بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
سلام علیکم و رحمة الله. این دوستانی که میخواهند اینطرف بنشینند، بیایند بنشینند تا بعداً از جلوی [مردم] رد نشوند. بفرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین والصلاة و السلام علی محمد و آله الطاهرین. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ولعن الدائم علی اعدائهم اجمعین الی یوم الدین.
ما در محضر کتاب شریف کافی، باب ۱۲۵ کتابالحجة هستیم؛ در محضر روایاتی [هستیم] که حشر با امام زمانمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را یادآور میشود و انشاءالله حشر با این روایات، حالمان را خوشتر کند. ما در محضر روایت چهاردهم هستیم.
روایت چهاردهم: شک در وکالت «حاجز» و توقیع امام زمان (عج)
در روایت چهاردهم، حسن بن عبدالحمید نقل میکند که: «شَکَکتُ فی اَمرِ حاجِزٍ»؛ حاجز یکی از وکلای حضرت بوده که این [راوی] میگوید: «من شک کردم که آیا این واقعاً وکیل حضرت هست یا نیست؟»؛ به شک افتادم. «شَکَکتُ فی اَمرِ حاجِزٍ». این به عنوان یک امر [مهم] است که نشان میدهد امداد حضرات در جایی که انسان در مسائل مختلف نیاز داشته باشد، به دادش میرسد؛ از جمله اینجا که باید امورشان را با اینها [یعنی وکلا] هماهنگ میکردند تا به اشتباه نیفتند.
لذا میگوید: «من شک کردم. فَجَمَعتُ شَیئاً…»؛ خب، مالی پیشم جمع شد که باید این اموال را به وکلای حضرت تحویل میدادم. «…سِرتُ اِلَی العَسکَرِ»؛ حرکت کردم [و] به سامرا رفتم. [این] راه [مرسوم] بوده در دوران غیبت صغری که مردم میرفتند. هر کجا هم که مشکلی پیش میآمد، وکلای حضرت [و] ابواب حضرت که آنجا بودند، بیشتر مشهور بودند؛ نه به طوری که علنی باشند و دیده شوند، اما اگر کسی میرفت و بالاخره آشنایی پیدا میکرد، او را به وکلای حضرت معرفی میکردند. این هم [راوی] میگوید، [چنانکه] دیدید که در این روایات هم مکرر داشتیم که طرف بالاخره به سامرا رفت.
جایگاه ویژه مکانهای منتسب به امام در دوران غیبت
این هنوز هم معلوم نیست که بیاثر باشد؛ اینکه انسان وقتی به آنجا میرود، با این نگاه [باشد] که همچنان که برای خیلیها در ارتباط [با امام] گشایش ایجاد شده، [برای او نیز بشود]. با اینکه رابطه امام دیگر موکول به مکان نیست، ولی [در] دوران غیبت صغری به خاطر اینکه مردم انس داشتند به اینکه خدمت هر امامی که میرسیدند مکان معلومی داشت، در دوران غیبت صغری هنوز این انس، تأثیر ویژه داشت؛ لذا اثر ویژه هم میدیدند.البته اگر کسی هنوز هم با این نگاه، جای ویژهای را که امام یک تعلق خاصی به او داشته، مثل همین «مغیب» (جایی که محل غیبت حضرت است یا سرداب غیبت است) با این باور [زیارت کند] – نه از باب اینکه امام اینجا بهتر [میشنود]، [بلکه] از باب اینکه ما اینجا توجهمان بیشتر است و امکان ارتباطیِ قابلیمان قویتر است – امام ارتباط ویژهای پیدا کند، این بهانهها برای ارتباط، بهانههای خوبی [و] رواست. این بهانهها رواست و شاید هم تأکید شده باشد.
بله، مسئله واقعاً به این صورت است که هر کسی در هر لحظهای، در هر زمانی [و] در هر مکانی، امکان ارتباط با حضرت برایش فراهم است؛ منتها برای اینکه توجه ما ویژه بشود، خود حضرات بعضی از مکانها را مورد توجه ویژه قرار دادهاند. [این کار] دو اثر دارد: یک اثرش این است که انسان در آنجا تمرکزش بیشتر است؛ [اثر دیگر] این است که افراد مختلفی در آنجا ارتباط برقرار کردهاند و خود این حقیقت روحی میشود [و] در ارتباط بیشتر با دیگران تأثیر میگذارد؛ غیر از اینکه وقتی خود حضرات توجه ویژه به آن مکان را تعیین میکنند، اثر ویژه آن مکان هم در کار هست؛ چنانچه زیارت زیر قبه برای امام حسین (علیه السلام) با زیارتهای دیگر متفاوت است. معلوم میشود که این تفاوت، جدی است. پس اینها درست است، اما در عین حال، در دوران غیبت هر جایی، هر مکانی [و] هر زمانی، انسان میتواند توسل پیدا بکند و برای اجابت و ارتباط، مانعی غیر از خودش در کار نیست. البته [در] آنجاهای ویژه، انسان سرعت وصول پیدا میکند.
خب، [راوی میگوید]: «شَکَکتُ فی اَمرِ حاجِزٍ فَجَمَعتُ شَیئاً [و] سِرتُ اِلَی العَسکَرِ»؛ که به سامرا رفتم. «فَخَرَجَ اِلَیَّ»؛ نامهای در سامرا از جانب ناحیه [مقدسه] به دستم رسید. «خَرَجَ اِلَیَّ» یعنی نامه و توقیعی برای من رسید که: «لَیسَ فینا شَکٌّ وَ لا فی مَن یَقومُ مَقامَنا بِاَمرِنا» (الکافی، طبعالاسلامیة، ج ۱، ص ۵۲۳، ح ۱۴)؛ [که ترجمه آن چنین است:] «در مورد ما و در مورد کسانی که به امر ما جانشین ما هستند، شکی نباید باشد و شک نکن». این یعنی کسی که [وکالتش] معلوم باشد و نه هر کسی که ادعا کند. این حاجز معلوم بوده [که وکیل است]؛ شاید وکیل امام عسکری (علیه السلام) هم قبلاً بوده که وکالت داشته و این وکالت بعد هم ادامه پیدا کرده است. اما این [راوی]، گاهی آدم شکاک میشود، از باب شک بسیار، ممکن است اینگونه به شک [بیفتد].
لذا حضرت به او فرمودند که: «رُدَّ ما مَعَکَ… اِلی حاجِزِ بنِ یَزیدَ»؛ [یعنی] «همه آن چیزهایی را که همراهت هست، به حاجز بن یزید برگردان». [یعنی] پیش همان برگردان و او وکیل ماست و به همان تحویل بده. این هم یک روایت بود که در محضرش بودیم.
روایت پانزدهم: تداوم سازمان وکالت و رسیدگی به امور مالی شیعیان
در روایت بعدی که روایت پانزدهم است، ولایت عام هست که مصداق آن را دارد. بله، این ولایت عام همین مصداق را دارد که آن زمان هم وکیلهای حضرات خیلی بودند؛ یعنی گاهی در شهرهای مختلف، حضرات دو تا سه تا وکیل داشتند. یعنی اینجور نبود که وکیل فقط یک نفر باشد [و به او] منحصر بود. نه. حضرت، حالا در بعضی روایات قبلی داشتیم و [در روایات] بعدی هم میآید که مثلاً در این شهر، کسانی که مرتبط بودند این بود، آنجا دیگری بود، آنجا دیگری بود. در هر جایی، حضرات یک سازمان وکالتی را که از زمان حضرات معصومین سابق، از امام صادق (علیه السلام) و بعد هم اوجش در [زمان] امام کاظم (علیه السلام) تأسیس شده بود، باقی [نگه داشته بودند]. لذا جالبش هم این بود که معمولاً وکلایی که صالح بودند را خیلی از اوقات دوباره به وکالت تأیید و نصب میکردند. این هم برای این بود که [مردم] دائم دنبال این نگردند.
سنت الهی در وصایت و امامت
یک روایاتی در بحث امامت داشتیم که امامت در نزدیکترین رابطه [و] وصایت، در نزدیکترین رابطه با نبوت قرار میگیرد تا مردم فکر نکنند که باید همه جا را بگردند تا وصی را پیدا کنند و بشناسند. [در] نزدیکترین جا امکانپذیر میشود تا امکان شناخت بیشتر باشد. خب، منتها این نزدیکترین جا ممکن است چند تا برادر باشند [یا] چند [نفر] که بالاخره ولی در عین حال در نزدیکترین جا قرار گرفته [باشند]. الان هم ببینید نسبت امامتی که در حضرات معصومین (علیهم السلام) بود و نسبت وصایتی که امیرمؤمنان به پیغمبر اکرم (صلوات الله علیه) داشتند، همه اینها در نزدیکترین جایی است که امکانپذیر است. خدای سبحان آن طهارت ویژه را در همین رابطه قرار میدهد تا آن قابلیت در همین جا [محقق] شود تا راه رسیدن مردم هم راحت و ساده باشد؛ [تا] نگردند [و] بگویند حالا در عالم باید بگردیم ببینیم وصی الان کیست. میگوید نزدیکترین جاها را شما بگردید. نمیگوید حتماً نزدیکترین فرد [است]، ولی عمدتاً نزدیکترین فرد هم هست. ولی اینجور نیست که حتماً نزدیکترین فرد باشد که یک موقع بعداً اگر کس دیگری بود، [مردم دچار شبهه] بشوند. مثلاً در رابطه با امام حسن (علیه السلام)، خب فرزندانی داشتند ولی امام حسین (علیه السلام) وصی [و] در حقیقت امام بعدی میشود که این هم باید حتماً [لحاظ] شود. اما از امام حسین (علیه السلام) به بعد، حتماً «فرزند اکبرِ ذکور که سالم باشد، بدون عیب باشد»؛ یادتان هست یا نه؟ روایات متعدد داشتیم. لذا حتی فرزندان اکبری بودند که قبل از اینکه امام از دنیا برود، او از دنیا میرفت تا معلوم بشود او امام نیست. هیچگاه نبود [که] فرزندی اکبری باشد، سالم باشد و او بعد از [امام] حسین (علیه السلام) امام نشود. این نزدیکترین جا با نزدیکترین فرد تطابق داشت؛ آنجاها دیگر تا آخر [همینطور بود] که این هم خودش راهی بود که شک کمتر ایجاد شود.
لذا در جریان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) که جعفر، برادر امام عسکری (علیه السلام)، میخواست جای فرزند را بگیرد، شیعیان این سنت را میشناختند [و] برایشان مرسوم و سنت شده بود که [امام بعدی] فرزند اکبر است. لذا بعضیها هم که تشکیک کردند، بقیه شک نکردند؛ با اینکه امام زمان پنهان بود و آشکار هم نبود و شناختش هم خیلی سخت بود و اغلب هم [ایشان را] ندیده بودند، اما سنت الهی باعث شد که یقین کنند فرزندی هست و آن فرزند وارث این امامت است.
مواجهه با بدهکار و دستور امام (عج)
خب، بعد میفرماید که محمد بن صالح [میگوید]: «لَمّا ماتَ اَبی وَ صارَ لِیَ الاَمرُ…» (الکافی، طبعالاسلامیة، ج ۱، ص ۵۲۳، ح ۱۵)؛ ببینید این هم از مصادیقش خودش بلافاصله آمد. میگوید: «وقتی که پدرم از دنیا رفت و امر [یعنی همان جریان جمعآوری سهم امام و مسائل مرتبط با امام] به گردن من افتاد…»؛ یعنی معلوم میشود که پدر حتماً به او سفارش کرده بوده [و] وصایت هم از جانب [امام داشته است]. «…کانَ لِاَبی اِلَی النّاسِ سَفاتِجٌ…»؛ پدرم برای حضرت حوالههایی داشت که حواله محسوب میشود. حواله مرسوم این بوده، چون نقل و انتقال پول سخت بوده، راهزنان بودند و ممکن بود [اگر] پول را بخواهند از شهری به شهر دیگری منتقل کنند، گاهی سخت بود. تاجرها عمدتاً حواله میدادند؛ یعنی این [شخص] مالی را برای کسی فرستاده بوده، طلبی داشته، از اینجا میگفت مثلاً سهم امام من را، خمس و سهمین من را، از فلانی [بگیر]. یک حواله مینوشت که این را پرداخت کنید به دیگری در جایی که مثلاً شهری است که وکیل امام هست.
لذا این میگوید من «سَفتَجِهها» و حوالههایی را داشتم که اینها مربوط به امام بوده. این را برای این دارم میگویم که آن «سفتجه» [یعنی] حواله، از جانب کس دیگری است که از کسی طلب داشته. الان پول را از کس دیگری باید بگیرند. ممکن است این شخص شیعه هم نباشه، اما آن کسی که «سفتجه» را، حواله را داده بوده، شیعه بوده؛ ولی الان از این شخصی که میخواهند [پول را] بگیرند، ممکن است شیعه نباشد. با هم معامله داشتند، پول را از این حواله کرده بوده، طلب داشته، گفته از اینجا بگیرید. لذا الان واقعهای را که میخواهیم بعدش بگیم، داریم پیشقراول میگوییم که بعداً یک موقعی دفع شبهه بشود [و] نگویند چرا با شیعیان اینجوری برخورد میشود.
«کانَ لِاَبی اِلَی النّاسِ سَفاتِجٌ مِن مالِ الغَریمِ»؛ «غریم» هم در رابطه با تقیه، یک اصطلاحی بود در رابطه با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) که عنوان «غریم» را به کار میبردند. غریم هم برای بدهکار به کار میرود، هم طلبکار. اصطلاحاً بر هر دو، [هم] بدهکار و [هم] طلبکار، به کار میرود. اینجا طلبکار است. «مِن مالِ الغَریمِ» یعنی [این مال] طلبِ امام زمان بود. این «سفتجهها» هم برای امام زمان بود. «سَفاتِج» حواله است، حالا همان «سِفتِه» هم میتواند معنی بدهد.
«…فَکَتَبتُ اِلَیهِ اُعلِمُهُ»؛ چقدر هم راحت بوده دیگر؛ نامهای به امام نوشتم که پدرم از دنیا رفته و اینها الان [و] امر به دست من آمده، با این اموال و حوالههایی که دست من است چکار کنم؟ حوالهها را چکار کنم؟ «فَکَتَبَ: طالِبهُم وَاستَقضِ عَلَیهِم»؛ [حضرت نوشتند:] «اینها را نقد کن، همه را بگیر و نقد کن. آنها را مطالبه کن و کاملاً هم استیفا کن». به خصوص با «عَلَیهِم» که آمده، چون بعضیها هم «وَاستَقصِ» خواندهاند؛ یعنی با «صاد» خواندهاند، نه «ضاد». «وَاستَقِص» یعنی سخت هم بگیر. «وَاستَقضِ» هم همینجور است. با «عَلَیهِم» که آمده یعنی با سختگیری، هر جوری که شده این طلبها را وصول کن؛ مسامحه در کار نکن.
«فَقَبَضتُ مِنَ النّاسِ اِلّا رَجُلًا واحِدًا»؛ همه [بدهی] را دادند [و] سفتهها را نقد کردم، [اما] یک نفر نداد. «…کانَت عَلَیهِ سَفتَجَةٌ بِاَربَعِمِائَةِ دینارٍ»؛ چهارصد دینار هم وجهش بود که این نمیداد. «فَجِئتُ اِلَیهِ اُطالِبُهُ»؛ رفتم چند بار [و] خلاصه رفت و برگشت که پول را بده. «فَماطَلَنی»؛ هی مرا به این امروز و فردا حواله میکرد. «ماطَلَنی» [یعنی] امروز و فردا کردن. «وَاستَخَفَّ بی ابنُهُ»؛ پسرش هم که آنجا بود، هر دفعه خلاصه مرا اذیت میکرد، بد و بیراه میگفت. «اِستَخَفَّ بی» [یعنی] برخورد خوبی نداشت، در مقابل گرامی داشتن. «اِستَخَفَّ» یعنی سبک شمردن طرف را. «وَ سَفِهَ عَلَیَّ»؛ حرفهای بیربطی میزد و مرا خلاصه اذیت میکرد.«فَشَکَوتُ اِلی اَبیهِ»؛ به پدرش گفتم این برخوردهای پسرت، برخوردهای خوبی نیست. «فَقالَ: وَ کانَ ماذا؟»؛ خلاصه حرف بدی نزده که به تو! یعنی همه اینها را او هم تأیید کرد و خیلی برایش مهم نبود. «وَ کانَ ماذا» چیزی نگفته، چیزی نبوده، اینها [را] خلاصه در جانبداری از پسرش [گفت که] معنا میکنند که جانبداری کرد، مگر چه شده؟ کار بدی نکرده.
بعد میفرماید: «فَقَبَضتُ…» بله، «فَقَبَضتُ…» وقتی دیدم پدرش هم اینها را گفت، «…عَلی لِحیَتِهِ»؛ ریشش را گرفتم، «وَ اَخَذتُ بِرِجلِهِ»؛ معلوم است آدم بالاخره [قوی بوده]، حالا دیگر آدم قوی بوده که، «…وَ اَخَذتُ بِرِجلِهِ»؛ مثل یک بچه از یک طرف ریشش را گرفتم، پایش را هم گرفتم، «وَ سَحَبتُهُ اِلی وَسَطِ الدّارِ»؛ از مغازهاش کشانکشان آوردمش. «سَحَبتُهُ» یعنی کشاندن. «…وَ رَکَلتُهُ رَکلًا کَثیرًا»؛ آوردمش وسط خانه [و] حسابی او را لگد زدم، یعنی آنجا لگدمالش کردم.«فَخَرَجَ ابنُهُ…»؛ فرزندش هم زورش نمیرسید معلوم است که بیاید کمک بابا. رفته بود وسط کوچه داد زده که، «…یَصیحُ بِاَهلِ بَغدادَ وَ یَقولُ: قُمِّیٌّ رافِضِیٌّ قَد قَتَلَ والِدی»؛ [فریاد میزد:] «ای مردم بغداد بیایید کمک! یک قمی رافضی آمده [و] دارد پدرم را میکشد». چون در شهری اینجوری آن موقع که، حالا این هم ظاهراً بغداد بوده، اینها معمولاً اهل تسنن [بودند و] شیعیان آنجا چیزی نداشتن. تا این میگوید داد زد: «قُمِّیٌّ رافِضِیٌّ»، مردم هم ریختند سر اینکه این را بزنند [که] چه رافضی پیدا کردند دیگر! میگوید این هم خلاصه، «فَاجتَمَعَ عَلَیَّ مِنهُم خَلقٌ»؛ با این دادِ این، مردم جمع شدند که پدر مرا در بیاورند. «فَرَکِبتُ دابَّتی»؛ من هم زود سوار شدم، دیدم اینجا جای قلدری اینجوری نمیشود. «…وَ قُلتُ»؛ سوار شدم که بروم اما بهشان گفتم: «اَحسَنتُم یا اَهلَ بَغدادَ، تُمِیلونَ مَعَ الظّالِمِ عَلَی الغَریبِ المَظلومِ! اَنَا رَجُلٌ مِن اَهلِ هَمَذانَ»؛ چه خوب رفتار کردید ای اهل بغداد! با ظالم علیه غریب مظلوم همکاری کردید! من مردی از قبیله همدان هستم.
حالا «هَمَذان» را با «هَمَزان» اگر بخوانند یا «هَمدان» بخوانند، دو شهر گفتهاند. «هَمَذان» را بعضی میگویند شهری است در یمن، قبیلهای در یمن هستند که اینها «همدانیون» هستند. بعضی هم میگویند «همزان» یعنی همین همدانی که الان داریم. هر دو، با ذال معجمهاش را همین همدان دانستهاند، بدون ذال معجمهاش را آن قبیله یمنی دانستهاند. حالا این، منتها زرنگیاش این بوده [که گفته]: «من از اهل سنت هستم و این به من میگوید رافضی قمی تا مال من را بالا بکشد». میگوید تا این را گفتم: «…وَ هذا یَنسُبُنی اِلَی اَهلِ قُمٍّ اَوَّلًا…»؛ مرا قمی میداند در حالی که خودش همدانی بوده، یعنی این دروغ نگفته که من از اهل همدانم، درست میگوید. او میخواست این را مردم بریزند سرش، گفت قمی است. چون قمی نبوده، از آن معلوم میشود که قم از همان ابتدا شاهکار داشته [و] معروف به [تشیع] بوده. این هم خودش یک افتخاری است که کسی قمی بوده. لذا خدا رحمت کند آیت الله احمدی میانجی را، ایشان میفرمود: «یک شهر قم بود، یک شهر آبه». آبه، طرف ساوه. بعد ایشون میفرمودن که این دو تا شهر از ابتدا شیعهنشین بودند. لذا دیگر سابقه این دو شهر در شیعهنشینی… «آبه» را الان میگویند مثل اینکه «آوه» دیگر، درسته؟ مثل «سابه» که ساوه میگویند الان. این آوه و قم و از اطرافشان دیگر، حالا نمیگوییم کجا، شهرها مرتب به اینها حمله میکردند، از اینها میکشتند و مظلومیت هم اهل قم و هم اهل آبه از این بود که از اطراف مرتب به هر بهانهای حمله میکردند [و] اینها را میکشتند، شیعیان را میکشتند.
لذا این هم تا گفت قمی، میدانستند که قمی دیگر شیعه است. یعنی به عنوان [شیعه]، حالا آنها میگویند رافضی. میگوید من بهشان گفتم: «من از اهل همدان هستم و این مرا به قم و رفض منسوب میکند تا حق و مالم را بالا بکشد». میگوید تا این را گفتم، مردم هم خلاصه نه تحقیقی، نه چیزی، «قالَ: فَمالوا عَلَیهِ…»؛ به او حمله کردند، همه رفتن سراغ او. دیدن خب این مغازهدار است [و] این بیچاره غریب است، حرف [راست]… خلاصه شاید این میخواسته مال را بالا بکشد. شاید سابقهای هم ازش داشتند که مثلاً اموال کسای دیگر را هم [خورده]، چون همسایههاش بودند که آنجا بودند دیگر. «…فَمالوا عَلَیهِ وَ اَرادوا اَن یَدخُلوا حانوتَهُ…»؛ بر [سر] دکانش و مغازهش [ریختند و] وارد شدند. «…حَتّی سَکَّنتُهُم»؛ من آرامشان کردم. گفتم دیگر [بس است]. حالا اگر میرفتند دکانش هم غارت میشد. «…وَ طَلَبَ بِسَفتَجَتِهِ»؛ آن صاحب حواله، همان صاحب مغازه، به من گفت: «…حَلَفَ بِالطَّلاقِ اَن یُوفیَنّی مالی…»؛ گفت قسم میخورم بر اینکه زنم اصلاً مطلقه باشد، الا اینکه حتماً مال تو را بدهم [و] سفته را، حواله را حتماً [پرداخت] کنم. این هم نگفته حواله [برای] کیست، که او هم نمیدانست که حواله برای امام زمان است و این مالِ این [راوی] میدانست؛ چون این تقیه بود دیگر. این برای او آشکار نبود. «حَلَفَ بِالطَّلاقِ اَن یُوفیَنّی مالی حَتّی اَخرَجتُهُم».
لذا این بیان را بر آن [امر حضرت] حمل کردهاند که حضرت ابتدا فرمودند: «طالِبهُم وَاستَقضِ عَلَیهِم». حضرت به او اذن داده بود که حتی اگر شده با دعوا و مرافعه هم باشد، پول را بگیرد. از اول اذن داده بود. آنجا دارد: «وَاستَقِص عَلَیهِم»، [یعنی] سخت بگیر تا پولها را وصول کنی، مربوط به این موردش بوده وگرنه بقیهشان به راحتی داده بودند. از او اذن گرفته بود و از اذن استفاده کرده بود. لذا اینکه برداشت [و] آورد وسط خانهاش گرفت و لگدمالش کرد، داشت عبادت میکرد [و] امر حضرت را اطاعت میکرد. یعنی گاهی زدن هم چقدر اینجوری شیرین میشود! آدم هم لگدش را به طرف بزند، هم خلاصه این امر و اطاعت امامش هم باشد که دارد این کار را انجام میدهد. خب، خدا پدر و مادرش را هم بیامرزد که بالاخره آنجا توانست هم جان خودش را نجات بدهد، هم پول مؤمنین [و] سهم امام را نجات داد.
روایت شانزدهم: عنایت امام به محبین اهل بیت
در روایت شانزدهم، گاهی آدم اگر بدون اذن در کاری [وارد شود]، آن موقع گاهی بالاخره ممکن است یک خشونتی هم باشد. همهاش با حرف [نمیشود]. گاهی ممکن است این خودش یک درس عبرتی بشود که این از ظلمش هم دست بردارد.
بله، در روایت بعدی، «عَن بَدرٍ غُلامِ اَحمَدَ بنِ الحَسَنِ قالَ: وَرَدتُ الجَبَلَ…» (الکافی، طبعالاسلامیة، ج ۱، ص ۵۲۵، ح ۱۶). «جبل» را چند بار تا حالا داشتیم، یادتان هست؟ یک شخص دیگری میخواست برود پیش امام عسکری (علیه السلام)، اگر اشتباه نکنم، گفت اگر مثلاً رفتم، بگویم یک پولی هم به بابایش… یک چیزهایی پیش خودش گفت، بلکه به ما بدهند: دویست تا برای این بده، دویست تا برای اون بده، صد تا برای این کارمان بده. بعد این هم گفت خب حالا که بالاخره خواستن در هواست داریم میگیم، یک چیزی هم [برای خودم بخواهم]. این پیش خودش گفت مثلاً انقدر کاش به من میداد [که] میرفتم اصلاً زندگیام را میبردم در «جبل». یادتان هست؟ بعد رسیدم خدمت امام، امام گفت: «باشد، تو انقدر میخواستی»، این و این را که میخواستی، برای یکی داد، به این هم همه را داد، گفت این پول را هم داد [اما] گفت: «ولی جبل نرو». به او گفت ولی جبل نرو. [او هم] زندگیاش را [نبرد] و بعد هم نرفت و در آن منطقهای که ماند، ثروتمند شد و خلاصه نوشت چقدر درآمدش شد و آنجا آن ثروت [را به دست آورد].
حالا اینجا هم «وَرَدتُ الجَبَلَ». «جبل» بین عراق و آذربایجان است. حالا بین عراق و آذربایجان در نظر بگیرید منطقههای کوهستانی که حالا شاید مثلاً کردستانها و ایلام ما را از داخل ایران و این قسمت کردستانهای عراق را از داخل عراق، بین مثلاً بغداد و بین مثلاً آذربایجان، این مناطق را تقریباً شامل میشود.
بله، «وَرَدتُ الجَبَلَ وَ اَنَا لا اَقولُ بِالاِمامَةِ»؛ من به کسی نگفته بودم که به امامت حضرت قائلم. [نه، بلکه] «لا اَقولُ بِالاِمامَةِ»؛ به امامت حضرت قائل نبودم. «اُحِبُّهُم جُملَةً»؛ همه اهل بیت را دوست داشتم اما به عنوان امامت، کسی را به عنوان امام نمیشناختم و قبول نکرده بودم. «اُحِبُّهُم جُملَةً» یعنی همهشان را، اهل بیت را، اولاد امیرمؤمنین را، همه را دوست داشتم. «اِلّا اَن ماتَ یَزیدُ بنُ عَبدِاللهِ»؛ تا اینکه یزید بن عبدالله از دنیا رفت. [این] یزید بن عبدالله، یزید بن عبدالملک را میگویند در حقیقت. «فَاَوصی فِی عِلَّتِهِ اَن یُدفَعَ شَهَرِیُّهُ وَ سَیفُهُ وَ مِنطَقَتُهُ اِلی مَولاهُ»؛ میگوید این یزید بن عبدالملک – نه آن پادشاه اموی – این شخص به من وصیت کرد که این اموال من را، این چند قلم را به خصوص، به امام برسان. من که، میگوید، معتقد نبودم، اما این بالاخره وقت مرگش اینها را به من وصیت کرد که به امام برسان.
پس چه چیزی را؟ «شَهَرِیّ» اسب سمندم؛ خصوصیت خاصی از اسب است. الان هم خلاصه اسب و سمندها، اسب هستند. این حالا عمدتاً هم «شهری» و سمند یعنی اسبی که قدرت بارکشی قوی هم دارد؛ یعنی بار سنگین ویژه میتواند رویش حمل کند. رنگ خاصی هم داشته. لذا اسب تاتاری میگویند بوده که این قدرتهای خاصی داشته. حالا بعضی اسبها سواریشان خیلی خوب است، بعضی اسبها قدرتشان خیلی [زیاد است]. این اسب، قدرتمند بوده. که حالا هم سمند، خلاصه ماشین سنگین و چیز [خوبی است]، بالاخره خوب است یعنی قدرتش میگویید خوبه!
و این خلاصه «شَهَرِیَّهُ وَ سَیفَهُ وَ مِنطَقَتَهُ»؛ که این سه تا چیز را برساند «اِلی مَولاهُ». «فَخِفتُ…» بعد میگوید ولی من ترسیدم «…اِن لَم اَدفَع شَهَرِیَّ اِلی اَزکوتَکینَ…»؛ که «ازکوتکین» آن پادشاه، یعنی امیر تُرکی بوده که بر اینها حاکم بوده از جانب عباسیان. چون عباسیان ترکان زیادی را به کار گرفته بودند که اینها در دربار عباسیان جایگاه ویژه داشتند. یعنی تقریباً هر کدام از اینها میخواستند قدرت پیدا کنند، باید با این ترکانی که در دربار عباسیان بودند زد و بند میکردند تا قدرتشان محفوظ بماند؛ که چند بار تا حالا بحثهایش را کردیم. این میگوید یکی از امرایی بود که از جانب عباسیان، ولی از امیران ترک خلفای عباسی بود. میگوید گفتم اگر من این را به ازکوتکین ندهم، «نالَنی مِنهُ استِخفافٌ»؛ و این بفهمد، حتماً خلاصه من پیشش بد میشوم. حتماً مرا خفیف میکند و باعث میشود که مثلاً جایگاهم را از دست بدهم.
«فَقَوَّمتُ الدّابَّةَ وَ السَّیفَ وَ المِنطَقَةَ بِسَبعِمِائَةِ دینارٍ فی نَفسی»؛ از این طرف هم وصیت دوستم بود، نمیخواستم آن هم نادیده گرفته بشه. اینها را قیمت کردم [و] پیش خودم هفتصد دینار شد. به عهده گرفتم که اینها را بروم به ازکوتکین بدهم [و] این هفتصد دینار را هم به امامشان برسانم. «وَ لَم اُعلِم بِهِ اَحَدًا»؛ به هیچکس هم نگفتم. «فَکَتابٌ قَد وَرَدَ عَلَیَّ مِنَ العِراقِ»؛ نامهای از عراق بر من وارد شد. با اینکه قائل به امامت هم نبوده [و] اهل محبت بوده اما قائل نبوده، نامه برای این هم رسید: «وَجِّه بِسَبعِمِائَةِ دینارٍ الَّتی لَکَ عِندَنا مِن ثَمَنِ الشَّهَرِیِّ وَ السَّیفِ وَ المِنطَقَةِ». [یعنی] آنها را به سوی ما بفرست. پول این سه تا چیز را به سوی ما بفرست.
یعنی همین مقدار هم که محب بوده ولی خواست وصیت را انجام بدهد، لیاقت پیدا کرد به اینکه نامه امام خدمتش برسد. یعنی امام با کسانی که شیعهشان باشند، واقعاً علاقه داشته باشند، ارتباط داشته باشند، [نامه] نمیفرستند [و] جواب نمیدهند؟ به یک کسی که محب بود ولی امامت را هم قائل نبود، همین مقدار که میخواست کار خوب را انجام بدهد، حضرت قبول کردند. این قبولِ حضرت است. وقتی که نامه میفرستد یعنی این را قبولش کرده، درسته؟ لذا میفرماید که این خودش برای این شخص، هدایتگری هم پیدا میکند.
روایت هفدهم: اذن امام در جزئیات زندگی و تسلیم در برابر تقدیر
در روایت بعدی که روایت هفدهم است، علی بن محمد نقل میکند که [شخصی] گفت: «وُلِدَ لی وَلَدٌ فَکَتَبتُ اِلَی النّاحِیَةِ اَستَأذِنُ فی طُهورِهِ…» (الکافی، طبعالاسلامیة، ج ۱، ص ۵۲۶، ح ۱۷). پسری برایم به دنیا آمد، نامهای به جانب ناحیه [مقدسه] نوشتم [و] برای ختنه کردنش اجازه خواستم. ببینید، مردم در جزئیاتشان اذن میگرفتند. این خیلی سنت خوبی است که اگر الان هم دست ما نمیرسد، اقلش این باشد که یاد بگیریم هر کاری میخواهیم بکنیم، اذن بگیریم. بگوییم: «از شما اجازه میگیریم». منتها شما اذن عام دادید. یعنی توجه به اذن را داشته باشیم که اجازه بر اطاعت را به ما دادید که انجام بدهیم. در یک امر لازمی اذن میگیرد، حج میخواهد برود اذن میگیرد، کاری میخواهد بکند اذن میگیرد. خیلی زیباست ها! اینها یک فرهنگ است که انسان ارتباطش را در تکتک اعمالش به اذن ببیند. عادت نکنیم به فراق امام. اگر کسی رابطه اذن را در زندگیاش قرار بدهد، هر کاری که میخواهد بکند اذن بگیرد، با اینکه لازم است و واجب است، اذن میگیرد؛ یعنی احساس بکند به امر [امام] دارد این کار را انجام میدهد. ارتباط محقق میشود. این ملکه ارتباط در وجود اینها و باور به اینکه باید اذن داشته باشند، خود این، ارتباط و ولایت ایجاد میکند.لذا میگوید: «فَکَتَبتُ اَستَأذِنُ…»؛ برای روز هفتم برای ختنه اذن گرفتم که انجام بدهم. «فَوَرَدَ: لا تَفعَل»؛ نامه آمد: «نه، انجام نده». «فَماتَ یَومَ الثّامِنِ»؛ همان روز هفتم یا هشتم، فرزندم از دنیا رفت. یعنی کَاَنَّهُ یک سختی بیخودی بر آن فرزند بار میکرد و المی برایش بار میشد، بدون اینکه برایش نتیجه هم داشته باشد. «کَتَبتُ بِمَوتِهِ»؛ نامه نوشتم که از دنیا رفت. یعنی بعدش هم نامه نوشته که این فرزند از دنیا رفت. «فَوَرَدَ: سَتُخلَفُ غَیرَهُ وَ غَیرَهُ فَسَمِّهِ اَحمَدَ وَ مِن بَعدِ اَحمَدَ جَعفَرًا»؛ [جواب آمد:] «بعد از این، دو [فرزند] دیگر خدا به تو میدهد. اولی را اسمش را احمد بگذار و [آنکه] بعد از احمد [است را] جعفر». «فَجاءَ کَما قالَ»؛ خیلی زیباست.
یکی از دوستان ما خواهرزادهای داشت، من یادم نمیرود، خیلی خواهرزادهاش زیبا [و] خیلی زیبا بود. یعنی انصافاً من بارها دیده بودمش. این خواهرزادهاش یک پسری بود خیلی زیبا، شاید دو سه سالش هم بود مثلاً، تا حداکثر چهار سال شاید بیشتر نبود اینقدری که یادمه. بعد پیش جعفر آقا [مجتهدی] رفتن. این یک مریضی گرفته بود. جعفر آقای مجتهدی (رحمة الله علیه). رفتن پیش این جعفر آقای مجتهدی سؤال کردند که آقا یک دعایی برایش بکنید که مثلاً خدا سلامتی بدهد بهش و اینها، که آن مریضی برطرف بشه. جعفر آقا فرمودند: «این از دنیا میرود اما خداوند دو تا [فرزند] بعد از این به اینها میدهد، یک دختر و یک پسر، که جای این را پر میکنند و الم و مصیبتش و آن سختیاش برای خانواده کاملاً مرتفع میشود». دو تا فرزند بعد از این فرزند، خدا به اینها داد. الان هم هستند هر دوشان. خلاصه این دو تا فرزند را داد [و] هم این دو فرزندش جای او را پر کردند، هم خلاصه دو تا فرزند صالحی برای آن شخص باقی ماندند.
اینها یک نگاه دیگری است. اینجا عرض کردم این مباحثی که در اینجاست، اوج حرکت حضرات نیست که بگوییم [و] فکر کنیم اختصاص به حضرات دارد. این یکی از مقاماتشان است که ممکن است بعضی از اولیاء [و] موالیانشان هم این مقامات را داشته باشند؛ منحصر به اینها نیست. لذا این هم جالب است که اینجور هم نیست که هر کسی را پیش امام بردند بگویند که این حتماً اگر کسالت دارد، مریضیش خوب میشود. نه، حضرت فرمودند این میمیرد. چنانچه آن شخص قبلی در جلسه قبل، هفت تا بچه، چند تا بچه برایش به دنیا آمده بودند، هی نامه مینوشت به امام، حضرت جواب نمیداد تا بعد، همه آنها هم میمردند. تا بعد، آخری که به دنیا آمد و دیگری، حضرت فرمودند [و] جواب دادند و گفتند این میماند. این نگاه، این نیست که ما توقع داشته باشیم هر کسی مریض شد و پیش حضرت برده شد یا به حضرت توسل کرده شد، حتماً شفا پیدا بکند. در زمان خود حیات حضرات هم بعضی از اینها [شفا نمییافتند]؛ اما صبر بر این [مصیبت] و از کوره به در نرفتن و فعلیت پیدا کردن و آشکار شدن صفات صبر، خودش مهم است که اجرش از بین نرفته [و] نتیجهاش از دست نرفته که خدای سبحان هم [جبران] میکند.
تسلیم در برابر نهی امام از حج
خب، بعد میگوید: «وَ تَهَیَّأتُ بَعدَ ذلِکَ لِلحَجِّ…»؛ میگوید دوباره برای حج، یک سالی آماده شدم. «…فَوَدَّعتُ النّاسَ»؛ با همه هم خداحافظی کردم. حج رفتن، حالا معلوم میشود که ممکن است حج واجبش نبوده که استطاعت لازم بشود و حتمی بشود که باید برود، چون مکرر استحباباً هم برای حج میرفتند. میگوید: «تَهَیَّأتُ لِلحَجِّ وَ وَدَّعتُ النّاسَ»؛ با همه هم خداحافظی کردم. خیلی سخت است آدم با همه خداحافظی بکند، همه تدارک را ببیند، بعد نامه بیاید. «…وَ کُنتُ اُریدُ الخُروجَ فَوَرَدَ: نَحنُ لِذلِکَ کارِهونَ»؛ میخواستم خارج بشوم که [نامه] آمد: «ما امسال خوش نداریم تو بروی». «…فَلا تَخرُج». [و بعد هم فرمودند:] «اما خودت میدانی». همین قدر.
«قالَ: فَضاقَ صَدری وَاغتَمَمتُ»؛ دلم یک خرده سنگین شد و [غمگین شدم]. «…وَ کَتَبتُ: اِنّی مُقیمٌ سامِعٌ مُطیعٌ»؛ [نوشتم:] «من پابرجایم در اطاعت شما و هیچ شکی ندارم». نه اینکه نسبت به این مسئله شک پیدا کرده باشم، نه. «…غَیرَ اَنّی مُغتَمٌّ بِتَخَلُّفی عَنِ الحَجِّ»؛ چطور حج نروم؟ حج [نرفتن] برایم سخت است. یعنی این هم غمش نه از این باب که از مردم خداحافظی کردم [و] پیش مردم بد میشوم [که] میگویند پس چطور شد [نرفتی]؟ چون نمیشد بگوید امامم گفته نرو، چون اینها تکتک بودند بین مردم. مردم سنی بودند، اهل تسنن بودند، اینها اهل تقیه بودند، هیچکدام به [عنوان] شیعه شناخته نمیشدند. باید یک عذری هم میآورد. اما میگوید غصهام اینها نبود، غصهام این بود که امسال از حج محروم شدم. کَاَنَّهُ احساس بکند که چه کار کردم که امام اجازه ندادند من بروم حج؟ نکند بدیای کردم که امام به من اجازه ندادند حج بروم؟ از این باب خودش را [سرزنش] کرده که تعبیر این است: «اِنّی مُغتَمٌّ بِتَخَلُّفی عَنِ الحَجِّ»؛ که از حج بازمانده شدم، جزو جاماندگان این فیض [و] جامانده از حج باشم.
«فَوَقَّعَ (علیه السلام): لا یَضِیقَنَّ صَدرُکَ»؛ نامه برایم نوشتند. حضرت هم حالش را تأیید کرد، یعنی تقطیع نکرد. منتها با این [جمله که]: «دلتنگ نباش». «…فَاِذا کانَ فی سَنَةِ سِتّینَ فَستَحِجُّ اِن شاءَ اللهُ»؛ انشاءالله سال بعد حتماً توفیق پیدا میکنی.
اذن برای همراهی در سفر حج
«قالَ فَلَمّا کانَ مِن قابِلٍ کَتَبتُ اَستَأذِنُ»؛ نامه نوشتم اجازه گرفتم؛ دیگر همانی که قبلاً گفته بود. لذا خود این نامه فرستادن [و] جواب آمدن، چقدر زیباست آدم خط امام را داشته باشد، درسته؟ برایش نامه ویژه فرستاده [باشد]. خیلی زیباست ها! این رابطهها را باید تجربه بکنیم. یعنی اینها باید یک حسی را در وجودمان در ارتباط ایجاد کند که دائماً امورمان را از حضرت تقاضا بکنیم به ما راه نشان بدهد. منتها اگر آن موقع نامه مینوشتند، [ما هم] خطوراتمان را – نه هر خطوری را – از امام ببینیم که اگر خطور غلط هم بود، گول نخوریم. اما سعی بکنیم که با تفأل به خیر و خواستن از حضرات، جوری بخواهیم که برایمان معلوم کنند که آنها دارند راه را نشانمان میدهند، دارند دستمان را میگیرند. کار امام رساندن به مطلوب است، نه فقط آدرس دادن. امام، «ایصال الی المطلوب» است. حتماً ما را هم دارند ایصال الی المطلوب میکنند ها! اما ما نمیبینیم. لذا دنبال این باشیم مثل اینجور حالتها که اذن بگیریم، اجازهشان را ادراک بکنیم، حرکتمان را مطابق اذن ببینیم. آن وقت ببینید عملی که مطابق اذن میشود، چقدر تفاوت میکند با عملی که انسان اذن ندارد یا خبر ندارد یا غفلت دارد.
لذا میفرماید که: «فَوَرَدَ الاِذنُ». «کَتَبتُ اَستَأذِنُ، فَوَرَدَ الاِذنُ». «فَکَتَبتُ اِنّی عادَلتُ مُحَمَّدَ بنَ جَعفَرٍ الاَسَدِیَّ…» بعد تازه ببینید اینها هم دنبال بهانه بودند؛ مثل اینکه خدا به موسی (علیه السلام) میگوید: «ما تِلکَ بِیَمینِکَ»؛ [یعنی] «آن چیست در دستت؟» [و او] میگوید: «هِیَ عَصایَ اَتَوَکَّأُ عَلَیها وَ اَهُشُّ بِها عَلی غَنَمی…»؛ هی میخواهد با خدا حرف بزنه، بهانه کرده، درسته؟ «…وَ لِیَ فیها مَآرِبُ اُخری». این هم حالا میگوید حالا که حضرت اذن داد، دوباره نامه نوشتم که: «اِنّی عادَلتُ مُحَمَّدَ… وَ اَنَا واثِقٌ بِدِیانَتِهِ وَ صِیانَتِهِ»؛ من میخواهم با فلانی همراه بشوم [و] بروم، اجازه میدهید که با فلانی بروم [و] همراهم او باشد؟ چون در قافلهها دو نفر در این کجاوهها مینشستند، یکی اینور، یکی آنور [که] روی شتر میذاشتند. وقتی مسیرهای طولانی را میخواستند برن، این همه هم خب اغلب سنی بودند، کاروانهایی که میرفتند، اینها تکتک شیعیان بودند. لذا میترسیدند با هر کسی همکجاوه بشوند که در راه حرفی، کاری، فعلی، نمازی، حالتی، چیزی، او [متوجه] بشه. میگوید گفتم من به دیانت و صیانت او وثوق دارم.
«فَوَرَدَ: الاَسَدِیُّ نِعمَ العَدیلُ»؛ [جواب آمد:] «نه، با اسدی [که]…». اسدی را هم توضیح دادند که من هم اینجا یادداشت کردم. الاسدی هو محمد بن جعفر بن محمد بن عون الاسدی الکوفی ساکن الری. یعنی این کوفی بوده ولی ساکن ری بوده. یُقال له محمد بن ابی عبدالله. النجاشی میفرماید: «کانَ ثِقَةَ الحَدیثِ اِلّا اَنَّهُ رَوی عَنِ الضُّعَفاءِ»؛ خودش ثقه بوده اما از ضعفا نقل میکند. مرحوم مجلسی میفرماید که اینکه گفته شده از ضعفا نقل میکند، اینجوری نیست که از ضعفا نقل بکند. میگوید: «و اقول [مجلسی]: نسبته الی الجبر و التشبیه لروایته الاخبار الموهمة لهما»؛ [یعنی] اخباری را که ممکن است در آن اشعار بر این [دو عقیده] باشد [نقل کرده]، نه اینکه اخبار جبر و تشبیه باشد. اخباری که برداشت بعضی از آن، این است که جبر و تشبیه باشد. لذا گاهی به [خاطر] جلالت شأن بعضی از راویان که اخبار اعتقادی را نقل میکردند و در اخبار اعتقادی گاهی [روایات] مهم این بود که به سمت جبر یا تفویض [نرود]، متهم به این میشدند که اینها ثقه نیستند و آنها را از ثقه بودن خارج [میکردند]. لذا ایشان، مرحوم مجلسی، این را نمیپذیرد. بعد هم شیخ طوسی فرموده: «کانَ اَحَدَ الاَبوابِ»؛ یکی از ابواب حضرت بوده، همین شخصی که اسدی را معرفی کرده. و در کمالالدین [آمده] که او از وکلایی بوده که هم خودش معجزات حضرت را دیده بوده، هم کسی بوده که مطلع بر خیلی از معجزات حضرت صاحب الزمان بوده.
خب، حالا این میگوید با این برو. این هم یک همراه! چقدر جالب است خدا، امام زمان، به آدم بگه که رفیقت هم این باشه! خیلی دیگر زیباست اینها! اینها خیلی جالب استها! یعنی برای همه که باور نداشتند، این کار را [نمیکردند]. آن کسانی که باور داشتند، این جوابها برایشان میآمد. پس این ارتباط به قدر باور است. اگر توانستیم باور پیدا کنیم، این ارتباط برای ما هم به نحوی که امروز میسور است، محقق میشود انشاءالله.
میگوید بعد: «فَوَقَّعَ: الاَسَدِیُّ نِعمَ العَدیلُ، فَلا تَختَر عَلَیهِ»؛ [جواب آمد:] «اسدی، همراه خوبی است. اگر این آمد، کس دیگری را به جای این برای خودت انتخاب نکن». «فَقَصَدتُ الاَسَدِیَّ فَوادَعتُهُ»؛ خلاصه به او هم معلومه گاهی خبر را میدادند دیگر. میگوید وقتی که این آمد، چون او هم بدون اذن حتماً با کسی همراه نمیشده دیگر. خوش به حالشان! اقلاً حسرتش را داشته باشیم. خود حسرتش خیلی زیباست که آدم بگه اینها ممکن است، پس ما چقدر محرومیم؟ چرا ما نداریم؟ چرا ما این حال را نداریم؟### روایت هجدهم: اطلاع امام از اموال شیعیان
روایت هجدهم را بخوانم یا… بله، خسته نشدید دوستان؟ یک صلوات بفرستیم ببینم. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
الحسن بن علی العلوی [نقل میکند که] گفت: «اَودَعَ المَجروحُ – مَرداسُ بنُ عَلِیٍّ – مالًا لِلنّاحِیَةِ». (الکافی، طبعالاسلامیة، ج ۱، ص ۵۲۷، ح ۱۹). [نه، این روایت ۱۹ است، روایت ۱۸ را جا انداختم]. خب، هجده کوچکتر است، عیب ندارد، راحتتر [و] زودتر خوانده میشود. الحسن بن علی العلوی [نقل میکند که] گفت: «اَودَعَ المَجروحُ – مَرداسُ بنُ عَلِیٍّ – مالًا لِلنّاحِیَةِ». «مجروح» یک لقب بوده. حالا بعضی بزرگواران در کتابشان گفتند «مجروح» لقب است. صدوق (رحمة الله علیه) نقل میکند که یک لقب بوده برای کسانی که از شیراز بودند. «مرداس» برای کسانی بودند که اینها را… یعنی عمداً در تقیه لغتهایی را گذاشته بودند. بعد لذا اطلاق بر آنها که میکردند، خودش ایجاد [شبهه] در معنی نمیکرده که اینها از افراد مرتبط هستند.
لذا میگوید که این «عود المجروح»؛ «مجروح» [که] شیرازی [و] از اهل فارس بوده، آمد یک پولی را پیش مرداس بن علی گذاشت، که مرداس هم یکی دیگر از افراد شیعیان بوده. پیش این گذاشت «مالًا لِلنّاحِیَةِ». «وَ کانَ عِندَ مَرداسٍ مالٌ لِتَمیمِ بنِ حَنبَلَةَ»؛ پیش این، کس دیگری هم قبلاً، تمیم بن حنبله هم، پیش این مالی گذاشته بود. «فَوَرَدَ عَلی مَرداسٍ…»؛ از جانب حضرت نامهای برای مرداس آمد: «…اَنفِذ مالَ تَمیمٍ مَعَ ما اَودَعَکَ الشّیرازِیُّ». اینها خبر نمیدادند، اما خود حضرت نامه نوشت که مال شیرازی را با مال آن تمیم، هر دو را برای من بفرست. این هم خلاصه دستگیری حضرت از اینها و منتظر بودن تا یک حجتی برایشان منکشف بشه.
خب، روایت بعدی را دیگر نخوانیم، دیر میشود برای دوستان هم. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.