مقدمه و دعای آغازین

سلام علیکم و رحمة الله. (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ) (الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَصَلَاتُهُ وَ سَلَامُهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ). اللهم صل علی محمد و عجل فرج [قائم آل محمد] و العن أعدائهم أجمعین إلی یوم الدین. خب [در] محضر کافی شریف هستیم [است] و حشر با روایات نورانی حضرات معصومین علیهم السلام. کتاب الحجه و باب ۱۲، روایت پنجم. در محضر روایت پنجم. این روایت پنجم هم تعبیرش این است: عن علی بن محمد النوفلی قال لی محمد بن الفرج.

محمد بن فرج در مقابل عمر بن فرج

ما [ما] یک عمر بن فرج داشتیم [داشتیم] که دو سه به اصطلاح روایت قبل با کتاب ما میشه [می‌شود] روایت بله نهم باب امام کاظم علیه السلام بودش [بود]، روایت نهم باب قبل. که در آنجا تعبیر این بودش [بود] که امام هادی علیه السلام: (دَخَلْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ فَقَالَ يَا مُحَمَّدُ مُحَمَّدُ بْنُ سِنَانٍ حَدَثَ بِهِ آلُ فَرَجٍ حَدَثٌ) اتفاقی افتاده. فقلت: مات عمر. آن عمر بن چی بود؟ فرج بود. برادر این محمد بن فرج. عمر بن فرج همان بودش [بود] که انقدر [این‌قدر] سخت گرفت بر هاشمیون، به طوری [طوری] که هاشمیون خانم‌ها لباس برای به اصطلاح نماز خواندن نداشتن [نداشتند]. چند نفری لباس برا [برای] نماز داشتن [داشتند]، به ترتیباً یکی می‌خوند [می‌خواند] تا بعد این تمام شه [شود] بده دیگری لباسی که برای نماز امکان‌پذیر بکند. و آن فشارهای زیادی که تو [در] دوران حاکمیت این بر مدینه، عمر بن فرج، که حضرت هم لعنش کردند و آن بلاها به سرش آمد. که وقتی که خلاصه این جریان پیش آمد، حضرت الحمدلله را ۲۴ بار بعد از اینکه شنیدیم مرده، تکرار کرد. از بحث خوشحال شد.

خب [خب]، آن عمر بن فرج بود. این روایتی که الان در این باب در محضرشیم، محمد بن فرج هستش [است]، برادر آن عمر بن فرج هستش [است] که در آنجا بود. منتها این معلوم و مه [معلوم است] که مثل برادر خبیث نیست [خبیث نیست] و لذا مورد توجه حضرت هست [است]. حالا از اینکه تا چقدرم [چقدر هم] این مورد توجه حضرت هست [است]، تو [در] روایت توجه حضرت را بهش نشان می‌دهد. اما تأییدی بر اینکه این آدم خیلی خوبی از توش [آن] درنمی‌آید. اما اینکه مورد توجه حضرت بوده و به چه جهتی این توجه هم بوده، خیلی آشکار نیست. حالا مگر تو [در] روا به اصطلاح نقل‌های رجالی ما د دنبال محمد بن فرج بگردیم [نقل‌های رجالی به دنبال محمد بن فرج بگردیم]، ببینیم آیا این به اصطلاح حوادث دیگری هم در کنار این براش بوده یا نه. ولی خب به تبع عمر بن فرج که اموالش مصادره شد، اموال این برادر هم به تبع آن مصادره شد. فشارهایی که بعد از به اصطلاح آن حاکمیت محمد بن فرج بر محمد بن فرج بر او آمد، به تبعش برا [برای] برادرهایش هم پیش آمد که تو [در] این روایت معلوم میشه [می‌شود]. اما این حضرت باهاش مکاتبه، گفتگو داشته، پیش‌بینی‌هایی را براش می‌کرده [می‌کرده] که این نشان می‌دهد بالاخره یه [یک] توجهی از حضرت نسبت به او بوده. اما جایی که حالا تأییدش بکند به طوری [طوری] که تأیید از شخصیتش دربیاید، از تو [این] این روایت درنمی‌آید. حالا روایت را ببینیم.

روایت محمد بن فرج و پیش‌بینی امام هادی (ع)

محمد علی بن محمد نوفلی میگه [می‌گوید]: «قَالَ لِي مُحَمَّدُ بْنُ الْفَرَجِ إِنَّ أَبَا الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ كَتَبَ إِلَيْهِ يَا مُحَمَّدُ اجْمَعْ أَمْرَكَ وَ خُذْ حِذْرَكَ» (محمد بن فرج به من گفت که ابوالحسن علیه السلام به او نوشت: ای محمد، کارهای خود را جمع و جور کن و آماده باش.) که محمد بن فرج میگه [می‌گوید]: امام هادی برا [برای] من نامه‌ای نوشت. «يَا مُحَمَّدُ اجْمَعْ أَمْرَكَ وَ خُذْ حِذْرَكَ» (ای محمد، کارهای خود را جمع و جور کن و آماده باش.) جمع کن خلاصه کارهاتو و آماده باش. (خُذْ حِذْرَكَ) یعنی آماده باش دیگه، یه به اصطلاح وقت حادثه‌ای برات هست [است]. «قَالَ فَفِي جَمْعِ أَمْرِي كُنْتُ وَ لَيْسَ أَدْرِي مَا كَتَبَ بِهِ» (گفت: پس مشغول جمع و جور کردن کارهایم بودم و نمی‌دانستم چه چیزی به آن نوشته است.) داشتم کارامو [داشتم کارهایم را] سر و سامان می‌دادم [می‌دادم] که امر ایشان را اطاعت کرده باشم و (لَيْسَ أَدْرِي مَا كَتَبَ بِهِ) نمی‌دانستم چرا و به چه جهتی این نامه را حضرت به من نوشته که (اجْمَعْ أَمْرَكَ وَ خُذْ حِذْرَكَ). ولی بالاخره عیتاً داشتم خلاصه کارامو راستریس می‌کردم [به هر حال داشتم کارهایم را مرتب می‌کردم] که آماده باشم. میگه [می‌گوید] تا اینکه طولی نکشید: «حَتَّى وَرَدَ عَلَيَّ رَسُولٌ حَمَلَنِي مِنْ مِصْرَ مُقَيَّداً وَ ضَرَبَ عَلَى كُلِّ مَا أَمْلِكُ» (تا اینکه فرستاده‌ای از جانب حاکم بر من وارد شد، مرا از مصر دستگیر کرده و بر تمام آنچه مالک بودم، توقیف زد.) از جانب حاکمیت برای من خلاصه نامه‌رسانی آمد. (حَمَلَنِي مِنْ مِصْرَ مُقَيَّداً) دستگیرم کردند و بعدم با قل و زنجیر من را به سمت از به اصطلاح شهرم خارج کردند و (وَ ضَرَبَ عَلَى كُلِّ مَا أَمْلِكُ) همه مالم مصادره کردند. (ضَرَبَ عَلَى كُلِّ مَا أَمْلِكُ) یعنی آن به اصطلاح مثل اینکه مهجورش بکنند دیگه. در حقیقت قدرت دسترسی به مالش نداشته باشد. (ضَرَبَ عَلَى كُلِّ مَا أَمْلِكُ) هرچی در مالکیتم بود را هم این‌ها گرفتند و توثیق کرده.

وضعیت محمد بن فرج پس از دستگیری

خب [خب]، میگم [می‌گویم] از کلام اینجا به اصطلاح برمی‌آید بین این و برادر تفاوت زیاد هست [است]. اما آیا ثقه هم باشن [ثقه هم باشند] توی [در] روایات، از تو [آن] کلامی اینجا درنمی‌آید. ولی توجه حضرت بهش معلوم هست [است] زیاد بوده. چند تا پیش‌بینی را براش حضرت کرده. حالا اگر که شیخ طوسی توثیق کردند، خب معلوم میشه [می‌شود] که این د تا [دو تا] برادر خیلی با هم متفاوت بودن [بودند] دیگه. آن در اوج شقاوت بوده که حضرت ۲۴ بار الحمدلله میگه [می‌گوید] و این هم قدر [قدر] متصل بوده. همین قدم [قدر] که تا حضرت نامه می‌نویسه [می‌نویسد]، این شروع می‌کنه [می‌کند] اطاعتش. بالاخره از توش [آن] یک تبعیت درمی‌آید. بعد میگه [می‌گوید] که: «حَتَّى وَرَدَ عَلَيَّ رَسُولٌ حَمَلَنِي مِنْ مِصْرَ مُقَيَّداً وَ ضَرَبَ عَلَى كُلِّ مَا أَمْلَكْتُ» (تا اینکه فرستاده‌ای بر من وارد شد که مرا از مصر دستگیر کرد و بر تمام آنچه مالک بودم، توقیف زد.) همه دارایی ضرب یعنی توقیف. ضربه بر او یعنی توقیف کردن، توقیف شد. «وَ كُنْتُ فِي السِّجْنِ ثَمَانِيَ سِنِينَ» (و هشت سال در زندان بودم.) ۸ سال همه این‌ها جریانات برمی‌گردد به جریان برادرش. یعنی دستگیریش و به اصطلاح توقیف اموالش و این‌ها برمی‌گردد به خود جریان چی؟ برادرش. که برادرش وقتی که مورد غضب قرار گرفت، کل خاندان این‌ها خوب و بد دیگه چی می‌شدن [می‌شدند]؟ تو [در] حاکمیت‌های عباسی و اینا زیاد بودش [بود] که وزیری با آمدن خلیفه بعدی مبغوض میشد [می‌شد] و تمام کس و کارش هم چی می‌شدن [می‌شدند]؟ مورد غضب قرار می‌گرفتن [می‌گرفتند]. حالا چه به هم ربطی داشته باشن [داشته باشند] چه به هم ربطی نداشته باشن [نداشته باشند]. چون تو [در] آنجا هم داشتش [داشت] تو [در] همان روایت آن باب قبلی که اموال خود عمر بن فرج را با اموال خلاصه چیز برادرش همه را توقیف کردند. که آن توقیف آنجا با این توقیف اینجا سازگار هست [است] که اموال برادرش را هم توقیف کردند. که در آنجا آمده بود که بله داره [دارد] که آنجا گفتند که همه به اصطلاح اموال این‌ها را توقیف کردند که روایتش را هم براتون تو [در] حاشیه خواندیم آنجا. بعد اینجا دارد ۸ سالم تو [در] زندان بود. این خودش کاری نکرده بوده به ظاهر، اما به جرم برادرش این هم چی شده؟ به همان جریان دستگیر شده بود.

نامه دوم امام هادی (ع) و آزادی محمد بن فرج

«وَ وَرَدَ عَلَيَّ مِنْهُ وَ أَنَا فِي السِّجْنِ كِتَابٌ فِيهِ يَا مُحَمَّدُ لَا تَنْزِلْ فِي نَاحِيَةِ الْجَانِبِ الْغَرْبِيِّ» (و نامه‌ای از او بر من وارد شد در حالی که در زندان بودم، که در آن بود: ای محمد، در ناحیه جانب غربی ساکن نشو.) دوباره تو [در] زندان که بودم، یه [یک] نامه‌ای از حضرت برام [برایم] آمد که: «يَا مُحَمَّدُ لَا تَنْزِلْ فِي نَاحِيَةِ الْجَانِبِ الْغَرْبِيِّ» (ای محمد، در ناحیه جانب غربی ساکن نشو.) تو [در] بغداد ساکن نشو. جانب غرب اینجا یعنی بغداد. بغداد ساکن نشو. میگه [می‌گوید] من تعجب کردم. هم آنجا نام چند روز قبل از دستگیریش آمده بود، این هنوز خبردار نبود، پیش‌بینی حضرت بود. و اینجا هم هنوز تو [در] زندان هست [است]. میگه [می‌گوید]: «فَقَرَأْتُ الْكِتَابَ فَقُلْتُ يَكْتُبُ بِذَا وَ أَنَا فِي السِّجْنِ لَيْسَ أَمْلِكُ مِنْ أَمْرِي شَيْئاً» (پس نامه را خواندم و گفتم: با این وضعیت به من می‌نویسد در حالی که من در زندانم و از کار خود چیزی را مالک نیستم؟) من تو [در] زندانم. دست خودم نیست کجا ساکن بشوم، کجا ساکن نشوم. من که اینجا اختیاری ندارم. حضرت نوشتند که تو [تو] مثلاً در جانب غربی ساکن نشو. میگه [می‌گوید]: «إِنَّ هَذَا لَعَجَبٌ» (همانا این شگفت‌انگیز است.) برام [برایم] خیلی تعجب‌آور بود. «فَمَا مَكَثْتُ إِلَّا أَيَّاماً يَسِيرَةً حَتَّى أُخْرِجْتُ عَنِّي وَ حُلَّتْ قُيُودِي وَ خُلِّيَ سَبِيلِي» (پس جز چند روزی نماندم تا اینکه از من خارج شدم و بندهایم گشوده شد و راه من باز شد.) فما مکثت انی که طولی نکشید چند روزی [پس طولی نکشید، چند روزی]. در یک روایت دیگری ارشاد نقل می‌کند [می‌کند] که: (فَمَا مَكَثْتُ إِلَّا أَيَّاماً يَسِيرَةً) چند روز. (حَتَّى أُخْرِجْتُ عَنِّي وَ حُلَّتْ قُيُودِي) که من را آزاد کردند و قید و آن معلومش تو [در] زندانم چی بوده؟ تحت قید و بند و آن به اصطلاح قل و زنجیر بوده که (وَ حُلَّتْ قُيُودِي وَ خُلِّيَ سَبِيلِي) من را آزاد کردند. این‌ها هر حالی که می‌رفت [می‌رفت] و می‌آمد [می‌آمد]، خلاصه چی میشد [می‌شد]؟ یه دفعه [یک دفعه] دستورات کلش زیر و رو میشد [می‌شد] دیگه. تو [در] دوران امام هادی علیه السلام هم حاکمان عمرشان خیلی‌هایشان طولانی نبود. گاهی ۳ سال، گاهی ۶ ماه، گاهی ۲ سال. البته ۱۴ ساله هم توشون بود [در میانشان بود].

بازگشت به عراق و اقامت در سامرا

بعد میگه [می‌گوید]: «وَ لَمَّا رَجَعَ إِلَى الْعِرَاقِ» (و وقتی به عراق بازگشت.) تو [در] آن روایت ارشاد: (وَ لَمَّا رَجَعَ إِلَى الْعِرَاقِ) وقتی که این آزاد شد، آمد به عراق. عراق یعنی همان بغداد و این‌ها. که آمد. «لَمْ يَقِفْ بِبَغْدَادَ لِمَا أَمَرَهُ أَبُو الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ خَرَجَ اخْتِيَاراً إِلَى سُرَّ مَنْ رَأَى فَأَقَامَ بِهَا» (در بغداد نماند به خاطر آنچه ابوالحسن علیه السلام به او امر کرده بود، و با اختیار به سامرا رفت و در آنجا اقامت گزید.) لم یقف به بغداد چون سامرا بود دیگه. تو [در] سامرا دستگیر بود. بود. آمد آنجا. آنجا در حقیقت تو [در] بغداد نماند. (لِمَا أَمَرَهُ أَبُو الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ خَرَجَ اخْتِيَاراً إِلَى سُرَّ مَنْ رَأَى فَأَقَامَ بِهَا) که بر به [به] سامرا آمد، اقامت کرد. یعنی این‌ها آزادش کردند تا بغداد فرستادنش. ولی از آنجا این تو [در] بغداد ساکن نشد، بلکه آمد به سامرا. تو [در] اینجا دارد که البته روایات دیگر هم ذیلش هست [است] که دیگه حالا ما فرصت آن‌هایی را که آن‌ها را ببینیم نداریم.

پرسش محمد بن فرج درباره اموال و پاسخ امام

بله، تو [در] ادامه روایت میگه [می‌گوید]: «قَالَ وَ كَتَبَ إِلَيْهِ مُحَمَّدُ بْنُ الْفَرَجِ يَسْأَلُهُ عَنْ ضِيَاعِهِ» (گفت: و محمد بن فرج به او نوشت و از او درباره اموالش پرسید.) نامه نوشت محمد بن فرج به امام هادی علیه السلام که: (يَسْأَلُهُ عَنْ ضِيَاعِهِ) حالا که از زندان آزاد شده، اموالش هم مصادره شده بود دیگه. نامه نوشت از اینکه بالاخره این ملک و منالش چی میشه [می‌شود]؟ حضرت فرمود: «فَكَتَبَ إِلَيْهِ سَوْفَ تُرَدُّ عَلَيْكَ وَ مَا يَضُرُّكَ أَنْ لَا تُرَدَّ عَلَيْكَ» (پس به او نوشت: به زودی به تو بازگردانده خواهد شد و اگر به تو بازگردانده نشود، به تو ضرری نمی‌رساند.) (سَوْفَ تُرَدُّ عَلَيْكَ) زود باشد که آن‌ها را هم به تو برگردانند و (وَ مَا يَضُرُّكَ أَنْ لَا تُرَدَّ عَلَيْكَ) اگرم برنگرداندند ضرری بهت نمی‌زند. نم خلاصه جواب به اصطلاح دو پهلویی [این خلاصه جواب دو پهلویی نیست]. زود باشد برمی‌گردانند اما اگرم نفرستادند، نگرد نکردن [برنگرداندند] به اصطلاح ضررت نمی‌شود. میگه تنگدار جانمیش میکنه [می‌گوید: این تنگدستی او را می‌کشد.]

توضیح درباره شخصیت محمد بن فرج

نه مگر اینکه سیره و به اصطلاح شخصیت طرف به نحوی تأیید بشه [شود]. گاهی این‌ها برای این بوده که شاید مثلاً بعضی وقتا حتی حضرت مثلاً دارو و درمان برای حکمای خلفای عباسی هم پیش می‌آوردن [می‌آوردند] که درمان بشن [شوند]. اما مصالحی در کار بوده برای این چیز. ممکن بود این براش نفعی بعداً نسبت به مؤمنین پیش بیاید. اما خود شخص با این مقدار وساقت ایجاد نمیشه [وثاقت ایجاد نمی‌شود] در کلامش یا ارتباط باهاش. اما بالاخره احساس این هستش [است] که مورد توجه حضرت بوده. اما آیا این احساس اینکه مورد توجه بوده یعنی اینکه این خودشم اح ثقه بوده [ثقه بوده] یا نه؟ به لحاظ مؤمنین از این مصلحتی پیش می‌آمده [می‌آمده] برای این مسئله. لذا حفظشان می‌کردن [می‌کردند] حضرات این‌ها را.

تفسیر پاسخ امام درباره اموال

بعد می‌فرماید [می‌فرماید] که این کلام که: «سَوْفَ تُرَدُّ عَلَيْكَ» زود باشد که آن را برمی‌گردانند و «وَ مَا يَضُرُّكَ أَنْ لَا تُرَدَّ عَلَيْكَ» اگرم برنگرداندند، خیلی بهت ضرری نمی‌خورد. خب، جمعش خیلی خلاصه از یه [یک] امامی که همه چی را می‌داند، تریدن نیست [تردید نیست] که بگوید یا برمی‌گردانند. می‌گفت [می‌گفتند] طرف گفته بود که خدا رحمت کند یه [یک] آقایی بود خلاصه می‌گفت [می‌گفت] گفتم بهش که ازم سؤال کرد این کوچه راه داره [دارد] یا نداره [ندارد]؟ گفتم میری [می‌روی] یا راه دارد عبور می‌کنی [می‌کنی] یا نداره [ندارد] برمی‌گردی. خلاصه بالاخره این گفت: علم غیبی داشت این. که خلاصه بالاخره از این دو حال خارج نیست دیگه. یا میری [می‌روی] راه داره [دارد] عبور یا نه. حالا اینجا هم به ظاهر کلام این است [است] که یه [یک] علم غیبی است [است] که همه دارند. «سَوْفَ تُرَدُّ عَلَيْكَ وَ مَا يَضُرُّكَ أَنْ لَا تُرَدَّ عَلَيْكَ» بعد [می‌گوید] اما اگرم برنگردانند، ضرری به تو نمی‌زند. نگاه اول. اما نگاه دوم این است [است] که این را حل می‌کند [می‌کند].

تحقق پیش‌بینی امام و وفات محمد بن فرج

«فَلَمَّا شَخَصَ مُحَمَّدُ بْنُ الْفَرَجِ إِلَى الْعَسْكَرِ كَتَبَ إِلَيْهِ بِرَدِّ ضِيَاعِهِ وَ مَاتَ قَبْلَ ذَلِكَ» (پس هنگامی که محمد بن فرج به عسکر (سامرا) رفت، به او درباره بازگرداندن اموالش نوشتند و او قبل از آن از دنیا رفت.) وقتی محمد بن فرج به سامرا وارد شد، کتب الیه به رد ضیاه [به او درباره بازگرداندن اموالش نوشتند]. نامه نوشتند که آن خانه را برگردانید بهش. آن مالش را بهش برگردانید و (وَ مَاتَ قَبْلَ ذَلِكَ) اما قبل از اینکه مال برگشته بشه [شود]، خودش مرد. این محمد بن فرج از دنیا رفت. که این و مالا ترد علیکشم [«و ما یضرک أن لا ترد علیک» هم] معلوم می‌کنه [می‌کند] که به تو ضرری نمی‌خورد چون تو نیستی [تو نیستی] که استفاده ازش بکنی. مال را برمی‌گردانند. درسته [درست است]. دومیش هم درسته [درست است]. دو شقی که در عرض هم باشن [باشند] یا این یا این نیست [نیست]. هم آن هست [است] هم این. یعنی هم مال را به تو برمی‌گردانند هم اگرم یه موقع [یک موقع] برنمی‌گردانند، به تو ضرری نمی‌خورد. چون حالا هم که برمی‌گردانند، به تو نفعی ندارد [ندارد]. به تو نمی‌رسد چیزی. ولی مال را برمی‌گردانند. این نم [این] خودش یه [یک] پیشگویی عظیمی بوده که هم مال را برمی‌گردانند، هم مال به کار تو نمی‌آید. هر دو جهت را. که این دیگه د تا [دو تا] پیش‌بینی توی یه [در یک] کار بوده. که درجه قضیه، قضیه بر م اصلا ش دره [قضیه بر اساس اصل آن است]. این روایت ما میشه [می‌شود]. ما یک حارث کمکشن یا نهار [؟].

سنت و قواعد رفتاری ائمه (ع)

ببینید، کار حضرات معصومین سنت هست [است]. یعنی کاملاً قابل چی هستش [است]؟ قابل اقتدار و عمومیت دارد. یه قضیهة فی واقعه نیست [یک قضیه در واقعه‌ای خاص نیست]. اما به دست آوردن قواعد آن هم خودش یه [یک] کار اجتهادی است [است] که کجا و چگونه. که باید این را با اجتهاد قابل آن آن سنت هستش [است]، آن قاعده است [است]. شکی در این نداری [ندارید]. اما اینکه ما چه جوری بتوانیم این قاعده و سنت را استیاد کنیم [استنباط کنیم] که با تمام شرایطش به کار ببریم، نه یه [یک] جهتش را ببینیم، یه [یک] جهتش را نبینیم و لذا به خطا بیفتیم. تو [در] هر امری از این ین [این] مسئله هست [است]. و لذا سنت کردنش و قاعده‌مند کردنش که بتوانیم به آن قاعده برسیم، البته خودش یه [یک] اجتهادی می‌خواهد [می‌خواهد] که انسان زودم خلاصه [نگوید] مگر پس به هر ظالمی میشه [می‌شود] کمک کرد؟ پس به هر ظالم؟ نه این جوری نیستش [نیست]. معلومه دیگه. درسته [درست است]. همان جوری که آن از دنیا رفت یا حضرت گاهی می‌نشستن [می‌نشستند] نفرین می‌کردن [می‌کردند] بر کسی که از بین برود، از دنیا برود، که تو [در] همین روایات اخیرم داشتیم [داشتیم]. نشان می‌دهد که در عین اینکه بعضی کمک‌ها را داشتن [داشتند]، آن در حقیقت نفرین‌ها را هم داشتن [داشتند]. یا همان جایی که تو [در] روایت قبل بود که آنجا وقتی که آمد خلاصه حضرت را تو [در] همین جا بود دیگه. که لعن به اصطلاح آن ای منغلب ینغلبون [آیه «سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون»] را خواندش حضرت آخرش که روایت قبل بود ظاهراً. که «سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ» که آن جریان بله همان روایت چهارم بود که وقتی که برگرداندند آن پول‌های امام هادی را و آن شمشیر حضرت را که آمده بودند برگرداندند، حضرت همان جا هم باز چیکار کردند؟ انتهایش گفتند: «سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا» که این زود خواهند دید نتیجه کارشان را.

﴿وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ﴾ (و کسانی که ستم کردند به زودی خواهند دانست به چه بازگشتگاهی بازمی‌گردند.) (شعراء: ۲۲۷)

نامه احمد بن خصیب به محمد بن فرج

خب [خب]، در روایت به اصطلاح بله ادامه روایت. و: «قَالَ وَ كَتَبَ أَحْمَدُ بْنُ الْخَصِيبِ إِلَى مُحَمَّدِ بْنِ الْفَرَجِ يَسْأَلُهُ الْخُرُوجَ إِلَى الْعَسْكَرِ» (گفت: و احمد بن خصیب به محمد بن فرج نوشت و از او خواست که به عسکر (سامرا) برود.) و قال و کتب احمد بن الخسیب الی محمد بن الفرج [و گفت: احمد بن خصیب به محمد بن فرج نوشت] که احمد بن خصیب نامه نوشته به محمد بن فرج، (يَسْأَلُهُ الْخُرُوجَ إِلَى الْعَسْكَرِ) که ازش خواسته به سامرا بیاید. د این [این] نامه را. «فَكَتَبَ مُحَمَّدُ بْنُ الْفَرَجِ إِلَى أَبِي الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ يَسْتَأْمِرُهُ» (پس محمد بن فرج به ابوالحسن علیه السلام نوشت و از او اجازه خواست.) فبصطلا بن فرج الی ابالحسن علیه السلامیشاوره [پس محمد بن فرج به ابوالحسن علیه السلام نامه نوشت و از او مشاوره خواست]. اجازه گرفت از حضرت، از حضرت به اصطلاح مشاوره گرفت که برم یا نرم؟ خوش به حالشان. انقدر [این‌قدر] دستشان باز بوده که تو [در] هر کارشان می‌تونستن [می‌توانستند] چیکار بکنند؟ اذن بگیرند. یعنی اینکه تو [در] هر کاری می‌تونستن [می‌توانستند] راحت اجازه بگیرند. این کار را بکنیم؟ امام هست [است] دیگه. دیگه امام با حدس و تخمین نمیگه [نمی‌گوید] که مثلاً حالا بکن ببینیم چی میشه [می‌شود]. نه. وقتی میگه [می‌گوید] آدم تابع با تمام قلبش اگر ایمان داشته باشه [داشته باشد]، به ظاهر این است [است] که ماها هم اگر این باور را داشته باشیم [داشته باشیم]، امروز هم برامان امکان‌پذیره که بخواهیم همین ارتباط را. امام کارش این است [است]. منتها ما چون این باور را نداریم، این طوری طلب نمی‌کنیم، این طوری هم پاسخ نمی‌گیریم. درسته [درست است]؟

قضا و قدر و نقش انسان

البته کار عالم بر اساس (يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ) است [است] که انسان تلاش بکند. گاهی هم یه [یک] چیزی را قصد می‌کند [می‌کند]، نشود [نمی‌شود]. یه [یک] چیزی را قصد نمی‌کند، میشود [می‌شود]. درسته [درست است]؟ تمام این‌ها تو [در] تقدیر عالم برای اینکه انسان رشد کند، قرار داده شده. اما خب در عین حال اگر ما امام زمانمان را میگیم [می‌گوییم] امام فعال حی است [است]، دست‌اندرکار است [است]، نه به معزل و کنار باشد، معلوم میشه [می‌شود] که امکان ارتباط و امکان تقاضای مشورت و نظر از ایشان هست [است]. و الا خلاصه امام حی فعال نبود.

پاسخ امام هادی (ع) به محمد بن فرج و وفات او

خب [خب]. (كَتَبَ أَحْمَدُ بْنُ الْخَصِيبِ إِلَى مُحَمَّدِ بْنِ الْفَرَجِ). حالا این احمد بن خصیب میگن [می‌گویند] که کاتب منتصر بوده. که در حقیقت این بعداً هم خلاصه باز این هم به همراه بعضی از آن حاکمان چیز کشته میشه [می‌شود] دیگه. (إِلَى مُحَمَّدِ بْنِ الْفَرَجِ يَسْأَلُهُ الْخُرُوجَ إِلَى الْعَسْكَرِ). (فَكَتَبَ إِلَى أَبِي الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ يَسْتَأْمِرُهُ). بعد حضرت هم نامه نوشتند: «فَكَتَبَ إِلَيْهِ اخْرُجْ فَإِنَّ فِيهِ فَرَجَكَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ تَعَالَى» (پس به او نوشت: خارج شو، که همانا در آن گشایش توست، اگر خدا بخواهد.) فتب اخرج ف فرجک انشاءالله تعالی [پس به او نوشت: خارج شو، که همانا در آن گشایش توست، اگر خدا بخواهد.] خودش محمد بن فرج بوده. این هم خلاصه حضرت هم می‌فرماید [می‌فرماید] که: «فَإِنَّ فِيهِ فَرَجَكَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ تَعَالَى». میگه این [می‌گوید این] یه [یک] جریانی جالب بود. می‌فرمایند [می‌فرمایند] که یه [یک] کسی یه [یک] خوابی دیده بود. همین مثلاً شاید تو [در] همین دورانی که این بزرگان بودن [بودند]، حضرت آیت‌الله بهجت و بزرگان دیگه بودن [بودند]. تو [در] جلسه‌ای نشسته بودن [بودند]. یه [یک] کسی یه [یک] حال مشاهده و شهودی براش پیش آمده بود. تو [در] جلسه نقل کرد که فرج به اصطلاح محقق شده است. بعد خیلی جمع مورد مثلاً شعف قرار گرفتن [گرفتند] که فرج امام زمان محقق شده و این‌ها. بعد آنجا دارد که خدا رحمت کند حضرت آیت‌الله خوشبخت را. به در گوش مرحوم عاشق حسن آقای پهلوانی، یعنی برادر آشغلی آقا، گفتند این اجلش رسیده. آنجا فرج را به اصطلاح آمده بود که فرجش، فرج این دیده بود. مشاهده فرج را کرده بود. و جوری هم دیده بود که کنو [گویا] فرج برا [برای] همه محقق میشه [می‌شود] و همه هم یه [یک] حالت بهجت و حیرتی که این مثلاً از رویاهای صادقه، فرج عمومی باشد. گو [گویا] ایشان در گوش مثلاً چیز گفته بود که این مرگ هست [است]. میگن [می‌گویند] یکی دو روز بعدش از دنیا رفت. فرجش رسید.

نگاه حضرت به محمد بن فرج و وفات او

حالا اینجا هم حضرت می‌فرمایند [می‌فرمایند] که: «فَإِنَّ فِيهِ فَرَجَكَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ تَعَالَى». «فَخَرَجَ فَلَمْ يَلْبَثْ إِلَّا يَسِيراً حَتَّى مَاتَ» (پس خارج شد و جز اندکی درنگ نکرد تا اینکه از دنیا رفت.) ف خرج این به اصطلاح محمد بن فرج خرج فلم یلبس الا یسیرا حتی مات [پس محمد بن فرج خارج شد و جز اندکی درنگ نکرد تا اینکه از دنیا رفت]. فرجش رسیده بود که حضرت فرمودند. بعد توی [در] روایتی دارد که حضرت این محمد بن فرج خدمت حضرت رسیده بود. توی [در] همان شاید سامرا. حضرت یه [یک] نگاه عمیقی بهش کرد. تعبیر این است [است] که یه [یک] نگاه خلاصه عمیقی بهش کردش. در آنجا تمام شد. وقتی رفتن امام که رفتش، این مریض شد، افتاد. خلاصه هی هم مرضیش تا این جریان پیش آمد که به اصطلاح وفاتش. ن خلاصه ملک‌الموت میفتیم که طرف ملک‌الموت رو تو یه جلسه‌ای دید خلاصه نشسته بود بعد تعجب کرد که ملک‌الموت نگاه خریداری به این کرده خیلی خلاصه تعجب کرد و ناچیز اومد پیش حضرت سلیمان عرض کرد آقا جان من می‌ترسم ملک‌الموت به من نگاه خریداری کرد همچین با یک نگاه به اصطلاح با تمعنینه به من نگاه می‌کرد خیلی خریدارانه بود منو ببر خلاصه با این قدرت تصرف باد یه جای دیگری از دسترس ملک‌الموت دور بشم حضرت سلیمانم با باد فرستادش به شهر دیگری بعد عصری ملک‌الموت اومد سراغش خیلی خوشحال و خندان که گفت خب اینجا کجا تو کجا چهجوری آمدی من اونجا دیدمت دیدم عصری تو باید فلان جا قبض روحت کنم چهجوری می‌خوای تا اونجا بری که من برسم به تو من اونجا تقدیر تو اونجاست با دست خودش با اعجاز حضرت سلیمان خودشو بالاخره رسوند به اونجایی که باید می‌رسید بالاخره نگاه خریداری هم بالاخره باشه این دیدید گاهی انسان یه دفعه بدنش یه تکونی می‌خوره میگن این لحظه ملک‌الموته یعنی یه مسی از ملک‌الموت تو روایت دارد لحظهة الملک این لحظه ملک‌الموته یا تو اوقات نماز میگن لحظه ملک‌الموته که ملک‌الموت می‌بینه بالاخره حواستون باشه ملک‌الموت خریداره خوبم می‌خره مراقب باشیم ببینیم که لا تدری نفس به ایزن تموت نمی‌دونیمم کجا داریم می‌دوییم به سمت عجلمون می‌دوییما یعنی امیرمؤمنان اصلاً داریم می‌دوییم به سمت عجلمون یعنی همون جوری که داریم می‌دوییم فکر می‌کنیم تو دنیا داریم به سمت کارامون می‌دوییم به سمت عجلمون داریم و ملک‌الموت داریم میریم خب فرج اسمشه دیگه حالا دیگه بله ین شخص که نه نمی‌رفت که این که آخه نه این فرج مال این بود خب اون اسمش فرج بود اینجا میگه انفیه فرجک فرج اینجا غایت میگه فرج تو در این است یعنی به این فرج فرج یعنی گشایش دیگه اون وقت گشایششم بود از دنیا راحت شدش [اینجا داستانی درباره نگاه ملک‌الموت به انسان و ارتباط آن با وفات نقل می‌شود.] ﴿وَ مَا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ﴾ (و هیچ کس نمی‌داند در چه سرزمینی می‌میرد.) (لقمان: ۳۴)

روایت درخواست محمد بن فرج از امام

حالا یه [یک] روایتی را هم ایشان آوردند اینجا. «وَ رُوِيَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْفَرَجِ قَالَ قُلْتُ لِأَبِي الْحَسَنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِمَا السَّلَامُ إِذَا أَرَدْتُ أَنْ أَسْأَلَ عَنِ الشَّيْءِ أَكْتُبُهَا وَ أَجْعَلُ الْكِتَابَ تَحْتَ مِسْلَاكِي وَ أَدَعُهُ سَاعَةً ثُمَّ أُخْرِجُهُ وَ أَجِدُ فِيهِ جَوَابَ مَا سَأَلْتُ عَنْهُ مُوَقَّعاً فِيهِ» (و از محمد بن فرج روایت شده که گفت: به ابوالحسن علی بن محمد علیهما السلام گفتم: هرگاه خواستم از چیزی بپرسم، آن را می‌نوشتم و نوشته را زیر سجاده‌ام می‌گذاشتم و ساعتی آن را رها می‌کردم، سپس آن را برمی‌داشتم و در آن پاسخ آنچه را پرسیده بودم، امضا شده می‌یافتم.) ما رویه عن محمد بن فرج قاللی علی بن محمد علیهم السلام اذا اردت ان تسکتبها وزع الکتاب تحت مسلاک وده ساعتا ثم اخرجه وظرف فیه قال فعلت فوجت جواب ما سالت عنه موق فیه [و از محمد بن فرج روایت شده که گفت: به ابوالحسن علی بن محمد علیهما السلام گفتم: هرگاه خواستم از چیزی بپرسم، آن را می‌نوشتم و نوشته را زیر سجاده‌ام می‌گذاشتم و ساعتی آن را رها می‌کردم، سپس آن را برمی‌داشتم و در آن پاسخ آنچه را پرسیده بودم، امضا شده می‌یافتم]. که امضا هم شده بوده. این هم خلاصه سیره و سنت می‌تونه باشه [می‌تواند باشد] یا نه؟ که اینجا درسته [درست است] شخصی به این گفتند. ولی این خیلی [مهم] هست [است] که سؤال داشتی، بنویس، بگذار زیر سرت. یه [یک] ساعت بعد چیکار کن؟ ورش دار. بله زیر سجاده‌ات. «فَاكْتُبْهَا وَ اجْعَلِ الْكِتَابَ تَحْتَ مِسْلَاكِكَ وَ دَعْهُ سَاعَةً» زیر سجاده‌ات. «وَ دَعْهُ سَاعَةً» یه مدتی [مدتی] رهاش کن. «ثُمَّ أَخْرِجْهُ» بعد برو ورش دار. «وَ اجْعَلْ فِيهِ مَوْضِعاً لِلْجَوَابِ» و جایی برای جواب بگذارید. یه موقع [یک موقع] خلاصه ورق را پر نکنید. حضرت بگوید من کجایش بنویسم؟ خلاصه جا. یعنی می‌گفتش [می‌گفت] که اگر آمدید نماز استسقاء خونی [خواندید]، چترت کو؟ باور نداری که باران میاد [می‌آید] که چتر نیاوردی که. حالا این هم جا بگذاریم براش که خلاصه چی باشه [باشد]؟ باور کنیم می‌خوان [می‌خواهند] جواب بدهند برای ما دیگه. بله. (وَ أَجِدُ فِيهِ جَوَابَ مَا سَأَلْتُ عَنْهُ مُوَقَّعاً فِيهِ) که حتی امضای حضرت هم مهرش پایش بوده. که خیلی خوب. دست شما درد نکند. اگر باور کردیم، امتحان کنیم ببینیم میشه [می‌شود] یا نمیشه [نمی‌شود]. بالاخره این هم سنت وکلای حضرت.

محمد بن فرج و وکالت ائمه (ع)

از وکلای حضرت هم میگم [می‌گویم] بودن [بودند] دیگه. هی داره [دارد] توثیق شدیدتر میشه [می‌شود]. بله. کمکم [کم‌کم] می‌بینی [می‌بینید] کتاب هم یه موقع می‌بینید [یک موقع می‌بینید] که داشته باشه [داشته باشد]. کتاب هم نوشته. بله. دیگه میگه میگم [می‌گوید می‌گویم] دیگه معمولاً وکلا کتاب هم داشتن [داشتند]. بله بله. کتاب هم داشتن [داشتند]. چون کتابش را یادمه [یادم است] که کتاب داشته. بله بله. برادرش یعنی همان عمر. نه ابراهیم. فرست. بله. آره دیگه. آن بالاخره اسم هم بی‌تأثیر نیست. بالاخره اسم هم بی‌تأثیر نیست. بله. (كَتَبَ إِلَيْهِ بِرَدِّ ضِيَاعِهِ وَ مَاتَ قَبْلَ ذَلِكَ). بله. «فَخَرَجَ فَلَمْ يَلْبَثْ إِلَّا يَسِيراً حَتَّى مَاتَ» دیگه طولی نکشید تا اینکه از دنیا رفت. آره می‌خواستم [می‌خواستم] یه [یک] چیزی بگم دیگه. نمیشه [نمی‌شود] خیلی خلاصه. بله با وحدت سازگار نمیشه [نمی‌شود] خیلی. آن وقت الان هم شرایط خیلی چیزتره. بالقوه آماده‌تره.ملاقات امام هادی (ع) با محمد بن فرج و نگاه خاص حضرت

خب [خب]. «حُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ رَجُلٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ قَالَ أَخْبَرَنِي أَبُو يَعْقُوبَ قَالَ لَقِيتُهُ يَعْنِي مُحَمَّداً قَبْلَ مَوْتِهِ بِالْعَسْكَرِ فِي الْأَشْيَاءِ وَ قَدِ اسْتَقْبَلَهُ أَبُو الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ فَنَظَرَ إِلَيْهِ نَظَراً شَافِياً» (حسین بن محمد از مردی از احمد بن محمد روایت کرده که گفت: ابویعقوب به من خبر داد که گفت: او را، یعنی محمد بن فرج را، قبل از وفاتش در عسکر در میان چیزها دیدم در حالی که ابوالحسن علیه السلام به استقبال او آمده بود و به او نگاهی نافذ کرد.) حسین بن محمد عن رجل عن احمد بن محمد قال اخبرنی اخبر اخبرنی ابو یعقوب قال لقیتُه یعنی محمداً بازم قصه، قصه محمد بن فرج است. قبل موته بالعسکر فی الأَشْيَاءِ. در حقیقت در آنجایی که در به اصطلاح شب به اصطلاح قبل موته بالعسکر. در سامرا دیدم در خلاصه این محمد قبل از مرگش. «وَ قَدِ اسْتَقْبَلَهُ أَبُو الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ» امام هادی علیه السلام آمده بودن [بودند] در حقیقت پیشوازش و دیدنش. «فَنَظَرَ إِلَيْهِ نَظَراً شَافِياً» (پس به او نگاهی نافذ کرد.) ف نظر الیه‌ها اصلا این روایتو آورده اینجا آورده [پس به او نگاه کرد. اصلاً این روایت را اینجا آورده]. «فَنَظَرَ إِلَيْهِ نَظَراً شَافِياً» حضرت یه [یک] نگاهی بهش کردند. حالا تو [در] آن روایت دیگه دارد که بله نگاه خلاصه بله. ریت محمد بن فرج این روایت تو ارشاد آورده [در ارشاد این روایت را آورده: رَأَيْتُ مُحَمَّدَ بْنَ الْفَرَجِ قَبْلَ مَوْتِهِ بِالْعَسْكَرِ فِي الْأَشْيَاءِ]. «رَأَيْتُ مُحَمَّدَ بْنَ الْفَرَجِ قَبْلَ مَوْتِهِ بِالْعَسْكَرِ فِي الْأَشْيَاءِ وَ اسْتَقْبَلَهُ أَبُو الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ فَنَظَرَ إِلَيْهِ نَظَراً شَافِياً» وستقبل ابحسن علیه السلام ف نظر الیه نظرا شافیا [و ابوالحسن علیه السلام به استقبال او آمد و به او نگاهی نافذ کرد]. یه [یک] نظر خلاصه خیلی بالاخره حسابی. نه نظر عادی. نظر خریداری. خلاصه نظر آنجا دارد: «نَظَراً شَافِياً». عدد اینجا دارد: «فَنَظَرَ إِلَيْهِ وَ عَلَّ مِنَ الْغَدِ» پس به او نگاه کرد و از فردا بیمار شد.

بیماری محمد بن فرج و لباس کفن از امام

«فَنَظَرَ إِلَيْهِ وَ عَلَّ مِنَ الْغَدِ» (پس به او نگاه کرد و از فردا بیمار شد.) فرداش این افتاد و مریض شد. این محمد بن فرج. «فَدَخَلْتُ عَلَيْهِ عَائِداً بَعْدَ أَيَّامٍ مِنْ عِلَّتِهِ وَ قَدِ اسْتَثْقَلَ» (پس به عیادت او رفتم بعد از چند روز از بیماری‌اش در حالی که حالش سنگین شده بود.) فدخلت علیه عائدا بعد ایام من علت راوی میگه که این به اصطلاح ابو اخبرنی ابوعیعقوب احمد بن محمد از ابیعقوب نقل می‌کند [پس به عیادت او رفتم بعد از چند روز از بیماری‌اش در حالی که حالش سنگین شده بود. راوی می‌گوید که ابویعقوب، احمد بن محمد، از ابویعقوب نقل می‌کند] که من رفتم دیدنش بعد چند روز و قد سقل [حالش سنگین شده بود]، مریضی شدیدتر شده بود. «فَأَخْبَرَنِي أَنَّهُ بَعَثَ إِلَيْهِ أَبُو الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ بِثَوْبٍ فَلَقِيَهُ وَ أَخَذَهُ وَ أَدْرَجَهُ وَ جَعَلَهُ تَحْتَ رَأْسِهِ فَلَمَّا مَاتَ كُفِّنَ فِيهِ» (پس به من خبر داد که ابوالحسن علیه السلام لباسی برای او فرستاده بود، پس آن را دریافت کرد و گرفت و آن را پیچید و زیر سرش گذاشت، پس هنگامی که مرد، در آن کفن شد.) فخبرنی انه بعث الیه اینم جالبه دیگه محمد بن ف رج میگه که امام هادی برام یه لباسی فرستاده اخبرنی انه بعث علیه بهوب [پس به من خبر داد که این هم جالب است دیگر. محمد بن فرج می‌گوید که امام هادی برایم یک لباسی فرستاده بود. به من خبر داد که برای او لباسی فرستاده شده بود]. که امام هادی لباسی برام [برایم] فرستاده. «فَلَقِيَهُ وَ أَخَذَهُ وَ أَدْرَجَهُ وَ جَعَلَهُ تَحْتَ رَأْسِهِ» پس آن را دریافت کرد و گرفت و آن را پیچید و زیر سرش گذاشت. و آن را گرفته گذاشته زیر سرش این لباس را همین محمد بن فرج مریضیه. گذاشته همین جا زیر سرش که نزدیکش باشه [باشد]. «وَ جَعَلَهُ تَحْتَ رَأْسِهِ». «قَالَ فَكُفِّنَ فِيهِ» (گفت: پس در آن کفن شد.) قال ففن این ادرجه یعنی پیچیدهش تاش کرده و وزعه تحت راسه قال فف ر همین لباس هم تکفین شد [گفت: پس در آن کفن شد. این «أَدْرَجَهُ» یعنی پیچیده و تاش کرده و «وَ جَعَلَهُ تَحْتَ رَأْسِهِ»]. همین لباس هم تکفین شد. وقتی که از دنیا رفت. یعنی حضرت لباس کفنش را هم فرستاده. دیگه این حالا این جوری کمکم [کم‌کم] آدم دیگه احساس ثقه نسبت به این پیدا می‌کند. الحمدلله که حالا دیگه آن روایات هم که توثیقم شده [توثیق هم شده] با آن که در حقیقت از وکلا هم که بوده، دیگه شدت مسئله را [نشان می‌دهد].

امام هادی (ع) و احمد بن خصیب

«قَالَ أَحْمَدُ قَالَ أَبُو يَعْقُوبَ رَأَيْتُ أَبَا الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ مَعَ ابْنِ الْخَصِيبِ وَ هُمَا يَتَمَاشَيَانِ فَقَالَ لَهُ ابْنُ الْخَصِيبِ سِرْ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَقَالَ لَهُ أَبُو الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ أَنْتَ الْمُقَدَّمُ فَمَا لَبِثَ إِلَّا أَيَّاماً يَسِيرَةً حَتَّى دُقَّتْ سَاقُ ابْنِ الْخَصِيبِ ثُمَّ نُعِيَ» (احمد گفت: ابویعقوب گفت: ابوالحسن علیه السلام را با ابن خصیب دیدم در حالی که هر دو راه می‌رفتند. پس ابن خصیب به او گفت: حرکت کن، فدایت شوم. پس ابوالحسن علیه السلام به او فرمود: تو پیش‌رو هستی. پس جز چند روزی درنگ نکرد تا اینکه ساق ابن خصیب شکسته شد و سپس خبر مرگش رسید.) قال احمد قال ابو یعقوب ریت ابوالحسن علیه السلام مع ابن الخصیب [احمد گفت: ابویعقوب گفت: ابوالحسن علیه السلام را با ابن خصیب دیدم]. ابن خصیب همان بودش [بود] که آنجا تو [در] قبلش گفتش که نامه نوشت که دعوتش کرد به سامرا. که ابن خصیب خودش از به اصطلاح کاتبان متوکل بوده. که از به اصطلاح دست‌اندرکاران متوکل عباسی بوده. که وقتی متوکل کشته میشود [می‌شود]، منتصر که بعد از او آمد، مدتی این را نگه داشت. اما منتصر ۶ ماه بود دیگه. وقتی منتصر خلاصه چیز شد، خلع شد، آن وقت همه کسانی که مربوط [به] متوکل بودنو [بودند را] کشتند. از جمله همین خلاصه ابوالخصیب را. بعدش خلاصه این را هم به اصطلاح گرفتنش و این‌ها را. بعداً کشته شدن [شدند]. که آن هم قصه‌اش را مفصل نوشتند.

پیش‌بینی امام درباره ابن خصیب

خب [خب]. بعد می‌فرماید [می‌فرماید] که: قال این را تند تند بخوانیم که وقت داره می‌گذره [دارد می‌گذرد]. یه خورده [کمی] ما امروز با همچین خوش خوششکان [با آرامش] جلو رفتیم. «قَالَ لَهُ ابْنُ الْخَصِيبِ سِرْ جُعِلْتُ فِدَاكَ» این در حقیقت دعوتش کرد که بیا در حقیقت پیش ما. فقال له ها این رو قال له ابن این اینجور [پس به او گفت. این طور:] «قَالَ أَحْمَدُ قَالَ أَبُو يَعْقُوبَ رَأَيْتُ أَبَا الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ مَعَ ابْنِ الْخَصِيبِ وَ هُمَا يَتَمَاشَيَانِ» احمد گفت: ابویعقوب گفت: ابوالحسن علیه السلام [را]، من امام هادی را دیدم با ابن خصیب. ابن خصیب داشتن [داشتند] با هم قدم [زده] راه می‌رفتن [می‌رفتند]. «فَقَالَ لَهُ ابْنُ الْخَصِيبِ سِرْ جُعِلْتُ فِدَاكَ» گفت به او ابن خصیب: حرکت کن، فدایت شوم. بیا دیگه. یعنی شما هم راه بیا. یعنی کنو [گویا] ابن خصیب جلو افتاده بود، امام هادی عقب افتاده بود. خطاب می‌کند [می‌کند] که شما هم بیا، برسان خودت را. منتها حالا با (جُعِلْتُ فِدَاكَ) هم دارد. «فَقَالَ لَهُ أَبُو الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ أَنْتَ الْمُقَدَّمُ» پس ابوالحسن علیه السلام به او فرمود: تو پیش‌رو هستی. می‌گوید طولی نکشید که: «فَمَا لَبِثَ إِلَّا أَيَّاماً يَسِيرَةً حَتَّى دُقَّتْ سَاقُ ابْنِ الْخَصِيبِ ثُمَّ نُعِيَ» (پس جز چند روزی درنگ نکرد تا اینکه ساق ابن خصیب شکسته شد و سپس خبر مرگش رسید.) فما لبس عه ایام ۴ روز بیشتر طول نکشید که حتی وزدهق علی ساق ابن خسیب ثم نعیه [پس جز چند روزی درنگ نکرد، ۴ روز بیشتر طول نکشید تا اینکه ساق ابن خصیب شکسته شد و سپس خبر مرگش رسید]. تا اینکه در حقیقت چیکار کردند؟ چوب‌های شکنجه را بر پای همین ابن خصیب. ۴ روز بعد از آن. معلوم میشه [می‌شود] با توهین گفته بود. معلوم میشه [می‌شود] که آن سربیا [بیا جلو] خودت را برسان، معلوم میشه [می‌شود] با توهین گفته بود. که حضرت انگار این د تا [دو تا] را به هم چیکار می‌کنه [می‌کند]؟ مرتبط می‌کند [می‌کند]. که این گفتن این را با آن جریانی که بر این پیش میاد [می‌آید] را این بیان کند. این‌ها به هم چی میشه [می‌شود]؟ ارتباطی پیدا می‌کند [می‌کند]. یه [یک] توهینی آدم احساس می‌کند [می‌کند] تو [در] کلام ابن خصیب بوده. حالا (جُعِلْتُ فِدَاكَ) کلمه ممدوح هست [است]. ولی گاهی مثلاً ما دیدید که تو [در] روابط میگیم [می‌گوییم] نوکرتم، چاکرتم، ولیکن دشمنش هم هست [است]. این کلمات تو [در] بین ماها هم چی بوده؟ الان هست [است] یا نیست [نیست]؟ طرف می‌بینی [می‌بینید] قربان صدقه هم میره [می‌رود] اما خلاصه ظاهر، ظاهر به اصطلاح چیز می‌کنن [می‌کنند] دیگه. حفظ ظاهر می‌کنن [می‌کنند]. اما واقعاً تو [در] باطنشان این نبود. که هر کی گفت (جُعِلْتُ فِدَاكَ)، حتماً خیلی. کلماتی بوده مثل الان تا یکی بگوید نوکرتم. یعنی واقعاً الان می‌تونه [می‌تواند] آدم بارشم بگذارد رو دوشش؟ نه. خیلی هم بدش میاد [می‌آید] اگه بخوای بگذاری. میگه [می‌گوید] من تو [تو] نگفتی نوکرتم؟ اما راست که نمیگن [نمی‌گویند] که. بله. «فَقَالَ لَهُ [أَبُو الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ] حَتَّى دُقَّتْ سَاقُ ابْنِ الْخَصِيبِ».

فشار ابن خصیب بر امام هادی (ع) و نفرین حضرت

«وَ رُوِيَ أَنَّهُ أَلَحَّ عَلَيْهِ ابْنُ الْخَصِيبِ فِي دَارٍ كَانَ يَسْكُنُهَا بِالْعَسْكَرِ لِيَتَحَوَّلَ عَنْهَا فَكَتَبَ إِلَيْهِ أَبُو الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ أَنَا أَسْتَمِدُّ اللَّهَ عَلَيْكَ وَ حَسْبِيَ اللَّهُ فَمَا مَكَثَ إِلَّا أَيَّاماً يَسِيراً حَتَّى أَخَذَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِي تِلْكَ الْأَيَّامِ» (و روایت شده که ابن خصیب در مورد خانه‌ای که امام در عسکر در آن سکونت داشت، بر او اصرار ورزید تا از آنجا نقل مکان کند. پس ابوالحسن علیه السلام به او نوشت: من از خدا علیه تو یاری می‌طلبم و خدا برایم کافی است. پس جز چند روزی درنگ نکرد تا اینکه خداوند عز و جل او را در همان ایام گرفت.) قال رو علیه ابن خسی [گفت ابن خصیب بر او سخت گرفت]. از جمله که از چیزهایش. امام هادی علیه السلام سامرا که به اصطلاح آمدند آنجا خانه دادند بهشان، حضرت آنجا وارد شدند. میگه [می‌گوید] این ابن خصیب خیلی فشار می‌آورد [می‌آورد] به امام هادی که از این خانه بلند شه [شود]. این اله علیه ابن الخسی ابن الخسیبه فدارتی یتبها من بعث علیه ب طوری که حضرت اینجور گفت [این ابن خصیب بر او اصرار ورزید در مورد خانه‌ای که در آن سکونت داشت در عسکر تا از آن نقل مکان کند. به طوری که حضرت این جور گفت]. فرمودند که: «أَنَا أَسْتَمِدُّ اللَّهَ عَلَيْكَ وَ حَسْبِيَ اللَّهُ» (من از خدا علیه تو یاری می‌طلبم و خدا برایم کافی است.) یعنی نفرینت کردم به طوری که مقدا لابق قیا به طوری که از تو نسلی هم باقی نماند اثری هم باقی نماند یعنی انقدر حضرتو اذیت کرده بود توی این به اصطلاح تقاضاش [یعنی نفرینت کردم. به طوری که اثری باقی نماند. یعنی این‌قدر حضرت را اذیت کرده بود در این به اصطلاح تقاضایش]. «فَأَخَذَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِي تِلْكَ الْأَيَّامِ» (پس خداوند عز و جل او را در همان ایام گرفت.) فخذه الله عز وجل فی تلک الایام [پس خداوند عز و جل او را در همان ایام گرفت]. تو [در] همان ایامی که حضرت نفرین کردند. معلوم میشه [می‌شود] این‌ها تو [در] همان ایامی که آنجا بوده، پیش آمده.

نامه متوکل به امام هادی (ع)

حالا این نسخه این کتاب. این بعدی را هم تندی ببینیم. «مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا قَالَ كَتَبَ الْمُتَوَكِّلُ إِلَى أَبِي الْحَسَنِ الثَّالِثِ عَلَيْهِ السَّلَامُ مَعَ يَحْيَى بْنِ هَرْثَمَةَ فِي سَنَةِ ثَلَاثٍ وَ أَرْبَعِينَ وَ مِائَتَيْنِ وَ هَذِهِ نُسْخَةُ الْكِتَابِ» (محمد بن یحیی از بعضی از اصحاب ما روایت کرده که گفت: متوکل در سال دویست و چهل و سه [هجری] با یحیی بن هرثمه به ابوالحسن سوم علیه السلام نامه نوشت و این است نسخه نامه.) محمد بن یحیی عن بعض اصحابنا. این روایت نیست اما نامه متوکل به امام هادی علیه السلام است. ببینید که این‌ها تو [در] ظاهری که نامه می‌نوشتن [می‌نوشتند]، برخورد ظاهریشان را نشانه به دیگران می‌دادن [می‌دادند]، چه جوری بودن [بودند]؟ آنی که تو [در] واقع عمل می‌کردن [می‌کردند] چگونه بودن [بودند]؟ اگر ما آن زمان بودیم [بودیم]، حقیقتاً این نامه متوکل به امام هادی را می‌دیدیم [می‌دیدیم]، نمی‌گفتیم [نمی‌گفتیم] خلاصه به به چه متوکلی، چه کلامی، چه احترامی. اگر یه موقع [یک موقع] تو [در] ارتباطات ظاهری دیپلماتیک گاهی می‌بینید [می‌بینید] که یه [یک] مسائلی مطرح میشود [می‌شود]، این‌ها ملاک نیست. ملاک آن چی هستش [است]؟ آن ت به اصطلاح معامله واقعی است [است] که می‌کنن [می‌کنند]. گول ظواهر را خیلی نخوریم. این ظواهر روابط دیپلماسی و دیپلماتیک هست [است] که باید رعایت می‌کردن [می‌کردند] برای گول زدن عموم مردم.

نسخه نامه متوکل به امام هادی (ع)

لذا می‌فرماید [می‌فرماید] که این نامه را متوکل نوشته. (إِلَى أَبِي الْحَسَنِ الثَّالِثِ عَلَيْهِ السَّلَامُ مَعَ يَحْيَى بْنِ هَرْثَمَةَ فِي سَنَةِ ثَلَاثٍ وَ أَرْبَعِينَ وَ مِائَتَيْنِ وَ هَذِهِ نُسْخَةُ الْكِتَابِ). از طریق یحیی بن هرثمه که برسد به دست حضرت. فی ۳۲۴۳ و حاضی نسخ [در سال ۲۴۳ و این است نسخه]. (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ أَمَّا بَعْدُ) این نامه را وقتی که از امام هادی شکایت می‌کنن [می‌کنند] یه عده‌ای [عده‌ای] که داره [دارد] علیه متوکل کار می‌کنه [می‌کند] و آماده می‌کنه [می‌کند] خودش را. به متوکل می‌نویسن [می‌نویسند]. متوکل برای اینکه امام هادی را بیاورد پیش خودش و از آن ترسی که داره [دارد] که امام هادی توطئه علیهش نکند، این نامه را می‌نویسه [می‌نویسد]. اما نامه بعد از اینکه امام هادی شنید که نامه علیهش فرستادند پیش متوکل، امام هادی هم یه [یک] نامه نوشت که این‌ها که میگن [می‌گویند] این‌ها دروغ است. این جواب [نامه]، این د تا [دو تا] نامه هست [است] به امام هادی. (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عَارِفٌ بِقَدْرِكَ رَاعٍ لِقَرَابَتِكَ مُوجِبٌ لِحَقِّكَ يُقَدِّرُ مِنَ الْأُمُورِ فِيكَ وَ فِي أَهْلِ بَيْتِكَ مَا أَصْلَحَ اللَّهُ بِهِ حَالَهُمْ وَ رَفَعَ بِهِ مَحَلَّهُمْ وَ قَمَعَ بِهِ أَعْدَاءَهُمْ وَ سَرَّ بِهِ وُلَاتَهُمْ وَ إِنَّهُ بِذَلِكَ لَقَدِيرٌ وَ لِأَمْرِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مُطِيعٌ وَ لَهُ رَاهِبٌ رَاغِبٌ وَ قَدْ بَلَغَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَا شَكَاكَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مُحَمَّدٍ وَ أَنَّهُ نَسَبَكَ إِلَى أَمْرٍ قَدْ عَلِمَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ بَرَاءَتَكَ مِنْهُ وَ صِدْقَ نِيَّتِكَ فِي تَرْكِ مُحَاوَلَتِهِ وَ أَنَّكَ لَمْ تُؤَهِّلْ نَفْسَكَ لَهُ وَ قَدْ وَلَّى أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ مَا كَانَ إِلَى عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مُحَمَّدٍ أَحْمَدَ بْنَ مُحَمَّدٍ وَ شَتَمَ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ مُحَمَّدٍ عَلَى ذَلِكَ وَ أَمَرَهُ بِإِكْرَامِكَ وَ تَبْجِيلِكَ وَ الِانْتِهَاءِ إِلَى أَمْرِكَ وَ رَعْيِكَ وَ التَّقَرُّبِ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ بِذَلِكَ وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ مُشْتَاقٌ إِلَيْكَ يُحِبُّ إِحْدَاثَ الْعَهْدِ بِكَ وَ النَّظَرَ إِلَيْكَ فَإِنْ شِئْتَ أَنْ تَشْخَصَ إِلَيْنَا وَ مَنْ أَحْبَبْتَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِكَ وَ مَوَالِيكَ وَ حَشَمِكَ عَلَى مُهْلَةٍ وَ تَمَكُّنٍ وَ تَرْحَلَ إِذَا شِئْتَ وَ تَنْزِلَ إِذَا شِئْتَ وَ تَسِيرَ كَيْفَ شِئْتَ وَ إِنْ أَحْبَبْتَ أَنْ يَكُونَ يَحْيَى بْنُ هَرْثَمَةَ مَوْلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ مَعَهُ مِنَ الْجُنْدِ مُشَيِّعِينَ لَكَ يَنْزِلُونَ بِرَحِيلِكَ وَ يَرْحَلُونَ بِسَيْرِكَ فَمُرْ فِي ذَلِكَ بِمَا تَرَاهُ فَإِنَّ الْأَمْرَ فِيهِ إِلَيْكَ حَتَّى تُوَافِيَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فَمَا أَحَدٌ مِنْ إِخْوَتِهِ وَ وُلْدِهِ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ خَاصَّتِهِ أَثْقَلَ مَنْزِلَةً وَ لَا أَحْمَدَ عِنْدَهُ وَ لَا أَنْظَرَ عِنْدَهُ وَ عَلَيْهِمْ أَشْفَقَ وَ بِهِمْ أَبَرَّ وَ هُمْ أَسْكَنَ مِنْهُ إِلَيْكَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ تَعَالَى وَ السَّلَامُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ وَ كَتَبَ إِبْرَاهِيمُ بْنُ الْعَبَّاسِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ) کاتب داره می‌نویسه [دارد می‌نویسد] دیگه. حالا به اصطلاح کسی که داره [دارد] املا می‌کنه [می‌کند] خود کیه؟ متوکل هست [است]. اما کاتب داره می‌نویسه [دارد می‌نویسد]. لذا این بیان را دقت بکنید که اگه میگه [می‌گوید] «فَإِنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ» یعنی متوکل. عارف ب قدرک. رائع لغرابتک. موجب لحقک. یقدر من الأمور فیک و فی أهل بیتک ما أصلح الله بهم حالهم و رفع بهم محلهم و قمع بهم أعدائهم و سر بهم ولاتهم و إنه بذلک لقدیر و لأمر الله عز و جل مطیع و له راهب راغب. وهم همه چی را برات خوبش را می‌خواهد. «موجب لقرابتک و عزک و عز أهل بیتک» بله وبتک و عزت ما عزت تو و عزت خانواده شما را می‌خواهیم. ودخیم علیک و علیهم یقی بذلک رضا ربه. امیر مؤمنین این‌ها را برا [برای] شما می‌خواهد [می‌خواهد] و از این هم رضای خدا را می‌طلبد. چون شما اهل بیت پیغمبر هستید [هستید] و ادا مفترض علیه فیک و فی ولادته. شما تو را احترام می‌کند [می‌کند] تا ادای حقی را که به گردن دارد، انجام داده باشد. از این قشنگ‌تر نمیشه [نمی‌شود] حرف زد دیگه.

عزل عبدالله بن محمد و اتهام به امام

حالا ببینید بازم. (وَ قَدْ بَلَغَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَا شَكَاكَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مُحَمَّدٍ) و در امیرالمؤمنین [این گزارش] رسید آنچه عبدالله بن محمد، عبدالله بن محمد که حاکم مدینه بوده و به شما اذیت کرده و شما را ناراحت کرده و علیه شما گزارش دادش، ما عزلش کردیم. او را منعش کردیم و آن را عزلش کردیم. عبدالله بن محمد. (وَ أَنَّهُ نَسَبَكَ إِلَى أَمْرٍ قَدْ عَلِمَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ بَرَاءَتَكَ مِنْهُ) و آن که به شما اتهام زده بود که شما دارید برای علیه خلاف اقدام می‌کنید [می‌کنید]. ولی امیرمؤمنان فهمید که دروغ گفته آن و شما اهل این کار نیستید [نیستید] و نمی‌خواهید این کار را بکنید. در ضمن حرفش را هم زده به امام هادی که اتهام شما چیه؟ قیام علیه حکومت‌ها. ببین تو [در] اینجا با احترام چیکار کرده؟ گفته آن چیزی که آن گفت چی هستش [است]؟ اینکه شما علیه من می‌خواهید قیام کنید. علیه خلیفه. «قَدْ عَلِمَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ بَرَاءَتَكَ مِنْهُ وَ صِدْقَ نِيَّتِكَ فِي تَرْكِ مُحَاوَلَتِهِ» امیرالمؤمنین برائت تو را از آن و صدق نیت تو را در ترک تلاش برای آن می‌داند. ما تو را تصدیق می‌کنیم [می‌کنیم] در این بس د دو کلامی [این دو کلامی] که به ما رسیده. «وَ أَنَّكَ لَمْ تُؤَهِّلْ نَفْسَكَ لَهُ» اصلاً تو دنبال اینکه بخواهی دنبال خلافت باشی [باشی]، نیستی. «إِنَّكَ لَمْ تُؤَهِّلْ نَفْسَكَ لَهُ» دنبال خلافت نبودی. برای دعوت به خلافت تو اهلیت این، یعنی کاری که کرده باشی [باشی]، نشان این را بدهد، نداشته.

انتصاب حاکم جدید و دعوت به سامرا

«وَ قَدْ وَلَّى أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ مَا كَانَ إِلَى عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مُحَمَّدٍ أَحْمَدَ بْنَ مُحَمَّدٍ» و امیرالمؤمنین به جای آنچه در دست عبدالله بن محمد بود، احمد بن محمد را گماشت. به جای آن خلاصه عبدالله بن محمد، ابن فضل و ما شتیم [؟]. «وَ أَمَرَهُ بِإِكْرَامِكَ وَ تَبْجِيلِكَ وَ الِانْتِهَاءِ إِلَى أَمْرِكَ وَ رَعْيِكَ» و او را به اکرام و بزرگداشت تو و پیروی از امر تو و رعایت حال تو امر کرد. که حواسش به شما خیلی باشد [باشد]. «وَ التَّقَرُّبِ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ بِذَلِكَ» و تقرب به خدا و به امیرالمؤمنین با این کار. به خدا و امیر مؤمنان. این امیر مؤمنان کی را میگه [می‌گوید]؟ خودش را میگه [می‌گوید] دیگه. متوکل. یعنی به ما با تقرب به تو و احترام به تو، به ما تقرب پیدا می‌کند [می‌کند]. «وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ مُشْتَاقٌ إِلَيْكَ» و امیرالمؤمنین مشتاق توست. از اینجا به بعدش ببینید دعوت‌هایی که می‌کردن [می‌کردند] حضرات را. ما نگاهمان این است [است] که این دعوت‌ها مهربان بوده. بعضی وقت‌ها با زور می‌بردن [می‌بردند]. بعضی وقت‌ها هم با چی؟ با زبان خوش. چاره نمی‌گذاشتند. «يُحِبُّ إِحْدَاثَ الْعَهْدِ بِكَ وَ النَّظَرَ إِلَيْكَ فَإِنْ شِئْتَ أَنْ تَشْخَصَ إِلَيْنَا وَ مَنْ أَحْبَبْتَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِكَ وَ مَوَالِيكَ وَ حَشَمِكَ عَلَى مُهْلَةٍ وَ تَمَكُّنٍ وَ تَرْحَلَ إِذَا شِئْتَ وَ تَنْزِلَ إِذَا شِئْتَ وَ تَسِيرَ كَيْفَ شِئْتَ» دوست دارد تجدید عهد با تو و نگاه کردن به تو را. پس اگر خواستی به سوی ما بیایی و هر که را دوست داشتی از اهل بیت و دوستان و خدمتکارانت، با مهلت و آرامش. و هرگاه خواستی حرکت کنی و هرگاه خواستی منزل کنی و هرگونه خواستی سیر کنی. ما دوست داریم شما را ببینیم. یحب احداس بله. یحب بله. یحب احداس العهد بک. دوست داریم تجدید دیدار بشود [شود] و نظر الیک. «فَإِنْ شِئْتَ أَنْ تَشْخَصَ إِلَيْنَا وَ مَنْ أَحْبَبْتَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِكَ وَ مَوَالِيكَ وَ حَشَمِكَ عَلَى مُهْلَةٍ وَ تَمَكُّنٍ» اگر شما هم صلاح دیدی، دیدی خلاصه دوست داری حالا امیرالمؤمنین را ببینی، راه بیفتید، بیایید اینجا. «تَشْخَصَ». و هر کی را دوست دارید و هر چقدر از اهل بیتتان و خدم و حشمتان دوست دارید، کاروان راه بیندازید، همه‌تان با همدیگر بیایید. «وَ تَرْحَلَ إِذَا شِئْتَ وَ تَنْزِلَ إِذَا شِئْتَ وَ تَسِيرَ كَيْفَ شِئْتَ» هر موقع هم خواستی، طرح شت. هر موقع هم خواستی، راه بیفتید و تنزل شت. هر موقع هم خواستید، فرود آیید. یعنی با آرامش بیایید، نه عجله. گاهی با عجله می‌برد [می‌برد]. اصلاً حق فرود آمدن هم نمی‌گذاشتند. شبانه‌روزی می‌بردن [می‌بردند]. میگه [می‌گوید] نه. راه بیفتید. «تَرْحَلَ إِذَا شِئْتَ» هر زمانی خواستید. «تَنْزِلَ إِذَا شِئْتَ وَ تَسِيرَ كَيْفَ شِئْتَ» هر مسیری خواستید.

همراهی یحیی بن هرثمه و جند

«وَ إِنْ أَحْبَبْتَ أَنْ يَكُونَ يَحْيَى بْنُ هَرْثَمَةَ مَوْلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ مَعَهُ مِنَ الْجُنْدِ مُشَيِّعِينَ لَكَ يَنْزِلُونَ بِرَحِيلِكَ وَ يَرْحَلُونَ بِسَيْرِكَ فَمُرْ فِي ذَلِكَ بِمَا تَرَاهُ فَإِنَّ الْأَمْرَ فِيهِ إِلَيْكَ حَتَّى تُوَافِيَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ» و اگر دوست داشتی که یحیی بن هرثمه، خادم امیرالمؤمنین، و کسانی که با او از سربازان هستند، همراهان تو باشند، با رفتن تو منزل کنند و با سیر تو حرکت کنند، پس در آن هرچه می‌بینی امر کن، که همانا امر در آن به دست توست تا به امیرالمؤمنین برسی. و اگرم می‌خواهید [می‌خواهید] دوست دارید ما یحیی بن هرثمه را. یحیی بن هرثمه اولش جزو آن باقی‌مانده خوارج بودن [بودند]. اما بعداً تو [در] این سفر که میاد [می‌آید] با امام هادی علیه السلام همراه میشه [می‌شود]، از تعبیر از شیعیان حضرت میشود [می‌شود]. بعداً همین یحیی بن هرثمه که از موالیان و خادمان متوکل بوده. «وَ إِنْ أَحْبَبْتَ أَنْ يَكُونَ يَحْيَى بْنُ هَرْثَمَةَ مَوْلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ مَعَهُ مِنَ الْجُنْدِ مُشَيِّعِينَ لَكَ» اگه خواستی این‌ها هم بیایند همراه شما باشن [باشند] که مراقب باشن [باشند]. «يَنْزِلُونَ بِرَحِيلِكَ وَ يَرْحَلُونَ بِسَيْرِكَ» هر جا شما راه افتادید، این‌ها هم راه بیفتند و ییرون به سیرک. «فَمُرْ فِي ذَلِكَ بِمَا تَرَاهُ فَإِنَّ الْأَمْرَ فِيهِ إِلَيْكَ» دیگه از این احترام بیشتر میشه [می‌شود] کرد؟ ما الان ببینیم میگیم [می‌گوییم] عجب این چه متوکلی بوده. چقدر امام هادی را اکرام. «حَتَّى تُوَافِيَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ» تا برسید پیش امیرالمؤمنین.

جایگاه امام هادی (ع) نزد متوکل (در ظاهر)

«فَمَا أَحَدٌ مِنْ إِخْوَتِهِ وَ وُلْدِهِ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ خَاصَّتِهِ أَثْقَلَ مَنْزِلَةً وَ لَا أَحْمَدَ عِنْدَهُ وَ لَا أَنْظَرَ عِنْدَهُ وَ عَلَيْهِمْ أَشْفَقَ وَ بِهِمْ أَبَرَّ وَ هُمْ أَسْكَنَ مِنْهُ إِلَيْكَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ تَعَالَى» پس هیچ کس از برادران و فرزندان و اهل بیت و خاصان او، گرانقدرتر و ستوده‌تر و مورد توجه‌تر نزد او نیست، و بر آنان مهربان‌تر و نیکوکارتر و آرامش‌بخش‌تر از او نسبت به تو نیست، اگر خدا بخواهد. هیچ کدام از برادر و خواهرها و نزدیکان متوکل شش از شما گرامی‌تر نیست. شما را از همه فامیل و دوست و آشناش بیشتر دوست داره [دارد]. و آن خ صفاتی که آورده. انشاءالله تعالی. (وَ السَّلَامُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ) و سلام بر تو و رحمت خدا و برکات او. (وَ كَتَبَ إِبْرَاهِيمُ بْنُ الْعَبَّاسِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ) و ابراهیم بن عباس نوشت و درود خدا بر محمد و خاندانش باد. بعد اینجا دارد که امام هادی علیه السلام هم وقتی نامه به دستش رسید، آمدند خلاصه بهش مهلت دادند ۳ روز. خلاصه با آن دو تا نامه نوشت متوکل. یه [یک] نامه نوشت به امام هادی. یه [یک] نامه هم نوشت به اصطلاح کسی که تو [در] آنجا بود علیه امام هادی بود. آن نامه اول برد. هر. یحیی بن هرثمه داد به آن. با آن رفتن دیدن امام هادی و نامه را دادند به امام هادی. بعدم به حضرت گفتند هر موقع می‌خوای [می‌خواهی] بگو. ما ۳ روز بعد میایم [می‌آییم] جوابش را بگیریم. ۳ روز بعد رفتند دیدن حضرت. آماده هست. حرکت کردند و حضرت آمدند. که بعد بردندشان اول کجا قرارشان دادند؟ تو [در] همان خان و سعالیک. همان جای بدنامان. که توهین و تحقیر هم آن هم نامه خلاصه فدایت شوم و آن که ابتدای ورود را کجا قرار بدهند؟ تو [در] خان سعالی. که حالا دیگه قصه‌اش را شما خواندید. این به اصطلاح باب با این روایت آخر تمام میشه [می‌شود].

ختامه مسک

خب [خب]. د تا [دو تا] مانده دیگه. نمیشه [نمی‌شود] تمامش کنیم. و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *