ی جهان را ایستا ببیند [که] همه ایستاده اند [و فقط] این می خواهد حرکت بکند، این سخت تر می شود، اما آن همراهی می شود، انسان می بیند همه دارند می روند [و اگر این] نرود عقب مانده است [و] حذف می شود، [اما با این نگاه] اینجا می بیند بخواهد برود سخت است چون همه ایستاده اند [و] باید عبور کند از همه، ببینید چقدر نگاه را [متفاوت می کند]، اما حالا اینهایش را فعلا کار نداریم که، می فرماید که: [13] «الذی أَعْطَى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى»، فعمم الهداية لكل شئ من ذوي الشعور والعقل وغيرهم، چه ذوی شعور باشند چه غیر ذوی شعور باشند همه را شامل می شود [و] فقط شامل کسانی که شعور و حیات دارند نیست [بلکه] همه ی هستی را شامل می شود، وأطلقها أيضا من جهة الغاية، غیر از اینکه خودِ قاعده شمول دارد نسبت به همه أطلقها أيضا من جهة الغاية، اطلاق در جهت غایت دارد که دارند به یک سویی می روند که آن سو چیست؟ «الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى * وَالَّذِي قَدَّرَ فَهَدَى»،[14] این هم یک آیه ی دیگری که در کلیت و اطلاق مثل آن است و یک مسائل دیگری را آشکار می کند که «الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى» خلق کرد [و] بعد از خلق تسویه [بر قرار کرد]، تسویه؛ یعنی مراحلی که آماده می شود برای کمالات بعدی، مثل اینکه می فرماید که:«فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ»،[15] الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى * وَالَّذِي قَدَّرَ تقدیر الهی؛ یعنی در یک نظامِ معلومِ معین تقدیر صورت می گیرد که از جانب [خداست]، فَهَدَى، در راستای آن تقدیر نه [به صورت] رها، اینجور نیست که هر کسی به هر سو می خواهد برود [برود] نه «وَالَّذِي قَدَّرَ فَهَدَى»، والآية من جهة الاطلاق كسابقتها، این آیه ی دوم هم از جهت اطلاقی مثل آیه ی قبل است، لذا ایشان می فرماید: [16] ومن هنا يظهر أن هذه الهداية، این هدایتی که در اینجا به صورت عام بیان شد غير الهداية الخاصة التي تقابلُ الاضلال، این مقابل اضلال نیست، یک هدایت مقابل اضلال داریم – ضلالت – یک هدایت عامه داریم که مقابل ندارد، این را اسمش را می گذاریم هدایت عامه، مثلا ما یک وحدت عامه داریم که شامل کثرت هم هست، یک وحدت خاصه داریم که مقابل کثرت است، یک قوه در مقابل فعل داریم، یک فعلیت عامه داریم که این فعلیت عامه شامل قوه هم می شود، اینها یک بحث هایی زیبایی است که در جای خودش محقق شده که اینجا هم ایشان می فرماید که: این هدایت در مقابل هدایت خاصه نیست که التی تقابلُ الاضلال فإن الله سبحانه نفاها وأثبت مكانها الضلال، این هدایت خاصه را – نفاها؛ یعنی هدایت خاصه را – أثبت مکانها – ضلالت را – في طوائفَ والهداية العامة – هیچ گاه – لا تنفى عن شئ، هیچ چیزی نیست که از هدایت عامه در هیچ لحظه ای خالی بشود، لاتنفی عن شیءٍ من خلقه، قال تعالى: «وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ»،[17] این [آیه] مثال برای چیست؟ هدایت خاصه که مقابلش هدایت ضلالت است نه هدایت عامه، مثال برای هدایت خاصه است «وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ» وقال: «وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِينَ»،[18] إلى غير ذلك من الآيات الكثيرة که اینها شاهد بر هدایت خاصه است.
پس بنا بر این است که خدای سبحان یک هدایت عامه دارد که همه ی هستی را فرا می گیرد و در کنار این هدایت عامه یک هدایت خاصه دارد که مخصوص ذوی الشعور است که آنها به مراتبی شامل می شوند که انسان در رأس آنها به عنوان آن حقیقتی که هدایت خاصه شامل حالش می شود که مقابل آن هدایت ضلالت است، هدایت خاصه ممکن است گاهی نباشد، چرا؟ چون طرف خودش را در ذیل ضلالت قرار داده، اما هدایت عامه هر موجودی از خدا بخواهد فرار هم بکند باز تحت اختیار هدایت عامه قرار دارد و از آن گریزی نیست که تعبیری خدا این است که :«یا موسی! أنا بدّک اللازم»؛ از من ناگزیری، أین المفرّ؟ کجا فرار بکنید از دست خدا؟ مملکتی غیر از مملکت خدا در عالم وجود نداریم، لذا از هدایت عامه کسی مفرّی ندارد، اما از هدایت خاصه انسان می تواند با اختیارش خودش را خارج بکند.
ان شاء الله ادامه ی بحث را در روز آینده در محضر دوستان هستیم.
و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
(از دقیقه 44:18 تا آخر تایپ نشد / سوالات)
[1] . آل عمران: 142.
[2] . تفسیر المیزان: ج 4، ص 30.
[3] . کافی: ج 1، ص 183.
[4] . نجم: 39.
[5] . طه: 14.
[6] . تفسیر المیزان: ج 4، ص 30.
[7] . تفسیر المیزان: ج 4، ص 30.
[8] . آل عمران: 139.
[9] . تفسیر المیزان: 4، ص 31.
[10] . آل عمران: 140.
[11] . طه: 50.
[12] . تفسیر المیزان: 4، ص 31.
[13] . همان.
[14] . اعلی: 2 – 3.
[15] . ص: 72.
[16] . تفسیر المیزان: 4، ص 31.
[17] . جمعه: 5.
[18] . صف: 5.
اولین کسی باشید که برای “تفسیر المیزان، جلسه 859” دیدگاه میگذارید;