بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

خب، سلام علیکم و رحمة الله. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی محمد و آله الطاهرین. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. [و العن] الدائم علی اعدائهم اجمعین الی یوم الدین.

مقدمه: فضیلت ماه ذی‌الحجه و اهمیت غدیر

تبریک عرض می‌کنیم ورود ماه ذی‌الحجه را و برکات ماه ذی‌الحجه [و] ایام مبارک ماه ذی‌الحجه را که ایامش مزین به جهات متعددی از ولایت است که ان‌شاءالله همه‌مون از این جذبه‌های ولایی بهره‌مند باشیم و توجه هم داشته باشیم. همچنین توجهمان به جریان غدیر و مباهله باعث نشود که مناسبت‌های دیگری که ستارگان این ماه هستند، دیده نشوند. در عین عظمت غدیر و عظمت مباهله، [توجه به] بعضی از مناسبت‌ها [و] تناسب و سنخیت با آن مناسبت‌های دیگر، برای ما در حقیقت مراقبه می‌آورد [و] بهره‌مندی از آن منازل [را] می‌آورد، بلکه ما را برای بهره‌مندی بهتر از غدیر هم آماده می‌کند. یعنی خود این مناسبت‌ها مثل نوافلی هستند که واجب غدیر را تأیید و تأکید می‌کنند. نسبت نوافل [این است که] متمم و مکمل واجبات و فرائض [هستند]. اینجا هم این مناسبت‌ها که ستارگان پرنور بیست و چندگانه‌ای که در ماه ذی‌الحجه دور تا دور غدیر را احاطه کرده‌اند، ان‌شاءالله این‌ها، مراقبه به آن‌ها، توجه به آن‌ها، توسل به آن، به اصطلاح، مناسبت‌ها، مراقبه انسان را نسبت به غدیر شدیدتر می‌کند.

خب، در محضر باب کتاب کافی شریف، کتاب الحجة، باب ۱۲۵، روایت سوم هستیم که این باب، مولد صاحب [الزمان] (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است که در باب مولد صاحب، روایت سوم، روایت زیبایی است [که] ان‌شاءالله می‌خوانیم [و] از برکاتش بهره‌مند می‌شویم.

آغاز یک جستجوی بزرگ در سرزمین هند

ابوسعید قانم هندی نقل می‌کند که: (الکافي (ط – الإسلامية)، ج ۱، ص ۵۱۴، ح ۳) «[من] در شهر هند معروف به قشمیر داخلی بودم». [او می‌گوید] «کنتُ بمدینةِ الهندِ المعروفةِ بقشمیر الداخلة». که کشمیر [امروزی] که می‌گویند کشمیر، خلاصه آن وقت ممکن بوده «داخله» قید بر این باشد که نه حومه کشمیر و اطرافش، بلکه خود شهر کشمیر [باشد] که «آنجا ما ساکن بودیم». یا «قشمیر داخله» هم ممکن است خودش یک موضعی در، به اصطلاح، احتمالاتی [باشد] که مرحوم مجلسی با تفحص داده [است]. حالا ممکن است مثلاً کسانی که آنجایی باشند، بهتر تشخیص بدهند. «کنتُ بمدینةِ الهند». در هر صورت [در] قسمت کشمیر هند [بودیم]. می‌گوید: «ما آنجا بودیم و اصحابی [برای من بودند]» که در کنارش عده زیادی از یارانش بودند که «یقعدون علی کراسی عن یمین الملک اربعون رجلا». «چهل نفر بودیم که ما دست راست آن امیر و حاکم آنجا بودیم که بدون مشورت با ما کارهایش را انجام نمی‌داد». «کلهم یقرأ الکتب الاربعة». «این‌ها همه عالمانی بودند که کتب اربعه آن زمان را که تورات و انجیل و زبور و صحف ابراهیم بود، این‌ها حافظ و عامل و عالم بودند». این‌ها در کنار آن ملکی که آنجا بود، کرسی داشتند، صاحب مجلس بودند [و] مردم به این‌ها رجوع می‌کردند. [ملک] هم به این‌ها رجوع می‌کرد. «نقضی بین الناس». «ما بین مردم قضاوت می‌کردیم». «و نفقههم فی دینهم». «دینشان را هم از ما می‌پرسیدند». هم منصب قضاوت داشتیم، هم منصب عالمیت آن دوران را [داشتیم] که رجوع علمی [به ما می‌شد]. «و نفیهم فی حلالهم و حرامهم». حلال و حرام، به اصطلاح، مردم را هم ما بیان می‌کردیم. «یفزع الناس الینا من الملک فمن دونه». «همه مردم، از خود پادشاه گرفته تا بقیه، مرجعشان در رجوع [و] فهمیدنشان و قضاوتشان و دینشان ما بودیم».

«فتجارینا ذکر رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم». اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. می‌گوید: «در جلساتی که خودمان با هم می‌نشستیم [و] گفتگو می‌کردیم، این چهل نفر، یک موقعی بحث به پیغمبری [کشیده شد] که آخرالزمان است و نامش چیست و خصوصیاتش که در کتب سابقین ذکر شده، چیست». می‌گوید: «این گفتگو راجع به این شد». «فقلنا هذا النبی المذکور فی الکتب قد خفی علینا امره». «ما پی نگرفتیم ببینیم که این کیست، چگونه است، آمده، نیامده، وضعش چگونه است». خب این‌ها توی قسمتی بودند که خبرها به آن‌ها نرسیده بود. «قد خفی علینا امره». «و یجب علینا» با این بشارت‌هایی که در خصوصیات این‌ها در کتب سابقین داده شده، «یجب علینا الفحص و طلب اثره». «باید خلاصه سؤال کنیم و طلب اثر این را داشته باشیم که ببینیم این آمده، نیامده، چه کرده [است]». «فاتفق رأینا و توافقنا علی ان اخرج فأرتاد لهم». «گفتگو که کردیم، تصمیم گرفته شد یک نفر برود تحقیق کند [و] به بقیه خبر بدهد». «اتفاق کردند که من بروم». همین قانم هندی می‌گوید که: «توافق کردیم که من برای این کار بروم». «فأرتاد لهم». «که من بروم برای این‌ها تحقیق بکنم». که این «رائد» کسی است که جلوتر می‌رود و رائد می‌سنجد که راه [و] مسیر چگونه است. جلوتر از کاروان‌ها یک رائدی بود که می‌رفت مسیر را ببیند امن است، [آب] هست، جای اطراق کجاست. رائد بود که «الرائد لا یکذب قومه». که در حقیقت صادق بود که می‌رفت [و دیگران] به او اطمینان می‌کردند که این حرفی که می‌زد، در این کار وارد بود. لذا این به عنوان رائدشان [انتخاب شد]. «فأرتاد لهم». «[که] من رائدشان بشوم [و] بروم برای این‌ها راه و این مسیر و آن، به اصطلاح، اطلاعات و اخبار راجع به این پیغمبر را پیدا کنم». «فخرجت و معی مال جلیل». «همراه من یک پول زیادی همراه کردند که لوازم کار را هرجوری لازم بود، استفاده بکنم».

سفر به کابل و بلخ: موانع و مناظرات

«فسرت اثنی عشر شهرا حتی قربت من کابل». می‌گوید یک سال [طول کشید]. کشمیر در، به اصطلاح، هند که از مسیر پاکستان عبور می‌کند تا کابل، راه زیادی نیست. چندین، مثلاً حالا شما بگو بیست روز راه است، پانزده روز راه است. اما این یک سال طول کشیده از آنجا، چون می‌آمد، فقط اینجور نبود که راه بیفتد برود خبر پیدا کند. هر جایی مکث داشت، تأمل داشت، هم عالم بود [و] مردم به او رجوع می‌کردند، هم اخبار را پی می‌گرفت که نکند مثلاً آمده ولی مخفی است. با یک تفحصی حرکت می‌کرد. لذا یک سال طول کشیده بود تا به کجا رسیده بود؟ به کابل رسیده بود. «حتی قربت من کابل». «فعرض لی [جماعة]» [که] جراحات شدیده [وارد کردند]. «یک جایی که عده‌ای در حقیقت از قومی که ترک بودند، جلوی راه من را گرفتند و خب من هم پول و این‌ها همراهم بود، اموالم را مصادره کردند و گرفتند و خودم هم، به اصطلاح، مضروب کردند و جراحت پیدا کردم و دستگیرم کردند». دستگیرم که کردند، «فدفعت الی مدینة کابل». «من را تحویل شهر کابل دادند». که اطراف بوده. «فبعثنی ملکها لما وقف [علی] خبری الی مدینة بلخ». «آن امیر کابل وقتی که خبر من را شنید که به دنبال پیغمبر، به اصطلاح، خاتم هستم و این‌ها، خبر را از من شنید که دنبال اینجور [چیزی] هستم، من را تحویل امیر مدینه بلخ داد» که بالاتر از خودش بود. یعنی [من را] یک مرتبه بالاتر برد که آنجا برسم. «و علیها ذاک» که والی بلخ [بود]. «و ذاک» در آنجا داوود بن العباس بن ابی اسود، والی بلخ بود. «فبلغه خبری». «به والی هم خبر من رسید». «و انی خرجت مرتادا من الهند». «که من رائد [و] پیش‌قراول [هستم و] آمدم خبر بگیرم، به عنوان یک کسی هستم که نماینده عده زیادی هستم [و] آمدم خبر پیدا کنم». «و تعلمت الفارسیة». «من در مسیر هم فارسی را یاد گرفته بودم». پس بی‌خود نیست که کشمیری‌ها الان هم یک علاقه ویژه‌ای، به خصوص الان کشمیر هند، یک علاقه ویژه‌ای به ایرانی‌ها دارند. و حتی آن دفعه دیدید که آورده بودند اسم‌هایشان را، یکی‌شان بود خلاصه روح‌الله خمینی اسمش بود، یکی دیگرشان اسمش مرتضی مطهری بود. یعنی اسمش مرتضی مطهری بود، نه فامیلش. اسمش را گذاشته بود مرتضی مطهری. یکی [دیگر] را گذاشته بود [روح‌الله]. یعنی اینقدر علاقه داشتند [که] بچه‌هایش را هر کدام را یک اسم اینجوری برای بچه‌هایش گذاشته بود. و این‌ها، لذا در مناسبت‌ها از ما پرشورترند، در وقایعی که پیش می‌آید از ما با نشاط‌تر و پرشورتر و خیلی شدیدترند. یعنی با یک داغی مناسبت‌ها را گرامی می‌دارند و خوشحالی می‌کنند در مناسبت‌هایی که خوشحالی ایران است یا سختی‌هایی که برای ایران است، برای آن‌ها هم سخت است که بعضی گزارش‌هایی که تلویزیون پخش کرده، ما دیدیم البته. بعد می‌فرماید، به قول آقا می‌گویند بهشان «ایران کوچک» آنجا را. بله.

«[گفتم] انی خرجت مرتادا من الهند و تعلمت الفارسیة». «من فارسی را هم در راه یاد گرفته بودم». در این مسیری که می‌آمدم، در آنجا با فقهای بلخ مناظره کردم. یعنی بلخ همه، به اصطلاح، فارس بودند [و] زبان فارسی بود. با فقهای بلخ و اصحاب کلامشان با فارسی مناظره کردم. «فأرسل الی داوود بن العباس فأحضرنی مجلسه». «خود امیر هم من را به مجلس خودش دعوت کرد». «و جمع علی فقهائها». «فقهای آنجا را هم جمع کرد» که [بلخ] مرکز بوده در آنجا. که کابل مرکز نبوده ولی بلخ مرکز علمی بوده. «فناظرونی». فقها با من مناظره کردند، منتها این‌ها فقهای اهل تسنن بودند البته. «فعلمتهم انی خرجت من بلدی اطلب النبی الذی وجدته فی کتبی». «فهمیدند که من دنبال چی آمدم، دنبال آن نبی هستم». «فقال لی: من هو و ما اسمه؟». «از من سؤال کردند که اسم اونی که دنبالش هستی، اسمش چیست، کیست؟» گفتم که: «فقلت: محمد صلی الله علیه و آله و سلم». اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. «فقال: هو نبیّنا الذی تطلب». «اونی که تو دنبالشی، آن نبی [و] پیغمبر ماست که تو دنبالشی. تو به اصطلاح پیغمبر ما را دنبال می‌کنی که اسم پیغمبر ما این اسم است». «فسألتهم عن شرائعه». «از شریعتش سؤال کردم، از به اصطلاح احکامش سؤال کردم، به من خبر دادند». «فقلت لهم: ان هذا نبیّ». «من یقین دارم که این پیغمبر، نبی است». «و لا اعلمه». «می‌دانم که پیغمبری به، به اصطلاح، پیغمبری با این اسم، نبی است، اما نمی‌دانم این پیغمبری که شما می‌گویید که اسمش این است، آیا همان پیغمبر است یا نه». «و لا اعلم هذا الذی تصفون هو أم لا». «اعلمونی موضعه». «بگویید کجاست من بروم ازش سؤال کنم تا آن علائم دیگر را بپرسم ببینم دارد یا ندارد تا ببینم این همان پیغمبر است یا نه». «فإن کان هو صاحبی الذی طلبت، آمنت به». «اگر همونه، که ایمان بیاورم». «فقالوا: قد مضی». «اینکه سالیان طولانی است از دنیا رفته، دیر آمدی، خلاصه خیلی سال است از دنیا رفته». «فقلت: فمن وصیّه و خلیفته؟». «فقالوا: ابوبکر وصیّه و خلیفته». «ابوبکر است». «قلت: فاسموه لی». «اسمش چیست؟ اینکه لقبش بود، اسمش چیست؟» «فسمّوه لی و کنیته». «کنیه‌اش [را گفتند]». «قالوا: عبدالله بن عثمان». «اسمش [را گفتند]». «و نسبوه الی قریش»، به اصطلاح، به مضر، در حقیقت به همین سلسله نسبش را گفتند. «قلت: فانسبوا لی محمداً نبیکم». «نسب پیغمبرتان را بگویید». «فنسبوه لی». «نسبش را برایم گفتند». «قلت: لیس هذا صاحبی الذی طلبت». «نه، این پیغمبر شما همانی که من دنبالشم، نیست. چون خلیفه او این نسب را با او ندارد». «اونی که ما در کتاب‌هایمان برایمان آمده، نسبت خلیفه‌اش با نسبت پیغمبرش اینجوری نیست که این دو تا نسبتی که شما شمردید». «لیس هذا صاحبی الذی طلبت. صاحبی الذی اطلبه خلیفته اخوه فی الدین و ابن عمه فی النسب و زوج ابنته و أبو ولدیه. و لیس لهذا النبی ذریة علی الارض غیر ولد هذا الرجل الذی هو خلیفته». «اما با این نسبتی که به خلیفه‌اش [دارد]، پس این پیغمبر من نیست».

«قالوا». [آن‌ها به والی گفتند] «فوثبوا بی». «به من حمله کردند و گفتند: ایها الأمیر». چون در محضر امیرشان هم بود دیگر. «ان هذا قد خرج من الشرک و دخل فی الکفر». «این از شرک خارج شد ولی به کفر داخل شد». «لذا قتلش لازم است». «هذا حلال الدم». «فقلت لهم: یا قوم، انا رجل علی دینی». «من هنوز روی دین خودم هستم. آمده بودم تحقیق کنم اگر پیغمبر بالاتری بود، به دین او دربیایم. هنوز که از دین خودم خارج نشدم که حلال بشود دمم برای شما». [شما] بگویید دیگر، «آمد به این دین و خارج شد [و] کافر شد». نه، من نیامدم. «انا رجل علی دینی متمسک به». «من هنوز بر دین اولی خودم هستم». «لا افارقه حتی أری ما هو أقوی منه». «تا قوی‌ترش را نبینم، از او دست برنمی‌دارم». «انی وجدت صفة هذا الرجل الذی أنزل علی الأنبیاء فی کتبنا». «در کتب ما ذکرش هست، با این خصوصیات تطبیق نمی‌کند. پس من هم به او ایمان نمی‌آورم». «و انما خرجت من بلاد الهند و من العز الذی کنت فیه». «من در یک مقام عزتی بودم، همه آنها را رها کردم آمدم، اینجور شما کتکم زدید، مجروحم هم کردید، مالم را گرفتید، حالا می‌خواهید خونم را بریزید که دنبال یک پیغمبری هستم که دینم را با آن انتخاب بکنم؟». «و من العز الذی کنت فیه طلبا له». آیا ما در طلب امام زمانمان اینجوری هستیم که عادت‌هایمان را بشکنیم، عاشقانه دنبال اونی که یقین داریم که هست، اسمش آمده، شرایطش آمده، ببینیم چه می‌خواهد از ما، دنبالش باشیم برای بالاخره تبعیت از او، ارتباط با او؟ آیا اینجوری مشتاق هستیم؟ از آن، به اصطلاح، مألوفاتمان، آن به اصطلاح الفت‌هایمان، انس‌هایمان، حاضر باشیم دست بکشیم، جانمان به خطر بیفتد تا بخواهیم چکار بکنیم؟ این خیلی جهاد است. این خیلی بریدن است که یک کسی به خاطر آن دینی که احتمال می‌دهد، اینجوری از همه چیزش ببرد و بعد هم حاضر باشد کتکش بزنند، مالش را بگیرند، زندانش بیندازند، تا مرتبه قتل هم جلو برود، ولیکن پشیمان نیست از اینکه چرا آمده. می‌گوید: «من آمدم دنبال این [حقیقت]». این نگاه را ببینید حالا تا نتیجه‌اش که می‌رسیم. ببینید، این نگاه نتیجه دارد. این نگاه نتیجه دارد.

بعد می‌فرماید که: «و من العز الذی کنت فیه طلبا له». «من دنبالشم، طالبم، عاشقم، دنبال آن پیغمبرم، اوصافش را شنیدم، مشتاقانه دنبالشم ببینم آمده یا نه». «فلما فحصت عن امر صاحبکم الذی ذکرتم، لم یطب الموصوف فی کتبی». «حالا که شما خصوصیات او را با خلیفه‌اش گفتید، من می‌بینم مجموعه صفات بر او دلالت نمی‌کند». لذا ولم کنید بروم، من کاری ندارم، من برمی‌گردم سر جای خودم، کاری به این ندارم یا می‌روم دنبال تفحصم.

ملاقات با حسین بن اشکیب: کلید هدایت

«و بعث العامل الی رجل». آن امیری که آنجا بود، داوود بن عباس بود دیگر. داوود بن عباس با اینکه امیر، به اصطلاح، از جانب خلفای عباسیان هم بوده و سنی هم بوده، اما در عین حال این، به اصطلاح، معلوم می‌شود بی‌اطلاع از اینکه جریان اصل و خلافت پیغمبر چه هست، نبوده. بی‌اطلاع نبوده. لذا می‌گوید: «بعث الأمیر الی رجل یقال له الحسین بن اشکیب فدعاه». حسین بن اشکیب را [فراخواند]. حسین بن اشکیب، «قال النجاشی: شیخ لنا خراسانی ثقة». که نجاشی در [کتاب] نجاشی‌اش او را توثیق می‌کند که «شیخ خراسانی [ما]»، «شیخ لنا» یعنی از ماست، «و ثقة است». «مقدم ذکره ابوعمرو فی کتاب الرجال فی اصحاب العسکری علیه السلام». که آنجا ذکر شده که او را از، به اصطلاح، یاران امام عسکری (علیه السلام) می‌دانستند. «و روی عنه العیاشی و اکثر و اعتمد». و نجاشی [نه، بلکه] عیاشی از او نقل کرده و اعتماد کرده و گفته: «ثقة ثقة ثبت». که در حقیقت هم در نگاشتن احادیث، ثبات دارد. لذا توثیقش با «ثبت» همراه بوده. با این نگاه، «قال الکشی: هو قمی». کشی گفته نه، خراسانی نیست، «او قمی [و] خادم القبر است». و «قال فی رجال ابی محمد»، یعنی امام عسکری (علیه السلام)، در، به اصطلاح، یاران امام عسکری (علیه السلام) گفتند: «الحسین بن الأشکیب المروزی المقیم بسمرقند». که مروی یعنی خراسانی، اما اقامتش در سمرقند بوده. حالا این حسین بن اشکیب از عالمان خراسان بوده که در بلخ حاضر بوده. این را در حقیقت امیر صدا می‌کند که بیا تو با این مناظره کن و گفتگو کن. «فقال له: ناظر هذا الرجل». حسین بن اشکیب می‌دانست که حرف زدن [با] این، که اگر بخواهد مذهبش را آشکار بکند که کیست، چیست، خب با قتلش همراه است. این‌ها برنمی‌تابند. «فقال له الحسین: اصلحک الله! عندک الفقهاء و العلماء و هم اعلم و أبصر بمناظرته». «آن‌ها هستند، بزرگان هستند، آن‌ها هستند، آن‌ها باید با او مناظره بکنند». همون یعنی اهل تسنن. «فقال له: ناظره کما اقول لک». «من می‌گویم با او مناظره کن». یعنی به او امر کرد که تو با او مناظره کن. «و اخلُ به». «منتها تنهایی». چون می‌دانست این در [جمع] حاضر نیست آن عقاید را آشکار بکند و اگر بکند، مثل اینکه او را می‌خواستند بکشند، این را هم می‌کشند. گفت: «ولی تنهایی با او مناظره کن». «و اخلُ به و تلطف له». «تنها با او باش و مهربان هم با او باش». همین مقدار نشان می‌دهد که این امیری که آنجا بوده، یک گرایش اجمالی به جریان اهل بیت داشته. همین مقدار. حالا هر کی هست، اصلاً ما نمی‌شناسیمش. همین مقداری که تا دید، آن‌ها را دورشان کرد و این فهمید که آن خلافت، حق نیست. بالاخره امیری که خلیفه‌ای از قبل آن، به اصطلاح، این‌هاست، حتماً [باید] شدیدتر باشند. این کار را نکرد، بلکه چکار کرد؟ فرستاد [و] فهمید گیر این کجاست. فهمید این حق [می‌گوید]، درست می‌گوید و اصل این [است که] ممکن است این اصلاً برگردد و آن، به اصطلاح، با عدم ایمانشان. لذا فهمید به خاطر همین، می‌دانست راه نجات این، آن عالم شیعی است و می‌دانست عالم شیعی هم در علن این کار را نخواهد کرد. [اینجا جای] ﴿وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ﴾ (سوره شریفه البقرة، ۲:۱۹۵) بود. در آنجا نه او زنده می‌ماند، نه این. اگر تصدیق می‌کرد، اینجور نبود که بگی آن عالم می‌آمد، خونش ریخته می‌شد ولی این برمی‌گشت. خلاصه بعد، نه، این را هم نمی‌گذاشتند بماند اگر به این ایمان می‌آورد. لذا می‌گوید تعبیر این است که: «و اخلُ به و تلطف له». «مهربان هم با او باش». یعنی این مهربان بودن هم خودش دلیل بر این است که فهمید این خلاصه چه را به دست آورده و دنبال چیست.

«فقال لی الحسین بن اشکیب». این قانم هندی می‌گوید: «بعد از اینکه با هم یک گفتگوی عالمانه‌ای کردیم»، «بعد ما فاوضته»، به من گفت: «ان صاحبک الذی تطلبه هو النبی الذی وصفه هؤلاء». «اونی که تو دنبالشی، که صاحب توست و ولی توست، همان نبی‌ای است که این‌ها وصف کردند». «و لیس الامر فی خلیفته کما قالوا». «اما خلیفه‌اش آن نیست که آن‌ها گفتند». دقت کردید؟ «هو محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب صلی الله علیه و آله و سلم». اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. من دوست داشتم این صلوات خیلی ولایی باشد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. «و وصیّه علی بن ابی‌طالب بن عبدالمطلب و هو زوج فاطمة». امروزم بالاخره این روز زوجیت بوده. «و هو زوج فاطمة بنت محمد صلی الله علیه و آله و سلم». اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. بله. «و أبو الحسن و الحسین». «این دو تا سبط آن پیغمبر [و] نوه‌هایش هستند».

شهادت به ولایت و سفر به قم

«قال قانم»، ابوسعید، «فقلت: الله اکبر! هذا الذی طلبت». «این همانی است که من دنبالش بودم». حالا خصوصیات تطبیق می‌کند. «فانصرفت الی داوود بن العباس». این سعید قانم می‌گوید که من رفتم پیش، به اصطلاح، امیر. گفتم: «أیها الأمیر، وجدت ما طلبت». حالا این بنده خدا هم نمی‌داند که نباید [بگوید]. نمی‌داند اینجا انقدر جو چگونه است و چه به چه است و هنوز از بیرون آمده، خبر ندارد تقیه چیست. رفته پیش امیر. حالا خوب بوده پیش امیر بوده [و] کس دیگری نبوده که گفته: «یا ایها الأمیر، وجدت ما طلبت». «اونی که دنبالش بودم را پیدا کردم». «و اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً رسول الله». اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. این صلوات‌ها را در روز اول ذی‌الحجه قدر بدانیم. یک وقتی این‌ها ثمراتش برایمان در اظهار محبت آشکار می‌شود، بعد می‌گوییم کاشکی که با شور و حال و نشاط و، به اصطلاح، بهتر و بیشتری این صلوات‌ها را داشتیم. یک صلوات با شور دیگر: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

«قال: فبرّنی و کسانی». «به من صله داد». «به من این امیر نیکی کرد و [لباس به] من [پوشاند]». این هم خلاصه خودش دلیل بر این است که این یک رگه اینجوری توش بوده، هر کی هست. خلاصه بالاخره همین ممکن است باعث نجاتش بشود ان‌شاءالله، اگر فسق و فجور دیگرش که قالب بشود، نداشته تا آخر عمرش. همین ممکن است، همین مقدار اظهار ارادت. خدا رحمت کند حضرت آیت‌الله بهجت را، می‌فرمودند مثلاً فلانی وقتی که آمد از کنار قبر امیرالمؤمنین، از دور هم رد بشود، وقتی که دید با اینکه مثلاً یک پادشاه و امیری بود [و] داشت با لشکر می‌رفت، قبر امیرالمؤمنین را که دید، خضوع کرد و خشوع کرد، سرش را فرود آورد، سلام می‌داد. گفت: «اگر بگوییم این سلام بتواند، به اصطلاح، این را بالاخره در نهایت نجات بدهد که با خضوع و خشوع، بدون اینکه اینجا بخواهد جلوی کسی ادا در بیاورد، ولی همینطور حال پیش آمد [و این کار را کرد]، بعید نیست که همین نجاتش بدهد». این هم خلاصه یک نگاهی است. [منبع دقیق این نقل قول یافت نشد].

بعد می‌فرماید که: «فقال: فبرّنی و کسانی. و قال للحسین». آن، به اصطلاح، امیر، داوود بن عباس، به حسین بن اشکیب که عالم شیعی بوده، خطاب کرد: «تفقّده». «حواست به او باشد، ببین خلاصه کاری چیزی دارد، مراعاتش را بکن». «تفقد» یعنی در حالش مراقبه داشته باش، جستجو کن. اگر یک موقع نیست، دنبالش بگرد کجاست، چگونه است. این به اصطلاح مراقبش باش. «قال: فصرت الیه حتی آنست به». «رفت و آمد داشتیم تا با هم انس گرفتیم». «و فقهنی فیما یجب علیّ من صلاة و صیام و فرائض». «اعمالش را هم از ما یاد گرفت». فقیه شد، خودش هم عالم بود دیگر، زود یاد گرفت.«قال: فقلت له». همین قانم ابوسعید [می‌گوید]. «قلت له: انا نقرأ فی کتبنا». یعنی همان کتب سابقی که ما داریم از انبیاء، در آن‌ها آمده که: «ان هذا النبی خاتم النبیین لا نبی بعده». «از او دیگر نبی نمی‌آید». «و ان الامر من بعده الی وصیّه و وارثه و خلیفته من بعده ثم الوصی بعد الوصی». این‌ها همه در کتاب‌های سابقین آمده بوده‌ها، مکرر این‌ها ذکر شده، در یک روایت نیست و از نقل یک نفر هم نیست. حالا چه دست تحریفی زدند، بسیاری از این‌ها را حذف کردند و یا هنوز هست [و] پنهان کردند. در قرآن [درباره] پنهان کردن در مورد این‌ها خیلی [آمده] که این کتاب‌ها را از دسترس عموم چکار کردند؟ پنهان نگه داشتند. قسمت‌هایی‌اش را آشکار کردند که این‌ها توش نباشد. لذا «یکتمون» دارد که کتمان این‌ها [را انجام دادند]. در زمان پیغمبر، خصوصیات پیغمبر را در کتاب‌های آن‌ها به گونه‌ای [ذکر کرده] بود [که] ﴿يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ أَبْنَاءَهُمْ﴾ (سوره شریفه البقرة، ۲:۱۴۶). یعنی می‌دانستند این پیغمبر خصوصیاتش چگونه است، مثل اینکه بچه‌هایشان را می‌شناختند. چقدر دقیق و جزئی بود در کتاب‌های این‌ها خصوصیت پیغمبر. اینجوری وارد شده بوده و می‌شناختند، ولی این‌ها را چکار کردند؟ همه را از روی بغضشان پنهان کردند.

بعد می‌فرماید که: «الی وصیّه و وارثه و خلیفته من بعده ثم الوصی بعد الوصی. لا یزال امر الله جاریا فی اعقابهم حتی تنقضی الدنیا». تا الی، به اصطلاح، یوم، به اصطلاح، وقت قیام و بعث، به اصطلاح، قیامت، این نسل این‌ها وصی بعد وصی ادامه دارد. «فمن وصیّ وصیّ محمد صلی الله علیه و آله و سلم؟» «قال: الحسن ثم الحسین ابنا محمد». «ثم ساق الامر فی الوصیة حتی انتهی الی صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف». معلوم می‌شود که این حسین بن اشکیب که از یاران، به اصطلاح، امام عسکری (علیه السلام) بوده، این جریان عمرش طول کشیده تا امام عسکری از دنیا رفته، زنده بوده و دوران غیبت صغری آغاز شده که می‌گوید تا صاحب‌الزمانی که اگر صاحب‌الزمان را به عنوان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بگیریم، نه صاحب‌الزمان را به معنای امامی که در آن زمان ولایتش در کار باشد که ممکن است امام عسکری را هم شامل بشود. به ظاهر این است که امام زمان است. [چون] ادامه روایت دلالت بر این دارد. «ثم اعلمنی ما حدث». همین جور این از جمله اینجا به من، در حقیقت، من را، قانم می‌گوید که این حسین بن اشکیب من را عالم کرد [به] «ما حدث»، یعنی غیبتی که پیش آمده و آن وصی آخرین در غیبت قرار گرفته. «فلما قال لی ذلک، لم یکن لی همة الا طلب الناحیة». «تمام وجودم عشق و شور و علاقه شد که بتوانم در حقیقت آن ناحیه مبارکه حضرت را، به آن سمت حرکت بکنم، طلب داشته باشم، بدانم باید چگونه مرتبط بشوم». دوران غیبت صغری بوده، امکان ارتباط بیشتر فراهم بوده، یعنی روابطی برای بعضی‌ها پیش می‌آمده در آن دوران. این جور نبوده که راه به ظاهر به کل بسته باشد.

تشرف به محضر صاحب الزمان (عج) در بغداد

«فوافیت قم». «دیگر از آنجا حرکت کردم آمدم قم». این هم خلاصه چقدر مسیر طی کرده، چه چیزهایی دیده تا رسیده به قم. ما رسیدیم به قم، طی زمان کردیم، طی مکان کردیم، اما این شور و شوق در ما نیست. این با این شور و شوق «فوافیت». یعنی فهمید که قم یکی از آن مراکز است که برای این کار، مرکز اهل بیت بوده از همان زمان. عالمان شیعی اینجا مستقر بودند. به جهت علاقه به این مسئله، راهی قم شده. شاید آن خلاصه حسین بن اشکیب هم در اینکه، به اصطلاح، به این بگه کجا برود برای اینکه به آن مقصودش نزدیک‌تر بشود، تأثیر داشته. «فوافیت قم و قعدت مع اصحابنا». با شیعیان و عالمان شیعی. «مع اصحابنا»، دیگر حالا خودی شده. «و کان ذلک فی سنة اربع و ستین». در سال [۲۶۴]. احتمال قوی این است که این ۶۴ یعنی ۲۰۰ را حذف کرده، یعنی ۲۶۴ باشد. یعنی چند سال بعد از غیبت صغری؟ چهار سال می‌شود دیگر، ۲۶۰ درسته، آغاز غیبت صغری بوده. تولد حضرت ۲۵۵ بوده، ۲۶۰ آغاز امامت حضرت بوده. ۲۶۴ می‌شود حدود چهار سال از غیبت حضرت گذشته بوده. [اینکه] بگویند این ۶۴ یعنی ۶۴ سال پس از غیبت، [بعید است]. مرحوم مجلسی فرموده که: «اربعة و ستین ای بعد المأتین». یعنی [اگرچه در] نسخه نیست اما تعبیر این است. لذا قاعده هم باید همین باشد. علتش این است که حسین بن اشکیب وقتی که در خراسان بوده، عالم بزرگی برای خودش بوده. این اگر ۶۴ سال [بعد از غیبت باشد]، چون از اصحاب امام عسکری (علیه السلام) هم بوده، زمان امام عسکری (علیه السلام) هم سنی داشته که از یاران ویژه حضرت بوده و آنجور در مقامش گفتند که چیست و چیست. این بعید است [که انقدر عمر کرده باشد]. لذا اینکه ۶۴ گفته، قرینه این بوده که مثلاً ما الان می‌گوییم ۱۴۰۴، گاهی [۱۴] را ذکر نمی‌کنیم. درسته؟ گاهی می‌بینید که مثلاً ۵۷ می‌گفتیم، سال ۱۳۰۰ و چند بود، می‌گوییم سال ۵۷، سال ۵۹. آن قرینه آن است. آنجا هم [رقم] ۲۰۰ را در آن صد سال دیگر ذکر نمی‌کردند. این احتمال قوی‌تر است.

«و قعدت مع اصحابنا فی سنة اربع و ستین و خرجت معهم حتی وافیت بغداد». «با قمیون حرکت کردند رفتند بغداد». یعنی عالمان قمی هم می‌خواستند بروند بغداد. «و معی رفیق لی من اهل السند کان علی المذهب». «که یک رفیقی هم همراه این، به اصطلاح، از همکیشان این بود». که آیا حالا این رفیق از اهل سند «کان علی المذهب» یعنی آیا شیعه بود، «علی المذهب»، یا «علی المذهب» سابقش؟ که این، آن مذهب سابق را داشت که هندی بود. «قال فحدثنی». این راوی که محمد بن محمد عامری است می‌گوید: «فحدثنی قانم». چون قانم برای او گفته بود این‌ها را. «قال: و کرهت من رفیقی بعض اخلاقه فهاجرته». «چون بعضی از اخلاقش را نپسندیدم، از او جدا شدم در این سفر». «و خرجت حتی صرت الی العباسیة». «به عباسیه رسیدیم». «فتهیأت للصلاة و صلیت». «دیگر آماده شدیم در عباسیه برای نماز و نماز خواندیم». «و انی لواقف متفکر فیما قصدت لطلبه». «ولی من همینطور حالم متحیر بود و فکرم در جریان امام زمان اخذ بود». همانجوری که در جریان پیغمبر قبلش [غرق در] فکر بود تا رسید و پیدا کرد، در جریان امام زمان می‌گوید فکرم دائم مشغول بود. خیلی این جالب است. این‌ها خلاصه دائم مشغول بودند ذهن به این مسئله که گمشده دارد، دنبال چیزی است. بقیه کارها و چیزها هیچ این را مشغول از این نمی‌کند. ما مشغول می‌شویم درس می‌دهیم، مشغول می‌شویم درس می‌خوانیم، مشغول می‌شویم می‌خوابیم، مشغول می‌شویم راه می‌رویم، مشغول می‌شویم رفاقت‌هایمان، مشغول می‌شویم. اما این می‌گوید من نه، همین جور نمازم را هم که خواندم، متفکر [بودم] که این جریان چه می‌شود، چگونه می‌شود.

«اذا بشخص یتلقانی». «وقتی این حالت برایم شدید بود و اینجور بودم، بعد از این نماز، آن هم به خصوص بعد از این نماز – این هم مهم است، بعد از انجام تکلیف [و] وقت طاعتی که انسان، معلوم است توسلاتی، توجهاتی هم در آن برایش پیش آمده بود – [ناگهان] دیدم که یک کسی آمد سراغم». «فقال: انت فلان؟» «تو فلانی هستی؟» «و سمّانی باسمی بالهند». «اسمم را با [زبانی] که هندی بود، آن اسم را برد». «فقلت: نعم. قال: اجب مولاک». «دعوت مولایت را اجابت کن و بیا دیدنش». «فلم أزل أمشی معه». «کوچه به کوچه، پس کوچه‌ها من را برد تا رساند به جایی که یک خانه‌ای که باغ هم بود، باغ‌خانه بود». «حتی دخلت دارا و بستانا». «و إذا به علیه السلام جالس». «وقتی رسیدم آنجا، دیدم که حضرت آنجا نشسته است». «فقال: مرحبا یا فلان». «خطاب کرد به من که مرحبا یا فلان». «به کلام الهند». «خوش‌آمد گفت با همان زبان هندی». با اینکه من فارسی بلد بودم، شاید عربی را هم حالا مثلاً یاد گرفته باشد، عالم است بالاخره با استعدادی بوده. ولی با هندی با من صحبت کرد. «کیف حالک و کیف خلفت فلانا و فلانا؟». این‌ها کلمات امام زمان است‌ها، با آن نگاه و لهجه [هندی]. «[حضرت فرمود] حالت چطور است و فلانی و فلانی را چگونه ترک کردی؟»

توصیه‌های امام (عج) و بازگشت«فسألنی عنهم واحدا واحدا». «یکی یکی یارانش را، آن چهل تا را، اسم برد که آن چطور است، آن یکی چطور است، آن یکی چگونه است». «حتی اتی علی الاربعین کلهم». «همه چهل تا را یکی یکی اسم برد». کلی هم نگفت آن دوستات چطورند، تک تک حالشان را پرسید. این‌ها خیلی جالب است.

«ثم اخبرنی بما تجارینا». «بعد تمام وقایعی که برای من پیش آمده بود از اول تا آنجا را برایم گفت». «کل ذلک بکلام الهند». «همه را هم با کلام هندی برایم گفت». این را. «ثم قال: اردت الحج مع اهل قم؟» «[پرسید] آمدید بغداد با قمی‌ها که از اینجا بروید حج؟» «قلت: نعم یا سیدی». «[گفتم] آمدیم برویم حج». «فقال: لا تحج معهم فی هذه السنة». «با این‌ها نرو». «امسال تو نرو برای حج». «و حج فی قابل». «سال بعد برو». «و أعطانی صرة». «یک کیسه هم پول به من داد». «کانت بین یدیه». «آن را به من داد». «فقال لی: اجعلها نفقتک». «این هم پول خرجت، داشته باش». «و لا تدخل بغداد الی فلان». «پیش فلانی، اسم هم برد که «سماه لی»، پیش او هم در بغداد دیگر نرو، آنجا هم نرو». «و لا تطلعه علی شیء». معلوم می‌شود که آن [شخص] جاسوس بوده، مشکل داشته. لذا می‌گوید خودت خبرهایت را هم به او دیگر نده که چه خبر بوده، چه دیدی، چه کار کردی. «و انصرف الینا الی البلد». «به سوی ما برگرد، کجا؟ به بلد، قم». «انصرف الینا». چقدر زیبا. «البلد»، کدام بلد بود؟ مبدأ حرکتش قم بود که این آمده بود به قم، از قم آمده بود بغداد که بروند حج. «انصرف الینا». آن هم تعبیر خیلی زیبایی است. [راوی می‌گوید:] «ثم وافانا ببعض الفتوح». بعضی از آن، به اصطلاح، چیزهایی که دیده بود را برای ما گفت. یعنی معلوم می‌شود که همه را هم برای همه این‌ها نگفت. بعداً [خبر] به ما دادند. می‌گوید: «فأعلمونا ان اصحابنا انصرفوا من العقبة». «یاران و عالمانی هم که با این رفته بودند بروند به مکه از بغداد، آن‌ها هم نتوانستند به حج بروند، برگشتند». یعنی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) این را زودتر می‌دانست که آن‌ها هم نمی‌رسند، آن‌ها هم برمی‌گردند. لذا آن‌ها هم می‌گوید طولی نکشید که به ما خبر دادند که حاجیانی که رفته بودند از قم بروند، از بغداد بروند مکه، «انصرفوا من العقبة و لم یحجوا». «و مضی نحو خراسان». «بعد از این، [آن] شخص خلاصه برگشت به خراسان». «فلما کان فی قابل، حج». «سال بعد رفت حج». و [راوی، محمد بن محمد عامری می‌گوید:] «و ارسل الینا بهدیة من طرف خراسان». «از سوغات‌های آنجا هم برای ما فرستاد». «فأقام بها مدة ثم مات رحمه الله». مدتی در خراسان بود، سپس از دنیا رفت.فقط برای من یک سؤالی ماند در این روایت. این رائد قومش بود اما [در روایت نیامده] که به آنجا برگشته باشد و خبر را به [آن‌ها داده باشد]. مگر اینکه یک عده‌ای را فرستاده باشد که آن‌ها خبر را به آن‌ها رسانده باشند. که بالاخره آن‌ها منتظر بودند، بعید است که بی‌توجه به این مسئله، اینجا مانده باشد. یا بگوییم رفته و برگشته [و] دیگر ذکر نشده، یا عده‌ای را فرستاده که خبر را به آن‌ها، در اینکه این پیدا کرده و رسیده، به آن‌ها داده باشند. و الا این [با] «الرائد لا یکذب اهله» [سازگار نیست].

نتیجه‌گیری: طلب صادقانه و رزق معنوی

ان‌شاءالله خدای سبحان طلبی را که در این [شخص] بود که یک دفعه او را از یک دینی به سمت پیغمبر، بعد وصی، همه را طی کرده توی، به اصطلاح، طلبش تا رسیده به امام زمان، در دوران غیبت به حضور امام زمان هم مشرف شده، حضرت هم تحویلش گرفته و اینجور در حقیقت با او تا کرده، حتی پول نفقه او را داده، بالاخره نفقه عبد بر مولاست، ما نفقه‌مان را، روزی‌مان را از مولا نمی‌بینیم گرفتیم. او دارد می‌دهد. اگر دیدیم هر چیزی که رسید، به جای اینکه واسطه‌ها ما را متوقف کند، چه ببینیم؟ بگیم: «به به! این پول از جانب مولایمان امروز به دستمان رسید». حالا چه شهریه است که دیگر مستقیمِ مستقیم است، سهم امام است که دارد می‌دهد، درسته؟ چه پول‌های دیگر است که به دست امام است. اینکه این نفقه را به او داد، خرجی‌اش را داد، با ما هم همین‌جوری است. منتها چشم ما باز نیست نفقه را ببینیم. یعنی فکر می‌کنیم حتماً باید بیرون یک کیسه‌ای دست ما بدهد. اگر اینجوری پول را برای ما باز بکند، نفقه‌ای از جانب امام نمی‌بینیم، بلکه این را از جانب چه می‌بینیم؟ همون که آقای بهجت فرموده بود که یک کسی، به اصطلاح، پولش تمام شد در نجف و بعد رفت خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام عرض کرد: «آقا جان، ندارم». از کاروانی از شهرشان آمده بود. آمد در صحن، شب به اصطلاح حرم، دید یک کاروان رسیده و یک کسی آمد گفتش که: «من می‌آمدم، پدر تو این را حواله داد بدهم به تو». رو کرد به امیرالمؤمنین گفت: «علی جان، من الان از شما خواستم‌ها، این را بیست روز پیش بابام حواله کرده داده. بابام فرستاده این را. این را حساب خودتان نگذارید‌ها! اونی که ما از شما خواستیم غیر [این بود]». [منبع دقیق این نقل قول یافت نشد]. یعنی آدم چشمش چه می‌شود… می‌خندیم‌ها، اما واقعاً اینجوری ما چشممان به وسائط کور شده. یعنی این‌ها را نمی‌بینیم که از آنجاست. لذا چه جور اجابت کند خدا که ما باور کنیم؟ که اگر زود اجابت بشود، می‌گوییم این خلاصه مربوط به فلان است و فلان. دیر اجابت بشه، صدا و ناله و شیونمان بلند است.

ان‌شاءالله خدای سبحان رابطه‌مان را با اماممان لحظه به لحظه قرار بدهد و شوقمان و علاقه‌مان و اشتیاقمان و طلبمان را لحظه به لحظه ان‌شاءالله قرار بدهد. و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *