سلام علیکم و رحمة اللهبسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین والصلاة والسلام علی محمد و آله الطاهرین (اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ الْعَنْ أَعْدَاءَهُمْ أَجْمَعِینَ اِلی یَوْمِ الدِّینِ)
مقدمه: در محضر کتاب شریف کافی
در محضر کتاب شریف و نورانی کافی هستیم و در محضر کتاب [یا] بخش الحجه از کتاب کافی و در ابوابی که متعلق به حضرات معصومین (علیهم السلام) است. باب ۱۱۰، حدیث دوم. در حدیث دوم این باب که باز هم یادآوری میکنیم هر حدیثی [به مثابه] زیارت حضرات است، به محضر امام هادی (علیه السلام) در این حدیث میرسیم. صالح بن سعید میگوید [که] اینها را تصور بکنیم، همراه راویانی که در محضر حضرات بودند و این روایات را شنیدند یا سؤال کردند، ما هم در آن جلسه هستیم، نشستیم، داریم میشنویم، گوش میکنیم، میپرسیم، جواب میگیریم. حال حضور را کاملاً احساس بکنیم. هر چقدر حال محضریتمان و حضورمان را قویتر کنیم، باورمان بیشتر باشد، بهرهمندیمان بیشتر میشود.
حدیث دوم: شکایت صالح بن سعید از تحقیر امام هادی (ع)
در روایت شریف دوم که محمد بن یحیی از صالح بن سعید نقل میکند: «قَالَ دَخَلْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ (ع) فَقُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فِي كُلِّ الْأُمُورِ أَرَادُوا إِطْفَاءَ نُورِكَ وَ التَّقْصِيرَ بِكَ حَتَّى أَنْزَلُوكَ هَذَا الْخَانَ الْأَشْنَعَ خَانَ الصَّعَالِيكِ» (گفت: بر ابی الحسن [امام هادی] (علیه السلام) وارد شدم و به او عرض کردم: فدایت شوم، در همه امور قصد خاموش کردن نور شما و کوچک شمردن شما را دارند تا جایی که شما را در این کاروانسرای زشت و ناپسند، کاروانسرای گدایان و اراذل فرود آوردند.)
این روایت شریف، باید آن فضایی که روایت در آن گفتگو شده، اول تشریح بشود. ببینید، زمان امام هادی (علیه السلام)، عرض کردیم، امام هادی با چندین خلیفه همزمان بود؛ یعنی شاید شش یا هفت خلیفه عباسی را حضرت دید که متوکل یکی از آنهاست که جریانات متوکل عباسی را هم تا حدودی در قصص قبلی و روایات بیان شد. متوکل وقتی که امام هادی (علیه السلام) در مدینه بودند، یک به اصطلاح فشارهای زیادی را از اطراف و آن نمامیهایی [سخنچینیهایی] را نسبت به حضرت ایجاد کردند تا اینکه حضرت را نشان بدهند که در مقابل متوکل دارد چکار میکند؟ دارد اقدام میکند، پول جمع میکند و سلاح جمع میکند. درست است [که] حضرات همیشه هر [جا] امکان قیام بوده باشد، در مقابل ظالمان کوتاهی نکردند و قصدشان حقیقتاً براندازی نظام ظالم و مقابله با آنها بوده. اما اگر شرایط فراهم نبود و امکانات مناسب نبود، حضرات از راههای مختلف این کار را میکردند. یعنی اینگونه [نبود] که این مقابله فقط به نحو در حقیقت چی باشد؟ مقابله نظامی باشد؛ بلکه خود شبکهسازیهای ارتباطی در نظام وکلایی که حضرت داشتند و ارتباطات ایمانی در اقصی نقاطی که امکانپذیر باشد، جزو آن نگاه حضرات بود که شبکهها ایجاد بشود تا به موقع بهرهمندی از آنها امکانپذیر باشد. آن هم با کمال در حقیقت چی؟ با کمال مراقبت در اینکه جان کسی به راحتی به خطر نیفتد. یعنی طوری بود که آن به اصطلاح افراد مختلفی که در این مسیر بودند، در این راه قرار داشتند، کمترین امکان آسیب برایشان باشد.
دشمنیها و سعایتها علیه امام هادی (ع)لذا دستگاه عباسی میدانست که حتی [از زمان] امویان، حضرات آرام ننشستند. اینگونه نیست که نگاهشان فقط یک نگاه عالمی باشد که کاری به حاکمیت ندارد. این را میدانستند اما هیچ بهانهای هم برای این کار پیدا نمیکردند. لذا اینجا هم بعضی از عباسیان نامه مینویسند. به خصوص بدیش این است که حالا در روایات بعدی مسئله میآید که بعضی از داخلیهای بنیهاشم هم این کار را میکردند. مثلاً در روایت چهارم [که در واقع روایت ششم این باب است] در آنجا میآید که بعضی از داخلیهای علویون که مثلاً آنجا دارد [الْبَطْحَائِيُّ الْعَلَوِيُّ] که حالا بعد عرض خواهیم کرد که این [بطحائی علوی] نسبش کیست که از نوادگان امام حسن (علیه السلام) محسوب میشود، اینها سعایت میکردند علیه حضرات، عمدتاً در دستگاه حاکمیتی. یا مثلاً در روایات آخر هم باز همین [مسئله هست]. نامه متوکل به امام هادی، که آن نامه که به امام هادی نوشت سبب شد امام هادی حرکت بکند بیاید به سامرا برای خلاصه پیش متوکل، که آنجا نامه آخر آمده. یک سعایتهایی بود، در قبال این سعایتها به اصطلاح امام هادی (علیه السلام) اعتراضاً نامهای نوشتند به متوکل و متوکل در جواب حضرت نامهای برای حضرت نوشت که این روایت هفتم [منظور همان روایت ششم است که داستان نامه نگاری و سعایت بطحائی در آن آمده] است که در اینجا نقل هفتم آمده [در متن اصلی کافی روایت ششم است]. بعد از آن نامه متوکل، امام هادی (علیه السلام) حرکت میکند به سمت سامرا بیاید آنجا، به سمت بغداد بیاید آنجا که حالا سامرا یا بغداد، میبینیم عرض میکنم جلوتر که بروی. بعد آنجا وقتی که حضرت میرسد، آنجا متوکل برای اینکه – با اینکه دعوت کرده بود و به شدت هم در نامهاش حضرت را اکرام کرده و بزرگ داشته [که] هر طوری میخواهی بیا، با هر که میخواهی بیا، هرچقدر میخواهی همراهت هر که را بیار، ما آنجا پذیرای تو هستیم – وقتی حضرت وارد میشود، متوکل عمداً دستور میدهد ابتدا در یک جای بدی حضرت را وارد کنند، (خَانَ الصَّعَالِيكِ) یعنی آن محله گداها وارد کنند که در آنجا به حضرت [اهانت شود]. یک روز هم حضرت را آنجا برای ملاقات متوقف نگه میدارد تا کاملاً چی بشود؟ به اصطلاح این فشار را برای حضرت ایجاد کرده باشد. این فضای روایت است.
حالا ببینید این شخص که حضرت را متوقف کردند و نازل کردند در آن (خَانَ الصَّعَالِيكِ)، آمده دارد با حضرت [صحبت میکند]. این شخص خود از یاران و دوستان حضرت است، دارد میگوید که ببین با شما چکار میکنند. ببین اینها اصلاً نگاهشان این است و این را دارد بیان میکند. آن شرایط سابقش [بود] که عرض کردیم و این الان [نتیجه آن است]. یعنی اگر این روایت آخر سر میآمد، بعد از آن نامهها، شاید از جهاتی چی بود؟ از یک جهاتی ترتب بیان رعایت شده بود.
«دَخَلْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ (ع) فَقُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فِي كُلِّ الْأُمُورِ أَرَادُوا إِطْفَاءَ نُورِكَ» (بر ابی الحسن [امام هادی] (علیه السلام) وارد شدم و به او عرض کردم: فدایت شوم، در همه امور قصد خاموش کردن نور شما را دارند). هر جوری بتوانند میخواهند نور شما را خاموش کنند؛ از مظاهر مادی و فشارهای روحی و نمیدانم تبعیدها و دستگیریها و حمله به خانهها و نامه نوشتن و دعوت کردن و اکرام کردن [ظاهری] و حتی همه اینها. هر جوری بتوانند میخواهند نور شما را چکار کنند؟ خاموش بکنند. «وَ التَّقْصِيرَ بِكَ» (و [قصد] کوچک شمردن شما را دارند). و میخواهند شما را کوچک کنند. یک جوری میخواهند [شما را تحقیر کنند]. در چشم مردم شما عظمت دارید، شما جلوه دارید، اینها برایشان قابل تحمل نیست، میخواهند شما را کوچک کنند. «حَتَّى أَنْزَلُوكَ هَذَا الْخَانَ الْأَشْنَعَ» (تا جایی که شما را در این کاروانسرای زشت و ناپسند فرود آوردند). اینجا آخر جای شماست؟ که محله فقط گدایان نبوده، بدنامها هم بوده. یعنی یک محله بدنام گدایی که از هر جهتی چی بوده؟ آنجا در حقیقت محله، محله در حقیقت بدی محسوب میشده در چشم مردم. که این محله بدنامها، محله گدایان. چون گدا همیشه ملازم بدنامی نیست. ممکن است خیلی از گداها شرفشان از بسیاری از ثروتمندان چی باشد؟ بالاتر باشد. ارزششان قطعاً هم خیلی جاها اینگونه است. اما اینکه یک محله بدنام که جرم و جنایت در آن واقع بشود و از آن طرف هم فقیر هم باشند، همه شرایط تحقیر ظاهری در آن جمع شده باشد. میگوید: «وَ حَتَّى أَنْزَلُوكَ هَذَا الْخَانَ الْأَشْنَعَ خَانَ الصَّعَالِيكِ» (تا جایی که شما را در این کاروانسرای زشت و ناپسند، کاروانسرای اراذل و گدایان فرود آوردند). [که خان الصعالیک] به بدنامان و گدایان با هم اطلاق میشود.
پاسخ امام هادی (ع) و نمایش مقام باطنی
«فَقَالَ هَاهُنَا أَنْتَ يَا ابْنَ سَعِيدٍ» (پس [حضرت] فرمود: تو اینجایی [و اینگونه میبینی] ای پسر سعید؟) اینجا را میگویی که مثلاً جای بدی است؟ «ثُمَّ أَوْمَأَ بِيَدِهِ فَقَالَ انْظُرْ» (سپس با دستشان اشارهای کردند و فرمودند: نگاه کن). حالا از اینجا نگاه کن. «فَنَظَرْتُ فَإِذَا بِرَوْضَاتٍ آنِقَاتٍ وَ رَوْضَاتٍ نَاضِرَاتٍ فِيهَا خَيْرَاتٌ عَطِرَاتٌ وَ وِلْدَانٌ كَأَنَّهُمُ اللُّؤْلُؤُ الْمَكْنُونُ وَ أَطْيَارٌ وَ ظِبَاءٌ وَ أَنْهَارٌ تَفُورُ» (پس نگاه کردم، ناگهان باغهایی سرورانگیز و باغهایی تازه و پرطراوت دیدم که در آنها زنانی نیکوسیرت و خوشبو و پسرانی [در خدمت] بودند که گویی مروارید پنهان شدهاند، و پرندگان و آهوان و نهرهایی جوشان [وجود داشت]). «فَحَارَ بَصَرِي وَ حَسَرَتْ عَيْنِي» (پس چشمم خیره شد و دیدهام [از شدت زیبایی] واماند).
یعنی یک نگاه ظاهری است که ما محصور در تنیم، از چشم بدن فقط نگاه میکنیم. اما انسان یک حقیقت است، بدن یک مرتبهاش است. نفس و روح انسان هم مراتب بالاترش است. این بیان حضرت در اینجا اشاره به این دارد [که] بدن، حد وجود انسان نیست که اگر در جای سخت قرار گرفت، انسان در جای سخت باشد؛ بلکه بدن یک [مرتبه] نازله انسان است که انسان به لحاظ نظام روحی، فکری، اندیشهای، حقیقتش آن است و آنجایی که اندیشهاش و تفکرش هست، حضور دارد. بندِ بدن، یک بند کننده برای کسی است که در حد بدن است. کسی که فراتر از بدن است، بدن حصرش نیست. چنانچه در روایات مختلف داریم که اگر کسی رضای خدای سبحان در منظرش باشد، کسی که عمل به رضای خدای سبحان میکند و او مقصد و مقصودش است، (لَا يُبَالِي عَلَى أَيِّ حَالٍ أَصْبَحَ عَلَى يُسْرٍ أَمْ عَلَى عُسْرٍ) (اهمیتی نمیدهد که در چه حالی صبح کرده، در آسانی یا سختی). اینکه راحت و سختی دنیا زیر پایش میشود. یعنی چنین شخصی (لَا يُبَالِي عَلَى [أَيِّ حَالٍ] أَصْبَحَ عَلَى عُسْرٍ أَمْ عَلَى يُسْرٍ) اصلاً فرقی برایش نمیکند دیگر، چون بند بدن نیست. دقت بکنید. البته مسئله این است که آن کسی که باید اکرام بکند دیگران را، وظیفهاش اکرام است. نمیشود بگویید چون برای این فرق نمیکند پس من در خان صعالیک این را نازل بکنم یا در خان اغنیا. میگوید نه، تو وظیفهات این است [که] اکرام مؤمن، آن هم امام مؤمنین را داشته باشی. این چیزی از جرم او کم نمیکند که اهانت خواسته بکند و قصدش هم اهانت است. اما آن [هدفی] که او میخواهد محقق بکند که بشکند او را، این شکستن برای مؤمن محقق نمیشود. میخواهد او زندان باشد، تبعیدگاه باشد، حصر باشد، یا در حقیقت تحقیر اینچنینی به ظاهر باشد.
تعالی روح مؤمن بر سختیهای مادی
چنانچه حضرت زینب (سلام الله علیها) وقتی که بر مجلس یزید وارد شدند یا مجلس ابن زیاد وارد شدند، با آن عظمت حضرت، همه آن مظاهر ظاهری مادی شکسته شد. یا امام سجاد (علیه السلام) به معاویه میگوید: میگذاری از این چوبها بالا بروم؟ یعنی آن منبری را که برای او، معاویه، افتخار و عزت و مقام محسوب میشد، به چند چوب تشبیه کرد. [این] شکستن طرف مقابل است در آنچه که او میخواست این را بشکند، چون او فوق این است. درست است [که] حد او حد این مرتبه بود، اما مؤمن فراتر از این مرتبه است. این یک قاعده است که مؤمن نه در زندان، نه در حصر، نه در تبعید، نه در خلاصه تحقیر، هیچکدام از اینها حدش بدن نیست. چون همانگونه که سَحَره فرعون، خیلی خب آنجا زیبا بود [ایمان آوردنشان]. بعد از اینکه ایمان آوردند، فرعون گفت: این بزرگ شما بود موسی و اطاعت بزرگتان را کردید. لذا عقابی میکنم که کسی [را] کسی نکرده باشد. دست و پای شما را به خلاف میبرم تا با قتل صبر (با سین) از دنیا بروید که این قتلی [است] که طول بکشد تا از دنیا بروید. آنها تعبیرشان خیلی زیبا بود که: (لَا ضَيْرَ)، [ترجمه: هیچ زیانی و باکی نیست]. (لَا ضَيْرَ ۖ إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ) (گفتند: باکی نیست، ما به سوی پروردگارمان بازمیگردیم). یک جای دیگری به اصطلاح بیان زیبای دیگری دارند که الان در ذهنم نیست: تو بر بدن ما غالبی، تو بر نظام روحی و نفس و ایمان ما غلبه نداری. تو بر بدن ما غلبه داری، هر کاری میخواهی با بدن ما بکن، آن نازلترین مرتبه ماست. تو در مرتبه ایمان ما هرچقدر هم بخواهی شدت به خرج بدهی، حداکثر بر بدن ما تسلط داری، تو بر نظام روحی ما [تسلط نداری]. (لَا ضَيْرَ)، تو ضرر به ما نمیتوانی بزنی. چون (ضَیرَ)، ضرر زدن در اینجا، این ضرری که میخواست [بزند]، ضرر به بدن اینها میزد، اینها بدن نیستند دیگر. عبور [از مرتبه بدن] چقدر زیباست! حالا اینجا هم حضرت [همین را نشان میدهد].
حقیقت انسان و جایگاه اندیشه
لذا فکر و اندیشه انسان است که انسان است. ای برادر تو همان اندیشهای / مابقی خود استخوان و ریشهای. اندیشه حقیقت انسان است. این باور صورت بگیرد، نگاه ما به عالم گاهی از دریچه تنگ بدن است. لذا بغضها، کینهها، حقدها، تکبرها، عُجبها، همه اینها مربوط به این نگاه است. نگاه گاهی از آن دریچه نگاه نفس و روح انسان است، آن هم نفس و روح تعالی یافته. گذشت و شرح صدر و صبر و استقامت و خوشی و حسن خلق و کرامت، این از آن دریچه است. بد نمیبیند. که (مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلًا) (جز زیبایی ندیدم) به لحاظ آن نگاه است. با اینکه اسیری بوده، با اینکه در حقیقت اهانت بوده، اما (مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلًا). او [این] نگاه است. این وظیفه مؤمنین را نسبت به اکرام دیگران از بین نمیبرد ها! معلوم است دیگر. درست است؟ اما مؤمن چیزی حصرش نمیکند. قدرت ظالمین و مشرکین و کفار حداکثرِ اکثر در مورد بدن مؤمنین است که میتوانند دخل و تصرفی در بدن آنها داشته باشند، نه بیشتر. و وقتی که مؤمن بدن نیست، بدن نازلترین مرتبهاش است، دخل و تصرفی در مؤمن نمیتوانند داشته باشند. بله. احسنتم. این را میخواستم [بگویم] که: ﴿إِنَّمَا تَقْضِي هَٰذِهِ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا﴾ ([سوره طه، آیه ۷۲] تو فقط در این زندگی دنیا میتوانی حکم کنی). درست خواندم؟ که تو حداکثر در دنیای ما که بدن ماست تصرف داری، میتوانی ما را بکشی، همین را داری. بیش از این تصرفی نمیتوانی داشته باشی. ﴿تَقْضِي هَٰذِهِ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا﴾. به این حیات دنیای ما تو قدرت تصرف داری. لذا به حیات آخرت ما تو هیچ قدرتی نداری، دست تو آنجا نمیرسد، افق نگاه تو آنجا نمیرسد، ید [قدرتی] نداری نسبت به آنجا تو بخواهی تصرفی بکنی. چقدر زیباست! چقدر یک دفعه اینها متعالی شدند! همینهایی که به اصطلاح به فرعون گفتند که: ﴿أَئِنَّ لَنَا لَأَجْرًا إِنْ كُنَّا نَحْنُ الْغَالِبِينَ﴾ ([سوره شعراء، آیه ۴۱] آیا برای ما پاداشی خواهد بود اگر ما پیروز شویم؟). ما پیش تو مقام پیدا میکنیم، اجر داریم اگر بر موسی غلبه کنیم؟ که او وعده میدهد پیش من مقرب میشوید. همینها یک دفعه چه تحولی در وجودشان ایجاد میشود که میگویند که تو حداکثر در حیات دنیای ما میتوانی تصرف بکنی. یا (لَا ضَيْرَ ۖ إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ) (باکی نیست، ما به سوی پروردگارمان بازمیگردیم). تو به بدن ما میتوانی ضرر بزنی، نه به ما. اینها خیلی زیباست.
که اینجا حضرت نشان میدهد مؤمن در سختترین جا، در روضات [باغها] است به لحاظ نظام نفسی و روحیاش. پس سختیها نباید انسان را از کوره به در ببرد. اگر سختیها انسان را از کوره به در برد، خسته کرد، معلوم میشود که این انسان در چه رتبهای است؟ در رتبه بدن است. در [این] حد، خودش را آشکار میکند. دارد خودش را نشان میدهد که من رشدم تا کجاست. پس حتی شده انسان با سختی و مشقت، ابتدائاً وقتی سختی بدنی به او میرسد، سعی کند بیاعتنایی کند. از ابتدا سعی کند که چکار بکند؟ اعتنای به سختی نکند. حتی با تصنع ابتدائاً. این دارد خودش را بالا میبرد با همین تصنع. سعی کند نشان بدهد به دیگران که شما هرچی هم بکوشید در بدن من [اثر ندارد]. حتی اگر درد را احساس میکند، فشار را احساس میکند، اما سعی کند با تصنع ابتدائاً. تا [اینکه] این تصنع ریا نیست، این تصنع چیست؟ حرکت به سمت کمال است که هنوز ندارد ولی میخواهد. خواستن، یک کمال است که با تصنع آغاز میشود، با ساختگی ابتدا آغاز میشود، اما این به حقیقت هم میرسد انشاءالله.
خب، «قَالَ انْظُرْ فَنَظَرْتُ فَإِذَا بِرَوْضَاتٍ آنِقَاتٍ» (فرمود: نگاه کن. پس نگاه کردم، ناگهان باغهایی سرورانگیز [دیدم]). به باغهای بسیار سروربخش، (آنِق) یعنی سروربخش، آن حالت در حقیقت سرور را در اینها ایجاد میکرد. «وَ رَوْضَاتٍ نَاضِرَاتٍ» (و باغهایی تازه و پرطراوت). باغهایی که میوههای نورس دارد. دقت میکنید که میوه نورس، طراوتش با میوهای که مدتی [از چیدنش گذشته] شکل، تفاوت میکند دیگر. میگوید میوه نورس [است]. باغ، شگفتانگیز است، از آن طرف هم میوهها هم نورس است. اینها همه یک معنایی است که تعبیر شده به چی؟ محسوس. چون آن شخص محسوس بود نگاهش، در حد محسوس بود، سائل [پرسشگر]. حضرت هم آن حقایق معنوی را در مرتبه محسوس برای این چکار کرد؟ نشان داد که این هم محسوسش [این است]. غیر از اینکه در این حد هم محصور نیست. آن اندیشههاست که آن زیارات، دعای به اصطلاح مناجات… مناجات العارفین چی هست آنجا؟ مناجات العارفین: «فِي حَدَائِقِ صُدُورِهِمْ» (در باغهای سینههایشان). آن، خیلی زیباست، یادم رفتش. میگوید بعد که شروع کنیم بقیه هم که یادشان است از یادشان میرود. بله. بله. انقدرش را یادم است که حدائق دارد، صدور هم دارد، اما ترکیبش چگونه بود که خلاصه این یک ترکیب زیبایی داشت که… بله. خب حالا… چی فرمودی؟ یک بار دیگر بگوییم؟ ها! «تَرَسَّخَتْ أَشْجَارُ الشَّوْقِ». «تَرَسَّخَتْ أَشْجَارُ الشَّوْقِ» (درختان اشتیاق ریشه دوانده). درختان چی؟ اشتیاق. «تَرَسَّخَتْ أَشْجَارُ الشَّوْقِ إِلَيْكَ فِي حَدَائِقِ صُدُورِهِمْ» (درختان اشتیاق به تو در باغهای سینههایشان ریشه دوانده). بله. الهی… بله. بسم الله الرحمن الرحیم. (إِلَهِي فَاجْعَلْنَا مِنَ الَّذِينَ تَرَسَّخَتْ أَشْجَارُ الشَّوْقِ إِلَيْكَ فِي حَدَائِقِ صُدُورِهِمْ وَ أَخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِكَ بِمَجَامِعِ قُلُوبِهِمْ فَهُمْ إِلَى أَوْكَارِ الْأَفْكَارِ يَأْوُونَ) (خدایا، ما را از کسانی قرار ده که درختان اشتیاق به تو در باغهای سینههایشان ریشه دوانده و سوز محبتت مجامع قلوبشان را فراگرفته است؛ پس آنان به آشیانههای اندیشهها پناه میبرند). پناهشان چیست؟ خانههای اندیشه است. چقدر زیباست! یعنی آن باغهای [را] از سنخ چی دارد بیان میکند؟ از سنخ اندیشه است. «فَهُمْ إِلَى أَوْكَارِ الْأَفْكَارِ يَأْوُونَ». پناهشان آنجاست. (وَ فِي رِيَاضِ الْقُرْبِ وَ الْمُكَاشَفَةِ يَرْتَعُونَ) (و در چمنزارهای قرب و مکاشفه میچرند [و بهره میبرند]). چراگاه اینها… آن به اصطلاح چریدن حالا در به اصطلاح حیوان به کار میبرند. بله. اما یک لفظ قشنگی گاهی به کار بردند این را در نظام قرب که آن چمیدن، حالا بعضیها میگویند چمیدن، خلاصه بله، خرامیدن، خلاصه اینها که اینها «فِي رِيَاضِ الْقُرْبِ وَ الْمُكَاشَفَةِ يَرْتَعُونَ» آنجا میخرامند، آنجا در حقیقت میچمَند. این نگاه چقدر زیباست که تعبیر اشجار، منتها اشجار شوق. تعبیر وکر [آشیانه]، اما وکر فکر. وکر، خانه اندیشه. چقدر زیباست که اینها را… ریاض [چمنزار]، اما ریاض قرب، ریاض مکاشفه، ریاض کشف، رضا[؟]، ریاض قرب. اینها ببینید چقدر زیبا! یعنی محسوس و [معنای] معقول [را] یگانه کردن و دیدن که آنجا… خب این در حقیقت همین [است]. (وَ مِنْ حِيَاضِ الْمَحَبَّةِ بِكَأْسِ الْمُلاطَفَةِ يَكْرَعُونَ) (و از حوضهای محبت با جام ملاطفت [جرعهها] مینوشند). حوضهای محبت، آن هم با جام ملاطفت، (بِكَأْسِ الْمُلاطَفَةِ). یعنی جام… آن به اصطلاح کاسهای که به اصطلاح پر میکند از این محبت، آن (كَأْسِ الْمُلاطَفَةِ) است. «وَ مِنْ حِيَاضِ الْمَحَبَّةِ بِكَأْسِ الْمُلاطَفَةِ يَكْرَعُونَ». که این خیلی اینها زیباست دیگر. خدا رحمت کند مرحوم جعفر آقای مجتهدی را، عاشق جعفر را. طلبه میرفت آنجا خدمتشون، خلاصه داشت مفاتیح آنجا بود، میگفت این را باز کن. چند بار خلاصه من این را یادم است که باز کن مناجات العارفین را بلند میخوانی. بعد از اول تا آخرش همین جور به پهنای صورتش اشک میریخت و یک ذره خلاصه این اشک هم [بند نمیآمد]. انگار احساس میکرد اینها را. یعنی آدم احساس میکرد در وجودش هست، یعنی الان مشهودش است این حقایق که برای ما مفهوم است. بله. خب یک صلوات بفرستین. (اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ). دست شما درد نکند.
خب داشتم این را عرض میکردم که: «فِيهَا خَيْرَاتٌ عَطِرَاتٌ» (در آنها زنانی نیکوسیرت و خوشبو بودند). در آنجا خادمانی که بوی خوش آنها آنجا را پر کرده بود، فرا گرفته بود. «وَ وِلْدَانٌ كَأَنَّهُمُ اللُّؤْلُؤُ الْمَكْنُونُ» (و پسرانی [در خدمت] که گویی مروارید پنهان شدهاند). و پسران و غلامان زیبا در گردش آنجا مشغول بودند. «وَ أَطْيَارٌ وَ ظِبَاءٌ» (و پرندگان و آهوان). ببین چقدر خوش… خلاصه بالاخره آن… از یک طرف مرغان زیبا که در آسمان، از یک طرف آهوان در حقیقت… یعنی در بین بالاخره این حیوانات، زیبایی مربوط به یکی به آهوست که آنجا در حقیقت یک صحرایی میچرد و میخرامد، از یک طرف پرندهای است که آنجا پرواز میکند. بله. بله دیگر، آن آهو و به اصطلاح پرنده هم جایی هستند که یک امن و امان کاملی در آنجا حاکم است. «وَ أَنْهَارٌ تَفُورُ» (و نهرهایی جوشان). «فَحَارَ بَصَرِي» (میگوید: من اینها را که دیدم یک دفعه تمام چشمم خیره شد. (حَارَ بَصَرِي) چشمم خیره شد به اینها). «وَ حَسَرَتْ عَيْنِي» (و دیدهام واماند). دیدم از شدت زیبا… اینها از کار افتاد از شدت زیبایی و آن در حقیقت به قول حالا خود حضرت بودن، ناضِر بودن و همه اینها و عَطِر بودن. میگوید: دیدهام از کار افتاد. (حَسَرَتْ عَيْنِي). «فَقَالَ حَيْثُ كُنَّا فَهَذَا لَنَا عَتِيدٌ» (پس [حضرت] فرمود: هر کجا باشیم، این برای ما مهیا و آماده است). تعبیر این است که به اصطلاح این برای ما آماده است. (عَتِيدٌ) یعنی آماده. آن چیزی که برای ماست اینهاست. تو کجا را داری میبینی؟ تو چی را میبینی؟ «حَيْثُ كُنَّا فَهَذَا [لَنَا] عَتِيدٌ لَسْنَا فِي خَانِ الصَّعَالِيكِ» (هر کجا باشیم، این برای ما مهیاست، ما در کاروانسرای گدایان و اراذل نیستیم). ما در خان صعالیک نیستیم که تو آنجا ما را میبینی. دقت میکنید؟ یعنی انسان آنجایی است که چیست؟ اندیشهاش هست، نگاهش هست، افق نگاهش هست، نه آنجایی که بدنش هست. این خودش یک بحث بسیار عالی است که باید روایات و آیاتی که حقیقت انسان را نشان میدهد [بررسی شود]. این انسان است که آنوقت (لَا يُبَالِي عَلَى [أَيِّ حَالٍ] أَصْبَحَ عَلَى عُسْرٍ أَمْ عَلَى يُسْرٍ) (اهمیتی نمیدهد که در آسانی صبح کرده یا سختی). این بدنش… همه اینها زیر پایش عبور میکنند. بله. بله. اولیا همینگونه هستند.
حدیث سوم (پنجم کافی): کرامت امام هادی (ع) در طی الارض
روایت سوم [که در واقع حدیث پنجم این باب در الکافی است] میفرماید که اسحاق الجلاب – جلاب یعنی کسی که گله گوسفند میخرد [و] جابجا میکند تا بفروشد. یعنی کارش خرید و فروش گوسفندان گلهای است نه تکی. گلهای میخرد و جابجا میکند برای فروش، از اینجا میخرد یک شهر دیگری میبرد میفروشد تا… کارش این است. جلاب. اسحاق الجلاب – : «قَالَ اشْتَرَيْتُ لِأَبِي الْحَسَنِ (ع) غَنَماً كَثِيراً يَوْمَ التَّرْوِيَةِ فَقَسَّمْتُهَا بَيْنَ قَرَابَتِهِ» (گفت: در روز ترویه [هشتم ذیالحجه] گوسفندان بسیاری برای ابی الحسن [امام هادی] (علیه السلام) خریدم، پس آنها را میان خویشاوندانش تقسیم کردم). [توضیح راوی:] یک باره صدایم زد، وارد شدم از اصطبل خانهاش به مکانی وسیع که نمیشناختم، پس شروع کردم به جدا کردن آن گوسفندان در میان کسانی که به من امر فرمود، پس فروختمشان و پولشان را کامل گرفتم… [این بخش از توضیحات ظاهرا مربوط به حدیث دیگری (حدیث سوم کافی) از اسحاق جلاب است و در متن حدیث پنجم که در ادامه میآید، نیست. با این حال طبق درخواست، حذف نمیشود]. برای ابی جعفر نقل کردند [این قسمت ظاهراً توضیحی اضافی است و در متن اصلی کافی نیامده] در روایت همان امامزاده محمد که فرزند امام هادی (علیه السلام) است که در سر راه سامرا هم مزارشان هست و عربها هم خیلی بهش معتقدند. میگوید: فرستادم [؟] به ابی جعفر و به مادرش و غیر آنها از کسانی که [حضرت] امر فرمود. [این قسمت نیز در متن حدیث پنجم کافی نیست و احتمالاً توضیحات اضافی یا خلط با روایتی دیگر است.]«ثُمَّ اسْتَأْذَنْتُهُ فِي الِانْصِرَافِ إِلَى بَغْدَادَ إِلَى وَالِدِي وَ كَانَ ذَلِكَ يَوْمَ التَّرْوِيَةِ» (سپس از او برای بازگشت به بغداد نزد پدرم اجازه خواستم و آن روز، روز ترویه بود). چون امامزاده محمد فرزند امام هادی (علیه السلام) بودند و بسیاری از مؤمنین احتمال میدادند که ایشان امامت بعدی بر عهدهشان قرار بگیرد، ولی خب سنت یادتان هست در بحث امامت خواندیم که فرزند بزرگتری که سالم باشد و زنده باشد بعد از حضرت، امامت در او قرار میگرفت. این امامزاده محمد در زمان حیات امام هادی (علیه السلام) از دنیا رفتند و لذا کسانی که احتمال میدادند که امام بعدی ایشون باشه، دیگر آنجا فهمیدند که نه، نظام امامت در این به اصطلاح شخص و فرزند حضرت نیست. «ثُمَّ اسْتَأْذَنْتُهُ فِي الِانْصِرَافِ إِلَى بَغْدَادَ إِلَى وَالِدِي» (سپس از او برای بازگشت به بغداد نزد پدرم اجازه خواستم). آنجا از حضرت اجازه خواستم که آقا اجازه میدهید که کارها که تمام شده، حالا من این تقسیمها را کردم، ماه ذیالحجه هم بوده، برگردم به خلاصه [بغداد]، به خانوادهام برسم، یک سری به پدر و مادرم بزنم، حالا (وَالِدِي) پدر یا پدر و مادر. «وَ كَانَ ذَلِكَ يَوْمَ التَّرْوِيَةِ» (و آن روز، روز ترویه بود). روز ترویه یعنی هشتم ذیالحجه بود آن روزی که من اجازه خواستم.«فَكَتَبَ إِلَيَ أَقِمْ عِنْدَنَا غَداً ثُمَ انْصَرِفْ» (پس [حضرت] برایم نوشت: فردا [نیز] نزد ما بمان، سپس بازگرد). حضرت بهم یک نامهای نوشتند [که] امشب را هم پیش ما بمان. یعنی شب عرفه بوده دیگر، میشود در حقیقت روز هشتم میشود شب نهم که شب عرفه میشود. فردا را هم پیش ما باش، بعداً برو. «قَالَ فَأَقَمْتُ فَلَمَّا كَانَ يَوْمُ عَرَفَةَ أَقَمْتُ عِنْدَهُ» (گفت: پس ماندم. چون روز عرفه شد، نزد او ماندم). من هم ماندم. فلما [که] روز عرفه شد، نزد خود حضرت اعمال را انجام دادم. «وَ بِتُّ لَيْلَةَ الْأَضْحَى فِي رِوَاقٍ لَهُ» (و شب عید قربان را در ایوان [یا سایهبان] متعلق به او بیتوته کردم). شب عید قربان هم در یک ایوان خانه حضرت همان جا من بیتوته کردم. «فَلَمَّا كَانَ فِي السَّحَرِ أَتَانِي فَقَالَ يَا إِسْحَاقُ قُمْ» (پس چون سحرگاه شد، نزد من آمد و فرمود: ای اسحاق، برخیز). سحر عید قربان شد، یعنی سحری که دیگر صبح روز عید قربان میشود، سحر [حضرت] صدایم زد که بلند شو. «قَالَ فَقُمْتُ فَفَتَحْتُ عَيْنَيَّ فَإِذَا أَنَا بِبَابِي بِبَغْدَادَ» (گفت: پس برخاستم و چشمانم را گشودم، ناگهان خود را کنار درب [خانهام] در بغداد یافتم!). چشمم را که باز کردم، تا بلند شدم چشمم را باز کردم، دیدم درِ خانهمان در بغدادم! حالا اینجا کجا بوده؟ اینجا ظاهراً سامرا بوده. «فَدَخَلْتُ عَلَى وَالِدِي وَ أَنَا صَاحِي وَ إِذَا أَهْلِي حَوْلَهُ» (پس بر پدرم وارد شدم در حالی که هوشیار بودم و [دیدم] خانوادهام اطراف او هستند). وارد شدم بر پدر و مادرم یا پدرم و آن هنگام دیدم خانوادهام و بستگانم آنجا، روز عید قربان بود، جمع بودند. «فَقُلْتُ لَهُمْ عَرَّفْتُ بِالْعَسْكَرِ وَ خَرَجْتُ إِلَى بَغْدَادَ لِلْعِيدِ» (پس به آنها گفتم: [روز] عرفه را در عسکر [سامرا] بودم و برای عید به بغداد آمدم). من عرفه را در عسکر بودم – که سامرا است، عسکر اسم سامرا است – عرفه را در سامرا گذراندم و روز عید هم کجا بودم؟ روز عید هم بغداد هستم. خب از سامرا تا آنجا حدود ۱۲۰ کیلومتر یا ۱۲۵ کیلومتر راه است. از آنجا تا آنجا، لذا اینکه تا چشم باز کند ببیند آنجاست… قبلاً هم عرض کردیم که مقاماتی که برای حضرات در این روایات و روایات دیگر میبینیم، فکر نکنیم این آخرین مرتبه کمالات حضرت است، حضرات است. لذا بسیاری از این کمالات را اولیا و شاگردان حضرات هم داشتند. یعنی شاگردان حضرات هم اینها [را داشتند]. چون اینها مرتبه نهایی حضرات نیست. ولی از جمله کمالات است. با این نگاه که یک موقع نگوییم اگر اینجوری باشد خب این را که دیگری هم دارد! خب باشد، این یک کمالی است که مثلاً اگر آصف بن برخیا دارد که تخت بلقیس را از خلاصه کجا تا کجا منتقل میکند، درست است؟ در کمتر از نگاه. کمتر از نگاه. و آنجا میگوید که: ﴿فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ﴾ ([سوره نمل، آیه ۴۰] پس چون [سلیمان] آن [تخت] را نزد خود مستقر دید…). ﴿قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ﴾ ([سوره نمل، آیه ۴۰] پیش از آنکه چشم بر هم زنی). نه چشم به هم زدن. ﴿قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ﴾ یعنی قبل از نگاه. اینجا هم تا حضرت صدایش میزند، این تا بلند میشود، اینها آنجا است. یعنی اصلاً این صدا زدن، بردن بود، رسیدن بود. نه صداش بزند بلند شود بعد ببردش. نه، حتی فوق این [بود]. صدا زدن، بردن بود. که خب اینجا هم این روایت شریف [بیانگر این مقام است].
حدیث چهارم (ششم کافی): بیماری متوکل و سعایت بطحائی
در روایت چهارم [که حدیث ششم این باب در الکافی است] ابراهیم بن محمد طاهری: «قَالَ مَرِضَ الْمُتَوَكِّلُ مِنْ خُرَّاجٍ خَرَجَ بِهِ فَأَشْرَفَ مِنْهُ عَلَى الْهَلَاكِ» (گفت: متوکل به سبب دُمَلی که در بدنش ظاهر شده بود بیمار شد و به واسطه آن در آستانه هلاکت قرار گرفت). متوکل دچار به اصطلاح بیماری دملهای زیاد شد، از خراج [دمل] بزرگی که بدن را میگیرد، که با این در حقیقت مبتلا شد و به طوری که در آستانه مرگ قرار گرفت. هر کاری کردند خوب نمیشد. «فَلَمْ يَجْسُرْ أَحَدٌ أَنْ يَمَسَّهُ بِحَدِيدَةٍ» (و هیچکس جرأت نمیکرد [برای شکافتن دمل] آهن [تیغ جراحی یا داغ] به بدن او بزند). یک راهش این بودش که آهن داغ را اینجاها بگذارند در طب آن موقع، در محلهای دمل تا چی بشود؟ تا این مثلاً شاید سر باز کند و عفونتها خارج بشود. کسی ولی جرأت نمیکرد این را داغ کند [و] متوکل را داغی بزند. بعد بسوزد، اگر هم خوب بشود، بلند شود اول هم او را میکشد که داغش کرده است که این سوخته. لذا میگوید: «فَلَمْ يَجْسُرْ أَحَدٌ» (هیچکس جرأت نکرد). «وَ نَذَرَتْ أُمُّهُ إِنْ عُوفِيَ أَنْ تَحْمِلَ إِلَى أَبِي الْحَسَنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ (ع) مَالًا جَلِيلًا مِنْ مَالِهَا» (و مادرش نذر کرد که اگر [متوکل] بهبودی یافت، مال فراوانی از اموال خودش را برای ابی الحسن علی بن محمد (علیهما السلام) بفرستد). مادر متوکل نذر کرد [که] اگر متوکل خوب شد، یک مال حسابی را از اموال خودش برای امام هادی بفرستد، اگر خوب شد. «وَ قَالَ لَهُ الْفَتْحُ بْنُ خَاقَانَ لَوْ بَعَثْتَ إِلَى هَذَا الرَّجُلِ فَسَأَلْتَهُ فَإِنَّهُ رُبَّمَا كَانَ عِنْدَهُ صِفَةُ شَيْءٍ يُفْرَجُ بِهِ عَنْكَ» (و فتح بن خاقان به او گفت: کاش کسی را نزد این مرد [امام هادی] میفرستادی و از او سؤال میکردی، شاید نزد او وصف [دارویی] باشد که به وسیله آن برای تو گشایشی حاصل شود). در همین حینی که مادر این نذر را کرد، یکی از وزرای متوکل که فتح بن خاقان است – که حالا این فتح بن خاقان هم سرگذشتش این است که یک وزیر و نویسنده و کاتب متوکل بوده به اصطلاح، خیلی هم متوکل او را دوست داشته و این هم در… به طوری که وقتی متوکل ساقط شد، او را همراه با متوکل کشتند. یعنی انقدر اینها به هم نزدیک بودند، او را دستاندرکار دخیل میدیدند، او را هم کشتنش. خب بعد میگوید که فتح بن خاقان بهش گفت: کاش کسی را بفرستی از این هم بپرسی، از امام هادی (علیه السلام)، که ازش سؤال کند در بهبودی مریضی تو، شاید بتواند کاری بکند که تو بالاخره نجات پیدا بکنی. این هم اعتقادش بوده که بالاخره امام هادی (علیه السلام) غیر از افراد عادی است. «فَقَالَ ابْعَثُوا إِلَيْهِ فَمَضَى الرَّسُولُ وَ رَجَعَ فَقَالَ كُنْتُ بَيْنَ يَدَيْهِ فَاسْتَوْصَفَنِي مَرَضَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ فَأَمَرَنِي أَنْ يُؤْخَذَ كُسْبُ الشَّيْرَجِ فَيُدَافَ بِمَاءِ وَرْدٍ فَيُوضَعَ عَلَيْهِ» (پس [متوکل] گفت: نزد او بفرستید. فرستاده رفت و بازگشت و گفت: نزد او بودم، از من درباره بیماری امیرالمؤمنین پرسید و به من دستور داد که کُسب شَیرَج [کنجاله یا روغن کنجد] گرفته شود و با گلاب مخلوط گردد و بر آن [موضع دمل] گذاشته شود). پس متوکل هم یکی را فرستاد و بیماری متوکل را برای امام هادی گفتند. فرستاده [بازگشت و] گفت [امام فرمود] (كُسْبُ الشَّيْرَجِ) [کنجاله کنجد] را با گلاب مخلوط بکنند [و بر موضع بگذارند]. (فَيُدَافَ بِمَاءِ وَرْدٍ) بهش گفته بودند که آن به اصطلاح… آن روغن وقتی که روش به اصطلاح چی میکند؟ کف میکند که میگویند آن اسم… اسمش را چی میگویند که… بله چی؟ زُبد میگویند. یک اسم دیگر هم دارد حالا من اینجا هم شاید نوشته بودم که… بله دُردِه. دُردِه روغن. دُردِه را که میگیرند، آن دُردِه روغن را که غیر کف است، دُرده. بله بله همون دُرده مقصودم است. اینجا مقصود در لغت گفتن دُرده. من اشتباه گفتم. دُرده روغن را بگیرند که رسوب میکند که آن دُرده را دیدید که به صورت خلاصه جامد هم هستش؟ آنها را میگوید آن را بگیرند بعد آن را با گلاب چکار بکنند؟ ورزش بدهند [مخلوط کنند] با گلاب، (فَيُوضَعَ عَلَيْهِ) بر آن زخم قرار بدهند. البته بعضیها معنی کردند مرحوم مجلسی در مرآة العقول گفته علاوه بر آنکه معنای به اصطلاح دُرده را میدهد، ممکن است معنای پشکل در حقیقت گوسفند هم بده که زیر پاشون میماند. این معنا را هم در لغت آوردند. خب. «فَلَمَّا رَجَعَ الرَّسُولُ فَأَخْبَرَهُمْ أَقْبَلَ مَنْ حَضَرَهُ مِنَ الْفُقَهَاءِ يَهْزَءُونَ مِنْ قَوْلِهِ» (پس چون فرستاده بازگشت و به آنها خبر داد، فقیهانی که نزد او حاضر بودند، شروع به مسخره کردنِ گفته او کردند). وقتی که آن به اصطلاح فرستاده رفت و این خبر را آورد، همه روی کردند [و] خندیدند به اینکه این چه طبابتی است که شده! «فَقَالَ لَهُمُ الْفَتْحُ هُوَ وَ اللَّهِ أَعْلَمُ بِمَا قَالَ وَ أُحْضِرَ الْكُسْبُ وَ عُمِلَ كَمَا قَالَ وَ وُضِعَ عَلَيْهِ» (پس فتح به آنها گفت: به خدا قسم او به آنچه گفته داناتر است. و کُسب [کنجاله] حاضر شد و همانگونه که [امام] گفته بود عمل شد و بر [موضع] گذاشته شد). این فتح که وزیر بود به متوکل گفت: او به والله داناتر است به آنچه گفته. اگر او گفته حتماً حرف صحیحی است. انجام بدهیم دست کم ببینیم چی میشود. و کُسب را حاضر کردند و همانگونه که گفته بود انجام دادند و بر آن قرار دادند. «فَقُلِبَ إِلَى النَّوْمِ وَ سَكَنَ ثُمَّ انْفَتَحَ وَ خَرَجَ مِنْهُ مَا فِيهِ» (پس [متوکل] به خواب رفت و [دردش] آرام گرفت، سپس [دمل] سر باز کرد و آنچه در آن بود خارج شد). مثل یک مسکنی که بگذارند، بلافاصله متوکل را خواب فرا گرفت و (سَكَنَ) و آن دردش آرام شد. سپس سر باز کرد دملها و آن چرکها و عفونتها چی شد؟ خارج شد. «وَ بُشِّرَتْ أُمُّهُ بِعَافِيَتِهِ فَحَمَلَتْ إِلَيْهِ عَشَرَةَ آلَافِ دِينَارٍ تَحْتَ خَاتَمِهَا» (و مادرش به [خبر] بهبودی او مژده داده شد، پس ده هزار دینار زیر مُهر خودش برای او [امام] فرستاد). به مادرش گفتند که حال متوکل خوب شد. پس ده هزار دینار – دینار خیلی زیاد بوده دیگر، ۱۰ درهم میشده یک دینار – ده هزار دینار که در یک کیسهای قرار دادند، مهر خودش هم زد که یک موقع بعداً نگویند این از کجا آوردند و قاچاق نباشد و قاچاق محسوب نشود، مهرش هم زد، (تَحْتَ خَاتَمِهَا). «ثُمَّ اسْتَقَلَّ مِنْ عِلَّتِهِ بَعْدَ أَيَّامٍ فَسَعَى بِهِ الْبَطْحَائِيُّ الْعَلَوِيُّ… فَقَالَ إِنَّ أَمْوَالًا تُرَدُ إِلَيْهِ مِنْ قُمَّ وَ سِلَاحاً» (سپس بعد از چند روز از بیماریاش بهبودی یافت [سبک شد]. پس بطحائی علوی درباره او سعایت کرد… و گفت: اموال و سلاحهایی از قم به سوی او فرستاده میشود). یک خرده که مریضیاش سبک شد، (اسْتَقَلَّ مِنْ عِلَّتِهِ) یعنی مریضی سبک شدن. یکی از نوادگان امام حسن علیه السلام به نام بطحائی علوی که نسبش این است: محمد بن قاسم بن حسن بن زید بن حسن بن امیرالمؤمنین. نسبش این است. یعنی محمد فرزند قاسم بن الحسن، [این] حسن [فرزند] زید بن الحسن [است]، نه قاسم بیواسطه [فرزند امام حسن]. این به اصطلاح که فرزند زید بوده، قاسم بن الحسن بن زید بن الحسن فرزند امیرالمؤمنین. این در حقیقت پیش به اصطلاح… که در دربار عباسیا بود، نقل دارد که این و دو سه تا از آباءشان در دربار عباسیان بودند و جزو در حقیقت کسانی بودند که با عباسیان همکاری [میکردند، نزد متوکل سعایت کرد]. به متوکل گفت: تو چه نشستی! [برای] امام هادی برای او [پول] فرستادند، سلاح هم فرستادند، دارد آماده مقابله میشود. «فَقَالَ الْمُتَوَكِّلُ لِسَعِيدٍ الْحَاجِبِ اهْجُمْ عَلَيْهِ بِاللَّيْلِ وَ خُذْ مَا تَجِدُ عِنْدَهُ مِنَ الْأَمْوَالِ وَ السِّلَاحِ وَ احْمِلْهُ إِلَيَّ» (پس متوکل به سعید حاجب گفت: شبانه به [خانه] او هجوم ببر و آنچه از اموال و سلاح نزد او مییابی بردار و نزد من بیاور). متوکل به سعید الحاجب، به یکی از دربانها و نگهبانانش گفتش که شبانه به خانهاش حمله کنید بیخبر و آنچه نزد او از اموال و سلاح مییابید بردارید و نزد من بیاورید.
هجوم شبانه به خانه امام هادی (ع) و نتیجه آن
«قَالَ إِبْرَاهِيمُ بْنُ مُحَمَّدٍ فَقَالَ لِي سَعِيدٌ الْحَاجِبُ صِرْتُ إِلَى دَارِهِ بِاللَّيْلِ وَ مَعِي سُلَّمٌ فَصَعِدْتُ مِنْهُ إِلَى السَّطْحِ» (ابراهیم بن محمد گفت: پس سعید حاجب به من گفت: شبانه به خانه او رفتم در حالی که نردبانی با من بود، پس با آن به پشت بام بالا رفتم). حالا میگوید اینجا سعید برایم این بقیه قصه را گفت که سعید حاجب میگوید: شبانه به خانه او رفتم و با یک نردبان شبانه رفتیم، از دیوار رفتیم بالا. «فَلَمَّا نَزَلْتُ عَلَى بَعْضِ الدَّرَجِ فِي الظُّلْمَةِ لَمْ أَدْرِ كَيْفَ أَصِلُ إِلَى الدَّارِ فَنَادَانِي أَبُو الْحَسَنِ (ع) يَا سَعِيدُ مَكَانَكَ حَتَّى يَأْتُوكَ بِشَمْعَةٍ» (پس چون در تاریکی بر پلهای فرود آمدم، ندانستم چگونه به [داخل] خانه برسم. پس ابوالحسن (علیه السلام) مرا ندا داد: ای سعید، همان جا بمان تا برایت شمعی بیاورند). داشتیم از آنسو نردبان را گذاشتیم که برویم پایین، داشتیم میرفتیم پایین، نمیدانستیم در تاریکی الان [کجاییم]، چون نمیتوانستیم لامپ هم روشن کنیم، چراغی ببریم یا چیزی همراه خودمان ببریم. ندانستم چگونه به خانه برسم. کجای خانه چگونه است در تاریکی. امام هادی صدا زد: سعید! همانجا که هستی بایست! الآن برایت به اصطلاح چراغ میآوریم. نیفتی یک موقع! حالا این رفته حمله کند مخفیانه، حضرت صداش زده صبر کن صبر کن! فکر جان این هم هست که میگوید… بله. «فَلَمْ أَلْبَثْ أَنْ أَتَوْنِي بِشَمْعَةٍ فَنَزَلْتُ فَوَجَدْتُ عَلَيْهِ جُبَّةً مِنْ صُوفٍ وَ قَلَنْسُوَةً مِنْهَا وَ سَجَّادَتَهُ عَلَى حَصِيرٍ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ هُوَ مُقْبِلٌ عَلَى الْقِبْلَةِ» (پس طولی نکشید که شمعی برایم آوردند، پس پایین آمدم و او را یافتم در حالی که جُبّهای پشمی و کلاهی از همان جنس [بر تن و سر] داشت و سجادهاش بر حصیری پیش روی او بود و او رو به قبله بود). طولی نکشید یک چراغی برداشت آورد حضرت یا آوردند. پس فرود آمدم، وقتی آمدم دیدم که حضرت یک جبه از پشم و یک کلاه پشمی بر سرش است. خب شاید معلوم بشود هوا هم شاید سرد بوده که نوع لباس حضرت لباس مناسب سرما بوده دیگر، پشمی، هم جبه هم کلاه پشمی. و سجادهاش بر حصیری پیش رویش [گسترده] بود، شک نکردم که مشغول نماز بوده حضرت [چون رو به قبله بود]. «فَقَالَ لِي دُونَكَ الْبُيُوتَ فَدَخَلْتُهَا وَ فَتَّشْتُهَا فَلَمْ أَجِدْ فِيهَا شَيْئاً» (پس به من فرمود: این تو و این اتاقها. پس وارد آنها شدم و بازرسی کردم و چیزی در آنها نیافتم). [حضرت فرمود] این اتاقها، هر جا را خواستی بگرد. پس واردشان شدم و بازرسی کردم و چیزی در آن نیافتم. «وَ وَجَدْتُ الْبَدْرَةَ فِي بَيْتِهِ مَخْتُومَةً بِخَاتَمِ أُمِّ الْمُتَوَكِّلِ وَ كِيساً مَخْتُوماً» (و کیسه [پول اهدایی] را در اتاقش یافتم که به مُهر مادر متوکل مُهر شده بود و [نیز] کیسهای [دیگر که] مُهر شده بود). در آن اتاق خاص حضرت هم دیدم که آن کیسه ده هزار دیناری که به خاتم مادر متوکل مختوم بود، آنجا بود و یک کیسه سربسته و مهر شده دیگری هم بود. «وَ قَالَ لِي دُونَكَ الْمُصَلَّى فَرَفَعْتُهُ فَوَجَدْتُ سَيْفاً فِي جَفْنٍ غَيْرِ مُلَبَّسٍ» (و به من فرمود: این هم مُصَلی [سجاده]. پس آن را بلند کردم و شمشیری در غلافی ساده [بدون تزیین] یافتم). بیا زیر پایم هم بگرد. این مصلایی که اینجا هم هست را بیا بگرد. خود حضرت میگوید. پس آن را هم بلند کردم، دیدم یک شمشیری در غلاف است که این شمشیر، غلاف خیلی ساده و بیآرایه [است]. چون شمشیرهایی که بودش، کلی چکار میکردند؟ تزیینش میکردند. این (غَيْرِ مُلَبَّسٍ) یعنی تزیین نشده، یعنی شمشیر ساده. خب عرب برای دفاع شخصی خودش همیشه شمشیر جزو چی بوده؟ سلاح عادیشان بوده، سلاح غیرمتعارفی محسوب نمیشده. «فَأَخَذْتُ ذَلِكَ وَ صِرْتُ إِلَيْهِ» (پس آن را برداشتم و نزد او [متوکل] رفتم). آن را هم برداشتم و رفتم پیش متوکل.«فَلَمَّا نَظَرَ إِلَى خَاتَمِ أُمِّهِ عَلَى الْبَدْرَةِ بَعَثَ إِلَيْهَا فَخَرَجَتْ إِلَيْهِ» (پس چون [متوکل] مُهر مادرش را بر کیسه [پول] دید، کسی را نزد او فرستاد، پس [مادرش] نزد او آمد). «فَأَخْبَرَنِي بَعْضُ خَدَمِ الْخَاصَّةِ أَنَّهَا قَالَتْ لَهُ كُنْتُ قَدْ نَذَرْتُ فِي عِلَّتِكَ نَذْراً إِنْ عُوفِيتَ أَنْ أَحْمِلَ إِلَيْهِ مِنْ مَالِي عَشَرَةَ آلَافِ دِينَارٍ فَحَمَلْتُهَا إِلَيْهِ وَ هَذَا خَاتَمِي عَلَى الْكِيسِ» (پس یکی از خدمتکاران خاص [متوکل] به من خبر داد که او [مادر متوکل] به وی [متوکل] گفت: من در بیماری تو نذری کرده بودم که اگر بهبودی یافتی، ده هزار دینار از مال خودم برای او [امام] بفرستم، پس آن را برایش فرستادم و این مُهر من بر کیسه است). حالا این را از قول بعضی از آن خادمان خاصه که محرم حرم آنجا است، دارد روایت میکند. یعنی میگویم این طرف از چند جهت خبر را چکار کرده؟ جمع کرده. خودش نبوده همه را [شاهد]. که آن مادر به متوکل گفت: چرا این پول را فرستادی؟ گفت: من در بیماری تو، وقتی مأیوس شدم که زنده بمانی از بهبودیات، نذر [برای] امام هادی کردم که اگر بهبودی یافتی ده هزار دینار از مالم برای او بفرستم. پس آن را فرستادم و این مهر من است. «وَ فَتَحَ الْكِيسَ الْآخَرَ فَإِذَا فِيهِ أَرْبَعُمِائَةِ دِينَارٍ» (و [متوکل] کیسه دیگر را گشود، پس در آن چهارصد دینار بود). آن کیسه دیگر را که باز کردند، چهارصد دینار [در آن بود]. «فَأَمَرَ أَنْ يُضَمَّ إِلَى الْبَدْرَةِ بَدْرَةٌ أُخْرَى وَ أَمَرَنِي بِحَمْلِ ذَلِكَ إِلَيْهِ» (پس دستور داد که کیسه دیگری به آن کیسه [اول] ضمیمه شود و به من دستور داد که آن را به سوی او [امام] حمل کنم). متوکل هم به غیر از این دو تا کیسه که بودند، یک کیسه دیگر را هم گفت اضافه بکنند و به من دستور داد که آن را برگردانید ببرید پیشش بدهید. «فَحَمَلْتُهُ وَ رَدَدْتُ السَّيْفَ وَ الْكِيسَ بِمَا فِيهِ فَقُلْتُ لَهُ يَا سَيِّدِي عَزَّ عَلَيَّ» (پس آن را حمل کردم و شمشیر و کیسه را با آنچه در آن بود بازگرداندم و به او [امام] گفتم: ای سرور من، [این کار] بر من سخت آمد). میگوید وقتی رفتم اینها را بدهم، همین سعید حاجب میگوید: بر من سخت آمد که من اینجوری بر حضرت وارد شدم، آنگونه از من پذیرایی کرده، مراقب جان من بوده [که] نیفتم یک موقع. «عَزَّ عَلَيَّ» (بر من سخت آمد). در روایت نقل دیگری دارد که عرض کردم: آقا من برام سخت بود ولی خب مجبور بودم در اینکه این کار را انجام بدهم دیگر. حالا نمیخوانیم. «فَقَالَ لِي ﴿وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ﴾» (پس به من فرمود: ﴿و آنان كه ستم كردند به زودى خواهند دانست كه به چه بازگشتگاهى باز خواهند گشت﴾ [سوره شعراء، آیه ۲۲۷]). حضرت در آخر [این آیه را تلاوت فرمود]. یعنی آن نگاه مبارزهایاش را در آنجایی که دیگر اینها دست کشیدند و تمام شد، حضرت دست برنداشت. که ظالمان خواهند دانست که چه سرانجام و نتیجهای کارشان خواهد داشت. که این روایت شریف هم از اینکه… بله.
توضیحاتی درباره رفتار با سادات حسنیتو اینجا دیگر ندارد ولیکن حالا در روایت بعدی آن هم از جمله شامل میشود. اما حضرات نسبت به به اصطلاح اولاد امام حسن (علیه السلام)ی که خیلی اذیت میکردند حضرات را، خیلی رعایت میکردند. چند جا دارد که اینها دیگر ناچاراً نفرینشان کردند. حالا باز در ادامه روایات هم بحث دیگری داریم انشاءالله. اگر عمری بود و فرصتی بود انشاءالله در خدمت دوستان هستیم دیگر. حالا… مختلف بود دیگر. چون مردم اقبالشان به به اصطلاح امامان زیاد بود، اینها گاهی برایشان خیلی سخت بود که چرا اقبال به اینها نیست؟ خودشان را در آن حد میدیدند که اقبال مردم به آنها هم همانگونه باشد. به عنوان بالاخره… بهخصوص دو برادر بودند امام حسن و امام حسین (علیهما السلام). اینگونه هم نیست که همه ذریه امام حسن اینجوری باشند، نه، خیلی ذریه طیب و طاهر هم داشته امام حسن. هست. اما در عین حال این مسئله در طول آن دوران طولانی بوده که اتفاق افتاده بوده.
و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.