بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم و [لعنةُ اللهِ] علی أعدائِهِم أجمَعین إلی یَومِ الدّین.
ما در محضر روایات نورانی کافی شریف، کتاب الحجه، باب ۱۲۴، روایت بیستم هستیم. در روایت بیستم که این روایات همه مربوط به احوال امام عسکری (علیه السلام) است و انشاءالله که [ایشان] اجازه بدهند ما وارد مباحثی بشویم که مربوط به ایشان است و انشاءالله ذهن ما را [و] دل ما را به عشق خودشان باز کنند.
تجلی توحید در نگاه امام (ع)
پاسخ به شبهه ثنویت با یک اشاره
در این روایت بیستم (الکافی، طبعالاسلامیة، ج ۱، ص ۵۳۴، ح ۲۰) میفرماید که محمد بن ربیع الساعی [نقل میکند]، که حالا این ساعی از اصحاب امام عسکری (علیه السلام) بوده و «ساعة» را هم یک شهری بین مکه و مدینه میدانند که به اصطلاح، ساعی یعنی [منسوب] به آن شهر و بلدهای که اسمش ساعة است. لذا محمد بن ربیع ساعی از اصحاب امام عسکری (علیه السلام) است. [او] میفرماید: «نَازَرْتُ رَجُلًا مِنْ ثَنَوِیَّة»، [یعنی] من با یک مردی از ثنویه [که دوگانهپرست بود] مناظره کردم. از [اینجا] معلوم میشود بالاخره [شخصیت] عالمی بوده دیگر که با یک کسی که ثنوی بوده و دوگانهپرست بوده، آن هم در شهر اهواز، مناظره کرده [است]. «ثُمَّ قَدِمْتُ سُرَّ مَنْ رَأَى»، بعد به سامرا آمدم، «وَ قَدْ عَلِقَ بِقَلْبِی شَیْءٌ مِنْ مَقَالَتِهِ». خیلیها وقتی [در] این کارها میروند، دلشان گاهی دیگر راضی نمیشود؛ یعنی شک در وجودشان ایجاد میشود [و] شبهاتی برایشان باقی میماند. لذا میگوید که من یک چیزی از آن حرفهای او در دلم مانده بود؛ یعنی برایش دیگر جواب نداشتم [و] شکی در دلم ایجاد شده بود. «وَ قَدْ عَلِقَ بِقَلْبِی شَیْءٌ مِنْ مَقَالَتِهِ فَبَیْنَا أَنَا جَالِسٌ عَلَى بَابِ أَحْمَدَ بْنِ الْخَصِیبِ»، [درباره] این باب احمد بن الخصیب هم [باید گفت] خانهای بوده که قبلاً متعلق به احمد بن الخصیب بوده [است]. احمد هم از [افراد] به اصطلاح در زمان مستعین، همهکاره مستعین بود، اما وقتی مستعین را کنار زدند، احمد بن الخصیب را هم کشتند و این خانهاش هم افتاده بوده [در اختیار حکومت]. به اصطلاح ظاهراً همان دارالعماره [بوده است]. میگوید: [من] «عَلَى بَابِ أَحْمَدَ بْنِ الْخَصِیبِ» نشسته بودم، «إِذْ أَقْبَلَ أَبُو مُحَمَّدٍ (ع) مِنْ دَارِ الْعَامَّةِ یَؤُمُّ الْمَوْکِبَ»، که حضرت از دارالعامه [یا همان بار عام] میآمد که در آن بار عامی که مربوط به مهتدی بود، [ایشان] قصد موکب کرده بود [و] حالا یا به سمت موکبی که مثلاً در طرف دیگری بود، میرفت. این موکب گاهی در جشنها [برپا میشد]؛ برای اینکه روزهای جشن که روزهای عام بود، یک به اصطلاح رژههایی بوده که این اسبها [و] سوارهها رژه میرفتند. این «یَؤُمُّ الْمَوْکِبَ» گفتن شاید ناظر به آنجا باشد که حضرت برای دیدن سان آن رژه و دیدن آن رژه میرفتند که بقیه هم معمولاً میرفتند و آنجا رژه انجام میشده [است]. «مَواکِب» یعنی کاروانها در حقیقت، که آن مواکب میآمدند. یا موکب به این معناست که اینجور معنا کردهاند که موکبهای مختلفی برای بار عامی که برای خلیفه بود، میآمدند. یک عدهای اینجا مینشستند؛ مثل در حقیقت بزرگان آنها که میآمدند خلیفه را میدیدند و میرفتند. «یَؤُمُّ الْمَوْکِبَ» یعنی آنجایی که مواکب میآمدند [و] خودشان را به خلیفه عرض میکردند. پس یا موکب آنجایی است که سان دیده میشد و رژه میرفتند و اینها، یا آنجایی است که مواکب از جاهای مختلف میآمدند [و] خدمت خلیفه، هدایایشان [و] عرض تبریکشان را میگفتند. منتها عدهای [از بزرگان] مینشستند [و] بزرگترها را مینشاندند، به عنوان [این]که امام میرفتند آنجا که به اصطلاح یا بنشینند یا تبریک را بگویند و بروند.
«فَنَظَرَ إِلَیَّ»، این به اصطلاح محمد بن ربیع ساعی که از یاران امام عسکری (علیه السلام) است، میگوید: امام آمد [و] همینکه به من یک نگاهی کرد، «وَ أَشَارَ بِسَبَّابَتِهِ: أَحَداً أَحَداً فَرْداً». با انگشت اشارهشان به من [اشاره فرمودند که خدا] «أَحَداً أَحَداً فَرْداً» [است]. یعنی آن لغزشی که در وجود تو از آن حرف ثنویه ایجاد شده بود، با این [کلام] آن را تثبیتش کرد. مراقب باش، «أَحَداً أَحَداً فَرْداً»، که آن خدا یگانه است. حالا این «أَحَداً أَحَداً فَرْداً» [ممکن است] ناظر به توحید افعالی، توحید صفاتی و «فَرْداً» هم توحید ذاتی باشد. به این معناست، یا از توحید ذاتی شروع میشود [و] به توحید افعالی میرسد. معانی مختلفی [و] توجیهات مختلفی کردهاند؛ یعنی سه تا را تکرار نگرفتهاند غالباً، هرچند تکرارش هم اگر [برای] تأکید باشد، برای رفع شبهه مانعی ندارد. اما خود این «أَحَداً أَحَداً فَرْداً» آن توحید را در وجود این [شخص] تثبیت کرد. لذا اگر یک نگاهی به ما بکنند، گاهی گوشمان را یک خرده اینجوری بپیچانند، عتابشان هم اینجوری باشد، عتابشان هم تثبیت ایمان باشد، تثبیت در حقیقت آن عقاید باشد، جا دارد. بلدند آنها. بلدند. یک «أَحَداً» انسان از آنها بشنود، توحید در او مستقر بشود. یک «فَرْداً» بشنود، «فَرْداً» برایش مشهود بشود. یعنی این نگاه و این تصرف را دارند.
این هم حتماً به دیدن امام نیست. گاهی انسان یک روایتی از امام را میشنود، یک دفعه میبینی همان، چون نظر است، زیارت است، رابطه است، همان روایت یک دفعه آدم را تثبیت میکند. همان کار از آن [روایت] برمیآید، بهخصوص اگر انسان باور به این مسئله داشته باشد، اثرپذیریاش هم خیلی زیادتر میشود. چون گاهی ما باور نداریم که روایت با امام همراه است. باور نداریم. احساسمان این است [که] اگر امام را میدیدیم شاید اثر میگذاشت، فکر میکنیم. اما اگر روایتش را ببینیم، جدا و منفصل میبینیم. اما اگر آن باوری که ما شهادت میدهیم که غائب شما مثل حاضر شماست و ما باور داریم که «أَعْتَقِدُ أَنَّکُمْ تَسْمَعُونَ کَلَامِی وَ تَرُدُّونَ سَلَامِی»، اگر این باور باشد، حضرات همراه با روایتشان هم حاضرند. لذا انسان بیباکانه وارد روایات نمیشود، با حواس پرت وارد نمیشود، چون دارد به محضر امام میرسد که با تذکر امام، هرچقدر باور باشد، در دل مینشیند. لذا از علم حصولیاش گرفته تا علم حضوریاش امکانپذیر است. لذا این «أَحَداً أَحَداً فَرْداً» میتواند فقط خطاب به این شخص نباشد، بلکه انسان احساس بکند که همین الان امام در حقیقت به این هم دارد این را میگوید که «أَحَداً أَحَداً فَرْداً» در وجود این هم بنشیند. خب، این هم میگوید وقتی حضرت این را فرمود، من چون چیزی نگفته بودم، «فَسَقَطْتُ مَغْشِیّاً عَلَیَّ». خلاصه افتادم در حالی که بر روی خودم افتادم، «مَغْشِیّاً عَلَیَّ»، [یعنی] بیهوش بر خودم افتادم. «فَسَقَطْتُ مَغْشِیّاً عَلَیَّ» که همینجور بیهوش افتادم به زمین. بیهوش افتادن یعنی از هوش رفتن، که این تصرف حضرت بود که این را در حقیقت چکار کرد؟ تا این حد اثر گذاشت که از هوش رفتم که فهمید یعنی چه. معلوم میشود حضرت یک نحوه از شهود را برایش [و] پردهای را کنار زده که [این اثر] فقط از اینکه حضرت دلش را خوانده نبوده؛ آن کلام تا عمق وجود [او] اثر گذاشته [است]. بالاخره از شاگردان حضرت بوده، همچنان که انشاءالله ما همهمان از شاگردان حضرت هستیم.
کرامت امام در اجابت حاجت فراموششده
خاتمی به جای نقره
در روایت بیست و یکم (الکافی، طبعالاسلامیة، ج ۱، ص ۵۳۴، ح ۲۱) باز اسحاق [راوی] روایت [است] که گفتیم تعداد زیادی [از] این روایات تا اینجا [راویاش] اسحاق بود. آن ابوهاشم جعفری هم که دیگر ارادتمان نسبت به ابوهاشم جعفری بارها در این چند روایتی که گذشت بودش، که ابوهاشم خیلی معلوم است که با حضرت بیرودربایستی هم بوده [است]. چندین بار حاجاتش را به حضرت عرض کرده و خواسته [است]. حالا بعضیها رویشان نمیشود، ولی معلوم است که خیلی خلاصه صمیمی هم با حضرت بوده، ابوهاشم جعفری. از جمله این روایت هم همین است. این هم روایتی است که آقا انگشتر از ایشان میخواهند. اینجا هم آدم میبیند از امام هم همینجوری بوده. میگوید: «دَخَلْتُ عَلَى أَبِی مُحَمَّدٍ (ع) یَوْماً وَ أَنَا أُرِیدُ أَنْ أَسْأَلَهُ خَاتَماً أَتَبَرَّکُ بِهِ». من یک روزی بر امام عسکری (علیه السلام) وارد شدم و میخواستم از ایشان یک انگشتر بگیرم تا به آن متبرک شوم. میخواستم از ایشان خلاصه یک قدری نقره بگیرم که با آن یک انگشتر بسازم. [میخواستم] نقره از حضرت بگیرم. میگویم نقره میخواهم تا انگشتر بسازم که انگشترش هم تبرکی باشد. «فَجَلَسْتُ وَ أُنْسِیتُ مَا جِئْتُ لَهُ». نشستم و یادم رفت، فراموش کردم که برای چه چیزی آمده بودم.
در [کتاب] «عُدّة الداعی» مرحوم ابن فهد دارد برای اینکه تشبیه بکند انسان چطور پیش خدا میرود، قبلش یک حاجتی انسان را به درگاه الهی میکشاند، اما [وقتی] میرود، یک دفعه آنچنان حالش عوض میشود که خلاصه اصلاً یادش میرود چه میخواست. بعد آنجا دارد که یک کسی بود از کسانی بود که آن پادشاه دوستش داشت، این را تمثیل میکند، و این وقتی که پیش پادشاه میرفت، انقدر اینها غرق آن حرفهای خودشان میشدند، یادش میرفت که مردم هم سفارشهایی به او کردهاند [که] «میروی آنجا این را بخواه، ما آن را بخواه برای آن یکی». بعد مردم میدانستند حالش اینجوری است، نامههایشان را در جیب این میگذاشتند. این میرفت آنجا، آن خلاصه حرفهایشان را که با هم میزدند، شاه قبلش به موکلینش گفته بود که «این میآید، جیبهایش را خالی کنید، نه جیبش را بزنید!» یعنی این نامهها را درآرید. بعد قبل از اینکه برود، دوباره جوابها و اجابتها را در جیبش میگذاشتند. این میرفت آنجا، چیزی نخواسته بود اما همه حاجاتی هم که از او خواسته بودند، اجابت شده بود. دارد که امام صادق (علیه السلام) [فرمودند] که حاجتی من را به درگاه الهی کشاند و وقتی آنجا بار یافتم، آنچنان غرق ارتباط شدم که من آن حاجت را یادم رفت و آن، حالا این فراموشی از آن فراموشیهایی که بر امام سزاوار نیست، نیستها! چون این فراموشی یعنی جذبه بالاتری که برای امام پیش آمده بود. دقت میکنید؟ نگویید حالا حاجتش را میخواسته، حاجت را به اصطلاح فراموش کرده. آنجا به این معناست. حالا آقا روایتش را هم آوردند که بله بله. آها بله. [حضرت فرمودند]: «لَقَدْ دَعَوْتُ اللَّهَ مَرَّةً فَاسْتَجَابَ لِی وَ نَسِیتُ الْحَاجَةَ لِأَنَّ اسْتِجَابَتَهُ بِإِقْبَالِهِ عَلَى عَبْدِهِ عِنْدَ دَعْوَتِهِ أَعْظَمُ وَ أَجَلُّ مِمَّا یُرِیدُ مِنْهُ الْعَبْدُ وَ لَوْ کَانَتِ الْجَنَّةَ وَ نَعِیمَهَا الْأَبَدِیَّ». من یک بار به بارگاه الهی مشرف شدم، خدا هم این بار یافتنم را قبول کرد، اما [وقتی] بار یافتم که میخواستم چیزی [بخواهم]، یادم رفت چه میخواستم. [چرا که] روی کردن خدا [به بنده] بالاتر از آن چیزی است که بنده میخواهد؛ و اگرچه آن حاجت بهشت و نعیم ابدی هم باشد، باز آن روی کردن خدا که رابطه برقرار میشود، او اعظم از همه اینهاست که اساس اجابت، آن رابطه است.
همان شخصی هم که گفتش که چند سال خلاصه [در] درگاه الهی [دعا میکرد]، آنجا الان دیگر آقای صالحی خلع سلاح است، بله. چند سال به درگاه الهی تقاضا میکرد، اجابت نمیشد. شیطان آمد سراغش، گفت: «خسته شدی! اگر خدا میخواست جوابت را بدهد، خب میداد دیگر. برای چه انقدر میروی؟» این هم دید خب راست میگوید. چند سال [گذشته بود]. بعد آنجا دارد که منصرف شد. بعد آنجا خدا دارد خطاب کرد به در حقیقت پیغمبر زمانش که برو به او بگو که آن دعای تو، لبیک ماست. زیر هر یارب تو لبیکهاست. یعنی اساس اجابت آن رابطه است که شکل میگیرد. آن دعای تو، آن خلاصه… بله. آن اولش است که بله. آن سوز تو پیک ماست که بعد هم آن دعای تو که زیر هر یارب تو لبیکهاست. آن «یا رب» که میگویی اصل لبیک است، نه آن چیزی که بعد از «یا رب» گفته میشود، او لبیک نیست. این هم خیلی جالب است که: «آن یکی الله میگفتی شبی / تا که شیرین میشد از ذکرش لبی گفت شیطان آخر ای بسیارگو / این همه الله را لبیک کو؟ مینیاید یک جواب از پیش تخت / چند الله میزنی با روی سخت؟ او شکسته دل شد و بنهاد سر / دید در خواب او خضر را در خضر گفت هین از ذکر چون واماندهای / چون پشیمانی از آن کش خواندهای؟ گفت لبیکم نمیآید جواب / زان همیترسم که باشم رد باب گفت آن الله تو لبیک ماست / و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست حیلهها و چارهجوییهای تو / جذب ما بود و گشاد این پای تو ترس و عشق تو کمند لطف ماست / زیر هر یا رب تو لبیکهاست جان جاهل زین دعا جز دور نیست / زانکه یا رب گفتنش دستور نیست» [یعنی] خدا آدم را میخواهد بپذیرد، مبتلایش میکند تا در حقیقت با ناله و سوز بخواندش. آن اجابتها نخود و کشمشاند. آنها نخود و کشمشاند که حالا چه اجابت بشود، چه در حقیقت چیزی را میخواسته به او بدهند. میگه آنجا برای او چرا نمیشود؟ برای او چرا این مشکلات پیش نمیآید، این ابتلا؟ چونکه جان او برای این در حقیقت ساخته نشده [است]. «بر دهان و بر دلش قفل است و بند / تا ننالد با خدا وقت گزند». همه جا میرود غیر از آنجا. بله. خب خیلی ممنون آقا. دست شما درد نکند. خیلی شعر زیبایی [بود].
این هم بعد میفرماید که «فَلَمَّا وَدَّعْتُهُ وَ نَهَضْتُ»، وقتی خداحافظی داشتم میکردم و بلند شدم، «رَمَى إِلَیَّ بِالْخَاتَمِ». حضرت انگشترشان را به من دادند. آنجا من چه میخواستم از حضرت؟ نقره میخواستم که بروم بدهم بسازند و نگینی بزنند و اینها. حضرت خود انگشترشان را به من داد. «فَقَالَ: أَرَدْتَ فِصّاً فَأَعْطَیْنَاکَ خَاتَماً، رَبِحْتَ الْفِصَّ وَ الْکِرَاءَ». [فرمودند]: «تو نقره میخواستی، ما به تو انگشتر دادیم. سود کردی!» میگوید: «یادت رفت، بهتر شد برایت یا بدتر؟ یادت رفت بگویی اما بهتر شد». یعنی حالا من میدهم، با کرمم میدهم. تو میخواستی، به اندازهات میخواستی. لذا انسان [وقتی] به درگاه الهی بار پیدا میکند، وقتی یادش برود، آنجا آن رابطه جذبش بکند، نگوید: «عجب! خلاصه اشتباهی کردم! این همه خلاصه حال و اینها، یادم رفت بخواهم». میگوید: «نه! اینجا اگر یادت رفت، سود کردی». گفتند هرچه میخواهید با همین بهانه بروید بخواهید، اسم هم ببرید، اما اگر یادتان رفت ضرر نکردید، واگذار کردید. چون برای این دعا رفتی. اینجا میگوید تو نقره میخواستی، من انگشتر به تو دادم که دو سود کردی؛ یکی اینکه این نگین هم دارد، قیمت نگین هم کم نیست، نگین که درست باشد. غیر از آنکه این، اجرت هم ندادی برای ساختن. نقره را باید میرفتی میدادی بسازند، نگین به آن بیندازند. تو یادت رفت، سود کردی اینجا. این هم یک قاعده است، در ضمن یک کار ساده [و] در بیان ساده استها، اما تازه این هم انگشتری است که دست امام بوده. دیگر اینهایش را حضرت نفرموده. آن انگشتری که در دست مبارک حضرت بوده، وقتی آدم دست بکند… ما یک انگشтер دستمان است، آقای بهاءالدینی مثلاً میگوییم یک سال دستش بوده. ما داده بودیم دست آقای بهاءالدینی، دیگر الان چهل سال است من دستم است. انگشترهای دیگرم عوض میشود ولی این تا حالا همینجور دستم است که یک سال دست آقای بهاءالدینی، آیتالله بهاءالدینی، بوده. به هر حال ببینید اگر کسی انگشتری دست امام بوده، برایش امام بدهد به او، چقدر این شیرین [است و] یادآور حال برای انسان ایجاد میکند.
خب، میفرماید که: «هَنِیئاً لَکَ یَا أَبَا هَاشِمٍ». خوش به حالت شد دیگر! تو خلاصه میخواستی فقط نقره بگیری. «هَنِیئاً لَکَ»، بر تو گوارا باد این در حقیقت انگشتری که به تو داده شد. معلوم میشود پشتش خیلی چیزهای دیگر هم هست. ولی این ابوهاشم معلوم است خیلی همچین راحت بوده با امام. دست به خواستنش خوب بوده. چند بار تا حالا در این روایات داشتیم. «فَقُلْتُ یَا سَیِّدِی أَشْهَدُ أَنَّکَ وَلِیُّ اللَّهِ وَ إِمَامِیَ الَّذِی أَدِینُ اللَّهَ بِطَاعَتِهِ». این هم خلاصه زبان شکرش بوده. «فَقَالَ غَفَرَ اللَّهُ لَکَ یَا أَبَا هَاشِمٍ». و حضرت هم [با] زبان مغفرت برایش دعا [کردند]. لذا انگشتر را گرفته، دعای برای مغفرتش هم شده [است]. دعای امام که مستجاب است. پس دیگر خوش به حالش، خوش به حالش چند برابر شده [است]. یادش رفت، چقدر برکت داشت! لذا اگر ما کاری انجام میدهیم، روز قیامت میپرسند که: «مَا لَکُمْ مِنَ الْحَسَنَاتِ؟». وقتی سیئات را در کفه ما قرار میدهند، آخرش [میپرسند]، میگویند این سیئاتت بود، «مَا لَکَ مِنَ الْحَسَنَاتِ؟» حسناتت کو؟ کسی که اینجا برای خدا انجام داده باشد، یادش نمیماند، یادداشت نمیکند پیش ذهنش. اگر پیش ذهنش یادداشت کرد که «من این کار را کردم، من آن کار را کردم»، ضرر کرده. چه ضرری! آنجا یادش میآید که میگوید خب حسنات همینهاست. میگویند خب این هم حسنات. اما این میگوید: «مَا لِی مِنَ الْحَسَنَاتِ؟ من چیزی از حسنات یادم نمیآید کرده باشم». بعد خدا میفرماید اگر تو یادت نمیآید، ما یادمان نرفته. یعنی تو انجام دادی و… چیست؟ «تو نیکی میکن و در دجله انداز / که ایزد در بیابانت دهد باز». تو صحرای محشر آنجا، آن وقت میگوید یکجا به [وسیله] ورق، خدای سبحان ورقه کوچکی را میآورد [و] در کفه حسنات میگذارد. بعد یک دفعه این کفه میرود پایین، سنگین میشود و آن کفه سیئات سبک میشوند. با این، به این میگویند برو بهشت. بعد بقیه سؤال میکنند وقتی این رفت: «خدایا این چه بود که یک دفعه در کفه حسناتش قرار گرفت [و] این همه تغییر و تحول ایجاد کرد، تبدل در وجود این شد؟» خدا میفرماید که این بدهکار بود، رفت بدهکاریاش را به یک کسی بدهد. چون بدهکار بود… نه دیگر دیر میشود. بدهکار بود، رفت بدهکاریاش را بدهد. همینقدر که وقتی رفت بدهکاریاش را به آن کسی که طلبکارش بود بدهد، [و آن طلبکار] از شیعیان امیرالمؤمنین بود، عرض کرد که خلاصه من با شوق آمدم بدهیام را بدهم چون تو شیعه و محب امیرالمؤمنینی. آن هم گفت چون تو هم محب امیرالمؤمنینی، من از بدهیام گذشتم و در حقیقت اگر چیز دیگری هم میخواهی، مال من برای تو هست. بعد آنجا دارد که [با این کار] گناهان هر دو ریخت. [استاد به روایتی با این مضمون اشاره میکنند که گناهانشان ریخت:] «حُطَّتْ بِهِمَا خَطَایَاهُمَا». که به عشق امیرالمؤمنین قدم برداشتند [و] یک کاری را [انجام دادند] که اعتقاد و ولایت را در عملشان چکار کردند؟ نهادینه کردند و اشباع کردند. که «حُطَّتْ بِهِمَا خَطَایَاهُمَا»، همه در حقیقت خطایا و گناهان دو طرف ریخت. خب اینجا میفرماید این هم یک کار چیزی بوده، انگشتر را گرفته، دعای برای مغفرتش شده که اگر یادمان برود، خدا یادش نمیرود. اگر ما ننوشتیم، چه کسی مینویسد؟ وقتی خدا نوشت، آن وقت وقتی [پاداش را] میآورد، خدا به اندازه ما میدهد یا به اندازه کرمش؟ چون او نوشته دیگر، با قلم خودش نوشته. قلم او قلم کریم است. لذا سود در این است که اگر کسی کاری انجام داد، یادش نمونه، هی در دلش دوره نکند در ذهنش که «ما خب الحمدلله موفق شدم بر این کار»، «آن هم الحمدلله…» هی در ذهن آدم خودش… «الحمدلله موفق شدم اینجور…». اگر اینجوری یادش رفت، این خلاصه خدا برایش مینویسد.### آگاهی امام (ع) از خطورات قلبی اصحاب
خب، در روایت بعدی (الکافی، طبعالاسلامیة، ج ۱، ص ۵۳۵، ح ۲۲) اسحاق قال: «حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ الْقَاسِمِ أَبُو الْهَاشِمِیِّ مَوْلَى عَبْدِ الصَّمَدِ بْنِ عَلِیٍّ بِالطَّالَقَانِ». میگوید این چه گفت؟ قال: «کُنْتُ أَدْخُلُ عَلَى أَبِی مُحَمَّدٍ (ع) فَأَشْکُو إِلَیْهِ». خدمت امام عسکری (علیه السلام) بودم، خیلی تشنهام شد، رویم نمیشد که از حضرت آب بخواهم. خیلی تشنهام بود. «فَأَجِلُّهُ أَنْ أَدْعُوَ بِالْمَاءِ». رویم نمیشد به حضرت بگویم: «آقا من… یک آب برای من بیار». همینقدر [که این] تقاضا در ذهنم آمد. ادب است دیگر. «فَأَجِلُّهُ أَنْ أَدْعُوَ بِالْمَاءِ». «فَیَقُولُ» همینجور که تشنگی در ذهن من آمد، «یَا غُلَامُ اسْقِهِ». حضرت خادمش را صدا زد [و فرمود]: «آب بیار». یعنی اینها که خطورات نفسانی درونی [است]، دارد میفرماید [که امام آگاه است]. خیلی هم شد روایاتش، یکی دو تا هم نبود. مال این است که امروز هم همینجور هست. یعنی اگر ما نگاهمان اینجور شد که خطوراتمان پیش اماممان کاملاً مکشوف است، آن وقت سعی میکنیم که خطورمان هم چه خطوری باشد؟ خطوری باشد که وقتی حضرت اجابتش میکند و میشنود و مییابد، به نفعمان باشد، حضرت ناراحت نشود، برای حضرت خوشحالکننده باشد. یعنی سعی بکنیم روی نظام خطوراتمان، اصلاً روی عالم خطوراتمان کار کنیم. عالم خطورات، خودش یک عالم است. عالم خطورات، عالم بیمعنایی نیست. «خدایا کاش که من مثلاً الان این کار را هم میتوانستم بکنم»، «کاش که این امکان را هم داشتم»، «خدایا کاش که برای من این مثلاً توفیق هم فراهم میشد». گاهی انسان میبینید یک اعمالی را وقت ندارد انجام بدهد، الان برایش مقدور نیست، اما خطورش ایجاد بشود که «خدا! کاش که میشد…». همین خطور، اجابت میآورد. «کاش که الان من میرسیدم خدمت امام، حالم جوری بود یک سلام عرض میکردم». «کاش که یک چیز خوبی که دستش میآید، کاش که الان من راه به امام داشتم، میبردم خدمت امام این را عرضه میکردم که امام اولین کسی باشد که از این [استفاده کند]». همین خطورات، عالم خطورات انسان را اصلاح میکند. عالم خطورات عالمی است برای خودش و اثر وجودی [دارد] که اینها دیده میشود و اجابت میشود. حالا اجابتش ممکن است به ظاهر در دنیا برای من دیده نشود، محقق شدنش را نبینم. اما اگر امامی که اینجور [است که] کسی آب میخواهد، اجابت میکند [و] میگوید: «این آب را برایش بیار»، اگر انگشتر میخواهد، نقره میخواهد، حضرت میگوید: «بیاورید برایش»، خودش میدهد، آن دیگری خلاصه چیز دیگری میخواست… موقع رفتن، بارها و بارها این عالم خطورات را در خطورات خوب به کار بگیریم.
خب، میگوید: «فَیَقُولُ یَا غُلَامُ اسْقِهِ وَ رُبَّمَا حَدَّثْتُ نَفْسِی بِالنُّهُوضِ». جلسه طول کشیده بود، میخواستم بلند شوم اما رویم نمیشد که به اصطلاح بلند شوم. «فَأُفَکِّرُ فِی ذَلِکَ»، داشتم فکر میکردم کی بلند شوم، چهجوری بلند شوم. میگوید همینجوری که در خطور نفسانیام بود، «فَیَقُولُ یَا غُلَامُ دَابَّتَهُ». حضرت [فرمود]: «ای غلام، مرکبش را آماده کن». چون اینها معمولاً میآمدند، به اصطلاح مرکبشان را میدادند [و] میبردند در اصطبل. «یَا غُلَامُ دَابَّتَهُ»، مرکبش را آماده کن، یعنی میخواهد برود، بدون اینکه این گفته باشد. اینها اگر واقعاً برای انسان باور بشود، [اگر] بگوییم ما میخواهیم بیاییم، [حضرت] بگوید: «یا غلام بیارش». ما دوست داریم خدمت برسیم، [حضرت] میگوید: «در را باز کن، بیاید تو». این روایات را اینجوری نگاه کنیم که دارد یک عالمی را برایمان باز میکند که عالم خطورات است؛ که این خطورات در محضر امام است و امام ما فعال است. امام زمان الان فعال است، نه اینکه قاعد باشد و نشسته. قائم است و ایستاده و فعال است حضرت.
تأثیر هیبت و عبادت امام بر شرورترین زندانبانان
لذا بعد، روایت بعدی [است]: «عَنْ عَلِیِّ بْنِ عَبْدِ الْغَفَّارِ قَالَ: دَخَلَ الْعَبَّاسِیُّونَ عَلَى صَالِحِ بْنِ وَصِیفٍ». صالح بن وصیف از آن به اصطلاح کارگزاران [و] گفتیم موالیان تُرکی در دربار عباسیان بودند که اینها را بعضیهایشان میپسندیدند، بعضیها قلع و قمعشان میکردند. چون در [دوران] خلیفه قبلی بودند، با اینها بد برخورد کرده بودند. وقتی این میآمد، آن قبلی [را کنار میزد]. میگوید صالح بن وصیف که از همین موالی ترکی بود که در دربار عباسیان بودند، [و] از امیران مهتدی عباسی بود و مالک اختیار او بود، حتی تمام به اصطلاح کارهای مهتدی دست این بود، به طوری که مهتدی اگر پول هم میخواست از این میگرفت؛ یعنی انقدر اختیاردارش بود، به طوری که گاهی میگفت: «نه، نمیشود به تو بدهم». یعنی انقدر خلاصه بر خلیفه حاکمیت داشت این صالح بن وصیف. «دَخَلَ الْعَبَّاسِیُّونَ عَلَى صَالِحِ بْنِ وَصِیفٍ وَ دَخَلَ صَالِحُ بْنُ عَلِیٍّ وَ غَیْرُهُ مِنْ الْمُنْحَرِفِینَ عَنْ هَذِهِ النَّاحِیَةِ»، و صالح بن علی و غیر او هم که از منحرفین «هذه الناحیة» یعنی از جانب ائمه، از آن نظام شیعه نبودند، اینها هم بر صالح بن وصیف داخل شدند، «عِنْدَمَا حَبَسَ أَبَا مُحَمَّدٍ (ع)». وقتی که امام عسکری در زندان بود. در [کتاب] ارشاد دارد، اینجا این را ندارد، در ارشاد دارد (الإرشاد فی معرفة حجج الله على العباد، ج ۲، ص ۳۳۳) میگوید وقتی وارد شدند «فَقَالُوا لَهُ: ضَیِّقْ عَلَیْهِ وَ لَا تُوَسِّعْ». گفتند به آن زندانبان که بر این امام عسکری سخت بگیر و هیچ گشایشی انجام نده. یعنی اینها که آمدند به آن زندانبان هم توصیه کردند که سختگیریاش را بیشتر بکند.
بعد اینجا دارد: «فَقَالَ لَهُمْ صَالِحٌ: وَ مَا أَصْنَعُ بِهِ وَ قَدْ وَکَّلْتُ بِهِ رَجُلَیْنِ مِنْ أَشَرِّ مَنْ قَدَرْتُ عَلَیْهِ؟» میگوید من، صالح بن وصیف [که از همین عباسیون بود] گفت: «ما با این امام عسکری چکار کنیم؟ با این چکار کنیم؟ ماندهایم در کارش!» میگوید من گشتم و از بدترین [و] شرورترین افراد، دو نفر را زندانبانش کردم. یک شب طول نکشید که اینها ساجد و عابد شدند. ببینید حالا. «فَقَدْ صَارَا مِنَ الْعِبَادَةِ وَ الصَّلَاةِ وَ الصِّیَامِ إِلَى أَمْرٍ عَظِیمٍ». یک دفعه اینها اصلاً عابد و زاهد و اهل نماز و روزه شدند؛ و عابد، نه فقط نماز و روزه عادی، [بلکه] به امر عظیمی [رسیدند]. انقدر رشد کردند. «فَقُلْتُ لَهُمَا: مَا فِیهِ؟» میگوید از این دو نفری که اینجوری بودند سؤال کردم: «مگر چه در او دیدید که یکهو اینجوری شدید، تغییر و تحول پیدا کردید؟» «فَقَالَا: مَا تَقُولُ فِی رَجُلٍ یَصُومُ النَّهَارَ وَ یَقُومُ اللَّیْلَ کُلَّهُ لَا یَتَکَلَّمُ وَ لَا یَتَشَاغَلُ؟» آن دو نفر شرور گفتند: «ما چه بگوییم درباره مردی که روزش را روزه است و تمام شبش را در قیام [به عبادت] است، تکلمی [با کسی] و شغلی ندارد که به غیر خدا باشد؟» «وَ إِذَا نَظَرْنَا إِلَیْهِ ارْتَعَدَتْ فَرَائِصُنَا». وقتی ما به او نگاه میکردیم، همه ارکان وجودمان به تزلزل میآمد.
حالا حساب کنید که اگر دو شرور امامشان را اینجوری نگاه بکنند، یکهو این تحول در وجودشان ایجاد بشود، چرا ما نگاه نمیکنیم؟ چرا نگاه نکنیم؟ نگاه آنجور نیستش که حضرت در معرض نباشد؛ ما نگاه نمیکنیم. این نگاهمان را اگر برگردانیم، وقتی داریم دعای سلامتی حضرت را میخوانیم، باور به اینکه داریم در محضرش میخوانیم، این نگاه میشود. وقتی انسان سلام میدهد، باور به اینکه در محضریم که «یَرَوْنَ مَقَامِی»، شما داری ما را میبینی، اگر این نگاه ایجاد بشود، آن موقع محضری خدا هم محقق میشود، یعنی آن هم برای انسان دیده میشود، منتها با همان دیدنی که به حقایق الایمان است. لذا میفرماید که «إِذَا نَظَرْنَا إِلَیْهِ ارْتَعَدَتْ فَرَائِصُنَا وَ یَدْخُلُنَا مَا لَا نَمْلِکُ مَعَهُ أَنْفُسَنَا». انقدر حال ما منقلب میشد [که] دیگر چیزی دست خودمان نبود. چیزی بر ما وارد میشد که دیگر اختیار دست خودمان نبود. «فَلَمَّا سَمِعُوا ذَلِکَ انْصَرَفُوا خَائِبِینَ». میگوید دیگر ناامید شدند که بتوانند سختگیری بکنند توسط افرادی که افرادی را بگذارند که حضرت اذیت بشود. از این ناامید شدند. سختگیریشان در غذا و اینها بودها، اما [از اینکه] افرادی را [بگذارند] که بتوانند اذیت و آزار [برسانند]، بیشتر از این ناامید شدند.
معجزهای به سبک حضرت مسیح (ع)
کرامت امام (ع) در فصد و شهادت عالمان نصرانی
روایت بیست و چهارم (الکافی، طبعالاسلامیة، ج ۱، ص ۵۳۵، ح ۲۴) میفرماید: «عَلِیُّ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ الْحُسَیْنِ…» تا میآید [به اینجا] که از بعضی فصّادهای عسکر از نصاری [نقل میکند]. این روایت را تند بخوانیم، یک خرده وقت گذشته است. میفرماید که حضرت یک فصّاد (رگزن) نصرانی را دعوت کردند. میگوید این روایت از او دارد نقل میشود که «أَنَّ أَبَا مُحَمَّدٍ (ع) بَعَثَ إِلَیَّ یَوْماً فِی وَقْتِ صَلَاةِ الظُّهْرِ». امام عسکری (ع) یک روزی در وقت نماز ظهر به سوی من کسی را فرستاد [و دعوتی فرستاد] که من بیایم. و آن موقع فصل فصد (رگزنی) نبود. «فَقَالَ: افْصُدْ هَذَا الْعِرْقَ». [فرمود]: «این رگ را بزن». «قَالَ وَ نَاوَلَنِی عِرْقاً لَمْ أَفْهَمْهُ مِنَ الْعُرُوقِ الَّتِی تُفْصَدُ». این رگ را هم نشان داد. من هرچه فکر کردم، دیدم این از آن رگهایی که فصد میکنند نیست، یک رگ دیگری است. «فَقُلْتُ فِی نَفْسِی مَا أَمْرَاجُ مَنْ أَفْصِدُهُ وَقْتَ الظُّهْرِ وَ لَیْسَ بِوَقْتِ الْفَصْدِ وَ ثَانِیَةً عِرْقٌ لَا أَفْهَمُهُ». [با خود گفتم] یک رگی که رگ فصد نیست، وقتی که وقت فصد نیست، حالا آمده [و] من را اینجوری [خواسته]. چه بگویم؟ «قَالَ لِی: انْتَظِرْ وَ کُنْ فِی الدَّارِ». وقتی که فصد کردم، به من گفت: «اینجا بمان، نرو». «فَلَمَّا أَمْسَى دَعَانِی وَ قَالَ لِی: سَرِّحْ». عصری که شد، مرا خواند و به من گفت: «آن جای خون را باز کن». «فَسَرَّحْتُهُ». من هم آن را باز کردم. «فَقَالَ لِی: أَمْسِکْ». دوباره [گفت] ببند. باز کردم، یک خرده خون آمد، دوباره بستم. «فَسَکَتَ». «قَالَ لِی: کُنْ فِی الدَّارِ». [گفت] باز هم باش. «فَلَمَّا کَانَ فِی نِصْفِ اللَّیْلِ أَرْسَلَ إِلَیَّ وَ قَالَ لِی: سَرِّحْ». نیمه شب که شد، [کسی را] فرستاد و به من گفت: «باز کن، روی آن را، آن به اصطلاح پانسمانش را باز کن». «فَعَجِبْتُ أَکْثَرَ مِنْ عَجَبِی الْأَوَّلِ وَ کَرِهْتُ أَنْ أَسْأَلَهُ». دیگر خیلی تعجبم بالا [رفت] که این نصف شب فصد باز کردن، این دوباره بستن… «قَالَ فَسَرَّحْتُ». [میگوید] باز کردم، «فَخَرَجَ دَمٌ أَبْیَضُ کَأَنَّهُ الْمِلْحُ». یک خون سفیدی آن موقع خارج شد که مثل نمک بود. «قَالَ لِی: احْبِسْ». [فرمود] ببندش، سفت سفت ببند. «قَالَ فَحَبَسْتُ». «قَالَ ثُمَّ قَالَ: کُنْ فِی الدَّارِ». [فرمود] باز هم بمان. «فَلَمَّا أَصْبَحْتُ أَمَرَ قَهْرَمَانَهُ أَنْ یُعْطِیَنِی ثَلَاثَةَ دَنَانِیرَ». صبح که شد، به قهرمانش (یعنی وکیل و سرکارگرش) امر کرد که به من سه دینار بدهد. سه دینار به من داد. حالا سه دینار چقدر میشود؟ یک شب آنجا بوده، سه دینار مطابق حالا بگویید پنجاه میلیون تومان مثلاً، به او اجرت داده حضرت. «فَأَخَذْتُهَا وَ خَرَجْتُ حَتَّى أَتَیْتُ ابْنَ بَخْتَیْشُوعَ النَّصْرَانِیَّ». رفتم پیش استادم که ابن بختیشوع نصرانی بود. «فَقَصَصْتُ عَلَیْهِ الْقِصَّةَ». گفتم این وقتش [نامناسب بود]، آن شب و اینور، آن خون سفیدی که آخر آمد… «فَقَالَ لِی: وَ اللَّهِ مَا أَفْهَمُ مَا تَقُولُ وَ لَا أَعْرِفُ شَیْئاً مِنْهُ وَ لَا قَرَأْتُهُ فِی کِتَابٍ». [گفت]: «من نمیدانم اینها را چه میگویی. [من] امروز کسی اعلم به کتب نصرانیه از فلان الفارسی نمیدانم. از او اعلمتر نیست که در فارس، در طرفهای استان فارس هم بوده، شیراز». «فَاخْرُجْ إِلَیْهِ».
«قَالَ فَاکْتَرَیْتُ زَوْرَقاً إِلَى الْبَصْرَةِ». چقدر علمدوست بودندها! برای اینکه بفهمد این چیست، میگوید من یک قایقی را در بصره کرایه کردم. «وَ أَتَیْتُ الْأَهْوَازَ وَ سِرْتُ إِلَى فَارِسَ إِلَى صَاحِبِی». رفتم [پیش] همان کسی که گفته بود. «فَأَخْبَرْتُهُ الْخَبَرَ. قَالَ: وَ قَالَ انْظُرْنِی أَیَّاماً». به من چند روزی مهلت بده. «فَتَرَکْتُهُ وَ أَتَیْتُهُ بَعْدَ أَیَّامٍ مُتَقَاضِیاً». که جوابم را بگیرم. «قَالَ فَقَالَ لِی: إِنَّ هَذَا الَّذِی تَصِفُهُ فَعَلَهُ الْمَسِیحُ فِی دَهْرِهِ مَرَّةً». ببینید، حضرت یک نصرانی را دعوت کرده، یک کاری کرده که عیسی (علیه السلام) یک بار در عمرش انجام داده. بعد هم این نصرانی رفته پیش استادهای نصرانیاش، آنها هم رفتن پیش استادترشان. همه اینها نصرانی [هستند]. بعد اینها برسند به آنجایی که چه باشد؟ ببینند [این شخص] یک کاری کرده که اینها الان نمیدانستند، با تفتحص و تحقیق و پژوهشهایشان پیدا کردند که عیسی (علیه السلام) یک بار در عمرش یک همچین کاری را [و] همچین چیزی شده [است]. یعنی یک کار چقدر عقبه دارد برای هدایت! چقدر! تازه این هم یک جهتش است. ما هنوز نتوانستیم از افعال حضرات بهرهمند باشیم، آن عقبهای مختلف هر فعل را بفهمیم. این مرتبهای که ما میفهمیم یک جهتش است. بیش از این، دلالتها در کار است که اگر انسان بگیرد، گاهی آشکار میشود که چه دلالتها و چه جهات دیگری در کار است.
انشاءالله خدای سبحان [بصیرت] بیشتری ایجاد بکند، دل ما را با آن مرام حضرات و با آن افعال حضرات آشناتر بگرداند، ما را با حضرات محرم بالاتری قرار بدهد، نظر حضرات را نسبت به ما… که آنها، مانعشان ما هستیم. [خدا] موانع وجود ما را بردارد تا حضرات نسبت به ما مهربانتر از آنچه که تا به حال بودند، انشاءالله بشوند. و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.