بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین. و الصلاه و السلام علی محمد و آله الطاهرین. و لعن الدائم علی اعدائهم اجمعین الی یوم الدین.
در محضر کافی شریف و روایات نورانی اهلبیت علیهمالسلام هستیم. و روایت شریفی که، بابی که در باب آن دعوی حق و ابطال دعوی باطل را در امر امامت در محضرشان بودیم؛ روایت پنجم بودیم که نیمهکاره ماند.
در روایت پنجم، موضوع اصلی این بود که وقتی که امام حسین علیهالسلام به شهادت رسید و امام سجاد علیهالسلام به مدینه بازگشتند، بالاخره این مسئله پیش آمد که امام حسین علیه السلام با شهادتشان وصیت در امامت ظاهری نداشتند، آشکار نبود. و لذا شبهه پیش آمده بود و ممکن بود که به سمت و سوهای مختلفی دلها میل پیدا بکند. در این مسئله، یک جریانی در این روایت ذکر میشود که محمد بن حنفیه با امام سجاد علیه السلام در یکی از سفرهایی که به مکه بوده برای بیتالله که رفته بودند؛ [ در آنجا حالا خود اینکه این سفر و این ملاقات در مکه بوده، یک دلالتی درونش هست که بعضی میگویند محمد بن حنفیه در زمان شهادت امام حسین علیه السلام شاید فلج بوده، شاید مشکل جسمی داشته را دور میکند. چون اگر نمیتواند سفر بکند، این هم مدتی بعد از آن بوده و سفر کرده است. و حتی یک سفری هم برای محمدبنحنفیه بعدها در زمان یزید ( یا عبدالملک بن مروان ) به شام مطرح میشود. که اینها نشان میدهد که بههرحال جسم اینگونه نبوده که پس فلج درجسم باشد یا کوری مثلاً اذیتکننده شدیدی باشد، یا بیماریای باشد؛ ممکن است بیماری عارضی در آن دوره بوده که مجوزی بوده باشد. حالا این را داخل پرانتز عرض کردیم. ]
که محمدبنحنفیه در این روایت امام سجاد علیه السلام را در مکه میبیند و بعد به حضرت عرض کرد که آقاجان! این مسئلهای را که پدر شما از دنیا رفت و وصیتی در رابطه با جریان وصایت و امامت نداشت. لذا شما معارض نشوید. یعنی بگذارید من که بزرگتر هستم، در اینجا امر امامت را داشته باشم؛ که جلسه گذشته به طور مفصّل عرض کردیم که آیا واقعاً این یک معارضهای از جانب محمدبنحنفیه با امام سجاد علیهالسلام بود یا نه، یک واقعه ای بود که محمد بن حنفیه میخواست شبهات مختلفی را که مطرح بوده، پاسخ بدهد؛ – هم شبهاتی که به نسل جریان امام حسن علیهالسلام، بعضیها مطرح میکردند، و ادعاهایی بوده، و افراد دیگری در حقیقت به عنوان مدعیان در کار بودند، – با این طریق به اصطلاح آشکار بکند که همه مردم باور بکنند که امام سجاد علیه السلام وصیّ و امام است؛ که عرض کردیم حسن نظر، اقتضای این را دارد به اهلبیت علیهمالسلام، که اینگونه نگاه بکنیم.
هرچند خواستند… ؛ ببینید دشمن ما به خصوص نسبت به بعضی از کسانی که مواضعشان کاملاً صریح و شفاف نبوده، خیلی دنبال این بوده است که اینها را از اهلبیت جدا نشان بدهد. این جدایی هم برای آن ها آثار بسیار سوئی ایجاد میکرده و هم برای شیعیان اختلاف و اشکال ایجاد میکرد که ببینند که
مثلاً محمدبنحنفیه، عبداللهبنعباس، عبد اللهبنجعفر و امثال اینها، همراهی کاملی با اهلبیت نداشتند. لذا بسیاری از این نقلها، نقلهایی است که دشمنان ما به کار بردند و تاریخسازی کردند که در تاریخ در حقیقت بتوانند توجیهات خودشان را داشته باشند. در عین اینکه ممکن است مَبدئی هم در وجود این افراد بوده باشد، به اصطلاح یک ضعفهایی بوده باشد که دشمن اینها را توانست از این طریق بیشتر بپروراند، اما در عین حال حسن ظن به اهل بیت علیهمالسلام و مرتبطین با اهل بیت، پرورش یافتگان مکتب اهل بیت، نزدیکان اهلبیت علیهمالسلام، اقتضای به برداشت حمل صحیح را میکند، مگر یقین به خلاف باشد. پس با توجه به اینکه دشمن که دنبال تاریخسازی بوده تا این تفرقه را در تاریخ استفاده بکند، نباید به راحتی به بعضی از مسائل توجه کرد. لذا اگر در اینجا میشود یک حمل صحیحی کرد، آن حمل صحیح را میکنیم.
بنابراین در جلسه گذشته عرض کردیم که محمدبنحنفیه حضرت را در آنجا دیدند و گفتند معارضه را نکنید. بعد حضرت احاله دادند در پاسخ محمد بن حنفیه که عموجان اگر میخواهیم در حقیقت، مسئله روشن شود، نزد حجر الاسود میرویم و در آنجا حجر را به شهادت میگیریم و از حجر استمداد میکنیم که او به زبان بیاید. تا اینجا را در جلسه گذشته بیان کردیم.
عرض هم شد که از جهت سِنّی، محمدبن حنفیه، حداکثر حدود 50 سال داشته است. حالا دوستان نگاه کردند و گفتند که محمدبنحنفیه 16 قمری به دنیا آمده و ۸۱ قمری از دنیا رفته است؛ حدود ۶۵ سال سنش بوده است. سال 61 هجری که امام حسین علیه السلام به شهادت رسیدند، در نتیجه، سن او 45 سال بوده است. حالا بگویید یک سال بعد هم که بوده باشد میشود 46 سال. امام سجاد علیه السلام مثلاً حدوداً 21-22 ساله بودند؛ ۲۱-۲۲ ساله تا ۴۵ ساله، تفاوت سِنّی، اینکه در روایت سن من، قدمت من، قدیمی بودن من، و امثال اینها را استشهاد میکند، میخواهم بگویم تفاوت سن را مثلاً اینگونه نبوده که تصور کنیم محمدبنحنفیه پیرمرد مثلاً حالا ۹۰ ساله هست. اینگونه تصور نکنید که فاصله سنی یک چیزی بوده که نه، ۴۵ سال مثلاً و ۲۱-۲۲ سال؛ که این فاصله سنی بوده است. بعد هم جریان محمد بن حنفیه، عذرهایی که برای نرفتنش به کربلا را ذکر میکنند، گاهی این عذر را که مریض بوده ، گاهی این عذر را که از جانب حضرت ماموریتی داشته که در مدینه بماند که اخبار مدینه را به حضرت برساند. که این هم در روایت آمده در نامه و گفتگوی امام حسین علیهالسلام به آن ذکر شده است. و گاهی هم عدم تکلیف وجوبی که وقتی امام حسین علیهالسلام از مدینه حرکت کردند، اینگونه نبود که به قصد جهاد بخواهند بروند تا اینکه کسانی که آنجا هستند، برایشان واجب بشود که با امام حسین علیهالسلام، همراهی بکنند. بلکه حضرت به قصد اینکه از مدینه خارج بشوند تا اینکه مورد فشار برای بیعت با یزید قرار نگیرند، به مکه بروند. لذا اینگونه نبود که لازم باشد هر کسی که هست همراه با حضرت، اگر به اصطلاح، به عنوان امام نگاه میکردند، حتماً باید همراهش برود؛ تکلیف وجوبی هم نبوده است. جنگ و جهاد هم قرار بر این نبوده که از اول که به مدینه میروند؛ اما بعد از اینکه حضرت میخواهند حرکت بکنند، بعضی از این ها، حالا چه در وقتی که از مکه میخواهند خارج بشوند، چه در وقتی که از مدینه – در بعضی از نقلها – میخواهند خارج بشوند، در آنجا دارد که حضرت فرمودند که پیغمبر را در خواب دیدم و پیغمبر فرمودند که خدای سبحان دوست دارد تو را شهید ببیند و اهل بیتت را هم اسیر ببیند.
بعضی خواستند بگویند که – این جهت، یک جهتی است، ببینید برداشتهای غلط گاهی از این جهت که – بعضی خواستند بگویند که اسماء شهدای کربلا روشن بوده، در آن صحیفه روشنی که بوده برای مسئله، و لذا آنها میدانستند که اسم آنها در این مسئله نیست و حرکت نکردند. این از آن عذرهای بدتر از گناه است که جبر را کاملاً در هر تکلیفی، وارد میکند و از دید جبری نشات میگیرد. در صورتی که نه، این راه ندارد. وظیفه بوده که حالا بروند. ممکن است بروند و شهید هم نشوند. تکلیف در کنار امام بودن و جهاد در راه خدا، اگر جهاد بوده، رفتن قطعی بوده؛ هیچ کسی به صرف اینکه اسم من در شهدا نیست، پس کاری به من ندارند، پس من حرکت نکنم، این جزء تکالیف نبوده، این عذر را که بعضی خواستند نقل بکنند، عذر مقبولی نیست. پس جریان محمدبنحنفیه، نرفتنش به همراه امام حسین علیهالسلام، و ماندنش در مدینه، به همان دو سه عذری که حرکت امام وجوبی نبود که دفاع و جنگ باشد ازابتدا، و بعد هم که جریان امام حسین علیهالسلام درکربلا تبدیل شد به اینکه آنجا در حقیقت جهاد تلقی شد و آنجا اگر کسی بود و نصرت نکرد، آنجا حتماً تخلف کرده است. لذا حضرت فرمودند کسی اینجا نماند. هر کسی از اینجا دور شود که خود حضرت هم به آن کسانی که تازه آنجا بودند، اجازه دادند.
این ظاهرش این است که بعد از حرکت از مکه به سمت کربلا که میرفتند، بوده و در ایّام ذیالحجه بعد از حرکت از مکه بوده یا در وقتی که در مکه بودند.
حالا اینکه آیا محمدبنحنفیه هم به مکه رسید در زمانی که امام در مکه بود که بعضی از نقلها این است که دوباره در مکه، اینها با حضرت ملاقات کردند و بعد از اینکه در مدینه اصرار کردند که نروید، در مکه دوباره عارض حضرت شدند که شما نروید. بعضی از نقلها هم هست که پس ممکن است که اینها به مکه هم آمده باشند؛ چه ابنعباس و چه محمدبنحنفیه.
در پاسخ: عرض کردم بعضی از نقلها که آمده که نسبت به بعدها هم مثلاً از امام صادق علیه السلام گاهی سوالاتی کردند که آیا مثلاً دنیا باعث شد که بعضی از اینها نیایند، حتی نسبت به محمد بن حنفیه؛ حضرت زبان نفی ندارند. هرچند زبان اثبات هم در آن نیست. که آدم بتواند از آن اثبات مسئله را بفهمد. اما قطعاً آدم میتواند احساس بکند یک وجه بالاخره ضعفی بوده که آن وجه ضعف، هرچند ممکن است تمرّد و عصیان نبوده است، اما یک وجه ضعفی بوده که اینها همراه نبودند. یعنی یک کمالی را از دست دادند حتماً در نبودن و همراهی. ممکن است عصیان هم نکردند، چون وجوبی از همان ابتدا که حرکت بوده، نبوده است. اما فضیلتی را از دست دادند. لذا کسان دیگری این فضیلت را به دست آوردند. و اینها آن فضیلت را به دست نیاوردند. این مختصر است راجع به مسئله که البته تفصیل مسئله جا دارد و شده و کارشده. رجوع هم امکانپذیر است. اما این مختصرش که ترسیم محمدبنحنفیه و توجیه اینکه حالا بالاخره اینجا این کلام را آورده، به نظر بنده بهترین وجه این است که این توجیه را بایستی بکنیم که همین که محمدبنحنفیه میخواسته مقام امام سجاد علیهالسلام آشکاربشود. علامه مجلسی هم همین را فرمودهاند. این هم خلاصه، برداشتی است که به عنوان حمل بر بهترین وجه و با توجه به اینکه اینها آخر روایت هم معلوم میشود، نشان میدهد که این وجه، وجه پسندیدهتری است. هرچند با آن قرائن و شواهد دیگر ممکن است کسی بتواند بر وجههای دیگری هم حمل بکند. اما وجه اولی و پسندیدهتر، این وجه است.
خیلیها در حقیقت دنبال عَلَم کردن، یعنی از جانب حاکمیت، این بوده که دیگران را عَلَم بکنند. مثل محمدبنحنفیه را در مقابل امام سجاد علیهالسلام عَلَم بکنند. بعضی از فرزندان امام حسن را در مقابل امام سجاد علیهالسلام عَلَم بکنند. بعضی از ضعفای شیعه هم به عنوان شیخوخیت، اینها را که میدیدند سراغ اینها میرفتند.
الان را نگاه نکنید که همه چیز واضح است و سلسله روشن است، سلسله ائمه معلوم است. در آن زمان اینگونه نبوده و اینقدر آشکار نبوده، پنهان بوده. لذا خیلیها به اِشکال میافتادند؛ نقل این جریان و اظهار این مسئله باعث شد خبر پخش بشود. وقتی خبر پخش میشد همه به امامت امام سجاد علیهالسلام که محمدبنحنفیه هم احتجاج کرد و امام سجاد این احتجاج او را به گونهای مطرح کرد که محمد بن حنفیه هم ولایت امام سجاد علیهالسلام را پذیرفت. این دیگر بحث سکوت نیست. یک جا هست، فرد ساکت است. یا فرد، به افراد میگوید. اما یک جا هست یک جریانی را عَلَم میکند و این پخش میشود و وقتی پخش شد، دیگر، خود به خود تثبیت ولایت امام سجاد علیهالسلام را به دنبال داشته است. این وجه، وجه پسندیدهتری است.
درپاسخ: نه، این جریان پخش شده. چون آنجا هم که دارد، ببینید راوی در حقیقت میفرماید…، مانند این میماند که گاهی واقعه، نقلش وجود دارد، اما وقتی از طریق امام باقر علیهالسلام، نقلش پخش میشود بعداً، آن نقل صحیح را معلوم میکند. یعنی خود این واقعه را هم نقلهای مختلفی ممکن است افراد مختلف از آن بکنند. این جریان برای آن است که بعد دارد یک نقل صحیحی از واقعه را حضرت بیان میکند که اینگونه بوده. اما این نقل بوده، این جریان پیچید. لذا در پایانش دارد که و هو یتولی علی بن الحسین. دیگراین یتولی یعنی در حقیقت آشکار بود. یعنی این ولایت امام سجاد علیهالسلام رو پذیرفت که این پذیرفتنِ در آن موقع است. غیر از اینکه تا سال ۸۱ که البته دوران امام سجاد علیهالسلام بازهم بوده.
در پاسخ: این حسنظن را ما در جریان کربلا هم عرضمان این است که کسانی که در کربلا حاضر نبودند، یک فوزی را از دست دادند. اما آیا مقاماتشان، مقامات صالح و کمال بالا نداشتند؟! چرا؛ ممکن است کسانی مکلف به جریان کربلا نشدند؛ حالا چه ماموریتی از جانب امام داشتند، چه نه، در وقت وجوب، اینها در آنجا حاضر نبودند، به هرجهتی که، جای دیگری بودند که ندای واجب برایشان ایجاد نشده باشد. بسیارداریم که در حقیقت مشکلاتی داشتند، نبودند. بعداً آنجایی که در کربلا رسید، وجوب محقق شد. اما کسانی که این ندا به آنها نرسید، دلیل بر این نیست که آدمهای ضعیفی باشند؛ نه، دلیل بر این نیست. کسی عمداً ترک بکند یک واجبی را، آن ضعف ممکن است در جای دیگری، برایش بروز داشته باشد.
چنانچه نسبت به آن شخص ولاییای که درآن زمان امیر مومنان علیهالسلام در جنگ جمل حاضر نبود، آنجا وقتی جنگ جمل تمام شد، این شخص – اسمش را نمیآوریم – در مسجد کوفه خدمت امیرمومنان علیهالسلام آمد، حضرت به این شخص رو نمیکرد. و حضرت رویش را به سمت افراد دیگر میبرد. این شخص ولایی خلاصه ناراحت شد، عرض کرد آقا من آمدم سلام عرض بکنم. حضرت فرمود تو چرا در جنگ جمل غائب بودی؟! این عتاب است. این معلوم میشود نبودنش وظیفه بوده که باشد و نبوده. عرض کرد که آقاجان، شما بعد از این به شمشیر من احتیاج پیدا میکنید. این شمشیر، خودش را نشان میدهد. بعد در جنگ صفین و نهروان هم ظاهراً بوده و شجاع هم بوده. و این شخص بیانش این بود که شما به شمشیر من احتیاج پیدا میکنید. یعنی آدم به امامش بگوید که مثل اینکه شما به من احتیاج پیدا میکنید و من خودم را نشان خواهم داد. مانند اینکه ما طلبهها به امام زمان بگوییم آقاجان، شما به ما احتیاج پیدا میکنید. این بیان بسیار زشت است، بسیار بد است. یعنی به نظر من اگر این نقل صحیح باشد، این کلام، از نبودنش در جمل، بدتر است؛ اگر این نقل درست باشد.
البته این شخص در کربلا محروم شد. نبود به هر دلیلی. حالا یا زندان بود، یا در حقیقت شک برایش ایجاد شد. به هر دلیلی، یا منعی برایش در رفتن ایجاد شد. نمیدانیم و نمیتوانیم هم …؛ چون آدم ولایی عظیمی بود و متنفّذ بود. البته در توابین هم شهید شد. اما در عین اینکه در توابین هم شهید شد، توابین کجا و جریان کربلا کجا. آن را میتوانیم بگوییم اینجا که این عمل و محرومیتش نتیجه آن عدم حضورش و به خصوص آن کلامش اگر تاریخ صحیح باشد؛ لذا چون شخص ولایی است، اسمش را نمیآوریم و امکان دارد در مسائل تاریخی، علیه این اشخاص ولایی، گاهی سندسازیهایی شده باشد؛ ما نمیدانیم. چون نمیدانیم، سعی میکنیم که به خاطر حفظِ آن شخصیتها، سوءظن نسبت به آنها در ذهنمان ایجاد نشود. ولی به صورت کلی میتوانیم از این مسئله، عبرت بگیریم که چنین سنّتی در نظام الهی وجود دارد.
خیلی از بحث دور نشویم اگر در سوالات هستید، تا این بحث به نتیجه برسد.
روایت بعدی هم بسیار جالب است.
در پاسخ: بنا شده که اسمی گفته نشود. در جریان کربلا، آن کسانی که امکان داشت باشند، وقتی نبودند، آن البته نشاندهنده یک اختلالِ در سابقشان است. اما نه اینکه هرکسی نبوده؛ کلیت ندارد. آن کسانی که امکانش را داشتند که باشند و نبودند، حتماً یک اختلال است. مانند اینکه خیلیها اصلاً به دنیا نیامده بودند که نبودند؛ این که اختلال نیست. عرض کردیم امکانش بوده باشد و نبودند. یا یک عدهای در زندان بودند. ممکن است این با زندان بودن، چه میتوانست بکند. این نشان از اختلال نیست. البته کسی ممکن است بگوید این زندان بودنش مانعی بوده برای اینکه نرسد؛ ما نمیدانیم. لذا خدای سبحان در نظام تُبلَی السَّرائِر نسبت به مومنین بسیار دقیق است. یعنی حق ندارد انسان به طوری قضاوت بکند در این نگاه الهی، که در حقیقت بتواند این اختلالها را نسبت به مومن اینگونه ببیند؛ حق نداریم. تا جایی که واضح باشد یا امام معصوم فرموده باشد یا انسان با چشم چیزی را دیده باشد که قابل تخطئه نباشد. اما نسبت به مومنین، حق نداریم که نگاهمان، بهخصوص با توجه به اینکه یقین داریم که دشمنان بسیار دنبال سندسازی، صحنهسازی، تحلیل غلط و خراب کردن مومنین بودند. حواسمان باید باشد که نسبت به مومنین، خیلی سریع رمی نکنیم؛ چه نسبت به تاریخ، چه نسبت به امروز. نسبت به امروز هم همینگونه است نسبت به مومنین. این یک سنت الهی است که اگر کسی این کار را بکند، به سرعت خودش مبتلا خواهد شد.
قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ علیهالسلام وَ كَانَ الْكَلَامُ بَيْنَهُمَا بِمَكَّةَ فَانْطَلَقَا حَتَّى أَتَيَا الْحَجَرَ الْأَسْوَدَ [1]
وقتی که اینها در محضر حجرالاسود آمدند. حجرالاسود چیست؟ ملاحظه بفرمایید ما سه سنگ بهشتی طبق روایات در دنیا داریم. یکی حجرالاسود است. یکی، آن سنگی است که مقام ابراهیم است که پای ابراهیم در او قرار گرفته است و یکی، آن سنگ بنی اسرائیل و حجر موسی است که «فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَيْنًا»[2] حالا این سه مورد، بسیار در روایت بیان شده است. بعضی روایات دیگر هم، نقلهایی را به عنوان اضافه دارند که ممکن است صخره بیتالمقدس، از آن جمله باشد. یا مثلاً نه فقط به عنوان سنگ، که به عنوان اشیاء بهشتی مثل عصای موسی هم به عنوان یک عصای بهشتی که یک تکه از درخت بهشتی بوده است. اینکه خود این اشیاء بهشتی با توجه به اینکه همه اشیائی که در عالم هستند، «وَ اِن مِن شَیءِ اِلّا عِندَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلّا بِقَدَرِ مَعلُوم»[3] ؛ همه از خزائن غیب الهی نازل شدند، همه از آنجا آمدند، این یک بحث است نسبت به کلیت همه موجودات. اما اختصاص این چند موجود به عنوان ویژه که اینها از بهشت نازل شدند، یک اختصاص است غیر از آن آیه مذکور. که اینها نشان میدهد طور آمدنشان یک طور ویژه است که حاجب و حجاب در رابطه با این نزول، نسبت به اینها محقّق نشده. که در آن اشیاء دیگر، حاجب و حجاب ایجاد شده. و لذا انسان نسبت به آنها و ارتباط با آنها، به سرعت به عنوان یک آیه منتقل نمیشود، با تامّل منتقل میشود. اما اینها، آثار وجودیشان و حقایقشان به گونهای است که انسان را به سرعت منتقل میکنند به آن حقیقتی که از آنجا آمدند. لذا اینها هم به دنیا آمدند، اما سرعتِ طیِّ آن اسبابی که حاجب میشود، در اینها مانند بقیه اشیاء نیست. یا قدرت انتقالشان نسبت به عالم غیب و عالم جنّت و آن نظام میثاق الهی در وجود آنها شدید است که آثارش است. حالا این مقدار بحث را ما به عنوان نکته اولیه عرض میکنیم.
در این صورت، حجرالاسود در بین روایاتی که در رابطه با حجرالاسود آمده که از ملائکه اعظم الهی بود که وقتی پیمان میثاق بر ربوبیت و میثاق بر رسالت و میثاق بر وصایت از ملائکه اعظم الهی گرفته میشد، اولین مَلَکی بود که این میثاق را اقرار کرد و این میثاق را که اقرار کرد، – اقرار یعنی وجودش این را شهادت میدهد. – چون آنجا زبان، زبان بیرونی اعتباری نیست. بلکه زبان، زبان وجودی است که این اقرار را پذیرفت. سعه این را داشت، این قدرت ارتباط را داشت. لذا این حجرالاسود همراه حضرت آدم سلاماللهعلیه در بهشت بود و وقتی که حجرالاسود آدم سلامالله را، یاد پیمان میانداخت؛ – یاد آن پیمان میثاق ربوبیت و ولایت و وصایت میانداخت. و وقتی آدم به زمین هبوط کرد، حجرالاسود با حضرت آدم به زمین آمد تا یادآور و مذکّر آن پیمان باشد. پس اساس حجرالاسود، طبق روایاتی که بیان شده، مانند این نصوص که میفرماید
أن اللّه تعالى لما أخذ من ابن آدم الميثاق له بالربوبية، و لمحمد صلی الله علیه و آله و سلم بالنبوة، و لاوصيائه بالامامة جعل تلك المواثيق وديعة عند الحجر و كان ملكا عظيم الشأن و كان شديد المحبة لمحمد و آله صلى اللّه علیه و آِه و سلم، ثم جعله فى صورة درة بيضاء و وضعه فى ذلك المكان و أمر الخلق باتيانه و تجديد العهد و الميثاق عنده و هو يجيء يوم القيامة و له لسان ناطق و عين ناظرة يشهد لكل من وافاه الى ذلك المكان و حفظ الميثاق.[4]
این ودیعه و وثیقه نزد حجرالاسود قرار گرفت. حجرالاسود ملک عظیمالشانی بود. این را به صورت یک سنگ سفیدی قرار داد، که این صورتدهی آن حقیقت است. یعنی همه اشیاء نازل شدند. اما گاهی یک چیزی صورت یک حقیقت است. که این دُرّه بیضاء بودن، صورت آن حقیقت است.
و وضعه فى ذلك المكان و أمر الخلق باتيانه و تجديد العهد و الميثاق عنده [5]
مکانی که الآن در بیت قرارداده شده؛ یعنی کسی که به حجرالاسود میرسد، حالا یا استلام حجر برایش امکانپذیر باشد که مستحب است با دست راست بر حجر بکشد، و یا اینکه اگر امکان استلام نیست از کنار رکن حجر که دارد عبور میکند دست راستش را به عنوان تکبیر، یا دو دستش را با تکبیر و تجدید عهد، هر طوافی و هر شوطی که دارد انجام میدهد، این دست را بلند بکند و تکبیر بگوید. و این تکبیر یعنی همان استلام، که امکانپذیر نمیشود، بیعت محسوب میشود. یعنی یک بیعت است با میثاق بر ربوبیت، میثاق بر رسالت و میثاق بر امامت. این میثاق است. حالا اگر ما از اینجا دستمان نمیرسد، در روایاتی که دارد که نزدیکترین جا… ؛ میدانید که قبله ما، قبله ایران، خلاصه یکی از محاسنش این است که جایی که ایران قرار گرفته، روبروی مقام ابراهیم است. یعنی از طریق مقام ابراهیم، قبله ما به سمت کعبه محقق میشود از جهت ایران. یعنی وقتی ما اینجا رو به کعبه ایستادیم، از طریق مقام ابراهیم به کعبه متصل میشویم. حالا دیگر محاسبه کنید حجرالاسود در موطن آن رکن بعدی است. با این نگاه میتوانیم حواسمان را جمع کنیم. بیعتمان را با حجر هم به همین عنوان …، هرچقدر انسان راهش دورتر باشد …، من در زیارت میگویم زیارت عنبُعد، وقتی که تبدیل میشود به اینکه امام غائبش مثل شاهد است، وقتی انسان نمیتواند دست بر قبر مبارک بگذارد، و بعد نمیتوانیم در دیوارها، یا هر جا که نزدیکتر است، دست بگذاریم، بر سینه میگذاریم و این سینه در حقیقت، خانه اهل بیت و محبت است. حقیقت محبت در اینجا است. این دست راست بر سینه گذاشتن همان بیعت و یادآوری است. اینجا هم که این شدیدالمحبه است و جای محبت هم قلب است. گاهی دست راستمان را سلام بر حجر بدهیم. به نیت استلام حجر، دست را بر سینه بگذاریم. اینها بدعت نیست. نمیخواهم بگویم به عنوان ورود یک امر عبادی، این کار را بکنیم. دقت میفرمایید؟! امر روایی نیست. به عنوان یک تنذیر، استفاده و استحسان، که برای انسان یادآوری بشود، بتواند رابطه برقرار بکند، اینها بُعدی ندارد. قابل این هست که انسان در ذهنش اینها را مرور بکند؛ نه به عنوان اعمال عبادی که نعوذبالله بدعت محسوب بشود. این حجرالاسود است که همه میثاق بر ربوبیت و رسالت و امامت در آن هست و لذا اگر کسی او را استلام کرد، در روز قیامت شهادت میدهد که این تجدید بیعت کرد. این ” شهادت میدهد که تجدید بیعت کرد “، یعنی اثر ویژهای در این هست که هر چقدر انسان توجه بیشتری داشته باشد، این اثرگذاری در رابطه با میثاق ربوبیت و رسالت و امامت، از طریق این به انسان منتقل میشود. لذا اگر نزدیک شد از نزدیک، اگر از نزدیک نشد از راه محبت از راه دور. همین امکان پذیر است که یادآور این حجر، شدت شوق به اینکه دوست دارد استلام حجر را داشته باشد، با کسی که این حال و توجه را ندارد، تفاوت میکند. انسانی که شائق است اثرش هست. لذا او شاهد است و شهادت میدهد. لذا در دنیا شاهد است، آنجا در آخرت شهادت میدهد. دراینجا تحمل شهادت میکند. ملک اعظم است. زنده است. بُعد دارد، گویاست. در آنجا جزء چیزهایی است که سخن میگوید. حرف میزند و شهادت میدهد.
و هو يجيء يوم القيامة و له لسان ناطق و عين ناظرة يشهد لكل من وافاه الى ذلك المكان و حفظ الميثاق.[6]
زبان گویا دارد. چشم بینا دارد. هر کسی رفته باشد و او را استلام کرده باشد شهادت میدهد بر این تجدید بیعت بر میثاق ربوبیت و رسالت و وصایت. آن شهادت بر میثاقی را که همه انسانها درعالم ذر دادند، مذکر و یادآور آن است. لذا حج واجب میشود تا آن تذکر و میثاق دوباره زنده بشود.
در پاسخ: روایات دارد که این سنگ چه مراحلی را طی کرد از زمانی که با آدم سلاماللهعلیه آمد و بعد در آنجا قرارگرفت، و بعد چند بار دزدیده شد، و بعد با پتک چند نفر، چندین بار حمله کردند که آن را از بین ببرند، شکستند و خُرد کردند. سرگذشتش که دوباره اینها را چگونه به هم چسباندند. گناهان بعضی کسانی که استلام کردند، کمکم این سفیدی را به سیاهی تبدیل کرد. یا آتشسوزی که در بیتالله ایجاد شده. حالا در باب اینها وقایع بسیاری نقل شده؛ حالا ما خواستیم به نحو عبوری، از مسئله عبور کنیم و این مقالاتی که در مورد حجرالاسود بیان شده و نوشته شده، ببینید. برای اینکه شوق و ذوق و علاقهمان نسبت به حجر هم زیاد بشود، به این ملک عظیمالشانی که حافظ میثاق است. این حافظ المیثاق بودنش یک ویژگی است؛ شدیدالمحبة است نسبت به پیغمبر و اهلبیتش. بسیار زیباست. یعنی از این جهت، انسان یک محبت ویژه نسبت به حجرالاسود و یک حال اشتیاق نسبت به رفتن به حج، داشته باشد؛ که ازجمله آن، همین دیدن و استلام حجرالاسود برایش باشد.
در پاسخ: عرض کردم این یک بحث زیبایی دارد. بله، در زمان ظهور دارد که جبرئیل اولین کسی است که برای بیعتکننده به صورت پرنده ظاهر میشود. منتها کسانی که میبینند، مییابند که این، جبرئیل است. این بسیار متفاوت است تا آنجایی که فقط یک پرنده ببینند. پرنده بسیار است، اما پرندهای که به عنوان اولین بیعتکننده، وقتی میآید، با امام زمان عجل الله فرجهالشریف در کنار بیتالله بیعت میکند، که مردم مییابند این، جبرئیل است و به واسطه بیعت جبرئیل با امام زمان، بسیاری از شکوک از دلها زائل میشود. یعنی خود این دیدن، یک هدایتگری است؛ نه فقط یک رویت ساده. مثل اینکه ببینند به طوراتفاقی یک پرندهای آمد و بیعت کرد و رفت. نه، مییابند که این جبرئیل است؛ میفهمند و این مشاهده در هدایتگری، تاثیر میگذارد. غیر از پرنده بودن پرنده های دیگر است. این سنگ هم از همین سنخ است. لذا دست کسی که استلام میکند، هرچقدر معرفت به این سنگ و میثاق بودن این سنگ و حافظ بودنِ نسبت به این سنگ، داشته باشد تاثیر بیشتری در وجود میگذارد. هرچند اگر نداند هم، بیتاثیر نیست. عناد نداشته باشد، محبت داشته باشد. ولی نداند، بیتاثیر نیست. ولی هر چه معرفتی بیشتر باشد، اثر بیشتری میگذارد.
بنابراین اینها آمدند پیش این سنگی که این نگاه را داشتند. امام دارد هم جریان امامتش را تثبیت میکند، هم جریان حجرالاسود را به عنوان یک حقیقت عظیمالشأن در اینجا دارد آشکار میکند؛ که اینها نزد حجر بیایند. میتوانستند با گفتگو همین مسئله را حل بکنند و شواهد دیگری ارائه بکنند. اما ارجاع به این، خود یک نقطه هدایتگر و
سنّتگذاری است برای هدایتهای بعدی. آنها نزد حجر میآیند؛ آنجا دارد:
فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ لِمُحَمَّدِ بْنِ الْحَنَفِيَّةِ ابْدَأْ أَنْتَ فَابْتَهِلْ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ [7]
تو آغاز کن. چون اگر امام سجاد علیهالسلام آغاز میکرد، حل میشد، دیگر آنقدر صحنه، هیجانانگیز نمیشد؛ دیگر تمام شده بود. محمدبنحنفیه شاید وقتی میدید که او شهادت داد، اصلاً دیگر او کاری انجام نمیداد. اما اینکه حضرت میخواهد و او هم انجام میدهد؛ او هم نگفت شما اول انجام بده. حالا جریان سَحَره موسی با موسی نیست که سحره تعارف کردند. حضرت موسی گفت نه، شما اول بیندازید. اینجا دارد که حضرت گفتند اِبدَا؛ این خود ابدا انت فابتهل، هم تکریم محمدبنحنفیه است که بزرگتر بوده. هم برای این احتجاج لازم بود که محمد بن حنفیه ابتدا آغاز کند تا معلوم شود پاسخ او داده نمیشود تا پاسخ بعدی، مسئله را هیجانانگیزتر و معلومتر بکند.
فَابْتَهِلْ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ سَلْهُ أَنْ يُنْطِقَ لَكَ الْحَجَرَ [8]
این ابتهال و ناله و در تقاضای به سوی خدا را، از خدا بخواه. ببینید چقدر زبان، توحیدی است. نمیخواهد دوباره حجر را درمقابل خدا حَکم قرار دهد که حجر حَکَم باشد. میگوید ازخدا بخواه که خدا حجر را به زبان در بیاورد.
ثُمَّ سَلْ فَابْتَهَلَ مُحَمَّدٌ فِي الدُّعَاءِ وَ سَأَلَ اللَّهَ ثُمَّ دَعَا الْحَجَرَ [9]
پس بعد از اینکه این را خواستی، از سنگ سوال کن. مستقیم نمیگوید که از سنگ سوال کن. نه، این ابتهال و اینکه از خدا بخواهی این را به نطق در بیاورد، بعد از سنگ سوال کن. یعنی به او یاد داد. یعنی همین جا هم خود محمدبنحنفیه از امام سجاد علیهالسلام دارد یاد میگیرد که چه کار بکند. نمیگوید خودم بلد هستم و نمیخواهد به من یاد بدهید. خود این نشان میدهد که محمدبنحنفیه نسبت به امام سجاد علیهالسلام تابعیت داشته که این جوان وقتی که میگوید این کار را بکنید و آن کار را بکنید،نمیگوید این حرفها چیست که به بزرگترتان دارید میگویید و راه نشان میدهید؛ من که خودم بلد هستم. نه، کاملاً همان را هم به دنبال دارد. پس ابتهال کرد، از خدا هم خواست. میدانست که اینها راه را بلد هستند.
فَلَمْ يُجِبْهُ فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ ع يَا عَمِّ لَوْ كُنْتَ وَصِيّاً وَ إِمَاماً لَأَجَابَكَ [10]
سنگ جوابی به او نداد. او هم قبول میکند. ببینید در تمام اینها یک چیز مشترک هست و آن اینکه نمیگوید سنگ چرا حرف بزند؛ به خاطر اینکه خودش را تبرئه بکند. بخواهد خودش را تبرئه بکند هزار دلیل میآورد. چه کسی گفته که سنگ حرف بزند. او هم میدانست که چیزی که امام سجاد علیه السلام دارد میگوید درست است.
قَالَ لَهُ مُحَمَّدٌ فَادْعُ اللَّهَ أَنْتَ يَا ابْنَ أَخِي وَ سَلْهُ [11]
حالا تو بخواه. او هم نمیگوید چگونه بخواه. میگوید از او سوال کن. ابتهل و … . راه نشان نمیدهد. چون میداند اینها خودشان راه بلد هستند.
فَدَعَا اللَّهَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ ع بِمَا أَرَادَ ثُمَّ قَالَ [12]
امام هم سنگ را معرفی میکنند.
أَسْأَلُكَ بِالَّذِي جَعَلَ فِيكَ مِيثَاقَ الْأَنْبِيَاءِ وَ مِيثَاقَ الْأَوْصِيَاءِ وَ مِيثَاقَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ [13]
این جعل فیک خیلی حرف است. خدا قرار داده است در تو میثاق همه انبیاء و میثاق همه اوصیاء و میثاق همه مردم را. خیلی حرف است. یعنی این حامل این میثاق است. اگر انسان حجر را به عنوان حامل این میثاق ببیند، یکی از راههایی میشود که به سوی خدا در مذکریت این میثاق و تجدید عهد با این میثاق و …. ؛ بعد هم وقتی میگویند تکبیر بگو، وقتی از کنار آن عبور میکنی، با این اشتیاق که او میثاق همه عالم نسبت به خدا و انبیاء و اوصیاء است و از وجود او به ما میرسد. یک وساطتی در مذکریت و هدایت این میثاق هست. اینها چقدر زیباست؛ محسوس کردن معانی. در دین به ما یاد میدهند که چگونه باید حقایق و معانی را محسوس کرد. اینکه این وعاء میثاق است، مثلاً
وقتی موسی علیهالسلام با قومش از دریا عبور کردند، تا قوم موسی دیدند که اینها یک الهه محسوس مادی دارند، گفتند ما چشممان این را میبیند، این را برای ما قرار بده.
اینجا دارد میگوید که من محسوس برای شما قرار میدهم. اما این محسوسها مذکر میثاق هستند که شما را به خدا برسانند، نه خدا. پس محسوس بودن این مواثیق برای این است که انسان تقاضای محسوس دارد و اشتیاق به محسوس دارد. حرکتش باید از محسوس آغاز بشود. اما اینجا خدا کاری کرده که این میثاق محسوس بشود در این سنگ. تا از این طریق، آن انتقال به میثاق صورت بگیرد؛ نه توقف در سنگ، بلکه انتقال از این طریق. چقدر اینها زیباست؛ ما بلد باشیم یاد بگیریم چگونه صور و حقایق و معانی را صورت بدهیم در نظام مادی. اینها مدل هایش است.
لَمَّا أَخْبَرْتَنَا مَنِ الْوَصِيُّ وَ الْإِمَامُ بَعْدَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ ع [14]
وصی بعد را تو بگو. اگر این باور در انسان باشد که این سنگ معرفتش به تمام انبیاء و به تمام اوصیاء هست، معرفت دارد که برای امام سجاد علیه السلام، این معرفت را به نطق میآورد. فقط یک گفتن زبانی الفاظ نیست که ضبط صوت را روشن کند بگوید امام بعد، علی بنالحسین است. ضبط صوت نیست. این میثاق حامل است. ظرف و وعاء در آنجا، وعاء وجودی است، نه وعاء اعتباری؛ که این، نوشتهای باشد در یک ورق که آن ورق از این نوشته بیخبر باشد. وعاء وجودی است؛ یعنی ظرفیت شهادت بر این میثاق در این سنگ و حجر به عنوان ملک اعظم الهی است. که این سنگ بین ملائکه به عنوان وعاء میثاق معروف شده است. شأن این ملک، وعاء میثاق بودن و مذکر میثاق بودن است. این، شان این ملک است، فعل این ملک است که به صورت مادی و محسوس هم در آمده است.
نمیدانم توانستم بالاخره اشتیاق وجودتان را به این حجرالاسود با بیان، زیاد بکنم که علاقمند بشویم به آن به عنوان یک مذکر میثاق و حاوی و حامل میثاق؛ همین قدر علاقه در وجودمان شکل بگیرد.
قَالَ فَتَحَرَّكَ الْحَجَرُ حَتَّى كَادَ أَنْ يَزُولَ عَنْ مَوْضِعِهِ [15]
سنگ تکانی خورد. در مقابل امامی قرار گرفته که این به سوی او مذکر است. حالا در مقابل این امام قرار گرفته. این، همه وجودش و شرافتش به این است که مذکر به این امام است. حالا در مقابل امام قرار گرفته. این ” کاد ان یزول ” همان است که ” لو انزلنا هذا القرآن علی جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیة الله. ان منها لما یهبط من خشیة الله “. که بعضی قلبها آنقدر سخت میشود. اما سنگ با همه سختیاش، از خشیت الهی میافتد. اینجا دارد که در مقابل امام که قرار گرفت، کاد ان یزول، میخواست ساقط بشود، بیفتد، کأنّ در مقابل امام میخواست به سجده بیفتد. جعله دکّا در جریان حضرت موسی داریم. کأنّ میخواست دک بشود. ببینید اینها چقدر با هم مرتبط هستند و چقدر زیباست. یعنی موضع این تا جایی بود که امام مقابلش نیست، مردم را به امام هدایت میکند. اما در مقابل امام هیچ چیزی نیست. منتها اینجا چون هدایتگری دارد، میخواهد در حقیقت هدایتگر باشد، میماند تا هدایتگریاش را نشان بدهد. چقدر زیباست. حالا آن وقت آن جریانی که پیش میآید تا جریان بازسازی کعبه را که دارند انجام میدهند، بعد پیغمبر میرسد،
حجر را پیغمبر در آنجا رجوع میکنند که چگونه این را در سر جای خودش قرار بدهند؛ تدبیر الهی؛ بعد در آنجا پیغمبر بیان میکند از هر قومی، یک طرف این کساء را بگیرند. بعد خود پیغمبر بلند کردند و سر جایش گذاشتند. اینها همه حقایق عظیمی است که نباید با نگاه اعتباری و ساده به آنها نگریست.
ثُمَّ أَنْطَقَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِلِسَانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ فَقَالَ اللَّهُمَّ [16]
این اللهم قسم است. یعنی نشان میدهد که در اینجا بحث قسم مطرح است.
إِنَّ الْوَصِيَّةَ وَ الْإِمَامَةَ بَعْدَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ ع إِلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَ ابْنِ فَاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ ص قَالَ فَانْصَرَفَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ وَ هُوَ يَتَوَلَّى عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ ع.
– عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عِيسَى عَنْ حَرِيزٍ عَنْ زُرَارَةَ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع مِثْلَهُ. [17]
[از راه دور، سلام همه ما به این حجرالاسودی که اینقدر ولایی است. از راه دور استلام این حجر را با تمام شکر میکنیم و بوسه بر این حجر میزنیم. انشاءالله قسمت و روزیمان بشود.]
وقتی محمدبن حنفیه از این جریان برگشتند، آن تولّیاش را نسبت به امام سجاد و قبول امامتش را نسبت به امام سجاد علیه السلام دیگر قطعی شد. علیبنالحسین این ولایت را داشت.
در پاسخ: نگفتیم درخواست معجزه خوب نیست. گفتیم درخواست معجزه اگر باشد، طبق آیات الهی و سنّت الهی، اگر معجزه اجابت بشود، یعنی معجزهای که پس از درخواست باشد، اگر اجابت نشود، عقاب شدید دارد. اگر معجزه ابتدایی باشد که از جانب انبیاء میآمد، تخلف میکردند عذاب قطعی نبود. اما معجزهای را که مردم خودشان درخواست میکردند، چه آنهایی که غیر مومن بودند – کفار ، تقاضای معجزه میکردند و معجزه میآمد، – اگر آن معجزه را تبعیت نمیکردند عذاب به دنبالش داشت. مثل ناقه صالحی را که تقاضا کردند، وقتی ناقه از کوه آمد به تقاضای خود آنها بود که از این کوه بیاید، ناقه باشد، فصیل داشته باشد؛ همه اینها، وقتی ناقه را پِی کردند، بدون اینکه آن نبیّ تقاضای عذاب بکند، بر قوم صالح عذاب نازل شد.
در مورد حواریون، آنجا دارد که وقتی از خدای سبحان خواستند “اَنزِل علینا مائده” که زبانش را البته عیسی علیهالسلام تغییر داد، آنها گفتند که یک چیزی بیاور ما بخوریم که قطع پیدا کنیم. إِذْ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ قَالَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ﴿112﴾ قَالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا وَ نَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنَا وَ نَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ الشَّاهِدِينَ ﴿113﴾[18]
اینجا دارد که یک موقع هست که من میخواهم باور بکنم؛ باور من اگر به آنجا رسید که از حضرت بخواهم که از حجر این تقاضا را بکند، اگر یک موقع برای ایمان بقیه باشد، اشکالی ندارد که برای اینکه آشکار بشود. اما یک موقع هست من خودم از این راه بخواهم ایمان پیدا بکنم، این نشان میدهد که آن نظام استدلال و بیان و نظام علمی و معرفتی برای ما محقق نشده. آن یعنی نقص در کمال است. اگر به ما گفتند بپرسید، آنجا اشکالی ندارد. این علائم را به عنوان علائم امامت قرار دادند. اشکالی ندارد. این معجزه به عنوان همان علامت امامت است.
مرحوم علامه اینجا خیلی ناراحت میشود که این، چه تقاضایی بوده. حواریونی که مدتی با عیسی بودند، برگزیدگان بودند. نوع طلبشان ببینید چه چیزی است؟!
حضرت فرمودند این تقاضای خوبی نیست. بترسید از خدا. بعد بدترش کردند. قالوا نرید ان ناکل منها و تطمئن. گفتند میخواهیم بخوریم تا مطمئن بشویم. یعنی راه اطمینان را خوردن قرار دادند؛ – محسوسترین، آن هم نازلترین مرتبه – . این کسی که حواری عیسی است و این همه کمال از عیسی دیده، میگوید من چه زمانی مطمئن میشوم؟ وقتی بخورم و این مائده در دهانم چشیده بشود. این بسیار نازل است. و نعلم ان قد صدقتنا… بعد از آن، علم پیدا کنیم و به بقیه هم ما شهادت میدهیم که بله ما خوردیم، باور کردیم، شما هم ایمان بیاورید.
آنجا دارد که عیسی نمیپرسید. خدای سبحان فرمود بپرس. بعد که شروع کرد به تقاضا کردن، اینگونه تقاضا کرد، دیگر مثل حرف آنها بیان نکرد. اللهم ربنا؛ میگویند یکبار در قرآن، اینگونه آمده است. این ادب یکبار آمده است.
قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ اللَّهُمَّ رَبَّنَا أَنْزِلْ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِيداً لِأَوَّلِنَا وَ آخِرِنَا وَ آيَةً مِنْكَ وَ ارْزُقْنَا وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ ﴿114﴾[19]
خدایا یک مائدهای به ما بده، که اینگونه باشد؛ – نوع تقاضا متفاوت شد – آن هم نمیگوید بخورید. میخواهد خوردن آنها را هم بگوید بعد از گفتن مقدمات. به ما رزق بده. ببینید مسئله چقدر متفاوت شد. آنها گفتند بده بخوریم تا باور کنیم.
خدایا اگر ندهی … ؛ ما گاهی در دعاهایمان اینگونه عمل میکنیم.
بعد آنجا دارد:
قَالَ اللَّهُ إِنِّي مُنَزِّلُهَا عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذَاباً لاَ أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ الْعَالَمِينَ﴿115﴾[20]
من این را نازل میکنم، اگر بعد از آن کسی کفر ورزید؛ این همه کافر در عالم؛ میگوید اینهایی که اینها را تقاضا کردند، یعنی حواریون، اگر بعد از اینکه این آمد کفر بورزند، معلوم هم نیست این کفر کفر اعتقادی باشد، ممکن است کفر عملی هم باشد. اعذبه عذابا لا اعذبه احدا من العالمین. بعد از تقاضا در جمع مومنان، این مسئله… .
حالا دیگر، روایت بعدی را در جلسه آینده خدمت شما عرض میکنیم.
انشاءالله خدای سبحان، ما را به ولایت و میثاق ولایت و ارتباط با ولایت و شدت محبت به ولایت و اهل ولایت، موفقمان بدارد؛ ما جزء شاهدین بر ولایت باشیم. جزء مُودّیان حق ولایت باشیم. یک گوشهای از جریان حجر در وجود ما محقق باشد که هرکسی به ما نگاه میکند، یاد میثاق ولایت بیفتد. یعنی آنچنان ولایت در وجود ما قوی بشود که هرکسی ما را میبیند، منتقلِ به ولایت بشود. مثل حجر که انسان را منتقل به ولایت میکند. انشاءالله خدای سبحان ما را وجودی بهشتی قرار بدهد؛ به گونهای که حقیقت وجود بهشتی ما همه شهادت و آیه برای حقیقت ولایت و میثاق بر ولایت باشد.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
[1] اصول كافى جلد 2 صفحه 154 روايت 5
[2] بقره 60
[3] حجر 21
[4]شرح الكافي-الأصول و الروضة (للمولى صالح المازندراني)، ج6، ص: 270
[5]شرح الكافي-الأصول و الروضة (للمولى صالح المازندراني)، ج6، ص: 270
[6] الكافي (ط – الإسلامية)، ج4، ص: 186t
[7]الكافي (ط – الإسلامية)، ج1، ص: 348
[8]الكافي (ط – الإسلامية)، ج1، ص: 348
[9]الكافي (ط – الإسلامية)، ج1، ص: 348
[10]الكافي (ط – الإسلامية)، ج1، ص: 348
[11]الكافي (ط – الإسلامية)، ج1، ص: 348
[12]الكافي (ط – الإسلامية)، ج1، ص: 348
[13]الكافي (ط – الإسلامية)، ج1، ص: 348
[14]الكافي (ط – الإسلامية)، ج1، ص: 348
[15]الكافي (ط – الإسلامية)، ج1، ص: 348
[16]الكافي (ط – الإسلامية)، ج1، ص: 348
[17]الكافي (ط – الإسلامية)، ج1، ص: 348
[18] مائده 112-113
[19] مائده 114
[20] مائده 115
اولین کسی باشید که برای “شرح اصول کافی، جلسه 352” دیدگاه میگذارید;