ارتباط با امام زمان (عج) در دوران غیبت صغری: شرح روایات کتاب کافی

سلام علیکم و رحمة الله. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی محمد و آله الطاهرین. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین الی یوم الدین.

در بحث کتاب شریف کافی، کتاب الحجة، باب صد و بیست و پنجم، روایت چهارم هستیم. روایت چهارم که روایت صحیحی هم است. علی بن محمد، عن سعد بن عبدالله قال: «إِنَّ الْحَسَنَ بْنَ النَّصْرِ وَ أَبَا صَدَّامٍ وَ جَمَاعَةً تَکَلَّمُوا بَعْدَ مُضِیِّ أَبِی مُحَمَّدٍ (ع) فِیمَا بِأَیْدِی وُکَلَاءِ» [امام عسکری (ع)] گفتگو می‌کردند در رابطه با اموالی که پیششان مانده بود یا بعد از وفات [و] شهادت امام عسکری (ع) رسیده بود [و نمی‌دانستند] اصلاً چکار کنند [و] به کی تحویل بدهند. بحث در این اموالی بود که نزد وکلا بود. «وَ أَرَادُوا الْفَحْصَ»؛ و دنبال این بودند که دنبال امام بگردند که امام کیست تا امام را بشناسند.

روایت چهارم: حکایت حسن بن نصر و اموال وکالت

«فَجَاءَ الْحَسَنُ بْنُ النَّصْرِ إِلَى أَبِی صَدَّامٍ»؛ حسن بن نصر آمد پیش ابی‌صدام. حالا خود این، به اصطلاح، حسن بن نصر، فرموده‌اند که از اجلّه به اصطلاح اخواننا [یعنی از بزرگان برادران ما] یعنی ثقات [است]. بعضی دیگر را هم که ذکر کرده‌اند، حالا مثل ابا صدام را گفته‌اند در رجال نامش نیامده، اما «ان الحسن» که اینجا اصل [بحث] بر محور حسن بن نصر است، «مِنْ أَجِلَّةِ إِخْوَانِنَا» [است]. سند روایت هم سند صحیحی است.

«فَجَاءَ الْحَسَنُ بْنُ النَّصْرِ إِلَى أَبِی صَدَّامٍ فَقَالَ إِنِّی أُرِیدُ الْحَجَّ»؛ [گفت] می‌خواهم امسال به حج بروم برای تفحص [و] گشتن دنبال امام. «فَقَالَ لَهُ أَبُو صَدَّامٍ أَخِّرْهُ هَذِهِ السَّنَةَ»؛ امسال صبر کن ببینیم چه می‌شود. آخر تکلیفمان معلوم بشود، ما هنوز نشناختیم که جانشین اماممان کیست. لذا حج را امسال از آن بگذر تا جانشینی امام برایمان روشن بشود [و] امام را بشناسیم. «فَقَالَ لَهُ الْحَسَنُ بْنُ النَّصْرِ إِنِّی أَفْزَعُ فِی الْمَنَامِ وَ لَا بُدَّ مِنَ الْخُرُوجِ»؛ [گفت] من خواب‌های، به اصطلاح، ترسناکی می‌بینم، لذا احساس می‌کنم که این خواب‌ها نشان می‌دهد که اگر حج نرود، شاید این‌ها برایش شدیدتر هم بشود؛ که یک نوع ایجاد ترسی [بود] در اینکه تکلیفش بر زمین نماند، برایش [ایجاد] می‌شد. لذا وظیفه خودش می‌دیده که حج را حتماً برود. «وَ لَا بُدَّ مِنَ الْخُرُوجِ»، یعنی باید بروم.

«وَ أَوْصَى إِلَى أَحْمَدَ بْنِ یَعْلَى بْنِ حَمَّادٍ وَ أَوْصَى لِلنَّاحِیَةِ بِمَالٍ»؛ بعد وصیت کرد آنچه که پیشش بود از اموالی که به عنوان وکیل [در اختیار] بود، این حسن بن نصر، به احمد بن یعلا [وصیت کرد] و به او وصیت کرد که حتماً مال را به خود ناحیه [مقدسه] برسانی. تا یقین نکردی کی امام است، پول را ندهی. چون مدعیان زیادند، ممکن [است اشتباه شود]. این هم امانت‌دار بوده تا به امام برساند. آن موقع حتماً باید اعاده بکند، چون به اصطلاح به امام نرسیده، لذا یقین می‌خواهد. «وَ أَوْصَى لِلنَّاحِیَةِ بِمَالٍ وَ أَمَرَهُ أَلَّا یُخْرِجَ شَیْئاً إِلَّا مِنْ یَدِهِ إِلَى یَدِهِ (ع) بَعْدَ ظُهُورِهِ»؛ بعد که شناختی، حتماً این «ظُهُورِهِ» یعنی بعد از شناختن [و] ظاهر شدن، نه ظهورِ یوم الظهور. بعد [از] شناختن امام، حتماً این را به دست خودش هم بدهی، به واسطه هم ندهی.

قال: «فَقَالَ الْحَسَنُ لَمَّا وَافَیْتُ بَغْدَادَ»؛ وقتی برای اینکه به مکه برود، حرکت کرد، اول به بغداد رسید. می‌گوید: «اکْتَرَیْتُ دَاراً فَنَزَلْتُهَا»؛ یک خانه‌ای را اجاره کردم [و] آنجا در حقیقت، به اصطلاح، منزل کردم. چون [در آن زمان سفرها] با طول [انجام می‌شد و] طوری می‌رفتند که معمولاً توقف داشتند. چند روزی در منازل مثل بغداد و جاهایی که می‌رسیدند، چند روزی بودند، رفت و آمدهایی بود، ارتباطاتی داشتند، این‌ها همه جزو سفر حجشان محسوب می‌شد از جهت زمانی که می‌دیدند. «فَجَاءَنِی بَعْضُ الْوُکَلَاءِ»؛ بعضی از وکلای حضرت در بغداد، چون این را می‌شناختند، پیشش آمدند، «بِثِیَابٍ وَ دَنَانِیرَ»؛ آنچه که پیششان بود، آن‌ها هم چون سخت بود [که بدانند] چکار بکنند [و] به کی برسانند، اگر یک وکیلی را پیدا می‌کردند که مشهورتر بود [و] امکان ارتباطش بیشتر بود، همه می‌دادند دست او که او بدهد [و] در حقیقت برساند. می‌گوید این‌ها با ثیاب و دنانیر، لباس‌ها و پارچه‌ها و پول‌های زیادی را آوردند «وَ خَلَّفَهَا عِنْدِی»؛ گذاشتند در همین جایی که حالا من آنجا خودم مسافر بودم. «قُلْتُ لَهُمْ مَا هَذَا؟»؛ بهشان گفتم این چیست آخر؟ این‌ها چیست؟ «قَالُوا هُوَ مَا تَرَى»؛ همین [است که] به اصطلاح می‌بینی. «ثُمَّ جَاءَنِی آخَرُ بِمِثْلِهَا وَ آخَرُ حَتَّى کَبَسُوا الدَّارَ»؛ یکی دیگر آمد دوباره همین‌جور، و [یکی] دیگر، تا [اینکه] خانه پر شد. یکی یکی هی آوردند. همه هم ترس [داشتند]، از اینکه دین‌دارند دیگر، این مال را به کی بسپرند؟ به کجا برسانند؟ یکی را پیدا کردند که مشهورتر از بقیه است، می‌گویند بالاخره هرجوری باشد امام با این رابطه پیدا می‌کند. این‌ها هم از خدا خواسته، خبر پیچید، هرچه بود می‌گوید خانه پر شد از اموالی که باید می‌رساندیم. «حَتَّى کَبَسُوا الدَّارَ» که «کبسوا» را معنا کرده‌اند که در حقیقت همان «مَلَأُوا الدَّار» [یعنی] پر کردن خانه است.

«ثُمَّ جَاءَنِی أَحْمَدُ بْنُ إِسْحَاقَ بِجَمِیعِ مَا کَانَ مَعَهُ»؛ احمد بن اسحاق خودش از، به اصطلاح، مشهورین زمان امام عسکری علیه السلام است و خودش از وکلای بزرگ در زمان امام عسکری علیه السلام بوده است. «ثُمَّ جَاءَنِی أَحْمَدُ بْنُ إِسْحَاقَ بِجَمِیعِ مَا کَانَ مَعَهُ»؛ او هم هرچه پیشش بود، همه را آورد. «فَتَعَجَّبْتُ»؛ دیگر این برایم خیلی تعجب‌آور بود که احمد بن اسحاق هم خلاصه اموالش و بقیه را برداشت آورد. «وَ بَقِیتُ مُتَفَکِّراً»؛ ماندم که چطور مثلاً این‌ها همه این اموال [را آوردند]. گاهی مثلاً می‌بینید خود وکلا در خوابی یا پیامی بهشان می‌گویند این‌ها را ببرید ولی چیزی هم نگویید. می‌بینید این‌ها هست، این‌ها بوده. اینکه احمد بن اسحاق همه این‌ها را آورده [و] گذاشته، حالا با کلام بعدیش، «وَ بَقِیتُ مُتَفَکِّراً»؛ حسن بن نصر می‌گوید خودش مالش را آنجا پیش کسی [نگذاشت، بلکه اموال مربوط به] حضرت بود و به او هم شرط کرد. حالا آمده این همه اموال هم اینجا [به] گردنش افتاده که باید برساند.

«فَوَرَدَتْ عَلَیَّ رُقْعَةُ الرَّجُلِ (ع)»؛ می‌گوید بعد از این بود که نامه‌ای از جانب ناحیه، از جانب امام زمان علیه السلام، برایم رسید. «إِذَا مَضَى مِنَ النَّهَارِ کَذَا وَ کَذَا فَاحْمِلْ مَا مَعَکَ»؛ وقتی مثلاً این روز و آن روز گذشت، یا مثلاً این چند روزی که گذشت، فلان روز حرکت کن [و] برگرد بیا به سمتی که [ما هستیم]. «فَاحْمِلْ مَا مَعَکَ»؛ [من هم] «فَرَحَلْتُ وَ حَمَلْتُ مَا مَعِی»؛ من هم خلاصه حرکت کردم و هرچه که با خودم بود، بار زدم و برداشتم ببرم. «فَلَقِیَنِی صُعْلُوکٌ یَقْطَعُ الطَّرِیقَ فِی سِتِّینَ رَجُلًا»؛ در راه هم راهزنان، یک صعلوکی که راهزن بود [و] شصت تا هم خلاصه راهزن همراهش بودند. صعلوک هم به گدا می‌گویند، هم به راهزن [و] سارق. صعلوکان راهزنانی بودند، دزدانی بودند که راه را می‌بستند، آن هم با شصت نفر. «فَاجْتَزْتُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَنِی اللَّهُ مِنْهُ»؛ من از اینجا به طور، به اصطلاح، معجزه‌آسایی عبور کردم و سالم ماندم. هم خودم، هم باری که همراهم بود، کسی تعرضی به آن نکرد.

«فَوَافَیْتُ الْعَسْکَرَ»؛ معلوم می‌شود که از بغداد برگشته؛ یعنی اینکه به اصطلاح دارد می‌آید، از بغداد به سامرا دوباره برگشته است. چون این داشت می‌رفت که به حج برود، ولی حالا که این اموال آمده [و نامه‌ای هم رسیده]، «فَوَافَیْتُ الْعَسْکَرَ وَ نَزَلْتُ». «فَوَرَدَتْ عَلَیَّ رُقْعَةٌ»؛ باز نامه‌ای آمد وقتی به سامرا رسیدم. چون احتمال غیبت را از آنجا داده بودند و از آنجا غیبت حاصل شده بود، دنبال امام آنجا می‌گشتند. لذا این هم فهمید که آن رقعه هم که آمده بود، مسیر را به او گفته بودند کجا بیا. دیگر معلوم است [که منظور نامه این بود که] فلان روز راه بیفت بیا، یعنی بیا سامرا. این هم حرکت کرده بود. «فَوَرَدَتْ عَلَیَّ رُقْعَةٌ أَنِ احْمِلْ مَا مَعَکَ»؛ خودت با هرچه که همراهت داری [و] آوردی، همه را بیاور. [می‌گوید] من هم این‌ها را همه در زنبیل‌ها و خورجین‌های حمالینی که این‌ها را حمل می‌کردند، جاسازی کردم که این‌ها را همراه بردیم. «فَلَمَّا بَلَغْتُ الدِّهْلِیزَ إِذَا فِیهِ أَسْوَدُ قَائِمٌ».

تحلیلی بر شیوه‌های هدایت امام غائب (عج)

تا اینجای بحث، [باید توجه کنیم که] این‌ها اختصاص [به شخص خاصی] ندارد. یعنی باید به این توجه بکنیم که حضرات در جامعه فعالند و مؤمنان و کسی را اگر استعداد جدی و طلب جدی داشته باشد، رها نمی‌کنند. ممکن است که با نامه هدایت بکنند. بله. [لطفاً متن را] یه خورده بیاریدش بالاتر اگه بشه، دست شما درد نکند. ممکن است با نامه هدایت بکنند، ممکن است با پیغام و پسغام هدایت بکنند، ممکن است با ارسال مثلاً آنچه که مربوط به خودشان است به دست انسان برسانند [و] انسان را هدایت بکنند. حتی ممکن است یک دفعه یک کسی بگوید که من این پول دستم است، می‌دهم به شما مثلاً [برای] مصرف اینجوری داشته باشید، برای کاری برای دیگران. هر کدام از این‌ها یک توجه است. منتها ما در ذهنمان اینجوری است [که] فکر می‌کنیم اگر بخواهد روایتی یا ارتباطی باشد، حتماً باید دیدنی در کار باشد و یک امر ظاهری به صورت مشافهه در کار باشد. لذا بقیه علائم را، علائم ارتباط نمی‌بینیم [و] توجه به این‌ها کمتر پیدا می‌کنیم. حتی اگر یک موقع یک آیه‌ای انسان را یکهو جذب می‌کند، آقا این را رابطه نمی‌بینیم. اگر یک روایتی انسان را به خود اختصاص می‌دهد، رابطه نمی‌بینیم. فکر می‌کنیم خودمان پیش آمد. اما اگر این احساس را بکنیم که همه این‌ها رابطه است و آن‌ها ایجاد می‌کنند، [نگاه ما] یک مدل دیگری می‌شود. آن موقع انسان می‌بیند «ما من یوم الا» اینکه علامتی برای انسان در ارتباط برقرار است. این خودش یک حال دیگری ایجاد می‌کند.

که اصلاً انسان یک جایی می‌خواست برود، همانجوری که به بعضی‌ها گفت تو آنجا نرو، یک دفعه می‌بینی منصرف می‌شود، نمی‌داند چرا. اگر کسی بیاید و بگوید امام زمان (عج) فرمودند نرو، انسان باور می‌کند. اما ببیند رأیش را به هر دلیلی زدند، این هم می‌خواست انجام بدهدها، اما رأیش را زدند. نه، نمی‌گوید شاید این [یک امر غیبی] باشد؛ شاید این امری بود که من می‌خواستم این کار را بکنم اما آن‌ها به هر دلیلی نگذاشتند. نیاییم آنجایی که تنبلی‌مان را بخواهیم به این حساب بگذاریم‌ها، این نیست. اما آنجایی که عزمی بر کاری داریم ولی نمی‌شود، اینجور نباشد که انسان اگر یک کاری نشد، یک راه دیگری یکهو باز شد، یک دفعه بگوییم که پس معلوم می‌شود که کسی به ما [توجه ندارد]. نه، همین‌ها خودش [نشانه] است. اگر اراده امام را نافذ ببینیم در مأمومین، در قد مؤمنین، آن موقع می‌توانیم کم‌کم وجه تصرف را در خودمان احساس کنیم. وجه تصرف کم‌کم احساس می‌شود تا به جایی که هرچقدر ظرفیت وجه تصرف بیشتر بشود، ارتباط نزدیک‌تر می‌شود. یعنی اگر انسان به وجه تصرف توجه بیشتری کرد، آمادگی مرتبه بعد پیدا می‌شود، آمادگی مرتبه بالاتر ایجاد می‌شود و این آمادگی‌ها [سبب] ایجاد می‌کند [که] به جایی می‌رسد که انسان وجه تصرفاتی را که کاملاً بی‌واسطه برایش محقق می‌شود، می‌بیند. دیگر احساس می‌کند.

این، خلاصه، حالت باعث می‌شود [که انسان بفهمد] امامش امام غائب نیست، امام حاضر است. لذا می‌فرماید که غیبتش از اعمال بد شماست، نه اینکه امام غائب باشد. این نگاه را اگر دیدیم، آن موقع زندگی خیلی تفاوت می‌کند، ارتباطات خیلی تفاوت می‌کند. گاهی یک کسی به انسان می‌رسد، حتی ممکن است یک بچه‌ای باشد، یک چیزی بگوید، آدم احساس کند که کشش دارد این پیام از آن جانب باشد یا نباشه. چه قطشه؟ حتی اگر آنجا [چیزی] باشد. نمی‌گویم ساده‌لوح باشیم هر چیزی را چکار کنیم… ساده‌لوحی هم در این مسیر خیلی‌ها را زمین زده. اما کیاست مؤمنانه در اینکه ساده‌لوح این‌ور هم نباشیم که هر چیزی را بی‌عقبه ببینیم، این دو تا جمعش مهم است. لذا اگر انسان حالش یک حالی شد که دنبال این بود که ببینه امامش حتماً با او کار دارد، یک دفعه [می‌خواهد] برود مکه، بعد می‌بیند هی اموال می‌آورند برای نیابت امام، اموالی که مربوط به امام است می‌آورند [و] می‌دهند، هی می‌آورند. خب این می‌فهمد یک مأموریتی دارد. «فَتَعَجَّبْتُ وَ بَقِیتُ مُتَفَکِّراً»، یعنی احساس می‌کند یک کاری به عهده‌اش گذاشته شده تا رقعۀ امام می‌رسد. دیگر مستقیم می‌شود، درسته؟ تا می‌رسد به سامرا، بهش می‌گویند کی حرکت کن، چه ساعتی، چه روزی، چجوری حرکت کن. بعد از دزد هم در امان نگهش می‌دارند، درسته؟ چون به امر حرکت می‌کند. وقتی به امر حرکت می‌کند، از دزد و سارق وسط راه که همه گرفتار می‌شوند، حفظ می‌شود. [از] شیاطین در راه. بعد وقتی می‌رسد هم امر می‌کنند، این خلاصه راحت به سمت [ایشان] حرکت می‌کند. بعد حالا اینجا تا اینجا رسیدیم.

خواستم بگم که این‌ها را به عنوان نمونه‌هایی [بدانیم] که چقدر از این‌ها پیش آمده و ذکر نشده. اینکه بعضی از این‌ها تازه قدری که ذکر شده، همه‌اش در اینجا نیامده. این هم چند تا از آن‌هاییست که ذکر شده و چه بسیاری [موارد] که ذکر شده، مشتی از خروارهایی بوده که پیش آمده اما ذکر نشده. دقت بکنید، تازه آن‌هایی که پیش آمده که این مشت بود پیش آن خروارها، آن‌ها نسبت به آنجاهایی که نفهمیدند که پیش آمده ولی پیش آمده بوده ولی نفهمیدن [و] فکر کردن از طریق عادی بوده، یک مسئله طبیعی [بوده]، ولی از آنجا، آن تازه پیش او باز مشت است نسبت به خروار. که اگر آن کیاست مؤمنی و ایمانی باشد، انسان آنوقت می‌بیند اطرافش پر است از تصرفاتی که حضرت دارد انجام می‌دهد و نیست جایی الا اینکه حضرت دارد همراه آن مؤمنین و آن جمع ایمانی و آن کاری که دارد [انجام می‌دهد]، نهی‌ها و امرها، تحذیرها و در حقیقت تأییدها و تسدیدها، همه را کم‌کم می‌بیند. آنوقت انسان دیگر از خودش نمی‌بیند و دیگر از دیگران نمی‌بیند، در عینی که اختیار در کار هست [و] نه جبر باشد. اما در عین حال، انسان در این است که دائم خود را مشمول تصرفات می‌بیند، مشمول ارتباط می‌بیند.

جمع میان وجود ظلم فراگیر و هدایت خاص مؤمنین

خب بعد… بله، بله. سؤال ایشان این است که حالا البته الان با این بحث تناسبی ندارد اما خب وسط بحث هم هستیم [و ممکن است] بحث از دستم برود، اما حالا از باب اینکه ادب سؤال را رعایت کرده باشیم، جواب بدهیم. پر شدن [جهان] از ظلم و جور با اینکه در حقیقت از آن طرف مؤمنین این رابطه‌ها را ببینند، چجوری امکان‌پذیر است؟ بیان این است که ظلم و جوری که می‌خواهد محقق بشود، نه [به معنای] رها بودن تکلیف مؤمنین [است، بلکه به معنای پر شدن از] ظلم و جور است. وقتی ظلم و جور آن اوجش دیده می‌شود که عدالت در جامعه به پا دیده بشود. بدون دیدن عدالتی که باشد، ظلم، ظلم بودنش [و] شدتش دیده نمی‌شود. پس اگر می‌خواهد [جهان پر از ظلم شود]، چون ادراک ظلم و جور اساس است، برای اینکه آن ادراک ظلم و جور بشود، باید جامعه به سمتی حرکت بکند [که] حساسیت جامعه به ظلم، هرچند ناچیز، شدید باشد. آن موقع ظلم کم هم واکنش شدید ایجاد می‌کند. درسته؟ آنوقت گاهی می‌بینید که الان ممکن است که اسرائیل دارد مثلاً غزه را اینجور بمباران می‌کند، این همه [جنایت]. ممکن است از این شدیدتر هم قبلاً شده باشد، اما وقتی که این ظلم و جور برای مردم حساسیت [ایجاد] می‌کند [و] احساسش می‌کنند، تبلیغات دیگر باعث رخوت نمی‌شود، این شدت ظلم باعث می‌شود که مردم جهان حرکت‌های مقابل [آن را] داشته باشند، وجدان‌های خفته هم حتی گاهی بیدار شود. و این، اثر این است که حتماً باید عدالت باشد تا ظلم و جور اوجش دیده بشود. بدون دیدن عدالت، ذهن‌ها تصویری از ظلم و شدت ظلم ندارد.

ادامه روایت چهارم: ملاقات از پس پرده

خب بعد می‌فرماید: «فَلَمَّا بَلَغْتُ الدِّهْلِیزَ إِذَا فِیهِ أَسْوَدُ قَائِمٌ»؛ که دیدم یک شخص سیاه‌چرده‌ای ایستاده است. معلوم می‌شود آن‌هایی که مقرب امام زمان هستند، اینجور نیست که همه‌شان خلاصه علما و بزرگان [باشند]. نه، «أَسْوَدُ قَائِمٌ» هم می‌شود دربان حضرت که دیگر آخرین کسی که می‌خواهد راه بدهد تو، حاجب حضرت، یک کسی باشد سیاه‌گونه‌ای که آنجا ایستاده. و آنجا هم نسبت‌ها اعتباری نیست، بلکه نسبت‌ها با امام دیگر در دوران امام زمان حقیقی است؛ نسبت‌ها اعتباری نیست. اگر این باور را کردیم، تشرفات هم وقتی محقق می‌شود، کسانی که در این تشرفات واسطه هستند در کنار حضرت، تشرفات با افرادیست که حقیقتاً نزدیکند و حقیقتاً رابطه برقرار است. مثل زمانی نیست که یک جاسوس مثلاً نگهبان خانه امام صادق، حاجب باشد مثلاً، درسته؟ یا حاجب امام رضا علیه السلام باشد و این دشمن حضرت هم باشد، اما حاجب حضرت هم همین باشد. اگر کسی می‌خواست برود باید از این اجازه بگیرد. آن زمان‌ها این بوده، اما در ارتباط با امام زمان، اینجا هر رابطه‌ای حقیقت است. در تشرفات، روابط بر اساس حقایق حاکم است؛ چه در زمان ظهور، چه در زمان آن کشف و تمثل‌ها و ارتباطات مکاشفه‌ای که با حضرت محقق می‌شود. فلما… بله، متوجه نشدم؟ [آیا روایت ادامه] هست یا… نه دنباله‌اش می‌آید دیگر. «فِیهِ أَسْوَدُ قَائِمٌ فَقَالَ»؛ همین اسود قائم سؤال کرد، درسته؟ «فَقَالَ» کی؟ همین اسود قائم. دیگر حالا این یک خورده تحویل بردنش [اینگونه است] که از دور نیست، این رفته توی دهلیز، آنجا دیده. خلاصه اینکه این [شخصی] که دیده، یک شخص سیاهی بوده که ایستاده بوده. تعبیر اول، مگر قرینه‌ای صارف باشد که بگوییم در حقیقت این یک سیاهی دیده [و] تشخیص نداده که کیست. [اما ظاهر آن این است که] از باب تشخیص ندادن نیست. «أَسْوَدُ قَائِمٌ» یعنی این یک شخصی بوده که در حقیقت سیاه بوده و ایستاده بوده. «فَقَالَ أَنْتَ الْحَسَنُ بْنُ النَّصْرِ؟ قُلْتُ نَعَمْ»؛ از من سؤال کرد که تو حسن بن نظری؟ عرض کردم بله. «قَالَ ادْخُلْ فَدَخَلْتُ الدَّارَ وَ دَخَلْتُ بَیْتاً وَ فَرَّغْتُ سِلَالَ الْحَمَّالِینَ»؛ وقتی که وارد آن خانه شدم، آن محمل‌ها و آن زنبیل‌ها و خورجین‌ها هم که بارهایی بود که به من سپرده بودند را وارد کردم. «وَ إِذَا فِی زَاوِیَةِ الْبَیْتِ خُبْزٌ کَثِیرٌ»؛ کنار این اتاقی هم که ما وارد شدیم، نان‌های پخته زیادی آنجا بود. «فَأُعْطِیَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنَ الْحَمَّالِینَ رَغِیفَیْنِ»؛ به هر کدام از این‌ها هم که آمده بودند، حالا پولش را این داده بوده، حمالین را اجاره کرده بود، اما آنجا هم تبرکاً به هر کدام دو تا نان از این نان‌ها دادند.این هم، خلاصه، خودش یک سنتی است که این سنت معلوم می‌شود ممدوح است. یک جا انگشتر بود، یک جا خلاصه لباسی بود، یک جا مثلاً یادتان هست یا نه؟ متعدد تا حالا خواندیم که یا طلب می‌کردند و حضرات می‌دادند، یا طلب نکرده در ذهن طرف خطور می‌کرد [و] حضرت می‌دادند، یا مثل اینجا، نه، اصلاً خود حضرت ابتدائاً چکار می‌کردند؟ از این نان‌ها به حتی آن کسانی که واسطه شدند این کالا به آنجا برسد، با اینکه نمی‌دانستند هم چیست [و] اجیر [و] همال این کار بودند، اما همین‌ها هم از این برکت محروم نشدند. یعنی این‌ها هم خلاصه منفعت بردند. خیلی این‌ها زیباست که ان‌شاءالله بلکه جزو این حمالین باشیم که وقتی می‌رسیم آنجا حضرت بگویند از این نان‌ها به این هم بدهید. همون حمالینش هم باشیم که باری را بر دوش ما بگذارند [و] خدمت حضرت ببریم، همین [که] نفهمیم هم چه بارمان کرده‌اند [و] ببریم، ولی برسیم. آن هم از برکت ارتباط با حضرت بهره‌مند است. حتماً دنبال این نباشیم که [مثل] آن حسن بن نصر [باشیم]. آدم زود نقش‌سازی می‌کند برای خودش دیگر، تا می‌آید حسن بن نصر را برای خودش نقش‌سازی می‌کند [که] من مثلاً حسن بن نصرم، حالا حضرت من را فرستاده. خب چرا آن همالین هم اگر بشویم [خوب نیست]؟ بله، خوب است که حسن بن نصر باشیم، خوب است که بالاتر از آن هم باشیم، اما آن نگاه به دیدن آن حمالین هم بد نیست که بگوییم همونم باشیم خیلی خوب است، اگر آن نشد، این بشیم اقلاً. این نقش را از دست ندهیم. چون گاهی انسان یک نقشی را برای خودش می‌خواهد و آن نقش را قابلیت ندارد و چون بقیه مراتب را تکذیب می‌کند، محروم می‌شود. حالا یک روایتی ان‌شاءالله برسیم که اگر انسان آن بقیه نقش‌ها را تکذیب کرد [و] آن‌ها را برای خودش توقع ندارد، محروم می‌شود، چون تکذیب کرده برای خود. لذا سعی بکنیم تمام مراتب را بخواهیم اما بگذاریم آن‌ها انتخابمان کنند. برای خودمان نقشی نبینیم. شاید هم خواستند بالاتر بدهند، ولی بگوییم ما به این هم راضی هستیم‌ها، نه که این را بده به ما، می‌گوییم به این هم راضی هستیم. همین، همین حداقل هم باشد خوب است. حالا هرچی خودتان خواستید، هر جوری شما روا دانستید و ما تابعیم. حالا یک روایتی دارد بعد می‌آید که حضرت پول فرستاده بود برای یک کسی، این رفته بود با شدت دنبال [اینکه] حضرت پول فرستاده و یک جا گفته بود ما را ببین، این همه مثلاً [مورد توجه قرار] دادیم و این‌ها، انقدر ما را قابل دانستند که پول بفرستند. بعد گفته بود من خب پول دارم، نمی‌خواهم، پول را برگردانده بود. بعداً بیچاره شده بود که از آنچه آن‌ها فرستادند، پشیمان شده بود. بعد حالا برسیم ان‌شاءالله به روایتش.

بعد می‌فرماید که: «وَ دَخَلْتُ بَیْتاً وَ فَرَّغْتُ سِلَالَ الْحَمَّالِینَ وَ إِذَا فِی زَاوِیَةِ الْبَیْتِ خُبْزٌ کَثِیرٌ فَأُعْطِیَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنَ الْحَمَّالِینَ رَغِیفَیْنِ وَ أُخْرِجُوا»؛ آن‌ها را خالی کردیم، آن‌ها [حمالین] رفتند، آن نان را گرفتند و رفتند. «وَ إِذَا بَیْتٌ عَلَیْهِ سِتْرٌ فَنُودِیتُ مِنْهُ»؛ از پشت پرده‌ای که آن اتاق جلویش پرده بود، به من خطاب شد: «یَا حَسَنَ بْنَ النَّصْرِ احْمَدِ اللَّهَ عَلَى مَا مَنَّ بِهِ عَلَیْکَ»؛ خدا را سپاس بگو از آن منتی که شامل حالت شد. کدام منت بود؟ آمدن پیش امام، رسیدن به اینجا. «وَ لَا تَشُکَّنَّ فَالْوَیْلُ لِلشَّیْطَانِ أَنْ یُشَکِّکَکَ»؛ شک نکنید در کار ما و ارتباط با ما. شیطان دوست دارد که تو به شک مبتلا بشوی. معلوم می‌شود که در دلش خلجاناتی هم بوده که کجا می‌شود؟ چه می‌شود؟ می‌شود یا نمی‌شود؟ این‌ها در دلش [بوده] که حضرت اینجا تثبیتش می‌کند. حالا دنباله‌اش را ببینیم. «وَ احْمَدِ اللَّهَ عَلَى مَا مَنَّ بِهِ عَلَیْکَ وَ لَا تَشُکَّنَّ فَالشَّیْطَانُ یُودُّ أَنَّکَ شَکَکْتَ». «وَ أُخْرِجَ إِلَیَّ ثَوْبَانِ»؛ دو تا پیراهن، دو تا لباس، از پشت پرده برای من فرستاده شد. «وَ قِیلَ لِی خُذْهُمَا فَسَتَحْتَاجُ إِلَیْهِمَا»؛ به من گفته شد – من باز قائل را نمی‌بینم، قائل دیده نمی‌شود – [گفته شد:] «این دو را بگیر که زود باشد که به این دو تا احتیاج پیدا می‌کنی». «فَأَخَذْتُهُمَا وَ خَرَجْتُ»؛ این دو تا را گرفتم و برگشتم. قال سعد: [سعد که راوی بود، سعد بن عبدالله، می‌گوید:] «فَانْصَرَفَ الْحَسَنُ بْنُ النَّصْرِ إِلَى قُمَّ»؛ حسن بن نصر که قمی بوده، به قم برگشت. «وَ مَاتَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ وَ کُفِّنَ فِی الثَّوْبَیْنِ». همون سال در ماه رمضان آن سال از دنیا [رفت]. خب این داشته می‌رفته برای حج، بالاخره می‌خواسته ذی‌الحجه آنجا باشد دیگر. حالا حساب کنید که چند ماه قبل می‌شود که تا رفته [و] برگشته، به حج هم نرفته [و] برگشته. بعد ماه رمضان آن سال، «مَاتَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ وَ کُفِّنَ فِی أَحَدِهِمَا».

فلسفه ارتباط از پس پرده در دوران غیبت صغری

یک سری را آنجا عادت می‌دادند که بدون دیدن، ارتباط برقرار بشود. گاهی رقعه بود که این‌ها یقین می‌کردند از جانب حضرت است. گاهی پیغام به واسطه بعضی از وکلای حضرت بود که یقین می‌کرد که این نامه از طرف حضرت و پیغام از طرف حضرت است. گاهی مثل این، به خدمت حضرت هم رسیده اما با این حال حضرت را ندیده، یعنی از پشت پرده بوده، تا یک سری برای عموم وکلا و مردم و مؤمنین این مسئله تثبیت بشه که فقط با دیدن نیست. قدرت یقین بدون دیدن به امامت امام، [پایه‌ریزی] بشود که این‌ها زمینه‌سازی غیبت کبری می‌شود. [سؤال: چرا اینقدر راه طولانی؟] بله، که راه کوتاه‌تر بشود. بنا بر این بوده که جمع بین ظاهر کنند با گوشه‌ای از باطن، ذره‌ای از باطن، تا مردم از ظاهر به باطن راه پیدا کنند. تا یک الگو باشد. اگر قرار بود تصرفات، تصرفاتی باشد که عمدتاً از راه باطنی شکل بگیرد و ظاهر در آن ضعیف باشد، راهی برای بقیه نبود، الگوسازی نبود. می‌شد [امری] شخصی، دائرمدار اینکه ببینیم کی را انتخاب [می‌کنند]. اما مدلی که کاری که حضرات می‌کردند که این را با بار بیاورد، با این سختی برساند، بعد هم تا این همه [راه] که از قم رفته تا بغداد، از بغداد خلاصه بیاورندش سامرا، آن هم با [شرایط] آن زمان‌ها، درسته؟ وقتی می‌رسد، از پشت پرده [با او صحبت می‌کنند]. ببینید، دارد یک فرهنگ‌سازی شکل می‌گیرد. لذا دارد امام عسکری علیه السلام گاهی در زمان حیاتشان با بعضی از مراجعین از پشت پرده حرف می‌زدند که حضرت را نبینند اما صدایش را بشنوند تا مدل‌سازی بشه، آماده‌سازی بشه.

در دوران غیبت صغری به ویژه، یعنی به ویژه در دوران غیبت صغری که ابتدای غیبت بود، هم وکلای اربعه در کار بودند که رابطه، رابطه مستقیمی از طریق نواب خاص باشد، هم مکان به اصطلاح، زمینه‌سازی‌اش برای این کار هنوز به لامکانی منجر نشده بود. یعنی در زمان غیبت کبری این [مکان] سوا می‌شود همه جا، اما به لحاظ اینکه انسان چون احتمالات خاصی را مطرح کردند، مثلاً اینکه ایام حج حتماً حضرت در مواسم حج حاضر است، و یا سامرا محل غیبت حضرت بوده، رفت و آمد به آنجا برای همه این‌ها در حقیقت یک علقه ایجاد می‌کند. قُرب اینکه اذهان به آنجا احتمال بیشتری بدهد، آمادگی بیشتر می‌شود، اثرگذار هم هست. اما هر جایی در دوران غیبت کبری این احتمال را قرار دادند که شدنی است.[سؤال: آیا این ندیدن به خاطر وسوسه شدن است؟] حالا این نبوده، بعضی از این‌ها از این گذشته بودند که به اصطلاح پول برایشان وسوسه‌انگیز بود. بعضی دیگر بودند، حالا می‌آییم باز داریم که برای بعضی هم این هست، یعنی مراتب هم دارد. ممکن است یکی به دیدن و ندیدن و شنیدن ابتلا پیدا کند، یکی به پول ممکن است ابتلا پیدا کند، همه این‌ها هست، مراتب هم هست. [سؤال: آیا ندیدن نوعی تنبیه است؟] عرض می‌کنم که این خودِ حتی تنبیه [یا] اوقات تلخی ظاهری، با اینکه از پشت پرده باشد [منافاتی ندارد]. چون بحث غیبت، ما دو دسته روایات داریم. دسته‌ای روایات می‌فرمایند که غیبت حضرت به واسطه کوتاهی مؤمنان است. دسته‌ای روایات می‌فرمایند که غیبت حضرت یک سنت الهیست که حتماً باید محقق بشود و «أَمْرٌ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ وَ غَیْبٌ مِنْ غَیْبِ اللَّهِ وَ سِرٌّ مِنْ سِرِّ اللَّهِ» که یک امر کمالیست. جمع بین این دو تا به این است که «أَصْلُ الْغَیْبَةِ» بله «مِنْ غَیْبِ اللَّهِ وَ أَمْرٌ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ وَ سِرٌّ مِنْ سِرِّ اللَّهِ» است، [اما] طول کشیدن غیبت، جرم است به واسطه [اعمال ما]. لذا این پرده که امام عسکری علیه السلام داشتند، با این سازگار می‌شود که آن هم دارد نمونه‌سازی می‌کند که اگر شما خلاصه درست با آن وظیفه‌تان عمل نکنید، مبتلا به محرومیت می‌شوید. سازگار است. یعنی این هم خلاصه… اما آیا هر ندیدنی مربوط به محرومیت است؟ می‌گوید نه. خورشید پشت ابر، بیان این است که نافع برای همه است اما در عین حال قرص خورشید دیده نمی‌شود تا عقول رشد پیدا کند. مثل این شخص، که بدون اینکه ببیند [یقین کرد]. این جرمی نبود که ندیدن برایش جرم باشد، اما رشدی بود که برای بقیه آمد. وقتی که می‌گوید من از پشت پرده صحبت کردم و گفتگو کردم و یقین کردم، یک مرتبه بالاتریست از آنجایی که انسان می‌دید [و] ایمان می‌آورد. این ندید اما شنید. بالاترش می‌شود چی؟ نه دید، نه شنید، اما به علائمی که به اصطلاح برایش پیش آمد، یقین کرد که رابطه برقرار است و ارتباط امکان‌پذیر است و [این از جانب] حضرت است. این هم می‌شود «آمَنُوا بِسَوَادٍ عَلَى بَیَاضٍ». که این نگاه باعث می‌شود [که بفهمیم] داشتند ما را رشد می‌دادند. بله.

روایت پنجم: تردید و توکیل محمد بن ابراهیم بن مهزیار

در روایت پنجم که محمد بن ابراهیم بن مهزیار نقل می‌کند، که حالا این هم از به اصطلاح… محمد بن ابراهیم مهزیار می‌فرمایند خود محمد و پدرش ابراهیم مهزیار هر دو از وکلای ناحیه بودند که در حقیقت ذکر شده که هر دو از وکیلان حضرات بودند. خوش به حالشان که این‌ها از جانب حضرت، وکیل حضرت می‌شدند. حالا در این روایت، همین جعل وکالتش برای این [شخص] در این روایت قرار داده می‌شود که به جای پدرت تو بنشین حالا از این به بعد؛ که این هم خلاصه با اینکه بعضی از این‌ها حالا اشخاص، مثلاً عالی‌ترین مراتب نبودندها، اما در عین حال همین قدری که در تدینشان دنبال یک تدینی بودند و عامل بودند، راه را باز می‌کند. که آیا این نظام وکالت امروز هم امکان‌پذیر است؟ بدون حالا بعضی از نصب‌هایی که اختصاصی بوده، به صورت نصب عام امکان‌پذیر هست یا نیست؟ شاید راه داشته باشد که انسان مأموریت پیدا بکند از جانب حضرات، مأموریت ویژه و خاصی. ممکن است محدود هم باشد. بعضی از وکلا مأموریتشان عام بوده، یعنی توسعه داشته، وسعت داشته، دائمی بوده. بعضی‌ها هم «فی موردٍ» بوده، در موردی امر حضرت را پیدا می‌کردند [و] وکیل می‌شدند تا برسانند. این‌ها مختلفند. ان‌شاءالله همه ما جزو وکلای حضرات قرار بگیریم. حالا ان‌شاءالله هرجوری خودشان صلاح دانستند، کارگزاران حضرت باشیم. همین که ما آمدیم روحانی شدیم و طلبه شدیم و دنبال انتقال معارف اهل بیت هستیم، خود این یک نحوه اذن عامی برای آمدن هست، به شرطی که در ادامه حفظش بکنیم در رساندن و این نگاه را داشته باشیم. این هم نحوه‌ای از وکالت عام است.

می‌گوید: «شَکَکْتُ عِنْدَ مَضِیِّ أَبِی مُحَمَّدٍ (ع)»؛ وقتی که امام عسکری از دنیا رفت، به شک افتادیم که امام بعدی چطور است [و] کیست. «وَ اجْتَمَعَ عِنْدَ أَبِی مَالٌ جَلِیلٌ»؛ پیش پدرم که ابراهیم بن مهزیار بود، پول زیادی [جمع شده] بود. [ابراهیم بن مهزیار برادر علی بن مهزیار است]. «فَحَمَلَهُ وَ رَکِبَ السَّفِینَةَ وَ خَرَجْتُ مَعَهُ مُشَیِّعاً»؛ پدرم این‌ها را برداشت و سوار کشتی شد و من هم همراه پدرم خلاصه حرکت کردم. «فَوُعِکَ وَعْکاً شَدِیداً»؛ به یک تب شدیدی پدرم در کشتی مبتلا شد. «فَقَالَ یَا بُنَیَّ رُدَّنِی فَهَذَا الْمَوْتُ»؛ من را برگردان که این مریضی، مریضی موت است و دیگر نجاتی از آن ندارم. «وَ قَالَ لِیَ اتَّقِ اللَّهَ فِی هَذَا الْمَالِ»؛ در این پولی که همراه من است، مراقب باش و تقوا پیشه کن. «وَ أَوْصَى إِلَیَّ فَمَاتَ»؛ وصیت کرد و مُرد. حالا آیا کشتی برگشت [یا] برنگشت، در کشتی مرد [یا] رسید [به خشکی]، دیگر اینجا این‌ها را ندارد. «فَقُلْتُ فِی نَفْسِی لَمْ یَکُنْ أَبِی لِیُوصِیَ بِشَیْ‏ءٍ غَیْرِ صَحِیحٍ»؛ حتماً پدرم یک چیزی می‌دانسته که به من وصیت کرده و لذا پدرم به غیر صحیح وصیت نمی‌کرد.

«أَحْمِلُ الْمَالَ إِلَى الْعِرَاقِ»؛ [با خود گفتم] این پول را به سمت عراق حرکت می‌دهم. چون امام را در آنجاها معمولاً ملاقات می‌کردند. می‌گوید پول را به سمت عراق حرکت دادم. «وَ اکْتَرَیْتُ دَاراً عَلَى الشَّطِّ وَ لَمْ أُخْبِرْ أَحَداً بِشَیْ‏ءٍ»؛ و یک خانه‌ای در کنار شط کرایه کردم و به کسی هم چیزی نگفتم. یعنی خیالشان راحت بود که امام اشراف دارد، لزومی ندارد که [به کسی بگویند]. مثل همان قبلی، آن هم به کسی چیزی نگفته بود، رفته بود آنجا خانه کرایه کرده بود. این هم خانه کرایه کرده [و] منتظر [است] که بالاخره امام می‌داند من هم که آمدم، آنقدری که من باید قدم بردارم، به سمت [ایشان] آمدم اینجا. تا اینجا [وظیفه من بود]، از اینجا به بعد هم به عهده خود حضرت است که ببینیم [چه] می‌کند. «وَ إِذَا وَضَحَ لِی شَیْ‏ءٌ کَوُضُوحِهِ أَیَّامَ أَبِی مُحَمَّدٍ (ع) أَنْفَذْتُهُ وَ إِلَّا قَصَفْتُ بِهِ»؛ می‌گوید اگر [چیزی] پیدا شد مثل جریان امام عسکری که واضح بود [و] همه چی روشن بود، من پول را می‌دهم و می‌آیم، خیالم راحت. اما اگر پیدا نشد چی؟ «قَصَفْتُ بِهِ». این دو معنا شده. چون نسخه‌ای را که بعضی‌ها نقل کرده‌اند که نسخه غیبت شیخ طوسیست، این است که «وَ إِلَّا تَصَدَّقْتُ بِهِ»؛ [یعنی] صدقه می‌دهم این اموال را، چون صاحبش را که امام است، پیدا نکردم. اما نسخه اینجا «قَصَفْتُ بِهِ» [است]. «قصفت» یعنی بالا می‌کشم، با آن خوشگذرانی می‌کنم. بالاخره اگر صاحبش پیدا نشد، مثل اینکه آدم می‌خواهد طرف مقابل را [تحریک کند که] اگر نیایی بالاخره من این پول را بالا می‌کشم‌ها، تو که دوست نداری من این پول را بالا بکشم، پس خودت را نشان بده دیگر. اینجا یک حالت [اینچنینی] بوده. اهل تقوا بوده، به خصوص اگر آن نسخه غیبت شیخ طوسی باشد که «وَ إِلَّا تَصَدَّقْتُ بِهِ». اما گاهی لسان، لسان دلال است، یعنی می‌گویم اگر نیامد، می‌کشم بالا، مال خودم برمی‌دارم، اصلاً خرج خوشگذرانی می‌کنم با آن. حالا خوشگذرانی نه [اینکه] حرام مثلاً بخورم، اما یعنی می‌روم [صرف] زندگی خودم [می‌کنم]. این هم از باب… آدم احساس می‌کند که این نه از باب این باشد که بی‌مبالات باشد، درسته؟ از باب خلاصه… گاهی ممکن است همین که بگوید زودتر امام بیاید بالاخره مالش را بگیرد دیگر. بله، البته ممکن هم هست جوانی بوده، هنوز… اینکه این جوان [بوده و] پدرش هم به او سفارش تقوای شدیدی کرده بوده، شاید احتمالی می‌داده… بله بله، شک هم به خاطر امام بعدی [بوده]، این‌ها ممکن است خودش وجوهی باشد که این «قَصَفْتُ بِهِ» را از آن طرفش یه خورده بیشتر تأیید بدهد.

«فَقَدِمْتُ الْعِرَاقَ وَ بَقِیتُ أَیَّاماً»؛ چند روز هم ماندم. [آن موقع] باور به اینکه خدمت امام می‌شود رسید، بیشتر بود. ما الان خیلی‌هامون حالت [اینگونه داریم که] این باور در ما نیست، عدم باورش جدی‌تر است. اگر یک موقع ارتباطی برقرار بشه، تعجب‌برانگیز می‌شود که چطور شد. اما آن زمان اینجور نبوده. چون باور بیشتر بود، ارتباط هم بیشتر می‌شد. یعنی چی؟ یعنی اگر کسی امروز هم این باور برایش باشد که شدنی است، امام که همان امام است، درسته؟ ما هم که همان مؤمنینیم که احتیاج به امام داریم. اگر این باور بشه که دست امام بسته نیست و ما هم نیاز داریم [و] نیازمان را هم به امام احساس کنیم، نه چیز دیگر. چون نیازها، انسان گاهی ممکن است بگه به یک چیز ساده‌ای هم نیاز من… نه، نیاز را به خود امام ببیند در برطرف شدن [مشکل]. مثل این‌هایی که الان یک پولی دستشان است، می‌خواهند چکار کنند، چه جوری خرجش کنند، این پول را که مال امام است. درسته؟ این دیگر اوج احساس نیازش به امام است که به دست امام برسانم. دیگر می‌گوید چون اینجوری بود، دیدن محقق می‌شد، رابطه محقق می‌شد. حالا ببینید، می‌فرماید: «فَإِذَا أَنَا بِرَسُولٍ وَ مَعَهُ رُقْعَةٌ فِیهَا یَا مُحَمَّدُ مَعَکَ کَذَا وَ کَذَا فِی جَوْفِ کَذَا وَ کَذَا حَتَّى قَصَّ عَلَیَّ جَمِیعَ مَا مَعِی مِمَّا لَمْ أَحْطُ بِهِ عِلْماً»؛ [یکدفعه] با یک رسولی [مواجه شدم] که یا محمد [اینها همراه توست]. تک‌تک پول‌ها و چیزها و کالایی که پیش من بود و با کیسه‌هاشان و با آن ظرف‌هاشان، این‌ها همه را برایم گفت، به طوری که خودم خیلی‌هایش را نمی‌دانستم حتی. چون باباش این‌ها را دست این داده بود دیگر، این خیلی‌ها را نمی‌دانست که در این [کیسه‌ها] چیست الان، ولی تک‌تک علائم و مشخصاتش را گفت تا یقین کرد که این از خود امام است که دارد این پیغام را می‌فرستد و [رسول امام] رسیده. «فَسَلَّمْتُهُ إِلَى الرَّسُولِ»؛ من هم خیالم راحت شد، یقین کردم، دادم به آن، در حقیقت، کسی که آورده بود.

«وَ بَقِیتُ أَیَّاماً لَا یُرْفَعُ لِی رَأْسٌ»؛ بعض مدتی آنجا در این خانه بودیم، گفتیم خب حالا پول‌ها را می‌برند و یک حالی، احوالی از ما می‌پرسند و یک دستت درد نکنه‌ای به ما می‌گویند. دیدیم نه، پول‌ها را گرفتند و بردند و خبری نشد. «لَا یُرْفَعُ لِی رَأْسٌ» یعنی کسی سرش را برای ما بلند نکرد که ما را ببیند، کسی ما را تحویل نگرفت. همین «لَا یُرْفَعُ لِی رَأْسٌ» یعنی کسی تحویلمان نگرفت، ولمون کردند. «فَاغْتَمَمْتُ»؛ غصه خوردم. معلوم می‌شود که بالاخره این مقام، مراتب دارد. یا اوایل جوانی‌اش است، بعد از این هی کامل‌تر شده دیگر. یعنی بعضی [از این] وقایع اگر نسبت به مثلاً سن‌های دیگرش بود، یکهو با این قیاس نکنید، این اوایل جوانی‌اش بوده. «فَاغْتَمَمْتُ فَخَرَجَ إِلَیَّ: قَدْ أَقَمْنَاکَ مَکَانَ أَبِیکَ فَاحْمَدِ اللَّهَ»؛ نامه‌ای رسید [که] تو را به مکان پدرت، وکیل خودمان قرار دادیم، پس خدا را حمد کن. عرض کردم گاهی در اوج مرتبه هم نیستند، اما وکیل و کارگزار حضرات می‌شدند. می‌شود ما هم بشویم. اگر آن‌ها بخواهند، می‌شود. ما به قابلیت خودمان امیدی نداریم، درسته؟ اما به لطف آن‌ها توجه داریم که می‌شود. با همان لطفی که ما را می‌خوانند و وکیل می‌کنند، اصلاحمان هم می‌کنند و وکیلمان می‌کنند، رشدمان هم می‌دهند. همان لطفش. لذا دارد ملائکه را خدا برای حفظ افراد می‌فرستد، همان ملائکه حافظ، ملائکه متوفی شخص هم هستند. یعنی وقتش که تمام می‌شود، همان‌ها که تا حالا حافظش بودند، توفی‌اش هم می‌کنند. خلاصه می‌شود همانی که می‌خواهد ما را به عنوان وکیلش جعل کند، طاهرکننده‌مان هم باشد، طهارت هم ایجاد بکند و آن مقام را هم بدهد. بشود، چه عیبی دارد؟ مگه نشدنی است؟ پیش آن‌ها که این‌ها نشدنی نیست. هرچقدر با نگاه قدرت آن‌ها نگاه بکنیم، شدنی‌تر می‌شود.

روایت ششم: دستبند ناخالص و پیام امام (عج)

در روایت بعدی، «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ النَّسَائِیِّ قَالَ…» [صدای شما را] نمی‌شنوم حاج آقا. یک صدایی از این چیز می‌آید، اینجا باید بلند بگویید. [پاسخ حضار: همه به فضل خداست]بله، بله، با فضل خداست. بله. ﴿وَ لَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ مَا زَکَى مِنْکُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً﴾ (سوره شریفه النور، 24:21). هیچکس با قدم خودش که به طهارت و [چیزی] نمی‌رسد که، بلکه همه‌اش فضل الهیست. منتها گاهی فضل را ما خوب و ظاهر می‌بینیم، یک دفعه‌ای می‌شود [و] می‌فهمیم. گاهی تدریجی است، فکر می‌کنیم خودمان بودیم. تدریجی‌ها را به خودمان نسبت می‌دهیم. این هم نحوه‌ای از نگاه قارونی است که او می‌گفت «أُوتِیتُهُ عَلى‏ عِلْمٍ عِنْدِی» (سوره شریفه القصص، 28:78). ما می‌گوییم در حقیقت ما با قدم خودمان تزکیه شدیم. این هم [مانند نگاه] قارون است. او می‌گفت با قدم خودم، با علم خودم، پولدار شدم. ما می‌گوییم با قدم خودمان طاهر شدیم. نه، نه طهارت با قدم انسان امکان‌پذیر است، نه عالم شدن. همه این‌ها به اذن آن‌ها و فضل آن‌هاست. بله.

بعد در روایت بعدی، «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ النَّسَائِیِّ قَالَ أَوْصَلْتُ أَشْیَاءَ لِلْمَرْزُبَانِیِّ الْحَارِثِیِّ»؛ «مرزبانی» اطلاق بر خود جانب ناحیه [مقدسه] است. لذا می‌گوید من اشیاء را للمرزبانی رساندم. «المرزبانی الحارثی» یک تعبیر، خلاصه، تعبیر به همان ناحیه مقدسه است. در روایت هم فرموده این ناحیه مقدسه را «مرزبانیه» می‌گفتند، با جعل اصطلاح به کار می‌بردند تا خیلی برای دیگران آشکار نباشد تا یک موقع همین، به اصطلاح، مخفی بودن رعایت شده باشد. للمرزبانی را گرفته‌اند برای اینکه یعنی «الی الصاحب». «للمرزبان» یعنی «الی الصاحب»، یعنی پیش حضرت بردن. خب اشیاء مال خودشان است چون مال خود حضرت بوده. بردن برایش. «فِیهَا سِوَارُ ذَهَبٍ»؛ بین این‌ها یک دستبند طلا بود. خب دستبندها [آن زمان] کلفت‌تر بوده بالاخره. «فَقُبِلَتْ وَ رُدَّ عَلَیَّ السِّوَارُ»؛ بقیه را قبول کرد [و] دستبند را برگرداند. «فَأَمَرْتُ بِکَسْرِهِ»؛ این ابی عبدالله نسائی می‌گوید وقتی که این را برگرداند [و] قبول نکرد، من آمدم بیرون، گفتم این را بشکنند و خردش کنند. «فَکَسَرْتُهُ فَإِذَا فِی وَسَطِهِ مَثَاقِیلُ مِنْ حَدِیدٍ وَ نُحَاسٍ أَوْ صُفْرٍ»؛ وقتی خردش کردند، دیدم اِ، این قاطی دارد، وسطش آهن بود و مس و سرب و این‌ها بود. و فهمیدم چرا حضرت برگرداندند. خیلی خلاصه مهم است. یعنی آدم ناخالص برود، برش می‌گردانند. خالص بودن، صادق بودن. یک موقع آدم می‌گوید خالص بودن یعنی اوج. می‌گوید نه، تو در همان موطنی که هستی، خالص باشی، صادق باشی. آدم خورده شیشه [و] ظاهر و باطن نداشته باشد. آنجا، پیش امام، ظاهر و باطن [دوگانه] خوب نیست، راه ندارد. لذا اگر دستبند قاطی داشته باشد، حضرت دستبند را برمی‌گرداند. می‌گوید وقتی این‌هایش را درآوردم، «فَأَخْرَجْتُهُ وَ أَنْفَذْتُ الذَّهَبَ فَقُبِلَ»؛ وقتی [طلای خالص را] بردم، حضرت گرفت. می‌توانست خود حضرت بگیرد بعد بگوید آن‌ها را درآرند یا نه؟ می‌شد. اما اینکه رد کرد، یعنی چی؟ یک حقیقت عظیمی را دارد بیان می‌کند که ناخالص پیش حضرت معلوم است، حتی اگر مال بیرونی است. خب اگر در مال مقبول نیست، در انسان‌ها که مؤمنین‌اش هستند، به طریق اولی مقبول نیست.

حالا یک قصه‌هایی در این مسئله هست، دیگر الان فرصتش نیست. «فَأَخْرَجْتُهُ فَأُنْفِذَ». خیلی زیباست که آدم پیش امامش که می‌رود، هرچه که هست، همان باشد. اگر خلاصه خود را دوستدار [او] می‌داند، دوستدار خوبی خودش را نشان بدهد. نه اینکه خودش را خوب ببیند. دوستدار خوب بودن، ارزش است. اما خوب بودن را [به خود نسبت دادن]، این می‌شود ناخالص. مثل آن دستبندی که وسطش [ناخالصی داشت]. حتی شخص خودش را خوب ببیند، این هم خوب نیست. لذا هر چیزی وقتی پیش حضرت می‌رسد [و] ناخالص است، [اگر] انسان ناخالصی را پنهان کند، بد است. لذا آن شعر زیبا هست که ترجمه این به اصطلاح [عبارت] است: «مَنْ کَانَتْ مَحَاسِنُهُ مَسَاوِیَ فَکَیْفَ لَا تَکُونُ مَسَاوِیهُ مَسَاوِیَ»؛ که آنجا خلاصه می‌گوید خوبی‌های ما زشت باشد، آن شعری هست که می‌گوید: «نیکی‌های ما زشت باشد پیش آن زیبای ما». درسته؟ ما هر کاری که می‌کنیم، پیش زیبای مطلقی که امام زمانمان است قرار بگیرد، این زشت هست یا نیست؟ کجا نمازمان نماز است؟ کجا عباداتمان عبادت است؟ اما اگر انسان این را دید که «نیکی‌های ما زشت باشد پیش آن زیبای ما»، آنوقت زشتی آنجا چجور می‌شود؟ اگر زیبایی‌اش زشت است، عبادات زشت است آنجا پیش او، چون او عالیست و خالص است و مال [ما] ناخالص است، ببینید زشتی ما آنجا چقدر زشتی‌اش آشکار می‌شود. یعنی وقتی که نیکی در اوج باشد، زیبایی در اوج باشد، زشتی، زشتی‌اش [بیشتر] می‌شود یا نمی‌شود؟ خیلی بیشتر می‌شود. لذا این نگاه که آدم می‌خواهد… این‌ها راهکارهای ارتباط است دیگر.

خب ان‌شاءالله خدای سبحان… چون روایت بعدی هم هر کدام یک زیبایی‌هایی داشت، دلم می‌خواست تند تند بخوانیم اما در عین حال هم احساس می‌کنم که باید یک تأملی هم مرتبط با خودمان در این‌ها پیدا بشه. یه خورده کند شد. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *