بسم الله الرحمن الرحیم
در محضر کتاب نورانی و شریف کافی و در کتاب الحجة و باب ۵۹ که [بَابُ أَنَّ الْإِمَامَ(ع) يَعْرِفُ الْإِمَامَ الَّذِي يَكُونُ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَنَّ قَوْلَ اللَّهِ تَعَالَى {إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها} فِيهِمْ(ع) نَزَلَتْ] است، هستیم.
[پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: قطعاً آن بحثی که در بحث قبلی داشتیم که حضرات معصومین، یک مقام اثبات و یک مقام ثبوت دارند و مقام ثبوتشان با همدیگر، علی السویه است و در مقام اثبات شان است که به لحاظ ظهور، ممکن است بصورتهای مختلف ظهور بکنند. یکی از امامان ممکن است در برههای قرار بگیرد که ظهور سیف باشد و دیگری ممکن است ظهور علم و دیگری ظهور حلم باشد. این، مقام ظهور است. در نظام علما هم همین گونه است؛ یعنی بعضی از علما را داریم که مقام ثبوت شان، مقام قویای است اما به لحاظ اینکه مردم، تحمل یک مرتبهای را دارند یا حتی عالمان زمانه شان، تحمل یک مرتبه از بروز اینها را دارند، بسیاری از مراتب این عالم، برای خودش میماند و برای دیگران، ظهور و بروزی پیدا نمیکند و لذا میبینید که حتی مشهور به چیزی هم نمیشود و گاهی حتی اثری هم از او باقی نمیماند. اگر اثری به ظاهر از عالمی باقی نماند، دلیل بر اینکه او، اثری در هستی نداشته است نیست. برخی از عالمان در تأثیرگذاری شان در هستی، مظهر اسم باطن میشوند و لذا در ظهور چیزی از آنها باقی نمیماند؛ نه کتابی، نه شاگردی، نه اثری. اما در نظام باطن مدیریت هستی را به گونهای کردند که به تدبیر او که در نظام باطن بوده است، دیگری جلو افتاده و مطرح شده و شاگرد پیدا کرده و محقق شده است. لذا قضاوت و نگاه فقط بر اساس این نظام ظاهری، صحیح نیست. البته اگر عالم فقط در علم ظاهری نباشد. اگر علم ظاهری باشد، قابل تحلیل است ولی علم فقط ظاهری نباید باشد بلکه باید توأم با عمل باشد. لذا میبینید که بعضیها در نظام علم و عمل، کارشان این بوده است دیگران را در نظام الهی جلو بیاندازند و اصلاً وظیفه او، این بوده است. لذا میبینید که در یک خفایی است و گاهی کسی باور نمیکند که علمی هم دارد ولی او دارد تدبیر میکند.
مثلاً اگر جریان موسی و خضر(سلام الله علیهما) را ببینید، نظیری از این منتهی در دایره عمیق تر است که کسی رجوعی به خضر(ع) نداشت و اصلاُ محل رجوع نبود و کسی اعتنایی به خضر(ع) نداشت. حتی خود موسی(ع) وقتی از کنارش در مرتبه اول عبور کردند، اینقدر غیر قابل اعتنا بود که نشناختند و رفتند و رد شدند. بعداً که احساس خستگی کردند در آنجا گفت {آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِینَا مِن سَفَرِنَا هَذَا نَصَبًا}[1]. دید که احساس خستگی کرد و این، علامتی است. بعد وقتی این را دید، همراهش گفت اگر یادت هست در جایی ایستادیم، در همانجا آن ماهیای که در غذا بود، در آب پرید و رفت. موسی(ع) گفت پس باید به همانجا برگردیم و دیدند آن کسی که در آنجا دراز کشیده بود و اینها با بی اعتنایی از او گذشتند، خضر(ع) است. این فرد، مبدأ همه این تغییر و تحولات بوده است که از او گذشتند. اینقدر به او بی اعتنا بودند و تعینی در او ندیدند که بایستند و بگویند “نکند تو، خضر(ع) باشی”. بدنبال او بودند اما نمیدانستند که این فرد است.
گاهی انسان از کنار عالم و ولیای عبور میکند که حتی در ظاهر، پشیزی برای او ارزشی قائل نمیشود. کسی نقل میکرد که ما را به فردی حواله دادند و گفتند دم درب حرم حضرت معصومه(س) بیایید و یک فرد ژنده پوش اینگونهای است که به نزد او میروی تا جواب سؤالت را بگیری. میگفت من صبح سحر دم درب حرم در آنجایی که قدیم، شیر میفروختند، آمدم و دیدم مرد ژنده پوشی هم دم درب میآید تا از اینها شیر بخرد. آن شیرفروشها هم او را طرد میکردند و به او میگفتند که “برو! آخر این چه وضعی است که تو داری! اگر تو با این وضعی که داری، دیگر کسی نمیآید از ما شیر بخرد و مشتریهای ما میپرد! برو و نزدیک ما نشو!”. قیافه آن فرد، غیر استاندارد بود و در استاندارهای بهداشت نبود. این فرد گفت دیدم آن مشخصاتی که به من داده بودند، به این فرد میخورد. همین مرد ژنده پوشی که ظاهر استاندارد را نداشت و هر کسی میدید، از او عبور میکرد و حتی نمیایستاد. این فرد هم رفت و گفت که من با شما کار دارم؛ ولی آن مرد ژنده پوش گفت که بروم و این حرفها چیست که میگویید. این فرد گفت من را فلانی فرستاده است. اولش کتمان میکرد ولی این فرد گفت من را فلانی با این مشخصات به سوی شما فرستاده است. جواب را نهایتاً داد و گفت که اگر بعد از این، به اینجا بیایی، دیگر نه من و نه تو! یعنی همین جواب را هم مستنکراً به او داد که بعداً هم اظهار آشنایی نمیکنی و به اینجا نمیآیی و الا هر چه دیدی، از چشم خودت دیدی! بالاخره کسی که زور داشته باشد، تهدیدش هم اثر دارد. ولی چنین چیزی هم امکان پذیر است.
گاهی مقام ثبوت و مقام اثبات شان در نظام الهی، قرار نیست که یکسان باشد. کسی کاری به ما ندارد و ما -خودم را عرض میکنم- ول هستیم! هیچ خبری در مقام ثبوت نیست و در مقام اثبات هم ادعاهای مان الی ما شاء الله است! {أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلَی}[2] ما هم به اعلی صوت، بلند است که داریم ندا میکنیم. ولی کسی کاری با ما ندارد و میگویند بگذار اینها هم دلشان خوش و سرشان گرم باشد! اما برای اولیاء، برنامه است و تحت نقشههایی هستند؛ بعضی از آنها، مظهر اسم باطن و بعضی مظهر اسم ظاهر هستند. گاهی مقام اثبات شان با مقام ثبوت، بسیار متفاوت است. میبینید که هیچ مقام اثباتی ندارد و گاهی مقام اثباتش، پایین تر از صفر هم میشود و تا این حد هم هست که هر کسی میبیند، منزجر هم میگردد اما در مقام ثبوت، قوی و قدر قدرت و قوی شوکت است. این، امکان پذیر است و در عالمان هم وجود دارد. حالا درباره حضرات معصومین، متفق علیه برای ما است. انبیاء و اوصیاء، باید حدی از مقام اثبات هم از جهت تکوینی و هم از جهت تشریعی برایشان مشترک باشد که مردم، متنفر و منزجر در رابطه نشوند.
در مقام ثبوت شان هم حدی از مرتبه کمال باید باشد که برای اینها، ایجاد عصمت کند. اما برای اولیاء و علما، یک چنین مسئلهای نیست که حتماً باید ظاهر اینگونه باشد. بلکه با مأموریت الهی تعیین میشود چون آنها، مسئولیت هدایت را بر عهده ندارند. زیرا کسی که مسئولیت هدایت را بر عهده دارد، باید در نظام ظاهر یک حدودی را داشته باشد. اینها گاهی در نظام تکوین تأثیرگذار هستند. لذا در نظام تکوین، دیگران را در هدایتگری، جلو میاندازند و خودشان جلو نیستند و مأموریتهای دیگری بر عهده دارند. گاهی مأموریت شان، رتخ و فتخ در امور عالم است که از این سر عالم به آن سر عالم میروند و میآیند اما هیچگاه کسی بعنوان اینکه این شخص، چنین و چنان است، به ایشان نگاه نمیکند. گاهی هم اینطوری است. حالا ما به این باب و روایت اول وارد بشویم که آنرا شروع کردیم. بحث وصایت و آن چیزی که در اینجا هم با تمسک به این آیه بیان میکند، یک بحث عظیمی در نظام الهی است.
[پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: این بحث که در اینجا آمده است، عرض کردم با توجه به اینکه مقام ثبوت اینها، واحد است، در مقام اثبات است؛ منتهی خود مقام اثبات هم مراتبی دارد. یک مقام اثبات، مقام ظهور مثل رسالت يا اولین وصی بودن است اما یک حیث دیگر هم وجود دارد که حیث ابوّت میباشد. حیث ابوت که نسبت پیغمبر اکرم(ص) و امیر مؤمنان(ع)، نسبت اَب است حتی به اوصیاء دیگر که «أَنَا وَ عَلِيٌّ أَبَوَا هَذِهِ اَلْأُمَّةِ»[3]، این فضل دیگری باز هم در مقام اثبات است. همان نسبت ابوّت هم یک فضل ویژه است؛ لذا با کمال احترام و افتخار، رعایت میکردند. امیر مؤمنان(ع) میفرمود «أَنَا عَبْدٌ مِنْ عَبِيدِ مُحَمَّدٍ(ص)»[4] و بقیه حضرات معصومین هم سلسله سند روایی شان را اینگونه بیان میکردند “عَن ابیه عَن آبائِه عَن اَمیرِالمُؤمنین(ع)”. بعنوان اینکه مبدأیت میدیدند، اینگونه نقل میکردند. این، مقام اثبات است و صحیح هم میباشد. این مقام اثبات هم واقعی و نه ذهنی و اعتباری است؛ یک واقعیت و یک بروز و ظهور در عالم هستی است و آثار هم بر آن بار میشود که هر کدام از اینها در رتبهای قرار میگیرند، آثاری بر آن بار میشود.
[پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: چرا نمیتوانیم؟ ما میگوییم که در مرتبه عرضه اعمال، هر عملی که ما انجام میدهیم، اول بر پیامبر اکرم(ص) و بعد بر امیرالمؤمنین(ع) و سپس تا امام حیّ حاضر عرضه میشود. یعنی با اذن آنها تا اینجا میرسد و هر تقدیری که بر ما میرسد، اول بر رسول گرامی اسلام(ص) صادر میشود؛ چون رئیس امت است و بعد به امیرالمؤمنین(ع) میرسد و بعد با امضای با ایشان به سایر ائمه میرسد. در حالت احتضار هم ابتدا پیغمبر اکرم(ص) بر انسان وارد میشود و بعد حضرات معصومین وارد میشوند و هر کدام از اینها در آن لحظهای که ما وارد میشویم، با توجه به محبت و رابطهای که با هر کدام آنها داشتهایم، اثری در لحظه احتضار بر ما میگذارند و بعد دوباره مراتب برزخ و قیامت مثل سؤال قبر هم همین گونه است. یعنی اینها حاضر میشوند و هر کدام از اینها بنا بر آن تأثیری که ما در دنیا از آنها و محبتی که نسبت به آنها داشتیم، اثر میگذارند و تأثیر اینها در آنجا، متناسب با همین میشود. تأثیر دارند و بسیار هم تأثیر دارند! اینطور هم نیست که اثرشان، اعتباری باشد. این ظهورات مقام اثباتی، برای ما مقام ثبوت و برای آنها مقام اثبات است. این ارتباط برای ما، مقام ثبوت ما است؛ یعنی ما وقتی که ارتباط با اینها برقرار میکنیم، همه هستی ما دارد شکل میگیرد. این، مقام اثبات آنها است که برای ما، مقام ثبوت میشود. مثل همانجایی که بدن آنها، روح ما است؛ یعنی ارواح ما از مرتبه ابدان آنها نشئت گرفته است. مقام ثبوت ما هم از مقام اثبات آنها نشئت گرفته است. این را هم جلسه قبلی نگفتیم و ضمیمه به بحث آن جلسه کنید. گاهی یک سؤال میکنید، برکاتی هم دارد. اینکه مقام ثبوت ما از مقام اثبات آنها نشئت میگیرد، بحث بسیار عمیقی است که خودش، یک باب میباشد. مقام ثبوت و حقیقت و روح و جان و باطن ما، از مقام اثبات آنها که ظاهرشان است، نشئت میگیرد. خود این، بسیار کار میرساند.
[پرسش شاگرد]: آیا حضرات بر شیعیان گناهکار هم وارد میشوند؟
[پاسخ استاد]: بله! بر شیعیان گناهکار هم وارد میشوند اما آنجا، بغض حاکم میشود. البته نه شیعیان گناهکار بلکه بر فساق و فجار و منافقین و کفار هم وارد میشوند اما ممکن است برای آنها، حضور به بغض باشد و آنها وقتی میبینند، ملاحظه میکنند که بغض دارند و محبت ندارند. لذا خود این برای آنها، عذاب میشود. اما بر شیعیان گناهکاری که وارد میشوند، به مقدار ندامت، ممکن است که شفاعت در همانجا شامل حال فرد بشود. در تعبیر روایت دارد که آن حارث همدانی که پیرمردی بود، عبایش را روی زمین داشت میکشید «يَخْبِطُ اَلْأَرْضَ بِمِحْجَنِهِ»[5] تا به امیرالمؤمنین(ع) برسد و خدمت ایشان رسید. حضرت به او فرمودند که چه شده است و چرا اینقدر ناراحت هستی. جواب داد از در این دار الاماره آمدم تا داخل بیایم، دیدم که گروه گروه ایستادند و دارند با همدیگر در حقانیت اینکه مقام شما چیست، بحث میکنند و هر کسی چیزی میگوید؛ یکی شما را خلیفه و یکی امام میداند و انواع گفتگوها بود. حارث هم ولایی بود و از اینکه در این مباحثی که بسیاری از آنها برای نظام امامت و مرتبه ولایت، نازل بوده است، ناراحت بود و غصه میخورد. حضرت هم فرمودند غصه نخور. بعد هم سید حمیری این را تبدیل به شعر کرد «يَا حَارِ هَمْدَانَ مَنْ يَمُتْ يَرَنِي/ مِنْ مُؤْمِنٍ أَوْ مُنَافِقٍ قُبُلاً»[6]. هر کسی میخواهد باشد چنانکه در روایت دیگری، کافر هم ذکر شده است، من را میبیند. بعد دل حارث، آرام شد که پس حقیقت ولایت، در آن موطن آشکار میشود. یعنی اینکه دارند بحث میکنند و اینگونه ناقص است، همگی در آنجا شاهد میشوند؛ منتهی به مرتبهای که قدرت دارند، مییابند. حارث، هم از این خوشحال شد که مقام حضرت در آنجا آشکار میشود و هم بالاخره وعدهای بود که برای کسانی که اهل محبت هستند، آنجا تنها نیستند و رها نمیشوند. این هم چند روایت است؛ حارث، سه روایت در این مورد دارد که این، یکی از آنها است.
[پرسش شاگرد]: سیاق همین روایات قبلی که داریم پیرامون آنها بحث میکنیم «فَأَمَّا رَسُولُ الله(ص) وَ عَلِيٌّ(ع) فَلَهُمَا فَضْلُهُمَا»[7]، یعنی گویا در همین جریان امر و فهم و حلال و حرام دارند توصیف میکنند.
[پاسخ استاد]: «فِي الْأَمْرِ وَ الْفَهْمِ وَ الْحَلَالِ وَ الْحَرَامِ نَجْرِي مَجْرًى وَاحِداً»[8]. این، از جهت مبدأیت صدور است. «فَأَمَّا رَسُولُ الله(ص) وَ عَلِيٌّ(ع) فَلَهُمَا فَضْلُهُمَا»؛ میفرماید چون اینها، مبدأ اول و ما، مبدأ ثانی هستیم. اما در ادراک این و علت احکام را یافتن و مبیّن احکام بودن و دیدن احکام از علتش، همه ما مساوی هستیم. اما او، آورنده اول است. مثلاً میگویند شاگرد و استاد، یک حرف را زدند. فضل برای کیست؟ فضل برای استاد است که اول گفته است؛ هرچند شاگرد هم توانسته است که همان را بیان بکند اما فضل برای استاد میباشد. اینجا هم فضل برای پیامبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) است که مبدأیت در این کار داشتند هر چند که مبدأ حقیقت علم شان، یک حقیقت باشد. همانطوری که در نظام ظاهر، اَب و ابناء هستند؛ پیغمبر و امام هستند؛ امام اول است که بقیه از او نشئت میگیرند. همه اینها، فضل است. اینها در نقشه الهی است؛ ساده نیست. بله یک موقع یک پدری مثلاً موحد و فرزندش، نبی است؛ آن فرزند، افضل از پدر در مقام اثبات است اما اگر هر دو نبی یا هر دو وصی هستند و هر دو از جهت رتبه وجودی یکسان اند، فضل برای اولی نسبت به دومی است.
[پرسش شاگرد]: یعنی مرتبه حضرت موسی(ع) هم از حضرت خضر(ع) پائین تر بوده است؟
[پاسخ استاد]: از بحث با این موضوع دور میشویم. حضرت موسی(ع)، پیامبر اولوالعزم بود اما در یک مرتبه از وجودش که یافت نظام باطنی عالم است، تحت تعلیم خضر(ع) به امر الهی قرار گرفت. یعنی خضر(ع)، تابع موسی(ع) در شریعت بود اما در نظام علم باطنی که دانستن اش، لازمه شریعت نبود و اختلالی به شریعت ایجاد نمیکرد، اما کمال ربوبی برای موسی کلیم(ع) بود. در مراتب فضل الهی و ربوبیت اش که تحت ربوبیت الهی قرار بگیرد، آنرا خضر(ع) به موسی(ع) تعلیم داد؛ بر فرض اینکه خضر(ع)، انسانی مثل انسانهای دیگر باشد. و الا اگر خضر(ع)، یک حقیقت تمثلیه و مثالیه باشد، اصلاً اینجا بحث فضل مطرح نمیشود؛ مثل ملائكة الله که برای تعلیم انبیاء میآمدند و تعالیمی را میآورند که دیگر فضیلتی در آنجا نیست. او، پیام و ملک بود که این مسئله در آنجا دیگر مشکلی را ایجاد نمیکرد. مشکل در آنجایی است که این، انسان باشد و آن هم انسان باشد. خب موسی(ع)، پیامبر اولوالعزم بوده است پس چطور میشود که کسی برتر از او باشد؟ با این وجه که عرض کردم، این مسئله را تبیین میکنند. در شریعت و آنچه لازمه شریعت بود، خضر(ع)، تابع موسی کلیم(ع) بود. فضل خضر(ع) بر موسی(ع) در علم باطنی و نه علم ظاهری بود؛ اما موسی کلیم(ع) در شریعت، سیطره بر خضر(ع) داشت و خضر(ع)، تابع او بود. این، بیانی است که اگر هر دو، انسان باشند. اما شاید یک وجهی داشته باشد که این را بیان کنیم. اميرالمؤمنين(ع) نشسته بود و داشت خطبه میخواند؛ یک نفر آمد و مدام پا گذاشت و از این صف به آن صف تا جلو رفت تا سؤالی از امیرالمؤمنین(ع) کرد و حضرت هم جوابش را دادند. اما دوباره از این بین جمعیت، پا گذاشت و رفت. بعد از اینکه رفت، حضرت پرسیدند که آیا او را شناختید و مردم گفتند نمیشناسند؛ حضرت گفتند این، برادرم خضر(ع) بود. وقتی هم که امیرالمؤمنین(ع) از دنیا رفت، کسی خدمت امام حسن(ع) آمد و شروع به خواندن یک خطبه قراء در وصف امیرالمؤمنین(ع) برای مردم کرد که امیرالمؤمنین(ع) چه کسی بود و بعد هم رفت. سپس امام حسن(ع) فرمودند این فرد، خضر(ع) بود. اینگونه خضر(ع) در همه زمانها، بروز و ظهوری داشته است.
[پرسش شاگرد]: حضرت موسی(ع) توانست استفاده کند؟
[پاسخ استاد]: بله! او در مقام شریعت صبر میکرد اما بعد که بیان کرد، دیگر معلوم شد. اصلاً آنجا برای تعلیم آمد و تقاضای تعلیم داشت. منتهی موسی(ع) در نظام ظاهر، تعلیم را میخواست اما خدا در نظام باطن، برایش قرار داد. در نظام ظاهر، کامل بود؛ در نظام باطن لازم داشت که خداوند سبحان، اینگونه برای او قرار داد.
میخواستیم این روایت را بحث بکنیم که دیگر بحث از اینکه مقدمه باشد، دیر شد و از آن مقدمهای که شروع کردیم، خارج میشویم. «عَنْ بُرَيْدٍ الْعِجْلِيِّ قَالَ سَأَلْتُ أَبَاجَعْفَرٍ(ع) عَنْ قَوْلِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَ {إِنَّ اللهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ}[9] قَالَ إِيَّانَا عَنَى»[10]. اینکه میفرماید {إِنَّ اللهَ يَأْمُرُكُمْ} یعنی به ما دارد امر میکند که امانت که همان امر امامت و وصایت است را به اهلش اداء کنیم. یعنی خدا به ما امر میکند هر امامی که وقتی میخواهد از دنیا برود، باید امر امامت را به وصی خودش بدهد و حق ندارد به کس دیگری بدهد. حتماً باید به تعیین و امر الهی باشد که آن امانت را به اهلش بدهد. این آیه، ما را قصد کرده است. این، یک بیان است. البته این بیان هم هست که {يَأْمُرُكُمْ} خطاب به همه مردم است که با توجه به {أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها}، اینگونه نیست که امر امامت در دست خودتان باشد که شما بخواهید انتخاب کنید و بگویید که من، این را انتخاب میکنم و خلیفه میشود و دیگری، کسی را انتخاب میشود و خلیفه میشود. نه! امانت باید به دست اهلش برسد. اهلش هم آن کسی است که خداوند تعیین کرده است. پس مخاطب این {يَأْمُرُكُمْ} میتواند امام باشد همانطوری که در این روایت، اینگونه فرموده است «إِيَّانَا عَنَى»؛ اما اگر «إِيَّانَا عَنَى» شد، نمیشود که ما هم مقصود از این روایت باشیم؟
اگر ما مقصود از این آیه شدیم، آنوقت وظیفه ما این است که تابعیت نسبت به آن امامی که امانت دار است را رعایت کنیم و به سراغ او برویم. وظیفه و وجوب است که به سراغ او برویم. پس این را نفی نمیکند اما این روایت، آن وجه دیگر را اثبات میکند. مُثبِت است در اینکه او هست اما غیر از این نیست را نمیفرماید. لذا این طرفش را هم روایت دیگری میتواند دلالت بکند که این هم هست و مردم نیز با همین آیه مکلف اند که سراغ امام بروند و حتماً امام را همانگونهای که خدا قرار داده است، قرار دهند. منتهی در این روایت و در این دسته روایاتی که در این باب آمده است، این بیان وجود دارد.
[پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: بالاخره اینها در همه این موارد صادق و تشکیکی است. یعنی اینجا امانت یا امر تشکیکی در نسبت با ادای امانت، یک مرتبه اش امام نسبت به امام بعدی و مرتبه دیگرش مأموم نسبت به امام و مرتبه دیگرش امام نسبت به مأموم است. یعنی امام هم نسبت به مأموم وظیفه دارد و آنچه امانت الهی است، دین خدا میباشد؛ حتماً باید دین خدا را به اهلش برساند. اگر کسی رجوع کرد و خواست، نمیتواند کتمان بکند و ندهد. در روایت هم داریم که آن کسی که اهل این است، کتمان از او نکنید و به او باید ابراز شود. لذا پس امام هم حق ندارد در آنجایی که کسی قابل است و برای او امکان دارد و میخواهد و طلب دارد و آمده است، این امانت را انتقال ندهد. پس امانت میتواند ولایت یا دین باشد و بر همه اینها صادق است. این امانت میتواند خود وصایت یا رجوع به امامت باشد که همه این معانی از این مسئله، صحیح است.
«أَنْ يُؤَدِّيَ الْأَوَّلُ إِلَى الْإِمَامِ الَّذِي بَعْدَهُ الْكُتُبَ وَ الْعِلْمَ وَ السِّلَاحَ»[11]. بحث اینها را قبلاً مفصل داشتیم که وصایت چگونه امکان پذیر میشود. از قرینهای که در خود روایت _که قبلاً هم اینها را بیان کردیم و اینجا اجمال آنرا میگوییم_ وجود داشت، بدست میآید که خود کتابها و علم و سلاح، یک جسد و جنبه مادی و یک حقیقت و جنبه حقیقی دارد. علمی که میگوییم، ممکن است با یک القاء باشد چنانکه پیامبر اکرم(ص)، دهانشان را در گوش مبارک امیرالمؤمنین(ع) میآورند یا آب دهانشان را به دهان امیر مومنان(ع) بگذارند و حضرت بفرمایند که پیامبر(ص) بوسیله این کاری که با من انجام دادند «يَفْتَحُ أَلْفَ بَابٍ كُلُّ بَابٍ يَفْتَحُ أَلْفَ بَاب» واقع شد. ممکن است که یک کلام در یک لحظه، چنین کششی داشته باشد و عیبی هم ندارد و ما به این قائل هستیم. این، امکان پذیر است و منعی ندارد. در جان و حتی نظام جسمی میتواند چنین رابطهای محقق بشود. به خصوص با توجه به اینکه ما میگوییم که ابدان اینها با مرتبه ارواح ما، نسبت دارد؛ یعنی آنچه برای ما روح است، برای آنها بدن میباشد. اگر یادتان باشد، این بحث را مفصل داشتیم که روایت هم دارد. یعنی آنچه برای ما بدن است، برای آنها بدن نیست.
بدن آنها با اینکه در ظاهرش، عنصر دارد اما لطافت تَرَوحُنی که این بدن پیدا کرده است، مثل روح ما میباشد؛ یعنی از علیین نشئت گرفته و طینت جنتی و محض است. پس علم، کتاب و سلاح، میتواند جنبه مادی داشته باشد و گاهی بیاورند نشان بدهند که این، کتاب است و مثلاً این، جفر جامع و این، مصحف فاطمه(س) و این، کتاب جفر امیرالمؤمنین(ع) و این، املاء پیغمبر(ص) است که همه اینها، درست میباشند؛ و میتواند نظام روحی نیز باشد. اگر آمدند تمام زندگی شان را گشتند و چیزی پیدا نکردند و چیزی نبود و اینها را گرفتند و در به در بیابان در یک چادر گذاشتند، آیا اینان از علم شان جدا شدهاند چون چیزی به همراه ندارند؟ نه! تمام این علم به همراه شان هست هرچند این تجلیات ظاهری نباشد. لذا در روایت دارد که به خانه یکی از همسران امام صادق(ع) ریختند و همه جا را گشتند و حضرت، آن کتاب مثلاُ مصحف فاطمه(س) یا جفر را در دیوار، جاسازی کرده بودند؛ مأمورین هم همه جا را گشتند و سراغ آن تابلویی که بر دیوار بود هم رفتند و دل حضرت هم از اینکه اینها، کتاب را پیدا بکنند به تپش افتاد اما پیدا نکردند و رفتند. این نشان میدهد که یک امر مادی هم بوده است که در جایی جاسازی شده است. پس تمام این ادله بر سر جای خود، محفوظ است. یکی، دیگری را نفی نمیکند؛ اگر نظام جسمی بود، نظام روحی اش و اگر نظام روحی بود، نظام جسمی اش را نفی نمیکند و هر دو امکان پذیر هستند. پس ما دیگر نسبت به این، استنکاری نداریم که این، جسمی و روحی باشد.
«أَنْ يُؤَدِّيَ الْأَوَّلُ إِلَى الْإِمَامِ الَّذِي بَعْدَهُ»؛ در روایت دیگری هم دارد که اگر اشتباه نکنم وقتی امیرالمؤمنین(ع)، آن میراث وصایت را به امیرالمؤمنین(ع) منتقل کرد که چند چیز بود، محمد حنفیه در آنجا نشسته و محمد حنفیه وقتی یکی از این میراثها را دیده بود، گفته بود که این وسیله کاش میشد که به من رسیده بود. یا در جایی ابن عباس دارد که چیزی را دیده و گفته بود که این را کاش به من میدادند. یعنی از این سنخ داشتیم که مشخص میکند که جلوه ظاهری مادی هم در این نقل و انتقال بوده است. سلاح پیامبر(ص) جزء این میراث بوده که در اینجا ذکر شده است. البته این سلاح، یک حقیقت مادی صرف هم نیست در عین اینکه جسم هم دارد و مادی نیز هست. تا این مقدار، اجمال آن مطالب سابق را کفایت میکند. «{وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ}[12] الَّذِي فِي أَيْدِيكُمْ»[13]؛ بلافاصله پس از {بِالْعَدْلِ}، آنرا تفسیر میکند که منظور از عدل، همان دینی است که در دست شما قرار دارد که اگر به همین دین قضاوت بکنید، این عدل محقق میشود. آن عدلی که در دست شما است، دین خدا میباشد که اگر به دین خدا عمل کنید، {أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ} محقق شده است. پس این باز هم میتواند خطاب به امام باشد که میخواهی بر ديگران قضاوت بکند، باید با آن دینی که به تو دادیم، قضاوت بکنی؛ میتواند مربوط به مردم هم باشد که اگر بدنبال قضاوت هستید، بدنبال قضاوتی باشید که مطابق دین خدا باشد. {أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ}؛ دنبال چیز دیگری نباشید و اینجا بیایید و به سراغ امام بروید تا قضاوت بکند تا حکم به عدل مطابق دین الهی بشود. اینها، سازگار با همدیگر اند.
[پرسش شاگرد]: منظور از این «فِي أَيْدِيكُمْ»، بوسیله همین کتب علم و سلاحی است که به او میدهند؟
[پاسخ استاد]: بله! اگر منظور امام باشد، قضاوت توسط علم وصایت است. اما اگر منظور، پائین تر از مراتب امام یعنی علما و حاکمان عدل بودند، آنها هم به همان چیزی که از دین به دست شان رسیده است و از دین میدانند که قرآن کریم و سنت پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) است، باید قضاوت کنند. این مرتبه را هم شامل میشود. منتهی امام این را به مرتبه عالی که فقط خودشان هستند، میزند.
«ثُمَّ قَالَ لِلنَّاسِ {يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ}[14]»؛[15] میفرمایند آن دو آیه را به فرمودند و «إِيَّانَا عَنَى» بود و از این طرف خداوند سبحان به مردم هم فرموده و خطاب کرده است. پس امام میفرمایند که به ما فرمودهاند با مردم، مصداق {تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ} باشیم و همچنین {أَن تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَی أَهْلِهَا} را محقق کنیم و به مردم هم گفته شده است که به سراغ اینها بروید و اطاعت بکنید.
[پرسش شاگرد]: سازگاری اینها با هم کمی محل اشکال نیست؟ از طرفی میگوید که امانت و امامت و وصایت را به امام بعدی بدهید و به عدل هم بین مردم حکم بکنید. انگار چندان با هم تفاوتی ندارند.
[پاسخ استاد]: مشکلی ندارد. این روایت، روایت قوی نیست اما در عین حال، مطلب با توجه به روایات بعدی که خواهد آمد و این را تأیید میکنند، نقصی ندارد. روایت بعدی و یکی دو روایت دیگر از این باب مثل روایت پنجم و روایت آخر، روایتهای صحیحی هستند و مضمون یکدیگر را تأیید مینمایند و مانعی ندارد. این {تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَی أَهْلِهَا} که اشکالی در آن نیست که امانت، همان وصایت باشد. منتهی عرض کردم که این، فقط مُثبِت است و اینگونه نیست که آنرا حصر کند. این همه در جاهای دیگر، استدلال به این آیه شده و روایات دیگری آمده است. این روایت، وجه دیگر را نفی کند؛ آنها مُثبِت هستند و این هم مُثبِت است.
[پرسش شاگرد]: مراد از عدل و «الَّذِي فِي أَيْدِيكُمْ»، علم امام هم میتواند باشد؟
[پاسخ استاد]: اشاره به علم خود نکردند. گفتند آنچه در دست امام است تا {أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ} محقق شود. عدل هم «الَّذِي فِي أَيْدِيكُمْ» است که همان دین الهی میباشد. دین الهی هم در دست امام است و امام به آن علم دارد. لذا مبدأیت این اجرای عدل توسط امام محقق میشود. حضرت این آیه را بطور کلی خطاب به خودشان گرفتهاند ولی از «ثُمَّ قَالَ لِلنَّاسِ» را خطاب به مردم گرفته است. یعنی آن دو سه خطابی که در ابتدای روایت هست، «إِيَّانَا عَنَى» است و مقصود از آنها، اهل بیت هستند و آنها باید این کارها را انجام بدهند.
«ثُمَّ قَالَ لِلنَّاسِ {يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ} إِيَّانَا عَنَى خَاصَّةً»[16]. این «إِيَّانَا عَنَى خَاصَّةً» یعنی در این آیه که به مردم خطاب شده است، مقصود از اولی الامر، ما هستیم. پس اینجا خطاب به مردم است {أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ} و مقصود از {أُولِي الْأَمْرِ}، اهل بیت هستند. وظیفه در اینجا، وظیفه مردم و در قبلی وظیفه امام بود که {أَن تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَی أَهْلِهَا وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ} را انجام بدهد. هر سه وظیفه، وظیفه امام بود. اینجا وظیفه مردم را تعیین کرده است اما وظیفه مردم به امام را دارد تعيين میکند لذا میفرماید که اولی الامر، ما هستیم و به مردم هم خطاب شده است که اطاعت بکنید. پس اگر «إِيَّانَا عَنَى خَاصَّةَ» میگوید، مقصود از آن با «إِيَّانَا عَنَى» در قبل متفاوت شد. «إِيَّانَا عَنَى» در آنجا، یعنی وظیفه ما چنین بود ولی در اینجا «إِيَّانَا عَنَى خَاصَّةً» یعنی وظیفه شما این است که به ما رجوع کنید که معنای این دو، معلوم باشد.
«أَمَرَ جَمِيعَ الْمُؤْمِنِينَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ بِطَاعَتِنَا»[17]؛ همه مؤمنين را تا روز قیامت به طاعت ما امر کرده است و پس ما تا قیامت ادامه داریم و مردم هم تا قیامت باید به ما رجوع بکنند. از اینجا یک آیه دیگری را مطرح میفرماید که این هم بسیار جالب است. بعد حضرت، این آیه را با آیه قبلی جمع میکند. حضرت، روش تفسیر به ما دارند میآموزند. این «يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً»[18] و تفسير قرآن به قرآن را با کنار هم قرار دادن همین آیات دارد به ما میآموزد.
«فَإِنْ خِفْتُمْ تَنَازُعاً فِي أَمْرٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللهِ وَ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلَى أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ»[19]. در قرآن، بصورت {فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللهِ وَ الرَّسُولِ}[20] تعبیر شده که دنباله همان آیه است. حضرت در اینجا، تضمین آیه را در ادامه انجام داده است. حالا یا آن راوی، این را چنین ثبت نموده یا حضرت تضمین کرده و بجای آیه، معنای آنرا آورده است. ممکن است کسی بگوید که چون حضرت، «إِلَى أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» را میخواستند بیاورند و نشان بدهند که این معنا است و و در قرآن نیست و معنایی میباشد که ما داریم بیان میکنیم، تضمین کردند که بعداً شبهه نشود که نزول آیه از جهت نازل شدن ظاهری اینگونه باشد. چون حضرت در ادامه فرمودند چنین نازل شده است «كَذَا نَزَلَتْ»[21]. چنین نازل شدن از جهت معنا و بیان است. یعنی در آیه {أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللهِ وَ الرَّسُولِ}، در بخش {فَرُدُّوهُ إِلَى اللهِ وَ إِلَى الرَّسُولِ}، آیا میشود که از یک طرف بگوید {أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ} و اطاعت اولی الامر را مطرح کند اما از طرفی بگوید که اگر تنازع داشتید، به سراغ اولی الامر نروید؟
[پرسش شاگرد]: خلاف ظاهر نیست که آیه را چنین ترجمه بکنیم؟
[پاسخ استاد]: نه! خلاف ظاهر نیست چون محکمات داریم که فرمودند {إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ}[22]. قرآن، همین گونه است و خود حضرات هم مکرر فرمودند که قرآن، همین است. وقتی فرمودهاند که قرآن، همین است، محکمات ما است. اگر محکمات ما است، جایی که غیر از این بیان میشود، حتماً با این محکم، متشابه میشود و باید با این محکم، جمع بشود و همدیگر را تفسير بکنند و الا اگر نگاه به این روایت بصورت تنها بکنیم و به محکمات و بصورت مجموعی نگاه نکنیم، آنوقت میگوییم که «كَذَا نَزَلَتْ» به این معنا است که آیه اصلاً اینگونه نیست و همه آن تغییر کرده است. آنوقت {تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ} نیست و اصلاً «فَإِنْ خِفْتُمْ تَنَازُعاً فِي أَمْرٍ» است و آیه کلاً تغییر میکند. اما عرضم این است که این تغییر را که در عبارت آورد و با اینکه در مردم، حافظ و قاری قرآن داشتیم و اینها نسبت به قرآن، حافظ محسوب میشدند و خود حضرت هم اِشراف تام داشتند، چرا اصلاً آیه را از ابتدای آن، با تفاوت آورند که بعد هم بفرمایند «كَذَا نَزَلَتْ»؟ چون ضمیمهای هم به آن اضافه فرمودند.
میخواهند بفرمایند که اصلاً این «نَزَلَتْ» و آن آیه، این عبارت در صدر و ذیل آن قرار دارد، بیان در آن وجود دارد و اینطور نازل شده است و کسی ببیند، ملاحظه میکند که این بیان، صحیح است و همین میباشد و غیر از این نیست. اما اگر این را تفکیک کردند و گفتند {أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ} و بعد اگر تنازع پیدا کردید {فَرُدُّوهُ إِلَى اللهِ وَ إِلَى الرَّسُولِ}، این رسول را آوردند و گفتند که فقط به پیامبر(ص) رجوع کنید و دیگر در تنازع به اولی الامر رجوع نکنيد و فقط به خدا و رسول رجوع کنید، لذا از این به بعد پای عقل به تنهایی بدون رجوع به سنت اهل بیت باز میشود. بعضی خواستند توجیهی بکنند؛ بگویند که این اولی الامر، کسانی را شامل میشود که از جانب پیامبر(ص)، منصوب برای جنگ بعنوان فرمانده یا برای حاکمیت در نقاطی میشدند. یعنی آیه میخواهد بگوید که از خدا و پیامبر و کسانی که امر آنها توسط پیامبر تنفیذ شده است، حتماً اطاعت بکنید اما اگر جایی نزاع شد، این دیگر نمیتواند نزاع را بردارد. آنهایی که معنای ظاهری میخواستند بکنند، اینطور معنا کردند که اگر نزاع شد، نزاع را فقط خدا و رسول میتوانند بردارند. این در جایی که نزاع نباشد، امرش مطاع است چون پیامبر(ص)، این فرد را برای فرماندهی جنگ یا فرمانده میدانی یا برای امری، نصب کرده است اما اگر اختلاف بین اینها پیش آمد و برداشتها مختلف شد و ماندند که چه کار کنند، میگوید چون این فرد، معصوم نیست، در نزاع فقط به خدا و رسول و نه اولی الامر رجوع بکنید.
اما حضرت، آن برداشت را دارد نفی میکند و میگوید که اگر آنجا گفته شد که اطاعت کنید، منشأ اطاعت حتماً برداشتن نزاع است. یعنی نمیشود در جایی تکلیفی بیایید و از این سو، تکلیف را بردارد. در آن سو دارد میفرماید که تو، اولی الامر هستی و باید حکم تو، مطاع باشد و بعد به این طرف بفرماید که شما لزومی بر اطاعت ندارید و اگر اختلاف کردید، فعلاً رها کن تا رجوع کنی. حضرت میفرمایند که این دو با همدیگر سازگاری ندارد. اگر خدای سبحان میفرماید که این، ولی امر است، بر ما حتماً وجوب اطاعتش را قرار داده است. اگر ولایت امری مطابق {أَطِیعُوا اللهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنکُمْ} ثابت شد، پس نزاع را هم اولی الامر باید برطرف بکند. پس پیامبر(ص) هم کسی را برای این کار نگذاشته است که نتواند نزاع را برطرف بکند. اگر قرار شد اینطور باشد، مثلاً لشکر حرکت میکند و به جایی میرود ولی یکی بگوید این سو و دیگری بگوید آن سو برویم، نزاع میشود و نزد پیامبر(ص) برمیگردند که از کدام سو بروند. اینطور که نمیشود! پس باید اطاعت امر باشد و باید اگر نزاع هم شد، با این فرد حل بشود. البته اگر معصوم نبود و غیر بود، بعداً میتوانند بحث علمی آنرا نزد پیامبر(ص) بکنند که اینگونه شد و ما مطیع شدیم اما اشکال داشتیم و شما بفرمایید که این اشکال، چگونه برطرف میشود.
این حد، عیبی ندارد اما باید در صحنه عمل، مصداق {فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللهِ وَالرَّسُولِ} و آن اولی الامری که در صحنه عمل حاضر است، باشند. امام استدلال دارد میفرماید «وَ كَيْفَ يَأْمُرُهُمُ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ بِطَاعَةِ وُلَاةِ الْأَمْرِ وَ يُرَخِّصُ فِي مُنَازَعَتِهِمْ»[23]. چطور میشود که در صدر آیه این را بگوید اما در ذیل آیه بگوید که اگر نزاع شد، عیبی ندارد و نیاز نیست که اطاعت کنید. چه معنایی دارد که آنجا امر بکند و اینجا ترخیص بدهد و جواز مخالفت داشته باشند. صدر و ذیل یک آیه است و اینطور نمیشود. یا وجوب اطاعت هست یا نیست! اگر وجوب اطاعت هست، پس ترخیص، دیگر معنایی ندارد. یعنی با ذیل آیه، صدر آیه را تخطئه کرده است. چون “ما مِن شیٍ” مگر در این جمعی که اطاعت بر آنها واجب شده است الا اینکه اختلاف هست و مختلف هستند و هر کدام یک گونهای میباشند لذا اختلاف وجود دارد. بنابراین خود به خود ذیل آیه، صدر آیه را اگر اینگونه نباشد، منتفی کرده است.
[پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: بیان است. یعنی اگر این {أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ} را بعضی میخواهند بگویند که این، برای وقت عادت است و در وقت نزاع نیست. میفرماید که چنین نیست و در وقت نزاع هم بیان میکند که در این موقع هم باید به همانجا برگردند. {الرَّسولَ} دیگر مظهر همه آن رسول و اولی الامر است. منتهی بیان این است که آنها، اولی الامر را را به فرماندهان میدانی برمیگرداند و روایت ما، اولی الامر را به امام معصوم برمیگرداند که {أَنفُسَنَا وَ أَنفُسَکُمْ}[24] است. لذا ما داریم که اگر در جایی، کلمه “رسول” را آورد و در مقام بیان کفایت میکرد و جای دیگری یا همانجا نظیرش مثل “الرسول و اولی الامر” را آورد، یک “رسول” کفایت میکند که آنها را شامل بشود چون حکم در نظام آنچه برای رسول است، برای اولی الامر هم هست. برای همین میباشد که در اینجا آمده است تا این بیان را هم داشته باشد که حکم در وقت نزاع، همان است؛ لذا {اَلرَّسول} را آورد تا این دلالت را بکند. بعضی خواستند ضد آنرا استفاده بکنند. میگویند {اَلرَّسول} را آورد و {أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ} را نیاورد تا بگویند که اینجا، فقط رسول است و اولی الامر دیگر در کار نیست. چون آنها بحث عصمت را ندارند؛ مجبور هم هستند این حرف را بزنند وگرنه صدر و ذیل کلام آنها با هم نمیسازد. نمیشود که بگویی این فرمانده را نصب کرده است و هر طوری که شد و هر چیزی که گفت، شما باید اطاعت کنید با اینکه معصوم هم نیست و میتواند خطا بکند. یعنی اضلال میشود.
[پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: اصلاً خودش، متشابه است. همان بحثی که در تفسير داریم که خود این بیان، متشابه است. متشابه اگر برگشت، اثرش این میشود که اولی الامر در نظام حکم و وحدت حکم، رسول میگردد و وحدت حکم پیدا میکنند. یعنی معنای ادق ایجاد میشود وقتی که به درستی بیان بشود. اگر اولی الامر را میفرمود، اینقدر کمال ایجاد نمیشد که با نفرمودنش، آن مرتبه کمالی از این آیه برداشت میشود.
[پرسش شاگرد]: پس این نشان میدهد که خود آیه هم چنین است که اولی الامر را در ذیل آیه ندارد.
[پاسخ استاد]: بله! حضرت نمیخواهد بگوید که اولی الامر در آن بوده است. از همین ذیل آن برمیآید که اگر در ذیل آیه هم اولی الامر بود، دیگر بحثی نبود. میگفتیم که {أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ} و “فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللهِ وَ الرَّسُولِ وَ الاولی الاَمرِ مِنکُم”. دیگر کسی هم نزاع نمیکرد. نزاع برای این است که در اینجا، اولی الامر نیامده و حضرت دارد میفرماید که اینگونه نازل شده است؛ یعنی معنا، این است هرچند که در آیه نیست. پس بدانیم که معنا، چنین است.
[پرسش شاگرد]: «كَذَا نَزَلَتْ» یعنی معنا، این است؟
[پاسخ استاد]: بله! «كَذَا نَزَلَتْ» یعنی چنین نازل شده است. نازل شده یعنی در بیان و معنا و اراده و مراد، اینگونه است. یعنی مراد الهی در نزول، این است.
[پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: این را یکبار سؤال کردند و عرض کردیم که قرینه در کار است. با قرینه معلوم میشود که مقصود، با نظام محکم و متشابه و بیانی که دارد بیان میکند، مشخص میشود. اینجا حضرت دارد میفرماید که «كَذَا نَزَلَتْ» به معنی مقصود و مراد است.
[پرسش شاگرد]: عرضم این است که ما باید از لفظ بگوییم که چنین فهمیده میشود یا باید بگوییم حضرت بیانی دارند که به لفظ کاری نداریم و لفظ “نَزَلَت” را بکار بردند و یک معنای دیگری را قصد کردند.
[پاسخ استاد]: نه! “نَزَلَت”، ارادة الرّب است. آیا در “نَزَلت”، لفظ، مقصود خدا است یا معنا، مقصود خدا است؟ مقصود خدای سبحان در آیاتی که آمده، لفظ یا مراد بوده است؟ جمع شان مانعی ندارد اما مقصود اصلی، معنا است اما مانعی ندارد و لفظ هم مقصود است. پس قطعاً وقتی میگوییم که چیزی، چنین نازل شده است، یعنی مقصود و مراد و لفظ، چنین هستند.
[پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: پس {نَزَّلَهُ عَلَی قَلْبِکَ}[25] چه معنایی دارد؟ یعنی لفظ در قلب پیامبر(ص) کشیده شد؟ قلب، جای لفظ است؟ یا درباره نزول در شب قدر، -چنانکه در جلسه دیروز خواندیم- در نزول دفعی، لفظ و معنا نیست. آن هم نزول است؛ اگر میگوییم که ملائکه نازل شدند، یعنی مستقیم پایین افتادند؟ نه! افتادن به پایین و آمدن به پایین و ظاهر شدن نیست. نزول است. آن هم نزول است؛ یعنی تمام اینها نزول است. نزول که لفظ ظاهری جسمی نیست. شأن شما دیگر اجل است که اینها را بگوییم و اینها برای شما معلوم است. حالا این را که میگوییم، در عوضش دیگر نمیپرسند!
[پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: حالا در تقدیر گرفتن هم باز خلاف نیست. «كَذَا نَزَلَتْ» که عیبی ندارد. عیبی ندارد که آنرا هم یک تقدیر بگوییم اما بدون تقدیر هم معنا، روشن است. تقدیر میتوانید بگیرید که آنرا روشن تر بکنید ولی خود تقدیر، خلاف ظاهر میشود. ولی بالاخره عیبی ندارد و این هم میتواند راهی باشد. چطور در صدر آیه «وَ كَيْفَ يَأْمُرُهُمُ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِطَاعَةِ وُلَاةِ الْأَمْرِ» است و در وقت نزاع، اجازه عدم اطاعت بدهند «وَ يُرَخِّصُ فِي مُنَازَعَتِهِمْ»؟ یعنی اولی الامر را در ذیل آیه نیاورده است و خود حضرت در اینجا دارند اینطور بیان میکنند. یعنی در ذیل آیه اجازه میدهد که اولی الامر دیگر مطرح نیست و فقط خدا و رسول، مطرح هستند.
[پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: نه! در مقام بیان ایشان عرض کردم که “نَزَل”، هم به معنای انزال و هم به معنای تنزیل بکار برده میشود. «كَذَا نَزَلَتْ»، یعنی تدریجاً نازل شده است ولی به معنای مراد میباشد. نزول، مراد از آیه است و اینگونه نازل شدن به معنی چنین بودن مراد آیه است. این مراد و اینگونه نازل شده است. پس به معنای مراد و نه لفظ است. اگر آن اولی الامر در ذیل آیه بود و اینطور نازل شده بود، اصلاً ترخیص معنا نمیداد و جای ترخیص نبود. اگر میفرماید «وَ يُرَخِّصُ فِي مُنَازَعَتِهِمْ»، برای جایی است که حتماً اولی الامر در نزاع نباشد تا از ترخیص استفاده بشود. پس معلوم میشود که «كَذَا نَزَلَتْ»، با حفظ این قرینه دارد بیان میشود که در آیه، اولی الامر نیست اما در عین حال ترخیص هم در کار نیست. «إِنَّمَا قِيلَ ذَلِكَ لِلْمَأْمُورِينَ الَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ {أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنکُمْ}[26]»؛ منظور از آن مأمورینی که به آنها امر شده است، حضرات معصومین است. این ذیل آیه که میفرماید {فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللهِ وَ الرَّسُولِ} هم خطاب به مأمورین است. پس همان مبدأ که در صدر آیه بود، در اینجا هم باید به همان رجوع شود.
[پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: نه! نداریم. آیه همین است. من به یاد دارم که شبیه این آیه داشته باشیم. عبارت “تَنازَعتُم” آنطوری که یادم میآید، در همین آیه است که مشهور میباشد. آن آیه {وَ إِذَا جَاءَهُمْ أَمْرٌ}[27] هم جدا است و دیگر “تَنازَعتُم” در آنجا نیست. حالا این روایتهای بعدی هم روایتهای سادهای است و اگر اجازه بدهید، روایتهای بعدی را هم بخوانیم که اقلاً یک باب را خوانده باشیم. دیگر تقریباً آن کل، در روایت اول آمد و اینها، هر کدام جزئی از آن روایت اول را دارد بیان میکند.
[پرسش شاگرد]: با یک اهل سنت بخواهیم بحث بکنیم، همین کلام امام سجاد(ع) را باید بیاوریم؟
[پاسخ استاد]: این هم یک نحوه از استدلال است. حضرت در اینجا استدلال کردند و شاید آنها هم چون «ثُمَّ قَالَ لِلنَّاسِ» را برای مردم گفته است و حضرت در اینجا دارد استدلال میکند، یک نحوه استدلال میباشد و میشود این را یک مدل استدلال قرار داد. اگر یک موقع شبهه را اینگونه کردند که امام معصوم، چه کسی است، بحث اولی الامر را بتدا باید ثابت کنی چون آنها اولی الامر را حضرات معصومین، نمیدانند و عام میدانند و بعد اگر این، ثابت شد، آن موقع برایشان استدلال کنی. ولی این برای مؤمنین، خوب است چون مؤمنين میدانند که اولی الامر، اولاً و بالذات حضرات معصومین هستند بلکه به تعبیر علامه طباطبایی(ره)، اولی الامر فقط حضرات معصومین اند. ایشان میفرماید که ما نمیگوییم که ولایت امر، برای دیگران نیست اما میگوییم که این آیه، چنین دلالتی ندارد. مثل همان {وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ}[28] که آن هم در جای دیگری دلالت دارد که باید از یک ولی اطاعت کرد اما در آیه {أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ}، اولی الامر فقط معصوم است. علامه(ره)، دلیل و علت میآورد و در آنجا بیان میکنند.
در روایت دوم میفرماید «سَأَلْتُ الرِّضَا(ع) عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ {إِنَّ اللهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها} قَالَ هُمُ الْأَئِمَّةُ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ(ص) أَنْ يُؤَدِّيَ الْإِمَامُ الْأَمَانَةَ إِلَى مَنْ بَعْدَهُ»[29]. امانت، امامت و وصایتی است که از جمله سلاح و علم و کتاب هم جزء لوازم آن هستند. «وَ لَا يَخُصَّ بِهَا غَيْرَهُ وَ لَا يَزْوِيَهَا عَنْهُ»[30]؛ کس دیگری به این اختصاص پیدا نمیکند. این «وَ لَا يَخُصَّ بِهَا غَيْرَهُ» یا به این معنا است که این خطاب، به غیر از امام اختصاص پیدا نمیکند یا ادای آن امانت به کس دیگری، امکان ندارد داده بشود. این عبارت دومی، بیانش با این دقیق تر است که «وَ لَا يَزْوِيَهَا عَنْهُ». نه به کس دیگری میشود داد و نه میشود به این فرد نداد. دو طرف را آورده است. مانع و حاجبی هم نباید در دادنش به امام بعدی ایجاد بشود.
در روایت بعدی باز میفرماید «هُمُ الْأَئِمَّةُ يُؤَدِّي الْإِمَامُ إِلَى الْإِمَامِ مِنْ بَعْدِهِ وَ لَا يَخُصُّ بِهَا غَيْرَهُ وَ لَا يَزْوِيهَا عَنْهُ»[31]. از امام بعدی دریغ نمیشود و به غیر از او اختصاص پیدا نمیکند. روایت بعدی هم باز درباره این آیه شریفه میفرماید «أَمَرَ اللهُ الْإِمَامَ الْأَوَّلَ أَنْ يَدْفَعَ إِلَى الْإِمَامِ الَّذِي بَعْدَهُ كُلَّ شَيْءٍ عِنْدَهُ»[32]. «كُلَّ شَيْءٍ عِنْدَهُ»، مشخص است که به تناسب حکم و موضوع، هر چیزی از امر وصایت و لوازم امامت است. به این معنی نیست که هر چه دارد را به امام بعدی بدهد که بگویند «كُلَّ شَيْءٍ عِنْدَهُ»، یعنی لوازم خانهاش را هم بدهد. اینها معلوم است و به تناسب حکم و موضوع میباشد؛ آنچه امام باید به امام بدهد، یعنی آنچه که مرتبط با نظام امامت است.
[پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: معجزه هم نیست. آن لوازم امامت را باید بدهد. «لَا يَمُوتُ الْإِمَامُ حَتَّى يَعْلَمَ مَنْ يَكُونُ مِنْ بَعْدِهِ فَيُوصِيَ إِلَيْهِ»[33]؛ امکان ندارد که اجل امامی برسد مگر اینکه قبل از رسیدن اجل، میداند که امام بعدی کیست و آن امر امامت را به او میرساند و به او وصیت میکند. پس هم امام بعدی را میشناسد و وصیت هم میکند؛ این دو یعنی شناخت امام بعدی و وصیت به او در رابطه با آن امور امامت، باید محقق بشود. این مطلب هم مهم است. روایت بعدی هم میفرماید «إِنَّ الْإِمَامَ يَعْرِفُ الْإِمَامَ الَّذِي مِنْ بَعْدِهِ فَيُوصِي إِلَيْهِ»[34] که شبیه همین روایت پنجم بود. روایت هفتم از امام صادق(ع) است که میفرماید «مَا مَاتَ عَالِمٌ حَتَّى يُعْلِمَهُ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَى مَنْ يُوصِي»[35]. امکان ندارد که وقت مرگش برسد مگر اینکه قبل از آن خدای سبحان به او خطاب میکند که به چه کسی وصیت بکند.
[پرسش شاگرد]: قرینه چیست که عالم را همان امام بدانیم؟
[پاسخ استاد]: عالم مشهور بوده است. چون در اینجا امر وصایت، لازم است «إِلَى مَنْ يُوصِي»، از تناسب حکم و موضوع بدست میآید که عالم در اینجا همان امام است. «حَتَّى يُعْلِمَهُ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَى مَنْ يُوصِي»، مربوط به علمای عادی نیست. ما در سنت وصایت، روایات متعدد داریم که اختصاص به انبیاء و اوصیاء دارد. وجوب سنت وصایت، اختصاص به انبیاء و اوصیاء دارد که لوازم امامت را چنانکه در اول روایت هم داشتیم باید منتقل بکند و قبلاً هم بابی در این مسئله داشتیم. این را هم در حد یکی دو دقیقه عرض بکنیم که ابتدا میخواستیم بگوییم و حالا بگوییم که لااقل ناکام از دنیا نرویم و دلمان نشکند که جوان مرگ شدیم و بعد هجله برایمان بگذارید که نگفت و رفت!
امر وصایت در طول تاریخ بشریت از ابتدای اینکه آدم(ع) آمد تا انتهایی که عالم الی یوم القیامة ادامه دارد، باید یک وصی زنده روی زمین باشد. حتماً هم باید به نص خاصی محقق شده باشد. لذا امر وصایت، یک امر متصل است. حالا این وصی، ممکن است نبی هم باشد و عیبی ندارد. وصایت، عام است. لذا اولین کسی که وصایت داشت، آدم(ع) است که وصی اش، شیث(ع) شد و بعد فرزند شیث و همین طور فرزندانش تا ادریس(ع) وصی شدند و بعد دوباره فرزند ادریس(ع) و فرزندان او تا نوح(ع) و همین طور از نوح(ع) پیش رفت. امر وصایت بصورت زنده بوده است. حتی در روایات دارد که آدم(ع) به شیث(ع) سفارش میکرد که هر ساله روز وصایت را گرامی بدارند و دوباره آن جریان را تجدید عهد کنند که مثل همین عید غدیر ما است که روز وصایت میباشد. گرامی داشتن روز وصایت که امر از نبی به وصی منتقل شد، این روز را بعنوان عهد معهود و میثاق مأخوذ ببینند. لذا سابق از این رسم بود که مردم در زمان آن روز وصایت، عهدشان را با انبیاء و اوصیاء تجدید میکردند. نه اینکه بزنند و برقصند و بگویند که این تجدید عهد است! آن لوازم وصایت را بعنوان آن حقیقی که برای آن وصی، قائم است، جلو میآورند و در دورانی که اوصیاء، بسط ید داشتند یا مانع نداشتند. لذا هر سال، جشن وصایت میگرفتند تا تجدید عهد بشود. این، سنتی است که اگر عقبه آنرا برای غدیر بتوانیم درست بکنیم و بیان نماییم، یک بحث بسیار زیبایی است که در روز عهد معهود و میثاق مأخوذ چه کار میکردند و همان کار را ما در رابطه با جریان غدیر بعنوان ميثاق مأخوذ که عهد امامت دوباره زنده بشود، انجام بدهیم. عهد و پیمان امامت را بعنوان امر ولایی بتوانیم احیاء کنیم که در روز غدیر باشد که به روزهای دیگر هم کشیده بشود. از شما هم تشکر میکنیم که نگذاشتید ما، ناکام از دنیا برویم.
[پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: در روایت دارد که وقتی از آدم(ع) به شیث(ع) دادند چون شیث(ع) بعداً مخفی بود و قابیل و قابیلیان حاکم بودند، اما گاهی بصورت مخفی و گاهی بصورت علنی جمع میشدند. متعدد هم در روایت بیان شده است. برای اوصیاء دیگر هم آمده است که هر سال، جشن وصایت میگرفتند. بسیار هم جالب است! این را شاید اگر اشتباه نکنم، مرحوم صدوق(ره) در کمال الدین، سیرش را آورده باشد. اگر هم در آنجا نباشد، در روایات انبیاء هست.
[پرسش شاگرد]
[پاسخ استاد]: آن، مصداق تام {الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ} است. در بعضی روایت دارد که ما، راسخون هستیم ولی آنجا، مُثبِت است. ولی در اینجا انحصار وجود دارد و بعضی روایات هم نشان میدهد که انحصار وجود دارد.
[پرسش شاگرد]: چه کسان دیگری میتوانند جزء راسخون باشند؟
[پاسخ استاد]: در قرآن آمده است که اهل کتاب هم راسخون دارند که نشان میدهد که راسخون را عام گرفته است. در خود قرآن {الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ مِنْهُمْ}[36] آمده است. یعنی اهل کتاب هم اهل رسوخ در علم دارند. همین نشان میدهد که در رسوخ در علم، انحصاری به معصوم وجود ندارد چون خود قرآن هم بکار گرفته است.
[پرسش شاگرد]: آنجایی که در روایت اول هم «إِيَّانَا عَنَى» بود، این عبارت یک نوع حصر در آن هست. اما شما تعمیم دادید که امام به مأموم و مأموم به مأموم را شامل میشود. این تعمیم چطور سازگار است؟
[پاسخ استاد]: این تعمیم را از این عبارت بدست نیاوردیم. گفتیم که اینجا میگوید که امام است اما مُثبِت است و انحصار ندارد. «إِيَّانَا عَنَى» در اینجا فقط دارد اثبات میکند.
[پرسش شاگرد]: پس چرا با این لفظ «إِيَّانَا عَنَى» بیان میکند؟
[پاسخ استاد]: اشکالی ندارد. «إِيَّانَا عَنَى» برای آن است که انکار داشتند. علت این تأکید برای انکار است. الان را نگاه نکنید! شرایط آن دوره را در نظر بگیرید که چون انکار بوده است، با تأکید بیان میکردند.
[پرسش شاگرد]: پس برای خارج کردن دیگرانی است که توهم داخل بودن داشتند؟
[پاسخ استاد]: بله! آنها داخل نیستند و مقصود، ما هستیم.
[پرسش شاگرد]: در «الَّذِي فِي أَيْدِيكُمْ»، این “اَلَّذِی”، برای عدل یا برای حکم است؟
[پاسخ استاد]: این، عدل است. آن عدلی که در دست شما است. منتهی آن عدلی که در دست شما است، حکم میشود. یعنی همان اجرای حکم، عدل میشود لذا میگوید {أَن تَحْکُمُوا بِالْعَدْلِ}. منتهی بصورت “بِالعَدلِ الَّذی” میشود. یعنی کأنه ترکیب را مَجزی کرده است. وقتی ترکیب “بِالعَدلِ الَّذی فی اَیدیکُم” شد، “اَلَّذی” صله خود عدل میشود.
[پرسش شاگرد]: برای بحث ولایت فقیه روایتی بیان نشده است که امام زمان(عج) بفرمایند مطابق این بحث وصایت، به علمای بعدی انتقال پیدا کند؟
[پاسخ استاد]: نه! در آنجا وصایت نداریم. وصایت، انتقال است اما میتواند مأموریت بدهد مثل اینکه حضرت میفرماید «أَنَا حُجَّةُ اللهِ عَلَيْكُم»[37]. این، خودش یک مأموریت است. شما -یعنی علما- حجت بر مردم هستید و من حجت بر شما هستم. این، یک مأموریت است. اما وصایت را از امام زمان(عج) به کس دیگری نداریم. امر وصایت با امام زمان(عج) مگر برای رجعت تمام میشود. دیگر در آنجا هم اینگونه نیست. در نحوه ارجاع، وصایت نداریم.
وَ السَّلامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اَللّهِ وَ بَرَكاتُهُ
[1][1] کهف/62
[2] نازعات/24
[3] تفسیر البرهان؛ ج 4؛ ص 372
[4] الکافی؛ ج 1؛ ص 89
[5] ألأمالی للمفید؛ ج 1؛ ص 3
[6] همان
[7] الکافی؛ ج 1؛ ص 275؛ ح 3
[8] همان
[9] نساء/58
[10] الکافی؛ ج 1؛ ص 276؛ ح 1
[11] همان
[12] نساء/58
[13] الکافی؛ ج 1؛ ص 276؛ ح 1
[14] نساء/59
[15] الکافی؛ ج 1؛ ص 276؛ ح 1
[16] همان
[17] همان
[18] کامل بهایی؛ ص 390
[19] الکافی؛ ج 1؛ ص 276؛ ح 1
[20] نساء/59
[21] الکافی؛ ج 1؛ ص 276؛ ح 1
[22] حجر/9
[23] الکافی؛ ج 1؛ ص 276؛ ح 1
[24] آل عمران/61
[25] بقره/97
[26] الکافی؛ ج 1؛ ص 276؛ ح 1
[27] نساء/83
[28] آل عمران/7
[29] الکافی؛ ج 1؛ ص 276؛ ح 2
[30] همان
[31] الکافی؛ ج 1؛ ص 276؛ ح 3
[32] الکافی؛ ج 1؛ ص 277؛ ح 4
[33] الکافی؛ ج 1؛ ص 277؛ ح 5
[34] الکافی؛ ج 1؛ ص 277؛ ح 6
[35] الکافی؛ ج 1؛ ص 277؛ ح 7
[36] نساء/162
[37] کمال الدین و تمام النعمة؛ ج 2؛ ص 483
اولین کسی باشید که برای “شرح اصول کافی، جلسه 293” دیدگاه میگذارید;