بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین والصلاة والسلام علی محمد و آله الطاهرین. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم واللعن الدائم علی اعدائهم اجمعین الی یوم الدین.
ورود جوان یهودی و طرح سؤالات
در محضر کافی شریف، کتاب الحجه، باب ۱۲۶ و حدیث پنجم این باب بودیم که وسط این حدیث بودیم. این حدیث، واقعهاش در وقتی است که ابوبکر از دنیا رفته و در آنجا با عمر بیعت میکنند و امیرالمؤمنان هم در کناری نشستهاند. یک جوان یهودی وارد میشود که حالا این جوان عالم هم بوده [است]. در بعضی نقلها، خودش جزو عالمان بزرگ بوده [است]؛ یعنی جوان به اصطلاح کمسنی نبوده، [بلکه] جزو عالمان [بوده است]. بعضی نقلها گفته [اند که] جزو بزرگترین عالمان آن دوره هم بوده [است]؛ یعنی خیلی با استعداد و خلاصه با قوت علمی بوده [است].
این جوان یا این شخص عالم، پیش عمر میآید که به عنوان خلیفه دوم با او بیعت میشود. خطاب میکند که: «تو اعلم این امت هستی؟» [عمر] به او تعجب میکند که: «چرا میپرسی؟» [جوان] میگوید: «سؤالاتی دارم. من در دینم شاک شدهام و این شک را میخواهم در دین خودم برطرف کنم.» آنجا دیگر عمر میبیند مباحث از [عهده] یک کسی که اینجور اهل علم هم باشد، حتماً برنمیآید، [پس] احالهاش به امیرالمؤمنین علیه السلام میدهد که معرفی میکند [و میگوید] که: «این علی بن ابیطالب، پسرعموی رسول خدا و پدر حسن و حسین که دو فرزند رسول خدا هستند و زوج فاطمه سلام الله علیهاست.»
بعد آن یهودی خطاب به امیرالمؤمنین [میکند]؛ چون اینها را خواندیم، فقط داریم یادآوری میکنیم که به سر مطلب برسیم. آن یهودی خطاب به امیرالمؤمنین میکند که: «تو اینگونه که گفت، هستی؟» حضرت میفرماید: «بله.» بعد میگوید: «میخواهم سه تا و سه تا و یک سؤال از شما داشته باشم.» حضرت میفرماید: «چرا نمیگویی هفت تا؟» میگوید: «سه تای اول را میپرسم؛ اگر جواب دادی، سه تای بعدی؛ [و] اگر جواب دادی، یکی بعدی.» لذا [این] سه مرحله سؤال است که هر کدام تمام نشد و جواب داده نشد، دیگر به بعدی نمیرسد.
بعد حضرت میفرمایند: «یا هارونی! بپرس.» «مَا مَنَعَکَ أَنْ تَقُولَ سَبْعٌ قُلْ أَسْأَلُکَ عَنْ ثَلَاثٍ وَ ثَلَاثٍ وَ وَاحِدَةٍ» [یعنی چه چیزی مانع تو شد که بگویی هفت سؤال دارم؟ بگو از سه و سه و یک سؤال میپرسم.] (الکافی، طبعالاسلامیه، ج ۱، ص ۲۲۷، ح ۵)
همینجور [حضرت ادامه دادند]. «قَالَ عَلَیْهِ السَّلَامُ فَإِنْ سَأَلْتَ الَّذِی تَعْبُدُهُ وَ أَجَبْتُکَ» [یعنی اگر من جواب سؤالات تو را دادم] آیا دست از دینت برمیداری و به دین من درمیآیی که یک امر عبثی نباشد [و] فقط یک امر پرنتیجهای باشد؟ [جوان] میگوید: «اصلاً برای همین آمدم که شکم به یقین تبدیل بشود.» آنجا حضرت فرمودند: «فَسَلْ» [پس بپرس].
حالا تا اینجا خوانده بودیم. «قَالَ أَخْبِرْنِی عَنْ أَوَّلِ قَطْرَةِ دَمٍ قَطَرَتْ عَلَی وَجْهِ الْأَرْضِ أَیُّ قَطْرَةٍ هِیَ وَ أَوَّلِ عَیْنٍ فَاضَتْ عَلَی وَجْهِ الْأَرْضِ أَیُّ عَیْنٍ هِیَ وَ أَوَّلِ شَیْءٍ اهْتَزَّتْ عَلَی وَجْهِ الْأَرْضِ أَیُّ شَیْءٍ هُوَ» (الکافی، طبعالاسلامیه، ج ۱، ص ۲۲۷، ح ۵) [جوان یهودی گفت: به من خبر بده از اولین قطره خونی که بر روی زمین چکید، کدام قطره بود؟ و اولین چشمهای که بر روی زمین جوشید، کدام چشمه بود؟ و اولین چیزی که بر روی زمین جنبید، کدام چیز بود؟]
سه تا سؤال میکند. در این روایت شریفی که اینجاست، جواب این سه تا را نیاورده [است]؛ لذا دارد که: «فَأَجَابَهُ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلَامُ» [پس امیرالمؤمنین علیه السلام او را پاسخ داد]. فقط [گفته است که] جواب داد. بعد آن سه تای بعدی را میپرسد. درسته؟ اما مرحوم مجلسی در کتاب مرآة العقول، آن سه تا جواب را از نقل دیگری میآورد که آنجا، حالا این را در محضرش باشیم که روایت در آنجا میفرماید که چون این «اول شیء» که سؤال سوم بود، در بعضی از نقلها این است که به اصطلاح «اول شجر اهتزت علی وجه الارض» [است]؛ «شیء» نیست، «شجر» است. در جوابی که اینجا آمده، به عنوان «شجر» آمده [است].
پاسخ به سه سؤال اول: اسرار آفرینش
حالا ببینید تعبیر را. «فَقَالَ یَا هَارُونِیُّ» [پس فرمود ای هارونی]، در جواب سؤال، [حضرت فرمودند که] شما یک جور جواب دادید در کتابهایتان به اینها، ما یک جور دیگریم. لذا اول جواب آنها را میگوید که این بداند که [حضرت] به جواب آنها عالم است؛ نه از باب اینکه جواب آنها را نمیداند [و] کلی بگوید جواب شما غلطه، جواب اینه. طرف از کجا بفهمه درسته؟ ولی اول جواب آنها را که پنهان است و نزد خود آنهاست و کسی خبر ندارد [و] جزو کتب خاصی بوده که پیش این بوده، یعنی آبائش همینطور تا به خود هارون به عنوان برادر موسی برسند، در دستشان بوده، نه در دست کس دیگری که خبر داشته باشد، حضرت اول مطابق آن جواب میدهد، بعد جواب بالاتر را. دقت بکنید.
اولین قطره خون
«یَا هَارُونِیُّ أَمَّا أَنْتُمْ فَتَقُولُونَ أَوَّلُ قَطْرَةٍ قَطَرَتْ عَلَى وَجْهِ الْأَرْضِ حَیْثُ قَتَلَ أَحَدُ ابْنَیْ آدَمَ أَخَاهُ» [ای هارونی، اما شما میگویید اولین قطره خونی که بر زمین چکید، آنجا بود که یکی از پسران آدم برادرش را کشت.]
شما میگویید که اولین فرزند آدم که کشته شد، اولین قطره خونی بود که به زمین ریخته شد. «وَ لَیْسَ کَذَلِکَ وَ لَکِنَّهُ حَیْثُ طَمِثَتْ حَوَّاءُ وَ ذَلِکَ قَبْلَ أَنْ تَلِدَ ابْنَیْهَا» [و اینچنین نیست، بلکه آن [خون] حیض حوا بود و این پیش از آن بود که دو پسرش را به دنیا آورد.] در حالی که اینجور نیست، بلکه اولین قطره از حوا بود که بر زمین ریخت که آن عادت حوا که محقق شد، قبل از اینکه فرزندانش به دنیا بیایند [بود]. یعنی حتماً به اصطلاح، عادت قبل از حمل است یا حتماً باید زن به یک بلوغی رسیده باشد تا حمل بعداً صورت بگیرد که این اولین قطره خونی که بر زمین ریخت، از انسان خون در حقیقت چی بوده؟ طمث (عادت ماهانه) بوده که بر زمین ریخته [است] که این هم حرف آنها را جواب داد، هم دارد یک قواعد معرفتی را هم در ضمنش بیان میکند.
اولین چشمه آب
حالا ببینید هرچه جلو میرود، این مسئله [عمیقتر میشود]. چون میخواهیم زیاد هم طول ندهیم. «وَ أَمَّا أَنْتُمْ فَتَقُولُونَ أَوَّلُ عَیْنٍ فَاضَتْ عَلَى وَجْهِ الْأَرْضِ الْعَیْنُ الَّتِی بِبَیْتِ الْمَقْدِسِ» [و اما شما میگویید اولین چشمهای که بر روی زمین جوشید، چشمهای در بیتالمقدس بود.]
اولین چشمهای که بر روی زمین جوشید، شما میگویید آن چشمهای بوده که در بیتالمقدس جوشیده [است]. «وَ لَیْسَ هُوَ کَذَلِکَ وَ لَکِنَّهَا عَیْنُ الْحَیَاةِ الَّتِی وَقَفَ عَلَیْهَا مُوسَى وَ فَتَاهُ» [ولی اینچنین نیست، بلکه آن چشمه آب حیات بود که موسی و جوان همراهش بر آن ایستادند.] ولی میفرماید اینچنین نیست، بلکه [آن] چشمۀ آب حیات بوده که جوشیده [است]. اینها را باید در نگاه معرفتیاش رفت. اینکه اولین چشمه، چشمهای باشد که از بیتالمقدس جوشیده باشد، مبدأیت حیات را میخواهد ثابت بکند. چون «وَ مِنَ الْماءِ کُلُّ شَیْءٍ حَیٍّ» ﴿وَ جَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ کُلَّ شَیْءٍ حَیٍّ﴾ (سوره شریفه الأنبیاء، ۲۱:۳۰) در حقیقت درسته، هر حیاتی از آنجا در حقیقت نشأت میگیرد. آن وقت اینها با آن نگاه، بیتالمقدس را مبدأ حیات میگرفتند. اما اینجا با یک [مطلبی] که مورد قبول آنها هم هست و آنها هم انکار نمیکنند، چه در سؤال قبلی که مقبول آنها بود و اصلاً جای انکار از جهت عقلی باقی نمیگذاشت که لزوماً بر اطلاع نقلی نبود، چون دلیل عقلی آورد [که] «قبل ان تلد ابنیها» باید آن طمث صورت گرفته باشد، و اینجا هم جوری بیان صورت میگیرد که این اقرار بر این [مطلب] برایش محقق شود. میگوید: «لکنها» آن چشمه نبود، [بلکه] «عَیْنُ الْحَیَاةِ الَّتِی وَقَفَ عَلَیْهَا مُوسَى وَ فَتَاهُ» [بود].
چشمه آب حیات برای خضر در زمان موسی، یا خضر در زمان ذوالقرنین که به زمان ابراهیم خلیل برمیگردد، این در حقیقت منافات ندارد. سابقهاش قبلتر بوده، آنجاها چی شده؟ کشف شده، آشکار شده. لذا تعبیر اینجور نیست که بگوییم این چشمه آنجا جوشید. میگوید این چشمه همان چشمهای بود که «فاضت علی وجه الارض» [و] به اصطلاح «وَقَفَ عَلَیْهَا مُوسَى وَ فَتَاهُ وَ مَعَهُمَا النُّونُ الْمَالِحَةُ فَسَقَطَتْ فِیهَا فَحَیِیَتْ» [که موسی و جوانش بر آن ایستادند و با آنها ماهی نمکسود بود که در آن افتاد و زنده شد]. آن ماهی نمکسودی بود [که] وقتی در آن آب افتاد، زنده شد. این آب اصلاً منشأ حیات بود [و] چیز مردهای را سبب حیات میشود. «وَ ذَلِکَ الْمَاءُ لَا یُصِیبُ مَیِّتاً إِلَّا حَیِیَ» [و آن آب به هیچ مردهای نمیرسد مگر آنکه زنده میشود]. هر میتی هم در آنجا به اصطلاح بیفتد، زنده میشود.
این نگاه، عبور از ظاهر و [رسیدن به] باطن را هم دارد. چون در جریان ذوالقرنین که سران به اصطلاح سپاهش را که حالا چند تا بودند هم در تاریخ ذکر شده، به اطراف ارض فرستاد که تمام چشمههایی را که اطراف ارض هست، اینها تفحص کنند تا چشمه آب حیات را پیدا کنند. به هر کدام از اینها هم یک ماهی داده بود که علامت این باشد که زنده شدن ماهی معلوم بشود که این چشمه آب حیات است. از جمله خضر بوده که این را میبرد. خضر به یک آبی، به چشمهای میرسد. وقتی آنجا رسید، بعد این ماهی یک دفعه از دستش میافتد توی آب [و] میرود پایین. این میرود پایین، خضر هم میپرد دنبالش [که] ماهی را بگیرد. بالاخره ماهی امانت بوده دستش. میرود و برمیگردد، بعد خلاصه میآید قصه را برای ذوالقرنین میگوید که این ماهی پرید و من هم پریدم و ماهی رفت [و] دیگر خلاصه پیدا نشد. ذوالقرنین میفهمد که آن چشمه کجا بود و آدرس میگیرد و میبیند نه، دیگر کسی پیدایش نکرد. فقط خضر بود که آن چشمه را پیدا کرد. حالا در نظام تمثلی بوده، در نظام مثالی بوده، در نظام خارجی بوده، بحثش جداست. ولی این قضیه پس غیر از آن ماهی موسی و خضر که در آب افتاد و زنده شد، سابق از آن هم چی بوده؟ جریان خضر بوده با ذوالقرنین که حدوداً شاید بیش از مثلاً هزار سال قبل بوده [در] زمان ابراهیم خلیل. حالا هزار سال کمتر میشود. چون سیصد سال از یوسف سلام الله علیه بوده تا حضرت موسی، مثلاً یک صد سالی هم با خود موسی بگوییم بوده، میشود چهارصد سال. از یوسف هم تا ابراهیم خلیل، خب واسطه فقط یعقوب است و اسحاق است دیگر. حدود مثلاً پانصد، ششصد سال حداکثر فاصله بوده [است]. زمان ذوالقرنینی که با زمان حضرت ابراهیم حدوداً بوده و خضر هم در زمان ذوالقرنین بوده [است].
خب پس بیان این است که اولین چشمه، آن چشمه [است] که این هم انکار او را نمیکند، چون اصلاً چشمه حیاته، یعنی چشمه حیات است، حیات از او نشأت گرفته، نه چشمهای که از بیتالمقدس میآید. این تعبیر [نشان میدهد]. یعنی میگوید آنچه که شما شنیدید، یک مرتبه از به اصطلاح بیان کمال است. چه در آن قبلی، چه در اینجا، شما تا یک مرتبه رفتید. تکذیب نمیکنیم که این هم یکی از چشمههای قدیم است، اما اقدم از این در کار است که آن اقدم از این، مرتبه علم وسیعتر را بیان میکند که هم حرف آنها را دارد، هم بالاتر را. لذا تکذیب به اصطلاح حرف آنها هم نمیشود، [بلکه] تکمیل حرف آنها [است]. منتها این «لیس کذلک» که میگوید بهشان، یعنی آخرین حرف نیست، این آخرین مرتبه نیست که شما میدانید.
اولین درخت
«وَ أَمَّا أَنْتُمْ فَتَقُولُونَ أَوَّلُ شَجَرَةٍ اهْتَزَّتْ عَلَى وَجْهِ الْأَرْضِ الشَّجَرَةُ الَّتِی کَانَتْ مِنْهَا سَفِینَةُ نُوحٍ» [و اما شما میگویید اولین درختی که بر روی زمین جنبید، درختی بود که کشتی نوح از آن ساخته شد.]
کشتی نوح را با او ساختند. نه [اینکه] در زمان نوح این ایجاد شده باشدها، میگویند همان درختی است که کشتی نوح را باهاش ساختند؛ یعنی ممکن است میلیونها سال هم سابقه داشته باشد. اما چی هستش؟ اما استفاده از همان به اصطلاح درخت، در کشتی نوح شد. یعنی نوعش را دارد بیان میکند که آن درختی بود که «اول شجره» [بود]. اینها را همه را درست ببینیم که فکر نکنیم اولین چشمه یعنی زمان موسی ایجاد شد. نه، موسی علیه السلام آن را شناخت، فهمیدن این [چشمه است]. در حقیقت آنجا آشکار شد، شناختند که این اولین شجره است. حالا اولین شجره در [کشتی] نوح استفاده بشود، یک کمالی است. چون مثل سلول بنیادی که اصل است، بقیه از او نشأت گرفتهاند؛ چه در آن قطره خونی که دارد آنجا میگوید، چه در آن آب حیاتی که دارد میگوید، چه در این [درخت]. اولها، آن بنیادیترین است که اثرگذار است، بقیه از او نشأت گرفتهاند. لذا صرف اول بودن عادی مطرح نیست، بلکه یک نوع اول بودنی است که کأنه سمت نسبت به امیت (مادر بودن) به بقیه دارد. این سمت امیت و ابوت (پدر بودن) نسبت به بقیه داشتن، یعنی فقط یک علم و معما نیست، بلکه چی هستش؟ یک معرفت در نظام هستی هم دارد در این اول بودنها شکل میگیرد که این هم خودش مهم است که این سبقت، سبقت وجودی است، نه سبقت فقط علمی که حالا این اول شده [و] اولیتش هم بیتأثیر [باشد]. نه، اگر اول شد، اول بودنش به لحاظ رتبه و وجود است، به همین دلیل تأثیر در بقیه دارد. آن وقت شناخت این اول بودن میتواند در تأثیرات و به کارگیری و آن به اصطلاح نتایج بعدی هم دخیل باشد. لذا یک بابی از معارف را دارد باز میکند. فقط یک جوابی از معما نیست. اینجوری باید نگاه بکنیم تا روایت فقط در حد یک جواب معما نباشد که امیرالمؤمنین قدرت پیدا کرد برای یک معمایی جواب بدهد و این فضل شد. نه، نشان میدهد دارد یک بابی از معرفت را باز میکند. بله، مبدأ همه انسانها شد دیگر. بله، یعنی طمث که ایجاد شد، خودشان هم فرمود دیگر که این قبل از «تلد ابنیها» بود. یعنی مبدأیت بنوت (فرزند داشتن) و فرزندآوری از آنجا شکل گرفت. خیلی جالب است این نگاه را به مسئله داشتن.
آن وقت در روایات شبیه [به این] که در رابطه با «اولها» سؤال میشود، اگر آنجایی که به بحثهای وجودی مثل اولین درخت، اولین مثلاً قطره خون یا اولین مثلاً چشمه، آنجاهایی که به چی؟ به جهات وجودی برمیگردد، از جهت معرفتی میتواند خیلی باب وسیعی را باز کند و نتایج زیادی برش مترتب باشد که مثل [سلول] بنیادی نسبت به بقیه است. لذا از آن طریق میشود مسیر حرکت برای استکمال و کمال را بهتر به کار گرفت، چون این بنیادیه نسبت به آنها. خب، در ادامه میفرماید که: «وَ لَیْسَ کَذَلِکَ وَ لَکِنَّهَا النَّخْلَةُ الَّتِی أُهْبِطَتْ مِنَ الْجَنَّةِ وَ هِیَ الْعَجْوَةُ» [و اینچنین نیست، بلکه آن درخت خرمایی بود که از بهشت فرود آورده شد و آن [خرمای] عجوه است.]
آن اولین درخت، آنی نبود که سفینه نوح با آن ساخته شد، بلکه آن نخلهای بود که از بهشت نازل شد و هبوط کرد همراه آدم، [که] «هِیَ الْعَجْوَةُ» و آن خرمای عجوه است. خرمای عجوه همان خرمای مدینه است که به پیغمبر هم منسوب است در مدینه که خرمای عجوه، خرمای سیاه لطیف [است]، در خوردن به اصطلاح لطیف بوده که خواص بسیاری هم برایش ذکر شده در سلامتی و اینها که این سازگار است که آن اولین [درخت] به اصطلاح نازل شده و هبوط کرده است. که حالا این هم اولین [درختی است که] هبوط کرده است. یعنی آیا قبل از این نبوده؟ چرا، قبل از این هم بوده، اما این هبوطش، ارتباطش با آدم است که «أُهْبِطَتْ» از جنت برای آدم.
«وَ مِنْهَا تَفَرَّعَ کُلُّ مَا تَرَى مِنْ أَنْوَاعِ النَّخْلِ» [و از آن، هر آنچه از انواع نخل میبینی، شاخه گرفته است.] همه نخلهای دیگر، این بنیادی بودن را [نشان میدهد که] همه نخلهای دیگر از این نشأت گرفتهاند. انواع دیگر نخل از این نشأت گرفتهاند که اینجا تصریح به مسئله است که این نسبت به بقیه حالت چی دارد؟ امیت (مادری) دارد که هر کدام تعینی از این هستند، تشخصی از این هستند، اما آنجایی که آن اصل قرار دارد، آن اصل چی هستش؟ این خرمای عجوه [است] که حالا خصوصیاتی هم برایش ذکر میکنند دیگر که حالا در جاهای مختلف آمده [است]. بله، که این وجه ارتباطش هم به اصطلاح در خرمای عجوه و به اصطلاح استحباب خوردنش هم ارتباط با پیغمبر پیدا میکند در روایت که آمده [است].
«فَقَالَ صَدَقْتَ وَ اللَّهِ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ» [پس گفت: راست گفتی، قسم به خدایی که جز او معبودی نیست.] راست گفتی، جوابها همه درست بود. حالا آیا جوابها درست بود، یعنی آن [بخشی] که گفت: «شما این را میدانید، ولی [حقیقت] این است» یعنی «شما این را میدانیدش» را فهمید؟ یا اینکه هارون هم آنجا بیان کرده که به صورت کلی این را میدانند ولی این درست است؟ یعنی اینجور بیان شده بوده؟ هر دو محتمل است که احتمال اینکه در آن به اصطلاح مکتوب هارون به همین صورت هم نوشته شده باشد، هم باشد.
خب بعد میفرماید: «إِنَّ هَذَا لَفِی کُتُبِ أَبِی هَارُونَ عَلَیْهِ السَّلَامُ کَتَبَهُ بِیَدِهِ وَ أَمْلَاهُ عَمِّی مُوسَى» [همانا این در کتابهای پدرم هارون علیه السلام است که با دست خودش نوشته و عمویم موسی آن را املا کرده است.] که هر دو وارد شده که این را عموی موسی میگفت و هارون برادر مینوشت. این هم مهم است که وحیی که به موسی و هارون میشد، چگونه بود؟ آیا به موسی و هارون وحی مستقل میشد؟ چون هر دو نبی بودند و رسول، درسته؟ هر دو نبی بودند و رسول، هرچند در یک دوره بودند. یا اینکه وحی به موسی میشد [و] موسی به هارون میفرمود؟ یا اینکه وحی به موسی میشد بالاصاله و هارون میشنید به تبع؟ یعنی هارون به واسطه موسی نمیشنید، اما خودش میشنید اما میدانست که این شنیدنش، شنیدن چیست؟ تبعی است. چنانچه در حدیث معراجی که برای پیغمبر اکرم هست، آنجا به اصطلاح حضرت میفرماید: «یَا عَلِیُّ إِنَّکَ…» یا در بحث آن مثلاً آیاتی که نازل شد در به اصطلاح [غار] حرا که پیغمبر به امیرمؤمنان خطاب میکند [و میگوید]: «یَا عَلِیُّ إِنَّکَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَى مَا أَرَى» (نهج البلاغه، خطبه ۱۹۲) [ای علی، تو میشنوی آنچه را من میشنوم و میبینی آنچه را من میبینم.] امیرالمؤمنین علیه السلام میبیند و میشنود، اما میداند که این شنیدن و این دیدن به واسطه دیدن و شنیدن پیغمبر است؛ نه [اینکه] پیغمبر بیاید بهش بگوید [و] خبر بدهد. «إِلَّا أَنَّکَ لَسْتَ بِنَبِیٍّ» [جز اینکه تو پیامبر نیستی]. یعنی اینکه ختم نبوت باعث میشود تو نبی نباشی و نبوت در تو صدق نکند. اما در [مورد] هارون که [آمده] «یَا عَلِیُّ أَنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِیَّ بَعْدِی» (کتاب سلیم بن قیس الهلالی، ج ۲، ص ۵۸۲) درسته؟ پس نحوه وحی بر موسی و هارون که در یک زمان بودند، با اینکه ممکن است موسی علیه السلام در جایی باشد و هارون علیه السلام در جای دیگری باشد، اما وحیی که به حضرت موسی علیه السلام میشد، حضرت هارون هم میشنید و میدید، اما میدانست که این به تبع موسی علیه السلام است که نبوتش، نبوت به تبع بود. درسته؟ چون نبوتش به تبع بود، شنیدن و دیدنش هم به تبع بود. اینجا هم خیلی زیبا بیان میکند که این نوشتار را موسی علیه السلام املا میکرد و میگفت و هارون مینوشت. مثل آنچه که در حقیقت چی بود؟ امیرالمؤمنین علیه السلام کاتب وحی پیغمبر بود. و یا جای دیگری در آن صحیفه فاطمیه سلام الله علیها، آنجا که فاطمه سلام الله علیها محدَّثه بود و جبرئیل بعد از وفات و رحلت و شهادت پیغمبر بر فاطمه سلام الله علیها نازل میشد و [ایشان] محدَّثه بود، امیرمؤمنان علیه السلام املای فاطمه را مینوشت. یعنی حضرت میفرمودند و امیرالمؤمنین علیه السلام مینوشتند که این اینها را باید به هم چکار بکنیم؟ عطف بکنیم. عطف اینها به هم، اشاره هم میشود. آن وقت بحث نظام معرفتی را روشنتر میکند.
پاسخ به سه سؤال دوم: اوصیاء پیامبر و جایگاه ایشان
خب، این هم در این روایت که در اینجا این مقدار از اینجا نقل کردیم. وارد خود دنباله متن بشویم که وقتی میفرماید که این سه تا سؤال را جواب داد، «فَأَجَابَهُ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلَامُ». فقال له [پس به او گفت] حالا وارد سه تا سؤال بعدی شد. «أَخْبِرْنِی عَنِ الثَّلَاثِ الْأُخَرِ أَخْبِرْنِی عَنْ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ» [از سه سؤال دیگر به من خبر بده. از محمد صلی الله علیه و آله و سلم به من خبر بده.] اللهم صل علی محمد و آل محمد.
ببینید، سه تا سؤال از نظام وجودی، سه تا سؤال از نظام تشریعی، بهخصوص آن هم مرتبط با پیغمبر. این سه تا سؤالی که در رابطه با پیغمبر است، چجوری بوده که در آن زمانها به عنوان یک مسئله مهم و جدی مطرح بوده که ثبت شده و نوشته شده [است]؟ نشان میدهد شوق امتهای گذشته به واسطه انبیایشان به پیغمبر خاتم ایجاد میشده که این بشارت که ﴿… وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ …﴾ (سوره شریفه الصف، ۶۱:۶)، این به اصطلاح بشارت باید باشد. علتش هم این است که امتهای سابق اگر این بشارت نبود و این شوق و طلب نبود، حدشان در همان حد چی میشد؟ محصور میشد. اما همین قدر که طلب نسبت به پیغمبر آخرالزمان صورت میگیرد و اشتیاقی که پیدا میکنند و جایجای معارفشان این [مطلب] القا میشده، هرچند خیلیاش را هم حذف کردند، اما همان مقداری هم که الان باقی [مانده و] این بشارتها هست، این باعث میشد اینها به نحوی به واسطه نبیشان که بشارت داده، چی بشوند؟ از امت پیغمبر محسوب بشوند. خیلی بحث جالبی است.
و لذا ذیل آن آیه شریفه که ﴿وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ إِلاَّ لَیُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ …﴾ (سوره شریفه النساء، ۴:۱۵۹) که در قرآن آمده، چندین روایت است که بعضی میفرمایند که اینکه اهل کتاب قبل از مردن، آن حقیقت عیسی علیه السلام را میبینند، وقتی حقیقت عیسی را دیدند، «إِنْ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ إِلاَّ لَیُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ» قبل از موتشان و در حال احتضارشان میبینند، [و به او] ایمان میآورند اگر اهل ایمان بودند و مصداقاً اشتباه گرفته و تشخیص نمیدادند. بعد روایات دیگری ذیل همان آیه است [که] میفرماید که اینها پیغمبر خاتم را میبینند، «وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ إِلاَّ لَیُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ». آن وقت میگویند: «پیغمبر، وجه جمع این دو تا چیست؟» وجه جمع این دو دسته روایت این است: آنجا هم که میفرماید عیسی علیه السلام را میبینند، عیسی را میبینند که بشارت به رسول خاتم میدهد. لذا همان جا به واسطه عیسی به رسول خاتم ایمان میآورند. به واسطه عیسی. حرف خیلی دقیق است که تهافت بین روایات نیست، بلکه عیسی را میبینند که ﴿…مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ … وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتی مِنْ بَعْدِی …﴾ (سوره شریفه الصف، ۶۱:۶) که این در حقیقت چی هستش؟ آن عیسی را [میبینند]. لذا همان جوری که وقتی به زلیخا یوسف سلام الله علیه خطاب کرد که: «چه باعث شد که اینجور خودت را به ذلت و خواری انداختی؟» گفت: «جمال تو.» گفت: «اگر ببینی جمال آن پیغمبر آخرالزمان را، چه میگویی؟» گفت: «ایمان آوردم و محبت پیدا کردم.» گفت: «آخر تو که ندیدی!» گفت: «چون تو گفتی.» چون تو گفتی، صدق را احساس کردم. لذا انبیا که میگفتند، ایمان در دل مردم نسبت به آن حقیقتی که نیامده، ایجاد میشد و چون این ایمان ایجاد میشد، به همین نسبت اینها امت خاتم حساب میشدند و از کمالشان که مترقب بالاتر از آن حدی بود که داشتند، به نسبت آخرالزمان محروم نمیشدند و همین باعث میشود که سلسله انبیا هم اتصالش بیشتر دیده میشد.
خب بعد میفرماید که در این سه تا سؤال [بعدی]. چه فرد خوبی [است]. حالا اینجا هم که غلام یهودی [آمده] که یهودی در آن زمان بوده، آیا یهودی در آن زمان به عیسی علیه السلام ایمان نیاورده بودند یا یهودی را عام گرفتند که [پیرو] دین موسی [است]؟ چون همان جوری که عیسی علیه السلام یهود را جزو، به اصطلاح تورات را جزو دین خودش میدانست که الان هم عهدین را با هم چاپ میکنند، از این سنخ باشد. آن غلبه به اصطلاح اصطلاح هارونی که در این بود، به یهودی بودن این را منتسب میکند. یا ممکن است نه، حقیقتاً بشارتهایی که در مورد پیغمبر آخرالزمان بوده، واضحتر از آن چیزی بوده که در تورات [و انجیل] عیسی علیه السلام بوده [است]، ممکن است. لذا این ممکن است یهودی خاص هم باشد، اما دنبال پیغمبر آخرالزمان هم باشد. لذا به شک افتاده بوده برای اینکه دلایلش برایش کافی نبوده [است].
خب میفرماید که: «کَمْ لِمُحَمَّدٍ مِنْ إِمَامٍ عَدْلٍ وَ فِی أَیِّ جَنَّةٍ یَکُونُ وَ مَنْ سَاکِنٌ مَعَهُ فِی جَنَّتِهِ» (الکافی، طبعالاسلامیه، ج ۱، ص ۲۲۸، ح ۵) [چند امام عادل برای محمد است و او در کدام بهشت خواهد بود و چه کسی با او در بهشتش ساکن است؟]
این سه تا سؤال را میکند که چند تا وصی دارد، در کدام جنت ساکن است و کیا باهاش در جنتش همراهند. خب این دیگر سؤال معرفتی کاملی است که کجا به اصطلاح، چند تا وصی دارد، کدام جنت ساکن است و کیا همراهش هستند. کاملاً نظام معرفتی را دارد ثابت میکند؛ چه در پیغمبر و وصی و اوصیائش، چه در جنت مسکونیاش و چه در همراهانش در جنت.
«فَقَالَ یَا هَارُونِیُّ إِنَّ لِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ» [پس فرمود: ای هارونی، همانا برای محمد صلی الله علیه و آله و سلم…] اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
اگر بدانیم این صلواتها که با محبت و حال و شوق میفرستیم، چه قلقلهای در وجود خودمان و عالم ایجاد میکند، با یک رغبت بیشتری صلوات میفرستیم. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
احسنت، احسنت. انشاءالله نشانمان بدهند ببینیم. بعد میفرماید اینها باز میشود. همان جوری که در بعضی بحثها عرض کردیم، عند الممات، عند الحوض، عند المقاسمه، هر کدام از این محبتها یک مرتبهاش گشوده [و] باز میشود، آدم میبیند. بعد میبیند عجب، چقدر کار از اینها میآید! انشاءالله.
«یَا هَارُونِیُّ… اثْنَا عَشَرَ إِمَاماً عَدْلًا» [ای هارونی، دوازده امام عادل دارد.]
«لَا یَضُرُّهُمْ خِذْلَانُ مَنْ خَذَلَهُمْ» [و خواری و خذلان کسانی که آنها را تنها گذارند، به ایشان ضرری نمیرساند.]
این هم خیلی جالب است که هر چقدر اشقیا و ظالمان میخواهند کار اینها را بگیرند، ضرری به اینها در انجام مأموریتشان نمیزنند. خیلی زیباستها! یعنی اینجوری نبوده که ظالمان و اشقیا در مقابله با حضرات، قدرت پیدا کرده باشند [و] چکار بکنند؟ ضرر زده باشند. بلکه حضرات باید آن شرایط مختلف جوامعی را که بعد از این الی یوم القیامه محقق میشود که هر شرایطی باشد، نحوه رفتار امام در آن شرایط، ارتباطات، تشکیلاتسازی، حرکت [و] کمال امکانپذیر بشود را در این دوران محقق کردند. اگر از اول حاکمیت تشکیل میشد و حکومت بود و اینها سلطه ظاهری همهشان داشتند، آن موقع کسانی که توی دولتی قرار میگرفتند که دولت ظلم بود، احساس میکردند که اینها الگویی برای حرکت و کمال ندارند و کمال فقط در دولت حق محقق میشود. لذا انواع شرایط را دشمن ایجاد کرد. ظالم بودنش [به این دلیل بود که] فکر میکرد که دارد جلوی حرکت اینها را میگیرد، اما نمیدانست که دارد چکار میکند. انواع مدلهای حرکت هدایتگری امام را با امتش دارد ترسیم میکند به دست آن شرار خلق. خدای سبحان دارد چکار میکند؟ او را محقق میکند تا در همه شرایط [الگو باشند]. دست شما درد نکند. گرمه. دست شما درد نکند. تا در تمام شرایط چی بشه؟ قابل اقتدا باشند. یک صلوات بفرستیم. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
لذا تعبیر زیبایی است که «لَا یَضُرُّهُمْ خِذْلَانُ مَنْ خَذَلَهُمْ وَ لَا یَسْتَوْحِشُهُمْ خِلَافُ مَنْ خَالَفَهُمْ». اینها به وحشت و غم و ناراحتی نمیافتادند. وحشت یعنی آن خوف و غم و غمی که اینها را از کار بیندازد، نه. [آنها] به [خاطر] مخالفتهایی که مخالفان اینها انجام میدادند، از کارشان وا نمیماندند، جا نمیماندند. تمام مأموریتشان را چکار کردند؟ محقق کردند. همان جوری که در قرآن میفرماید: ﴿… کَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِی …﴾ (سوره شریفه المجادلة، ۵۸:۲۱) [یعنی] همه رسولان من قطعاً وظیفهشان را انجام دادند و غالب بودند. خدا این را چی قرار داده؟ به عنوان سنت غیر قابل تغییرش. ﴿… إِنَّ اللَّهَ قَوِیٌّ عَزِیزٌ﴾. به اسم قوی و عزیزش این [مطلب] مستند است. میفرماید که: «وَ إِنَّهُمْ فِی الدِّینِ أَرْثَبُ مِنَ الْجِبَالِ الرَّوَاسِی فِی الْأَرْضِ» [و همانا ایشان در دین، استوارتر از کوههای پا برجا در زمین هستند.]
این اوصیاء پیغمبر در دین، ثابتقدمتر از کوههای راسخ و محکم و قوی [هستند]. اینها ثابتترند. یعنی مظهر ثبات و محکمی و استحکام، کوه راسخ [است]. «أَرْثَبُ» هم به معنای ثابت [و] باب افعل تفضیل به معنای ثابتتر [است]. میگوید از آن کوههای رواسی، اینها چی هستند؟ ارثب و ثابتتر هستند که دیگر مظهری بالاتر از این در تمثیل نداشتیم که بخواهیم بگوییم. تازه میگوید آنی که شما میبینید، این ارثب و ثابتتر [است].
و مسکن پیغمبر، در نسخه «فِی جَنَّةِ عَدْنٍ» است. «جَنَّةِ عَدْنٍ» درستتر است. چون «فِی جَنَّتِهِ» جواب مطابق سؤال میشود. چون گفت: «وَ مَنْ سَاکِنٌ مَعَهُ فِی جَنَّتِهِ» [چه کسی با او در بهشتش ساکن است؟]. خب، جنت را به ضمیر که برگردانی به جنت پیغمبر، اینکه جواب نشد. میگوید: «فِی جَنَّتِهِ». میگوید: «کجاست؟» میگوید: «فِی جَنَّتِهِ». کدام جنت است؟ «در جنتش». این جواب نیست. اگر «جَنَّةِ عَدْنٍ» باشد که جنت عدن مرکز بهشت است، جنت عدن وسط بهشت است که بقیه جنتها از او منتشر میشود، لذا این درست است. در روایات هم سازگار است که پیغمبر اکرم در جنت عدن است. نسخهای هم که «جَنَّةِ عَدْنٍ» آمده، سازگارتر است که میفرماید مسکن پیغمبر در «جَنَّةِ عَدْنٍ» است که این نسخه را در به اصطلاح کمالالدین صدوق آوردند. بله، همین روایت است منتها [آنجا] که نقل کرده، به عنوان «جَنَّةِ عَدْنٍ» نقل کرده [است]. [و] همراهش هم اولاً این دوازده نفر فقط هستند، یعنی در آن جنت عدن دیگری شریک نیست. چون جنت اطلاقی است، فقط کسانی [در آن هستند] که مطلقاً [کامل هستند]. لذا بقیه انبیا، اولیا، اوصیا، دیگر غیر از این دوازده نفر و پیغمبر اکرم و شاید بعضی نسخهها حضرت زهرا سلام الله علیها که این چهارده معصوم باشند که اطلاقی هستند، بقیه در جنتهایی هستند که از جنت عدن نشأت میگیرد. همه جنتهای دیگر از این نشأت میگیرد.
«فَقَالَ صَدَقْتَ وَ اللَّهِ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ» [پس گفت: راست گفتی، قسم به خدایی که جز او معبودی نیست.] این را هم باز درست جواب دادی. در این مرحله هم درست بود. نه، اینها فقط املای موسی برای هارون بوده که نسل به نسل به دست این رسیده بوده و لذا کس دیگری از آن خبر نداشته [است]. ممکن است بعضی از اینها در کتب اینها هم به نقل آمده باشد، اما این الان دارد از نسخه به اصطلاح آبائی خودش نقل میکند. «قَالَ صَدَقْتَ وَ اللَّهِ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ إِنِّی لَأَجِدُهَا فِی کُتُبِ أَبِی هَارُونَ کَتَبَهُ بِیَدِهِ وَ أَمْلَاهُ مُوسَى عَمِّی» [گفت: به خدا سوگند راست گفتی، من این را در کتابهای پدرم هارون مییابم که با دست خود نوشته و عمویم موسی آن را املاء کرده بود.]
دوباره [تأکید کرد که] عمویم موسی گفته بود، املا کرده بود و پدرم نوشته بود و اینها نزد ما هست.
پاسخ به سؤال آخر: سرنوشت وصی پیامبر
«قَالَ فَأَخْبِرْنِی عَنِ الْوَاحِدَةِ» [گفت: پس مرا از آن یک سؤال خبر بده.] حالا مرحله سوم آزمون پیش میآید. از دو مرحله عبور کرده امیرالمؤمنین، در مرحله سوم است. «أَخْبِرْنِی عَنْ وَصِیِّ مُحَمَّدٍ کَمْ یَعِیشُ مِنْ بَعْدِهِ وَ هَلْ یَمُوتُ أَوْ یُقْتَلُ» (الکافی، طبعالاسلامیه، ج ۱، ص ۲۲۸، ح ۵) [از وصی محمد به من خبر بده، چند سال پس از او زندگی میکند و آیا به مرگ طبیعی میمیرد یا کشته میشود؟]
دارد اینها را کجا میپرسد؟ جلوی بقیه و خلاصه دیگران هستند و آن زمان، [زمان] خلافت [و] بیعتی با به اصطلاح آن دومی داشتن بیعت میکردن. «قَالَ یَا هَارُونِیُّ یَعِیشُ بَعْدَهُ ثَلَاثِینَ سَنَةً لَا یَزِیدُ یَوْماً وَ لَا یَنْقُصُ یَوْماً ثُمَّ یُضْرَبُ ضَرْبَةً هَاهُنَا فَیَخْضِبُ هَذِهِ مِنْ هَذِهِ» (الکافی، طبعالاسلامیه، ج ۱، ص ۲۲۸، ح ۵) [فرمود: ای هارونی، پس از او سی سال زندگی میکند، نه یک روز زیاد و نه یک روز کم. سپس ضربتی اینجا (بر فرق سرش) زده میشود و این (ریش) از این (خون سر) رنگین میگردد.] [حضرت] فرقش را [نشان میدهد و میفرماید] محاسنش از آن خون [ناشی از] ضربت خضاب میشود.
خب اینکه سی سال، یک روز کم یا زیاد نه. در این روایت شریف آمده [است] با توجه به اینکه مشهور این است که پیغمبر اکرم در ۲۸ صفر به اصطلاح به شهادت رسیدند یا رحلت کردند و امیرمؤمنان در ۲۱ ماه رمضان، [که این] مشهور است، تقریباً مشهور قطعی است. حالا مال پیغمبر چند روز اینور آنور اختلاف کردند، گاهی گفتند ۱۲ ربیع هم گفتند. به جای آن [تاریخ] تولد، گفتند ۱۲ ربیع وقت در حقیقت رحلت پیغمبر باشد. اما در عین حال، چه ۱۲ ربیع باشد، چه ۲۸ صفر باشد، فاصلهاش با سال چهلم که از [سال] یازده تا چهلم سی سال میشود، ولیکن سی سال چند ماه کم دارد. پنج ماه کم دارد. که این «لَا یَزِیدُ یَوْماً وَ لَا یَنْقُصُ یَوْماً» ظاهر این است که دو توجیه شده در اینجا: یکی اینکه این «لَا یَزِیدُ وَ لَا یَنْقُصُ یَوْماً» به لحاظ عرفی باشد که آن کسر را که کمتر از نیم باشد، به طرفش ملحق میکنند. که اگر کمتر باشد از مثلاً چهار ماه، اول را به نبودش ملحق میکنند. مثلاً شش ماه، هفت ماه، هفت ماه را به بالا را به بودنش ملحق میکنند به طرفین دیگر. تخمین زدن که در ریاضی میگویند همینه دیگر، آن نصف به بالا را به آن طرف، نصف به پایین را به این طرف. یا از این باب نگاه عرفی است.
یا اینکه فاعل «لَا یَنْقُصُ» را تفاوت بگیریم، بگوییم فاعل «لَا یَنْقُصُ» خداست. که «یَعِیشُ بَعْدَهُ ثَلَاثِینَ سَنَةً»، سی سال زندگی میکند و بعد سی سال به شهادت میرسد. «لَا یَنْقُصُ» خدا «یَوْماً» از این [تقدیر]، «وَ لَا یَزِیدُ یَوْماً». یعنی در تقدیر الهی، این از آن تقدیرات قابل تغییر نیست، «لَا یَزِیدُ وَ لَا یَنْقُصُ» است. حتی یک روز کم و زیاد نمیشود، نه [اینکه] یک روز کم و زیاد از سی [سال] نمیشود. دقت کردید؟ یک روز کم یا زیاد از آن تقدیری که در قدر الهی است، نمیشود. کم یا زیاد [نمیشود]. چون تقدیرات الهی گاهی به لحاظ لوح محو و اثبات است، قابل کم یا زیاد شدن است ولی ﴿یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتابِ﴾ (سوره شریفه الرعد، ۱۳:۳۹)، اما گاهی از لوح محفوظ خبر داده میشود که اخبار از لوح محفوظ «لَا یَنْقُصُ وَ لَا یَزِیدُ» دارد که آنجا تغییر راه ندارد. این هم وجه دومی است که برای تبیین این روایت گفتند که درست بشود. شاید این وجه دوم از جهت «لَا یَنْقُصُ یَوْماً وَ لَا یَزِیدُ» یک نحوه سازگاری بیشتری هم داشته باشد، هرچند وجه اول هم که عرفی دیده بشود، خلاف در حقیقت عرف نیست.
اسلام آوردن جوان یهودی و تأملاتی بر حدیث
«قَالَ فَصَاحَ الْهَارُونِیُّ وَ قَطَعَ کُسْتِیجَهُ» [راوی گوید: پس آن هارونی فریادی کشید و زنّار خود را پاره کرد.] اینجا بود که فریادی کشید آن هارونی و زنارش را [پاره کرد]. یک زناری دارند، نخی میبندند که مثل به اصطلاح زرتشتیها که زنار دارند، یا مسیحیها که یک به اصطلاح [صلیب دارند]. [یهودیان] هم یک نخ کلفتی به کمر میبندند که آن در حقیقت [علامت] برای آنهاست. وقتی که میخواهند [نشان دهند]، علامت یهودی بودنشان هست که آن را که باز میکنند، یعنی از او چی شدند؟ خودشان را رها کردند و جدا شدند.
«وَ هُوَ یَقُولُ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ» [و او میگفت: شهادت میدهم که خدایی جز الله نیست، یکتاست و شریکی ندارد و شهادت میدهم که محمد بنده و فرستاده اوست.] اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
«وَ أَنَّکَ وَصِیُّهُ» [و اینکه تو وصی او هستی.] شهادت بر وصایت حضرت هم داد. ببین یک دفعه به چه کمالی رسید! میبیند در مجلسی است که دارند با دومی بیعت میکنند، اینجا ببین این شخص به یک کمالی میرسد. میگوید: «یَنْبَغِی أَنْ تَفُوقَ وَ لَا تُفَاقَ وَ أَنْ تُعَظَّمَ وَ لَا تُسْتَضْعَفَ» [سزاوار است که تو برتر باشی و کسی بر تو برتری نیابد و بزرگ داشته شوی و به ضعف کشانده نشوی.] تو باید برتر باشی، تو باید بالاتر باشی، نه دیگران. نباید تو پایین قرار بگیری. نباید در حقیقت دست دیگران، دست بالا باشد. چقدر زود به خلاصه به کمال رسید! خب حضرت هم البته تحویلش [گرفت]. تو باید عظمت را در تو ببینند، نه [اینکه] مورد در حقیقت تضعیف قرار بدهند تو را و تو را در جایگاهت نگذارند قرار بگیری. [این استضعاف] همان [است که قرآن] میفرماید: ﴿… وَ نُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ …﴾ (سوره شریفه القصص، ۲۸:۵). نه [اینکه] ضعیفند، بلکه جامعه تحمل ندارد. عدم تحمل جامعه باعث میشود اطاعت نکنند و احکام آنها محقق نشود و اراده آنها نافذ نباشد. این استضعاف است، نه استضعاف به معنایی که ضعیف باشند. ضعیف نیست، بلکه عدم اطاعت نسبت به او، او را به استضعاف میکشاند. این استضعاف در عدم قبول است. لذا اینجا هم [میگوید] تو باید جلودار باشی، در رأس باشی، نه اینکه تو را در گوشه قرار داده باشند [و] از دیگران اطاعت بکنند.
«قَالَ ثُمَّ مَضَى بِهِ عَلِیٌّ عَلَیْهِ السَّلَامُ إِلَى مَنْزِلِهِ فَعَلَّمَهُ مَعَالِمَ الدِّینِ» (الکافی، طبعالاسلامیه، ج ۱، ص ۲۲۸، ح ۵) [راوی گوید: سپس علی علیه السلام او را با خود به منزلش برد و معارف دین را به او آموخت.] حضرت هم دیگر سنگ تمام گذاشت برایش. دستش را گرفت، برداشت برد خانهاش [و] خودش معلمش شد. خوش به حالش که بالاخره دورانی هم بوده که فراغت حضرت بیشتر بوده، چون حاکمیت دست دیگران بوده. و بعضیها که فکر میکنند کمال امیرالمؤمنین در این است که چاه زیاد کنده، به اصطلاح باغ زیاد آباد کرده، درسته امیرالمؤمنین علیه السلام بیکار نمیشد، اما این محرومیت آن جامعه است که امیرالمؤمنین که این همه [میفرمود] «سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی»، روزهای عمرش را صرف کند برود درخت بکارد، روزهای عمرش را برود چاه بکند. یعنی این محرومیت آن جامعه است که از حاکمیت این ولی محروم میشوند. او را در حقیقت در کنار قرار میدهند. ما فکر نکنیم این [فضیلت است]. درسته که امیرالمؤمنین علیه السلام چاه وقف کرده، [زمین] وقف کرده و این همه ثروت کسب کرده به دست آورده و با کد یمینش [این کارها را کرده] و همه را هم [وقف کرده]. اما اینورش هم نگاه بکنیم که این محرومیت آن جامعه بوده، عدم لیاقت آن جامعه بوده که یک طلبهای که یک ذره الان فضل و علم داشته باشد، وقت ندارد که بخواهد جواب همه کارها را بدهد، مجبور است صد تا را رد کند یکی را قبول کند. آن وقت امیرمؤمنان علیه السلام آنقدر وقت داشته باشد [که] زمین بکارد، آباد کند، وقت بگذارد چاه بکند، بیاید بالا عرقریزان، بعد بگوید: «وقف است، بیارید قلم و کاغذ را، بیاید وقف بکند.» چقدر این محرومیت آن جامعه است و عدم بلوغ آن جامعه است و محروم بودن از آن ولی. آدم حسرت باید بخورد که کاش ما بودیم استفاده میکردیم. این خود حسرت به اصطلاح نتیجه دارد.
خب حالا دو تا روایت بعدی را هم میخواستیم بخوانیم ولی دیگر من توانش را یک خرده از جهت حقیقتش، گلوم کشش دیگر ندارد. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.


