بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم و رحمت الله. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی محمد و آله الطاهرین. (اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ) و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین الی یوم الدین.

مروری بر روایت دعبل خزائی و امام رضا (ع) و امام جواد (ع)

در محضر کتاب شریف کافی، کتاب الحجه، باب ۱۲، روایت هشتم هستیم. در روایت هشتم که از دعبل خزائی نقل شده است: «أَنَّهُ دَخَلَ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا ع فَأَمَرَ لَهُ بِشَيْ‏ءٍ» (او بر ابی الحسن الرضا علیه السلام وارد شد و حضرت دستور دادند چیزی [صله‌ای] به او بدهند). حالا آنجا شعری هم قرائت کرده یا نه، در هر صورت حضرت صله‌ای به ایشان دادند، امر له به شیء که صله را برایش قرار [دهند]. «فَأَخَذَهُ وَ لَمْ يَحْمَدِ اللَّهَ» (پس آن را گرفت و حمد خدا را نگفت). حمد خدا را به دنبالش نگفت. گرفت اما خلاصه الحمدلله نگفت و این کلمه حمد بر زبانش جاری نشد. «فَقَالَ لَهُ لِمَ لَمْ تَحْمَدِ اللَّهَ» (پس [امام رضا علیه السلام] به او فرمودند: چرا خدا را سپاس نگفتی؟) چرا خدا را سپاس نگذاشتی؟ می‌گوید این را دعبل نقل کرد. بعد نقل می‌کند: «قَالَ ثُمَّ دَخَلْتُ بَعْدَهُ عَلَى أَبِي جَعْفَرٍ ع فَأَمَرَ لِي بِشَيْ‏ءٍ» (گفت: سپس بعد از آن بر ابی جعفر [امام جواد] علیه السلام وارد شدم و ایشان [نیز] دستور دادند چیزی به من بدهند). بر امام جواد علیه السلام وارد شدم و امری لی به شیء، حضرت صله‌ای به من دادند. [راوی می‌گوید:] بر امام جواد علیه السلام [وارد شدم]. بله امام جواد علیه السلام، علی ابی جعفر [الثانی] یعنی ابی جعفر [امام جواد] وارد شدم بر امام جواد و امر لی به شیء و حضرت هم امر به صله کردند برای من. حالا شعری می‌خوانده یا به واسطه شعری بوده که گفته، هرچه بوده، ایشان امر به صله کردند. «فَقُلْتُ الْحَمْدُ لِلَّهِ فَقَالَ لِي تَأَدَّبْتَ» (پس گفتم الحمدلله. پس [امام جواد علیه السلام] به من فرمودند: ادب آموختی). گفتم [الحمدلله]. آنجا [امام جواد] به من فرمودند: تأدّبتَ. یعنی من یادم است که، حالا ندیده بوده، امام جواد نبوده [در آن مجلس اول]، اما از آن جلسه‌ای که پدرم، یعنی تذکری که پدرم به تو دادند، تو اینجا ادب برایت محقق شد. که این را هم نقل کرده دعبل که نشان بدهد که این‌ها به تمام این‌ها مطلع‌اند که آنجا پدرشان به ایشان گفته‌اند [این تذکر را داده‌اند]، اینجا خلاصه وقتی که به جا آورد، خلاصه گفت: تأدبتَ. این ادب در وجود تو محقق شد.

شادی امام هادی (ع) از مرگ عمر بن فرج

خب این روایت [را] عبور بکنیم، چون دلمان می‌خواهد یک خورده تندتر روایت را بخوانیم. آن [بحث قبلی] کمی بالاخره بنا بود این دسته روایات را زودتر هم بخوانیم، طول کشیده است. در روایت نهم، محمد بن سنان قال: «دَخَلْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ الثَّالِثِ ع فَقَالَ لِي يَا مُحَمَّدُ حَدَثَ بِآلِ الْفَرَجِ حَدَثٌ» (بر ابی الحسن الثالث [امام هادی] علیه السلام وارد شدم. پس به من فرمودند: ای محمد، آیا برای آل فرج اتفاقی افتاده است؟) بر امام هادی علیه السلام وارد شدم. [امام] سؤال کردند: حدث به آل فرج حدثٌ؟ آیا اتفاقی برایشان افتاده؟ «فَقُلْتُ مَاتَ عُمَرُ» (پس گفتم: عمر از دنیا رفت). [من گفتم:] مات عمر. به اصطلاح این عمر بن فرج حاکم مدینه بودش و آل فرج هم از این دست کسانی بودند که با به اصطلاح عباسی‌ها همکاری می‌کردند. اینجا حضرت سؤال کردند که آیا حادثه‌ای اتفاق افتاده؟ وقتی گفتم که عمر بن فرج از دنیا رفته، «فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ حَتَّى أَحْصَيْتُ لَهُ أَرْبَعاً وَ عِشْرِينَ مَرَّةً» (پس [امام] فرمودند: الحمدلله، تا جایی که من برای ایشان بیست و چهار مرتبه [الحمدلله گفتن را] شمردم). ۲۴ بار الحمدلله را تکرار کردند. یعنی از بس خوشحال شدند، از بس حضرت خلاصه برایش مردن این [شخص] مطلوب بود. چون این آل فرج و این عمر بن فرج از طرف در حقیقت عباسی‌ها که حاکم مدینه بود، جزو سخت‌ترین دوران به اصطلاح هاشمیون در مدینه بود. به طوری که این [عمر بن فرج] از طرف متوکل وقتی که حاکم مدینه بود، گفته بود نگذارند هاشمیون در هیچ جایی کار اقتصادی بکنند، در هیچ کاری دخالت داشته باشند، در هیچ در حقیقت چیزی که ثمری برایشان داشته باشد [دخالت نکنند]. این هم کاملاً سختگیرانه [عمل می‌کرد]. به طوری که نقل اینجوری شده که انقدر سخت شد [کار بر علویان]، جریمه‌های سنگین قرار داده بودند، حتی: «كَانَ الْقَمِيصُ يَكُونُ بَيْنَ جَمَاعَةٍ مِنْهُنَ‏ لَا يَجِدْنَ غَيْرَهُ يُصَلِّينَ فِيهِ وَاحِدَةً بَعْدَ وَاحِدَةٍ» (یک پیراهن بین جماعتی از زنان علوی بود که غیر از آن [چیزی] نمی‌یافتند، یکی پس از دیگری در آن نماز می‌خواندند).یک پیراهن برای چند نفر بود، به طوری که این‌ها یکی یکی باید نماز می‌خواندند؛ این پیراهن [را] بپوشد نماز بخواند که پوشش ساتر نماز صدق بکند، بعد دیگری. خلاصه دوباره این چند نفر اینجور بودند که «يُصَلِّينَ فِيهِ وَاحِدَةً بَعْدَ وَاحِدَةٍ ثُمَّ يَرْقَعْنَهُ وَ يَجْلِسْنَ عَلَى دُءُولِهِن‏» (یکی پس از دیگری در آن نماز می‌خواندند، سپس آن را وصله می‌کردند و [بی‌لباس مناسب] می‌نشستند). بعد از این، آن را به دیگری می‌دادند، خودش در حقیقت پوشش نداشت تا دیگری بتواند نمازش را در این مرتبه انجام بدهد. «إِلَى أَنْ قُتِلَ الْمُتَوَكِّلُ» (تا وقتی که متوکل کشته شد). وقتی متوکل کشته شد، فتولّی المستنصر (پس مستنصر [به خلافت] رسید). مستنصر هر کاری که متوکل کرده بود را ضدش را می‌خواست انجام بدهد. هر کاری آن کرده بود، یعنی مقید بود هر کاری آن کرده بود، چکار بکند؟ مخالفش را. از بس که با او مخالف بود، می‌خواست ضدش را انجام بدهد. از جمله یکی از کارهایی که کرد این بود که به اصطلاح به علویون راحت گرفت بعدش. لذا حتی یک پولی را داد که پخش کنند بین این‌ها تا این سنت خلاصه متوکل را هم [از بین ببرد]. لذا وقتی که این عمر بن فرجی که به اصطلاح مجری این امر در مدینه نسبت به هاشمیون و علویون بود از دنیا رفت، به اصطلاح امام هادی علیه السلام انقدر خوشحال شدند که ۲۴ بار فقط حمد الهی را تکرار کردند. «قُلْتُ يَا سَيِّدِي لَوْ عَلِمْتُ أَنَّ هَذَا يُسِرُّكَ لَجِئْتُ حَافِياً أَعْدُو إِلَيْكَ» (گفتم: ای آقای من، اگر می‌دانستم این [خبر] اینقدر شما را خوشحال می‌کند، پابرهنه و دوان دوان به سوی شما می‌آمدم). اگر می‌دانستم انقدر این خبر شما را خوشحال می‌کند، پابرهنه با دو [پای خود]، دوان دوان می‌آمدم و پا برهنه که خبر را یک لحظه هم شده زودتر به شما برسانم. یعنی این هم انقدر خوشحال شد که امامش انقدر خوشحال شده است. نشان می‌دهد امام چقدر از سختی مؤمنان در سختی بودند که وقتی یک همچین گشایشی انجام شد، چقدر برای ایشان این گشایش شیرین بوده است.

علت خوشحالی امام هادی (ع) و نفرین امام جواد (ع)

بله، [محمد بن سنان می‌گوید:] «فَقَالَ يَا مُحَمَّدُ أَ وَ لَا تَدْرِي مَا قَالَ لَعَنَهُ اللَّهُ لِمُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ أَبِي» (پس فرمودند: ای محمد، آیا نمی‌دانی او (که خدا لعنتش کند) به محمد بن علی، پدرم، چه گفت؟) فقط این نبوده‌ها که الان من عرض کردم. ببینید، آنچه که امام هادی علیه السلام را انقدر برایش سخت کرده بود، از جمله توهین‌هایی بود که این‌ها به پدرش امام جواد علیه السلام کرده بودند. یعنی به امام زمان خود توهین کرده بودند. این توهین‌های این‌ها خیلی دل حضرت را به درد آورده بود. به طوری که حضرت نقل می‌کند: یا محمد، اولا تدری ما قال لعنه الله لمحمد بن علی ابی؟ نمی‌دانی چی گفت به پدرم؟ «قَالَ قُلْتُ لَا» (گفتم: نه). «قَالَ خَاطَبَهُ فِي شَيْ‏ءٍ فَقَالَ لَهُ أَظُنُّكَ سَكْرَانَ» (فرمود: در موضوعی با او [پدرم] صحبت می‌کرد، پس به او گفت: گمان می‌کنم تو مست هستی). در یک موضوعی که با حضرت داشت صحبت می‌کرد، [عمر بن فرج] گفت: اظنّک سکران. فکر کنم خلاصه تو [مست هستی]. یعنی با این بیان، با اینکه قداست حضرات انقدر آشکار بوده است، آنوقت آنچه که لایق خودشان بوده را با این خلاصه کلام زشت به حضرت نسبت داد. بعد آنجا حضرت امام جواد [فرمودند]: «فَقَالَ أَبِي اللَّهُمَّ إِنْ كُنْتَ تَعْلَمُ أَنِّي أَمْسَيْتُ لَكَ صَائِماً فَأَذِقْهُ طَعْمَ الْحَرْبِ وَ ذُلَّ الْأَسْرِ» (پدرم گفت: خدایا، اگر می‌دانی که من امروز را برای تو روزه‌دار بوده‌ام، پس طعم جنگ [و از دست دادن مال] و خواری اسارت را به او بچشان). این می‌گوید: تو فلان… من روزه‌دارم اصلاً. نه تازه به اصطلاح چیزی [خورده‌ام]، نه، اصلاً روزه‌دارم. آنوقت این به من این نسبت را می‌دهد. اللهم ان کنت تعلم انی امسیت لک صائماً، فأذقه طعم الحرب [و] ذلّ الأسر. طعم غارت اموالش را به او بچشان. این حرب، از بین رفتن و غارت اموال است، و ذلّ الأسر و ذلت اسارت و اسیر شدن را به او بچشان. «فَوَ اللَّهِ إِنْ ذَهَبَتِ الْأَيَّامُ حَتَّى حُرِبَ مَالُهُ وَ مَا كَانَ لَهُ ثُمَّ أُخِذَ أَسِيراً» (پس به خدا سوگند روزگاری نگذشت تا اینکه مالش و هر آنچه داشت [در جنگ] از دست رفت، سپس اسیر گرفته شد). سه بار متوکل مال این را چکار کرد؟ سه بار مال این را گرفت. به طوری که یک بار مجبور شد یک پولی جور کند برود بدهد [تا] خانه‌اش را به او [برگردانند]. یعنی حتی خلاصه تمام اموال [او را گرفتند]، به طوری که حتی خانه‌اش را گرفته بود. این روند ادامه داشت تا در آخرسر که [او را] گرفتند و در زندان هم انداختنش. در زندان هم از دنیا رفت. یعنی هم حرب مالش را، از بین رفتن مالش را چشید، هم ذلت چی را؟ اسارت را چشید و از دنیا رفت. حتی حُرِبَ یعنی سُلِبَ ماله و ما کان له. هیچ مالی دیگر نداشت. أُخِذَ اسیراً. «وَ هُوَ ذَا قَدْ مَاتَ لَا رَحِمَهُ اللَّهُ» (و اینک او مرده است، خدا رحمتش نکند). ان‌شاءالله خدا لعنتش بکند. «وَ قَدْ أَدَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْهُ أَوْلِيَاءَهُ» (و خداوند عز و جل انتقام اولیائش را از او گرفت). خدای سبحان انتقامش را گرفت. و قد أدال الله. أدال یعنی انتقام. انتقامش را خدای عز و جل از او گرفت. «وَ مَا زَالَ يُدِيلُ أَوْلِيَاءَهُ مِنْ أَعْدَائِهِ» (و خداوند همواره انتقام اولیائش را از دشمنانشان می‌گیرد).

سنت الهی در انتقام از ظالمان

سنت خدا این است که انتقام اولیائش را از اعدایش بگیرد. گاهی دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. ۴۰ سال طول کشید تا خدا انتقام موسی را از فرعون گرفت. بعد از اینکه موسی به رسالت مبعوث شد و سراغ فرعون رفت، حضرت موسی علیه‌ السلام از آن موقع تا فرعون غرق شد، ۴۰ سال طول کشید. اما خدا انتقامش را گرفت از آن‌ها و همچنین در طول تاریخ. ببینیم انتقام اولیاء الهی از اعدائشان گرفته شده است. ان‌شاءالله به حق اولیائش، به حق امام زمان، آنچه که مستکبرین امروز، آنچه که صهیونیست‌ها امروز دارند بر سر مظلومین مقاومت می‌آورند در غزه و لبنان و هر جایی، حتی در حقیقت توی ارتباطشان، نگاهشان با ما که دارند این کارها را می‌کنند، ان‌شاءالله به حق عزت و قدرت حضرت حق، به حق قاهریت حضرت حق، به حق اینکه منتقم اوست، فقط انتقام همه مظلومان از این مستکبران و از این صهیونیست‌ها و وهابیت را خدا به بهترین وجه، ان‌شاءالله به آن رسوایی کاملشان، ان‌شاءالله به زودی این انتقام را ما ببینیم همه‌مان ان‌شاءالله. (وَ مَا زَالَ يُدِيلُ أَوْلِيَاءَهُ مِنْ أَعْدَائِهِ) که این سنت خدای سبحان [است]. اگر انسان به سنت‌های خدا باور کند، آن موقع نوع نگاهش تغییر می‌کند. هیچگاه به یأس مبتلا نمی‌شود. چون اگر هم خدا فرصتی به ظالمی در جهتی بدهد و انسان بداند سنت الهی در انتقام است، معلوم می‌شود این فرصت هم برای شدت انتقام است، نه برای اینکه به او مهلت داده [باشد]. مهلت او برای چی هست؟ ﴿إِنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْمًا﴾ ( [آل عمران: ۱۷۸] (ما فقط به آنها مهلت می‌دهیم تا بر گناه [خود] بیفزایند). تا شدت انتقام محقق بشود. آن موقع کسی ناامید نمی‌شود که بگوید [نتیجه] نداشت. دعاهای ما، زحمت‌های ما، کارهای ما، این‌ها که سر جایشان هستند، قوی‌تر هم شدند. نه، این نگاه اگر باور به سنت‌های الهی شد، که خداوند همواره انتقام اولیایش را از دشمنانش می‌گیرد، آنوقت انسان هیچگاه ذره‌ای یأس در وجودش راه پیدا نمی‌کند. ذره‌ای در حقیقت شبهه و شک در وجودش راه پیدا نمی‌کند. [که بپرسد] پس چی شد نتیجه دعاها؟ پس چی شد نتیجه اخلاص مخلصین؟ چی شد پس نتیجه خون شهدا؟ نه، می‌فهمد، یقین دارد که سنت خدا این است، پس عقوبت شدیدتری برای آن‌ها در پیش است. مهلت برای شدت عقوبت است تا نسبت به آینده هم این شدت که صورت بگیرد، هر مقدار این شدت شدیدتر باشد، دیگران برایشان عبرت بالاتری می‌شود. که اگر این [انتقام] در رتبه‌های پایین‌تری گرفته می‌شد، عبرت شدید برای لاحقین نبود، لذا دوباره ظلم ظالمین ممکن بود قد علم کند [دوباره سر برآورد]. این یک نگاه بازدارنده برای دیگران هم ایجاد می‌کند که لااقل تا مدتی ظالمین جرأت نکنند. ترس وجودشان را فرا می‌گیرد. پس اگر تحمل کردیم ما امروز در اینکه تأخیر در انتقام الهی محقق بشود، این باعث شدت انتقام و باعث به اصطلاح بازدارندگی بالاتر نسبت به ظالمان خواهد شد. اگر این را دیدیم، نسل‌های بعد را هم دیدیم، تحمل [و] صبر امروز ما، یک در حقیقت گشایش برای چی ایجاد می‌کند؟ نسل‌های بعدی‌مان [را] هم ایجاد می‌کند. این را آنوقت رحمت می‌بینیم یا نِقمت؟ این را رحمت حق می‌بینیم. پس خدایی که منتقم اوست، قاهر اوست، اینجور نیستش که الان بخواهد صبر کرده [تا] فرصتی را پیدا کند برای انجام [انتقام]. معلوم است اگر خدا این است، اگر این در حقیقت باور نسبت به خدا هست، پس اگر فرصت می‌دهد به نفع ماست و به ضرر اوست. اگر این باور را کردیم، آن موقع هیچ سختی و هیچ در حقیقت مشکلی که پیش می‌آید یا عقب‌نشینی‌های مؤمنین در یک جاهایی که پیش می‌آید، هیچگاه برای ما یأس ایجاد نمی‌کند. می‌گوییم همین هم یک صحنه بالاتری برای پیروزی است. اینجور نگاه بکنیم. بله. البته مَنوط به این است که مؤمنان هم تکلیفشان را انجام بدهند. نه در هر صورتی. یعنی در آنجایی که مؤمنین هم تکلیفشان را انجام بدهند.

کرامت امام جواد (ع) در مسجد مسیّب

خب، این روایت شریف هم [تمام شد]. روایت بعدی که روایت ده است می‌فرماید که ابی‌هاشم جعفری قال: «صَلَّيْتُ مَعَ أَبِي جَعْفَرٍ ع فِي مَسْجِدِ الْمُسَيَّبِ وَ صَلَّى بِنَا فِي مَوْضِعِ الْقِبْلَةِ سَوَاءً» (با ابی جعفر [امام جواد] علیه السلام در مسجد المسیّب نماز خواندم و ایشان با ما در [همان] محل قبله، در یک سطح [صاف و نه در محراب] نماز خواندند).با امام جواد علیه السلام نماز خواندیم فی مسجد المُسَیَّب. و صلّی بنا فی موضع القبلة سواءً. یعنی در محراب نرفت، در همان بالای محرابی که بود. سواءً یعنی یک جایی مثلاً محراب بالا پایین دارد [و] جداست. نه، به اصطلاح بنا فی موضع القبلة، روبروی قبله سواءً. حالا یا وسط صف ایستاد مثلاً، یا هر دو را معنا کرده‌اند: یا وسط صف ایستاد یا در محل محراب نایستاد. چون آنجایی که رفتیم جایی مربوط به خود حضرت هم نبود، مربوط به مسجد دیگران بود [و امام خواستند جای خاصی نایستند]. «وَ ذَكَرَ أَنَّ دِرَّةً فِي الْمَسْجِدِ كَانَتْ يَابِسَةً لَيْسَ عَلَيْهَا وَرَقٌ فَدَعَا بِكُوزٍ فِيهِ مَاءٌ فَتَمَضْمَضَ فِيهِ ثُمَّ صَبَّهُ عَلَيْهَا فَحَيِيَتْ وَ أَوْرَقَتْ وَ حَمَلَتْ مِنْ عَامِهَا» (و [ابی‌هاشم] ذکر کرد که درخت کُناری در مسجد بود که خشک شده بود [و] برگی بر آن نبود. پس [امام] ظرف آبی را خواستند و در آن [آب] مضمضه کردند، سپس آن را بر [پای] آن [درخت] ریختند. پس [درخت] زنده شد و برگ درآورد و در همان سال میوه داد). یک درخت سِدری در مسجد بود که این خشک شده بود. لیس علیها ورق. فدعا بکوزٍ فیه ماءٌ حضرت آبی را خواستند و آنجا وضو گرفتند. مضمضه کردند و آب را پای آن ریختند. فحییت و أورقت وحملت من عامها. درخت در اثر آب دهان حضرت که پایش ریخته شد، این درخت به بار نشست و هم برگ داد و هم همان سال محصول داد. در روایت دیگری که شیخ مفید در ارشاد نقل می‌کند و همچنین طبرسی در اعلام الوری [نقل می‌کند]: «أَنَّهُ لَمَّا انْصَرَفَ أَبُو جَعْفَرٍ ع مِنْ عِنْدِ الْمَأْمُونِ بِبَغْدَادَ وَ مَعَهُ أُمُّ الْفَضْلِ قَاصِداً إِلَى الْمَدِينَةِ صَارَ إِلَى شَارِعِ بَابِ الْكُوفَةِ وَ النَّاسُ يُشَيِّعُونَهُ فَانْتَهَى إِلَى دَارِ الْمُسَيَّبِ عِنْدَ مَغِيبِ الشَّمْسِ فَنَزَلَ وَ دَخَلَ الْمَسْجِدَ وَ كَانَ فِي صَحْنِهِ نَبِقَةٌ لَمْ تَحْمِلْ بَعْدُ فَدَعَا بِكُوزٍ فِيهِ مَاءٌ فَتَوَضَّأَ فِي أَصْلِ النَّبِقَةِ وَ قَامَ وَ صَلَّى بِالنَّاسِ صَلَاةَ الْمَغْرِبِ فَقَرَأَ فِي الْأُولَى الْحَمْدَ وَ إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ فِي الثَّانِيَةِ الْحَمْدَ وَ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ وَ قَنَتَ قَبْلَ رُكُوعِهِ وَ صَلَّى الثَّالِثَةَ وَ تَشَهَّدَ وَ سَلَّمَ ثُمَّ جَلَسَ هُنَيْئَةً يَذْكُرُ اللَّهَ تَعَالَى وَ قَامَ مِنْ غَيْرِ تَعْقِيبٍ فَصَلَّى النَّوَافِلَ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ وَ عَقَّبَ بَعْدَهَا وَ سَجَدَ سَجْدَتَيِ الشُّكْرِ ثُمَّ خَرَجَ فَلَمَّا انْتَهَى إِلَى النَّبِقَةِ رَآهَا النَّاسُ وَ قَدْ حَمَلَتْ حَمْلًا حَسَناً فَتَعَجَّبُوا مِنْ ذَلِكَ وَ أَكَلُوا مِنْهَا فَوَجَدُوهُ نَبِقاً حُلْواً لَا عَجَمَ لَهُ وَ وَدَّعُوهُ وَ انْصَرَفَ إِلَى الْمَدِينَةِ فَلَمْ يَزَلْ بِهَا حَتَّى أَشْخَصَهُ الْمُعْتَصِمُ إِلَى بَغْدَادَ فِي أَوَّلِ سَنَةِ خَمْسٍ وَ عِشْرِينَ وَ مِائَتَيْنِ فَأَقَامَ بِهَا حَتَّى تُوُفِّيَ فِي آخِرِ ذِي الْقَعْدَةِ مِنْهَا.» (هنگامی که ابوجعفر علیه السلام همراه ام الفضل از نزد مأمون در بغداد به قصد مدینه بازگشت، به خیابان باب کوفه رسید و مردم او را مشایعت می‌کردند. هنگام غروب آفتاب به خانه مسیّب رسید، پس فرود آمد و داخل مسجد شد. در صحن آن درخت کُناری بود که هنوز میوه نداده بود. پس ظرف آبی خواست و در پای آن درخت کُنار وضو گرفت و برخاست و با مردم نماز مغرب را خواند. در [رکعت] اول [سوره] حمد و اذا جاء نصر الله و در [رکعت] دوم [سوره] حمد و قل هو الله احد را قرائت کرد و قبل از رکوع قنوت خواند و [رکعت] سوم را خواند و تشهد گفت و سلام داد. سپس اندکی نشست و ذکر خدای تعالی گفت و بدون تعقیب برخاست و نافله‌ها را چهار رکعت خواند و بعد از آن تعقیبات خواند و دو سجده شکر به جا آورد، سپس خارج شد. هنگامی که به آن درخت کُنار رسید، مردم دیدند که میوه بسیار خوبی داده است. از آن [واقعه] تعجب کردند و از آن [میوه] خوردند، پس آن را کُناری شیرین و بدون هسته یافتند. با او وداع کردند و [حضرت] به سوی مدینه رفت. و همچنان در مدینه بود تا اینکه معتصم او را در ابتدای سال ۲۲۵ به بغداد فراخواند. پس در آنجا اقامت گزید تا اینکه در آخر ذی‌القعده همان سال به شهادت رسید.) در مسیری که برمی‌گشتند به مدینه حضرت از پیش مأمون، سار الی شارع باب الکوفة، رسیدن به خیابان باب کوفه و الناس یُشَیِّعونَه (و مردم او را مشایعت می‌کردند). فانتهی الی دار المُسَیَّب عند مغیب الشمس، در آنجایی که غروب بود، فنزل و دخل المسجد. و کان فی صحنه نَبِقَةٌ (یک درخت سِدری بود)، نبق هم درخت سِدر است، که لم تحمل بعد (این دیگر باری نمی‌داد). فدعا بکوزٍ فیه ماءٌ (یک ظرف آبی را تقاضا کردند) فتوضّأ فی اصل النبقة (پای درخت وضو گرفتند) و قام و صلّی بالناس صلاة المغرب. فقرأ فی الاولی الحمد و اذا جاء نصر الله، در رکعت اول [سوره حمد و نصر] و در رکعت دوم هم الحمد و قل هو الله احد. این هم خلاصه نقلش خیلی دقیق است، حتی قرائت حضرت را نقل کرده که چی خواندند آنجا. و قنت قبل الرکوع، قنوت را قبل از رکوع خواندند. چون این یک تفاوتی دارد در بعضی از نمازها، که این قنوت قبل الرکوع [است]. و صلّی الثالثة و تشهّد و سلّم (رکعت سوم را خواند و تشهد و سلام داد). ثم جلس هُنَیئَةً یذکر الله تبارک و تعالی (سپس اندکی نشست و ذکر خدا گفت). و قام من غیر تعقیب فصلی النوافل اربع رکعات (و بدون تعقیب برخاست و نافله‌ها را چهار رکعت خواند). چقدر جزئیات را همه را چکار کرده؟ حواسش بوده، نقل کرده که بدون تعقیب بلند شدند، نوافل اربع رکعات را خواندند. و عقّب بعدها (بعد از آن تعقیبات را خواندند). و سجد سجدتی الشکر (بعد از آن سجده شکر به جا آوردند). یعنی مراتب نماز را هم نگاه کرده که سجده شکر را کی به جا آورده؟ بعد از تعقیبات و آن نوافلی که خوانده، سجده شکر را به جا آورده است. ثم خرج (خارج شدند). فلما انتهی الی النبقة (وقتی رسیدند به همان درختی که پایش وضو گرفته بودند)، رآها الناس و قد حملت حملاً حسناً (مردم دیدند که میوه خوبی داده است). این فقط در همان سال نبود، بلکه بعد از همین بین نماز که حضرت رفته تا برگشته، این به ثمر نشست و برگ داده است. و قد حملت حملاً حسناً (میوه خوبی داده است). فتعجبوا من ذلک (از آن تعجب کردند). مردم تا نخوردند هم باور نکردند. فأکلوا منها فوجدوه نَبِقاً حلواً لا عجم له (از آن خوردند و دیدند کُناری شیرین و بدون هسته است). که این خلاصه خیلی شیرین و خوب هم بود. و انصرف علیه السلام الی المدینة (و حضرت به مدینه بازگشتند). و لم یزل بها حتی اشخصه المعتصم الی بغداد فی اول سنة خمس و عشرین و مئتین (و در مدینه بودند تا اینکه معتصم ایشان را در ابتدای سال ۲۲۵ به بغداد فراخواند). ۲۲۵ حضرت را دوباره [فراخواندند]. فأقام بها حتی توفی فی آخر ذی القعدة (پس در آنجا اقامت گزیدند تا در آخر ذی القعدة به شهادت رسیدند). خب این هم روایتی که اینجا مختصر بود، در آن نقل ارشاد [شیخ] مفید در ارشاد و طبرسی در اعلام الوری مفصل‌ترش بود.

حیات بخشی وجود امام (ع)

در روایت بعدی می‌فرماید که… دیگه سال، بله، امام حسن علیه السلام… خب این‌ها عادی است. ببینید در جریان… بله بله الان خلاصه در ذهنم نیست… بله، در جریان خضر علیه السلام دارد که هر جا خضر پا بگذارد چی می‌شود؟ حیات دمیده می‌شود. در جریان امام زمان، بعد از ظهور حضرت، هر جا قدم می‌گذارند چی می‌شود؟ سرسبز می‌شود. یعنی [این] یعنی حیات، از آن مرتبه به اصطلاح حیات معقول تا به حیات ظاهری، انقدر این وجود قوی کشیده می‌شود. پیدا کردید شما؟ [مخاطب: بله نشستن] بله بله، دستشان بالا کردند که… [مخاطب: بله بله] بله بله، یعنی این‌ها حتی به عنوان تقاضا هم لازم نیست باشد. درست است؟ این حیات، این وجود انقدر در آن حیات قوی است، حیات تکلیفی و تکوینی، که به هر جا کشیده می‌شود، اگر به انسان‌ها کشیده بشود، حیات در وجود انسان‌ها [جاری می‌شود]. لذا آن‌ها می‌آمدند فحش می‌دادند، مثل همان درخت خشکیده است. آن‌ها می‌آمدند فحش می‌دادند، حضرت می‌گفت: جا نداری؟ مکان نداری؟ خلاصه مهمانی؟ شاید گرسنه‌ای؟ حیات ایجاد می‌شد در وجود او با همین، با همین ارتباط. آن موجود خشکیده تبدیل می‌شد به چی؟ موجود حی می‌شد. خلاصه ﴿اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾ [انعام: ۱۲۴] (خداوند داناتر است که رسالتش را کجا قرار دهد). که خدا می‌داند که خلاصه رسالتش را کجا قرار بدهد. این‌ها، این انحصار به آن دوران هم ندارد، چون وجود این‌ها وجود ساری است. امروز هم اگر به هر مقداری ما با روایاتشان، با حالشان، ارتباطاتشان، توجهمان، هر ارتباطی که پیدا بکنیم، با حیات تکلیفی و تکوینی مواجه شده‌ایم. درست است؟ و به همان مقدار سرایان حیات در وجود ما قرار می‌گیرد. یعنی خود این روایات حضرات، همین خواندن و ارتباط و مواجهه، به هر مقداری که ما باور داشته باشیم، این حیات به ما سرایت خواهد کرد. اصل [مطلب] یعنی این. هیچ مانعی نیست که بگوییم الان روایت ۱۰۰۰ سال فاصله افتاده، ۱۲۰۰ سال فاصله افتاده. این‌ها مانع نیست، چون وجود آن‌ها متصل به کلامشان است. حالی که در هر جایی توسل پیدا می‌کنیم، به زیارت نائل شدیم، حرم حضرات که می‌رویم به زیارت، چی شدیم؟ نائل شدیم. حیات ایجاد می‌شود. ﴿إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾ [انفال: ۲۴] (هنگامی که شما را به سوی چیزی می‌خواند که شما را زنده می‌کند) صدق می‌کند. چون آن‌ها حیات به اصطلاح… دارای حیات مطلقند. چون حیات مطلقاً به هر مقداری که طرف مقابل زمینه داشته باشد، به او این حیات سرایت می‌کند. کافی است مانع را برداریم. بله دیگر. یعنی همان است که، همان جایی که می‌فرماید وقتی شما سلام می‌دهید، در آن اذن دخول که می‌فرماید که: «وَ يَرُدُّونَ عَلَيَّ سَلامِي» (و سلام مرا پاسخ می‌دهند). درست است؟ شما جواب [می‌شنوید]… «وَ أَنَّكَ حَجَبْتَ سَمْعِي عَنْ كَلَامِهِمْ وَ فَتَحْتَ بَابَ فَهْمِي بِلَذِيذِ مُنَاجَاتِهِم» (و تو گوش مرا از [شنیدن مستقیم] کلامشان محجوب ساختی، و [اما] درِ فهم مرا به لذت مناجاتشان گشودی). می‌گوید گوش ما را از شنیدن جواب سلام آن‌ها محجوب کردید، اما باب نجوا را در وجودمان باز کردید. این باب نجوا همان حیات است، همان جواب سلام است که آدم احساس می‌کند با این‌ها حال چی دارد؟ روایت را می‌خواند، احساس می‌کند باید اخذش کرده [باشد]، حال پیدا کرد با روایات، ارتباط پیدا کرد. این همان (فَتَحْتَ بَابَ فَهْمِي بِلَذِيذِ مُنَاجَاتِهِمْ) [است]. جواب سلام است. آن حیات است که دارد دمیده می‌شود. خب.

تمثیل حوض کوثر و محرومیت از آن

اگر می‌خورد، اگر می‌خوردند… نه، اگر می‌خوردند، همه می‌خوردند. این نظام تمثلی نیست. یعنی خلاصه دیگران بهره‌مند نمی‌شوند. نیاز نیست مثل آنچه که در رابطه با حوض کوثر دارد که حقیقتاً وقتی نزدیکش می‌شدند، مؤمنان می‌توانستند بهره ببرند، اما غیرمؤمنان از او رانده می‌شدند. با اینکه عطش داشتند به طرفش [می‌رفتند]. بعد آنجا سؤال می‌کند یک کسی: اگر این‌ها نمی‌توانستند [بهره ببرند]، چرا تا نزدیکش می‌آمده [اند]؟ می‌گوید این‌ها می‌فهمیدند چی هست، باور هم داشتند، اما عمل نمی‌کردند. بله. بله دیگر. این‌ها در حقیقت یعنی این هم خلاصه خیلی [مهم است]. یعنی گاهی آدم تا نزدیک حوض کوثر می‌رود اما چی می‌شود؟ ممنوع الورود می‌شود. بعضی‌ها اصلاً آنجا نمی‌آیند، اما بعضی‌ها تا آنجا می‌آیند. خلاصه این هم خدا رحم کند.

روایت المُطَرِّفی و پرداخت بدهی امام رضا (ع) توسط امام جواد (ع)

در آخرین روایتی که هستش [در این باب] نقل می‌شود که محمد بن سنان نقل می‌کند… [نه، این روایت بعدی است]. «أَنَّ الْمُطَرِّفِيَّ قَالَ مَضَى أَبُو الْحَسَنِ الرِّضَا ع وَ لِي عَلَيْهِ أَرْبَعَةُ آلَافِ دِرْهَمٍ فَقُلْتُ فِي نَفْسِي ذَهَبَ مَالِي لَا يَعْلَمُ بِهِ أَحَدٌ» (مُطَرِّفی گفت: ابوالحسن الرضا علیه السلام از دنیا رفت و من چهار هزار درهم از او طلب داشتم. پس با خود گفتم: مالم از دست رفت، کسی از آن خبر ندارد). [این روایت یازدهم است] آها، روایت یازدهم را نخوندیم ها؟ آها. ان المطرفی قال: مضی ابوالحسن الرضا علیه السلام (امام رضا که از دنیا رفت). این مطرفی می‌گوید که من ازش طلب داشتم. فکر کنم یک روایت دیگر هم مطرفی داشتیم. نمی‌دانم حالا. می‌گوید من از حضرت ۴۰۰۰ درهم طلب داشتم. گفتم تمام شد دیگر. کس دیگری هم خبر ندارد. این ۴۰۰۰ درهم ما رفت که رفت. خلاصه. و لی علیه اربعة آلاف درهم. فقلت فی نفسی ذهب مالی. [مالم] از دست دادم.«فَأَرْسَلَ إِلَيَّ أَبُو جَعْفَرٍ ع إِذَا كَانَ غَداً فَأْتِنِي وَ لْيَكُنْ مَعَكَ مِيزَانٌ وَ أَوْزَانٌ» (پس ابوجعفر [امام جواد] علیه السلام کسی را نزد من فرستاد [که بگوید]: فردا نزد من بیا و باید با تو ترازو و وزنه‌هایش باشد). فأرسل الیّ ابو جعفر علیه السلام. امام جواد علیه السلام فرستادند دنبالم. اذا کان غداً فأتنی و لیکن معک میزانٌ و اوزانٌ. وقتی که می‌آیی پیش من، ترازوت را هم بیار، سنگ ترازوهات را هم بیار. میزان و اوزانت را بیار. سنگ ترازو می‌خواهد چون ۴ هزار درهم دیگر شمردن… نمی‌شمرند یک دانه یک دانه را دیگر، بلکه چکار می‌کنند؟ آن را وزن می‌کنند. «فَدَخَلْتُ عَلَى أَبِي جَعْفَرٍ ع فَقَالَ لِي مَضَى أَبُو الْحَسَنِ ع وَ لَكَ عَلَيْهِ أَرْبَعَةُ آلَافِ دِرْهَمٍ قُلْتُ نَعَمْ» (پس بر ابی جعفر علیه السلام وارد شدم. به من فرمود: ابوالحسن علیه السلام از دنیا رفت و تو از او چهار هزار درهم طلب داری. گفتم: بله). فدخلت علی ابی جعفر علیه السلام. فقال لی: مضی ابوالحسن علیه السلام و لک علیه اربعة آلاف درهم. که امام بعدی هیچگاه چیزی که از امام قبلی حق‌الناسی مانده باشد… ما از دنیا برویم، یک چیزهایی را خودمان خبرش را داریم، به بچه آدم نگوییم، نمی‌دانند آن‌ها هم چکار بکنند. گاهی ممکن است آن طرف هم رویش نشود بیاید بگوید، یا اگر بیاید مدرکی نداشته باشد، این‌ها قبول نکنند. این اتفاق می‌افتد که انسان باید وصیت‌نامه داشته باشد، باید همه این‌ها مضبوط باشد. اما امام معصوم هیچ استعداد و حقی را که به گردنش باشد، حتماً ضایع نمی‌کند. هیچ چیزی، چون امام معصوم است. لذا این فکر می‌کرد که دیگر جایی ثبت و ضبط نشده، سندی هم ندارد، تمام شده رفته است. حضرت فرمودند… امام جواد علیه السلام دعوتش کردند. می‌گوید رفتم خلاصه. «فَرْفَعَ الْمُصَلَّى الَّذِي تَحْتَهُ فَإِذَا تَحْتَهُ دَنَانِيرُ فَدَفَعَهَا إِلَيَّ» (پس [امام] مُصلایی (سجاده‌ای) را که زیرش بود بلند کرد. پس ناگهان زیر آن دینارهایی بود. پس آن‌ها را به من داد). فرفع المُصلّی تحته. آن به اصطلاح سجاده‌ای را که به اصطلاح زیر حضرت بود را کنار زد. فاذا تحته دنانیر. هر ۱۰ درهم یک دینار می‌شود دیگر، درست است؟ به جای دراهم، فقط چی به من دادند؟ دینار دادند. می‌شود ۴۰۰ دینار دیگر. منتها با ترازو که وضع کنند، ۴۰۰ تا را تا وزن صدق بکند. فاذا تحته دنانیر فدفعها الیّ. این هم روایت [یازدهم].

قرض گرفتن و پرداخت دیون توسط امام

حالا گاهی مثلاً حواله می‌دادند که به اینجا بدید، به آنجا بدید. بله داشتیم دیگر، قبلاً هم داشتیم. یک کسی دیگری هم بودش که هی می‌آمد به حضرت اصرار می‌کرد پول من را بدهید، که حضرت می‌گفت صبر کن. تا آخر آن حضرت مُصلّی را زد کنار، آن به اصطلاح با تازیانه‌شان چیزی را کنار زدند و شمش طلا درآورد و به او داد. حضرات آزمایش می‌کردند آن‌ها را هم. با اینکه نیازی نداشتن، اما خود این‌ها را مأمور به پرداخت بعضی از حواله‌جات می‌کردند، بعضی از کارها می‌کردند. این‌ها را بعداً هم بهشان می‌دادند. منتها خب طول می‌کشید گاهی. برای این‌ها خودش یک آزمایشی بود. [سؤال از مخاطب:] جان؟ که توی این‌ها که یک موقع هست دین می‌گیرد آدم برای خرج شخصی‌اش و آن هم غیرضروری‌اش، معلوم است دیگر. وگرنه امیرمؤمنان علیه‌ السلام مگر قرض نمی‌گرفت برای خرج ضروری‌اش؟ حتی از یهودی مگر قرض نگرفتن برای خرج ضروری‌اش؟ درست است؟ پس خرج ضروری غیر از خلاصه این [است که] برای فضائل زندگی است، آدم در فضائل زندگی‌اش چکار بکند؟ برود خلاصه قرض بگیرد. می‌گوید این کار غیر ضروری تو را بد [است]. اما کار ضروری انسان در کار… یا حواله‌جاتی است که انسان می‌خواهد مؤمنین را دستگیری بکند. این ارتباط دارد. می‌گوید تو بده، تو این را بده، آن را بده. بعد حضرت چکار می‌کنند؟ جمع می‌کنند. این دین نیست. اینکه دینی نبوده که. این در حقیقت یک دستور پرداختی بوده که حضرت هم بعد جبرانش می‌کردند. برای شخص خودشان این‌ها را عمدتاً نمی‌گرفتند. اینجور نبود که در حوائج شخصی غیرضروری باشد که آن معناها شامل حالش بشود.

ورود به باب ولادت امام هادی (ع)

در بحث دوازدهم، به اصطلاح تاریخ شهادت و تولد و دوران امامت حضرت جواد (ع) را به طور دیگری، غیر از آن طوری که ابتدای باب یازدهم [آمده بود]… دیگر ها، مال شما یازدهم است؟ [تذکر:] ها ۱۱ [یعنی روایت ۱۱] را نخوندیم ها؟ آها. [که خوانده شد]. محمد بن سنان نقل می‌کند جریان تاریخ تولد و شهادت و دوران امامت حضرت [جواد (ع)] را به طور دیگری غیر از آن طوری که ابتدای [باب یازدهم] بیان کردند، بیان می‌کنند. منتها دوستان خودشان رجوع بکنند. باب دوازدهم [کتاب الحجه]، باب مولد ابی الحسن علی بن محمد علیهما السلام است. (باب ولادت ابوالحسن علی بن محمد علیهما السلام). که امام هادی علیه السلام [هستند]. ایشان را هم در اینجا تولدش مختلف ذکر شده است. خب مشهور است که ما می‌گیریم الان تولد حضرت را در ماه رجب می‌گیریم که تولد حضرت را در همان اوایل ماه رجب… بله بله دیگر. نه دیگر، در رجب می‌گیریم که آن زیارت رجبیه هم علی بن محمد و محمد بن علی را می‌گوییم تولدشان [در این ماه است]، دعایش را هم می‌خوانیم. در آنجا می‌گیریم. در ذیحجه که اینجا آمده، نصف از ذیحجه، غیر از این هم آمده است. در خود ماه رجب هم که چه روزی‌اش باشد باز اختلاف شده است. لذا اینکه ۲۱۲ بوده تولد حضرت یا ۲۱۴ بوده هم اختلاف است. سال تولد هم اختلاف است. دیگر این‌ها را خودتان بخوانید. این‌ها به اصطلاح نکته به اصطلاح تاریخی است که دوستان می‌بینند. که فقط نکته‌اش این است که حضرت حدود سی و سه سال امامتشان طول کشیده است، امام هادی علیه‌ السلام. و لقبش هم نقی بوده، عالم بوده، فقیه بوده، امین بوده، طیب بوده و به ابوالحسن الثالث هم که مشهور بوده است. دوران خلافت حضرت با دوران امامت حضرت با خیلی از خلفا همراه بوده است. یعنی خلفای بنی‌عباس در آنجا شاید ۶-۷ تا خلیفه را حضرت دیده است که دوران‌های کوتاه کوتاه داشتند. بعضی‌شان مثلاً ۶ ماه خلیفه بودند فقط. حالا بعضی‌شان هم ۱۴ سال خلیفه بودند. ولی در این دوران ۳۳ ساله خلافت حضرت [منظور امامت حضرت است]، دوران ادامه خلافت معتصم بوده، بعد واثق عباسی به خلافت رسیده ۵ سال و ۷ ماه، بعد متوکل ۱۴ سال خلیفه بوده در دوران حضرت، بعد منتصر ۶ ماه خلیفه بوده، بعدش به اصطلاح مستعین بالله بوده که احمد بن معتصم است، آن هم ۲ سال و ۹ ماه بوده، سپس معتز عباسی که پسر متوکل است، ز.ب.ی.ر؟ متوکل، آن هم ۸ سال و ۶ ماه بوده و در دوران خلافت معتز حضرت به شهادت رسیده است. پس دوران خلافت‌های متعددی را دیده و در دوران معتز به شهادت رسیده است.

روایت خیران اسباطی و علم غیب امام هادی (ع)

روایت اول، روایت اول روایت خیلی خوبی است. «عَنْ مُعَمَّرِ بْنِ خَلَّادٍ عَنِ الْوَشَّاءِ عَنْ خَيْرَانَ الْأَسْبَاطِيِّ قَالَ: قَدِمْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ ع الْمَدِينَةَ» (از معمر بن خلاد از وشاء از خیران اسباطی [نقل شده است که] گفت: در مدینه بر ابوالحسن [امام هادی] علیه السلام وارد شدم). خیران اسباطی، این خادم امام رضا علیه السلام بوده است خیران، ولی وکیل امام جواد و امام هادی علیهم السلام هم بوده است. و انقدر این به اصطلاح ثقه بوده در درگاه امام جواد و امام هادی علیهم السلام، به طوری که هم نقل از امام جواد علیه‌ السلام است در بعضی از نقل‌ها، هم از امام هادی. حالا یا این اختلاف در نقل است یا اینکه نه، واقعاً دو نقل هم بوده، هم از امام جواد هم از امام هادی که نسبت به این گفتند که انقدر تأییدش کردند که گفتند: «رَأْيُكَ رَأْيِي وَ الْمُطِيعُ لَكَ مُطِيعٌ لِي» (نظر تو نظر من است و هر کس از تو اطاعت کند، از من اطاعت کرده است). تا این حد هم ستوده شده است که کَشّی مطابق همین نتیجه می‌گیرد که خیران به خاطر این جمله امام جواد، وکیل امام جواد بوده است که اینقدر مثلاً بهش اهمیت و به اصطلاح چی داده بوده؟ به اصطلاح اهمیت داده بوده. و وکیل امام هادی علیه السلام هم که بوده است. اما خادم امام… یعنی دوران امام رضا خادم امام رضا علیه السلام بوده است. این هم در رابطه با به اصطلاح خیران اسباطی که حالا نکات دیگری هم هستش که عالمی بوده است. فتوا در زمان امام جواد علیه‌ السلام، حضرت جواد علیه‌ال السلام بهش امر کرده بودند تو فتوا بده. یعنی اگر سؤالی از تو می‌کنند، پاسخ بده تو. یعنی این عالم به حدی عالم شده بوده که می‌توانسته پاسخ به اصطلاح سؤالات را مطابق نظر حضرات برای آن‌ها، انقدر می‌شناخته که نقل بکند. خب در اینجا می‌گوید که خیران الاثباطی قال: قدمت علی ابی الحسن علیه السلام المدینة. با امام هادی علیه السلام به اصطلاح بر مدینه، بر حضرت وارد شدم. آمدم بر امام هادی علیه السلام هستم در مدینه. «فَقَالَ لِي مَا خَبَرُ الْوَاثِقِ عِنْدَكَ» (پس به من فرمود: از واثق چه خبر داری؟) وقتی رسیدم مدینه، از من سؤال کرد حضرت که ما خبر الواثق عندک؟ از واثق چه خبر؟ چه خبر داری از واثق؟ خب واثق در عراق بوده و حضرت در مدینه بوده است. و این حدوداً ۱۰ روز طول کشیده بوده از آنجا آمده بوده تا رسیده بوده به چی؟ به مدینه بر حضرت وارد شده بوده است. «قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ خَلَّفْتُهُ فِي عَافِيَةٍ وَ أَنَا مِنْ أَقْرَبِ النَّاسِ عَهْداً بِهِ» (گفتم: فدایت شوم، او را در سلامتی رها کردم و من از نزدیک‌ترین مردمان از نظر زمان [دیدار] به او هستم). [گفتم:] جعلت فداک، خلفته فی عافیةٍ. من [وقتی] آمدم حالش خوب بود. و أنا من أقرب الناس عهداً به. من به اصطلاح نزدیک‌ترین کسی باشم که آخرین بار دیدمش. یعنی کسانی که در مدینه‌اند. کسانی که در مدینه‌اند، نزدیک‌ترین کسی که آخرین بار دیده باشد، من باشم. یعنی حالش خوب بوده. عهدی به منذ عشرة ایام (دیدار من با او ده روز پیش بوده است). ۱۰ روز پیش بوده که من از آنجا راه افتادم. الان هم که خدمت شما هستم. این در حقیقت آخرین خبر از عراق این است. «فَقَالَ لِي إِنَّ أَهْلَ الْمَدِينَةِ يَقُولُونَ إِنَّهُ مَاتَ» (پس به من فرمودند: همانا اهل مدینه می‌گویند که او مرده است). حالا من آخرین کسی بودم [که از عراق] رسیدم و کسی دیگر بعد از من نرسیده بوده هنوز. تازه حضرت می‌فرمایند: انّ اهل المدینة، مدینه‌ای‌ها می‌گویند، یقولون انّه مات. می‌گویند مرده است که. خلاصه کی خبر آورده؟ «فَلَمَّا أَنْ قَالَ لِي النَّاسُ يَقُولُونَ عَلِمْتُ أَنَّهُ هُوَ» (پس وقتی به من گفتند که مردم [چنین] می‌گویند، دانستم که او [امام] است [که خبر صحیح را دارد]). می‌گوید وقتی اینجوری گفتند که مردم اینجوری می‌گویند، اهل مدینه اینجوری می‌گویند، علمت انّه هو. یقین کردم [که خبر امام درست است]. چون امام‌شناس بود. یک موقع است آدم امام‌شناس نباشد. اینجا می‌گوید که بابا من آخر سر آمدم. خلاصه معاویه گفتش که [به] عمرو عاص گفت من می‌خواهم ببینم که من به حکومت می‌رسم؟ حکومت مطلق یا نه؟ یعنی زمانی بود که الان امیرالمؤمنین بود، امیرالمؤمنین در عراق بود، معاویه در شام بود. گفت می‌خواهم ببینم. عمرو عاص گفت می‌خواهی بگی علم غیب داری؟ گفت نه، راهش را بلدم. خلاصه یک نفر را فرستاد [که] برسد به عراق، بیاید داد بزند که معاویه مرد. بگوید معاویه مرد و ببیند خلاصه مردم ریختند، خوشحال [شدند]، آوردند این را پیش امیرالمؤمنین: یا علی، معاویه مرد! و این همه جنگ و دعوا و… مثل که الان به ما بگویند مثلاً آمریکا ساقط شد از تمام مثلاً قدرتش. حالا آن آمریکا و معاویه قابل قیاس هم نیستند، اما در این حال چقدر خوشحال می‌شویم ما! بگویند صهیونیست‌ها یک دفعه متلاشی شدند! چقدر خوشحال می‌شویم ما! این هم مردم ریختند، جنگ کرده بودند بالاخره معاویه دیگر. گفتند: معاویه [مرد]! امیرالمؤمنین اصلاً هیچ اعتنا نکرد. این‌ها گفتند: عجب! علی چه شخصیتی دارد! هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. معاویه فردا هم گفته بود باز یک نفر دیگری برود، همان جور با همان مشخصات بگوید معاویه [مرد]. روز بعدش دوباره این‌ها خوشحال‌تر که دیگر ببین چقدر تو شکاکی، نمی‌پذیری، این هم خبر دوم با همان مشخصات رسیده است. روز سوم که نفر دیگری همین‌جوری آمده بود، او را بردند پیش امیرالمؤمنین علیه‌ السلام. امیرالمؤمنین علیه‌ال السلام گفت معاویه زنده می‌ماند و بعد هم حاکم بر شماها هم می‌شود، همه عراق و این‌ها را هم می‌گیرد. عمرو عاص به معاویه گفت: من می‌دانستم کی خبر دارد که می‌تواند بگوید. علی خبر داشت که می‌داند من به این [حکومت] می‌رسم. یعنی این‌ها باور داشتند که امیرالمؤمنین کی هم هستش، چی هم… این‌ها را هم خبر داشتن. امیرمؤمنان هم می‌دانست که مقصود او چیست. بالاخره مردم را، نشان داد که جهالتشان نسبت به نگاهشان به امام را که حتی وقتی امام بی‌اعتنایی می‌کند، تحویل نمی‌گیرد. چون امام [را درست] نمی‌دانستند [کیست]. ولی معاویه باور داشت، هرچند که معتقد به امامت نبود، اما خوب می‌شناخت که این‌ها علم غیب دارند. اینجا خیران اسباطی باور داشت امام را. امام را می‌شناخت. لذا تا دید امام اینجوری می‌گوید، فهمید که علمت انّه هو. یقین کردم همینی است که امام می‌فرماید؛ مرده است. این شک، با اینکه من آخرین نفر بودم، ولی هیچ تردیدی نکرد. [این] نگاه در ما پیش می‌آید که اگر حرف فصل را آنجایی که انسان ولی‌اش بزند، حرف فصل بداند؟ چک و چونه نکند؟ درست است؟ باور بکند؟ [سوال مخاطب:] باید خبر رسیده باشد؟ باید خبر رسیده باشند یا نه؟ باید رسیده باشند از به اصطلاح عراق به آنجا یا نه؟ چون تلفن که نبوده که… آره دیگر. این می‌گوید من آخرین [نفرم]. یعنی از عراق رسیده به مدینه، در حرکت آمده، رسیده خدمت حضرت. می‌گوید من آخرین نفرم که آمدم از عراق. کسی دیگر بعد از من هنوز نیامده است. [توضیح:] نه دیگر، ادعایش هم [همین است]. [سوال مخاطب:] ماجرای معاویه شاید یافته‌هایی از این قبیل داشته، خبر می‌شود؟ که چی؟ نه. [سوال مخاطب:] معاویه زنده است؟ آخه نه دیگر، معلوم بودش. آخه این‌ها رسیدن، در جا رسیدن. یعنی باید جاسوس هم راه بیفتد بیاید یا نه؟ یعنی وقتی این خبر می‌دهد، جاسوس باید از آنجا راه بیفتد بگوید نه، نمرده. درست است؟ باید مسیر را طی کند دیگر. علم غیب [دارد امام]. الان تلفن نیستش که زود بزنند تلفن بگویند که ما با تصویر [ببینیم]. آن زمان را تصور بکنیم. این هم همینجور می‌گوید من آخرین نفری بودم آمدم، کسی بعد از من نیامده است. لذا ولی با این حال خبر را امام اینجور می‌دهند. بعد حالا دنباله‌اش هم هست.

خبر امام از خلافت متوکل و مرگ ابن زیّات

«ثُمَّ قَالَ لِي مَا فَعَلَ جَعْفَرٌ» (سپس به من فرمود: جعفر [متوکل] چه کرد؟) جعفر یعنی متوکل. متوکل چی شد جریانش؟ «قُلْتُ تَرَكْتُهُ أَسْوَأَ النَّاسِ حَالًا فِي السِّجْنِ» (گفتم: او را در بدترین حال در زندان رها کردم). وقتی من می‌آمدم متوکل در زندان بود. یعنی او متوکل، برادر خلاصه چی بوده؟ برادر این خلاصه واثق بوده. و متوکل هم… واثق خیلی خوشگل و خوشگذران بوده، هم خیلی خوشگل بوده هم خیلی خوشگذران بوده است. کار واثق دست وزیرش بود که وزیرش هم همان محمد بن عبدالملک ابن زیّات است که همه کار [دست] ابن زیّات بود. متوکل خیلی جوان خوشگذرانی بوده، مثل واثق، جوان‌تر از واثق هم بوده است. این در خوشگذرانی‌اش از حد می‌گذراند، هم واثق هم این. به طوری که موهایش را زنانه می‌گذاشته و در جمع‌های عمومی می‌رفته و یک حالتی بوده که وهن برای چی بوده؟ پیش مردم برای خلفا دیگر محسوب می‌شده. از لحاظ حال ظاهری‌اش. لذا واثق وقتی که این خبرها به او می‌رسد، به ابن زیّات می‌گوید این را بگیرش. می‌گیرند، موهایش را می‌تراشند که دیگر این خیلی برایش سخت می‌شود که موهایش را می‌تراشند. بعد هم چون ناراحت می‌شود، احتمال [شورش می‌دهد]، می‌گیرنش زندان، متوکل را. بعد از اینکه واثق مرد – واثق هم در اثر خوشگذرانی زیاد مبتلا به مریضی استسقا شد، یعنی دیگر آب برایش بد بود و عطش شدید داشت، آب برایش بد بود – طبیب‌ها تجویز کردند که این را روغن زیتون را توی دیگ بجوشانند، بعد بگذارند ولرم شود، این برود توی آن روغن زیتون تا این مریضی [رفع شود]. رفت در آنجا، یک دفعه تاول زد تمام بدنش. داد زد، آوردنش بیرون. وقتی آوردند بیرون – این‌ها را مرحوم مجلسی هم نقل کرده در مرآة العقول دیگر – وقتی آوردنش بیرون، در اثر همان مریضی مرد. یعنی طولی نکشید. جسد واثق را دفن نکرده، این را نگه داشتند، رفتند متوکل را از زندان آوردند به جایش نشاندند. تا متوکل به حکومت نشست، اولین کاری که کرد چی بود؟ محمد بن زیّات را گرفت. یعنی وزیر برادرش را، [که وزیر] باباش را هم که وزیر باباشان هم بوده، این ابن زیاد خیلی سیاستمدار بوده است. گرفتش، انداختش زندان و بعد هم حالا بلاهایی که می‌گوییم به سرش آوردند هم جالب است. که اینجا می‌گوید: ترکته اسوأ الناس حالاً فی السجن. «فَقَالَ أَمَا إِنَّهُ صَاحِبُ الْأَمْرِ» (پس [امام] فرمود: آگاه باش که او صاحب امر [خلافت] است). حضرت فرمود: فقال اما انّه صاحب الامر. به خلافت نشست. یعنی این هم دومین خبر. اولین خبر این بود که چی شد؟ اولین خبر [این بود که] واثق مرد. دومیش هم این بود که متوکل به خلافت نشست، جای داداشش. «ثُمَّ قَالَ مَا فَعَلَ ابْنُ الزَّيَّاتِ» (سپس فرمود: ابن زیّات چه کرد؟) ابن زیّات چی شد؟ «قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ النَّاسُ مَعَهُ وَ الْأَمْرُ أَمْرُهُ» (گفتم: فدایت شوم، مردم با او هستند و امر، امرِ اوست). [گفتم:] جعلت فداک، الناس معه والامر امره. حاکم مطلق بود دیگر. این وزیری بود که همه کار دست او بود. مردم هم با او بودند. «قَالَ فَقَالَ أَمَا إِنَّهُ شُؤْمٌ عَلَيْهِ» (پس فرمود: آگاه باش که این [قدرت] برای او شوم است). این برایش خیلی بد شد و خلاصه این پیشرفت و این موقعیت زمینش زد. شوم شد، بدشوم شد برایش.

مکافات عمل ابن زیات و سنت الهی

برای همین [ابن زیات]… وقتی که ابن زیّات را گرفت، ابن زیّات… این هم چیزهایی است که جالب است. در روایات اگر ردش را بگیریم، یک کار مهمی است. خدای سبحان وقتی که فرعون خلاصه خیلی در قدرت بود و این‌ها، یک کسی به صورت ملکی تجسم شد برایش، رفت پیش فرعون گفت: اگر کسی روزی تو را بخورد ولیکن با تو مخالفت بکند، حکمش چیست؟ چکارش باید کرد؟ گفت می‌اندازمش در دریا غرقش می‌کنم. و این حکم را اجرا می‌کرد که اگر کسی [چنین کند]. بعد خدای سبحان بعد از آنکه جریان غرق فرعون پیش آمد، [به او] گفت همون حکمی را بر تو اجرا کردم که خودت کردی بر خودت. خودت این حکم را بر خودت کردی، پس تو را غرق کردم. کردم که تو روزی کسی را خوردی که کفران او را کردی. این نگاه در وجود آدم… اینجا هم ابن زیاد کسانی که مخالفت با او می‌کردند، یک تنوری درست کرده بود که چوبی نبود، بلکه تنوری آهنین بود که در آن میخ کوبیده بود از داخل. این به اصطلاح چیزهای سر میخ از داخل بود. بعد این [مخالف] را می‌کرد در اینجا، این در [تنور] را می‌بستند. تنور چوبی نبود. این میخ‌ها در بدن این‌ها فرو می‌رفت. چون جای تنگی بود، این در اثر فرو رفتن میخ‌ها طول می‌کشید، چند روز طول می‌کشید تا از بین بروند. هر بار هم که این در را باز و بسته می‌کردند، یک شکنجه بود. یا باید به اقرار می‌آمدند حرف می‌زدند، آنجایی که اگر کسی را [می‌خواستند زنده بماند]، یا نه اگر می‌خواستند بمیرد، این چند روز طول می‌کشید در اینجا از بین می‌رفت. طول کشید، طول می‌کشید از بین رفتنش. می‌گوید متوکل حکم کرد به همین [عذاب] خود ابن زیاد را بکشند. کردندش در همان تنور خودش. چند روز طول کشید تا خلاصه این از بین رفت. این هم خلاصه سنت خدای سبحان است. نظیر باز هم در روایات ما داریم که پیش آمده که چطور همان چیزی که انسان خودش نسبت به دیگران حکم می‌کند، همان محقق می‌شود راجع به خودش. لذا گاهی انسان حکمی که دارد می‌کند، مراقب باشد حکمی است که دارد علیه خودش می‌کند. مرحوم علامه در المیزان یک بحثی دارند خیلی زیباست، می‌فرماید وقتی داری ظالم را نفرین می‌کنی، مراقب باش که این یک صغری دارد، یک کبری دارد. کبرای آن این است که: خدایا هر ظالمی را از بین ببر و به این به اصطلاح چیزی که من می‌گویم مبتلا کن. و اگر خودت هم ظلمی به کسی کرده باشی، مصداق لعن و نفرین خودت به همین نسبت قرار می‌گیری. مراقب باش. نمی‌گوید ظالم را نفرین نکنا، می‌گوید ولیکن حواست باشد ظلم نکنی که اگر ظلم کردی، خودت هم مصداق نفرین خودت قرار می‌گیری. مکافات عمل یک بحث است، مکافات عمل به آن چیزی که خود انسان حکم بکند بهش که خود انسان هم حکم بکند، خدا می‌گوید به همین حکم خودت گرفتمت. حالا در جریان خلاصه… در جریان حضرت یوسف هم هست دیگر، که آن جریانی که پیش آوردند… حالا دیگر مفصل است بگویم دیگر طول می‌کشد… جریان حضرت یوسف هم هست در آن دورانی که بودند تا آن پیاله که گذاشت در پیمانه که گذاشتند در بار بنیامین که آن کسی است که به اصطلاح… آیه شریفه چی هستش که… ﴿قَالُواْ جَزَٰٓؤُهُۥ مَن وُجِدَ فِي رَحۡلِهِۦ فَهُوَ جَزَٰٓؤُهُۥۚ كَذَٰلِكَ نَجۡزِي ٱلظَّٰلِمِينَ﴾ [یوسف: ۷۵] (گفتند: «كيفرش [همان] كسى است كه [پيمانه] در بارش يافته شود، پس او خود كيفر آن است. ما ستمكاران را چنين كيفر مى‌دهيم.») آن جزای این کار چیست؟ بعد آنجا آیه قرآن دارد که گفتند ما را به جای برادرمان بگیر. ﴿قَالُواْ يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡعَزِيزُ إِنَّ لَهُۥٓ أَبٗا شَيۡخٗا كَبِيرٗا فَخُذۡ أَحَدَنَا مَكَانَهُۥٓۖ إِنَّا نَرَىٰكَ مِنَ ٱلۡمُحۡسِنِينَ * قَالَ مَعَاذَ ٱللَّهِ أَن نَّأۡخُذَ إِلَّا مَن وَجَدۡنَا مَتَٰعَنَا عِندَهُۥٓ إِنَّآ إِذٗا لَّظَٰلِمُونَ﴾ [یوسف: ۷۸-۷۹] (گفتند: «اى عزيز، او پدرى پير سالخورده دارد، پس يكى از ما را به جاى او بگير، كه ما تو را از نيكوكاران مى‌بينيم.» گفت: «پناه بر خدا كه جز آن كس كه كالاى خود را نزد وى يافته‌ايم، بازداشت كنيم، زيرا در آن صورت قطعاً ستمكار خواهيم بود.») که این خیلی زیباست. بعد امام معصوم از این هم استفاده می‌کند یک مسئله بالاتر را می‌فرماید: ما هم کسی را که متاع ما پیشش است فقط می‌گیریم برای خودمون از شیعیان. یعنی ما هر کی را سراغش نمی‌رویم. باید یک کسی باشد متاع ما پیشش باشد، ما او را می‌بریم پیش خودمان. (مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ). که این هم ببینید استفاده زیبایش این طرف هم هست. ببینیم چقدر متاع آن‌ها پیش ما هست؟ یعنی تبعیت، محبت، عشق. الان می‌گیرند ما را به این مقدار پیش خودشان نگه می‌دارند. خب. اینجا می‌فرماید که: «قَالَ ثُمَّ سَكَتَ وَ قَالَ لِي لَا بُدَّ أَنْ تَجْرِيَ مَقَادِيرُ اللَّهِ تَعَالَى وَ أَحْكَامُهُ يَا خَيْرَانُ مَاتَ الْوَاثِقُ وَ قَدْ قَعَدَ الْمُتَوَكِّلُ جَعْفَرٌ وَ قَدْ قُتِلَ ابْنُ الزَّيَّاتِ» (فرمود. سپس ساکت شد و به من فرمود: ناگزیر مقادیر و احکام خدای تعالی جاری می‌شود. ای خیران، واثق مرد و متوکل جعفر [به جای او] نشسته است و ابن زیّات کشته شده است). حضرت ساکت شد و قال لی: لابدّ أن تجری مقادیر الله تعالی و احکامه. این را به عنوان سنت حالا ذکر می‌کند که خدای سبحان لابد از این است که مقادیر الهی و احکام الهی جریان پیدا کند. یا خیران، مات الواثق و قد قعد المتوکل جعفر. متوکل جایش نشست. و قد قُتِلَ ابن الزّیات. ابن زیّات هم به در حقیقت به درک واصل شد. «فَقُلْتُ مَتَى جُعِلْتُ فِدَاكَ» (پس گفتم: چه زمانی، فدایت شوم؟) کی اتفاق افتاد؟ من که آمدم که همه چی عادی بود و آرام بود. «قَالَ بَعْدَ خُرُوجِكَ بِسِتَّةِ أَيَّامٍ» (فرمود: شش روز پس از خروج تو). ۶ روز بعد از اینکه [تو خارج شدی]. یعنی ۴ روز پیش. ۶ روز بعد از خروج تو اتفاق افتاده، یعنی هنوز ۴ روز بیشتر نگذشته و قاعدتا کسی از آنجا نرسیده است. اما بعد خروجه بستة ایام. ۶ روز بعد از اینکه تو خارج شدی، این همه وقایع کأن لم یکن شد و این همه اتفاقات افتاد.

و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *