سلام علیکم و رحمة الله.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی محمد و آله الطاهرین. اللهم صل علی محمد و آل محمد و العن أعدائهم أجمعین إلی یوم الدین.
مروری بر روایت پیشین و جایگاه آن
در باب دوازدهم کتاب الحجة و [روایت] ششم [از] کتاب کافی بودیم و در محضر روایات نورانی اهل بیت علیهمالسلام قرار داشتیم. الحمدلله تا به حال، طبق این شمارهای که اینجا زدند، ما در محضر ۱۳۸۸ روایت از ابتدای کافی بودیم. ظاهراً [این شمارش] از ابتدای کافی است، نه [فقط] کتاب الحجة. [ما] دانه به دانه در محضر این ۱۳۸۸ روایت و در محضر اهل بیت علیهمالسلام بودیم و با این روایتها به زیارت اهل بیت رفتیم. انشاءالله که توفیق داشته باشیم تا بعدها [نیز] دست ما از زیارت حضرات در این کلماتشان کوتاه نباشد و علاوه بر فهم روایت که [خداوند] توفیقش را بدهد، انشاءالله خدا عمل به آنها را هم روزیمان بکند و توفیق عمل را علاوه بر معرفت، روزی همهمان قرار بدهد.
در باب دوازدهم که روایت اولش را تا حدودی بیان کردیم (الکافي، طبعالاسلامیه، ج ۱، ص ۳۲۶، ح ۱)، این روایت شریف ابتدا از ابیهاشم داوود بن قاسم جعفری از امام جواد علیهالسلام نقل شده بود و بعد، آن جریان این بود که امیرمؤمنان علیهالسلام در حالی که امام حسن [علیهالسلام] همراهشان بودند و دست سلمان در دستشان بود، وارد مسجدالحرام شدند. در حالی که [مردی] نشسته بود و یارانش هم دورش بودند، [وقتی] حضرت وارد شدند، «اقبل رجل»؛ کسی وارد شد که «حسن الحیئة» و خیلی خوشچهره و خوشلباس بود و بر امیرالمؤمنین سلام کرد. حضرت جواب [سلامش را] دادند. وقتی که نشست، سؤالی از حضرت کرد که [من] سؤالی دارم. آن سؤال را که پرسید [گفت] که اگر اینها را بدانی، معلوم میشود قومی که جای تو را گرفتند و نگذاشتند تو به خلافت برسی، آنها در حقیقت «ان القوم رکبوا من امرک ما قضی علیهم»، [یعنی آنها بر اساس قضای الهی بر تو حاکم نشدند بلکه این جایگاه را غصب کردند]، اما اگر تو جواب ندهی، تو با آنها مساوی هستی [و] یعنی فرقی با آنها نداری.
امیرالمؤمنان علیهالسلام فرمودند: «سؤال کن». سه سؤال بود؛ یکی این بود که روح بعد از اینکه انسان میخوابد، کجا میرود؟ دوم اینکه انسان چگونه چیزی را به یاد میآورد یا فراموش میکند و علتش چیست؟ دیگری این بود که چرا چهره فرزندان به عموها یا داییها شبیه میشود؟ چرا؟ در حقیقت، امیرمؤمنان علیهالسلام این سؤالها را رو به امام حسن علیهالسلام کردند که تو جواب بده و امام حسن [علیهالسلام] جواب دادند که جوابش را مفصل اینجا نیاورده است، ولی ما از روایت دیگری در جلسه گذشته این [مطلب] را خواندیم. ما تا اینجای کار پیش رفته بودیم که یادآوری بحث را کردیم تا بدانیم در این روایت تا کجا بودیم.
این قسمت دوم روایت را مختصراً، چون برای تکتک ائمه علیهمالسلام به عنوان [اصطلاحاً] شهادت بر وصایتشان آمده است، اشاره میکنیم [و] نکتههایش را میگوییم تا بتوانیم به روایت بعد برسیم.
آغاز بحث: شهادتهای مرد ناشناس
وقتی امام حسن علیهالسلام جواب داد، «فقال الرجل». اینجا دیگر بحث امروز ماست. این مردی که آمده بود و این سؤال را کرده بود، وقتی جوابها را شنید، «فقال الرجل: اشهد ان لا اله الا الله»؛ من شهادت بر توحید میدهم. «و لم ازل اشهد بها»؛ این شهادتم را هم از ازل میدهم، نه از الان. یعنی تعبیر این است که خیلی زیبا بیان کرده که این توحید را نه الان شاهدش باشم، که گویا فطرت من از ابتدا به این [حقیقت] گویا بوده است و من هم به این گویا بودم. «و لم ازل» یعنی دائماً این شهادت من، یک شهادت دائمی است. آدم یک موقع میگوید فعلاً شهادت میدهم تا ببینیم چه میشود، اما یک موقع به یقینی میرسد که این یقین دیگر جای شکی برایش باقی نمیگذارد و به عنوان اینکه این شهادت با یقین است، دیگر تغییرپذیر نیست؛ مثل ایمان مستقری که مستودع نیست، نه ایمانی که ودیعهای باشد. اینکه کسی با قاطعیت بخواهد بگوید «و لم ازل اشهد بها»، نشان میدهد که این خودش شاهد و اهل شهود است. یعنی اینگونه نیست که کسی به راحتی به این مقام برسد. [این] ادعا نیست، بلکه یک شهود است، آن هم در محضر امیرمؤمنان علیهالسلام که بگوید «و لم ازل اشهد بها»، [یعنی] من به این شهادت از ازل یا دائماً شهادت میدهم.
«و اشهد ان محمداً رسول الله (اللهم صل علی محمد و آل محمد) و لم ازل اشهد بذالک». این را هم [به همین صورت میگوید]، چون اگر یادتان باشد در آن روایت شریفی که در توحید صدوق است، فرمودند آن عهدی که خدای سبحان در میثاق از همه گرفته است که ﴿وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى﴾ (سوره شریفه الأعراف، ۷:۱۷۲)، در ذیل این آیه شریفه روایت آمده است که این شهادتی که آنجا بر عهد ربوبیت میثاق بستند و «الست بربکم» را قبول کردند، تا شهادت به رسالت و شهادت به ولایت کشیده شده است که «الی هاهنا التوحید»؛ یعنی توحید تا اینجا کشیده شده است.
ارتباط توحید، رسالت و ولایت
یعنی اگر کسی شهادت به توحید بدهد اما به رسالت و ولایت شهادت ندهد، این شهادت توحیدش تام و کامل نشده است [و] ناقص است. اگر کسی به توحید و رسالت [شهادت] بدهد [اما] به ولایت [شهادت] ندهد، این [هم] ناقص است. شهادت کامل تا جایی است که توحید، رسالت و ولایت، هر سه را شامل بشود. بله، البته ولایت در هر زمانی و رسالت در هر زمانی ظهوری دارد. یک جا در حقیقت، کلیم است وصی [او]. درسته؟ این هم شأنی از شئون این رسول و ولی است. درسته؟ چون آنها خودشان «مصدقاً لما بین یدی و مبشراً برسول یأتی» بودند. یعنی از یک طرف، انبیا، انبیای گذشته را تصدیق میکردند و به انبیای آینده بشارت میدادند؛ یعنی خودشان را حلقه وصل معرفی میکردند، نه آخر کار. هیچ نبی سابقی خودش را آخر کار معرفی نکرده است، بلکه خود را حلقه وصل گذشته به آینده نشان داده است که «لقد وصلنا»؛ [یعنی] اینها [نشان میدهد که] ما متصلیم و یک حقیقت واحده هستیم، مگر نبی خاتم که خودش را «مصدقاً لما بین یدی» میدیده است [و] گذشتگان را تصدیق میکرده است که «فبهداهم اقتده»؛ تو به تمام هدایتهای انبیای گذشته اقتدا بکن. اقتدای به او [هم] در قرآن آمده است. یعنی متصلند، اما دیگر بعد از او نبیای نیست که بخواهد به او بشارت بدهد؛ خودش آخرین زنجیره و آخرین حلقه این زنجیر است. درسته؟ البته بعدش اوصیا هستند که به اوصیا بشارت داده شده است.
خب، اینجا میفرماید: «و لم ازل اشهد بذالک»، یعنی از کی؟ یعنی از همان عهد [اصطلاحاً] «الست» من بر این رسالت شاهد بودم. دائمی که میگوید یعنی از آنجا. خب، این را چه کسی میتواند ادعا بکند؟ کسی که آن عهد ذر را مشاهده کرده باشد. کدام یک از ما یادمان میآید؟ از آنجا کسی باید باشد [که بگوید]؛ بعضی اولیا هستند که میگویند ما یادمان میآید. یعنی در کمالشان به جایی میرسند که گویا شاهد فوق زمان میشوند و شاهد بر آن عهد [اصطلاحاً] ذر بر خودشان میشوند که این هم حالا الان نمیخواهیم خیلی واردش بشویم [و] در بحث ذیل آیه چند بار تا حالا گفتگو شده است.
شهادت بر وصایت و امامت ائمه (ع)
و «اشهد انک»؛ بعد خطاب میکند به امیرالمؤمنین [علیهالسلام]. تا اینجا رسول خدا که [حضور نداشتند و] از دنیا رفته بودند. [این واقعه] بعد از حضرت بوده است. اینجا خطابش [این است]: «و اشهد انک یا علی»؛ یا علی، شهادت میدهم که تو وصی آن رسول هستی و قائم به حجت او. «و اشار الی امیرالمؤمنین»؛ [این را گفت و] به امیرالمؤمنین اشاره و ایشان را نشان داد. «و اشار» [و] دوباره [گفت]: «و لم ازل اشهد بها». این را هم میگوید: «و لم ازل اشهد بها». این وصایت را هم من از کی مُقِر هستم؟ از اول و دائماً. خیلی زیباست! یعنی این کسی است که به فوق زمان رسیده و مسلط بر زمان است. این شخصی که دارد اینجا جلوی امیرالمؤمنین علیهالسلام شهادت میدهد، نمیخواهد [خلاصه] حرافی بکند. آنجا جای حرافی نیست؛ گزافهگویی نیست؛ سخنپردازی نیست؛ بلکه متن واقعیت باید بیان بشود.
بعد آنجا میفرماید که: «و اشهد انک»؛ خطاب را به امام حسن علیهالسلام میکند که [تو] وصی [پدرت] و قائم به حجت او هستی. تو هم وصی پدرت و قائم به حجت بعد از امیرمؤمنان هستی. «و اشار الی الحسن علیهالسلام» و «اشهد ان الحسین بن علی وصی اخیه»؛ که امام حسین هم که [در آن زمان جوان بودند]. ببخشید، گفتم تازه به دنیا آمده، اشتباه کردم. این در دوران امیرالمؤمنین است. امام حسین اینجا از جهت حضور فیزیکی حاضر نبوده است، چون [راوی] گفت با امام حسن و با سلمان [بودند]، لذا [به صیغه] غائب اطلاق شده است. آن روایت بعد در ذهنم آمد که [زمان] تولد امام حسین بوده است. این قسمتش را از ذهنتان پاک کنید که درباره ولایت رهبری تشکیل میدهد و غیبت میشود. خب بله، یعنی اگر کسی ولایتمداریاش ضعیف باشد، حالا بعد در روایت بعد بخصوص بیان میکند، انشاءالله برسیم آنجا بیان میکند که کسی که انکار بکند چگونه است. انشاءالله در آن روایت بعد میرسد. بعد میفرماید بله.
خب حالا خودش بعداً میگوید، صبر کنید. بعد میفرماید که… بله؟ صدایتان نمیآید، صدای شما ضعیف است، یک خرده من پیر [شدم].
چرا [شهادت] داد دیگر. «و اشار الی الحسن علیهالسلام». نه، قبلش: «و اشهد انک» یعنی امام حسن، وصی [و] قائم به حجت [است]. «و اشار الی الحسن علیهالسلام» یعنی امام حسن را هم [به عنوان] حجت [معرفی کرد]. «و اشهد ان الحسین بن علی وصی اخیه [و] قائم بحجته بعده». همینطور بر امام سجاد، بر امام باقر علیهالسلام، امام صادق علیهالسلام، امام کاظم و امام رضا علیهالسلام و همچنین [اصطلاحاً] بله، بعدش به امام جواد علیهالسلام و امام هادی علیهالسلام، [و] امام حسن عسکری علیهالسلام شهادت میدهد.
و [در] آخرین شهادت [میگوید]: «و اشهد علی رجل من ولد الحسن» یعنی امام حسن عسکری علیهالسلام، «لا یکنی و لا یسمی»؛ که او با کنیه خوانده نمیشود و نام برده نمیشود. «حتی یظهر امره»؛ تا وقتی که امرش ظاهر بشود، یعنی ظهور بکند و سیطره پیدا بکند. آن موقع نام ایشان… حالا یا «یظهر امره» ممکن است دورانی باشد که بعد از دوران غیبت صغری باشد و دیگر دوران حضرت تثبیت شده باشد، به طوری که در دوران غیبت صغری این نام بردن ممنوع باشد. آنجا مثلاً، چون اقوال مختلف است دارم عرض میکنم، گاهی گفتند در آن دوران چون ارتباط بوده، اگر این نام برده میشد، باعث میشد رابطهها… همین [نظام] مخفی [اصطلاحاً]، یک نظام تشکیلاتی را شکل بدهد. کسی که نامش نباید برده بشود، کنیهاش نباید برده بشود، یعنی هیچ ارتباطی با او نباید آشکار بشود تا نکند [خلاصه] دشمن راهی پیدا بکند. لذا این یک امر تشکیلاتی دقیق در دوران آن کفر و غلبه [اصطلاحاً] و شدت ظلمی که آنجا هست، میباشد. [در] این شدت ظلم، امر تشکیلاتی امام را باید کاملاً محفوظ نگه داشت، حتی بردن نامش را به صورت کامل [ممنوع کرده بودند] که مبادا رابطهها را [کشف کنند]. چون خود نائبان خاصی که بودند و ارتباط داشتند، اینها بارها [سؤالات را] میبردند و جواب میگرفتند. اگر قرار بود که مؤمنان رعایت نکنند و در نظام تشکیلاتی ایشان ارتباطات را لو بدهند، آن وقت باعث میشد که از جهت ظاهر، امر [اصطلاحاً] دشمن راه پیدا بکند.
چنانچه روایات دارد که دو بار مسئله ظهور و مسئله [اصطلاحاً] جریان پیش آمده بود [و] قرار بود سال ۷۰ و ۱۴۰ که در دوران حضرات دیگری بود، امر الهی شکل بگیرد، اما به واسطهای که مؤمنان بعضی چیزها را اظهار کرده بودند و دشمن هوشیار شده بود، [ظهور] عقب افتاد. لذا این جریان باید بغتتاً (ناگهانی) صورت بگیرد. دقت میکنید؟ پس ما دنبال اینکه تعیین بکنیم، خیلی در حقیقت حساسیت دشمن را بیشتر میکنیم. بخصوص [در] دوران غیبت صغری [امر شده] بود که یک امر تشکیلاتی بود که اسم برده نشود، کنیه برده نشود، ذکر نشود [و] به صورت غائب دیده بشود، رابطهها دیده نشود تا این مسئله از جانب دشمن و ظالمین پیگیری نشود [و] ببینند مؤمنان ارتباطی ندارند [و] قطع امید بکنند.
حکمت غیبت و زمینهسازی برای آن
و وجوه دیگری که در کار است، خودش یک نوع تعلیم و تربیت بود که [مردم] آماده بشوند. اگر حق اسم بردن ندارند، برای غیبت آماده بشوند؛ برای غیبت کبری. خود این، آماده کردن بود. کسی که حق نداشتند اسمش را ببرند… در دوران قبل از امام زمان (عج)، امام عسکری و اینها، گاهی حضرات از پشت پرده با مردم حرف میزدند. در دوران حصر، از پشت [محل] حصر بودند، گاهی هم از پشت پرده حرف میزدند. همه اینها زمینهسازی برای غیبت بود که آماده بشوند. کار غیبت الان برای ما ساده [و] حل [شده] است، اما برای مؤمنینی که در زمان خودشان بودند و رابطهشان با امام دائمی بود [و] هر موقع میخواستند امام را در شهری که بود ببینند، باورشون به این بود که از امام بشنوند [و] امام را ببینند، واسطهها برایشان اینجور مقبول نبود، مگر اینکه محک بزنند به اینکه امام تأییدشان بکند. اینجوری مردم با امام ارتباط داشتند. یک دفعه بخواهد تمام ارتباطات قطع بشود، یعنی باید به جایی برسد که ندیده قبول کنند؛ «آمنوا بسواد علی بیاض»؛ بدون اینکه ببینند، به نوشتهها یقین کنند که این از امام است [و] راه پیدا کنند. این ارتباط با امام اینجوری فقط امکانپذیر است. خیلی کار سختی است. یعنی یک دوران بسیار سختی طی شده [و] امروز فرآورده و نتیجهاش و ذخیره لغزشها و استحکامات مؤمنین، ریزشها و رویشها، برای ما الان به صورت یک دستاورد عادی [و] خیلی معمولی شکل گرفته است. به دنیا میآییم، از اول به بچه میگوییم امام دوازدهم غائب است. خیلی راحت، آن هم میگوید خب بله. بچه هم یاد میگیرد [و] میگوید بله، امام غائب است. اما چه ریزشها و چه رویشها و چه ابتلائاتی شکل گرفت تا مسئله غیبت [پذیرفته شود].
تمثیل غیبت به ماجرای حضرت موسی (ع) و گوساله سامری
غیبت موسی کلیم ده روز اضافه شد. در کوه طور، یک دفعه مردم، همونهایی که تازه دو ماه بود از [اصطلاحاً] دریا عبور کرده بودند، فرعون و لشکرش را که سیصد سال بر اینها جائرانه حاکمیت میکردند [و] اینها را «و استخف قومه فاطاعوه» به عبودیت کشانده بودند که «انا ربکم الاعلی»، با همه ذلتها که بیگاریترین کارها را زیر بار سنگین کار [انجام میدادند]، چقدرشان مردند، اینها چقدر بیطاقت شدند، چقدر منتظر فرج بودند، چقدر دعا داشتند که منجیشان بیاید، منجی که آمده، بعد اینها را عبور داده، وایستادن اونور دریا نگاه کردن [دیدند] این دشمن سیصد ساله خونخوار، قدرتمند [و] ستمکار، بدون اینکه یک قطره خون از دماغ اینها بیاید، همهشان یکجا غرق شدند. کسی از مردان جنگیشان باقی نمانده. خب این معجزه را دیدند. دو ماه گذشته، موسی رفته کوه طور تا دستورات را بردارد بیارد برای حاکمیت، اینها شدند گوسالهپرست. ده روز اضافه شده! [موسی] سی روز گفته بود. ﴿وَوَاعَدْنَا مُوسَى ثَلَاثِينَ لَيْلَةً﴾ (سوره شریفه الأعراف، ۷:۱۴۲)؛ به مردم گفت من سی روز میروم [و] میآیم. ﴿وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ﴾؛ ما ده روز اضافه کردیم. خدا میفرماید به موسی گفتیم ده روز باید اضافه بمانی. این هم یک ابتلا بود برای مردمش. وقتی که بعد از [چهل روز] برگشت، تازه همانجا خدا به موسی گفت: «موسی، چرا نشستهای که اینجا در طور با خدا راز و نیاز میکنی؟ قومت گوسالهپرست شدند». موسی خیلی ناراحت شد، اما آنجوری هم ناراحت نشد که از پا بیفتد. وقتی راه افتاد از کوه آمد پایین، گوساله و گوسالهپرستی را در [میان] مردم دید، یک دفعه آنجا خیلی برآشفته شد که «شنیدن کی بود مانند دیدن؟». نه، شنیدن آنجا هم [حرف عادی نبود]، چون خدا به او اخبار کرد، جبرئیل به او اخبار کرد. اما وقتی دید قومش گوسالهپرستند، بیتاب شد خیلی. لذا دارد که ﴿وَأَلْقَى الْأَلْوَاحَ﴾ (سوره شریفه الأعراف، ۷:۱۵۰)؛ آن الواح را انداخت و بعد هم ریش برادر را گرفت و کشید که تو کجا بودی اینها گمراه شدند؟ که آن هم گفت دستور خودت بود که به من گفتی بین قومم اختلاف نیفتد. من دیدم اگر اصرار بکنم… ببینید، بیانشان خیلی جالب است. حالا ما اصلاً نباید این را میگفتیم، اشتباهی رفتیم در این بحث. آمدیم یک مثال بزنیم برای ده روز [غیبت] و یک دفعه… این را بگویم و از آن عبور بکنیم.
اینها میگفتند وقتی هارون وساطت میکند [و میگوید] آخر این چه کاری است میکنید؟ گفتند: «موسی سی روز قول داده بوده، تخلف شده. معلومه موسی مرده، تمام شده و ما در حقیقت، همانجوری که خدا با درخت با موسی صحبت کرد، الان خدا با گوساله دارد با ما صحبت میکند». چون صدا هم داشت دیگر، ﴿لَهُ خُوَارٌ﴾ (سوره شریفه طه، ۲۰:۸۸)؛ صدا داشت. [سامری] گفت: «[خدا] دارد با گوساله با ما صحبت میکند». حرفهایش را هم برای مردم ترجمه میکرد که اینها را دارد میگوید، اینجوری میگوید، گوساله دارد این حرفها را میزند. خب مردم هم سابقهاش را خود خدا ایجاد کرده بود. وقتی [میدانستند خدا] با موسی [از ورای] درخت صحبت کرده، [با خود میگفتند] آیا نمیتوانست بدون درخت با موسی صحبت کند؟ چرا با درخت صحبت کرد؟ یک ابتلاست برای بعد که اینها میآیند حالا [میگویند] با گوساله [صحبت میکند]. مگر با درخت خدا با موسی صحبت نکرد؟ خب حیوان که برتر از درخت است. حیوان که موجود زنده است. اگر درخت… [خلاصه] اینجا این گوساله است که زندهتر هم هست. در روایت دارد که موسی به خدای سبحان عرض کرد: «خدایا، این گوساله را سامری درست کرد، صداش از کجا درآمد؟» [خدا] گفت: «صداش را ما دادیم». یعنی یک ابتلاست دیگر، خدا هم به ابتلائات دامن میزند تا ببیند تا کجا هستند.
بعد آنجا، این را میخواستم بگویم، آن سامری و اطرافیانش میگفتند که ما اگر موسی بیاید به ما بگوید غلط است، ما میگوییم غلط است. ولی اینها باور داشتند که موسی دیگر نمیآید. یعنی گفتند موسی تمام شد، در [اصطلاحاً] کوه مرد. سی روزه [قرار بود] نیامده، ده روز هم که ازش خبری نشد، قول هم داده بود گفته بود سی روز تمام شود میآیم. ده روز اضافه شده نیامده، معلومه مرده. لذا هر کاری بخواهیم میتوانیم بکنیم. خودش هم [گفت] ﴿بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ﴾ (سوره شریفه طه، ۲۰:۹۶)؛ یک چیزی دیدم که اینها ندیدند، که حالا دنبالش هی برویم، هی جلوتر میرود. لذا موسی علیهالسلام وقتی که آمد، اینها میخواستند به حرف موسی گوش کنند دیگر، در مقابل حرف موسی مقاومت نکردند. [وقتی] گفت چرا گوسالهپرستی [کردید]؟ نگفتند به تو چه ربطی دارد دیگر. درسته؟
لذا شاهد ما همه بر این بود: ده روز موسی غائب شد و امتش که دو ماه پیش دیده بودند دشمن سیصد سالهشان بدون یک قطره خون اینجور غرق شده، دست از موسی کشیدند و دست از خدای موسی کشیدند و گوسالهپرست شدند. درسته؟ آن وقت در این امت، غیبت یک دفعه میخواهد هزار و چند صد سال ایجاد بشود. نه [خلاصه] یک روز، دو روز، ده روز. از همان اولش هم که معلوم نشد کی [خواهد بود] و بنا نشد که کی [باشد]. لذا خدا هم تدریجی [این کار را کرد]. ابتدا ائمه… دشمن فکر کرد که تدبیر کرده [و] ائمه را در حصر کرده است، اما نمیدانست همین هم در نقشه خداست که در حصر بودن خودش آماده کردن مردم بود؛ یاد بگیرند چطور از حجت [بهره] ببرند در حالی که حجت در حصر است. میدانستند کجاست، چه جوری است، اما گاهی ارتباط هم بود. این زمینه را ایجاد کرد. کمکم وقتی که دوران غیبت صغری شد که رابطینی ارتباط داشتند، بعد شد غیبت کبری. یک تدریج زیبایی را [خداوند رقم زد] که امروز هم رابطه همینجوری در دوران غیبت کبری است.
نقش ادراک ظلم در طلب عدالت
اینجا میفرماید که «لا یکنی و لا یسمی»؛ همین که در حقیقت از اول معلوم بود [در] آن دوران، آن امامی که میرسد، «لا یکنی و لا یسمی» [است]، [مردم] خودشان را برای [اینکه] ارتباط حتی به اسم نباشد آماده کردند. خیلی دقیق است اینها، فلسفهاش چقدر زیباست. «لا یکنی و لا یسمی حتی یظهر امره فیملاها عدلاً کما ملئت جوراً». که این را هم مکرر توضیح دادیم که این، ادراک ظلم است و ادراک عدل، نه [اصطلاحاً] فقط وقوع ظلم. چنانچه وقوع ظلم موجب بیداری نمیشود، به شرطی که ادراک بشود. لذا انسان اگر بیحس باشد، هرچقدر جراحت بیشتر باشد، برایش فرقی نمیکند. وقتی بیحس است، نمیفهمد، ادراک ندارد. پایش را ببر، وقتی که این بیحس است، ادراکی ندارد. کی در حقیقت بیدار میشود [و] درد میکند [و] طلب سلامت میکند؟ وقتی ادراک دارد. درسته؟ لذا ادراک ظلم ملاک است که «یملا الله قسطاً و عدلاً کما ملئت»؛ یعنی آن «ملئت» یعنی ادراک ظلم بالا برود. لذا امروز این نگاه که دشمن دارد به دست خودش ادراک ظلم را بالا میبرد، اینکه نفرت نسبت به کار اسرائیل دارد فراگیر میشود [و] خودشان هم دارند اظهار میکنند، این ادراک ظلم در جهان بالا رفته است. به قدری ظلم شدت پیدا کرده، به قدری آن [اصطلاحاً] روابط مردم با ظلم جدیتر [و] ادراکیتر شده، [که] مردم احساس ظلم را که میکنند، تنفر به ظالم پیدا میکنند. تنفر به ظالم، طلب عدالت و عادل را ایجاد میکند. یعنی دشمن ناخواسته دارد در طریق آن [اصطلاحاً] جهت تدبیر و نقشه الهی قدم برمیدارد که «جعلنا هلکهم فی تدابیرهم»؛ که ما هلاک و هلاکت را در تدابیر خود دشمنان قرار میدهیم که «اذا انتصر اولیائی انتصرت بشرار خلقی»؛ [خدا] شرورترین خلق را سبب نصرت اولیایش قرار میدهد، که حالا هر کدام از اینها البته بحثی دارد.
پایان ماجرا و هویت مرد ناشناس
خب، این روایت شریف [با این شهادتها تمام شد]. «و السلام علیک یا امیرالمؤمنین و رحمة الله و برکاته». ما هم این سلام را همانجوری که این فرد مؤمن داد، میدهیم.
«ثم قام فمضی». این شخص بلند شد [و] ایستاد. میخواهیم روایت تمام شود. «فقام فمضی»؛ ایستاد و رفت. خداحافظی کرد و رفت. این «السلام علیک یا امیرالمؤمنین» خداحافظی با حضرت بود. خداحافظی کرد. «ثم قام فمضی».
«فقال امیرالمؤمنین علیهالسلام: یا ابا محمد». امیرمؤمنان رو به امام حسن علیهالسلام کردند [و] آنجا خطاب کردند که: «یا ابا محمد، اتبعه»؛ دنبالش برو. «فانظر أین یقصد»؛ ببین کجا میرود. «فخرج الحسن بن علی علیهمالسلام فقال». وقتی که حضرت رفتند [و] برگشتند، حضرت امام حسن علیهالسلام فرمودند: «ما کان الا ان وضع رجله خارجاً من المسجد فما دریت أی أخذ من أرض الله»؛ [یعنی] همین که [پایش را] بیرون [گذاشت]، من هم دنبالش رفتم تا به خارج از مسجد رسید. اصلاً ندانستم از کدام سوی زمین رفت. حالا [این شخص] امام حسن علیهالسلام است. امیرالمؤمنین گفت دنبالش برو. این دنبال رفتن یعنی حواسش کاملاً بوده که کجا دارد [میرود]. تعقیب و مراقبت بوده دیگر. «فرجعت الی امیرالمؤمنین علیهالسلام». برگشتم [و گفتم] نتوانستم ببینم کجا میرود. «فقال: یا ابا محمد، أتعرفه؟»؛ شناختی او که بود؟ «قلت: الله و رسوله و امیرالمؤمنین اعلم». [پاسخ دادم:] «خدا و رسولش و امیرالمؤمنین داناترند». چقدر ادبیات زیبایی است از امام حسن علیهالسلام. «قال: هو الخضر علیهالسلام»؛ این شخص خضر بود.
تحلیلی بر داستان حضرت موسی و خضر (ع)
حضرت خضر وقایعی دارد. آنچه که در قرآن آمده، درسته نامش نیامده ولی خب تعبیر شده به خضر علیهالسلام، با موسی کلیم آن وقایع عجیب که باطن عالم را، آن روابط باطنی را، به نظام ظاهر کشاند و به موسی علیهالسلام نشان داد که علاوه بر نظام تشریع ظاهر، [نظام باطن هم] باید باشد [و] در نظام عالم، خدای سبحان باطن کار را هم در دست دارد، علاوه بر این اوامر ظاهری. لذا اینها با هم تناسب دارند. سه واقعه از وقایع را آنجا به موسی علیهالسلام نشان داد که یکی سوراخ کردن کشتی بود، یکی در حقیقت کشتن آن غلام بود، و یکی هم به پا کردن و اقامه جدار و دیوار بود. بعد آنجا در روایت از پیغمبر اکرم آمده است که: «اگر برادرم موسی صبر میکرد، برادرش خضر سلاماللهعلیه یا آن رجل الهی، صدها واقعه یا صد واقعه از زندگی او را به ما نشان میداد». یعنی نشان میدهد که این سه تا واقعه، سه تا واقعهای بودند که با اینکه سه واقعه بیرونی بودند، سه واقعه مرتبط با زندگی موسی بودند.
بعد بعضی بزرگان این جریان را تطبیق کردند که یک واقعه، یعنی سوراخ کردن کشتی، [با] انداختن خود موسی به نیل [تطابق داشت]. یعنی این سوراخ کردن کشتی بود. ظاهرش این است که کودک میمیرد، مثل کشتی که غرق میشود. اما آن سوراخ کردن باعث شد کشتی نجات پیدا کند، چون پادشاه ظالم آن دوره هر کشتی سالمی را تصرف میکرد و میگرفت و این [کشتی] مال یتیمان بود [و] با سوراخ شدن نجات پیدا کرد. با اینکه موسی علیهالسلام [اصطلاحاً] توپید که آخر این چه کاری است؟ ما را مجانی سوار اینجا کردند و آوردند، به جای اینکه کمکی بکنیم، پول نداشتیم، ما را مجانی سوار کردند، حالا کشتی را سوراخ میکنی؟ ﴿أَخَرَقْتَهَا﴾ (سوره شریفه الکهف، ۱۸:۷۱)؛ تو داری این را سوراخ میکنی؟ بعد آنجا [خضر] گفت صبر باید بکنی اگر میخواهی همراه من باشی. [موسی] گفت حالا بگذریم از این. تا مرحله دوم. پس آن تطابق داشت با انداختن [موسی] در آب. انداختن در آب [ظاهراً] غرق شدن این بچه بود، اما نجات بچه در همین انداختن در آب بود، مثل اینکه سوراخ کردن کشتی، نجات کشتی بود.
دومین مسئلهاش کجا بود؟ آن کشتن فرزند، آن غلام و جوان بود. بعد اشاره میکنند که این [معادل] زدن سیلی بر آن قبطی بود که مرد. که این کشتن جوان با این زدن سیلی و کشتن قبطی [مرتبط است]. همانجور که موسی در حقیقت آنجا زد و او کشته شد و موسی حق میدانست که این کار را بکند. درسته؟ اگر آنجا دارد ﴿هَذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ﴾ (سوره شریفه القصص، ۲۸:۱۵)، نگفتند فعل موسی از عمل شیطان است. لذا روایت ذیلش آمده نه کلام موسی باشد که «هذا من عمل الشیطان» به معنای کشتن قبطی، بلکه نزاع از عمل شیطان بود. یعنی نزاع آن شخص با آن قبطی از عمل شیطان بود که ایجاد شده بود، نه فعل موسی. فعل موسی که نمیتواند متعلق فعل شیطان باشد. پس این دو تا هم با هم تطابق [داشت].
سومینش هم اقامه جدار بود که آن دیوار خانهای که داشت خراب میشد… اینها گرسنهشان بود. هرچه به اهالی آن روستا گفتند: ﴿اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا﴾؛ به ما غذا بدهید، ﴿فَأَبَوْا أَن يُضَيِّفُوهُمَا﴾ (سوره شریفه الکهف، ۱۸:۷۷)؛ [اصطلاحاً] اینها هیچ حاضر نشدند به اینها کمکی بکنند که حتی غذایی بهشان بدهند. اما وقتی که [غذا] ندادند، با گرسنگی، حالا تازه خضر آمد شروع کرد بنایی کردن، ملات درست کرد و دیوار را… موسی گفت اقلاً ازشان یک اجرتی میگرفتیم. [خلاصه]… [پاسخ به مخاطب:] شما این را میگویید الان، معلومه اینجوریه. ولی آنجا که موسی، پیغمبر اولوالعزم است، دارد [خلاصه] تشریع را میگوید. آخر این مردم لایق این نیستند که این کار را برایشان بکنیم. آنجا [میگوید] آخر چرا یک جوان را بدون گناه کشتی؟ آنجا میگوید یک کشتی ما را مجانی سوار کرده، چرا سوراخش میکنی؟ موظف بود، واجب بود برایش اعتراض کند. برایش لازم بود، چون نظام تشریع دارد خدشهدار میشود. سوراخ کردن مال مردم، کشتی که مال مردم است، بدون حقی جایز [نیست]. شما باشید الان، چون بعدش را میدانیم، سکوت میکردید، اما موسی علیهالسلام آنجا مطابق تشریع اعتراض کرد که درست هم بوده [و] باید هم اعتراض میکرد. اگر نمیکرد، میگفتیم چرا اعتراض نکرده. درسته؟ بعد آنجا وقتی میگوید… آن اقامه جدار هم… نه دیگر وقتش نیست. اقامه جدار هم بگذارید… خیر ببینید. آن اقامه جدار هم مطابق با آن آب دادن به گوسفندان برای دختران شعیب بود که [موسی] با گرسنگی و فراری بودن و با تمام نیازش رسیده بود سر یک چاهی استراحت بکند، میبیند این دو تا دختر اینجورین. بدون اینکه اجرتی بخواهد و کاری بخواهد، آمده برای اینها آب کشیده [و] داده، بعد هم رفته دراز کشیده که ﴿رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ﴾ (سوره شریفه القصص، ۲۸:۲۴)؛ خدایا، کاش یک قرص نانی به من میرساندی. [امیرالمؤمنین میفرماید] یک قرص نان میخواست از خدا، چیز زیادی نمیخواست. اینجا انقدر گرسنهاش بود، انقدر چند روز بیتابی در گرسنگی داشته، یک قرص نان میخواسته. [خلاصه] بعد آنجا بقیهاش پیش میآید.
این سه واقعه… حالا چقدر دور شدیم از اینجا. بله. بعد میفرماید که این خضر بود. خضر در آنجا با موسی کلیم یک بابی را در معارف باز کرد که در قرآن ذکر شده و این باب هم در حقیقت جایی بینظیر است. یعنی یک باب معارفی را در آنجا باز کرد که رابطه نظام عالم ظاهر را با نظام عالم باطن منکشف کرد. وقایعی که برای ما پیش میآید، ما یک گویش و یک خوانش از آن داریم که این را در نظام خوانش ظاهری تفسیر میکنیم. یک خوانش دیگری هم این وقایع دارد که آن دیگر نقش من و تو به عنوان [حکم] تشریعی در آن نیست، بلکه نقش من و تو به عنوان مهره تکوین در آن دیده میشود. دقت بکنید، اینها بحثها سر جایش باید دیده بشود. یعنی من یک نظام تشریع دارم، یک تکالیف وجوبی و حرمتی دارم. درسته؟ یک نظام تکوین هم در عالم حاکم است. در هر واقعهای، یک گویش و خوانش تشریعی از آن واقعه اختیاری فعل انسان داریم، یک خوانش تکوینی داریم که اراده خدا آنجا نافذ است و این دو تا منافاتی پیدا نمیکند. اگر آن قتل غلام محقق میشود بدون اینکه به ظاهر این الان گناهی کرده باشد، اما در خوانش تکوینی میگوید اگر این میماند، پدر و مادر مؤمنی که داشت را کافر میکرد. لذا خدای سبحان آنجا صورت موت فرزند را به صورت قتلی که به دست خضر آمده [نشان میدهد]. ما در عالم اینها را به واسطه اسباب میبینیم؛ این سبب، آن سبب، این واقعه، آن واقعه، این مریضی، آن تصادف. نه اینکه هر جا این شد، فقط هم این باشد. این یک نمونهاش است که اگر این واقع میشود، علتها دارد. نه اینکه علتهایش هم حتماً به این باشد که این بچه حتماً بد است. نه. اصلاً خود اینکه این [اتفاق] ایجاد میشود، یک نظام تکوین دارد که گاهی برای رشد پدر و مادر است، گاهی برای تطهیر پدر [و مادر است]. هر کدام از اینها متفاوت است. یک خوانش دیگری در کار است. حالا این بحث… بله، این یک بحث دقیقی دارد که این خوانش تکوینی و تشریعی را باید مراقب باشیم که این خوانشها در جریان موسی و خضر سلاماللهعلیهما به کمال و تمام در قرآن آمده است که این جا دارد به عنوان یک باب وسیعی از جریان علم مورد دقت قرار بگیرد.
اشاره به داستان ذوالقرنین
چنانچه واقعه ذوالقرنین بعد از [داستان] موسی و خضر در سوره کهف آمده است که سه سفر… ببینید این هم خیلی زیباست. آنجا سه واقعه، اینجا سه سفر برای ذوالقرنین پیش میآید: سفر به مغرب، سفر به مشرق، و سفر دیگری که به کوهستان میکند. سفر اول به سمت اقیانوس، سفر دوم به سمت صحرا، سفر سوم به سمت کوهستان، که هر کدام از این سفرها برای جریان ذوالقرنین، علاوه بر آن نگاه ظاهری، یک نگاه تکوینی باطنی هم در کار دارد که قرآن این جریان رمزآلود را [اینگونه بیان میکند]: ﴿فَأَتْبَعَ سَبَبًا﴾ (سوره شریفه الکهف، ۱۸:۸۵)؛ که ما سببیت و احاطه به سببها را برای ذوالقرنین قرار دادیم و ذوالقرنین هم به کمال از این استفاده کرد. در هر سه سفر تعبیر قرآن این است: «فأتبع سبباً»؛ سببها را پیگیری کرد. یعنی از راه علتها و سلطه بر اسباب، آن سفرها را انجام داد. حالا غیر از آنکه این میتواند سفرهای ظاهری باشد، نظام باطنیاش هم خیلی قوی است که حالا دیگر الان جای این گفتگو نیست. این جریان ذوالقرنین هم یکی از آن رازآلودهترین و رمزآلودهترین وادیهای نظام ظاهر و باطن و ارتباط ظاهر و باطن است که در قصه ذوالقرنین آمده و خود خدای سبحان آنجا در قرآنی که انقدر ایجازگوست، حدود ۱۵-۱۶ آیه را برای جریان ذوالقرنین و حدود چندین آیه را برای جریان موسی و خضر آورده است که اینها در حقیقت از ابواب عظیم معارف الهی هستند که هنوز کنه بابش برای بشر به طور کامل مفتوح نشده است؛ هرچند خدا طلیعه و بابش را نشان داده، ولی ورود به این باب هنوز به راحتی ممکن نشده [و] برای همه در دسترس قرار نگرفته است. خب این روایت شریف تا اینجا تمام شد.
بررسی سند روایت
بعد میفرماید که: «عن ابی هاشم مثله سواء»؛ [روایت دوم] از ابیهاشم مثل همین [روایت اول] آمده است. منتها [راوی میگوید] قال محمد بن یحیی. محمد بن یحیی که راوی آن روایت هم بود، [میگوید]: «فقلت لمحمد بن الحسن» یعنی به صفار (محمد بن حسن) گفتم: «یا اباجعفر، وددت ان الخبر…»؛ کاش که این روایت از غیر طریق احمد بن محمد بن خالد [یعنی] احمد بن ابی عبدالله برقی آمده بود. کاش که از غیر این طریق آمده بود. چون محمد بن احمد بن عیسی همان کسی بود که احمد بن محمد بن خالد برقی را از قم اخراج کرده بود که چرا از ضعیفان نقل میکنی. هر دو هم قمی بودند. و بعد هم البته برگردانده بودش. چند سالی از قم دور بوده [و] در یکی از اطراف قم و دورتر زندگی میکرده؛ برقی که صاحب محاسن [است]. بعد اینجا این محمد بن یحیی میگوید کاشکی که در سند این روایت، احمد بن محمد خالد برقی نبود. [این باعث میشد] من بهتر به این روایت [اطمینان کنم]. بعد آنجا دارد که صفار میگوید: «لقد حدثنی…» من این را از احمد بن محمد بن خالد برقی در زمانی که مبتلای به این مسئله نبود، نقل کردم. تعبیر اینجا «قبل الحیرة بعشر سنین» [است]. اینکه «حیرت» [برای] کیست؟ آیا آن چند سالی بوده که تبعید بود و [اصطلاحاً] حق نداشت به قم بیاید؟ یا چون تا دوران غیبت زنده بوده [و] بعد از دوران غیبت هم مدتی بوده [و] بعد از دنیا رفته، آیا دوران حیرت یعنی قبل از آن دوران؟ یا بعضی گفتند احمد بن خالد برقی در اواخر عمرش دچار نسیان شده بود و نقل کردن برایش سخت شده بود. این راوی، محمد بن حسن صفار، میگوید که من این روایت را قبل از آن دوران اینجوری از او نقل کردم، یعنی [نقل من] متقن است. هر کدام از این سه احتمال ممکن است [صحیح باشد]. در حقیقت مقصود این است که صفار میگوید من حواسم بوده؛ اگر ضعفی برای خالد برقی باشد، من در دوران ضعفش این را از او نقل نکردم، بلکه در دورانی که مقبول بوده از او نقل کردم.
[پاسخ به مخاطب:] بله صدایتان ضعیف است. بله، بله این هم یکی از حاشیههاست. منتها این حاشیه هم برگشت به همین میکند. حاشیه مرحوم شعرانی که در حواشی شرح اصول و روضه مرحوم ملاصالح نقل میشود، اینجا هم از آنجا، از [ملا صالح] مازندرانی نقل کرده است. لذا میفرماید که اگرچه روایت ضعیف است، «لکن الخبر متضمن للخبر الغیبة اذ اخبر بالغیبة قبل عشر سنین من وقوعها»؛ چون در حقیقت یک قرائنی بر صدق [آن] هست، بقیهاش را هم میپذیریم. از این باب خواسته [مطلب را] بگیرد.
طلیعه بحث آینده: روایت لوح نوری حضرت زهرا (س)
خب در روایت سوم نمیدانیم شروع بکنیم یا نکنیم، دیگر وقت گذشته باشد. روایت سوم خیلی روایت شیرینی است و انشاءالله کاممان شیرین میشود و با ولادت امام حسین علیهالسلام بوده و بعد هم جریان آن لوح نوری است که خدای سبحان از طریق پیغمبر به حضرت زهرا سلاماللهعلیها، بعد از ولادت امام حسین علیهالسلام و اخبار اینکه امام حسین علیهالسلام به فجیعترین وضع به شهادت خواهد رسید، [عنایت فرمود]. حضرت زهرا سلاماللهعلیها و پیغمبر آشفته شده بودند و خیلی نگران بودند. دارد [که] امیرمؤمنان و پیغمبر وارد صحرایی شدند، دست هم را گرفتند [و] به صحرایی رفتند و حاضر نبودند برگردند. یک حالتی [از] بُعد و یک سختی [ایشان را فراگرفت] که این جریان میخواهد چه چیزی ایجاد بکند. چون برای آنها مشهود بود که این واقعه میخواهد [رخ بدهد]. تا اینکه در حقیقت بشارت داده شد و این بشارت این بود که امامت از نسل حسین علیهالسلام با این واقعه محقق میشود و آن حجتی که قیام میکند و آن عدالتی که در سطح عالم حاکم میشود، با این ابتلا محقق خواهد شد. یعنی این ابتلا، نتیجهاش یک حقیقت عظیم است. لذا پیغمبر و حضرت زهرا این ابتلا را پذیرفتند، چون نتیجه [آن را میدانستند]. یعنی این سختی را در راه هدایت مردم پذیرفتند. لذا بعد از آن، خدا برای اینکه حضرت زهرا سلاماللهعلیها را آرام بکند، لوح نوری از آن جریان امامت را به پیغمبر دادند که پیغمبر به حضرت زهرا عنایت بکند. این روایت حول آن مسئله است. انشاءالله جلسه آینده، طلیعهاش را گفتیم که کاممان از حالا شیرین باشد تا انشاءالله جلسه آینده زنده بودیم در محضر روایت باشیم. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
بخش پرسش و پاسخ
[پرسش اول:] حالا اینها را بحثش را مفصل کردیم، اینجوری نمیشود. علم ظاهری، علم تشریع موسی بیشتر بوده، چون علمی که [اصطلاحاً] موسی علیهالسلام در تشریع داشت، از کس دیگری نیاز نداشت. اما در نظام باطنی مانعی ندارد. مانعی ندارد که آنجا موسی علیهالسلام از خضر اخذ [علم] بکند. مانع ندارد، چون در نظام تکوینی، در نظام باطن… نه، این را در تفسیر بیشتر [و] مفصل گفتیم. در [اصطلاحاً] سیر تربیت حضرت موسی علیهالسلام، جریان آیات موسی و خضر را شاید نزدیک ۱۴-۱۵ جلسه مفصل توضیح دادیم آنجا. سلامت باشید.
[پرسش دوم:] یکهو از… یعنی واسطه، امام حسن علیهالسلام… یک… خب روایت نمیخواهد… روایت از امام جواد علیهالسلام است، بعد میآید پایین، بعد امیرالمؤمنین میگوید خب حالا برو دنبالش ببین کجا بود. بعد امام… «فرجعت»، یعنی باید بگوید مثلاً «قال الامام»… [منظور این است که راوی اصلی امام جواد (ع) است اما در میانه داستان، دیالوگها مستقیم نقل میشود].
[پاسخ:] این اشکالی ندارد که… [حتی اگر «قال» هم] در آن بود… اگر شما «قال» را هم بخواهید… [خلاصه] این دارد راوی را نشان میدهد. امام جواد [علیهالسلام] حالا دارد صحنه را ترسیم میکند. یک موقع در صحنه، شما هی یکی یکی دائم راوی میگوید که من این را در حقیقت نقل میکنم. یک موقع راوی دیگر صحنه را انگار واگذار کرده به آن صحنه. یعنی «قال» این، [یعنی] این رفت، آمد، این به آن گفت، آن به این گفت. دیگر نمیگوید «من میگویم که او این را گفته». دیگر اینها را راوی نمیخواهد نقل بکند، [بلکه] همه صحنه را دارد میآورد. عیبی ندارد. نه، یعنی این اشکال شما به نظر بنده وارد نیست. سلامت باشید.


