سلام علیکم و رحمت الله بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ. الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَ الصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ. (اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ أَهْلِکْ أَعْدَاءَهُمْ أَجْمَعِینَ إِلَى یَوْمِ الدِّینِ). خوب، در محضر کتاب کافی شریف، [در] کتاب حجت، باب مولد ابی‌جعفر محمد بن علی الثَّانِی [علیه السلام]، در محضر روایت چهارم هستیم. در روایت چهارم که روایت شریفی [است] از (بَعْضِ أَصْحَابِنَا عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الرَّیَّانِ قَالَ). خوب، همیشه عرض کردم که روایات را [به چشم] زیارت ببینیم، لذا به محضر حضرات نائل می‌شویم با روایاتشان و در محضر حضرات هستیم در حال خواندن روایات، در حال زیارت هستیم؛ آن هم با شأن عالی حضرات که آن کلام و علم حضرات است که داریم [با آن] محشور می‌شویم. به همین جهت، آن مراقبه در ارتباط و زیارت را هرچقدر بیشتر داشته باشیم، برداشت‌مان و استفاده‌مان و آن انتقال‌مان به آن حقایق قطعاً قوی‌تر خواهد شد. لذا با این نگاه به روایات حتماً وارد شویم. این را باید دائماً بگوییم، چون مثل یک ذکر برایمان لازم است توجه بکنیم.حیله‌های مأمون و استقامت امام جواد (ع)

خوب، اینجا تعبیر این است که «احْتَالَ الْمَأْمُونُ عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ (ع) بِکُلِّ حِیلَةٍ» (مأمون با هر حیله‌ای [که می‌توانست] علیه ابی‌جعفر [امام جواد] (ع) به کار برد). مأمون وقتی که امام رضا علیه السلام به شهادت رسید و امام جواد علیه السلام به امامت منصوب شد، از این فرصت به نظرش آمد که بهترین فرصتی است که امام جواد یک نوجوانی است که به‌راحتی دیگر حالا می‌تواند حریف امام باشد تا هم وضعیت امام را تحت کنترل خودش دربیاورد، [و هم] لغزشی از امام پیدا کند که این یک بهانه‌ای برایش باشد همیشه تا بتواند برای علاقه‌مندان [به] امام یک، بالاخره [چه باشد؟] چالش شکل بگیرد. لذا تعبیر این است: «احْتَالَ الْمَأْمُونُ عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ (ع) بِکُلِّ حِیلَةٍ» (مأمون با هر حیله‌ای [که می‌توانست] علیه ابی‌جعفر [امام جواد] (ع) به کار برد). هر فکر و حیله‌ای که برایش امکان‌پذیر بود به کار برد تا اینکه بتواند نحوی از ضعف را در وجود حضرت برای خودش ثابت کند، یک واقعه‌ای پیش بیاید. «فَلَمْ یُمْکِنْهُ فِیهِ شَیْءٌ» (اما در مورد او [امام] به هیچ چیز [موفقیتی] دست نیافت). نتوانست [بر حضرت] بر هیچ‌چیز دست پیدا کند. یک نوجوانی که از حدود مثلاً هفت هشت سالگی به امامت منصوب شده، مأمونی که خلاصه خودش خیلی حیله‌گر است، نشست و برخاست [او] با عالمان خیلی زیاد بوده، یعنی هم نشست و برخاست زیادی دارد، انواع راه‌ها را هم امتحان کرد. یک سری راه‌ها این بود که در مقابل عالمان بزرگ آن زمان، حضرت را قرار داد تا با سؤالات سنگین و دقیق و لطیفی که خفاء در آن زیاد باشد، بتوانند حضرت را به عجز علمی برسانند که آن عجز علمی باعث بشود، [چه بشود؟] امام جواد علیه‌السلام [در موردش] یک چالش برای شیعیان ایجاد بشود که نتوانست جواب بدهد. درست است؟ پس [مانند] عالم [بود]. یک سری چالش‌ها و حیله‌ها در مسائل دنیایی بود. بالاخره یک نوجوان است، با ترفند جاذبه دنیا ممکن است یک غفلتی برایش ایجاد کند؛ با این نگاه [بود] که دنبال این بود. بعد هم دخترش را به عقد امام جواد علیه السلام درآورد تا از درونی‌ترین لایه‌های زندگی امام هم مطلع باشد. غیر از این هم، خود ازدواج دخترش با امام جواد علیه السلام را می‌خواست مستمسکی کند که این به اصطلاح ازدواج را با یک طمطراقی شکل بدهد که این ازدواج یک ازدواج خیلی پرسروصدایی باشد که این سروصدا و پرسروصدا بودن و مظاهر دنیا در ازدواج آن‌چنان جلوه کند که این [چه بشود؟] خودش یک چالش بشود. یعنی خود نفس اصل ازدواج هم یک چالش بشود. غیر از اینکه خوب، دخترش است، این هم خلیفه است، دلش می‌خواهد در ازدواجش [این‌طور باشد]. اینها هم که تقیدات درونی نداشتند که، ظاهری یک تقیداتی نشان می‌دادند. دلش می‌خواست این ازدواجش هم یک ازدواج [چه باشد؟] خیلی خلاصه پرجاذبه مطابق ذوق خلیفه باشد. حالا همه این چند تا مرحله را که گفتم با هم ببینید، روایت را با این نظر ببینیم. «فَلَمَّا احْتَالَ الْمَأْمُونُ عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ (ع) بِکُلِّ حِیلَةٍ فَلَمْ یُمْکِنْهُ فِیهِ شَیْءٌ» (پس هنگامی که مأمون با هر حیله‌ای علیه ابی‌جعفر (ع) به کار برد و در مورد او به هیچ چیز دست نیافت). در [مورد] امام جواد نتوانست هیچ رخنه‌ای پیدا کند. «فَلَمَّا عَجَزَ عَنْ ذَلِکَ وَ أَرَادَ أَنْ یَبْنِیَ عَلَیْهَا» (پس هنگامی که از آن عاجز شد و خواست که با دخترش [ابنة المأمون] عروسی کند). وقتی که این عاجز شد و قرارش بر این شد که دخترش را به ازدواج [چه] در بیاورد؟ امام جواد. این («أَنْ یَبْنِیَ عَلَیْهَا») به ازدواج درآوردن است از این بابی که بنایی [و] سقفی به پا بشود که دخترش با امام زیر سقف قرار بگیرند. («أَنْ یَبْنِیَ عَلَیْهَا») این به پا کردن حالا حجله را می‌گویند، خانه را می‌گویند. («أَنْ یَبْنِیَ عَلَیْهَا») یعنی ازدواج خلاصه. حالا [اینکه] با کدام اصطلاح [و] کنایه اشاره به چه دارد [بماند]، ولی اصطلاح شده اصلاً، اصطلاح است. یعنی اینجا فقط به کار نرفته، اصلاً در لغت وقتی بخوانید («أَنْ یَبْنِیَ عَلَیْهَا») را برای چه به کار می‌برند؟ از جمله موارد ازدواج [است]. دیگر آن‌قدر مشهور شده مسئله «أَنْ یَبْنِیَ عَلَی ابْنَتَهُ» که [یعنی] ازدواج در بیاورد دخترش را. «دَفَعَ إِلَى مِائَتَیْ وَصِیفَةٍ مِنْ أَجْمَلِ مَا یَکُونُ» (دویست کنیز زیبارو از زیباترین [کنیزانی] که ممکن بود [را انتخاب کرد]). به دویست تا از دختران خوشگلی که این‌ها خلاصه [برای] زیباترین چیزی که می‌شود [بودند]، که دیگر بهتر و زیباتر از این‌ها امکان‌پذیر نبود، به این‌ها در حقیقت «إِلَى کُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ جَامٌ فِیهِ جَوْهَرٌ یَسْتَقْبِلْنَ أَبَا جَعْفَرٍ (ع) إِذَا قَعَدَ فِی مَوْضِعِ الْأَخْیَارِ» (و به دست هر یک از آنان جامی داد که در آن گوهری بود تا هنگامی که ابوجعفر (ع) در جایگاه اخیار (یا دامادی) می‌نشیند، از او استقبال کنند). دست هر کدام از این‌ها هم یک جامی [داد]، در نظر بگیرید دیگر حالا عروسی است، این‌ها هم دویست تا دختر زیبای از خلاصه این کنیزکان را این‌ها انتخاب کردند و در دست هر کدام جامی قرار [دادند]. جام‌ها هم جام‌های زرین، بلورین، خلاصه همه این‌ها. با خود [آن جام‌ها]، درون هر کدام از این‌ها هم گوهری قرار داده شده که این‌ها، خود این‌ها تازه زیبایی خودشان، زیبایی جامی که در دستشان است و زیبایی و گوهری که در آن قرار داده [شده] چشم‌ها را خیره کند که این‌ها خلاصه رژه بروند [و] بیایند سان ببینند در عروسی. حالا ببینید امام جواد علیه‌السلام [را] این‌ها به کجاها و چه محظوراتی و چه چیزهایی با جبر می‌کشاندند. «یَسْتَقْبِلْنَ أَبَا جَعْفَرٍ (ع) إِذَا قَعَدَ فِی مَوْضِعِ الْأَخْیَارِ». این (مَوْضِعِ الْأَخْیَارِ) نسخه بدل است، (مَوْضِعِ الْخِتَانِ) نسخه‌ها صحیح‌تر است، جور آمده. (مَوْضِعِ الْأَخْیَارِ)، (مَوْضِعِ الْخِتَانِ)، (مَوْضِعِ الْأَجْنَادِ) یا دیوان. حالا این‌ها هم آمده، اجناد هم آمده. آنجایی که (خِتَان) یعنی برای عروسی [و] دامادی. که «إِذَا قَعَدَ فِی مَوْضِعِ الْخِتَانِ» (هنگامی که در جایگاه دامادی نشست). آنجایی که می‌نشیند. این در حقیقت حالا ممکن است آنجایی که داماد می‌نشیند توی قصر مأمون، آن جایگاه دیوانی باشد که جنود هم آنجا سان می‌دیدند. لذا (مَوْضِعِ الْأَجْنَادِ) هم با (مَوْضِعِ الْخِتَانِ) در اینجا یکی می‌شود. (مَوْضِعِ الْأَخْیَارِ) اگر باشد یعنی آنجایی که برای عبادت می‌خواهد انسان برود. یعنی آنجا این‌ها را گسیل کرد که بروند آنجا. ولی هر سه لفظی که آمده قابل تطبیق است، مانعی ندارد ولی (مَوْضِعِ الْخِتَانِ) سازگارتر است که آنجایی که جایگاه دامادی است که الآن هم مرسوم است بالاخره صندلی عروس و داماد را که می‌گذارند، موضع دامادی، (مَوْضِعِ الْخِتَانِ) است آنجا. «إِذَا قَعَدَ فِی مَوْضِعِ الْخِتَانِ» این‌ها رژه بروند جلویش. «فَلَمْ یَلْتَفِتْ إِلَیْهِنَّ» (حضرت به هیچ کدام از آنان توجهی نکرد). حضرت نشستند و به هیچ کدام از این‌ها اصلاً نگاه هم نکردند. این‌ها هرچه بالا پایین کردند و بالاخره سروصدا و بالاخره زینت [و] حالات داشتند، سروصدا داشتند، این‌ها فایده نداشت. حضرت «لَمْ یَلْتَفِتْ إِلَیْهِنَّ».

واقعه مجلس عروسی و کرامت امام (ع)

«وَ کَانَ رَجُلٌ یُقَالُ لَهُ مُخَارِقٌ صَاحِبَ صَوْتٍ وَ عُودٍ وَ ضَرْبٍ» (و مردی بود که به او مخارق گفته می‌شد، صاحب صدا [ی خوش] و عود و ضرب بود). دید مأمون، دید نه این فایده نکرده. کسی بود که اسمش مخارق بود، صاحب صوت و عود و ضرب. این خلاصه [چه بود؟] ارکست، ارکستر بود حالا بگویند. خلاصه خودش خواننده بود و می‌نواخت و همه این چیزها. خلاصه از این، بالاخره خدا قبول کند ازش، بالأخره اهل این کار، این کاره بود بالاخره. صاحب صوت و عود و ضرب، همه را خودش داشت، یک تنه یک امتی بود برای خودش بالاخره. به جایی که یک ارکستر مفصل [باشد]، خودش همه‌کاره بود. بله. «طَوِیلَ اللِّحْیَةِ» (ریش بلندی داشت). این ریشش هم خیلی بلند بود، یعنی از حد عادی متعارف که قبضه باشد، چه بوده؟ بلندتر بود، از این قبضه بلندتر بود. «فَدَعَاهُ الْمَأْمُونُ فَقَالَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ إِنْ کَانَ فِی شَیْءٍ مِنْ أَمْرِ الدُّنْیَا فَأَنَا أَکْفِیکَ أَمْرَهُ» (پس مأمون او را خواند، [مخارق] گفت: یا امیرالمؤمنین اگر در کاری از امور دنیا باشد من کارش را برایت کفایت می‌کنم). وقتی که خواندش مأمون، به مأمون گفت: یا امیرالمؤمنین تو به قول ما جان بخواه، اگر امر دنیاست قطعی بدان حل است. حالا من امر آخرتی بلد نیستم اما امر دنیا هرچه بخواهی انجام شده است و حل است. «فَدَعَاهُ الْمَأْمُونُ فَقَالَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ إِنْ کَانَ فِی شَیْءٍ مِنْ أَمْرِ الدُّنْیَا فَأَنَا أَکْفِیکَ أَمْرَهُ». تو فقط اشاره کن من تمامش می‌کنم. «فَقَعَدَ بَیْنَ یَدَیْ أَبِی جَعْفَرٍ (ع)» (پس [مخارق] روبروی ابی‌جعفر (ع) نشست). این آمد نشست روبروی این صندلی دامادی امام جواد علیه السلام. «فَشَهَقَ شَهْقَةً اجْتَمَعَ عَلَیْهِ أَهْلُ الدَّارِ» (پس چنان فریادی [یا چهچهه‌ای] زد که اهل خانه بر [گرد] او جمع شدند). تا نشست، خوب دیدید که بالاخره با این توجه، مجلس شلوغ پلوغ است، سروصدا است. برای اینکه مجلس ساکت بشود، «فَشَهَقَ». حالا (شَهْقَة) را می‌گویند چهچهه زد، با چهچهه شروع کرد که این هم (شَهْقَة) به چهچهه خوش صوت معنا می‌شود، هم به صدای خر که عرعر می‌کند. یعنی این دو تا را معنا کردند که حالا با یک صدای ناهنجاری که صدای مثلاً چهارپا باشد شروع کرد تا یک دفعه [همه بگویند] چه خبر شده؟ سکوت بشود. یا نه، با چهچهه شروع کرد. حالا هر دو تا، هر کدام از این‌ها بالاخره، هر کدام دوست دارید، حالا دو تایش آمده در معنا که این، حالا ما نبودیم در آن جلسه که ببینیم که این چهچهه بود یا نه، صدای حمار بود. ولی بالاخره این‌جوری با یک صدای به اصطلاح جلب توجه‌کننده‌ای شروع کرد که یک دفعه مجلس سکوت کردند، همه توجه به سمت این جو شد. «فَشَهَقَ مُخَارِقٌ شَهْقَةً اجْتَمَعَ عَلَیْهِ أَهْلُ الدَّارِ». همه را جذب کرد، آمدند که ببینند چه خبر شده. اگر زیبا بوده صدا، چه بوده، ببینند خلاصه جذب صدا شدند. اگر عرعر بوده، ببینند چه خبر شده در این مجلس. یک دفعه ممکن است بعضی‌ها برای خنده صداهای نامتعارفی بالاخره از خودشان صادر بکنند. این هم بالاخره از آن سنخ بوده. «وَ جَعَلَ یَضْرِبُ وَ یُغَنِّی» (و شروع کرد به نواختن و خواندن). وقتی که آمدند، شروع کرد دیگر به کارش افتاد. «فَلَمَّا فَعَلَ سَاعَةً وَ إِذَا أَبُو جَعْفَرٍ (ع) لَا یَلْتَفِتُ إِلَیْهِ لَا یَمِیناً وَ لَا شِمَالًا» (پس هنگامی که مدتی [این کار را] کرد، [دیدند] ابوجعفر (ع) نه به راست و نه به چپ به او توجهی نمی‌کند). یک مدتی نواخت و خلاصه خواند و [دیدند] ابوجعفر علیه السلام اصلاً به او توجه نمی‌کند، نه راست و نه چپ. اصلاً حضرت رویش را به این طرف و آن طرف هم نمی‌کرد، به این هم نگاه نمی‌کرد. «ثُمَّ رَفَعَ إِلَیْهِ رَأْسَهُ وَ قَالَ اتَّقِ اللَّهَ یَا ذَا الْعُثْنُونِ» (سپس سرش را به سوی او بلند کرد و فرمود: از خدا بترس ای صاحب ریش بلند!). حضرت سرش را بلند کرد. معلوم است که اصلاً سر را پایین انداخته بود حضرت دیگر. ببینید، یک موقع بعضی دوستان می‌گویند ما یک عروسی برویم چه‌کار بکنیم، چه‌کار بکنیم؟ می‌گویم امام جواد علیه‌السلام را بردند، امام ما [را]. سطوح مجلس [را] ببین[ید] چقدر دیگر این‌ها شقاوت به خرج دادند که آن روحانیت و قدوسیت امام که حاکم است را ببین[ید] چه‌جور می‌خواستند این‌ها [از بین ببرند]. این همه حیله‌هایش را به کار برد، از جمله این‌ها. ببینید چقدر حیله‌گری است. «رَفَعَ إِلَیْهِ رَأْسَهُ وَ قَالَ اتَّقِ اللَّهَ یَا ذَا الْعُثْنُونِ». (العثنون) یعنی صاحب لحیة بلند. که بترس از خدا. می‌گوید تا این را امام جواد علیه السلام فرمودند، «قَالَ فَسَقَطَ الْمِضْرَابُ مِنْ یَدِهِ وَ الْعُودُ فَلَمْ یَنْتَفِعْ بِیَدَیْهِ إِلَى أَنْ مَاتَ» (راوی گفت: پس مضراب و عود از دستش افتاد و تا زمانی که مُرد، دیگر نتوانست از دستانش [برای این کار] استفاده کند). آن ضرب و عود هر دو از دست این افتاد. این دو دستش دیگر تا آخری که زنده بود به کار ضرب و عود دیگر نیامد. یعنی یک نوع به اصطلاح حالی پیدا کرد که دیگر این دست، قدرت ضرب و عود دیگر نداشت. «قَالَ فَسَأَلَهُ الْمَأْمُونُ عَنْ حَالِهِ» (راوی گفت: پس مأمون از حال او پرسید). یک دفعه مأمون پرسید چه شد آخر؟ این مثلاً آن روز این‌جوری کردی! «فَقَالَ لَمَّا صَاحَ بِی أَبُو جَعْفَرٍ (ع) فَزِعْتُ فَزْعَةً لَا أُفِیقُ مِنْهَا أَبَداً» ([مخارق] گفت: هنگامی که ابوجعفر (ع) بر من فریاد زد [و فرمود اتق الله]، چنان ترسی مرا فراگرفت که هرگز از آن به خود نیامدم [و بهبود نیافتم]). وقتی که امام جواد علیه السلام من را آن‌جوری خطاب کرد و صدا کرد که (یَا ذَا الْعُثْنُونِ اتَّقِ اللَّهَ)، یک ترسی در جانم افتاد، جوری ترسیدم «لَا أُفِیقُ مِنْهَا أَبَداً»، تا الآن دیگر خوب نشدم. یعنی این ترس هنوز هم در جانم است. مثل اینکه آدم بترسد، لرزش دست و پاهایش [ایجاد می‌شود]. دست و پایی که به لرزه می‌افتد دیگر قدرت [چه؟] آن دقت و در ضرب و در خلاصه عود و در آن‌هایی که احتیاج به دقت، کمال دقت و در به اصطلاح استفاده از دست دارد، دیگر برایش میسر نشود.

جایگاه کرامات در شناخت مقام امام (ع)

وقایعی که در این روایات ذکر می‌شود که متعدد هم است در روایت دیگر، این‌ها آخرین مقامات و کمالات حضرات نیست. مراقب باشیم. این‌ها حتی بسیاری‌اش از شیعیان ساده حضرات هم برمی‌آید که این کارها [را] بکنند. اما نقل این‌ها و دیدن این‌ها و صدور این‌ها از حضرات، بسیاری غیر از اینکه آن جلسه تکلیفی ایجاد می‌کرده، غیر از آن، جذب قلوب عموم مردم را به دنبال دارد. یک جذابیت عمومی برای مردم در این است. اما یک موقع فکر نکنیم که این‌ها [چه است؟] کمالات مثلاً بزرگ حضرات است. نه. آنجا که یادتان است روایت وقتی که پیش‌بینی مرگ آن طرف را حضرت کرد و آن به اصطلاح اسحاق بن عمار تعجب کرد، حضرت فرمود اینکه چیزی نیست که من گفتم، که این را رؤیای ما هم می‌دانند. رشید هجری شاگرد امیرالمؤمنین بود، همه منایا را، علم منایا را وارد بود. این دیگر چیزی نبود که. یعنی تصور اینکه این کمالات آخرین باشد [را] نکنیم یک موقع.

کرامات امام جواد (ع) به روایت ابوهاشم جعفری

حالا روایت بعدی. روایت بعدی چند [واقعه دارد]. این روایت قبل که گذشت. روایت بعدی ۴ تا واقعه را یک شخص نقل می‌کند که این [را] تند تندتر هم بخوانیم که حالا به روایت بیشتر برسیم. داوود بن قاسم جعفری قال (گفت): اولین واقعه: «دَخَلْتُ عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ (ع) وَ مَعِی ثَلَاثُ رِقَاعٍ غَیْرُ مُعَنْوَنَةٍ» (بر ابی‌جعفر (ع) وارد شدم و همراه من سه نامه بدون عنوان بود). من وارد شدم، معلوم می‌شود که این حالا یا پیشکار حضرت بوده، رفت و آمدش با حضرت زیاد بوده، حاجات دیگران را می‌آورده، این‌ها همه امکان‌پذیر است، چون از توی این در می‌آید. شاید هم پیشکار حضرت بوده، شاید هم رابط حضرت بوده، همه این‌ها از تویش در می‌آید. «دَخَلْتُ عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ (ع)» می‌شود حالا بزنند سرچ کنند هم معلوم [شود]، جستجو کنند هم معلوم است. بله. بله ممکن است. این هم باید دید. حالا در تذکره بزنید معلوم می‌شود. منتها ببینید که هرچه است ارتباطش زیاد بوده. «دَخَلْتُ عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ (ع) وَ مَعِی ثَلَاثُ رِقَاعٍ غَیْرُ مُعَنْوَنَةٍ» (بر ابی‌جعفر (ع) وارد شدم و همراه من سه نامه بدون عنوان بود). بر امام جواد وارد شدم و همراه من سه رقعه و نامه بود که این‌ها معلوم نبود از طرف کیست. (غَیْرُ مُعَنْوَنَةٍ) یعنی معلوم نبود که این‌ها از طرف کی هستند. «وَ اشْتَبَهَتْ عَلَیَّ فَغَمَّنِی ذَلِکَ» (و بر من مشتبه شدند و از این بابت اندوهگین شدم). من هم که گرفته بودم این‌ها را، شک کردم، نمی‌دانستم این کدام بود، گرفتم آن را از کی گرفتم. «وَ اشْتَبَهَتْ عَلَیَّ فَغَمَّنِی». من هم ناراحت بودم حالا جوابشان را چه‌جوری بدهم. اگر حضرت جواب این را داد، به کدام این را بدهم؟ به کدام؟ «فَتَنَاوَلَ إِحْدَاهُنَّ ثُمَّ قَالَ هَذِهِ رِقْعَةُ زِیَادِ بْنِ شَبِیبٍ» (پس یکی از آنها را گرفت و فرمود: این نامه زیاد بن شبیب است). یکی را دادم دست حضرت و [حضرت] فرمود: این نامه زیاد بن شبیب است. «ثُمَّ تَنَاوَلَ الثَّانِیَةَ فَقَالَ هَذِهِ رِقْعَةُ فُلَانٍ» (سپس دومی را گرفت و فرمود: این نامه فلانی است). بدون اینکه من بگویم به حضرت، خود حضرت یکی یکی این‌ها را چه‌کار کرد؟ نامگذاری کرد که هر کدام مربوط به کدام است. «فَبُهِتُّ» (پس من مبهوت شدم). من مبهوت شدم از اینکه خود حضرت بدون اینکه من بگویم، یکی یکی نام‌های این‌ها را بیان کرد. عمدی بیان کرد. «فَنَظَرَ إِلَیَّ فَتَبَسَّمَ» (پس به من نگاهی کرد و تبسم فرمود). یعنی حواسم بود به آن چیزی که تو را مغموم کرده بود، جوابش را دادم. یعنی غیر از آنکه جواب نامه‌ها را دادند، چه‌کار کردند؟ جواب دغدغه این شخص را هم که یک پیش‌بینی بود برای این، محقق کرده‌اند. بله. بعد می‌فرماید دومی: «وَ دُفِعَ إِلَیَّ ثَلَاثُمِائَةِ دِینَارٍ وَ أَمَرَنِی أَنْ أَحْمِلَهَا إِلَى بَعْضِ بَنِی عَمِّهِ» (و سیصد دینار به من داده شد و به من امر فرمود که آن را برای یکی از پسرعموهایش ببرم). حضرت سیصد دینار به من دادند و به من امر کردند که آن را به بعضی پسرعموهایش هم برسانیم. حالا این هم ممکن است که جعفری بوده مثلاً از خاندان خود هاشمیین بوده که [بله] بله بوده است دیگر. پس از نوادگان این‌ها بوده. داوود بن قاسم جعفری، یعنی نوه [از نسل] جعفر طیار است. جعفر بن ابیطالب. آها پس نوادگان می‌شود. یک خورده فاصله بیشتر می‌شود. هاشمی است. بله. خوب، روایت ضعیف المشهور است به خاطر همین قاسم بن جعفری هم است. خوب. بعد می‌فرماید که «وَ دُفِعَ إِلَیَّ ثَلَاثُمِائَةِ دِینَارٍ وَ أَمَرَنِی أَنْ أَحْمِلَهَا إِلَى بَعْضِ بَنِی عَمِّهِ وَ قَالَ أَمَا إِنَّهُ سَیَقُولُ لَکَ دُلَّنِی عَلَى حَرِیفٍ أَشْتَرِی مِنْهُ مَتَاعاً فَدُلَّهُ عَلَیْهِ» (و سیصد دینار به من داده شد و به من امر فرمود که آن را برای یکی از پسرعموهایش ببرم و فرمود: آگاه باش که او به زودی به تو خواهد گفت: مرا به فروشنده‌ای راهنمایی کن تا از او کالایی بخرم، پس تو او را راهنمایی کن). می‌گوید وقتی بردی این را بهش بدی، به تو خواهد گفت. یعنی حتی پیش‌بینی آنچه که او می‌گوید را هم حضرت دارد. «أَمَا إِنَّهُ سَیَقُولُ لَکَ دُلَّنِی عَلَى حَرِیفٍ أَشْتَرِی مِنْهُ مَتَاعاً فَدُلَّهُ عَلَیْهِ». می‌گوید وقتی این پول را بهش می‌دهی، می‌گوید یک جایی که این پول را من به کار بیندازم، آنجا متاعی بخرم، به کار بیندازم، سرمایه‌گذاری بکنم، سراغ داری؟ این هم سرمایه برای تولید است. آنجا تو بهش بگو آره می‌شناسم و دلالت هم بهش بکن. معلوم است که آدمی بالاخره روابط عمومی قوی داشته، ارتباطاتی داشته. حضرت می‌گوید آره بهش بگو که من می‌شناسم، معرفی هم بکن برایش که کجا این کار را بکند. «قَالَ فَأَتَیْتُهُ بِالدَّنَانِیرِ فَقَالَ لِی یَا أَبَا هَاشِمٍ دُلَّنِی عَلَى حَرِیفٍ أَشْتَرِی مِنْهُ مَتَاعاً فَقُلْتُ نَعَمْ» (ابوهاشم گفت: پس با دینارها نزد او رفتم، او به من گفت: ای اباهاشم، مرا به فروشنده‌ای راهنمایی کن تا از او کالایی بخرم. گفتم: بله). وقتی رسیدم و این پول را بهش دادم، به من گفت: یا اباهاشم، من را به یک کسی [راهنمایی کن] که این پول را یک جا سرمایه‌گذاری بکنم، بخواهم مثلاً یک کالایی بخرم. گفتم: نعم (بله). «قَالَ وَ کَلَّمَنِی جَمَّالٌ أَنْ أُکَلِّمَهُ لِیُؤَجِّرَهُ فِی بَعْضِ أُمُورِهِ» (ابوهاشم گفت: و ساربانی با من صحبت کرد که با حضرت صحبت کنم تا او را برای بعضی کارهایش اجیر کند). سومی حالا این سومی واقعه است. قال (گفت) و همین اباهاشم جعفری می‌گوید: «کَلَّمَنِی جَمَّالٌ» یک ساربانی، من را می‌دانست که با امام ارتباط دارم، به من گفت اگر می‌روی پیش امام، ما را هم سفارش کن که یک کاری برایمان جور کند، یک کاری. اشتغال هم ببینید، هم خلاصه سرمایه‌گذاری را بلد بوده، هم واسطه برای اشتغال بوده. خلاصه این هم بالاخره [فعال بوده]. می‌گوید: «کَلَّمَنِی جَمَّالٌ أَنْ أُکَلِّمَهُ لِیُؤَجِّرَهُ فِی بَعْضِ أُمُورِهِ» ما یک سفارشی بکن در یکی از کارهایش ما را هم داخل کند، ما مشغول شویم، اشتغال پیدا کنیم. «فَدَخَلْتُ عَلَیْهِ وَ أَنَا أُرِیدُ أَنْ أُکَلِّمَهُ فَرَأَیْتُهُ یَأْکُلُ وَ عِنْدَهُ جَمَاعَةٌ فَلَمْ یُمْکِنِّی کَلَامُهُ» (پس بر حضرت وارد شدم در حالی که می‌خواستم با او صحبت کنم، دیدم حضرت مشغول غذا خوردن است و جماعتی نزد او هستند، پس نتوانستم با او صحبت کنم). می‌خواستم این را هم بگویم. «فَرَأَیْتُهُ یَأْکُلُ وَ عِنْدَهُ جَمَاعَةٌ فَلَمْ یُمْکِنِّی کَلَامُهُ». دیدم جایش نیست، دارد حضرت غذا می‌خورد، عده‌ای کنارش نشسته‌اند، با هم هستند، دیدم نمی‌شود گفت. «فَقَالَ یَا أَبَا هَاشِمٍ کُلْ وَ وَضَعَ بَیْنَ یَدَیَّ» (حضرت فرمود: ای اباهاشم، بخور. و [غذا] پیش روی من گذاشت). بیا سر سفره تو هم بخور. و جلوی من هم چیزی قرار داد که بخورم. «ثُمَّ قَالَ ابْتِدَاءً مِنْهُ مِنْ غَیْرِ أَنْ أَسْأَلَهُ یَا غُلَامُ انْظُرِ الْجَمَّالَ الَّذِی أَتَانَا بِهِ أَبُو هَاشِمٍ فَضُمَّهُ إِلَیْکَ» (سپس بدون اینکه من سؤالی بپرسم، خود حضرت شروع کرد [و فرمود]: ای غلام، آن ساربانی را که اباهاشم نزد ما آورده ببین و او را به [خدمت] خودت ملحق کن). حضرت خودشان بدون اینکه ما بگوییم، من بگویم، خودش شروع کرد، «مِنْ غَیْرِ أَنْ أَسْأَلَهُ». («یَا غُلَامُ») معلوم می‌شود که [چه بوده؟] جوان هم بوده است دیگر. یا «یَا غُلَامُ» [یعنی] جوان هم بوده، یا «یَا غُلَامُ» معلوم است در جوانی از این جوان‌های خیلی پرارتباط بالاخره و فعال بوده که این کارها همه [از او برمی‌آمده]. بله. («یَا غُلَامُ») [شاید در] جوانی بله. خوب دیگر پس غلام بوده دیگر، جوان بود.بعداً یعنی جزو وکلا شده دیگر به خاطر محل سهل بن زیاد؟ [نامفهوم] خوب. بعد می‌گوید که «انْظُرِ الْجَمَّالَ» می‌گوید یا غلام «انْظُرِ الْجَمَّالَ الَّذِی أَتَانَا بِهِ أَبُو هَاشِمٍ فَضُمَّهُ إِلَیْکَ». البته این غلام چیز است، ببخشید، این غلام خطاب به خود یکی از خدمتکارهای خودش است. حضرت به آن خدمتکارش می‌گوید: فلان، این را، حاجت اباهاشم الجعفری را که ابوهاشم است، این را «انْظُرِ الْجَمَّالَ الَّذِی أَتَانَا بِهِ أَبُو هَاشِمٍ» معلوم است او را هم آورده بود، پشت در بوده، منتها پشت خانه منتظر بوده آن ساربان. می‌گوید آن ساربان را هم به آن خدمتکارش می‌گوید کارش را راه بینداز، یک کاری برایش جور کن در تشکیلات و یک کار به او بسپار. چقدر خلاصه با برکت بودند، همه‌چیز ازشان می‌آمده دیگر. «انْظُرِ الْجَمَّالَ الَّذِی أَتَانَا بِهِ أَبُو هَاشِمٍ فَضُمَّهُ إِلَیْکَ». آن هم در دستگاه کاری مشغولش کن. «قَالَ وَ دَخَلْتُ مَعَهُ بُسْتَاناً» (ابوهاشم گفت: و با حضرت وارد باغی شدم). این هم چهارمی. یک روز هم با حضرت در یک باغی وارد شدیم، رفته بودند بیرون شهر، ما هم وارد شدیم بر حضرت آنجا. «فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ إِنِّی لَمُولَعٌ بِأَکْلِ الطِّینِ» (گفتم: فدایت شوم، من به خوردن گِل بسیار علاقمندم). من خاک را خیلی دوست دارم بخورم. میلم به خاک خیلی می‌کشد. یعنی خاک را می‌بینم مثل اینکه آدم یک میوه خوشمزه ببیند، یک غذای خوشمزه. این هم می‌گوید من خاک [دوست دارم]. بعضی‌ها این‌جوری هستند دیگر، متعدد وارد شده که خاک دوست دارند، خوردن خاک را. «إِنِّی لَمُولَعٌ بِأَکْلِ الطِّینِ». خیلی در حقیقت دوست دارم. «فَادْعُ اللَّهَ لِی» (پس از خدا برای من بخواه [که این حالت برطرف شود]). که این از سرم بیفتد. «فَسَکَتَ» (حضرت سکوت کرد). «ثُمَّ قَالَ لِی بَعْدَ أَیَّامٍ ابْتِدَاءً مِنْهُ یَا أَبَا هَاشِمٍ قَدْ أَذْهَبَ اللَّهُ عَنْکَ أَکْلَ الطِّینِ» (سپس بعد از چند روز، خودشان ابتدا فرمودند: ای اباهاشم، خداوند خوردن گِل را از تو برطرف کرد). چند روز گذشت، «ابْتِدَاءً مِنْهُ» (یا اباهاشم) خدا این را از تو ببرد، (قَدْ أَذْهَبَ اللَّهُ عَنْکَ أَکْلَ الطِّینِ). «قَالَ أَبُو هَاشِمٍ فَمَا شَیْءٌ أَبْغَضُ إِلَیَّ مِنْهُ الْیَوْمَ» (ابوهاشم گفت: پس [از آن دعا] هیچ چیز نزد من مبغوض‌تر از آن [خوردن گل] نبود). چیزی از خاک برایم مبغوض‌تر دیگر پیشم نبود. یعنی همانی که خیلی دوستش داشتم، یک دفعه شد چه؟ به یک دعای حضرت شد مبغوض‌ترین چیزی که برایم [وجود داشت]. پس این چهار تا واقعه که یک شخص دیده، اولاً تمام وقایع نیست، چون خیلی‌ها چیزهایی که دیدند نقل نکردند. بعضی‌ها راوی بودند برای دیگران هم نقل کردند. ثانیاً بالاترین مرتبه کمالی حضرات نیست، از دیگران هم، از شیعیان حضرات هم برمی‌آمده [که کارهایی بکنند]. این‌ها برای جذب قلوب عموم مردم است، ناس است که این نقلش می‌تواند دل‌ها را چه‌کار بکند؟ به به اصطلاح امامت حضرت و آن جریانات مختلف که حالا در بعضی دیگرش می‌آید، که آن‌ها [را] محکم می‌کنند.

ماجرای آب خواستن مرد هاشمی

مثل همین روایت بعدی. روایت بعدی می‌فرماید که این از (مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ الْهَاشِمِیِّ). این دو تا حالا، علی بن محمد هاشمی یا محمد بن علی هاشمی، از دو طریق آخرش نقل شده یا تردید در نقل است، واو نیست، “او” یعنی تردید در نقل است. «دَخَلْتُ عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ الرِّضَا (ع) صَبِیحَةَ عُرْسِهِ حَیْثُ بَنَى بِابْنَةِ الْمَأْمُونِ» (در صبح روز عروسی ابی‌جعفر محمد بن علی الرضا (ع)، هنگامی که با دختر مأمون ازدواج کرده بود، بر او وارد شدم). آن روزی که حضرت شبش عروسی‌اش بود، من صبح اولین نفری بودم که بر حضرت وارد شدم. «حَیْثُ بَنَى بِابْنَةِ الْمَأْمُونِ». آن شبی که عروسی‌اش با دختر مأمون بود. و اینجا هم ببینید (بَنَى) باز هم (بَنَى) آورده دیگر. (بَنَى) گفتیم همان چه می‌شود؟ عروسی می‌شود و ازدواج. «بَنَى بِابْنَةِ الْمَأْمُونِ». «وَ کُنْتُ تَنَاوَلْتُ مِنَ اللَّیْلِ دَوَاءً» (و من شب قبل دارویی خورده بودم). شب یک دوایی خورده بودم که آن دوا باعث (عَطَشِ) من می‌شد. «فَأَوَّلُ مَنْ دَخَلَ عَلَیْهِ فِی صَبِیحَتِهِ أَنَا» (پس من اولین کسی بودم که در آن صبح بر او وارد شد). من اولین کسی بودم که وارد شدم. «وَ قَدْ أَصَابَنِیَ الْعَطَشُ» (و تشنگی بر من غالب شده بود). به خاطر آن دارو که خورده بودم هی تشنه می‌شدم. «وَ کَرِهْتُ أَنْ أَدْعُوَ بِالْمَاءِ» (و خوش نداشتم [یا می‌ترسیدم] که آب بخواهم). کراهت داشتم که از حضرت آب بخواهم. نه چون رویم نمی‌شد. حالا می‌گوید نه چون رویم نمی‌شد، نه، می‌ترسیدم که مبادا با آب من را بخواهد مسموم کند. یعنی معلوم می‌شود که از دوستان حضرت نبوده، شاید از مثلاً جریانات مأمون بوده که اول صبح هم وارد شده، اولین نفر هم بوده وارد شده. بالاخره از کسانی بوده که دوستدار حضرت نبوده. حالا در آن هم در می‌آید. «وَ کَرِهْتُ أَنْ أَدْعُوَ بِالْمَاءِ». «فَنَظَرَ أَبُو جَعْفَرٍ (ع) فِی وَجْهِي وَ قَالَ أَظُنُّکَ عَطْشَانَ» (پس ابوجعفر (ع) به چهره من نگاه کرد و فرمود: گمان می‌کنم تشنه هستی). نگاه به من کردند و فرمودند: مثل اینکه تشنه‌ای. «فَقُلْتُ أَجَلْ» (گفتم: بله). بله. «فَقَالَ یَا غُلَامُ اسْقِنَا مَاءً» (پس فرمود: ای غلام، برای ما آب بیاور). آب برای ما بیار. «فَقُلْتُ فِی نَفْسِی السَّاعَةَ یَأْتُونَنِی بِمَاءٍ فَیَقْتُلُونِی بِهِ» (در دلم گفتم: الان برایم آبی می‌آورند که با آن مرا بکشند). در دلم گفتم، به [این] آبی می‌آورد، من را در آن می‌خواهد مسموم کند، با آن آب می‌خواهد من را بکشد خلاصه. «فَاغْتَمَمْتُ لِذَلِکَ» (و از این بابت اندوهگین شدم). از این ور رویم نمی‌شد نگیرم، از این ور هم خلاصه همچین در ذهنم آمد بالاخره چه‌کار بکنم. «فَجَاءَ الْغُلَامُ وَ مَعَهُ الْمَاءُ» (پس غلام در حالی که آب همراه داشت آمد). آن به اصطلاح خادم حضرت آمد آب را آورد. «فَتَبَسَّمَ (ع) فِی وَجْهِي» (حضرت به چهره من تبسمی کرد). حضرت یک خنده‌ای به وجه من کرد. «ثُمَّ قَالَ یَا غُلَامُ نَاوِلْنِی الْمَاءَ» (سپس فرمود: ای غلام، آب را به من بده). آب را بده به من. اول خود حضرت گرفت. «فَتَنَاوَلَهُ فَشَرِبَ» (پس آن را گرفت و نوشید). از آن آب خورد که این خیالش راحت بشود که آب مسموم نیست. بدون اینکه چیزی بگوید ها! این‌ها دیگر [کرامت است]. «ثُمَّ نَاوَلَنِی فَشَرِبْتُ» (سپس به من داد و من نوشیدم). بعد داد دست من، من خوردم. «ثُمَّ عَطِشْتُ أَیْضاً وَ کَرِهْتُ أَنْ أَدْعُوَ بِالْمَاءِ» (سپس دوباره تشنه شدم و باز هم خوش نداشتم [یا می‌ترسیدم] که آب بخواهم). باز هم تشنه‌ام شد. دیدم باز هم تشنه‌ام است. و باز هم خلاصه ناراحت بودم / نمی‌خواستم بگویم، خیلی برایم سخت نبود، راحت نبود. یا می‌ترسیدم بگویم. «کَرِهْتُ أَنْ أَدْعُوَ بِالْمَاءِ». هر دو را شامل می‌شود. «فَفَعَلَ مَا فَعَلَ فِی الْمَرَّةِ الْأُولَى» (پس حضرت همان کاری را کرد که بار اول کرده بود). به من گفت تشنه‌ای؟ من گفتم آره. گفت آب بیاورند. «فَلَمَّا جَاءَ الْغُلَامُ بِالْقَدَحِ قُلْتُ فِی نَفْسِی مِثْلَ مَا قُلْتُ فِی الْمَرَّةِ الْأُولَى» (پس هنگامی که غلام با قدح آمد، در دلم همان چیزی را گفتم که بار اول گفته بودم). وقتی آب آوردند، فلما جاء الغلام بالقدح (با قدح آب). در دلم گفتم مثل همان چیزی که بار اول گفتم. عجب آدم خلاصه‌ای است! می‌گویم آن دفعه این کار را نکرد، این دفعه دیگر می‌خواهد من را مسموم کند! راه را باز کرده برای این دفعه. «قُلْتُ فِی نَفْسِی مِثْلَ مَا قُلْتُ فِی الْمَرَّةِ الْأُولَى». که می‌خواهد من را مسموم کند، بکشد. «فَتَنَاوَلَ الْقَدَحَ ثُمَّ شَرِبَ ثُمَّ نَاوَلَنِی وَ تَبَسَّمَ (ع)» (پس حضرت قدح را گرفت، سپس نوشید، سپس به من داد و تبسم کرد). خود حضرت دوباره این کاسه را گرفت، «ثُمَّ شَرِبَ»، «ثُمَّ نَاوَلَنِی وَ تَبَسَّمَ». و بعد خلاصه داد دست من و خنده هم کرد که یعنی ذهنت را خواندم، با توجه دارم این کار را می‌کنم.«قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ حَمْزَةَ فَقَالَ لِی مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ الْهَاشِمِیُّ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَظُنُّهُ یَعْلَمُ مَا فِی النُّفُوسِ کَمَا یَقُولُ الرَّافِضَةُ» (محمد بن حمزه گفت: محمد بن علی الهاشمی به من گفت: به خدا قسم گمان می‌کنم او آنچه در دل‌هاست می‌داند، همان‌طور که رافضه [شیعیان] می‌گویند). این راوی که هاشمی بود، این محمد بن علی یا علی بن محمد، می‌گوید به من گفت محمد بن حمزه که از او نقل کرده بوده، می‌گوید به من گفت: و «إِنِّی لَأَظُنُّهُ کَمَا یَقُولُونَ» من خلاصه فهمیدم که این خلاصه امام جواد علیه السلام، که [او به] امامت قائل نبود این شخص، همان‌جوری است که شیعیان می‌گویند که باطن افراد را می‌خواند، می‌داند. «إِنِّی لَأَظُنُّهُ کَمَا یَقُولُونَ». شیعیانش همان‌جوری که آن‌ها می‌گویند باطن افراد را می‌داند، من هم دیدم، نه؟ ببین! این جذب [چه است؟] قلوب دیگران است. این برای این [منظور است]. روایت هفتم.

اهمیت رفع سوء ظن در معاشرت

یک خورده تندتر می‌خوانیم. با اینکه این‌ها جا دارد زاویه دربیاوریم در کارهای خودمان که چه‌جوری در ارتباطات با دیگران، نه اینکه حالا بگیریم الان کاسه آب را نصفه‌کاره که مردم دیگر نمی‌خورند دیگر، بگویند این‌ها دهانی شده دیگر نمی‌خورد. از این [رفتارها باید درس گرفت]. ولی مناسب است آن‌جوری که رفع [چه بشود؟] رفع [سوء ظن شود]. چه‌جوری باید با مردم حشر و نشر داشت که مردم احساس بکنند کاری را که ما خودمان نمی‌کنیم، از دیگران طلب نمی‌کنیم که بخواهند انجام بدهند. نگویند خودشان انجام نمی‌دهند [ولی از ما می‌خواهند]. ما باید راه پیدا کرد از این سیره‌ها استفاده کرد که [برای] سوء ظن است، باید راه برای رفع سوء ظن را پیدا کرد. راه برای رفع سوء ظن که یک موقع احساس نکنند این فعل ما برای آنها سوء ظن ایجاد کند و بدگمان [شوند]، به جای هدایت حتی بدگمانی ایجاد بکند. بله.

پاسخگویی امام جواد (ع) به سی هزار مسئله

«عَنْ عَلِیِّ بْنِ إِبْرَاهِیمَ عَنْ أَبِیهِ» علی بن ابراهیم که به اصطلاح تفسیر هم دارد، از پدرش ابراهیم بن هاشم، که این دو بزرگوار این [را] نقل کردند. «قَالَ اسْتَأْذَنَ عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ (ع) قَوْمٌ مِنْ أَهْلِ النَّوَاحِی مِنَ الشِّیعَةِ فَأَذِنَ لَهُمْ فَدَخَلُوا فَسَأَلُوهُ فِی مَجْلِسٍ وَاحِدٍ عَنْ ثَلَاثِینَ أَلْفَ مَسْأَلَةٍ فَأَجَابَ (ع) لَهُمْ فِیهَا وَ لَهُ عَشْرُ سِنِینَ» (ابراهیم بن هاشم گفت: گروهی از شیعیان اهل نواحی [اطراف] از ابی‌جعفر (ع) اجازه ورود خواستند. حضرت به آنان اجازه دادند و آنان وارد شدند و در یک مجلس واحد، از سی هزار مسئله از او سؤال کردند و حضرت (ع) به آن‌ها پاسخ داد در حالی که ده سال داشت). قومی از اهل نواحی [یعنی] از اطراف آمده بودند. امام جواد علیه‌السلام رفته [بود] مکه، یک عده‌ای هم برای سفر حج آمده‌اند، از اطراف آمده‌اند، مثل اینکه مثلاً از روستاها، از اطراف، جاهای دور آمده‌اند. (مِنَ الشِّیعَةِ) از شیعیان حضرت آمده بودند. «فَأَذِنَ لَهُمْ» حضرت در مکه بودند، اجازه دادند به این‌ها که این‌ها [چه بشوند؟] وارد بشوند. «فَدَخَلُوا فَسَأَلُوهُ فِی مَجْلِسٍ وَاحِدٍ عَنْ ثَلَاثِینَ أَلْفَ مَسْأَلَةٍ». این از [کجا] می‌گویید مکه بوده؟ روایت دیگری تفصیل این را دارد، آنجا دارد که این هم مکه بوده. در این روایت ندارد. «فَسَأَلُوهُ فِی مَجْلِسٍ وَاحِدٍ عَنْ ثَلَاثِینَ أَلْفَ مَسْأَلَةٍ». سی هزار مسئله را سؤال کردند. «فَأَجَابَ (ع) لَهُمْ فِیهَا وَ لَهُ عَشْرُ سِنِینَ». این سی هزار تا را پاسخ دادند در حالی که حضرت ده ساله بود. حالا این را بیان می‌کنیم، سی هزار مسئله می‌شود توی [یک] جلسه یا نمی‌شود؟ این را حالا عرض می‌کنیم. روایت دیگری که تفصیل همین روایت را آورده است، این روایت علی بن ابراهیم «عَنْ أَبِیهِ» ابراهیم بن هاشم، روایت حسنٌ کالصحیح، مرحوم مجلسی می‌فرماید حسنٌ کالصحیح، روایت، روایت خوبی بوده. در روایت دیگری که همین را بیان می‌کند، شیخ مفید نقل می‌کند، روایة شیخ المفید قدس سره فی کتاب الاختصاص «عَنْ عَلِیِّ بْنِ إِبْرَاهِیمَ عَنْ أَبِیهِ» یعنی سند، سند واحدی است با این روایت، منتها آن مفصل است. فقط روایت دارد که می‌فرماید: «حَجَجْنَا فَدَخَلْنَا عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ (ع)» (به حج رفتیم و بر ابی‌جعفر (ع) وارد شدیم). ما به حج مشرف شدیم، بر امام جواد علیه‌السلام داخل شدیم. «فَدَخَلْنَا» یعنی بر چادر حضرت رفتیم، بر چادر حضرت یا مکان حضرت. چون چادر هم ممکن است در منا و این‌ها نباشد، در شهر مکه این‌ها بودند، جا داشتند. چون می‌دانید که در مکه مرسوم بر این بوده که مکیان، در قرآن هم هست که بعد می‌گویند آیا نسخ شده یا نه، در ایام حج، خانه‌هایشان به‌خصوص ایام حج واجب، به‌خصوص آن ایام، خانه‌هایشان عمداً در نداشت. یعنی به طوری بود که هر کس به اصطلاح مهمان‌پذیر بودند در اینکه این‌ها به خاطر حج وارد شدند، بر خانه‌های اطراف بیت می‌توانستند [چه بشوند؟] وارد بشوند. بعد از مدت‌ها این مسئله کنار گذاشته شد و بعداً دیگر هر کسی اجازه نمی‌داد و این‌ها. و بعضاً هم مورد نهی قرار می‌گرفتند آن‌هایی که این کار را می‌کردند که یک به اصطلاح حالت ضعفی بود برای کسی که این کار را بکند که آنجا خانه‌ها مربوط به [چه بود؟] مربوط به مهمانداری برای خدا بود. هر کسی که [می‌آمد]… این هم خودش کار کردن رویش جالب است. یک کار خوبی را می‌طلبد که از توش خلاصه سنت‌های خوبی در بیاید. خوب، می‌گوید که آنجا «دَخَلْنَا عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ» بر خانه حضرت وارد شدیم در مکه. «فَدَخَلَ عَمُّهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مُوسَى» (پس عمویش عبدالله بن موسی وارد شد). هنوز حضرت نیست در جلسه، هنوز نیست. عبدالله پسر امام کاظم علیه السلام بر [آن] اصطلاح [جمع] وارد شد. «وَ کَانَ شَیْخاً کَبِیراً نَبِیلًا عَلَیْهِ جُبَّةٌ خَشِنَةٌ وَ بَیْنَ عَیْنَیْهِ سَجَّادَةٌ» (و او شیخی بزرگوار و محترم بود، جبّه‌ای خشن بر تن داشت و میان دو چشمش [بر پیشانی‌اش] اثر سجده بود). زاهد بود و لباس به اصطلاح خشنی بر تن داشت و در پیشانی‌اش هم علامت سجده خلاصه [چه بود؟] خیلی نمایان بود. بعد «فَجَلَسَ» (پس نشست). این عموی حضرت که پیر هم بود آمد نشست. «وَ خَرَجَ أَبُو جَعْفَرٍ (ع) مِنَ الْحُجْرَةِ» (و ابوجعفر (ع) از حجره خارج شد). معلوم می‌شود خانه بوده دیگر. «وَ عَلَیْهِ قَمِیصُ قَصَبٍ وَ رِدَاءُ قَصَبٍ وَ نَعْلُ حَذَّاءٍ بَیْضَاءَ» (و بر تن او پیراهنی از جنس قصب و ردایی از جنس قصب و کفشی سفید بود). بر حضرت یک پیراهن بلندی تنش بود و همچنین خلاصه و ردایی هم بر دوش بود و دمپایی به اصطلاح کفش سفید هم، نعلین سفید هم بر پایشان بود. حالا تصویر را خلاصه داشته باشید دیگر. «فَقَامَ عَبْدُ اللَّهِ فَاسْتَقْبَلَهُ وَ قَبَّلَ بَیْنَ عَیْنَیْهِ وَ جَلَسَ» (پس عبدالله [عموی حضرت] برخاست و به استقبال او رفت و میان دو چشمش را بوسید و نشست). این عموی پیر جلوی حضرت بلند شد. «فَاسْتَقْبَلَهُ وَ قَبَّلَ بَیْنَ عَیْنَیْهِ». بلند شد و بین دو چشم حضرت را، پیشانی بین دو چشم را بوسید. «وَ قَامَتِ الشِّیعَةُ» (و شیعیان [نیز] برخاستند). همه هم بلند شدند با بلند شدن عبدالله، همه بلند شدند. «وَ قَعَدَ أَبُو جَعْفَرٍ (ع) عَلَى کُرْسِیٍّ» (و ابوجعفر (ع) بر کرسی [صندلی] نشست). حضرت بر روی یک صندلی نشستند امام جواد علیه السلام. «وَ نَظَرَ النَّاسُ بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ تَحَیُّراً لِصِغَرِ سِنِّهِ» (و مردم از کوچکی سن حضرت با حیرت به یکدیگر نگاه می‌کردند). شیعیان آمدند خانه امامشان، بعد دیدند عجب! یک نوجوانی است که نشست، آمده و نشسته. برایشان تعجب‌آور بود. «فَدَنَا رَجُلٌ مِنَ الْقَوْمِ» (پس مردی از آن قوم نزدیک شد). یکی از به اصطلاح آن جمع کسانی که در جلسه بودند رو کرد به عموی امام جواد علیه السلام، همین به اصطلاح عبدالله بن موسی، سؤالی ازش کرد. «فَقَالَ لِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ مُوسَى أَصْلَحَکَ اللَّهُ مَا تَقُولُ فِی رَجُلٍ أَتَى بَهِیمَةً» (پس به عبدالله بن موسی گفت: خدا صلاحت دهد، درباره مردی که با حیوانی نزدیکی کند چه می‌گویی؟). حکمش چیست؟ «فَقَالَ تُقْطَعُ یَمِینُهُ وَ یُقَامُ عَلَیْهِ الْحَدُّ» (عبدالله گفت: دست راستش قطع می‌شود و حد بر او جاری می‌گردد). دست راستش قطع می‌شود و حد برش جاری می‌شود. «فَغَضِبَ أَبُو جَعْفَرٍ (ع)» (پس ابوجعفر (ع) خشمگین شد). امام جواد در حالی که نوجوان بود، ناراحت شدند. «نَظَرَ إِلَیْهِ وَ قَالَ یَا عَمِّ اتَّقِ اللَّهَ اتَّقِ اللَّهَ إِنَّهُ عَظِیمٌ أَنْ تَقِفَ یَوْمَ الْقِیَامَةِ بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَیَقُولَ لَکَ لِمَ أَفْتَیْتَ النَّاسَ بِمَا لَا تَعْلَمُ» (به او نگریست و فرمود: ای عمو! از خدا بترس، از خدا بترس! همانا این [کار] بزرگ است که روز قیامت در پیشگاه خداوند عزوجل بایستی و به تو بگوید: چرا به مردم در چیزی که نمی‌دانستی فتوا دادی؟). این مردود ما هم هست که ازمان سؤال می‌کنند، گاهی نمی‌دانیم و یک جوابی را احتمال می‌دهیم [و] می‌دهیم. درست است؟ یا یقین نداریم ولیکن چه‌کار می‌کنیم؟ خودمان را از تنگنا هم نمی‌اندازیم، می‌گوییم حالا این بنده خدا چه می‌داند، ما این را می‌گوییم انجام بده به نفعش [است]. می‌گوید ازت سؤال می‌کنند روز قیامت حکم خدا را گفتی، به خدا نسبت دادی. (لِمَ أَفْتَیْتَ؟) بله، (لِمَ أَفْتَیْتَ؟) بله، خط را گم کردم. بله، (لِـ…) بله، («إِنَّهُ … اتَّقِ اللَّهَ یَا عَمِّ اتَّقِ اللَّهَ اتَّقِ اللَّهَ إِنَّهُ عَظِیمٌ أَنْ تَقِفَ یَوْمَ الْقِیَامَةِ بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ جَلَّ جَلَالُهُ فَیَقُولَ لَکَ لِمَ أَفْتَیْتَ») چرا این فتوا را دادی؟ («أَفْتَیْتَ النَّاسَ بِمَا لَا تَعْلَمُ»). «فَقَالَ لَهُ عَبْدُ اللَّهِ: یَا سَیِّدِی أَوَلَیْسَ قَدْ قَالَ أَبُوکَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ ذَلِکَ؟» (عبدالله به او گفت: ای سرور من، آیا پدرت صلوات الله علیه این را نگفته بود؟). آن هم خوب برخورد کرد. (یَا سَیِّدِی). آیا امام رضا مگر این فتوا را ندادند؟ معلوم می‌شود که یک امر معهودی بوده و می‌دانستند که بله. [آیا در متن اصلی] استغفرالله دارد؟ «أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ» را هم دارد که یعنی به خدا هم استغفار هم کرده. همین، استغفار می‌کنند. بله جلوتر استغفار [می‌کند]. بله اینجا هم جلوتر استغفار می‌کند. بله. خوب، این را مرحوم مجلسی در مرآة العقول نقل کرده، ما داریم از نسخه مرحوم مجلسی در مرآة نقل می‌کنیم. بعد می‌فرماید که: «فَقَالَ أَبُو جَعْفَرٍ (ع) إِنَّمَا سُئِلَ أَبِی عَنْ رَجُلٍ نَبَشَ قَبْرَ امْرَأَةٍ فَنَکَحَهَا فَقَالَ أَبِی تُقْطَعُ یَمِینُهُ لِلنَّبْشِ وَ یُضْرَبُ حَدَّ الزِّنَا فَإِنَّ حُرْمَةَ الْمَیِّتِ کَحُرْمَةِ الْحَیِّ» (ابوجعفر (ع) فرمود: همانا از پدرم درباره مردی سؤال شد که قبر زنی را نبش کرده و با او [مرده] نزدیکی کرده بود. پس پدرم فرمود: دست راستش به خاطر نبش قبر قطع می‌شود و حد زنا بر او زده می‌شود، زیرا حرمت مرده مانند حرمت زنده است). پدرم سؤال شد ازش از کسی که قبر یک زنی را نبش کرده [مرده را] و این کار را با او کرده، نه با حیوان. («فَقَالَ أَبِی تُقْطَعُ یَمِینُهُ لِلنَّبْشِ وَ یُضْرَبُ حَدَّ الزِّنَا»). دست راستش قطع بشود به خاطر [چه؟] نبش قبر، و حد بر او زده شود به خاطر آن عملش. یعنی این را تو قیاس کردی با کسی که با حیوانی این کار را بکند؟ هر حکمی جای خودش [را] دارد، یک جور نیست. («فَإِنَّ حُرْمَةَ الْمَیِّتِ کَحُرْمَةِ الْحَیِّ»). این در حقیقت مؤمن مرده‌اش مثل زنده‌اش [چه] دارد؟ حرمت دارد. «فَقَالَ عَبْدُ اللَّهِ صَدَقْتَ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ وَ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ» (عبدالله گفت: راست گفتی ای پسر رسول خدا و از خدا طلب آمرزش می‌کنم). من از خدا استغفار می‌کنم. [گویا] شما درست [فرمودید و] موضوع یادش آمد که آنجا بوده است. «فَتَعَجَّبَ النَّاسُ مِنْ ذَلِکَ» (پس مردم از این [علم و پاسخگویی حضرت] تعجب کردند). مردم دیدند عجب! این نوجوان، این به اصطلاح بزرگ بنی‌هاشم که پیرمرد و اهل عبادت است، پیشانی این‌جوری را اینجا توانست چه‌کار بکند؟ [تصحیح کند]. این هم زود اعتراف کرد، نه و نو هم نکرد (کنایه از انکار نکردن). این هم نشان می‌دهد که این هم به اصطلاح انکاری نداشته نسبت به حضرت. بعد می‌فرماید که «فَأَقْبَلُوا عَلَى أَبِی جَعْفَرٍ (ع)» (پس [مردم] به ابی‌جعفر (ع) رو آوردند). وقتی دیدند این‌جوری است، «فَقَالُوا لَهُ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ ائْذَنْ لَنَا نَسْأَلْکَ» (پس به او گفتند: ای پسر رسول خدا، به ما اجازه بده تا از شما سؤال کنیم). حالا به امام جواد علیه السلام رو کردند، قبلاً از عمو سؤال می‌کردند. حالا یا سیدنا. «فَسَأَلُوهُ فِی مَجْلِسٍ وَاحِدٍ عَنْ ثَلَاثِینَ أَلْفَ مَسْأَلَةٍ فَأَجَابَهُمْ فِیهَا وَ لَهُ تِسْعُ سِنِینَ» (پس در یک مجلس از سی هزار مسئله از او سؤال کردند و حضرت به آن‌ها پاسخ داد در حالی که نُه سال داشت). حضرت آن موقع نُه ساله بود. حالا یا اینجا [در روایت کافی] می‌فرماید ده ساله بود که اینجا مرحوم مجلسی چند خلاصه وجه را ذکر می‌کند، شش یا هفت وجه را ذکر می‌کند برای اینکه چطور ممکن است که سی هزار سؤال، شمارش به این راحتی ممکن نیست سی هزار سؤال.

بحثی پیرامون تعداد سی هزار مسئله

بعد ایشان می‌فرماید اگر هر سؤالی پنجاه کلمه باشه با جوابش، سه هزار سؤال ضرب‌در پنجاه بشود می‌شود چقدر؟ سی هزار ضرب‌در پنجاه می‌شود پنج تا سی تا، صد و پنجاه [هزار]. یک میلیون و پانصد هزار کلمه می‌شود. درست است؟ سی هزار ضرب‌در پنجاه، می‌شود یک میلیون و پانصد هزار کلمه. می‌گوید سه ختم قرآن می‌شود. سه ختم قرآن در یک جلسه چه‌جوری امکان‌پذیر است که سه تا ختم قرآن در یک جلسه شده باشد؟ می‌گوید اقلاً اگه پنجاه کلمه باشد سؤال و جواب، پنجاه کلمه دیگر! این می‌گوید وجوهی را ذکر می‌کند: یکی از مثلاً دو سه تا از وجوه معروفش این است که عدد را حمل بر مبالغه بکنیم. این خوب، یک وجه اولی که ذکر می‌کنند که به اصطلاح عادتاً می‌گویند خیلی سؤال کرد [و] جواب دادند، سی هزار. خوب، این حالا خیلی پسند آدم نمی‌آید. یکی این است که پاسخ‌های حضرت بیان قواعد و کلیاتی بود که اینها سی هزار سؤالی که در ذهن‌هایشان بود، این در حقیقت قواعد توانست همه آن‌ها را پاسخ بدهد. گاهی یک جوابی ده‌ها سؤال را مرتفع می‌کند، چون قاعده را می‌گوید، کلید را می‌گوید، نه فقط فرع مسئله را بگوید که آن را برطرف بکند. شاید این به اصطلاح، این جواب از همه جواب‌های دیگری که داده‌اند [و] توجیه [کرده‌اند]، اولی‌تر باشد که سی هزار پاسخ برای این‌ها [چه شد؟] داده شد به این عنوان که کلیاتی آمد که فروع را پاسخ داد. یکی از به اصطلاح جواب‌های دیگری که می‌دهند این است که یک مجلس که می‌گویند یعنی یک دوره‌ای که این‌ها آمده بودند، چندین روز آمدند و رفتند. در یک مجلس یعنی یک دفعه که این‌ها از مسافرت آمده بودند آنجا خدمت حضرت رسیدند. حالا ممکن است این مجلس چندین روز [چه بوده؟] آمد و رفت بوده. می‌گویند مجلس واحد مقصود یک بار سفرشان [است]. در یک سفرشان سی هزار سؤال از حضرت [پرسیدند]. حالا این هم خلاصه جایش خودش [باشد]. بگوییم حالا سه بار چهار بار آمده باشند، هر بار هم دو ساعت نشسته باشند، باز هم خیلی سخت می‌شود که [این تعداد سؤال پرسیده شود]. همان جواب دوم شاید اولی است. بعضی‌ها، حتی مجلسی گفته است شاید این‌ها سی هزار سؤال را همراهشان بوده. حضرت به اعجاز پاسخ همه آن‌ها را مکتوب در آنها قرار داده‌اند. خوب، این هم سی هزار سؤال را الان شما تصور بکنید بخواهد در یک جایی نوشته شده باشد، آن هم با وسائل آن روز، چقدر باید همراه این‌ها سؤال و این‌ها امکانات باشد که این سی هزار سؤال را [بیاورند]؟ بر فرض اینکه حضرت به اعجاز جوابشان را در آنها قرار داده‌اند. نفی نمی‌کنیم هیچ‌کدام را. اما آنی که تقریب به ذهن می‌شود و نزدیک‌تر است، شاید همان جوابی باشد که القای کلیاتی بوده، کلیدهایی بوده که پاسخ را برای سی هزار سؤالِ این‌ها برطرف کرده است. خوب که وقت گذشت دیگر. می‌خواستیم این فصل را تمام کنیم در کلام حضرات، چون بعضی نکات دیگر هم دارد، روایت دیگر هم ذیلش هست، نمی‌شود این‌جوری [سریع رد شد].

و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *