سلام علیکم و رحمة الله. بسم الله الرحمن الرحیم. نکته‌ای که ابتدا ان‌شاءالله عرض می‌کنم تا بعد وارد درس شویم این است که خوب، فرصتی که برای ظالمان پیش آمده تا یک یکه‌تازی بیشتری در عرصه استکباری و ظالمانه خودشان داشته باشند و مصلحتی که به نحوی در جامعه ایمانی حاکم شده -و تا چه حدش صحیح [است و] تا چه حدش قابل اصلاح است– که چگونه باید در مقابل این ظلم صهیونیست‌ها که دارند یک یکه‌تازی [دیگری را] قدم برمی‌دارند؟ به‌خصوص با این نگاه که گویی برای ما هم دیدن ظلم تا حدودی عادی دارد می‌شود و اخبار مسئله که وقتی دیده می‌شود، آن‌طور وجدان ما را دیگر به جوش نمی‌آورد مثل اوایل. این علامت خیلی بدی است. وقتی مرز ظلم برای انسان شکسته شود و کمرنگ شود، به طوری که وجدان انسانی در مقابل ظلم ظالمان رخوت پیدا کند، بی‌حال باشد، به جوش درنیاید، این یک خوابی است که دامنگیر جامعه شده و شاید صهیونیست‌ها از این احساس که چنین خوابی عارض می‌شود، نهایت استفاده را دارند می‌کنند.

هشدار قرآن و اهمیت تضرع

در قرآن می‌فرماید که: ﴿وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا إِلَىٰ أُمَمٍ مِّن قَبْلِکَ فَأَخَذْنَاهُم بِالْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ یَتَضَرَّعُونَ﴾ (و به یقین، ما به‌سوی امت‌هایی که پیش از تو بودند، [پیامبرانی] فرستادیم؛ و آنان را به تنگی معیشت و بیماری دچار ساختیم، تا مگر به زاری و خاکساری درآیند – سوره انعام، آیه ۴۲). که ابتلا و به اصطلاح نیاز و مصیبت‌ها، صدا برای بیداری است. اگر [صدا] لالایی برای خواب شود، امری شیطانی است. اگر صدا برای بیداری شود، امری الهی است. اگر وقایع و مصیبت‌ها کم‌کم انسان را، حساسیتش را کم کرد، یعنی لالایی برای خواب شد، این وجدان رو به موت است. این وجدان از آن حالت حساسیت کمرنگ شده. چه کنیم که طول کشیدن وقایع سبب حجاب عادت نشود؟

اهمیت تضرع و دعا در برابر مصائب

با این نگاه، کاری که بتوانیم [انجام دهیم]، [به مثابه] صدایی برای بیداری، لااقل و حداقل باشد، حداقل کار این است که جلسات تضرع، جلسات دعا، به دست گرفتن آن، به اصطلاح، آیات و دعاها و ادعیه و توسلاتی که فرمودند، آن هم به نحو اجتماعی، حداقل کاری است که وجدان ما را از خواب رفتن بیشتر مانع می‌شود. و بلکه [همانطور که گفته‌اند:] تا نگریی طفلکِ حلوافروش دیگِ بخشایش نمی‌آید به جوش [یا] تا نگرید طفل، کی جوشد لَبَن؟ (تا طفل گریه نکند، شیر [در سینه مادر] چگونه بجوشد؟) که باید رحمت حق را با این نگاه جذب کنی. تا طفل نگرید، این در سینه مادر شیر جاری نمی‌شود. جاری شدن شیر در سینه مادر به دنبال آن احساس نیازی است که از کودک ایجاد می‌شود. اگر این حال تضرع ایجاد نشود، قطعاً رحمت حق هم نازل نمی‌شود. پس دست به یک کاری بزنیم، به نحوی [که] جمعاً آن بهره بخشایش الهی، رحمت الهی به جوش بیاید، سرریز بشود. قابل در به جوش آوردن، قابلیت پیدا کند تا مشمول رحمت حق بشویم.

دعوت به پویش دعا و توسل

لذا برای این کار، یک پویش دعا و تضرعی را در سه‌شنبه شب قرار داده‌اند که همه تا آن مقداری که ممکن است در هفته اول که این هفته باشد، بعد از نماز مغرب و عشا ان‌شاءالله در جمکران، از همه جای کشور آنقدری که مقدور است، یک به اصطلاح تجمعاتی شکل بگیرد. اولین توسل و تضرع عمومی در جمکران ان‌شاءالله شکل بگیرد و اگر دوستانی فرصت داشتند از عصر آن روز، به صورت حرکت جمعی شکل بگیرد به سمت جمکران، قبل از مغرب و بعد از مغرب توسل و تضرع عمومی با دعای توسل و دستوراتی که مقام معظم رهبری داده‌اند، ان‌شاءالله یک حقیقت عمومی شکل بگیرد؛ آغازی برای این باشد که صدا برای بیداری باشد نه نعوذ بالله لالایی برای خواب باشد که کم‌کم انسان [به آن حالتی دچار شود که قرآن درباره‌اش می‌فرماید:] ﴿فَلَوْلَا إِذْ جَاءَهُم بَأْسُنَا تَضَرَّعُوا وَلَٰکِن قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَزَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطَانُ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ﴾ (پس چرا هنگامی که عذاب ما به آنان رسید، زاری و خاکساری نکردند؟ بلکه دل‌هایشان سخت شد و شیطان آنچه را انجام می‌دادند برایشان آراست – سوره انعام، آیه ۴۳). قسوت قلب ایجاد نشود. یعنی طوری نشود [که] فرقی نکند که امروز ۱۰ تا به شهادت می‌رسند یا ۱۰۰ تا؛ کودک به شهادت می‌رسد یا بزرگ؛ با خلاصه فجیع‌ترین وضع است یا عادی؛ هیچ فرقی نکند برای انسان. خیلی بد است این. یعنی انسان باید طوری شود که به نسبت شدت قساوت و ظلم او، وجدان ما باید بیدارتر بشود؛ به طوری که ظالم بداند هر کار سخت‌تری می‌کند، دنبالش بیداری و عکس‌العمل بیشتری [ایجاد] می‌شود. پس بترسد که ظلم علنی بکند. بترسد. اگر هم ظلم می‌کند، سعی کند خفا و مخفیانه باشد یا لااقل پوششی برایش درست کند. این خودش مهم است که ظلم علنی شدنش و عکس‌العمل در مقابلش نبودن، ظالم را در ظلم کردن متجری می‌کند. پس ما اگر عکس‌العمل نداشته باشیم، آن هم عکس‌العملی که سنت‌گذاری بشود که دیگران هم اقتدا کنند، فقط نفری و فردی و یا جمع محدود نباشد، به دنبال کارهایی باشیم که سنت‌گذاری در بیداری باشد، جمعی‌تر باشد، به جوامع دیگر، کشورهای مختلف کشیده بشود که هرچقدر این پاسخ جامع‌تر، عکس‌العمل جدی‌تر، بیداری آشکارتر باشد، او قطعاً ارعاب بیشتری خواهد کرد. و لذا اگر ما بی‌تفاوت بگذریم، نعوذبالله ما هم در ظلم ظالمان، در اینکه عکس‌العمل نداشتیم، تا حدودی شریک خواهیم شد. ان‌شاءالله خدای سبحان به همه ما آن خطورات الهی خوب را عنایت بکند و ما را از آن خواب غفلت در مقابل ظلم ظالمان بیدار بکند. یک صلوات بفرستیم. (اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم)

ورود به بحث روایات کتاب الکافی

خوب، در محضر کافی شریف هستیم. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین والصلاة والسلام علی محمد و آله الطاهرین. (اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الأَجمَعِینَ إِلَی یَومِ الدِّینِ). این جمله را هم بگویم که دوستان سعی بکنند که مسئله را جدی تلقی بکنند و تا آنقدری که ممکن است خودشان و گروه‌ها و مرتبطانشان را تشویق کنند که در این مسئله شراکت داشته باشیم تا یک حیات جمعی جدی و بیداری جدی ان‌شاءالله ایجاد بشود. مسئله را راحت از آن عبور نکنیم.

باب مولد امام جواد (ع) – روایت اول: کرامت امام جواد (ع) و هدایت علی بن خالد

در روایت اولی که در باب ۱۲ و [بخش] دوم کتاب الحجة کافی شریف داریم، که مربوط به باب «مولد ابی جعفر محمد بن علی الثانی [امام جواد] (علیه‌السلام)» است، [راوی] می‌فرماید که: از عَلِیِّ بنِ خَالِدٍ [نقل شده که گفت:] «فَبَلَغَنِی أَنَّ هَاهُنَا رَجُلًا مَحبُوسًا أُتِیَ بِهِ مِن نَاحِیَةِ الشَّامِ مُکَبَّلًا وَ قِیلَ إِنَّهُ تَنَبَّأَ قَالَ عَلِیُّ بنُ خَالِدٍ فَأَتَیتُ البَابَ وَ دَارَیتُ البَوَّابِینَ وَ الرُّفَقَاءَ حَتَّی وَصَلتُ إِلَیهِ فَإِذَا رَجُلٌ لَهُ فَهمٌ…» (به من خبر رسید که اینجا مردی زندانی است که او را از ناحیه شام در غل و زنجیر آورده‌اند و گفته می‌شود که ادعای پیامبری کرده است. علی بن خالد گوید: پس به در [زندان] آمدم و با دربانان و همراهان مدارا کردم تا به او رسیدم. دیدم مردی فهمیده است…) اینکه می‌گوید: «وَ کانَ زَیدِیًّا» (و او زیدی مذهب بود)، این «وَ کانَ زَیدِیًّا» را مربوط به علی بن خالد [دانسته‌اند] که در روایات دیگر هم به این [مطلب اشاره شده است]. محمد [بن یعقوب کلینی] دارد نقل می‌کند، می‌گوید: «وَ کانَ زَیدِیًّا». چه کسی زیدی بود؟ علی بن خالدی که دارد از او نقل می‌کند. این «وَ کانَ زَیدِیًّا» را در روایات دارد که علی بن خالد زیدی بوده. حالا یعنی توجه داشته باشیم که این برنمی‌گردد به خود محمد [بن یعقوب]. حالا محمد هم ممکن است [زیدی بوده باشد] ولی توی شرح مرحوم مجلسی هم «زَیدِیًّا» را همچنان که در آن روایت هم هست، نسبت داده است به علی بن خالد. «کُنتُ بِالعَسکَرِ فَبَلَغَنِی…» (در عسکر [لشکرگاه] بودم که به من خبر رسید…) توی لشکرگاه عسکر، لشکرگاه به اصطلاح دیوانی عباسیان بوده که به اصطلاح در آنجا هم جنود و لشکریانشان بودند هم زندان‌هایشان آنجا بوده. می‌گوید آنجا بودم «فَبَلَغَنِی أَنَّ هَاهُنَا رَجُلًا مَحبُوسًا أُتِیَ بِهِ مِن نَاحِیَةِ الشَّامِ مُکَبَّلًا» (پس به من خبر رسید که اینجا مردی زندانی است که او را از ناحیه شام در غل و زنجیر آورده‌اند). چون اینجا ساده است سعی می‌کنیم که تندتر [بخوانیم]. یک کسی را از اطراف شام در حالی که در غل و زنجیر بود آوردند و آنجا محبوس بود در عسکر. «وَ قِیلَ إِنَّهُ تَنَبَّأَ» (و گفته شد که او ادعای پیامبری کرده است). معروف شده بود که ادعای نبوت کرده. «قَالَ عَلِیُّ بنُ خَالِدٍ» (علی بن خالد گفت) علی بن خالد که راوی این روایت است، می‌گوید: «فَأَتَیتُ البَابَ» (من به در [زندان] آمدم) «وَ دَارَیتُ البَوَّابِینَ [وَ الرُّفَقَاءَ]» (و با دربانان [و همراهان] مدارا کردم). برایم حساسیت شد ببینم این کیست؟ رفتم بالاخره با این‌ها رفیق شدم؛ با رفاقت و حالا چگونه رفیق شده؟ بالاخره پول خرج کرده، مهربانی به خرج داده، هرچه بوده، با این‌ها راهی پیدا کرد «حَتَّی وَصَلتُ إِلَیهِ» (تا به او رسیدم) به آن کسی که می‌گفتند ادعای نبوت کرده، رسیدم. «فَإِذَا رَجُلٌ لَهُ فَهمٌ» (ناگهان [دیدم] مردی فهمیده است). دیدم که نه، آدم فهمیده‌ای است. «فَقُلتُ یَا هَذَا مَا قِصَّتُکَ وَ مَا أَمرُکَ» (پس گفتم: ای مرد، داستان تو چیست و کار تو چگونه است؟) جریان تو چیست؟ «قَالَ إِنِّی کُنتُ رَجُلًا بِالشَّامِ أَعبُدُ اللهَ فِی المَوضِعِ الَّذِی یُقَالُ لَهُ مَوضِعُ رَأسِ الحُسَینِ (علیه‌السلام)» (گفت: من مردی در شام بودم که خدا را در مکانی که به آن موضع رأس الحسین (علیه‌السلام) گفته می‌شود، عبادت می‌کردم). آنجایی که موضع رأس امام حسین (علیه‌السلام) است در شام که معروف است که آنجا سر را در حقیقت بر نیزه گذاشته بودند مدتی آنجا بوده، من به عنوان [زیارت آن] معروفه آنجا رفته بودم عبادت آنجا می‌کردم. «فَبَینَا أَنَا فِی عِبَادَتِی إِذ أَتَانِی شَخصٌ فَقالَ لِی قُم بِنَا» (پس در حالی که مشغول عبادتم بودم، ناگاه شخصی نزد من آمد و به من گفت: برخیز برویم). این را ببینید، قضیه را فقط در حد یک واقعه نبینیم. یعنی این روایات این‌جوری که همین‌طور نقل هم کشیده می‌شود، بیان هم می‌شود، بیان یک سیر است، بیان سنت است، برای بیان قاعده است، نه فقط یک واقعه. یک واقعه است اما این واقعه منشأ یک قاعده است که با این نگاه ببینیم که می‌فرماید من آنجا مشغول عبادت بودم. یعنی عبادت در جایی که منسوب است به امام حسین (علیه‌السلام)، که یک توجهی به امام حسین (علیه‌السلام) است و در آن موضعی که مشغول عبادت بودم، «إِذ أَتَانِی شَخصٌ فَقالَ لِی قُم بِنَا» (ناگاه شخصی نزد من آمد و به من گفت: برخیز برویم). پاشو با هم برویم. «فَقُمتُ مَعَهُ فَبَینَا أَنَا مَعَهُ أَمشِی إِذَا أَنَا فِی مَسجِدِ الکُوفَةِ» (پس با او برخاستم. در حالی که با او راه می‌رفتم، ناگهان خود را در مسجد کوفه یافتم). همین‌قدر که بلند شدم با این بودم، تا داشتیم با هم مثلاً حرف می‌زدیم، دیدم من شام بودم ولی الان کجا هستم؟ مسجد کوفه هستم. «فَقَالَ لِی أَ تَعرِفُ هَذَا المَسجِدَ فَقُلتُ نَعَم هَذَا مَسجِدُ الکُوفَةِ» (پس به من گفت: آیا این مسجد را می‌شناسی؟ گفتم: آری، این مسجد کوفه است). «فَصَلَّی وَ صَلَّیتُ مَعَهُ فَبَینَا نَحنُ فِی الصَّلاةِ إِذا نَحنُ فِی مَسجِدِ رَسُولِ اللهِ (صلی الله علیه و آله و سلم) بِالمَدِینَةِ» (پس نماز خواند و من هم با او نماز خواندم. در حالی که مشغول نماز بودیم، ناگهان خود را در مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در مدینه یافتیم). همین‌قدری که نماز را خواندیم و داشتیم خلاصه با هم گفتگو می‌کردیم، یک دفعه دیدیم در مسجد پیغمبر در مدینه هستیم. «فَسَلَّمَ عَلَی رَسُولِ اللهِ (صلی الله علیه و آله و سلم) وَ سَلَّمتُ وَ صَلَّی وَ صَلَّیتُ مَعَهُ» (پس بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) سلام کرد و من هم سلام کردم و او نماز خواند و من هم با او نماز خواندم). نماز خواندیم و سلام دادیم و «فَبَینَا نَحنُ کَذلِکَ إِذا نَحنُ بِمَکَّةَ» (در همین حال بودیم که ناگهان خود را در مکه یافتیم). بعدش دیدیم اِ، حالا در مکه‌ایم. «فَلَم أَزَل مَعَهُ حَتَّی قَضَی مَنَاسِکَهُ وَ قَضَیتُ مَنَاسِکِی مَعَهُ» (پس پیوسته با او بودم تا مناسکش را به جا آورد و من نیز مناسکم را با او به جا آوردم). او اعمالش را انجام داد و یعنی احرام و خلاصه جریانات، ما هم همین‌طور همه را انجام دادیم. «ثُمَّ انصَرَفَ وَ انصَرَفتُ مَعَهُ فَإِذا أَنَا بِمَوضِعِی الَّذِی کُنتُ أَعبُدُ اللهَ فِیهِ بِالشَّامِ» (سپس بازگشت و من نیز با او بازگشتم، ناگهان خود را در همان مکانی یافتم که در شام خدا را در آن عبادت می‌کردم). [یعنی] باز هم سر جای اولمان هستیم.

که این فقط یک بحث تمثُّلی نیست. گاهی ممکن است برای بعضی این رفت و آمدها تمثُّلی صورت بگیرد. مثل در خواب، انسان در تمثل خواب، تمثُّلی برایش این‌ها محقق می‌شود. اما در بیداری‌اش مانعی ندارد که به صورت تجسمی هم رفته باشند، آمده باشند. حتی کسی آنجا ممکن است دیده باشد این‌ها را. یعنی این‌گونه نیست که اگر این‌ها آنجا بودند کسی هم [آن‌ها را ندیده باشد]، نه. حتی امکان اینکه کسی آن‌ها را دیده باشد؛ این‌ها در حقیقت در آنجا علائم و کارها و چیزهایی که در آن زمان اتفاق افتاده، همه آن‌ها را هم به حفظ و خاطر داشت، امکان‌پذیر است از تجسمی‌اش هم. و این واقعه‌ای که این داشته، به تجسمی نزدیک‌تر از تمثُّلی [است]. تمثُّلی ضعیف نیست، تمثُّلی به نحوی حتی قوی‌تر از تجسمی است. اما تجسمی‌اش هم امکان‌پذیر است که با طی‌الارض محقق می‌شود و مکرراً هم برای افراد محقق شده که حقیقتاً این مثلاً توی به اصطلاح… این تمثُّلی که اعم از تجسد [است]، یعنی هم در مرتبه مثال است هم در مرتبه تجسم، این اقوی از هر دو است که معمولاً این‌گونه واقع می‌شود [و] قوت بیشتری دارد که هم تمثل است هم تجسم است؛ که هم در عالم مثال محقق شده حقیقتاً، هم در نظام جسم هم دیده شده آثارش. این در حقیقت به نظر می‌رسد از این سنخ باشد. حالا می‌خواستم یک چند واقعه را بگویم، فرصتی نیست که از این مسئله عبور کنیم.

«وَ انصَرَفَ الرَّجُلُ» (و آن مرد رفت). او هم خداحافظی کرد و رفت. «فَلَمَّا کَانَ العَامُ المُقبِلَ إِذَا بِالرَّجُلِ قَد أَقَبَلَ» (پس چون سال بعد شد، ناگاه دیدم همان مرد آمد). «فَعَلَ بِی مِثلَ فِعلَتِهِ الأُولَی» (و با من همان کاری را کرد که بار اول کرده بود). سال دیگر هم باز همین‌طور. دوباره من آنجا بودم و این آمد و همان وقایع دوباره تکرار شد. «فَلَمَّا أَرَادَ مُفَارَقَتِی فِی آخِرِ یَومٍ وَ وَدَّعتُهُ» (پس هنگامی که در روز آخر خواست از من جدا شود و من با او وداع کردم). وقتی خواست ازم جدا شود بعد از اعمال و این‌ها، «قُلتُ لَهُ سَأَلتُکَ بِالحَقِّ الَّذِی أَقدَرَکَ عَلَی مَا رَأَیتُ مِنکَ إِلَّا أَخبَرتَنِی مَن أَنتَ؟» (گفتم: تو را به حقی قسم می‌دهم که تو را بر آنچه از تو دیدم قادر ساخت، به من خبر ده که تو کیستی؟) تو کیستی که این کارها را می‌کنی با من و این کارها از تو می‌آید؟ «فَقَالَ أَنَا مُحَمَّدُ بنُ عَلِیِّ بنِ مُوسَی» (پس گفت: من محمد بن علی بن موسی [امام جواد] هستم). من امام جوادم. یعنی امام جواد (علیه‌السلام) بوده که برای این شخص این کارها را انجام می‌داده.

این توسلات برای این کارها عیب نداردها. یعنی آدم بخواهد [بگوید] خدایا امام جواد که از او برمی‌آید، خوب ما هم بخواهیم، ما را هم ببرد بیاورد. طوری بشود که گاهی در مناسبت‌های سخت، انسان به اصطلاح دلش بخواهد، خودش نمی‌تواند، می‌گوید دلم می‌خواهد. حقیقتاً آن‌ها هم که می‌توانند… باور صورت بگیرد، امکان بیشتر می‌شود. امکان بیشتر می‌شود. بعد می‌فرماید… حالا یک قدری می‌خواهیم سریع‌تر برویم، خیلی چیزها هی می‌آید در جلو چشم رژه می‌رود، هی پاکش می‌کنیم. «قَالَ فَطَارَ الخَبَرُ بِذَلِکَ حَتَّی انتَهَی إِلَی مُحَمَّدِ بنِ عَبدِ المَلِکِ الزَّیَّاتِ» (راوی گوید: پس خبر این ماجرا پخش شد تا به گوش محمد بن عبدالملک زیّات رسید). [خبر] به حاکم خلاصه به اصطلاح شام رسید. حالا ظاهراً وزیر معتصم بوده نه حاکم شام. این محمد بن عبدالملک زیّات، وزیر معتصم [بود]. می‌گوید خبر به محمد بن عبدالملک زیّات که وزیر معتصم بود رسید. «فَبَعَثَ إِلَیَّ مِنَ الشَّامِ فَأَخَذَنِی وَ کَبَّلَنِی بِالحَدِیدِ وَ حَمَلَنِی إِلَی العِرَاقِ وَ حُبِستُ کَمَا تَرَی» (پس [مأموری] از شام به سوی من فرستاد، مرا گرفتند و با آهن به زنجیر کشیدند و به عراق بردند و همان‌طور که می‌بینی زندانی شدم). گرفتند مرا زندان کردند و آوردند عراق زندانی [و] محبوس در عسکر. «قَالَ فَقُلتُ لَهُ» (علی بن خالد گوید: پس به او گفتم). [علی بن خالد می‌گوید] من به او گفتم: خوب، فُرصتی اینجا دارد. من به او گفتم: «اِرفَع قِصَّتَکَ إِلَی مُحَمَّدِ بنِ عَبدِ المَلِکِ» (داستانت را به محمد بن عبدالملک برسان). قصه‌ات را یک طوری برسان به محمد بن عبدالملک. من به او این‌جوری گفتم. این شخص که رفته بود در زندان بالاخره به یک جوری با زندانبان‌ها ارتباط برقرار کرد، دیده بودش دیگر. این است که در روایت دیگری دارد، می‌گوید: می‌خواهی من برسانم قصه‌ات را به محمد بن عبدالملک؟ آن روایت دیگر خلاصه‌تر نشان می‌دهد. چون این شخص که در زندان است، چگونه قصه‌اش را برساند؟ آنکه می‌گوید که من به اصطلاح برسانم هم تعبیرش این است که «فَقُلتُ لَهُ أَ لَا أَرفَعُ قِصَّتَکَ إِلَی مُحَمَّدِ بنِ عَبدِ المَلِکِ الزَّیَّاتِ؟» (پس به او گفتم: آیا داستانت را برای محمد بن عبدالملک زیات نفرستم؟). برسانم قصه‌ات را به محمد بن… او هم گفت: «افعَل» (انجام بده). برسون. یعنی از جانب من اشکالی ندارد. یعنی آن روایت دیگر، خلاصه‌تر به نظر می‌رسد که به این بگوییم، خودش بگوییم برسون دیگر. آخه این شخص که در زندان است، بیچاره چگونه برساند؟ بعد در آن [روایت دیگر] دارد که من خلاصه رساندم. «فَکَتَبتُ عَنهُ قِصَّتَهُ وَ شَرَحتُ أَمرَهُ وَ رَفَعتُهَا إِلَی مُحَمَّدِ بنِ عَبدِ المَلِکِ» (پس داستانش را از قول او نوشتم و شرح حالش را بیان کردم و آن را برای محمد بن عبدالملک فرستادم). من نوشتم و مفصل قصه‌اش را معلوم کردم و رسوندم به محمد بن عبدالملک. «فَوَقَّعَ فِی ظَهرِهَا» (پس [محمد بن عبدالملک] در پشت آن [نامه] نوشت). محمد بن عبدالملک پشت این نامه من، جواب من را داد: «قُل لِلَّذِی أَخرَجَکَ مِنَ الشَّامِ فِی لَیلَةٍ إِلَی الکُوفَةِ وَ مِنَ الکُوفَةِ إِلَی المَدِینَةِ وَ مِنَ المَدِینَةِ إِلَی مَکَّةَ وَ رَدَّکَ مِن مَکَّةَ إِلَی الشَّامِ فِی لَیلَةٍ أَن یُخرِجَکَ مِنَ الحَبسِ الَّذِی أَنتَ فِیهِ» (به آن کسی که تو را در یک شب از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه برد و در همان شب از مکه به شام بازگرداند، بگو تا تو را از این زندانی که در آن هستی، بیرون آورد). یعنی یک طعنه‌ای زد به او که اگر تو ادعایی این را داری، بگو همان بیاید ببرد دیگر. از اینجا هم ببرد. چرا به من پس آمدی می‌گویی؟ بگو به همان بیاید ببرد.

این به اصطلاح، آن شخصی که علی بن خالد [است] که می‌گوید من این را واسطه شدم، نامه را فرستادم، وقتی این نامه دستم رسید، جواب محمد بن عبدالملک، «فَغَمَّنِی ذَلِکَ مِن أَمرِهِ وَ انصَرَفتُ مَحزُونًا عَلَیهِ» (پس از [شنیدن] این [پاسخ] درباره او اندوهگین شدم و با حالتی غمگین برای او بازگشتم). خیلی سختم شد که حالا چگونه به این بگویم که این فایده نداشت و «رَقَقتُ لَهُ» (دلم برایش سوخت). خیلی برای آن شخص دلم سوخت که حالا چه کارش کنم؟ دیگر کاری از دستم برنمی‌آمد. «فَلَمَّا کَانَ مِنَ الغَدِ بَاکَرتُ إِلَی الحَبسِ لِأُعلِمَهُ بِالحَالِ وَ آمُرَهُ بِالصَّبرِ» (پس چون فردای آن روز شد، صبح زود به زندان رفتم تا او را از وضعیت آگاه کنم و به صبر فرمانش دهم). وقتی که صبح شد، رفتم سراغ دوباره زندان، صبح اول صبح رفتم زندان که [به او] بگویم فایده نداشت، نامه نوشتم من و فایده نداشت و [به او] بگویم بالاخره تحمل کن دیگر، چاره نیست. «فَوَجَدتُ الجُندَ وَ أَصحَابَ الحَرَسِ وَ صَاحِبَ السِّجنِ وَ خَلقًا عَظِیمًا مِنَ النَّاسِ یَذهَبُونَ وَ یَجِیئُونَ» (پس سربازان و نگهبانان و رئیس زندان و جمعیت انبوهی از مردم را دیدم که می‌رفتند و می‌آمدند). که دیدم عجب، چه جمعیت زیادی جلو زندان. نگهبان‌ها و جندی‌ها و همه آمدن. مردم زیادی هم آمدن. که حالا در اینجا دیگر آمده روایت، در ادامه روایت اینجا آمده. بعد می‌گوید که: «فَقُلتُ مَا هَذَا؟ قَالُوا المَحمُولُ مِنَ الشَّامِ الَّذِی تَنَبَّأَ افتُقِدَ البَارِحَةَ مِنَ الحَبسِ فَلَا نَدرِی أَ خُسِفَت بِهِ الأَرضُ أَمِ اختَطَفَتهُ الطَّیرُ» (پس گفتم: این [همهمه] برای چیست؟ گفتند: آن زندانی که از شام آورده بودند و ادعای پیامبری می‌کرد، دیشب از زندان ناپدید شده است؛ پس نمی‌دانیم آیا زمین او را فرو برده یا پرندگان او را ربوده‌اند). چه شده است؟ گفتند: آن کسی که از شام آورده بودند [و ادعای] پیامبری [می‌کرد]، دیشب مفقود شده، نمی‌دانیم زمین بلعیدش یا پرنده‌ها از آسمان بردنش. یعنی دری باز نشده، هیچ چیزی به هم نخورده، اما این هم نیست. این هم نیست. در حقیقت این جریان را در آن روایت دارد که بعد خلاصه دارد که: «کَانَ هَذَا الرَّجُلُ – یَعنِی عَلِیَّ بنَ خَالِدٍ – زَیدِیًّا فَقَالَ بِالإِمَامَةِ لَمَّا رَأَی ذَلِکَ وَ حَسُنَ اعتِقَادُهُ» (این مرد – یعنی علی بن خالد – زیدی مذهب بود؛ پس هنگامی که آن [واقعه] را دید، به امامت [امامان دوازده‌گانه] قائل شد و اعتقادش نیکو گشت). [یعنی] شیعه شد. یعنی این جریان، این یک نفر حالا اینجا شیعه شد، می‌تواند منشأ چه باشد؟ یک جریان عظیمی هم شده باشد که دیگر حالا ما یکی‌اش را خبردار شدیم که حالا آن موقع یک همچین چیزی چه اخباری، چه وقایعی، چه نتایج دیگری هم بار آورده. چون الان به ما یک خبرش رسیده دیگر. آن زمان وقتی این‌جوری می‌شود، ببینید چقدر اطراف خودش چه می‌شود؟ یک خبر این‌جوری جریان‌ساز می‌تواند باشد و بتوانیم از جریان‌سازی این اخبار چگونه استفاده بکنیم.

تحلیل روایت اول: درس‌هایی از کرامت امام و خطر افشای نابجا

خوب، این هم، آن کسی که برده بودش، وقتی آن طرف این‌جوری گفت، او را برد. که قبل از اینکه این خبر را برسونه به او، او خلاصه وقتی رفت می‌گوید رفتم به او بگویم دیدم نیست. یعنی نه اینکه [علی بن خالد به او] گفت و بعداً شد، دلش شکست و بعداً این‌جوری شد. نه. اصلاً آن ظالم که این به اصطلاح نگاه را کرد، همین که در ظلمش، جسارتش و ظلمش و جسارتش بیشتر شد، حجت الهی هم تمام‌تر شد تا نشان بدهد که بله، شدنی است. آن کسی که از شام به، به اصطلاح، به عراق و بعد هم به مدینه و مکه می‌برد، از زندان هم می‌تواند ببرد. منتها می‌خواستند تو واسطه بشوی برای اینکه این کار را بکنی. تو نکردی، خودشان بردند.

خوب، اینکه گفتش دیگر، خودش آنجا گفت «فَطَارَ الخَبَرُ حَتَّی انتَهَی…» (پس خبر [این ماجرا] پخش شد تا به…). خوب دیگر خودش گفته دیگر. کسی که علم غیب نداشته. دیگری [نگفته] که، خودش گفته «فَطَارَ الخَبَرُ حَتَّی انتَهَی…» (پس خبر [این ماجرا] پخش شد تا به…). انقدر این خبر پیچید. این هم از باب اینکه یک عملی است که حالا دارد ترویج امام را می‌کند، که نه خودش را بزرگ کند، دارد ترویج امام می‌کند، خوب نباید می‌گفته. یعنی برای هرکسی نباید می‌گفته، برای خواص [باید می‌گفت]. لذا «فَطَارَ الخَبَرُ» (پس خبر پخش شد) نتیجه‌اش این شد که بالاخره خبر به آن‌ها رسید. آن‌ها هم دیدن که با امام جواد -حالا در روایت دیگر هم دارد- به شدت دنبال خراب کردن [وجهه امام] بودند. اگر چیزی این‌ها را تطهیر می‌کرد و بزرگ می‌کرد و اثرگذار بود، قطعاً جلویش می‌ایستادند. این شخص را به جرم ادعای نبوت هم گرفتند. این در حالی که ارتباط با امام را برای خودش داشت، نه نبوت و اصلاً ادعای نبوتی نداشته، ولی یک جرمی به او نسبت دادند که تا قتل اگر بردنش، چه بشود؟ کسی چیزی نگوید دیگر. یعنی قصد این بودش که تخطئه کنند یک فعلی را، یک حرفی را که تنبؤ [بوده]، ببینند، این را به عنوان ادعای نبوت ببینند. بله.

لذا هر چیزی را نباید به راحتی در هر جمعی گفت. لذا در بعضی روایت دارد حضرات به بعضی‌ها چیزهایی را نمی‌گفتند. می‌گفتند تو برای ما زحمت ایجاد می‌کنی بعد از این. یعنی زحمت ما را هم چه کار می‌کنی؟ زیاد می‌کنی. ما برای حلش آن وقت باید خیلی تدابیر دیگری انجام بدهیم تا این شخص را حفظ بکنیم، خودمان را و دیگران را و شیعیان را. از این [جهت]، لذا ممکن است گاهی رواج یک خبری که به مناسبت نباشد، جامعه ایمانی را دچار چه بکند؟ اختلال بکند. خبر هم کاذب نباشد، حتی خبر در جهت تأیید چه باشد؟ کمالی باشد. اما لزوماً این کمال، پذیرش برای همه آسان نیست یا شرایطش در آن موقع امکان‌پذیر نبوده. لذا نباید سر منبر هر خبری را که حتی عموم مردم تحملش و فهمش و کششش برایشان سخت است، به عنوانی که روایت است، ما چه کار کنیم؟ بخوانیم. نه، حق نداریم. که ممکن است باعث انکار کسی بشود و آن انکار، ما باعثش شدیم. چون اگر این به تدریج می‌آمد، به انکار نمی‌رسید. اما وقتی این خبر را بی‌موقع و بی‌موقع و به جا برایش مطرح کردیم، باعث انکار آن معرفت شد و این انکارش، ما مقصرش هستیم. لذا نمی‌شود بگوییم من یک خبر دقیقی را گفتم. هر خبر صادقی کشش همه نیست، چنانکه بارها این مسئله را در روایات مختلف ذکر کردیم.

روایت دوم: امساک امام جواد (ع) از دادن تبرک و حکمت آن

در روایت بعدی می‌فرماید که: از حُسَینِ بنِ مُحَمَّدٍ الاَشعَرِیِّ از شَیخٍ مِن أَصحَابِنَا «یُقَالُ لَهُ عَبدُ اللهِ بنُ رَزِینٍ قَالَ کُنتُ مُجَاوِرًا بِالمَدِینَةِ مَدِینَةِ رَسُولِ اللهِ (صلی الله علیه و آله و سلم) وَ کَانَ أَبُو جَعفَرٍ (علیه‌السلام) یَجِیءُ فِی کُلِّ یَومٍ مَعَ زَوالِ الشَّمسِ إِلَی المَسجِدِ» (از حسین بن محمد اشعری از شیخی از اصحاب ما که به او عبدالله بن رزین گفته می‌شد، نقل شده که گفت: من در مدینه، شهر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مجاور بودم و ابوجعفر (امام جواد علیه‌السلام) هر روز هنگام زوال خورشید به مسجد می‌آمدند.) هر روز [هنگام] ظهر، حضرت وقت زوال چه می‌شد؟ [امام جواد (علیه‌السلام)] می‌آمد مسجد رسول، مسجد پیغمبر می‌آمد. «فَیُغْلِقُ البَابَ وَ یَنزِلُ فِی الصَّحنِ وَ یُقِیمُ سَائِرُ خَدَمِهِ فِی الصَّحنِ وَ یَدخُلُ وَحدَهُ إِلَی رَسُولِ اللهِ (صلی الله علیه و آله و سلم) فَیُسَلِّمُ عَلَیهِ وَ یَرجِعُ إِلَی بَیتِ فَاطِمَةَ (علیهاالسلام) فَیَخلَعُ نَعلَیهِ عِندَ الحُجرَةِ وَ یَقُومُ فَیُصَلِّی»****(پس در را می‌بستند و در صحن [مسجد] پیاده می‌شدند و بقیه خدمتکارانشان در صحن می‌ماندند و ایشان تنها به [سوی مرقد] رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) داخل می‌شدند، پس بر ایشان سلام می‌دادند و به خانه فاطمه (علیهاالسلام) بازمی‌گشتند، پس کفش‌هایشان را نزد حجره درمی‌آوردند و می‌ایستادند و نماز می‌خواندند.) اول با به اصطلاح مرکبشان در صحن که خارج از مسجد است، می‌آمدند و [بقیه همراهان آنجا می‌ماندند و ایشان تنها داخل می‌شدند]. از آنجا [می‌رفتند] به [سوی مرقد] رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و بر ایشان سلام می‌داد و [سپس] به خانه فاطمه (علیهاالسلام) بازمی‌گشت. کفش‌هایش را درمی‌آورد و می‌ایستاد و نماز می‌خواند. «فَوَسوَسَ إِلَیَّ الشَّیطَانُ» (پس شیطان به من وسوسه کرد). شیطان. اینکه می‌گوید: «(وسوسَ الیَّ الشیطان)» به لحاظ بعد [و نتیجه] آخرش [است]. الان نمی‌دانست این وسوسه شیطان است، اما اما به لحاظ آخرش الان می‌گوید: «(وسوسَ الیَّ الشیطان)». یک چیزی در ذهن من خطور داد که من یک خاک کف پای امام را بردارم. خاک کف پای امام را بردارم. «فَوَسوَسَ إِلَیَّ الشَّیطَانُ فَقَالَ لِی إِذَا نَزَلَ وَ دَخَلَ فَاذهَب حَتَّی تَأخُذَ مِن تُرَابِ نَعلَیهِ الَّذِی یَقُومُ فِیهِ» (پس شیطان به من وسوسه کرد و گفت: هنگامی که پیاده شد و داخل رفت، برو تا از خاک زیر کفش‌هایش که روی آن می‌ایستد، برداری). برو هر موقع دیدی که حضرت دارد در حقیقت حرکت می‌کند، از خاک پایی که قدم گذاشته آنجا، تو بردار. «فَجَلَستُ فِی ذَلِکَ الیَومِ أَنتَظِرُهُ فَلَمَّا کَانَ وَقتُ الزَّوَالِ أَقبَلَ (علیه‌السلام) عَلَی حِمَارٍ لَهُ فَلَم یَنزِل فِی المَوضِعِ الَّذِی کَانَ یَنزِلُ فِیهِ» (پس در آن روز نشستم و منتظرش ماندم. هنگامی که وقت زوال شد، [دیدم] ایشان (علیه‌السلام) سوار بر الاغی آمدند، اما در جایی که همیشه پیاده می‌شدند، پیاده نشدند). آنجایی که همیشه فرود می‌آمد در صحن، نیامد. «وَ جَاءَ حَتَّی نَزَلَ عَلَی الصَّخرَةِ الَّتِی عِندَ بَابِ المَسجِدِ» (بلکه آمدند تا بر روی تخته سنگی که نزد در مسجد بود، پیاده شدند). تا در مسجد آمد، نه عقب‌تر. تا در مسجد آمد. در مسجد که سنگ هم بود دیگر. در آنجا بر سنگ فرود [آمد]. خاک ندارد، سنگ دیگر. باب [مسجد] صخره است که آنجا می‌گوید که آنجا که سنگ بود «نَزَلَ عَلَی الصَّخرَةِ الَّتِی عِندَ بَابِ المَسجِدِ» (بر روی تخته سنگی که نزد در مسجد بود، پیاده شدند). «ثُمَّ دَخَلَ فَسَلَّمَ عَلَی رَسُولِ اللهِ (صلی الله علیه و آله و سلم) ثُمَّ رَجَعَ إِلَی المَوضِعِ الَّذِی کَانَ یُصَلِّی فِیهِ» (سپس داخل شدند و بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) سلام کردند، سپس به همان جایی که نماز می‌خواندند بازگشتند). «فَفَعَلَ ذَلِکَ أَیَّامًا» (پس چند روز این کار را انجام دادند). دیدم نه، نشد دیگر. چند روز همین‌طور بود. هر روز من می‌رفتم، دیگر حضرت یک جا که جای پا بگذارد خاکی باشد، نبود. «فَقُلتُ فِی نَفسِی إِذَا خَلَعَ نَعلَهُ جِئتُ إِلَیهِ حَتَّی أَمُرَّ یَدِی عَلَی المَوضِعِ الَّذِی یَقُومُ عَلَیهِ بِقَدَمِهِ فَآخُذُ مِن ذَلِکَ التُّرَابِ» (پس با خود گفتم: هنگامی که کفشش را درآورد، نزدش می‌روم تا دستم را بر جایی که با پایش روی آن می‌ایستد بکشم و از آن خاک بردارم). وقتی این دفعه می‌روم دمپایی‌اش را که درآورد، آن کفش را درآورد، [می‌روم] آن سنگی که زیر دمپایی‌اش باشد یا چیزی [از آن] را برمی‌دارم از آن. «فَلَمَّا کَانَ مِنَ الغَدِ جَاءَ فَنَزَلَ عَلَی الصَّخرَةِ ثُمَّ دَخَلَ فَصَلَّی عِندَ الأُسطُوَانَةِ فَلَم یَخلَع نَعلَیهِ» (پس چون فردای آن روز شد، آمدند و بر تخته سنگ پیاده شدند، سپس داخل شدند و نزد ستون نماز خواندند، اما کفش‌هایشان را در نیاوردند). کفش‌هایشان را هم در نیاورد آنجا دیگر. «فَفَعَلَ ذَلِکَ أَیَّامًا» (پس چند روز این کار را کردند). «فَقُلتُ فِی نَفسِی» (با خود گفتم) [این هم] نشد. هرچی کردم نشد.

«أَذهَبُ غَدًا فَأَقُومُ عَلَی الطَّرِیقِ فَإِذَا مَرَّ وَ دَخَلَ الحَمَّامَ فَإِذَا خَلَعَ نَعلَهُ فِی الحَمَّامِ دَخَلتُ فَأَخَذتُ مِن ذَلِکَ المَوضِعِ التُّرَابَ» (فردا می‌روم و سر راه می‌ایستم، پس هنگامی که گذشت و وارد حمام شد، و وقتی کفش‌هایش را در حمام درآورد، داخل می‌شوم و از آن محل خاک برمی‌دارم). حالا یک کار دیگری می‌کنم. [می‌روم] درِ حمام، وقتی وارد حمام [شد،] از خاک آنجا [برمی‌دارم]. می‌دانم بالاخره حمام [می‌روند]. حمام [بیرون از خانه] می‌رفتند. حمام که خواست برود، آنجا می‌روم این کار را می‌کنم. «فَتَعَرَّفتُ إِلَی الحَمَّامِیِّ الَّذِی یَدخُلُهُ وَ عَلِمتُ الیَومَ الَّذِی یَدخُلُهُ الحَمَّامَ فَصِرتُ إِلَی بَابِ الحَمَّامِ» (پس حمامی‌ای را که ایشان به حمام او می‌رفتند، شناسایی کردم و روزی را که به حمام می‌رفتند فهمیدم، پس به درِ حمام رفتم). آن حمام را می‌رود. روزش را فهمیدم. «فَجَلَستُ عِندَ الحَمَّامِیِّ أُحَدِّثُهُ وَ أَنتَظِرُ مَجِیئَهُ» (پس نزد حمامی نشستم و با او صحبت می‌کردم و منتظر آمدن ایشان بودم). رفتم آن روز، [چه اصرار و سماجتی هم داشته!] رفتم آن روز نشستم پیش آن صاحب حمام، [با او] صحبت می‌کردم و منتظر آمدنش [بودم]. «فَقَالَ لِی الحَمَّامِیُّ إِن أَرَدتَ دُخُولَ الحَمَّامِ فَادخُل السَّاعَةَ لِأَنَّ ابنَ الرِّضَا (علیه‌السلام) یُرِیدُ أَن یَدخُلَ الحَمَّامَ بَعدَ سَاعَةٍ» (پس حمامی به من گفت: اگر می‌خواهی وارد حمام شوی، همین الان برو، زیرا ابن الرضا (علیه‌السلام) می‌خواهد ساعتی دیگر وارد حمام شود). آن صاحب حمام به من گفت: [اگر] می‌خواهی حمام [بروی، الآن برو، چون] یک ساعت دیگر نمی‌توانی بروی الان اگر می‌خواهی، چون یک ساعت دیگر… گفتم چرا؟ [گفت:] «لِأَنَّ ابنَ الرِّضَا (علیه‌السلام) یُرِیدُ أَن یَدخُلَ الحَمَّامَ» (زیرا ابن الرضا (علیه‌السلام) می‌خواهد وارد حمام شود). «قُلتُ وَ مَنِ ابنُ الرِّضَا (علیه‌السلام)؟» (گفتم: ابن الرضا (علیه‌السلام) کیست؟). [یعنی] خودم را زدم به ناشناسی که ابن الرضا کیست؟ «فَقَالَ رَجُلٌ عَلَوِیٌّ مِن آلِ مُحَمَّدٍ (صلی الله علیه و آله و سلم) لَهُ صَلَاحٌ وَ وَرَعٌ» (پس گفت: مردی علوی از آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) است که صلاح و ورع دارد). خیلی هم اهل صلاح هست و بسیار خاکی و متواضع و ورع و با تقوا. «قُلتُ أَ یَخلو الحَمَّامُ لَهُ إِذَا دَخَلَ؟ قَالَ نَعَم» (گفتم: آیا وقتی وارد می‌شود حمام را برایش خلوت می‌کنند؟ گفت: آری). غیر [از] او کسی با او نمی‌شود برود به حمام؟ [گفت: آری،] حمام [را] برایش خلوت می‌کنیم. هر موقع می‌آید، مخصوص اوست. کسی دیگر با او به حمام نمی‌تواند [برود]. حالا این‌ها هم خودش جای باز شدن دارد ها! ولی دیگر… «قَالَ فَبَینَا أَنَا فِی الحَدِیثِ إِذ أَقَبَلَ (علیه‌السلام) وَ مَعَهُ غُلَامٌ لَهُ أَو غُلَامَانِ» (راوی گوید: پس در حالی که مشغول صحبت بودم، ناگاه ایشان (علیه‌السلام) آمدند و یک یا دو غلام همراهشان بود). همین وقتا بود یک دفعه دیدیم حضرت آمد و یک یا دو خادم همراه [بود]. «فَقَامَ الحَمَّامِیُّ فَأَخلَی الحَمَّامَ وَ دَخَلَ الغُلَامُ مَعَهُ بِحَصِیرٍ فَبَسَطَهُ فِی المَسلَخِ حِذَاءَ البَابِ الَّذِی یُدخَلُ مِنهُ إِلَی الحَمَّامِ» (پس حمامی برخاست و حمام را خلوت کرد و غلام با حصیری همراه او داخل شد و آن را در مسلخ (رختکن) روبروی دری که از آن به [گرمخانه] حمام وارد می‌شوند، پهن کرد). دیدیم که آن خلاصه غلام آمد توی سَرماء که رخت‌ها را می‌کنند، مسلخ، آن جای رختکن، آمد تا رختکن، آن حصیر را آنجا پهن کرد. «ثُمَّ دَخَلَ الإِمَامُ (علیه‌السلام) عَلَی حِمَارِهِ إِلَی بَابِ البَیتِ» (سپس امام (علیه‌السلام) سوار بر الاغشان تا درِ خانه [حمام] آمدند). دیدیم به جای اینکه همیشه قبل از حمام به اصطلاح پیاده می‌شد و بعد وارد می‌شد، با حمارش آمد در مسلخ حمام.

خلاصه خدا رحمت کند آقای بهجت می‌فرمود که یک کسی وسواس داشت و این شخص وسواسی می‌رفت در خزینه‌ی حمام می‌آمد بیرون، بعد می‌دید که این بیرون، بخار پیچیده، این بخارها خلاصه به توالت وصل است – خلاصه توالت‌هایی که قبل از [ورود به گرمخانه] حمام‌ها بود، دیدید که می‌خواهند بروند حمام؟- می‌گفت دوباره [می‌گفت] این بخار نجس شدم. بعد خلاصه دوباره می‌رفت در خزینه، برمی‌گشت بیرون، دوباره می‌دید این بخارها وصل به… بعد گفت: نجس! بخار را که از آنجا بوده [و] چسبیده به این دیگر. این… بعد خلاصه یک کسی آنجا رندی به او گفته بود که این بخارها مگر به همان خزینه وصل نیست؟ خوب به کُر وصل است دیگر. وقتی به کُر وصل است، پاک می‌شود. حالا یک کسی این‌جور بشود… یک جریان دیگر را آقای بهجت نقل می‌کردند، این را می‌خواستم بگویم. می‌گوید یک کسی حمام رفت، این در سَرماء طرف نشسته بود، دید وقتی می‌آید بیرون. قدیما نمی‌دانم شما حمام‌های بیرون رفته بودید یا نه، دیده‌اید یا ندیده‌اید؟ نمی‌دانم دیگر. این توالت‌ها که هست، کنارش یک حوضچه یک متری هم جا هست. در مسیر رفتن از آن یک متره می‌روند که جلو در توالت‌ها است. در مسیر برگشتن از توی حوضچه می‌آیند که آب کُر وصل است به آن که پا پاکِ پاک باشد. این دو تا کنار هم هستند، این حوضچه و این‌ها. این در مسیر برگشتن از توی حمام آمد، از کجا آمد؟ از آن یک متریه که جلو در توالت‌ها است. خیس هم هست، یعنی همیشه هم خیس است آنجا. خیس است جلو در توالت. از آنجا آمد در سَرماء لباسش را بپوشد. یکی شروع کرد خلاصه بد و بیراه به این گفتن که این چه کاری بود؟ سَرمایم را نجس کردی، تمام فلان، تمام اینجا زحمت‌ها را هدر دادی. خوب آنجا هم آب شیلنگی [و] این‌جوری نبود که حالا آب بیارن شیلنگ آب بکشند و باید با یک سختی… خلاصه خوب حرف‌هایش را که زد، آن صاحب حمام گفت: تو مقلد چه کسی هستی؟ گفت: من مقلد آسید ابوالحسن [اصفهانی] هستم. گفت: این شخص، خود آسید ابوالحسن است! می‌گویی خود آسید ابوالحسن است که این‌طوری آمد تو؟ این همه به او این‌جور گفتی! حالا اینجا هم خلاصه حضرت با همان حمارش وارد مسلخ شد و… بله… «فَقُلتُ فِی نَفسِی لَم أَفلَحِ الیَومَ أیضًا وَ لا أُصِیبُ مِنهُ شَیئًا» (پس با خود گفتم: امروز هم موفق نشدم و چیزی از او به دست نمی‌آورم). «ثُمَّ دَخَلَ المَسلَخَ وَ نَزَلَ عَن دَابَّتِهِ عَلَی الحَصِیرِ» (سپس وارد مسلخ شد و از مرکبش روی حصیر پیاده شد). یک سره هم از آن مرکب آمد روی حصیر. جای پایی باز باقی نماند.«فَقُلتُ لِلحَمَّامِیِّ وَ قَد قُلتَ لِی مِنَ الصَّلَاحِ وَ الوَرَعِ مَا وَصَفتَ فَیَدخُلُ الحَمَّامَ بِدَابَّتِهِ؟» (پس به حمامی گفتم: تو که این همه از صلاح و ورع او برایم گفتی، [چگونه] با مرکبش وارد حمام می‌شود؟). تو که گفتی این خیلی خاکی است و متواضع و ورع، و اینکه با مرکبش آمد داخل حموم؟ این کارِ خلاصه سلاطین است که این‌جوری می‌آیند، نه آدم‌های متواضع. «فَقَالَ یَا هَذَا أَ لَیسَ هُوَ ابنُ الرِّضَا (علیه‌السلام)؟ ثُمَّ قَالَ لِی اسکت، لَا وَ اللهِ مَا فَعَلَ هَذَا قَطُّ إِلَّا فِی هَذَا الیَومِ» (پس [حمامی] گفت: ای مرد! مگر او پسر امام رضا (علیه‌السلام) نیست؟ سپس به من گفت: ساکت شو! نه به خدا قسم، هرگز این کار را نکرده بود مگر همین امروز). تا حالا ندیده بودم. این کار را هرگز نکرده بود مگر در همین روز. «فَقُلتُ فِی نَفسِی هَذَا مِن عَمَلِی أَنَا جَنَیتُهُ» (پس با خود گفتم: این از کار من است، من این [مشکل] را به بار آوردم). فهمیدم همه این‌ها، من این زحمت‌ها را ایجاد کردم برای حضرت که این‌جور می‌کند حضرت. روشش آن‌جوری بوده، چه در آن نماز در مصلی و چه آنجا، چه اینجا. جلوی یک چیزی را، جلوی مرا دارد در کاری می‌گیرد. «فَقُلتُ أَصبِرُ حَتَّی یَخرُجَ فَلَعَلِّی أُصِیبُ مَا أُرِیدُ إِذَا خَرَجَ» (پس گفتم: صبر می‌کنم تا بیرون آید، شاید هنگام خروج به آنچه می‌خواهم برسم). صبر می‌کنم حالا، با اینکه انقدر این را هم فهمیده ها! می‌گوید که صبر می‌کنم، بگذار وقت خروج دیگر، آنجا لابد حالا می‌رود بیرون سوار می‌شود. «فَلَمَّا خَرَجَ وَ تَلَبَّسَ دَعَا بِالحِمَارِ فَدَخَلَ المَسلَخَ وَ رَکِبَ مِن فَوقِ الحَصِیرِ وَ خَرَجَ» (پس هنگامی که بیرون آمد و لباس پوشید، الاغ را خواست. پس [الاغ] وارد مسلخ شد و ایشان از روی حصیر سوار شدند و بیرون رفتند). آماده شد، لباس را پوشید، گفت آن چهارپا را آوردند داخل. همان‌جا سوار شد، دوباره برگشت. یعنی جای پایی باز باقی نگذاشت. «فَلَمَّا رَأَیتُ ذَلِکَ قُلتُ فِی نَفسِی قَد آذَیتُهُ وَ لَا أَعُودُ لَهُ أَبَدًا وَ حَزَمتُ عَلَی هَذَا» (پس چون این را دیدم، با خود گفتم: او را آزردم و دیگر هرگز به این کار باز نمی‌گردم. و بر این [تصمیم] عزم کردم). من اذیت کردم و دیگر به این کار ادامه نمی‌دهم. «فَلَمَّا کَانَ وَقتُ الزَّوَالِ مِنَ الغَدِ» (پس هنگامی که وقت زوال فردای آن روز شد). می‌گوید وقتی این عزم را کردم، وقت زوال آن روز که شد، «أَقبَلَ حَتَّی نَزَلَ فِی مَوضِعِهِ الأَوَّلِ الَّذِی کَانَ یَنزِلُ فِیهِ ثُمَّ دَخَلَ فَخَلَعَ نَعلَهُ وَ وَضَعَهُ وَ قَامَ یُصَلِّی» (آمدند تا در همان جای همیشگی اول که [قبلاً] پیاده می‌شدند، پیاده شدند. سپس داخل شدند و کفششان را درآوردند و آن را [کناری] گذاشتند و به نماز ایستادند). نه دیگر دم صخره.

تحلیل روایت دوم: حکمت رفتار امام و جلوگیری از سنت غلط

ببینید، شاید به تعبیری که مرحوم مجلسی دارد، این می‌خواسته یک سنت غلطی را ایجاد کند و اثری هم داشته، اما حضرات جلوی چه گرفته است؟ گرفتن یک سنت غلط را که آن زیر پا، خاک را برداشتن و این سنت غلط را ایجاد کردن. این مقدار حضرت خودش را به زحمت می‌انداخت. این همه دقت و مراقبه در این مسئله داشتند تا یک سنت غلطی ایجاد نشود. چه بسا نتیجه هم محقق می‌شد. چه بسا نتیجه هم محقق می‌شد. اما قرار بر این نبود که این سنت شکل بگیرد. که این شکل‌گیری این سنت، به‌خصوص به اینکه جریان امام جواد (علیه‌السلام) مورد سوء ظن حاکمان بود و آن دوره، این‌ها به شدت منتظر بهانه بودند و این بهانه جدیدی برای شیعیان ساده‌لوح [می‌شد] که این را دامن می‌زدند و این را به آن چه می‌کردند… هم خطر برای جان آن‌ها بود، هم برای امام به عنوان یک کسی که این‌گونه [رفتار می‌کند]. خوب کسی دنبال سلاطین این‌جوری نبود. این‌ها می‌دیدند کاری که مردم [آن] وقت با امامان می‌کردند، با سلاطین نمی‌کردند. برای آن‌ها خیلی ایجاد به اصطلاح حسادت و نگاه کینه [می‌کرد]. لذا تمام این‌ها، ببینید چقدر باید [دقت کرد]. فقط یک کار فردی فقط نبود. این است که من خواندم با اینکه قصه ساده بود، علتش این بود که این نگاه ما در سنت‌گذاری‌هامون، در کارهامون، دقت نداشتن در اینکه چه چیزی را چه وقت چگونه باید ترویج کرد، تثبیت کرد. حتی اگر عرض کردم، ممکن بود این خاک را بردارد حتی چه باشد؟ اثر هم داشته باشد. چون ما باور داریم. می‌گویند خضر هر پا می‌گذاشت، حیات پیدا می‌کرد. اگر جبرئیل… که اگر از جای پای جبرئیل که آن سامری می‌گوید که (فَسَوَّلَتْ لِی نَفْسِی) (پس نفس من، [این کار را] برایم آراست) که به اصطلاح آن آیه شریفه: ﴿…فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِّنْ أَثَرِ الرَّسُولِ…﴾ (پس مشتی از رد پای آن فرستاده برگرفتم – سوره طه، آیه ۹۶). از زیر پای جبرئیل که جایی قدم گذاشته بود [وقتی] سراغ موسی آمده بود، من این را برداشتم و این را قرار دادم در آن به اصطلاح گوساله و صدا درآمد، صدای گوساله از آنجا بود. همه این‌ها چه هست؟ نشان می‌دهد جای پای امام کمتر نیست که از آن [اثر]. که بخواهد [اثر کند]. اما این اثرگذاری در بی‌موقع، در سنت‌گذاری بی‌جا، مؤمنین را به خطر انداختن و همه این‌ها چه هست؟ یک امر غلطی است که نباید شکل بگیرد.

عرض کردم علل مختلفی [دارد]، یکیش آن است. ممکن است جهات دیگری هم [باشد]. اگر جایی ترویج نکرده باشند که مثلاً آنجا دارد پیغمبر می‌فرماید: یا علی، اگر نبود که مردم آنچه را که در رابطه با عیسی مرتکب شدند در مورد تو مرتکب می‌شدند، جوری در فضیلت تو می‌گفتم که اگر آب وضوی تو را نمی‌گذاشتند به زمین برسد. یعنی نشان می‌دهد که حتی چون قابلیت مردم نیست، ممکن است مسئله نه فقط به لحاظ ظلم ظالمان و خطر آن‌جوری، بلکه چه؟ بلکه به لحاظ اعتقاد خود مردم به افراط مبتلا شوند. دقت کردید؟ حالا ببینید این‌ها جهات مختلف دارد دیگر. یعنی تعبیر پیغمبر و این تعبیر و نظایر این‌ها نشان می‌دهد که این اقتضای فاعلی سر جایش محفوظ است، اما ضعف قابلی به جهات مختلفی که ممکن است باشد، اصلاً صلاح نیست. و الا خود حضرات این ترویج را می‌کردند. پس ترویج این شاید چه باشد؟ در کل به جا نباشد، هرچند اصل آن اعتقاد محفوظ باشد. خوب این هم نکته دقیقی است از روایت. یعنی با اینکه [قصه] ساده بود، عمداً به خاطر آن نتیجه‌اش می‌خواستم عرض شده باشد، بله عرض کرده باشم.یعنی این‌ها جهات مختلف روایت را ببینیم، همین‌ها را در حقیقت می‌تواند تأکید بکند. بله. [این بخش نامفهوم است: نگه زمین هست باقش سرشید آقای چل]

حالا ببینید توی شفا که آن هم گاهی با یک ابزاری به کار می‌برند، دعایی می‌خوانند، کاری انجام می‌دهند. آنجا هم دارد دعا می‌خواند، آب دهان زد، دعا می‌خواند. که این دعا خواندن و این‌ها برگشت می‌کند [به اینکه] مردم به چه نسبت می‌دهند آن وقت؟ به آن دعا. دعا که خوب قائل هستند همه که از آن کار برمی‌آید. دقت کردید؟ که این نسبت دادن به دعا و خدا، آنجا اشکالی ندارد. جایی که آدم دعا می‌کند،

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *