سلام علیکم و رحمت الله. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین والصلاة والسلام علی محمد و آله الطاهرین. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم والعنة الدائمة علی اعدائهم اجمعین الی یوم الدین.

در محضر کتاب شریف کافی، کتاب الحجه، باب ۱۲۴، روایت سوم هستیم. اجازه می‌گیریم از محضر امام عسکری (علیه السلام) در این بابی که به ایشان تعلق دارد و مرتبط با زندگی ایشان است، اجازه بدهند که ان‌شاءالله بهره‌مند باشیم از روایاتی که در این باب آمده [است].

پیشگویی‌های امام عسکری (علیه السلام) و اهمیت آن‌ها

نامه امام عسکری (علیه السلام) به اسحاق بن جعفر زبیریدر روایت سوم که نقل است از دوم، سوم را نخواندیم. روایت دوم، که در روایت دوم نقل از محمد بن اسماعیل بن ابراهیم بن موسی بن جعفر (علیهم السلام)، یعنی یکی از نوادگان امام کاظم (علیه السلام) است که [می‌گوید]: «[حضرت] امام عسکری (علیه السلام) (کَتَبَ ابومحمد) نامه‌ای به ابی القاسم اسحاق بن جعفر زبیری، حدود بیست روز قبل از مرگ معتز [عباسی] (قَبلَ مَوتِ المُعتَزِّ بِنَحوِ عِشرینَ یَوماً)، نوشتند که: «[ای اباالقاسم] ملازم خانه‌ات باش و از خانه‌ات تکان نخور (الزِم بَیتَکَ). یک آشوب‌هایی در راه است، فتنه‌هایی در کار است، مراقب باش در این فتنه‌ها داخل نشوی. (الزِم بَیتَکَ حَتّی یَحدُثَ الحادِثُ) تا آن حادثه پیش بیاید، تو را نبرد، تو قاطی نشوی. حواست باشد که فتنه به تو مربوط نمی‌شود.» (الکافی، طبع‌الاسلامیه، ج ۱، ص ۵۰۹، ح ۲). [ترجمه: محمد بن اسماعیل بن ابراهیم بن موسی بن جعفر (علیهم السلام) نقل می‌کند که امام حسن عسکری (علیه السلام) حدود بیست روز پیش از مرگ معتز عباسی، به ابوالقاسم اسحاق بن جعفر زبیری نامه‌ای نوشتند و فرمودند: «ملازم خانه‌ات باش تا آن حادثه رخ دهد.»]

فلما قُتِلَ بریحهُ، می‌گوید وقتی که بریحه، [که] یکی از دست‌اندرکاران آن دوران بود، وقتی به قتل رسید، که حالا این بریحه را بعضی سرگذشتش را ذکر کرده‌اند، دیگر حالا وقتش نیست، می‌گوید که: «کَتَبَ اِلَیهِ قَد حَدَثَ الحادِثُ» نامه نوشت به امام عسکری (علیه السلام) که آن حادثه اتفاق افتاد، یعنی تمام شد. حضرت بعد سؤال کرد: «فَما تَأمُرُنی؟» چه امر می‌کنید حالا [که] فتنه گذشت؟ «فَکَتَبَ (علیه السلام) لَیسَ هذا الحادِثَ» حضرت [فرمودند] این آن فتنه‌ای که [من] گفتم قبل [از] بیست روز، این نیست. چون حضرت هم نفرمود [که] سر بیست روز، فرمود قبل [از] بیست روز. این هم قبل [از] بیست روز این اتفاق افتاده بود. «لَیسَ هذا الحادِثَ» یعنی این آن حادثی که من گفتم نیست، «بَلِ الحادِثُ الآخَرُ، فَکَانَ اعتِزالُ مُعتَزٍّ ما کانَ». در این مدت، همین قبل [از] بیست روز، جریان معتز و خلع معتز از خلافت پیش آمد که خب آن موقع هر کدام از این‌ها هم [که] زیر و رو می‌شدند، جمعی را با خودشان چکار می‌کردند؟ فرو می‌بردند. یعنی انتصاباتی که مرتبط با این‌ها بودند، کسانی که با این‌ها ارتباطاتی داشتند، مبغوض بعدی قرار می‌گرفتند که خلع کرده بود این را. آن‌ها را هم با این چکار می‌کردند؟

خب، بعضی از شیعیان هم به مناسبت رتق و فتق امور به اصطلاح مردم، لازم بود که ارتباط داشته باشند. غیر از اینکه بعضی‌ها بودند که این‌ها ممکن بود خیلی هم از شیعیان نباشند، اما روابطشان با شیعیان حسنه بود، بد نبود. درست است؟ همین‌ها را هم حضرات حفظ می‌کردند. همین‌ها را هم حضرات چکار می‌کردند؟ حفظ می‌کردند در خطرات و وقایع، که از کار نیفتند به خاطر همان خدمتی که کرده بودند، گاهی این‌ها را حفظ می‌کردند. لذا خود این، غیر از این‌ها، گاهی حجتی بود برای این‌ها که اگر از زبان شیعه‌ای گاهی چیزی بیان می‌شد، یک جوری مقبول بود. ولی از زبان یک کسی که این‌جور مثلاً به شیعی بودن معروف نیست یا جزو مثلاً شیعیان خاص محسوب نمی‌شود و ارتباطات دیگری دارد، [وقتی مطلبی را] نقل می‌کرد، مثل روایاتی که تا حالا چند موردش را به تفصیل نقل کردیم و در محضرش بودیم، که اصلاً این‌ها کاری نداشتند با [ائمه]، اما همین باعث می‌شد که هدایت‌گری برای جمع زیادی [باشد]، حتی از نواصب بودند، از نواصب بودند، ولی بعضی چیزها را در هدایت‌گری برایشان پیش می‌آوردند که این اثرش این می‌شد که نقل این‌ها، حجیتش برای کسانی که شیعه نبودند بیشتر بود. چون اگر از شیعیان می‌شنیدند می‌گفتند این [به خاطر] چیست؟ تأسف به محبتشان به اهل بیت است که این‌جور نقل می‌کنند. اما دیگران که نقل می‌کنند، که با بغض اهل بیت حتی این‌ها را نقل می‌کنند، هدایت‌گری‌اش برای جمع زیادی بیشتر است که حالا خب این هم یکی از مباحثی است که در این روایت شریف مورد نظر است.

پیشگویی قتل ابن محمد بن داوود

در روایت بعدی که روایت و دنباله این روایت [است]، «و عَنهُ» از همین محمد بن اسماعیل بن ابراهیم بن موسی بن جعفر (علیهم السلام) نقل است که قال: «کَتَبَ (علیه السلام) اِلی رَجُلٍ آخَرَ: یُقتَلُ ابنُ مُحَمَّدِ بنِ داوودَ [الـ]عَبدِیُّ قَبلَ قَتلِهِ بِعَشَرَةِ اَیّامٍ». (الکافی، طبع‌الاسلامیه، ج ۱، ص ۵۱۰، ح ۲، بخش دوم). [ترجمه: و از او (محمد بن اسماعیل) نقل شده است که گفت: امام (علیه السلام) به مرد دیگری ده روز پیش از کشته شدن ابن محمد بن داوود عبدی، نوشتند: «ابن محمد بن داوود عبدی کشته خواهد شد.»] پیش‌بینی‌اش را حضرت برای این کردند که این خلاصه چه هست؟ به قتل خواهد رسید. ده روز بعدش این واقع شد. یعنی این کلمات حضرت فقط برای این نبوده که پیشگویی کنند، پیشگویی برای پیشگویی نبوده، پیشگویی برای هدایت‌گری بوده. یعنی در جهتی استفاده می‌کردند که این هدایت‌گری در آن باشد. که یک به اصطلاح قدر و ارزش حضرات در وقایع [معلوم شود]. برای ما الان پیش‌بینی قتل یک نفر است، اما در آن واقعه‌ای که این اتفاق افتاده، این قتل گاهی مثلاً یک دفعه یک تغییر اساسی ایجاد می‌کرد، در خاطرها می‌ماند این مسئله که یک کسی قبلش این را می‌دانست.

ما چون الان قتل این، حتی یک معتز رفت مثلاً، این آمد، او رفت، برای ما قتل یک نفر و رفتن یک خلیفه است و [آمدن] یک خلیفه. اما آن کسانی که در آن دوران زندگی [می‌کردند]، همون‌جوری که قبلاً هم در روایات داشتیم، گاهی یک خلیفه‌ای مثلاً به شدت در مقابل شیعیان و اهل بیتی‌ها و یک دسته‌ای موضع شدید داشت، به طوری که روایت داشت حتی این‌جور بود که شیعیان در خانه، خانم‌هایشان چندتایشان یک لباس برای نماز داشتند که به نوبت نماز می‌خواندند. انقدر تحت حذف قرار داشتند. که بعدی که آمد، چون مخالف قبلی بود در همه چیز، حتی در این [مورد] هم، با اینکه با شیعیان میانه‌اش خوب نبود، به مخالفت با او، دست شیعیان را باز گذاشت. هـ هـ هـ هـ هدایت داد. می‌خواهم بگویم برای ما رفتن و آمدن یک نفر است، خیلی برایمان سرد مزاجش، این رفت و آمد چیزی نیست. اما این وقایع در جای خودش، در آن وقت خودش، گاهی پیش‌بینی این، مثلی که مثلاً الان به ما بگویند که کسی پیش‌بینی بکند که مثلاً این نتانیاهو چه می‌شود. مثلاً بگویند تا بیست روز دیگر هر جوری هست خودش و لشکرش و نمی‌دانم تمام مؤیداتش، این‌ها خسف می‌شوند در زمین، می‌میرند مثلاً. چقدر برای ما و مردم غزه و محور مقاومت این چیست؟ گشایش است، تفاوت است. تا اینکه در تاریخ بخوانیم که این مرد و تمام آن کارهای این مرد و بعدی مثلاً یک جور دیگر [شد]، یا اصلاً نه، نسل صهیونیست‌ها ان‌شاءالله منقرض شد. عیب ندارد. یا بگویند مثلاً در اوج قلدری‌اش مثلاً فلان [شخص]، یک دفعه [مرگش را ببینند]. این‌جوری دیدن، مزاج را گرم می‌کند و اثر را بیشتر می‌کند. لذا این پیش‌بینی‌ها را در این نگاه ببینید. با مزاج سردش نگاه نکنید که یک یخی، یک واقعه بی‌ربط به ماست. نه. این‌ها در سرگذشت آن زمان و هدایت‌گری‌اش خیلی مؤثر بوده [است]. رفت و آمد این‌ها و پیش‌بینی این، اصلاً دل‌ها را از این رو به آن رو می‌کرده [است].

یا اینجا همین‌جور که بیان شد که این «قَبلَ قَتلِهِ بِعَشَرَةِ اَیّامٍ، فَلَمّا کانَ [الیَومُ] العاشِرُ قُتِلَ». این ابن محمد بن داوود هم حالا من نمی‌دانم که سرگذشتش را نگاه کردم یا نکردم، که از دشمنان سرسخت امیرمؤمنان و از ناصبی‌ها بوده [است] که این هم خلاصه همین، این محو [شدن] که این‌جور یک دفعه [اتفاق می‌افتاد]، برای شیعیان یک چیزی می‌شده. این‌ها حاکمیت هم داشتند. از طعنه و فشارهای حاکمیت، وقتی یکی‌شان این‌جوری از دنیا می‌رفت، یک دفعه گشایشی و یک تفریح همی برای مؤمنان می‌شده. لذا این جور پیش‌بینی‌ها را این‌جوری ببینیم.

کرامت امام عسکری (علیه السلام) در برآوردن حاجات

مراجعه نوادگان امام کاظم (علیه السلام) به امام عسکری (علیه السلام) برای رفع نیاز

در روایت سوم، باز همین محمد، این محمد بن [اسماعیل] آنجا بود. محمد بن اسماعیل بن ابراهیم بن موسی بن [جعفر]. اینجا دارد محمد بن علی بن ابراهیم بن موسی بن جعفر (علیهم السلام)، یعنی تفاوتشان در خلاصه عمو، پسرعموهای همدیگر می‌شوند. محمد بن علی [نقل می‌کند از] محمد بن اسماعیل بن ابراهیم [که] گفت: «زَارَنا اَبی» [احتمالاً تصحیح: محمد بن علی بن ابراهیم از پدرش علی بن ابراهیم نقل می‌کند]، می‌گوید فشار به ما خیلی زیاد شده بود از جهت اقتصادی و [فقر] (ضِیقاً) ، دیگر زندگی برایمان سخت شده بود. «فَقالَ لِی اَبِی» پدرم گفت: «امضِ بِنا حَتّی نَصیرَ اِلَی هَذا الرَّجُلِ» یعنی ابا محمد، برویم سراغ به اصطلاح امام عسکری (علیه السلام). «فَاِنَّهُ» با اینکه این‌ها هم از اولاد امام کاظم (علیه السلام) بودند، اما بین اولادهای حضرات معصومین در زمان‌های مختلف گاهی نزاع‌هایی، مشکلاتی بود که همدیگر را بعضی‌هایشان برنمی‌تافتند، ارتباط نداشتند. حتی ارتباطات گاهی چه بود؟ نه فقط نبود، گاهی معاندانه هم بود. این‌جوری بود که این‌ها، این حالا معاند نبودند با هم، اما ارتباطی هم نداشتند. «فَقَد وُصِفَ عَنهُ سَخاءٌ» می‌گویند آدم سخاوتمندی است. «فَقُلتُ» پسر می‌گوید به پدر [پرسیدم]: «تَعرِفُهُ؟» می‌شناسی‌اش؟ «فَقالَ: ما اَعرِفُهُ» نه. یعنی با اینکه این هم خلاصه نوه نتیجه امام کاظم (علیه السلام) است، با امام هادی که شاید در یک رده باشند از جهت نتیجه بودن، می‌گوید همدیگر را نمی‌شناسی؟ بله، با امام حسن عسکری (علیه السلام). گفتم امام هادی، امام، امام حسن عسکری (علیه السلام). «ما وَ لا رَأیتُهُ قَطُّ» تا حالا هم ندیدمش. حتی گاهی شهرهایشان هم جدا نبوده ها! «فَاِنَّهُ قَد» هرچند امام عسکری (علیه السلام) بعد از آنکه امام شدند و حتی قبل از امامتشان به سرّ من رأی رفتند و آنجا اجازه خروج نداشتند از آنجا. «فَقَد وُصِفَ… فَقالَ: تَعرِفُهُ؟ فَقالَ: ما اَعرِفُهُ وَ لا رَأیتُهُ قَطُّ». (الکافی، طبع‌الاسلامیه، ج ۱، ص ۵۱۰، ح ۳). [ترجمه: محمد بن علی از پدرش علی بن ابراهیم بن موسی بن جعفر (علیهم السلام) نقل می‌کند که پدرم به من گفت: فقر و تنگدستی بر ما بسیار فشار آورده است. پدرم گفت: با ما بیا تا نزد این مرد (امام عسکری علیه السلام) برویم، زیرا سخاوت او را توصیف کرده‌اند. گفتم: او را می‌شناسی؟ گفت: نه او را می‌شناسم و نه هرگز او را دیده‌ام.]

آگاهی امام (علیه السلام) از نیازهای درونی

وقتی داشتیم می‌رفتیم، پدرم به اصطلاح در همان راه رفتنی که می‌رفتیم، ما این را گفت: «ما اَحوَجَنا اَن یَأمُرَ لَنا بِخَمسِمِائَةِ دِرهَمٍ، مِائَتَی دِرهَمٍ لِلکِسوَۀِ وَ مِائَتَی دِرهَمٍ لِلدَّینِ وَ مِائَۀٍ لِلنَّفَقَۀِ». می‌گوید پدرم این‌جوری گفت: کاش که داریم می‌رویم یک پانصد درهمی به ما بدهد، دویست تایش را بگذاریم برای به اصطلاح پوشاکمان، دویست تایش را بگذاریم برای بدهی‌هایمان، صد تایش هم برای خرجمان. یک پانصد تایی به ما بدهد خیلی خوب است. با خودش، با بچه‌اش داشته این‌ها را می‌گفته که اگر داریم می‌رویم حالا این پانصد تا را بدهد خیلی خوب است. «فَقُلتُ» پسر می‌گوید من هم گفتم، حالا که پدر این‌ها را می‌گوید، من هم «فَقُلتُ فی نَفسِی: لَیتَهُ اَمَرَ لِی بِثَلاثِمِائَةِ دِرهَمٍ» به من هم کاش که سیصد تا بدهد، سیصد درهم. «اَشتَرِی بِها حِماراً» یک چهارپایی بخرم، مرکبی بخرم. حالا می‌گوید یک پرایدی بخرم، یک بالاخره حماری بخرم، یک پرایدی بخرم که سوارش بشوم. و توهین به پرایددارها نمی‌خواهیم بکنیم ها! می‌خواهیم بگوییم این الان پایین‌ترین بالاخره مرکب الان این حساب می‌شود. «وَ مِائَةٌ لِلنَّفَقَةِ» یک صد تا هم بدهد برای بالاخره خرجی‌مان «وَ مِائَةٌ لِلکِسوَۀِ» صد تا هم بدهد خلاصه برای پوشاک، «فَاَخرُجُ اِلَی الجَبَلِ» با این مرکبی که بگیرم و این خرجی که پیدا می‌کنم و لباسی که می‌خرم، مثل اینکه حالا لباسش هم برای کوه می‌خواسته برود، نه کوه برود صفا کند، برود زندگی‌اش را آنجا برای آنجا قرار بدهد و این‌ها، بالاخره مناسب آنجا [باشد]، «فَاَخرُجُ اِلَی الجَبَلِ» با این بروم به کوه. «قالَ» این کوه که می‌گویند یعنی استقامتم را در کوهستان قرار بدهم که گفتند کوهستان طرف‌های فاصله همدان و اطرافش [بوده است]. یعنی می‌خواسته برود، بعد در روایت دیگری دارد که با آن طرف‌ها [زندگی کند].

«قالَ: فَلَمّا وافَینا، خَرَجَ اِلَینا غُلامُهُ» وقتی رسیدیم دم در خانه حضرت، غلام حضرت آمد «فَقالَ: یَدخُلُ عَلِیُّ بنُ اِبراهیمَ وَ مُحَمَّدٌ ابنُهُ». به اسم، غلامش ما را صدا زد قبل از اینکه ما معرفی بکنیم خودمان را، غلامش [گفت] این دو تا وارد بشوند. «فَلَمّا دَخَلنا عَلَیهِ وَ سَلَّمنا، قالَ لِاَبِی: یا عَلِیُّ» خود به اصطلاح امام به پدرم خطاب کرد که: «یا عَلِیُّ، ما خَلَّفَکَ عَنّا اِلَی هَذا الوَقتِ؟» چرا تا حالا پیش ما نیامدی؟ اول خلاصه حضرت گله‌مند [شدند] باهاش، این است که ما زودتر از این‌ها منتظرت بودیم، دوست داشتیم بیایی با ما رفت و آمد داشته باشی. «ما خَلَّفَکَ عَنّا اِلَی هَذا الوَقتِ؟» چرا تا کنون پیش ما نیامدی؟ «فَقالَ: یا سَیِّدِی، اِستَحیَیتُ اَن اَلقاکَ عَلی هَذِهِ الحالِ». من خلاصه خجالت می‌کشیدم با این فقر و این وضع بیایم پیش شما. معلوم می‌شود که دلش چیزی نبوده، مخالفتی در آن نداشته. چون بعضی‌ها داشتند که خواندیم در روایات هم. نه، این خلاصه رفت و آمدی نداشته، حالا شنیده که سخت شده زندگی خودش و آن [طرف هم] شنیده که حضرت هم سخاوتمند است، آمده [است]. «اِستَحیَیتُ [مِنکَ أن ألقاکَ عَلی] هَذِهِ الحالِ». این هم برای ما هم [درس است] خلاصه، که آدم یک موقع بار گناهی به دوشش است، خجالت می‌کشد در خانه حضرات این‌جوری برود. [زیرا] قبلاً گاهی به اصطلاح از ضیق زندگی، از باب گناه انسان خجالت می‌ک셔د که خدمت حضرت برسد. می‌گوید بلکه یک وقتی حالم بهتر [شد] بروم. گاهی این هم خودش حیله شیطان است که انسان همین‌طور وقتی که این‌جور هم هست برود. ارتباط با آن‌ها انسان را از گناه می‌تواند نجات بدهد. درست است؟ به ما فرمودند غیر طاهر وارد نشوید، اما غیر طاهر بودن، کدام یک از ما می‌توانیم عصمت داشته باشیم که بخواهیم در وقت عصمت وارد بشویم؟ بالاخره آلودگی همه به نحوی، مراتب [مختلف آن] ممکن است دامن‌گیر انسان شده باشد. این‌ها را با این نگاه گاهاً، گاهی ببینیم که حضرت می‌فرماید وقتی برویم آن موقع، می‌گوید زودتر از این منتظرت بودم، چرا زودتر نیامدی؟ چرا هر سختی برایت پیش می‌آمد نیامدی؟ همان وقت می‌آمدی. طول دادی چرا؟ حالا آمدی. «ما خَلَّفَکَ عَنّا اِلَی هَذا الوَقتِ؟» چه باعث شده که این همه طول بدهی الان بیایی، دیر بیایی؟ «قالَ: یا سَیِّدِی، اِستَحیَیتُ [مِنکَ أن ألقاکَ عَلی] ما [أنا فیهِ مِنَ الحالِ]». اگر بگوییم استحییت [یعنی] در این حالی که بودم رویم نمی‌شد بیایم.

برآورده شدن حاجات و توصیه امام (علیه السلام)

«فَلَمّا خَرَجنا مِن عِندِهِ» حال و احوال را کردیم و تمام شد و بلند شدیم بیاییم بیرون. آمدیم بیرون، «خَرَجنا مِن عِندِهِ» از آنجا آمدیم بیرون. غلامش، حالا معلوم می‌شود که از اتاق آمدند بیرون، در حیاط هستند مثلاً. مثلاً اینجا ندارد در حیاط هستند، اما «مِن عِندِهِ» خارج شدیم، یعنی حضرت آنجا بود، ما خارج شدیم از اتاق آمدیم بیرون. حالا در حیاط رسیدند، «جاءَنا غُلامُهُ، فَناوَلَ اَبِی صُرَّةً» یک کیسه‌ای را داد به پدرم «فَقالَ: هَذِهِ خَمسُمِائَةِ دِرهَمٍ» این پانصد درهم در آن است. ما گاهی وقتی که می‌رویم درگاه حضرات توسل پیدا می‌کنیم، حد می‌زنیم. حد که می‌زنیم، ما حد زدیم. عطای آن‌ها مطابق وجودشان است، اما ما حد بزنیم، بالاخره ما اندازه معلوم کردیم. درست است؟ لذا این پانصد درهم خواست، [پانصد] درهم را بهش دادند. اگر می‌گفت هزار درهم، هزار درهم بهش می‌دادند. اما این هم حالا ضروریاتش را خواسته [است]. ما هم نمی‌گوییم در دنیا زیاد بخواهیم، اما در کمالات حد نزنیم. در کمالات حد نزنیم. حالا این‌ها را به عنوان اجابت داشته باشید که می‌فرماید که این کیسه پانصد درهم است، همون جوری که خودش به پسرش گفته بود، بدون اینکه گفته باشند: «مِائَتانِ لِلکِسوَۀِ وَ مِائَتانِ لِلدَّینِ وَ مِائَةٌ لِلنَّفَقَۀِ». «وَ اَعطانِی صُرَّةً» یک کیسه‌ای هم به من داد «فَقالَ: هَذِهِ ثَلاثُمِائَةِ دِرهَمٍ، فَاجعَل مِائَةً فی ثَمَنِ حِمارٍ» این را با آن یک پراید بخر، «وَ مِائَةٌ لِلکِسوَۀِ» یک صد تایش هم لباس بخر، منتها نه لباس برند بخری گران باشد ها! صد تایش هم برای کسوه و پوشاکتان، «وَ مِائَةٌ لِلنَّفَقَۀِ» آن هم خرجی‌تان. «وَ لا تَخرُج اِلَی الجَبَلِ». گفته بود که پیش خودش که این‌ها را بگیرم بروم کوهستان آنجا زندگی بکنم. حضرت این قید که «لا [تَخرُج]» نه، نرو آنجا را، نرو. آن یکی، آن تازه به پدرش هم این را نگفته بود، این را در درون خودش با خودش زمزمه کرده بود. ما زمزمه‌هایمان را حضرات می‌شنوند، مراقب باشیم، جواب می‌دهند. این‌ها را با این نگاه، این‌ها را این‌جوری ببینیم که آنی که می‌گوییم، می‌شنوند. آنی که در حقیقت زمزمه می‌کنیم و نجوای درون خودمان است، می‌شنوند.اجابت‌ها خیلی‌اش، ما ربطش را نمی‌فهمیم. چیزهایی که می‌شود، چه ربطی به آن‌هایی که به اصطلاح ما خواستیم دارد؟ نفهمیدیم. چون خواسته‌هایمان را گاهی خواستن نبوده، ما گفتیم مثلاً کاش که یک پولی جور می‌شد مثلاً این کار را می‌کردم مثلاً. می‌شنوند. کاش که یک همچین بابی باز می‌شد، یک همچین کاری را می‌کردم. می‌شنوند. اگر انسان با نگاه توجه که امامش می‌شنود، این با این راه را داشته باشد، آن موقع اجابت‌ها را هم می‌بیند. و آن اجابت‌ها خیلی‌اش محقق می‌شود، همه‌اش محقق می‌شود. خیلی‌اش در همان جوری که ما می‌خواهیم. گاهی هم ممکن است بگوید: «لا تَخرُج اِلَی الجَبَلِ» نه. یعنی نمی‌دهند برای اینکه ما به کوه نرویم، کوهستان. برای جواب این، برای جواب این آن‌وقت، ولی اجابت نمی‌بینیم. دقت کردید؟ چه می‌بینیم؟ می‌گوییم دعای ما، حرف ما را نشنیدند. نه، گاهی آن صلاح نیست برای این شخص آن کار. می‌گوید خلاصه حضرت فرمود: «لا تَخرُج اِلَی الجَبَلِ» کوه را نرو، کوهستان را برای زندگی نرو. «وَ صِر اِلَی سُوراءَ» برو آنجا زندگی بکن. حالا «سُوراءَ» را نوشته‌اند که این تلفظش می‌شود «بشرا» و «طبّا». [این منطقه] موضعی در عراق از عرض بابل است که آنجاست، در عراق است، در خلاصه آن شهر [یا] استان بابل عراق است که آنجا می‌گوید که: «فَصارَ اِلَی سُوراءَ» من رفتم آنجا «وَ تَزَوَّجَ بِها امرَأَةً» رفت آنجا و ازدواج کرد با یک خانمی. «فَدَخَلَ عَلَیهِ الیَومَ اَلفُ دینارٍ». الان همین آقایی که گرفتار نفقه بود، رفته آنجا، دخلش، یعنی ورودی‌هایش هزار دینار است. هزار دینار خلاصه یعنی چقدر؟ یعنی ده هزار درهم. به قول آقا یعنی صد تا گوسفند، این ملاک [را] بگیریم، صد، یعنی صد گوسفند. صد گوسفند الان می‌شود چند میلیون تومان؟ ضربدر چهارده میلیون بکنید می‌شود چقدر؟ چهارده میلیارد دخلش، این ورودی‌اش است، چهارده میلیارد. یعنی تقریباً بنز کارگرها. قریباً من [از] کارگر داریم، همین را می‌گوییم که بله، کارگرهایی که منتها خلاصه چه هستند؟ کارگرهایی که بالاخره، نه از این کارگرهای ما. حالا کارگر دنیا هم بیچاره، همان هم خلاصه بله، نجومی‌بگیرهای بیچاره، نجومی‌گرهای بیچاره.

بعد می‌فرماید: «وَ دَخلُهُ الیَومَ اَلفٌ، وَ مَعَ هَذا یَقُولُ بِالوَقفِ». این هم خلاصه، «وَ هَذا یَقُولُ بِالوَقفِ» یعنی از واقفیون است این شخص. با همه کراماتی که از امام دیده، ولی با این حال [از] واقفیون بر امام کاظم (علیه السلام) [است که معتقدند ایشان زنده هستند]. از نسل امام کاظم‌اند، فرزندان [امام کاظم (علیه السلام) نزد امام بعدی] نمی‌رفتند. علتش را اینجا بیان کرد چرا نمی‌رفتند. با اینکه احترام هم قائل بودند، اما امام [بعدی را به امامت] نمی‌شناختند، بلکه چه بودند؟ به عنوان یکی از نسل بنی‌هاشم، آدم خوب صالحی است، حالا هم سخاوتمند است، رفتند پیشش چون گرفتارند و او سخاوتمند است. رفتند و حضرت هم برای آن‌ها گشایش ایجاد کرده، اما خلاصه این‌ها قائل به وقف [هستند] که بعد [از] امام کاظم (علیه السلام)، حضرت [امام کاظم (علیه السلام)] زنده است و به اصطلاح امامِ خودش است. خب این هم، این‌ها خیلی، اگر یک کسی حالا شیعه باشد، محب باشد، چه‌جوری باهاش برخورد می‌کنند؟ این‌ها آن‌جورین ولی انقدر دستشان را گرفتند.

«فَقالَ مُحَمَّدُ بنُ [عَلِیِّ بنِ] اِبراهیمَ: فَقُلتُ لَهُ: وَیحَکَ! أتُریدُ اَمراً اَبَینَ مِن هَذا؟» می‌گوید بهش گفتم که: «وَیحَکَ! أتُریدُ اَمراً اَبَینَ مِن هَذا؟» از این روشن‌تر می‌خواستی دیگر برایت حجت را روشن بکند؟ «قالَ فَقالَ: هَذا اَمرٌ قَد جَرَیْنا عَلَیهِ». ما دیگر این را عادت کردیم بهش که واقفی باشیم. پدر و جدمان همه واقفی بودند. «جَرَیْنا عَلَیهِ، قَد جَرَیْنا عَلَیهِ». این بر ما جاری شده، مثل اینکه قضا و قدر خدا بر ما این است، دیگر در فکر تغییرش نیستیم. که این در قرآن هم بارها آمده که ما آباءمان را بر این یافتیم. این خودش از آن چه هست؟ جهل‌های شدید است.

کرامت امام عسکری (علیه السلام) در رام کردن اسب سرکش

در روایت چهارم، که باز اینجا دارد که علی بن محمد از ابی [خود]، علی محمد بن علی بن ابراهیم [نقل می‌کند]، که حالا بحث در این است که این محمد بن علی بن ابراهیم، خلاصه آن روایت محمد بن ابراهیم [در روایت قبل که مربوط به محمد بن اسماعیل بن ابراهیم بود]، روایت قبل که الان خواندیم نیست، این کسی دیگری است. «قالَ: حَدَّثَنِی اَحمَدُ بنُ الحارِثِ القَزوینِیُّ قالَ: کُنتُ [مَعَ] اَبِی بِسُرَّ مَن رَأی». من با پدرم خلاصه در سرّ من رأی بودیم. «وَ کانَ اَبِی یَتَوَلّی ضَیعَةً لِاَبِی مُحَمَّدٍ (علیه السلام) فِی مَربِطِ اَبِی مُحَمَّدٍ (علیه السلام)». [تصحیح بر اساس متن کافی: وَ کَانَ أَبِی یَتَوَلَّی الدَّوَابَّ فِی مَرْبِطِ أَبِی مُحَمَّدٍ ع وَ کَانَ الْمُسْتَعِینُ…] می‌گوید ما با پدرم به سرّ من رأی بودیم، پدر من هم اصطبل‌دار حضرت بود. «یَتَوَلّی [الدَّوَابَّ]» یعنی دامپزشک بود، دامپزشکی بود که «فِی مَربِطِ اَبِی مُحَمَّدٍ» در اصطبل حضرت دامپزشکش بود، تیمار به اصطلاح چه [چیزی] را می‌کرد؟ مراکب، مرکب‌های حضرت را [تیمار] می‌کرد. (الکافی، طبع‌الاسلامیه، ج ۱، ص ۵۱۲، ح ۴). [ترجمه: احمد بن حارث قزوینی گفت: من با پدرم در سامرا بودم و پدرم مسئولیت دواب (چهارپایان) را در اصطبل امام حسن عسکری (علیه السلام) بر عهده داشت.]

و کان، حالا امروزی‌ها می‌گویند ماشین‌هایشان مکانیک دارد، آنجا خلاصه چه داشته؟ دامپزشک داشته آن زمان. «کانَ عِندَ المُستَعینِ بَغلٌ» مستعین، از خلفای عباسی، یک به اصطلاح مرکبی داشت که استر یا اسبی داشت که، «لَم یَرَ مِثلَهُ حُسناً وَ کِبراً» [در متن کافی: بَغْلَةٌ لَمْ یُرَ مِثْلُهَا حُسْناً وَ تَمَاماً] که اسب بوده در اینجا. از بس زیبا بود و از بس خلاصه، چون اسب تکبر در اسب هست اصلاً، این «کِبر» یعنی آن تکبر در حقیقت حیوانی که با تکبر در حقیقت برخورد می‌کند. حالا «کِبر» فقط بزرگی فقط ظاهری نیست، آن «کِبر» هم یک حالت چه هست؟ آن تکبر اسب است که «وَ کانَ یَمنَعُ ظَهرَهُ وَ لِجامَهُ وَ سَرجَهُ» نمی‌گذاشت کسی این را لجام بهش بزند، به اصطلاح زین رویش بگذارد و نزدیکش بشود و سوارش بشود. «وَ کانَ [قَد] جَمَعَ عَلَیهِ الرُّوّاضَ» همه این‌هایی که رام می‌کنند را جمع کرده بودند، هیچ [کس] حریفش [نشد]. «فَلَم یُمکِنَهُم حیلَةٌ فِی رُکوبِهِ» نتوانسته بودند [رامش کنند]. «قالَ فَقالَ لَهُ بَعضُهُم: یا اَمیرَالمُؤمِنینَ، تَبعَثُ اِلَی الحَسَنِ بنِ الرِّضا؟» ابن الرضا این‌ها را می‌شناختند، حسن بن رضا یعنی به اصطلاح امام عسکری (علیه السلام) که از نوادگان امام رضا (علیه السلام) است. «حَتّی یَجیءَ، فَاِمّا اَن یَركَبَهُ وَ اِمّا اَن یَقتُلَهُ، فَتَستَریحَ مِنهُ». آخر اینکه به درد نمی‌خورد این‌جوری. بگذار او بیاید، اگر توانست در حقیقت این را رام کند، [که هیچ]، اگر نتوانست اقلاً می‌کشیمش. «قالَ: فَبَعَثَ اِلَی اَبِی مُحَمَّدٍ (علیه السلام) وَ مَضی مَعَهُ اَبِی». این پسر می‌گوید پدرم با امام عسکری (علیه السلام)، که اصطبل‌دار و آن به اصطلاح چه اسمش؟ دامپزشک حضرت بود، همراه پدرم رفت. «فَلَمّا دَخَلَ اَبُو مُحَمَّدٍ الدّارَ» امام عسکری (علیه السلام) وارد خانه مستعین شد، «کُنتُ مَعَهُ، فَنَظَرَ اَبُو مُحَمَّدٍ اِلَی البَغلِ واقِفاً فِی صَحنِ الدّارِ». این مرکب را وسط همان خانه عمداً آنجا بسته بودند، چون می‌خواستند بیاید برای همین دیگر. «فَدَنا مِنهُ» حضرت اول رفت سراغش، «فَوَضَعَ یَدَهُ عَلی کَفَلِهِ» که این را در حقیقت به اصطلاح نوازشش کرد، «حَتّی [سالَ العَرَقُ مِنهُ]» این اسب خلاصه انقدر خلاصه چه بود؟ عرق‌ریزان بود، یعنی «سالَ العَرَقُ».

«ثُمَّ صارَ» حضرت بدون [اینکه کاری کند] رفت سراغ مستعین. «فَسَلَّمَ عَلَیهِ، فَرَحَّبَ بِهِ وَ قَرَّبَهُ». مستعین هم خوش‌آمد گفت، او را نزدیک خودش نشاند. «فَقالَ: یا اَبا مُحَمَّدٍ، اَلجِم هَذَا البَغلَ». این بغل را لجام بزن، افسار بزن. «فَقالَ اَبُو مُحَمَّدٍ (علیه السلام) لِاَبِی: اَلجِمهُ یا غُلامُ». به پدرم گفتش که این را لجام بزن، چون مرکب‌دارش بود. «فَقالَ المُستَعینُ: اَلجِمهُ اَنتَ». خود شما این کار را بکنید. «فَوَضَعَ طَیلَسانَهُ» حضرت عبا را، آن [چیزی که] بر سر دوششان [بود] را انداختند، «ثُمَّ قامَ فَاَلجَمَهُ، ثُمَّ رَجَعَ اِلَی مَجلِسِهِ وَ قَعَدَ». «فَقالَ لَهُ: یا اَبا مُحَمَّدٍ، اَسرِجهُ». روی این زین بگذارید. «فَقالَ لِاَبِی: یا غُلامُ، اَسرِجهُ». «فَقالَ: اَسرِجهُ اَنتَ». مستعین گفت خودتان این کار را بکنید. «فَقامَ ثانِیَةً فَاَسرَجَهُ وَ رَجَعَ». «فَقالَ لَهُ: تَرَی اَن نَرکَبَهُ؟» می‌شود ببینیم شما سوارش هم بشوید؟ یعنی مستعین از حضرت خواست. «فَقالَ: نَعَم، فَرَکِبَهُ». اول سوار شدند، بعد هم یک دواندنی در همان محوطه [اسب را] دواندند. اسب «[یُهَملِجُهُ هَملَجَةً]» این دیدید اسب‌ها مانور می‌دهند راه می‌روند، چهار پا مثلاً چه می‌گویند؟ یورتمه می‌روند. خلاصه یک نمایشی، حرکت نمایشی دارند در یورتمه رفتن، به اصطلاح آرام راه می‌روند ولی راه رفتنشان راه رفتن چه [جور] خاصی است که این نشانه به اصطلاح رام بودن کامل مرکب در اختیار راکب است که این‌جور می‌تواند اسب را با آن یورتمه رفتن به نمایش بگذارد. «ثُمَّ [حَرَّکَهُ]، فَمَشَی اَحسَنَ مَشیٍ یَکونُ». بهترین راه رفتنی را که ممکن بود، آن نشان داد. «ثُمَّ رَجَعَ» حضرت «فَنَزَلَ».«فَقالَ لَهُ المُستَعینُ: یا اَبا مُحَمَّدٍ، کَیفَ رَأیتَهُ؟» چه‌جوری دیدی این اسب را؟ «فَقالَ: یا اَمیرَالمُؤمِنینَ، ما رَأیتُ مِثلَهُ فِی حُسنِهِ وَ فَراهَتِهِ». مثل این در زیبایی و «فَراهَتِهِ» [ندیدم]. فراهه یعنی آن‌جور که در حقیقت در خدمت باشد، حاذق باشد، آن شیء حاذق باشد. یعنی مثل اینکه خیلی تعلیم دیده باشد. در حالی که این هیچ‌کسی بهش، به هیچ‌کسی پا نمی‌داده ها! اما حضرت می‌گوید این در حذاقت، یادگیری و آن‌چه که یاد گرفته بوده و وارد بوده، فنون خلاصه چیز را، این از همه انگار [بهتر بود]. «فَراهَتِهِ». و ما البته «فَراهَةً» را حالا معنای نشاط و حدّت و قوت هم معنا کردند که خیلی بانشاط بود، خیلی خلاصه قدرتمند بود. «وَ ما اَظُنُّ اَن یَکونَ مِثلُهُ اِلّا لِاَمیرِالمُؤمِنینَ». این اسب مناسب امیرالمؤمنین است، یعنی مستعین. حالا ناراحت هم نشوید دیگر، آن زمان تقیه بوده، باید این اصطلاح را [به کار می‌بردند]. چون چند بار تا حالا پیش آمده در روایات، می‌گویند چرا به این‌ها می‌گویند امیرالمؤمنین؟ دیگر این مطابق گفتار خود آن زمان بوده و آن‌جور بوده [است]. این منافاتی با آن ندارد که امیرالمؤمنین اسم اختصاصی برای فقط امیرمؤمنان (علیه السلام) است، بر کس دیگری اطلاق نمی‌شود. اما به لحاظ اینکه این اسم، عَلَم شده بوده برای این‌ها و این‌ها عمداً حضرات را در حذف قرار داده بودند به عنوانی که این‌ها را به عنوان امیرمؤمنان نمی‌شناختند، این تقیه لازم بوده برای این‌ها. «قالَ فَقالَ: یا اَبا مُحَمَّدٍ، فَاِنَّ اَمیرَالمُؤمِنینَ قَد حَمَلَکَ [عَلَیهِ]». حالا خودش را با «امیرالمؤمنین» نام می‌برد، امیرالمؤمنین خودش یعنی. «اِنَّ اَمیرَالمُؤمِنینَ قَد حَمَلَکَ عَلَیهِ». این را بخشید به شما که مال شما باشد. «فَقالَ اَبُو مُحَمَّدٍ» اینجا هم حضرت خلاصه خیلی چیزی نکرد که [مثلاً خوشحالی کند]. «فَقالَ اَبُو مُحَمَّدٍ (علیه السلام) لِاَبِی: یا غُلامُ، خُذهُ». بگیرش. یعنی باز هم دیگر حضرت این‌جوری است که [بگوید] به به! این را دادید به من! این [ها] نه. «یا غُلامُ، خُذهُ». این را بگیر. «فَاَخَذَهُ اَبِی فَقادَهُ».

حکمت انتخاب‌های الهی و سلطه امام بر تکوین

این را برای چه [گفتند]؟ ببینید، نگاه بکنید. ما از مجموع این روایات مختلفی که می‌آید باید قواعد استنباط کنیم. اینجا ببینید، در جریان ازدواج حضرات، اگر یادتان باشد، گاهی یک خانمی از خلاصه کجا؟ دورترین نقاط، این به واسطه‌هایی، وسائطی باید می‌آمد به طوری که بشود مادر امام. یعنی یک اجتبا و اصطفایی در کار بود در اینکه کی از کجا بیاید، ام ولد باشند این‌ها، بعداً به عنوان ام ولد، کنیز باشند، از به اصطلاح اَماء باشند، بیایند و حضرات این‌ها را ابتیاع کنند با آن وقایعی که تا حالا خواندیم که چه نقشی می‌توانند ایفا بکنند تا برسند به اینجایی که چه می‌شود؟ می‌آیند اینجا. با توی بعضی چیزهای دیگر هم این انتخاب و اصطفا در کار هست. اینکه این مرکب به کس دیگری به هیچ وجه چه [چیزی را اجازه نمی‌داد]؟ سواری نمی‌داد. حاضر نبود. هرچه توان به کار بردند [نشد]. خود اینکه حضرت می‌آید بدون اینکه بخواهد کار خاصی بکند، نزدیک شدنش و رام شدن این، فقط یک رام شدن نیست. نشان‌دهنده این است که چموش‌ترین‌ها در محضر حضرت چه هستند؟ رام هستند. چنانچه همه چیز پیش خدای سبحان آنجا رام است و ذلیل است و به ناصیه، دست ناصیه‌اش دست خدای سبحان است. این‌ها را از این باب ببینید که خدا می‌خواست نشان بدهد آنی که تمام توانتان را به کار گرفتید که بخواهید رامش بکنید، امکان‌پذیر نشد برایتان، امام معصوم (علیه السلام) آن بر همه این‌ها سلطه دارد. یعنی فقط بیان یک اسب رسیدن به حضرت و مثلاً آن‌ها نه، فقط این نیست. بیان یک مسیر است، بیان یک اندیشه است که در این چه شده؟ اشباع شده [است]. که در یک عمل، در یک واقعه، یک قاعده اشباع شده [است]. این‌جور نگاه به مسئله بکنیم که دارد این را نشان می‌دهد. لذا با این نگاه، روایت نقلش فقط اینکه حالا یک اسبی سرکشی برای حضرت [رام] شد و این‌ها، فقط [این] نیست، برای ما ارزشمند می‌شود به این عنوان که این‌ها سلطه دارند بر عالم وجود، بر تکوین و تشریع. این‌ور نگاه را پیش بیاوریم. بله. خب این هم روایت چهارم.

کرامات دیگر از امام عسکری (علیه السلام)## ابی‌هاشم جعفری و کرامت پانصد دیناری

در روایت پنجم از ابی‌هاشم جعفری. ابی‌هاشم جعفری یکی از راویان بزرگی است که ثقه است و امام رضا (علیه السلام)، امام جواد (علیه السلام)، امام هادی (علیه السلام)، امام عسکری (علیه السلام) و امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیده و از این پنج امام نقل روایت کرده [است] و حتی از امام عسکری (علیه السلام) و شاید امام هادی [و] همچنین امام زمان، وکالت دارد. یعنی چه هست؟ وکیل حضرات محسوب می‌شود و همه حضرات از این به نیکی یاد کردند. از فرزندان جعفر بن ابیطالب است که به اصطلاح از فرزندان جعفر هم هست که «جعفری» بهش می‌گویند به لحاظ فرزند جعفر بن ابیطالب بودن است. غیر از این شخص، غیر از عالم بودنش و زاهد بودنش و در حقیقت ولایی بودنش، یک خصوصیت خوب دیگری هم داشته که شجاع و در میدان بوده. یعنی در وقایع [و] اتفاقی، زبان تیز و برّایی هم داشته و لذا در صحنه‌های اجتماعی حاضر بوده. به خاطر همین جهت چندین بار هم به زندان افتاده، در زندان هم طولانی بوده [است]. همین ابی‌هاشم جعفری با همه خصال خوبی که [داشته و] فرض [کنید] چند امام را دیده، در عین حال که چند امام را درک کرده، مدتی هم چه بوده؟ زندان بوده [است]. حتی در یکی از روایات نقل می‌شود مدتی با امام، حالا هادی یا امام عسکری (علیه السلام)، هم‌سلول بودند، یعنی در یک جا زندان بودند. که اینجا دارد، بله بله. حالا اگر شد روایتش را می‌خوانم که مدتی این‌ها زندان بودند، بعد حضرت وارد می‌شود برایشان. حالا روایت را بخوانیم که شخص عالم بوده، زاهد بوده، شجاع و مجاهد بوده، ولایی بوده و از آن طرف چون شخص مورد احترام زیادی بوده و شخصیتش جا افتاده بوده، حتی حاکمیت‌ها هم در بعضی از نزاع‌ها این را واسطه می‌کردند برای رفع نزاع. یعنی حاکمیت هم مجبور می‌شد چکار بکند؟ این را در بعضی از نزاع‌ها [واسطه کند]. نه اینکه منتصب به حاکمیت باشد ها! زبان تیز هم بوده، اما به خاطر شخصیتش، از شخصیتش استفاده می‌کنند برای اینکه بعضی از به اصطلاح نزاع‌ها را بتوانند [حل کنند]. بر همه این‌ها را ببینیم، می‌گویم تا ارزش شخص برایمان بیشتر باشد، اگر هر موقع اسمش را دیدیم خوشحال بشویم که یک شخص ولایی، مجاهد، عالم، عابد [است]. این‌ها را با هم آدم در وجودش ببیند که چند امام را، که چهار امام را به غیر از امام زمان، که امام زمان را هم می‌گویند دیده و حتی وکیل امام زمان هم بوده، پنج امام می‌شود.

«شَکَوتُ اِلَی اَبِی مُحَمَّدٍ (علیه السلام) [ضیقَ الحَبسِ وَ کَلالَةَ القَیدِ]». ابی‌هاشم جعفری می‌گوید که پیش امام عسکری (علیه السلام) از فقر خلاصه پیش ایشان گلایه کردم. از فقر نه از ایشان، از فقرم گلایه کردم. «فَحَکَّ بِسَوطِهِ الاَرضَ». حضرت با آن به اصطلاح تازیانه‌ای که دستشان بود، آن زمین را در حقیقت چکار کردند؟ «حَکَّ» خراش دادند با تازیانه، خراش دادند. «قالَ: حَکَّهُ» یعنی مثل خاراندن که آدم می‌گوید می‌خاراند دست را. این‌ور «حَکَّ بِسَوطِهِ». «قالَ: وَ اَحسِبُهُ غَطّاهُ بِمِندیلٍ». فکر کردم، «اَحسَبُهُ» یعنی «اَظُنُّهُ». «اَظُنُّهُ غَطّاهُ بِمِندیلٍ» مثل اینکه با یک مثلاً پارچه این را پوشانده باشد. «وَ اَخرَجَ خَمسَمِائَةِ دینارٍ». پانصد دینار از زیر این درآوردند. «فَقالَ: یا اَبا هاشِمٍ، خُذ وَ اعذِرنا». این را بگیر اما عذر ما را هم بپذیر. یعنی اگر کم است یا دیر [است]. چون «اعذِرنا» کم نبوده. حالا دیگر آقای نظرپور بهمان معیار داده، تا می‌گوییم پانصد دینار یعنی پانصد تا گوسفند. پانصد تا گوسفند دیگر، گفتم هر یک دیناری یک گوسفند می‌شود. پانصد تا گوسفند اگر [باشد]، خب خیلی است. مگر خرج آدم چقدر است؟ ماهی یک گوسفند هم آدم اصلاً خرجی‌اش باشد مثلاً، خب این خلاصه چه می‌شود؟ پانصد ماه خلاصه خرجی‌اش را دارد دیگر. می‌گوید این را بگیر و «اعذِرنا». این «اعذِرنا»یش شاید از این باب باشد که زودتر از این به دست تو نرساندیم که لازم نباشد تو بگویی ما بدهیم. بعضی‌ها هم فرمودند در نوشته‌هایشان گفتند که «اعذِرنا» یعنی تو مجبور شدی بگویی ما بدهیم، این گفتن تو [باعث شد]. «اعذِرنا» از این [جهت است]، یعنی ما باید قبل از این می‌دادیم. این نگاه [است] که حالا بعضی مختلف بیان شده [است]. (الکافی، طبع‌الاسلامیه، ج ۱، ص ۵۱۳، ح ۵). [ترجمه: ابی‌هاشم جعفری گوید: از تنگی زندان و سنگینی زنجیر به امام عسکری (علیه السلام) شکایت کردم، ایشان با تازیانه خود زمین را خراشیدند – و گمان می‌کنم آن را با دستمالی پوشاندند – و پانصد دینار بیرون آوردند و فرمودند: ای اباهاشم! این را بگیر و ما را معذور دار.]

امان یافتن از خطر در سفر حج به برکت دعای امام (علیه السلام)

در روایت بعدی، «عَن اَبِی عَلِیٍّ المُطَهَّرِ اَنَّهُ کَتَبَ اِلَیهِ فِی سَنَةِ القادِسِیَّةِ». در «سَنَةِ القادِسِیَّةِ» معروف شد که «سَنَةِ القادِسِیَّةِ» سالی بود که قحطی زیادی بود و راهزنی زیادی بود، به طوری که آب کم بود، کسی به راحتی حج نمی‌توانست مشرف بشود. تقریباً اغلب قافله‌هایی که رفته بودند برگشته بودند، همه در حقیقت از فشار آن آب و قحطی آب و نبود علوفه و این‌ها [رنج می‌بردند]. «کَتَبَ اِلَیهِ فِی سَنَةِ القادِسِیَّةِ» من نوشتم به امام عسکری (علیه السلام) در همان «سَنَةِ القادِسِیَّةِ»، «یُعلِمُهُ انصِرافَ النّاسِ». گفتم مردم نمی‌روند، همه منصرف شدند از حج. «وَ اَنَّهُ یَخافُ العَطَشَ». همه از تشنگی که در راه آب نیست، ترسیدند، نرفتند. «فَکَتَبَ (علیه السلام): اِمضُوا فَلا خَوفَ عَلَیکُم اِن شاءَ اللهُ». شما بروید، فلا خوف علیکم، بروید و نترسید ان‌شاءالله. بعد می‌فرماید: «فَمَضَوا سالِمینَ وَ الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ». ما همه رفتیم و برگشتیم سالم و الحمدلله رب العالمین. (الکافی، طبع‌الاسلامیه، ج ۱، ص ۵۱۳، ح ۶). [ترجمه: از ابو علی مطهر نقل شده که او در سال قادسیه (سال قحطی و ناامنی) به امام (علیه السلام) نامه نوشت و ایشان را از منصرف شدن مردم از حج به دلیل ترس از تشنگی آگاه ساخت. امام (علیه السلام) در پاسخ نوشتند: بروید، ان‌شاءالله هیچ ترسی بر شما نیست. پس آن‌ها رفتند و سالم بازگشتند و حمد مخصوص پروردگار جهانیان است.]

یعنی با آنجا که همه برمی‌گشتند، حضرت به ما، کأنه یک تصرفی ایجاد شد که این‌ها، ما این‌ها را تصرف در زندگی‌مان نمی‌بینیم. گاهی یک چیزها، گشایش‌هایی که در زندگی ما می‌شود، احساس می‌کنیم خب این‌ها الحمدلله اتفاقی پیش آمد، اتفاق می‌بینی عجب چه خوب شد این پیش آمد! کسی که دست خدا را در صحنه می‌بیند، اینجاها انتقال پیدا می‌کند. کسی که حشرش را، ناله کردن امامش را، و شورش را با امام دارد، امام را در هر لحظه‌ای می‌بیند. یک جایی عرض کردم، یک بزرگی گفته بود که من داشتم خلاصه مثلاً با امام رضا (علیه السلام) که گفتگو می‌کردم و نجوا می‌کردم توی حرم حضرت مثلاً، یک دفعه به ذهنم رسید آخر این امام رضا (علیه السلام) این همه آدم الان دارند خلاصه حرف می‌زنند با حضرت، کدام را در این همه همهمه [می‌شنود]؟ من گوش می‌کنم، همهمه می‌شنوم. آدم این‌جوری می‌شنود. دیدید که همه همهمه است. از بس که در همهمه [هستند]، چه‌جوری این‌ها را می‌شنود، جواب می‌دهد؟ گفت: یک لحظه دیدم که انگار کنار هر یک نفری یک امام رضا نشسته که فقط مخصوص این است. دارد این را گوش می‌کند. یعنی امام رضایی این، دارد این را گوش می‌کند. امام رضایی آن، دارد آن را گوش می‌کند. امام رضایی او. ما امام رضا را یک کسی که کلی است، جلو است، مثلاً یک طرف هاج و واج بشود به اینکه حرف این را گوش کند، حاجت این را برسد، حاجت [دیگری را هم برسد]، این‌جور نبینیم. بلکه نگاهمان این باشد که، دست شما درد نکنه، نگاهمان این باشد که چه هست؟ «آنقدر چنان لطف او شامل هر تن است، که هر بنده گوید خدای من است». این سعه را ببینیم که آن‌جوری که هر کدام، هر به اصطلاح ما در بغل امام رضا هستیم، هر کدام ما در بغل امام رضاییم. آغوشش را باز کرده، در بغل امام رضاییم، در بغل امام زمانیم. اگر این‌جور ببینیم، باور بشود، آن موقع گفتگوی‌مان هم چه می‌شود؟ صمیمی‌تر و باورپذیرتر می‌شود که امام دارد فقط الان حرف من را گوش می‌کند. الان آن امامی که من دارم باهاش حرف می‌زنم، الان دارد فقط حرف من را گوش می‌کند. امامِ آن هم دارد حرف [او را] گوش می‌کند. در عینی که این یک امام است. دقت کردید؟ این نگاه که اینجا دارد، که شور و شیدایی برمی‌خیزد که بیشتر [باشد].

بله، هجده، بله. الان به هجده تهران که می‌بینیم اصلاً از کی؟ مختلف، خیلی عجیب. مثلاً ده نفر آنجا، دائم آنجا هستند. می‌آیند، اگر این بیاید با من درد دل بکند، من درد دلش را می‌شنوم و کنارش هم می‌آیند احساسم [را درک] می‌کنند. بله دیگر. خب حالا این خدای سبحان، می‌کنیم این نگاه که برای این‌ها ایجاد کرده، آخرین مرتبه‌شان نیست، اما ما برایمان آخرین مرتبه است. ما فکر می‌کنیم اگر همچین چیزی بشود دیگر خیلی عظیم است. این غیر از آن است که آخرین مرتبه این‌ها باشد، این هم جزء مراتب اوست که برای رعیتشان هم گاهی قرار می‌دهند، برای به اصطلاح شیعیان و موالیانشان هم گاهی قرار می‌دهند. درست است؟ اما ما برایمان این خیلی عظیم است دیگر. اگر یک همچین باوری بشود، همچین باوری که وقتی داریم حرف می‌زنیم، در بغل اماممان خودمان را احساس می‌کنیم، امام دارد با تمام وجود و محبت دارد حرف ما را با تمام دقت دارد گوش می‌کند، دارد [به ما] رسیدگی [می‌کند]. اگر این‌جور نگاه بکنیم، حرف زدنمان فرق نمی‌کند تا اینکه یک امامی در یک گوشه‌ای، کلام من را بهش می‌رسانند، مثل نامه‌ای است غائبانه می‌بیند، حالا در بین نامه‌ها بعضی‌اش را کارگزارها می‌بینند، بعضی‌اش را خودش می‌بیند، بعضی‌اش را می‌تواند انجام بدهد، بعضی‌اش را نمی‌تواند انجام بدهد. این‌جوری نگاه، این‌جوری می‌گوییم، این‌جوری نگاه نکنیم. یک مرتبه بیاییم بالاتر، ولی این آخرین رتبه نیست.## یاری رساندن امام (علیه السلام) به یکی از جعفریون در مقابله با دشمن

در روایت بعدی می‌فرماید: «عَلِیُّ بنُ مُحَمَّدٍ عَنِ الحَسَنِ بنِ الفَضلِ الیَمانِیِّ قالَ: نَزَلَ بِالجَعفَرِیِّ مِن آلِ جَعفَرٍ». این «بِالجَعفَرِیِّ مِن آلِ جَعفَرٍ» دو مقصود [دارد]، آیا کدام یکش است در اینجا معلوم نیست. «جعفری» به دو [گروه] اطلاق [می‌شده]: یکی کسانی که به عنوان جعفر بن متوکل، فرزند متوکل، منسوب باشند، یعنی خانواده جعفر متوکل که جعفر فرزند متوکل که بوده، خانواده‌ای داشتند، این‌ها را می‌گفتند «جعفری». یک «جعفری» فرزندان چه هستند؟ فرزندان جعفر بن ابیطالب‌اند. یک «جعفری» هم، «جعفری» اطلاق می‌شده به عنوان شیعیان امام صادق (علیه السلام) به عنوان «جعفری». این سه‌گانه بوده [است]. اینجا در حقیقت آمده که آیا مراد جعفر طیار است، که «جعفری» یعنی فرزندان جعفر بن ابیطالب، یا مراد چه هست؟ خانواده جعفر متوکل است. چون در آن زمان جریان به اصطلاح قلع و قمع، جریان وقتی که زمان به اصطلاح چیز بوده، جریان به اصطلاح آن به اصطلاح مستعین بالله، مستعین بوده، مستعین قتل و قمع به اصطلاح آن خاندان متوکل را، تمام نوادگان را از بین برد، نکند یکی [از] این‌ها چکار بکند؟ قد علم کند در مقابلش. که از جمله فرزندان جعفر متوکل را این‌ها [از بین بردند]. منتها این کسی که نامه نوشته به امام و از امام تقاضای کمک کرده، این شخص دارد که در خاندان متوکل، این شخص به امام صادق (علیه السلام) ایمان آورده بود و شیعه بود و از آن‌ها بریده بود. اما در جایی که بود، قتل این را هم می‌خواستند انجام بدهند. لذا وقتی لشکر به سمتش رفته بود، حضرت، به حضرت نامه‌ای نوشته [بود].

حالا این واقعه را ببینید: «نَزَلَ بِالجَعفَرِیِّ مِن آلِ جَعفَرٍ خَلقٌ لا قِبَلَ لَهُ بِهِم». یعنی یک لشکر زیادی به سمتش حرکت کردند. «فَکَتَبَ اِلَی اَبِی مُحَمَّدٍ (علیه السلام) یَشکو ذَلِکَ». چکار کنم من الان با این وصف؟ «فَکَتَبَ اِلَیهِ: تُکفَونَ ذَلِکَ اِن شاءَ اللهُ». تو با نیروی کمی که داری، با افراد کمی که دارید، از پس این‌ها برمی‌آیی. «تُکفَونَ ذَلِکَ اِن شاءَ اللهُ». «فَخَرَجَ [إلَیهِم] فِی نَفَرٍ یَسیرٍ». می‌گویند آن‌ها حدود هزار تا بودند، این‌ها شاید کمتر از هزار تا بودند. این جعفری کمتر از هزار تا بودند ولی آن لشکر بیست هزار تا بودند. [«فَاستَأصَلَهُم»]. [متن روایت: «یَزیدونَ عَلی اَلفَی رَجُلٍ، وَ الجَعفَرِیُّ فِی اَقَلَّ مِن اَلفِ فارِسٍ، فَاستَأصَلَهُم حَتّی لَم یَبقَ مِنهُم اَحَدٌ»]. اما یک جوری شد که این غلبه کردند بر آن‌ها و آن‌ها نتوانستند این را به قتل برسانند و به اصطلاح غارتش بکنند. که این هم امداد باز امام است. (الکافی، طبع‌الاسلامیه، ج ۱، ص ۵۱۳، ح ۷). [ترجمه: علی بن محمد از حسن بن فضل یمانی نقل می‌کند که گفت: گروهی که جعفری (از آل جعفر) توان مقابله با آن‌ها را نداشت به او هجوم آوردند. او به امام عسکری (علیه السلام) نامه نوشت و از این موضوع شکایت کرد. امام (علیه السلام) به او نوشتند: ان‌شاءالله از شر آن‌ها کفایت خواهید شد. پس او با گروهی اندک به مقابله با آن‌ها که بیش از دو هزار نفر بودند، خارج شد در حالی که جعفری کمتر از هزار سوار داشت، و آن‌ها را چنان از بین برد که احدی از ایشان باقی نماند.]

این‌ها را به عنوان چه ببینیم؟ وقایع [و] قواعد ببینیم. در رابطه‌های خودمان هم هیچ جایی که بن‌بست شد، بن‌بست نبینیم. یعنی به ظاهر بن‌بست است. بیست هزار نفر حرکت کردند، دیگر تمام شده، قصد قتل این را دارند. اگر باور کردیم به اماممان و رابطه‌مان را با اماممان دیدیم، بن‌بست معنی ندارد. چون دست آن‌ها در عالم باز است. اگر انسان مؤمن [باشد]، خدا مبتلایش می‌کند عمداً به یک جاهایی که احساس بن‌بست برایش ایجاد بشود به ظاهر، اما با توجه به آن عالم غیبش، بن‌بست نبیند، بلکه چه ببیند؟ ببیند با وجود امامش راه باز است. با این نگاه که این شیعه آن‌هاست، محب آن‌هاست، راه را باز ببیند که این هم از این موارد است.

خاتمه و دعا

خب دیگر حالا وقت گذشت، ما می‌خواستیم تند تند بخوانیم، یک خرده نشد. ان‌شاءالله روایات بعدی، از روایات هشت به بعد در محضر روایات خواهیم بود. ان‌شاءالله خدای سبحان، [امام عسکری] (علیه السلام) را، توفیق زیارتش را و توفیق شفاعتش را شامل حال همه ما بگرداند. ایمان ما را به حضرات معصومین، توسلات و تضرعات ما را به درگاهشان، محبت ما را، معرفت ما را به آن‌ها بیش از گذشته قرار بدهد. به برکت صلوات بر محمد و آل محمد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *