سلام علیکم و رحمة الله. بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ. الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ الصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرین. (اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم وَالعَن اَعدائَهُم اَجمَعین إلی یَومِ الدّین).
اهمیت حضور قلب در محضر روایات
در محضر کافی شریف هستیم و کتاب الحجة، باب صد و بیست و یکم، روایت ششم، اگر اشتباه نکنم، پنجم، روایت پنجم. در محضر روایت پنجم کافی شریف، باب صد و بیست و یکم [هستیم]. یاد[آوری]، به اصطلاح تذکر دوباره این مسئله که روایاتی که ما در محضرش قرار میگیریم، باور کنیم به این [مطلب] که در محضر روایات قرار گرفتن به [مثابه] زیارت اهل بیت رفتن است و وقتی که به اصطلاح میخوانیم که « عَنْ أَبِی الْحَسَنِ الرِّضَا (عَلَيْهِ السَّلامُ) » باور کنیم که الان به زیارت حضرت نائل شدیم و روایات حضرات که کلام حضرات است، قطعاً زیارات حضرات است و از زیارت [جسمانی و] ابدانی مهمتر، زیارت علمی است و این زیارت علمی است. و اگر این باور در وجود انسان شکل بگیرد که وقتی به محضر روایات وارد میشود، در محضر اهل بیت (علیهم السلام) است، چون کلمات آنها گسسته از وجود آنها نیست و پیوسته است، هرچقدر به این پیوستگی باور بیشتری پیدا بکند، تأثیر بیشتری ایجاد میشود. یعنی مثل این میشود که انسان همین الان از دو لب مبارک حضرت دارد میشنود. با این باور، در مراقبه نسبت به روایات، انسان حال قبولش و تأثیر [پذیریاش] خیلی متفاوت میشود تا وقتی که روایات را کلماتی غائب و گسسته و بدون ارتباط ببیند. آن هم خوب است و آن هم نفع دارد، اما تفاوت این دو خیلی زیاد است در حال مراقبه انسان و حال اخذ و استفاده انسان و تأثیرگذاری که ممکن است داشته باشد.
لذا اگر ما باور کردیم که حضرات با کلامشان حاضرند، آن روایات زیادی که در مسائل دیگر در کار است [مانند] روایات عرض اعمال که میفرماید ذیل آیه شریفه: ﴿ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ. وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ ﴾ (و بگو: «عمل کنید! خداوند و فرستاده او و مؤمنان، اعمال شما را میبینند!») که بعد میفرمایند: « نَحْنُ الْمُؤْمِنُونَ » (ما همان مؤمنان [هستیم]) که ما هر عملی شما انجام میدهید بر همه ما عرضه میشود. اگر بخواهد این عمل عرضه بشود، هر عملی در هر عصری که انجام میشود بر حضرات معصومین و رسول گرامی اسلام عرضه بشود، این لازمش این است که ارتباط و پیوستگی در کار باشد. ارتباط امکانپذیر باشد. این عرضه محقق میشود. چون عرضه عمل هم بدون عامل که امکانپذیر نیست. عمل، عرضی نیست که جدا باشد از عامل که جوهر باشد. این عمل با نفسی که عامله است یک حقیقت واحدهای را شکل میدهد. لذا در هر عرض عملی، ما با تمام وجودمان با عملمان بر تمام حضرات معصومین و پیغمبر اکرم (علیهم السلام) عرضه میشویم. و روایات ابواب دیگری که در مسئله است، چه بحث تقدیر اعمال، چه بحث نزع روح و انسان وقتی توفی نفس میشود که همه حضرات حاضرند، که نشان میدهد این امکان ارتباط برقرار است. و لذا در روایات هم وقتی که ما روایات را از هر کدام از حضرات میشنویم و داریم میخوانیم یا میشنویم، باور به اینکه حقیقت حضرت در متن این روایت حاضر است، نه آنهم منفصل [که] یک گوشه ایستاده [و] ما داریم این را میخوانیم. متن خود این کلمات است [که] حضور در تمام این، به اصطلاح، روایت دارد [و] اخذ ما را متفاوت میکند. لذا این مقدمه به عنوان ورود به روایاتی که داریم [مطرح شد] که گاهگاهی عرض کردیم ولی تکرارش [از باب] اینها ذکر است که یادآوریش برای انسان ذکر است. چون خودش یک تجدید معارفی است برای انسان که ارتباطش را با امام بیشتر قرار بدهد.
پیشبینی امام رضا (ع) درباره جعفر برمکی
خب در محضر روایت پنجم باب صد و بیست و یکم کتاب الحجة کافی شریف [هستیم]. (عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِهِ) که روایت را مرسل میکند (عَنْ أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلامُ) از امام رضا (علیه السلام). عرض میکنیم همین ابتدا السلام علیک یا علی بن موسی الرضا. باور داریم که (يَسْمَعُونَ كَلامي وَ يَرَوْنَ مَقَامي) [اشتباه است، صحیح: (یَرَوْنَ مَقامِي وَ يَسْمَعُونَ كَلامِي وَ يَرُدُّونَ سَلامِي)] و (وَ إِنَّكَ حَجَبْتَ سَمْعِي عَنْ كَلَامِهِمْ) اما چی؟ (وَ فَتَحْتَ بَابَ فَهْمِي بِلَذِيذِ مُنَاجَاتِهِمْ). در قبال آن محجوب شدن گوش ما از جواب سلام، علامت جواب را این قرار داد که (فَتَحْتَ بَابَ فَهْمِي بِلَذِيذِ مُنَاجَاتِهِمْ). از جمله [مصادیق] (بَابَ فَهْمِي بِلَذِيذِ مُنَاجَاتِهِمْ) همین است که انسان روایت را چی ببیند؟ در محضر ببیند و این نجوا پیدا بشود.
میفرماید: « عَنْ أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا (عَلَيْهِ السَّلامُ) أَنَّهُ خَرَجَ مِنَ الْمَدِينَةِ فِي السَّنَةِ الَّتِي حَجَّ فِيهَا هَارُونُ يُرِيدُ حَجّاً فَمَرَّ بِجَبَلٍ عَلَى الطَّرِيقِ عَنْ يَسَارِهِ وَ هُوَ مُتَوَجِّهٌ إِلَى مَكَّةَ يُقَالُ لَهُ فَارِعٌ فَنَظَرَ إِلَيْهِ أَبُو الْحَسَنِ (عَلَيْهِ السَّلامُ) ثُمَّ قَالَ بَانِي فَارِعٍ وَ هَادِمُهُ يُقْطَعُ إِرْباً إِرْباً فَلَمْ نَدْرِ مَا مَعْنَى ذَلِكَ فَلَمَّا وَلَّى وَافَى هَارُونُ وَ نَزَلَ بِذَلِكَ الْمَوْضِعِ وَ صَعِدَ جَعْفَرُ بْنُ يَحْيَى ذَلِكَ الْجَبَلَ وَ بَنَى فِيهِ مَجْلِساً لِهَارُونَ وَ أَمَرَنَا أَنْ نُصَيِّرَ لَهُ اسْمَ الْمَجْلِسِ فَلَمَّا رَجَعَ مِنْ مَكَّةَ صَعِدَ إِلَيْهِ فَأَمَرَ بِهَدْمِهِ فَلَمَّا انْصَرَفَ إِلَى الْعِرَاقِ قُطِعَ إِرْباً إِرْباً. » (از امام رضا (علیه السلام) [نقل شده است] که ایشان در همان سالی که هارون قصد حج کرده بود، از مدینه خارج شدند [و] قصد حج داشتند. پس به کوهی بر سر راه، در سمت چپشان – در حالی که به سوی مکه میرفتند – گذشتند که به آن «فارع» گفته میشد. ابوالحسن (علیه السلام) به آن نگاه کردند، سپس فرمودند: سازنده [بنا در کوه] فارع و خرابکنندهاش، تکه تکه خواهد شد. ما نفهمیدیم معنی آن چیست. پس وقتی [امام] رفتند، هارون رسید و در همان مکان فرود آمد و جعفر بن یحیی از آن کوه بالا رفت و در آن مجلسی برای هارون ساخت و به ما دستور داد که نام آن را «مجلس» بگذاریم. پس هنگامی که [هارون] از مکه بازگشت، [جعفر] به سوی آن [کوه] بالا رفت و [هارون] دستور به خراب کردن آن داد. پس هنگامی که [جعفر] به عراق بازگشت، تکه تکه شد.)
ما نفهمیدیم که حضرت مقصودش چی بود. (فَلَمَّا وَلَّى) وقتی حضرت رفت (وَافَى هَارُونُ وَ نَزَلَ بِذَلِكَ الْمَوْضِعِ) هارون آنجا رسید و آنجا فرود آمد و (وَ صَعِدَ جَعْفَرُ بْنُ يَحْيَى ذَلِكَ الْجَبَلَ) جعفر بن یحیی برمکی رفت بالای کوه. آنجا، همون جبل [فارع]، جای هارون را آنجا به پا کرد. یعنی بالای آن تپه و کوه به اصطلاح جایگاهی برای هارون به پا کرد (وَ أَمَرَنَا أَنْ نُصَيِّرَ لَهُ اسْمَ الْمَجْلِسِ) [و هارون به ما دستور داد] آنجا جایگاهی را به پا کنند [و نامش را مجلس بگذارند]. (فَلَمَّا رَجَعَ مِنْ مَكَّةَ) در وقت برگشت (صَعِدَ إِلَيْهِ) دوباره رفتن بالای همان کوه. بعد از اینکه رفتند (فَأَمَرَ بِهَدْمِهِ) که تمام آن چیزی را که به پا کرده بودند، همه را چکار بکنند؟ بکنند و جمع کنند. (فَأَمَرَ بِهَدْمِهِ فَلَمَّا انْصَرَفَ إِلَى الْعِرَاقِ قُطِعَ إِرْباً إِرْباً) وقتی رسیدن به عراق، چون هارون در به اصطلاح عراق خلافتش بود دیگر، رسیدن به عراق، آن جعفر بن یحیی برمکی به دستور هارون چی شد؟ تکه تکه شد. یعنی دستور قتلش را داد. آن هم به طوری که بدنش را چند تکه کردند [و] بر جاهای مختلف بغداد چکار کردند؟ آویزان کردند.
شرح ماجرای جعفر برمکی و عباسه
حالا قصهاش چیست؟ این به همین مقدارش خلاصهاش بود. قصهاش خلاصه در این کتاب مرآة العقول [آمده]. ما میخواهیم حالا قصهاش را بخوانیم. خلاصه، یک موقع باب قصه نمیخواهد. اما در کتاب مرآة العقول مرحوم مجلسی قصه این مسئله را مفصل از به اصطلاح کتب تاریخی ذکر کرده که از جمله ایشون مختصر مسئله را از مسعودی در مروج الذهب ذکر میکند که (لَمَّا بَلَغَ يَحْيَى بْنُ خَالِدِ بْنِ بَرْمَكَ وَ ابْنَاهُ جَعْفَرٌ وَ الْفَضْلُ وَ غَيْرُهُمْ مِنْ آلِ بَرْمَكَ مَا بَلَغُوا فِي الْمُلْكِ وَ تَنَاهَوْا مِنَ الرِّئَاسَةِ وَ اسْتَقَامَتْ) میگوید وقتی که خاندان برمکی که حدود ۱۷ سال شاید آن به اصطلاح قدرتشان و [نفوذشان]، آن به اصطلاح بودن در قدرتشان طول کشید و خیلی به اصطلاح قدرتمند شده بودند، هارون هم خیلی به اصطلاح وابسته بود به اینها، آنجا [بود] که به اصطلاح مسعودی دارد میگوید: (لَمَّا بَلَغَ يَحْيَى بْنُ خَالِدِ بْنِ بَرْمَكَ وَ ابْنَاهُ جَعْفَرٌ وَ الْفَضْلُ وَ غَيْرُهُمْ مِنْ آلِ بَرْمَكَ مَا بَلَغُوا فِي الْمُلْكِ وَ تَنَاهَوْا مِنَ الرِّئَاسَةِ وَ اسْتَقَامَتْ) یعنی تو اوج [قدرت]. این نکته «تو اوج» خیلی مهم است ها! یعنی ما خیلی وقتها نگاهمان این است که یک قدرت تو اوجش ساقط نمیشود. هم باید همین تصور را داشته باشیم و حواسمان باشد ها! فکر نکنیم که سقوط همیشه در کیست؟ در اوقات ضعف و افول. نه، خیلی از اوقات خدای سبحان نمرود را در اوج قدرتش ساقط کرد، فرعون را در اوج قدرتش ساقط کرد، غرق محقق شد و نمرود با آن پشه از بین رفت. و اینها هم در اوج قدرت بودن. به تعبیر تاریخ دارد میگوید که اینها اوج قدرتشان در آنجا بود به طوری که (قَالَ الرَّشِيدُ) هارون الرشید (لِجَعْفَرِ بْنِ يَحْيَى) اینجور گفت که: (إِنَّهُ لَيْسَ فِي الْأَرْضِ تَلْعَةٌ أَنْضَرُ وَ أَبْهَى وَ آنَسُ وَ إِلَيَّ أَمْيَلُ وَ بِهَا أَشَدُّ اسْتِمْتَاعاً وَ أُنْساً مِنِّي بِرُؤْيَتِكَ) نمیتوانم جلسهای باشد تو نباشی. از بس تو رو دوست دارم، از بس تو برام مهمی، به تو انس دارم و تو برام خلاصه آرامش بخشی. هیچ نمیشود (لَيْسَ فِي الْأَرْضِ تَلْعَةٌ أَنْضَرُ وَ أَبْهَى وَ آنَسُ وَ إِلَيَّ أَمْيَلُ وَ بِهَا أَشَدُّ اسْتِمْتَاعاً وَ أُنْساً مِنِّي بِرُؤْيَتِكَ) یعنی این همه لذتها هست، تو را که میبینم از همه اینها برام برتر است. لذت دیدن تو براش انقدر مهم بود [برای] جعفر بن یحیی برمکی. (وَ إِنَّ عَبَّاسَةَ أُخْتِي) عباسیان [اشتباه است، منظور: عباسه خواهر هارون] یک به اصطلاح خواهری من دارم تو بین عباسیان که (مَوْقِعُهَا مِنِّي لَيْسَ دُونَ مَوْقِعِكَ) [صحیح تر: موقعها منی لیس دون موقعک] آن هم پیش من مثل تو است. آن هم خیلی دوست دارم من. این به اصطلاح خواهر را هم خیلی دوست دارم. (وَ نَظَرْتُ فِي جَمْعِكُمَا) [دیدم چاره چیست؟] چکار کنم؟ میخواهم [در] جلسه هر دو باشید در عین حال به هم نامحرماید. درست است؟ (فَوَجَدْتُنِي لَا أَصْبِرُ عَنْكَ وَ لَا عَنْهَا) نمیتوانم تو را نبینم، نمیتوانم او را نبینم. (لَا أَصْبِرُ عَنْكَ وَ لَا عَنْهَا) و میخواستم چیزی باشد که جمع بین این دو را فراهم کند تا سرور برای من حاصل شود. (فَقَالَ) [جعفر گفت:] (وَفَّقَ اللَّهُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ) هرچی شما امر بفرمایید. (وَ فَوَّضَ الْأَمْرَ إِلَيْهِ) [صحیح تر: (فَوَّضَ الْأَمْرَ إِلَيْهِ)] (فَقَالَ) [هارون گفت:] (أُزَوِّجُكَهَا) منتها یک تزویج خاص، نه تزویج عمومی که (لِيَحِلَّ لَكَ النَّظَرُ إِلَيْهَا وَ لِاجْتِمَاعِكُمَا فِي مَجْلِسِي، فَقَطْ) شما ازدواج بکنید به شرطی که تو آنجایی که من هستم فقط شما [حضور داشته باشید] تا با هم پیش هم جمع شوید اینجا پیش جلوی من. بعد از این، تو غیر از این جلسه حق ندارید ارتباطی با هم داشته باشید. (فَزَوَّجَهُ إِيَّاهَا بَعْدَ امْتِنَاعٍ كَانَ مِنْ جَعْفَرٍ) دید آخه این چه فایدهای دارد؟ چه دردسری میشود؟ فقط… (فَزَوَّجَهُ إِيَّاهَا بَعْدَ امْتِنَاعٍ كَانَ مِنْ جَعْفَرٍ) بعد از اینکه دیگر هرچی اصرار کرد فایده نداشت. این در حقیقت… (وَ أَشْهَدَ مَنْ حَضَرَ مِنْ مَوَالِيهِ وَ خَدَمِهِ وَ أَخَذَ عَلَيْهِ الْعُهُودَ وَ الْمَوَاثِيقَ وَ غَلَّظَ الْأَيْمَانَ) قسم خورد و غلیظی به اصطلاح قسم از او گرفت که (أَنْ لَا يَجَالِسَهَا) با این خانم نشست و برخاستی نداشته باشد (وَ لَا يَخْلُوَ مَعَهَا وَ لَا يُظِلَّهُ وَ إِيَّاهَا سَقْفُ بَيْتٍ إِلَّا وَ هَارُونُ ثَالِثُهُمَا) زیر هیچ سقفی نروند مگر هارون آنجا حاضر باشد. (فَحَلَفَ جَعْفَرٌ) قسم خورد جعفر [که] باشد. (وَ جَعْفَرٌ فِي ذَلِكَ صَارِفٌ بَصَرَهُ عَنْهَا) [دست شما درد نکند ما درد…] پس [جعفر] نگاهش را از او برمیگرداند. یعنی هیچ نگاهش نمیکرد تو آن جلسهای که هارون بود و این [عباسه] هم بود، اصلاً نگاه به این خانمه نمیکرد و نگاهش به هارون بود دائماً. (فَفِي ذَلِكَ صَارِفٌ بَصَرَهُ عَنْهَا) تمام توجهش (وَ وَجَّهَ وَجْهَهُ إِلَى الرَّشِيدِ وَفَاءً بِعَهْدِهِ). و چون میدانست اینها هم خلاصه در عین تمام محبت، مهری در کار نبود. خب میشناختن همدیگر را. از یک سنخ بودن همهشان. اینها [این]جور نبود که همدیگر را نشناسند. بعد خلاصه حالا از آنور هم بالاخره این خانم هم حالا محرم شده با این آقا. ظاهراً هم حالا شاید هم قیافهاش را، بالاخره مکنَتَش را، حالش و وضعیتش و اینهاش هم بد نبوده که میدیده. بالاخره همین باعث میشود دل این خانم هم آب شده بوده از این طرف. (فَكَتَبَتْ إِلَيْهِ فِي ذَلِكَ) نامه نوشتی خانم به جعفر و خلاصه ازش تقاضا کرد که بالاخره مخفیانه حالا ما [کاری کنیم]، حالا هارون نفهمد، مخفیانه بالاخره با هم باشیم، محرمایم دیگر. بالاخره اینجور نبوده که ازدواج [صوری] چیزی باشد. جعفر رد کرد. هرچی نامه داد جعفر رد کرد. ترسش خیلی زیاد بود. پس وقتی [عباسه] از جعفر مأیوس شد (فَقَصَدَتْ أُمَّهُ) قصد مادر جعفر را کرد که از طریق مادرش وارد بشود. (وَ لَمْ تَكُنْ بِالْحَازِمَةِ) [مادر جعفر] مثل این به اصطلاح اهل احتیاط [نبود]. (فَاسْتَمَالَتْهَا بِالْهَدَايَا وَ الْأَلْطَافِ) و با او رابطه را شروع کرد و هدایای زیادی فرستاد. پولدار بود این خانم دیگر، از عباسیان، خواهر هارون بود. (وَ مَا أَشْبَهَ ذَلِكَ). بعد هم برایش کم کم توضیح داد اگر یک موقعی این فرزند تو از من بچهدار بشود ببین حالا چه تشکیلاتی تو دستگاه پیدا خواهد کرد و دیگر این میشود خلاصه چی؟ سرفرازی جعفر که دیگر بشود از عباسیان، فرزندش بشود، به حاکمیت هم، خلافت هم نزدیک میشود. خیلی اینها را گفت و مادر خلاصه قبول کرد. گفت من یک راهی پیدا میکنم. (فَدَخَلَتْ عَلَى جَعْفَرٍ يَوْماً) حالا دیگر خلاصهاش را بگویم. بالاخره مادر، جعفر را یک روز صدا زد و گفتش که ببین یک بالاخره کسی هستش که دختری هست از این تو دستگاه خلافت، نه از عباسیان باشد اما خلاصه از جزوهای آنهاست و این آراسته است. بالاخره خوب است، زیباست، همه چیزش خوب است و اینها. خب گفت عیب ندارد. این [جعفر] هم زن ندارد. گفت عیب ندارد، خیلی هم خوبه. چون این [جعفر] هم نگاه نکرده بود قبلاً تا به حال. گفته او اصلاً نگاه نکرد به این. همین نگاه نکردن حرص آن [عباسه] را بیشتر هم درآورده بود دیگر که هیچ نگاه نکرد. این [جعفر] هم ترس جانش بود دیگر. تهدید هارون جدی بود. این گفت آره اینجوریه. خلاصه یک روزی هم از پیش هارون برمیگشت، مست هم بود این جعفر. داشت برمیگشت خانه که رسید، مادر گفت آره این آمده خانه است و اگر خلاصه میخواهی بالاخره… گفت چه بهتر. حالا تو مستی هم بود و رفتند و وقتی که خلاصه بالاخره مدتی پیش هم بودن، بعد [عباسه] خودش رو معرفی کرد بهش. گفت بعد آخر سال ازش پرسید، یعنی بهش گفتش که: تو (بَنَاتَ الْمُلُوكِ) را حامله کردی. این خانم به جعفر گفت (بَنَاتَ الْمُلُوكِ) را حامله کردی. گفت (بَنَاتَ الْمُلُوكِ)؟ مگه تو کنیز نیستی؟ کنیز مثلاً ملوک رومی؟ ملوک ایرانی؟ ملوک کجایی مثلاً که حامله شدی؟ بعد گفتش که من همون (مَوْلَاتُكَ الْعَبَّاسَةُ) هستم، همون [خواهر هارون]. خلاصه اینجا بود که خلاصه میگوید این شراب و هرچی خورده بود و هرچی مستی کرده بود از سرش پرید. فهمید سر را بر باد داد. یعنی فهمید چه خبر است دیگر. میگوید این فکر، آن شراب پرید. خلاصه خراب شد هرچی بود. و [به مادرش گفت:] مرا ارزان فروختی (وَ حَمَلْتَنِي عَلَى مَرْكَبٍ صَعْبٍ). یعنی دیگر حالا باید از این خلاصه گذشت. این تا اینکه این خانم هم دوران حملش را نگذاشت هارون بفهمد. بچه هم که به دنیا آمد فرستاد تو مکه با دو تا کنیزش. آنجا، آنجا بزرگش کردند. ولی خبر به واسطه بالاخره بعضی از واسطهها به هارون بعد چند وقت رسید. هارون خیلی تعجب کرد، خیلی ناراحت شد. همون وقتی بود که قصد سفر حج کردند. حالا همین که امام رضا (علیه السلام) فرموده تو این سفر حج رفتند و برگشتند. تو برگشتن رسید چون اینا رفته بودن مکه، هارون رفت مکه، فرستاد دنبال آن بچه ببینن کجاست. این خواهره هم زرنگ بود، قبل از اینکه اینا برسن، وقتی فهمید اینا دارن میرن مکه، آن بچه را با خادماش فرستاد یمن. گفت برن آنجا که دست این نرسه بهشون. بازم نتونست آنجا هارون آن بچه را پیدا کند. برگشتن سراغ یحیی [و] جعفر. فرستاد که جعفر را خلاصه بعد از این [جریانات] با [شرح] مفصلی [که] دیگر حالا من اینهاشو نخوانم، دو صفحه دیگر دارد که اینها را بخواهیم بخوانیم، این جعفر را خلاصه سرشو بریدند و آوردن برای هارون. قصهای را که امام رضا (علیه السلام) فرموده بود محقق شد.## نفرین امام رضا (ع) بر برمکیان در عرفه
منتها باز یک نقلی کنارش هست، این هم جالب است. میگوید وقتی که، روایت صدوق به اسنادش (عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْفُضَيْلِ قَالَ: لَمَّا كَانَ فِي السَّنَةِ الَّتِي بَطَشَ هَارُونُ بِآلِ بَرْمَكَ) همون سالی که (عَلَيْهَا آلُ بَرْمَكَ) به اصطلاح هارون [بر علیه] آل برمک به اصطلاح قیام کرد و (بَدَأَ بِجَعْفَرِ بْنِ يَحْيَى) یعنی جعفر بن یحیی هم تنها نکشت ها! آل برمکیان را کشت بعد از آن. یعنی عجیب بود که هارون این خشمش زیاد بود. فقط هم به جعفر خلاصه قناعت نکرد. اغلب برمکیان را کشت. اغلب. یعنی انقدر دوستش داشت این را. بعد هم آن کسی را که فرستاد جعفر را کشت که سر جعفر را آورد، همون جا در جا کشت. چون جعفر را خیلی دوست داشت. یعنی هم آن به اصطلاح شخص را فرستاد جعفر را کشت آورد، بعد تا آورد دستور داد خلاصه بیاید همین را همینجا بکشد. چون میگفت من نمیتوانم تو را ببینم که جعفر را کشتی چون جعفر را انقدر دوست داشتم. یعنی اینایی که دوست داشتن باهاش اینجوری بودن. آدم یاد این خلاصه این ترامپ میافتد که اینا که دوست دارد، کانادا و نمیدانم این اروپاییها. این دوست داشتنهاشان را، این عاشقان معشوقههایشان را دارن اینجوری با هم تکه تکه میکنند و میزنن. ببین با دشمنانشان اینها چه وضعی دارن که چه حالی دارن. آن وقت بعضیها فکر میکنند اینها اهل مذاکرهاند و میشود باهاشون مذاکره کرد. یعنی اینایی که با دوستاشون اینجوری میکنند با دشمنانشان چه رسد به. این همه آل برمک را خلاصه تا آنجا که تونست [کشت]. بعد اینجا این نکته است که اصلاً ببین تمام اینها چگونه شکل گرفته ولی [تقدیر] الهی ببین چگونه دخیل است تو کار.
میفرماید: (كَانَ فِي السَّنَةِ الَّتِي بَطَشَ هَارُونُ بِآلِ بَرْمَكَ وَ بَدَأَ بِجَعْفَرِ بْنِ يَحْيَى وَ حَبَسَ يَحْيَى بْنَ خَالِدٍ وَ نَزَلَ بِالْبَرَامِكَةِ مَا نَزَلَ) یعنی دیگر هر بلاهایی سر اینها آورد (كَانَ أَبُو الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلامُ وَاقِفاً بِعَرَفَةَ) حضرت در عرفه بود (يَدْعُو) حضرت در حالی که دعا میکرد، سرش را پایین انداخت. (فَسُئِلَ عَنْ ذَلِكَ) سوال شده از حضرت [که چرا؟] (فَقَالَ إِنِّي كُنْتُ أَدْعُو اللَّهَ عَلَى الْبَرَامِكَةِ بِمَا فَعَلُوا بِأَبِي عَلَيْهِ السَّلامُ) من اینجا نفرین کردم تو عرفه، قبل از این واقعه، برامکه را. یعنی همون سال که رفتن رسیدن عرفه، اینها برگشتن از حج، [جعفر و هارون] آمدن آنجا را جمع کردن، رفتن. بعد از این [نفرین] انجام شد دیگر. حضرت میفرماید من آنجا برامکه را نفرین کردم نسبت به کاری که با پدرم موسی بن جعفر اینها مرتکب شدن. یعنی معلوم میشود کاری که هارون با موسی بن جعفر کرد با سعایت شدید کیا بوده؟ برامکه بوده که حضرت اینجا میفرماید که: (إِنِّي كُنْتُ أَدْعُو اللَّهَ عَلَى الْبَرَامِكَةِ بِمَا فَعَلُوا بِأَبِي عَلَيْهِ السَّلامُ فَاسْتَجَابَ اللَّهُ لِي الْيَوْمَ فِيهِمْ) خدا امروز مستجابش کرد. (فَلَمَّا انْصَرَفَ) وقتی حضرت برگشت از حج (لَمْ يَلْبَثْ إِلَّا يَسِيراً حَتَّى بَطَشَ بِجَعْفَرٍ وَ يَحْيَى وَ تَغَيَّرَتْ أَحْوَالُهُمْ) تا آن جریاناتی که بر سر یحیی و جعفر و بقیه برامکه آمد. که این هم خلاصه چی بود؟ همون تعبیری که گاهی میفرماید که: (إِنَّ اللَّهَ إِذَا أَرَادَ أَنْ يَنْتَصِرَ لِأَوْلِيَائِهِ انْتَصَرَ بِشِرَارِ خَلْقِهِ وَ إِذَا أَرَادَ أَنْ يَنْتَصِرَ لِنَفْسِهِ انْتَصَرَ بِأَوْلِيَائِهِ) [ترجمه: همانا خداوند هرگاه بخواهد اولیائش را یاری کند، به وسیله بدترین مردمانش یاری میکند و هرگاه بخواهد خودش را (دینش را) یاری کند، به وسیله اولیائش یاری میکند]. با شرارش نصرت میکند اولیایش را. که هارون از شرار خلق [بود]. از این بدتر داشتیم؟ ولی نصرت کرد اولیایش را که قدری از انتقام جریان از خلاصه برامکه گرفته میشود به توسط خود آنها بدون اینکه اصلاً کاری از مؤمنین صورت بگیرد. قسمتی از این انتقام شکل میگیرد. خب این هم روایت برای اینکه با اینکه مجمل بود ولی بالاخره این باز شدنش زیبا بود در این روایت شریف.
کرامت امام رضا (ع) و شمش طلا
در محضر روایت ششم هستیم. (أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ حَمْزَةَ بْنِ الْقَاسِمِ عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ مُوسَى) این ابراهیم بن موسی گفتن شاید خلاصه کی باشد؟ برادر حقیقت کی باشد؟ امام رضا (علیه السلام) باشد. بعضی این [را] نقل کردن که ممکنه این قصه، قصه مربوط به برادر حضرت (علیه السلام) باشد. و ازش تعریف کردن منتها به این عنوان که تو زمان مأمون این از [طرف] محمد بن زید بن علی به اصطلاح چی بود؟ حاکم شد در آنجا و مأموریت پیدا کرد. بعداً مأمون وقتی که آن محمد بن یحیی بن زید [اشتباه است، منظور احتمالاً محمد بن محمد بن زید یا شخص دیگری از قیامکنندگان زیدی است] و اینها از بین رفتن، امان داد این را و این به اصطلاح برگشت. حالا این در رابطه با ابراهیم بن موسی.
روایت میفرماید که: « قَالَ أَلْحَحْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا (عَلَيْهِ السَّلامُ) فِي شَيْءٍ أَطْلُبُهُ مِنْهُ فَكَانَ يَعِدُنِي فَخَرَجْتُ يَوْماً أُرِيدُ مَنْزِلِي وَ كُنْتُ مَعَ وَالِي الْمَدِينَةِ أُرِيدُ أَنْ أُشَيِّعَهُ فَجَاءَ قُرْبَ قَصْرِ فُلَانٍ فَنَزَلَ تَحْتَ شَجَرَاتٍ وَ نَزَلْتُ مَعَهُ لَيْسَ مَعَنَا ثَالِثٌ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ هَذَا الْعِيدُ قَدْ أَظَلَّنَا وَ لَا وَ اللَّهِ مَا أَمْلِكُ دِرْهَماً فَمَا سِوَاهُ فَحَكَّ بِسَوْطِهِ الْأَرْضَ حَكّاً شَدِيداً ثُمَّ ضَرَبَ بِيَدِهِ فَتَنَاوَلَ مِنْهَا سَبِيكَةَ ذَهَبٍ ثُمَّ قَالَ انْتَفِعْ بِهَا وَ اكْتُمْ مَا رَأَيْتَ. » (ابراهیم بن موسی گفت: بر ابوالحسن الرضا (علیه السلام) در مورد چیزی که از ایشان طلب میکردم، اصرار ورزیدم و ایشان به من وعده میداد. پس روزی [از نزد حضرت] خارج شدم [و] قصد منزلم را داشتم و با والی مدینه بودم [و] میخواستم او را مشایعت کنم. پس [امام] نزدیک قصر فلان آمد، زیر درختانی فرود آمد و من نیز با او فرود آمدم، در حالی که شخص سومی با ما نبود. پس گفتم: فدایت شوم، این عید [قربان؟] بر ما سایه افکنده است و به خدا قسم، نه درهمی دارم و نه غیر آن. پس حضرت با تازیانهاش زمین را به شدت خراشید، سپس با دستش [به آنجا] زد و شمشی از طلا از آنجا برگرفت. سپس فرمود: از آن بهرهمند شو و آنچه را دیدی پنهان کن.)
[ابراهیم بن موسی] گفت: (أَلْحَحْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلامُ فِي شَيْءٍ أَطْلُبُهُ مِنْهُ) یه طلبی داشتم. حالا این طلبی داشتم یا چیزی میخواستم از حضرت. ممکن است، ممکن است چون ابراهیم بن موسی از خود به اصطلاح اهل بیت (علیهم السلام) اگر باشن، با همین نگاهی که برادر حضرت باشد، ممکنه توی آن به اصطلاح آن موقوفاتی که مربوط به امیر مؤمنان و ذکور از اهل بیت بوده، وقف بوده و دست همیشه دست اهل بیت به عنوان متولی آنها بوده، ممکنه از آنها چیزی میخواسته، طلبی داشته، چیزی. یا یا طلب دیگری. بالاخره شاید هم یک تقاضایی داشته، طلب نبوده که بدهکار باشد حضرت، یک تقاضا. اینها امکان پذیر است. (أَلْحَحْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ) اصرار میکردم تو خواستنم (فِي شَيْءٍ أَطْلُبُهُ مِنْهُ). پس حضرت دائماً به من وعده میداد. (فَخَرَجْتُ يَوْماً أُرِيدُ مَنْزِلِي) [از محضر حضرت] خارج شدم در حالی که (وَ كُنْتُ مَعَ وَالِي الْمَدِينَةِ) [همراه] والی مدینه [بودم] میخواست استقبال کند حضرت از والی مدینه در حالی که من هم باهاش بودم. (فَجَاءَ قُرْبَ قَصْرِ فُلَانٍ) تا نزدیک قصرش که رسیدیم، (فَنَزَلَ تَحْتَ شَجَرَاتٍ وَ نَزَلْتُ مَعَهُ) قبل از اینکه به قصر برسیم، یک جا حضرت اتراق کرد، زیر درختهایی نشستن، من هم بودم. (لَيْسَ مَعَنَا ثَالِثٌ) کسی سومی نبود، دو تایی بودیم. (فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ هَذَا الْعِيدُ قَدْ أَظَلَّنَا وَ لَا وَ اللَّهِ مَا أَمْلِكُ دِرْهَماً فَمَا سِوَاهُ). ظاهراً یکی از اعیاد بوده، شاید هم عید قربان بوده مثلاً. (وَ لَا وَ اللَّهِ مَا أَمْلِكُ دِرْهَماً فَمَا سِوَاهُ) حتی یک درهمی ندارم من تو خرج. بالاخره یعنی اون پول ما رو بدید دیگه، اون طلب ما رو بدید دیگه. دیگه اینجوری دیگه، دیگه آخرش بوده. یک درهم هم ندارم یعنی خلاصه کلاً حساب خالی است دیگه، تو کارتمون هیچی نیست. (فَحَكَّ) حضرت (بِسَوْطِهِ الْأَرْضَ حَكّاً شَدِيداً) با آن تازیانه که دستشان داشتن زمین را خراشیدن، حک [یعنی] خراشیدن، آن هم خراشیدن شدید. (ثُمَّ ضَرَبَ بِيَدِهِ فَتَنَاوَلَ مِنْهَا سَبِيكَةَ ذَهَبٍ) یک قدری حضرت با دستشان آنجا زدن کنار و یک شمش طلایی را از آنجا درآوردن. (ثُمَّ قَالَ انْتَفِعْ بِهَا وَ اكْتُمْ مَا رَأَيْتَ). و آنچه را دیدی رو جایی نقل نکن.
نکته این است که اینکه (حَكَّ بِسَوْطِهِ الْأَرْضَ حَكّاً شَدِيداً)، آیا این لازم بود برای اینکه آن شمش دربیاد یا نه؟ یا اینکه برای آن شخص و بقیه ممکن بود [شنیدن این مطلب] برای او سخت باشد؟ لذا کاری میکنند که برای آنها باورپذیر شود. یعنی اینکه امام میتواند انشا بکند آنچه که خاک است، طلا باشد لحظه بعد، چنانچه عصا اژدها میشود به اذن الهی. درست است؟ اینکه عصا اژدها میشود اشد است یا اینکه خاک، طلا بشود؟ خاک، طلا بشود، دو جسم جمادند به هم تبدیل شدن. عصا اژدها میشود، یک جماد است که به حیات تبدیل شده، درست است؟ اشد است. وقتی خدا شدیدترش را در قرآن بیان کرده و به لحاظ اولیاء الهی مجاز میداند، این تبدیل خلاصه [دیگر] سختتر نیست. مرحله نهایی وجود اینها هم نیست. یکی از کرامات است که به تعبیر آن روایتی [که] قبلاً هم داشتیم، گاهی موالیان ما این کارها را میکنند. این فقط مربوط به ما نیست. فکر نکنید. که انکار میکرد احمد بن اسحاق نسبت به امام در حقیقت که چطور امام این را میگوید. آنجا امام صادق (علیه السلام) فرمود این مربوط به موالیان ما هم هست. رشید [هجری] از موالیان امیرالمؤمنین [بود]، آن هم ازش [بر] میآمد این علم منایا و دانستن اینها، چه برسد به ما. لذا گاهی این روایات را که میخوانیم مراقب باشیم بسیاری از علائمی که در آنجا هست مربوط به انکار آن کسانی است که حضور دارند تا انکار نکنند. لذا لزوم نداشت که (حَكّاً شَدِيداً) لازم باشد. میتوانست حضرت اشاره بکند همانجا چی بشود؟ خاک، طلا بشود. چنانچه موارد دیگری را هم از این سنخ داشتیم دیگر. لزومی به [این کار نبود]. اما اینکه (حَكّاً شَدِيداً) بوده، این برای این بوده که انکار هم ایجاد نشود [و] بگویند این انگار که زیر زمین بوده، از گنجینهها بوده، حضرت دیده، خبر داشته، استخراج کرده فقط، درآورده. یعنی به این عنوان [که] تبدیلی صورت نگرفته بلکه چی شده؟ استخراجی شکل گرفته. توانستم عرضم را برسانم؟ برای عدهای این قابل قبول است. لذا باید با هر کسی مطابق خودش [رفتار کرد]، نه اینکه آخرین مرتبه را همیشه برای هر کسی آخرین مرتبه را تو بیان، تو نشان دادن [ارائه داد]. حالا شما هم اهل مکاشفه، ماده، هرچه که هستید، سعی کنید مراقبت کنید همیشه برای همه خلاصه آخرین مرحله را تو اولین مرحله نشان ندید دیگر. با مراعات [این نکته]. این هم خلاصه روایت شریف خیلی روایت زیبایی است با این نگاه که ظرفیت آن مخاطب را هم نشان میدهد.
ماجرای ولایتعهدی امام رضا (ع) و نماز عید
خب در روایت بعدی که [از] (الرَّيَّانِ بْنِ الصَّلْتِ جَمِيعاً قَالا) [است]. (عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ يَاسِرٍ الْخَادِمِ) این یاسر الخادم را که من حالا تو روایت پنجم خیلی نخواستم ذکرش را بکنم، عجیبش این است که آن کسی که توی [ماجرای] به اصطلاح هارون میفرستد بره سر یحیی [و] جعفر را ببرند و بیاورند، دارند مینویسند به یاسر خادم میگوید. به یاسر خادم. یاسر خادم اینقدری که معروف است از به اصطلاح رجالی است که خادم امام رضا (علیه السلام) است و ظاهراً مقبول رجالیون هم هست. یعنی ثقه میدانند، بعضیها فوق ثقه میدانند. یعنی تا این حد مثلاً یاسر. ولی آنجا حالا نمیدانم مشترک لفظی است؟ دو نفرند یاسر بوده هر دو اسمشان و هر دو هم چون خادم بودن، یاسر خادم بودند. اما همزمانیشان هم که بالاخره هارون در زمان امام رضا (علیه السلام) هم بوده و جریانات مرتبط میشده. این هم خلاصه حالا نشد ردش را بیش از این بگیریم. حالا دوستانی که بیشتر واردند ببینن این دو تا یاسر خادم یک نفرند؟ که آنجا چطور تو دربار هارون [بوده] بعدشم میره یک نفر را بکشد و بعد هم سرش را بیاره؟ و هرچند کشتن جعفر برامکی مورد نفرین حضرت بوده، عیبی هم نداشته که کشته بشود. اما در اینها تو دستگاه و به اصطلاح تشکیلات او بوده و او بهش انقدر اطمینان داشته. خب و بعد هم آنجا بله. عرض میکنم دیگر. میگم قاعدتاً باید با هم فرق هم بکنند چون این یاسر خادم تو دربار امام رضا هم بوده آخر. یعنی تو دربار امام رضا هم یاسر خادم بوده. بعداً میآید که جریان یاسر خادم تو جریان امام رضا (علیه السلام) هم هست. آن زمان هم بوده. ولی تو زمان هارون هم کشته میشود وقتی که سر جعفر را میآورد، هارون هم چیه؟ میکشدش. شاید مثلاً… [و نفرین؟] هر دو با همین عنوان توی زمان واحد شناخته میشدند؟ حالا اینجا: (عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ يَاسِرٍ الْخَادِمِ وَ الرَّيَّانِ بْنِ الصَّلْتِ جَمِيعاً قَالا لَمَّا انْقَضَى أَمْرُ الْمَخْلُوعِ) این نشان میدهد که تو زمان مأمون بوده یاسر خادم. و آن یاسری که در آنجا بود هارون کشتش. این فقط قرینه بر این است که اینها شاید دو تا باشن. که به اصطلاح بله. [صدای حضار: بله] توی مرحوم چیز، مجلسی به عنوان یاسر خادم میآوردش. [صدای حضار: خب حالا اینم نیاورده یاسرش چیه] [صدای حضار: بله قمی] این قمی است، قمی است. خب حالا میگم ممکنه دو نفر باشن دیگه. ما هم احتمالش را میدهیم. چون این به خصوص با این قرینه که [یاسر خادم امام رضا (ع)] زنده [بود] بعد از امام رضا، بعد زمان مأمون هم زنده بوده و این در حالی که مأمون خب بعد هارون است دیگر و هارون کشت آن را. این قرینه برای این است که دو تا باشن. حالا بالاخره همینقدر که دو تاشان را یاسر خادم دیدید بعداً اشتباه نشود.
« لَمَّا انْقَضَى أَمْرُ الْمَخْلُوعِ وَ اسْتَوَى الْأَمْرُ لِلْمَأْمُونِ كَتَبَ إِلَى الرِّضَا (عَلَيْهِ السَّلامُ) يَسْتَقْدِمُهُ إِلَى خُرَاسَانَ فَاعْتَلَّ عَلَيْهِ أَبُو الْحَسَنِ (عَلَيْهِ السَّلامُ) بِعِلَلٍ فَلَمْ يَزَلِ الْمَأْمُونُ يُكَاتِبُهُ فِي ذَلِكَ حَتَّى عَلِمَ أَنَّهُ لَا بُدَّ لَهُ مِنْ ذَلِكَ وَ أَنَّهُ لَا يَكُفُّ عَنْهُ فَخَرَجَ (عَلَيْهِ السَّلامُ) وَ أَبُو جَعْفَرٍ (عَلَيْهِ السَّلامُ) لَهُ سَبْعُ سِنِينَ فَقَالَ لَهُ أَبُو الْحَسَنِ (عَلَيْهِ السَّلامُ) لَا تَأْخُذْ عَلَى طَرِيقِ الْجَبَلِ وَ قُمَّ وَ خُذْ عَلَى طَرِيقِ الْبَصْرَةِ وَ الْأَهْوَازِ وَ فَارِسَ حَتَّى وَافَى مَرْوَ فَعَرَضَ عَلَيْهِ الْمَأْمُونُ أَنْ يَتَقَلَّدَ الْأَمْرَ وَ الْخِلَافَةَ فَأَبَى أَبُو الْحَسَنِ (عَلَيْهِ السَّلامُ) ذَلِكَ وَ جَرَتْ فِي ذَلِكَ مُخَاطَبَاتٌ كَثِيرَةٌ دَامَتْ نَحْواً مِنْ شَهْرَيْنِ كُلُّ ذَلِكَ يَأْبَى عَلَيْهِ أَبُو الْحَسَنِ أَنْ يَقْبَلَ مَا يَعْرِضُ عَلَيْهِ فَلَمَّا كَثُرَ الْكَلَامُ وَ الْخِطَابُ فِي هَذَا الْأَمْرِ بَيْنَهُمَا قَالَ لَهُ الْمَأْمُونُ فَوِلَايَةُ الْعَهْدِ فَقَالَ أَبُو الْحَسَنِ (عَلَيْهِ السَّلامُ) قَدْ أَجَبْتُكَ إِلَى هَذَا عَلَى أَنْ لَا آمُرَ وَ لَا أَنْهَى وَ لَا أُفْتِيَ وَ لَا أَقْضِيَ وَ لَا أُوَلِّيَ وَ لَا أَعْزِلَ وَ لَا أُغَيِّرَ شَيْئاً مِمَّا هُوَ قَائِمٌ وَ تُعْفِيَنِي مِنْ ذَلِكَ كُلِّهِ فَأَجَابَهُ الْمَأْمُونُ إِلَى ذَلِكَ كُلِّهِ. » (هنگامی که کار مخلوع [امین] پایان یافت و حکومت برای مأمون استقرار یافت، [مأمون] به رضا (علیه السلام) نامه نوشت و ایشان را به خراسان فراخواند. ابوالحسن (علیه السلام) با بهانههایی [این دعوت را] رد کرد. پس مأمون پیوسته در این باره به ایشان نامه مینوشت تا اینکه [امام] دانست که چارهای جز این نیست و [مأمون] از او دست برنخواهد داشت. پس [امام رضا] (علیه السلام) خارج شد در حالی که ابوجعفر (علیه السلام) هفت ساله بود. پس ابوالحسن (علیه السلام) به او [مأمور همراه؟] فرمود: از راه جبل و قم مرو، و از راه بصره و اهواز و فارس برو تا به مرو رسید. پس مأمون به ایشان پیشنهاد کرد که امر [حکومت] و خلافت را بر عهده بگیرد. ابوالحسن (علیه السلام) از آن امتناع ورزید و در این باره گفتگوهای بسیاری صورت گرفت که حدود دو ماه به طول انجامید و در تمام این مدت ابوالحسن از پذیرش آنچه [مأمون] بر او عرضه میکرد، امتناع میورزید. هنگامی که کلام و خطاب در این امر بین آن دو زیاد شد، مأمون به او گفت: پس ولایتعهدی [را بپذیر]. ابوالحسن (علیه السلام) فرمود: این را از تو پذیرفتم به شرط آنکه نه امر کنم و نه نهی، نه فتوا دهم و نه قضاوت کنم، نه [کسی را] والی کنم و نه عزل کنم، و نه چیزی از آنچه برپاست را تغییر دهم و مرا از همه اینها معاف داری. پس مأمون همه اینها را پذیرفت.)
(لَمَّا انْقَضَى أَمْرُ الْمَخْلُوعِ) وقتی امین، امرالمخلوق یعنی امینی که از طرف [پدرش] هارون [تعیین شده] بود، ولیعهد هارون بود، از خلافت خلع شد. توسط کی خلع شد؟ مأمون. توسط مأمون خلع شد. (وَ اسْتَوَى الْأَمْرُ لِلْمَأْمُونِ كَتَبَ) [مأمون] (إِلَى الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلامُ يَسْتَقْدِمُهُ إِلَى خُرَاسَانَ) که حضرت را دعوت کرد به خراسان. (فَاعْتَلَّ عَلَيْهِ أَبُو الْحَسَنِ بِعِلَلٍ) حضرت هی به اصطلاح [بهانه] دست [مأمون] میدادند. (فَلَمْ يَزَلِ الْمَأْمُونُ يُكَاتِبُهُ فِي ذَلِكَ حَتَّى عَلِمَ أَنَّهُ لَا بُدَّ لَهُ مِنْ ذَلِكَ وَ أَنَّهُ لَا يَكُفُّ عَنْهُ) حضرت [دید] چاره نیست و [مأمون از ایشان دست بردار] نیست. (فَخَرَجَ عَلَيْهِ السَّلامُ وَ أَبُو جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلامُ لَهُ سَبْعُ سِنِينَ) هفت ساله بود امام جواد. (فَقَالَ لَهُ أَبُو الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلامُ لَا تَأْخُذْ عَلَى طَرِيقِ الْجَبَلِ وَ قُمَّ) از طریق به اصطلاح کوهستان و قم نیا. این طریق کوهستان و قم، بعضی نقلها طریق کوفه و قم دارد، بعضی دارد جبل و قم. نیا. جبل را بعضیها تو کوهستانهای به اصطلاح بالای ایران میدانند. دیگر آذربایجان و اینها میدانند که میگویند از آنجاها نیا. اینها میگن شیعیان بودن و قم و آنجاها. از این طریق نیا، بلکه از طریق چی بیا؟ به اصطلاح (عَلَى طَرِيقِ الْبَصْرَةِ وَ الْأَهْوَازِ وَ فَارِسَ) بیا. از اینجا بیا. (حَتَّى وَافَى مَرْوَ). (فَعَرَضَ عَلَيْهِ الْمَأْمُونُ أَنْ يَتَقَلَّدَ الْأَمْرَ) حضرت مأمون اول بهش گفتش که خلافت را به عهده بگیر، بپذیر (وَ الْخِلَافَةَ). (فَأَبَى أَبُو الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلامُ). (قَالَ فَوِلَايَةُ الْعَهْدِ). بعد از اونکه یک ماه طول کشید البته، تا میگه [اشتباه است، روایت میگوید دو ماه:] (دَامَتْ نَحْواً مِنْ شَهْرَيْنِ). بعد میگوید (فَوِلَايَةُ الْعَهْدِ) ولیعهدی را. یک ماه چونه میزدن. حالا نه نمیخواست خلافت را بدهد ها! ولی توطئهاش بود دیگر در آنجا که داشت. ولی اصرار بر این میکرد که این حق شماست، شما باید بگیری. به طوری که تو تاریخ خیلیها همین کارهای مأمون گولشان زده. مثلاً شما ببینید کتاب، فکر کنم شیخ مفید تو ارشاد، تو ارشاد است دیگر، اصلاً باورش نمیشود که مأمون امام رضا را مسموم کرده باشد. اینجور که یادم میآید. درست میگویم الان کسایی که حضور ذهن دارن؟ در ارشاد مرحوم شیخ مفید قبول نکرده که مأمون قاتل امام رضا (علیه السلام) باشد. لذا خیلی خودش را موجه جلوه میداد. اینجا هم یک ماه اصرار میکرده خلافت را. بعد یک ماه که این نپذیرفت چون این، من روایتش را نوشتم که یک ماه [نبود]، تاریخ نقل کرده که این اصرار حدود دو ماه طول کشید. [بر اساس متن روایت: (نَحْواً مِنْ شَهْرَيْنِ)]. (فَأَبَى الرِّضَا الْخِلَافَةَ). (وَ جَرَتْ فِي ذَلِكَ مُخَاطَبَاتٌ كَثِيرَةٌ وَ دَامَتْ نَحْواً مِنْ شَهْرَيْنِ كُلُّ ذَلِكَ يَأْبَى عَلَيْهِ أَبُو الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلامُ أَنْ يَقْبَلَ مَا يَعْرِضُ عَلَيْهِ). (فَلَمَّا كَثُرَ الْكَلَامُ وَ الْخِطَابُ فِي هَذَا الْأَمْرِ بَيْنَهُمَا قَالَ لَهُ الْمَأْمُونُ فَوِلَايَةُ الْعَهْدِ) پس حداقل ولیعهد باش. که آن وقت حضرت ولایت عهدی را [پذیرفت و فرمود:] (عَلَى شُرُوطٍ أَسْأَلُكَهَا) [اشتباه است، صحیح: (قَدْ أَجَبْتُكَ إِلَى هَذَا عَلَى أَنْ …)] با این شرایطی که میگویم میپذیرم. (قَالَ الْمَأْمُونُ سَلْ مَا شِئْتَ) هر شرطی بذاری ما قبول میکنیم. (فَأَجَابَهُ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلامُ إِنِّي دَاخِلٌ فِي وَلَايَةِ الْعَهْدِ عَلَى أَنْ لَا آمُرَ وَ لَا أَنْهَى وَ لَا أُفْتِيَ وَ لَا أَقْضِيَ وَ لَا أُوَلِّيَ وَ لَا أَعْزِلَ وَ لَا أُغَيِّرَ شَيْئاً مِمَّا هُوَ قَائِمٌ وَ تُعْفِيَنِي مِنْ ذَلِكَ كُلِّهِ). نه امری، نه نهی، نه عزلی، نه نصبی، نه تغییر چیزی، هیچ کاری از اینها را من قبول نمیکنم. (فَأَجَابَهُ الْمَأْمُونُ إِلَى ذَلِكَ كُلِّهِ). همه را قبول کرد.
(قَالَ فَحَدَّثَنِي يَاسِرٌ) قال: « فَلَمَّا حَضَرَ الْعِيدُ بَعَثَ الْمَأْمُونُ إِلَى الرِّضَا (عَلَيْهِ السَّلامُ) يَسْأَلُهُ أَنْ يَرْكَبَ وَ يَحْضُرَ الْعِيدَ وَ يُصَلِّيَ وَ يَخْطُبَ لِيَطْمَئِنَّ قُلُوبُ النَّاسِ بِذَلِكَ وَ يَعْرِفُوا فَضْلَهُ وَ تَتَسَكَّنَ قُلُوبُهُمْ فَأَرْسَلَ إِلَيْهِ أَبُو الْحَسَنِ (عَلَيْهِ السَّلامُ) قَدْ عَلِمْتَ مَا كَانَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ مِنَ الشُّرُوطِ فِي دُخُولِي فِي هَذَا الْأَمْرِ فَقَالَ الْمَأْمُونُ إِنَّمَا أُرِيدُ بِذَلِكَ أَنْ تَرْسَخَ فِي قُلُوبِ الْعَامَّةِ هَذِهِ الْعُقْدَةُ فَيَعْلَمُوا أَنَّكَ رَاضٍ بِهَذَا الْأَمْرِ فَلَمْ يَزَلْ يُرَادُّهُ الْكَلَامَ فِي ذَلِكَ فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ إِنْ أَعْفَيْتَنِي مِنْ ذَلِكَ فَهُوَ أَحَبُّ إِلَيَّ وَ إِنْ لَمْ تُعْفِنِي خَرَجْتُ كَمَا خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ (صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ) وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ (عَلَيْهِ السَّلامُ) فَقَالَ الْمَأْمُونُ اخْرُجْ كَيْفَ شِئْتَ وَ أَمَرَ الْمَأْمُونُ الْقُوَّادَ وَ النَّاسَ أَنْ يُبَكِّرُوا إِلَى بَابِ أَبِي الْحَسَنِ (عَلَيْهِ السَّلامُ). » (پس هنگامی که عید فرارسید، مأمون نزد رضا (علیه السلام) فرستاد و از ایشان خواست که سوار شود و در [نماز] عید حاضر شود و نماز بخواند و خطبه ایراد کند تا دلهای مردم به آن آرام گیرد و فضل او را بشناسند و قلبهایشان آرامش یابد. پس ابوالحسن (علیه السلام) به او پیام فرستاد: تو خود میدانی که میان من و تو چه شروطی در ورودم به این امر [ولایتعهدی] بود. مأمون گفت: همانا من با این کار میخواهم این پیمان در قلبهای عامه مردم استوار گردد و بدانند که تو به این امر راضی هستی. پس پیوسته سخن را در این باره با او رد و بدل میکرد. [امام] فرمود: ای امیرالمؤمنین، اگر مرا از این کار معاف داری، برایم دوستداشتنیتر است و اگر معافم نکنی، آنگونه که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و امیرالمؤمنین (علیه السلام) خارج میشدند، خارج خواهم شد. مأمون گفت: هرگونه که میخواهی خارج شو. و مأمون به فرماندهان و مردم دستور داد که صبح زود به در [خانه] ابوالحسن (علیه السلام) بروند.)
(فَلَمَّا حَضَرَ الْعِيدُ بَعَثَ الْمَأْمُونُ إِلَى الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلامُ) که نماز عید را بخوان. حضرت فرمود خلاف عهد ماست. گفت نه مردم، میخواهیم دل مردم محکم بشود، مردم مستحکم [شوند]، ایمان مردم است. این دیگر تو بحث تَقِیّه فقط، کاری ندارد و اینها. بالاخره حضرت قبول کرد. گفت اگر قبول کنم به یک شرطی قبول میکنم. گفت هر شرطی باشد. گفت به شرطی قبول میکنم که به اصطلاح به سنت پیغمبر این را اجرا بکنم (وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ) به سنت پیغمبر [و امیرالمؤمنین]. مأمون گفت: (اخْرُجْ كَيْفَ شِئْتَ). (وَ أَمَرَ الْمَأْمُونُ الْقُوَّادَ وَ النَّاسَ أَنْ يُبَكِّرُوا) که آن صبح اول وقت، یعنی صبح اول طلوع، اینها برن، لشکریان و سرداران و در حقیقت مردم برن در خانه امام رضا (علیه السلام) بایستن (إِلَى بَابِ أَبِي الْحَسَنِ).
بعد آنجا دارد: (قَالَ فَحَدَّثَنِي يَاسِرٌ الْخَادِمُ) [این قسمت در متن اولیه نبود، طبق متن حدیث اضافه شد] من جا انداختم مقداریاش را دیگر برای اینکه دوستان تند [بخوانند]: « قَالَ قَعَدَ النَّاسُ لِأَبِي الْحَسَنِ (عَلَيْهِ السَّلامُ) فِي الطُّرُقَاتِ وَ السُّطُوحِ الرِّجَالُ وَ النِّسَاءُ وَ الصِّبْيَانُ وَ اجْتَمَعَ الْقُوَّادُ عَلَى الْبَابِ فَلَمَّا طَلَعَتِ الشَّمْسُ قَامَ (عَلَيْهِ السَّلامُ) فَاغْتَسَلَ وَ تَعَمَّمَ بِعِمَامَةٍ بَيْضَاءَ مِنْ قُطْنٍ أَلْقَى طَرَفاً مِنْهَا عَلَى صَدْرِهِ وَ طَرَفاً بَيْنَ كَتِفَيْهِ وَ تَشَمَّرَ ثُمَّ قَالَ لِجَمِيعِ مَوَالِيهِ افْعَلُوا مِثْلَ مَا فَعَلْتُ ثُمَّ أَخَذَ بِيَدِهِ عُكَّازَةً وَ خَرَجَ وَ نَحْنُ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ هُوَ حَافٍ قَدْ شَمَّرَ سَرَاوِيلَهُ إِلَى نِصْفِ السَّاقِ وَ عَلَيْهِ ثِيَابٌ مُشَمَّرَةٌ فَلَمَّا مَشَى وَ مَشَيْنَا بَيْنَ يَدَيْهِ رَفَعَ رَأْسَهُ إِلَى السَّمَاءِ وَ كَبَّرَ أَرْبَعَ تَكْبِيرَاتٍ قَالَ يَاسِرٌ فَخُيِّلَ إِلَيْنَا أَنَّ الْهَوَاءَ وَ جُدْرَانَ الدُّنْيَا تُجَاوِبُهُ وَ الْقُوَّادُ وَ النَّاسُ عَلَى الْبَابِ قَدْ تَزَيَّنُوا وَ لَبِسُوا السِّلَاحَ وَ خَرَجُوا بِأَحْسَنِ زِينَةٍ فَلَمَّا طَلَعْنَا عَلَيْهِمْ عَلَى تِلْكَ الْحَالَةِ وَ طَلَعَ الرِّضَا (عَلَيْهِ السَّلامُ) وَقَفَ عَلَى الْبَابِ وَقْفَةً ثُمَّ قَالَ اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ عَلَى مَا هَدَانَا اللَّهُ أَكْبَرُ عَلَى مَا رَزَقَنَا مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعَامِ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا أَبْلَانَا وَ رَفَعَ بِذَلِكَ صَوْتَهُ وَ رَفَعْنَا أَصْوَاتَنَا قَالَ يَاسِرٌ فَتَزَعْزَعَتْ مَرْوُ بِالْبُكَاءِ وَ الضَّجِيجِ لَمَّا نَظَرُوا إِلَى أَبِي الْحَسَنِ (عَلَيْهِ السَّلامُ) وَ سَمِعُوا تَكْبِيرَهُ قَالَ وَ سَقَطَ الْقُوَّادُ عَنْ دَوَابِّهِمْ وَ رَمَوْا بِخِفَافِهِمْ لَمَّا رَأَوْا أَبَا الْحَسَنِ (عَلَيْهِ السَّلامُ) حَافِياً وَ كَانَ يَمْشِي وَ يَقِفُ فِي كُلِّ عَشْرِ خُطُوَاتٍ وَقْفَةً وَ يُكَبِّرُ أَرْبَعَ مَرَّاتٍ قَالَ يَاسِرٌ فَتَخَيَّلَ إِلَيْنَا أَنَّ السَّمَاءَ وَ الْأَرْضَ وَ الْجِبَالَ تُجَاوِبُهُ وَ صَارَتْ مَرْوُ ضَجَّةً وَاحِدَةً مِنَ الْبُكَاءِ وَ بَلَغَ الْمَأْمُونَ ذَلِكَ فَقَالَ لَهُ الْفَضْلُ بْنُ سَهْلٍ ذُو الرِّئَاسَتَيْنِ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ إِنْ بَلَغَ الرِّضَا الْمُصَلَّى عَلَى هَذَا السَّبِيلِ افْتَتَنَ بِهِ النَّاسُ وَ الْخَوْفُ كُلُّ الْخَوْفِ عَلَى مُلْكِكَ فَرَأْيِي أَنْ تَسْأَلَهُ أَنْ يَرْجِعَ فَبَعَثَ إِلَيْهِ الْمَأْمُونُ فَسَأَلَهُ الرُّجُوعَ فَدَعَا أَبُو الْحَسَنِ (عَلَيْهِ السَّلامُ) بِخُفِّهِ فَلَبِسَهُ وَ رَكِبَ وَ رَجَعَ. » (یاسر خادم گفت: مردم برای ابوالحسن (علیه السلام) در راهها و پشت بامها نشستند؛ مردان و زنان و کودکان. و فرماندهان بر در [خانه امام] جمع شدند. پس هنگامی که خورشید طلوع کرد، [امام] (علیه السلام) برخاست، غسل کرد و عمامه سفیدی از پنبه بر سر گذاشت، یک طرف آن را بر سینهاش و طرف دیگر را بین دو شانهاش انداخت و [لباسش را] بالا زد. سپس به همه موالیانش فرمود: مانند کاری که من کردم انجام دهید. سپس عصایی در دست گرفت و خارج شد و ما پیشاپیش او بودیم در حالی که او پابرهنه بود و شلوارش را تا نصف ساق بالا زده بود و لباسهایش بالا زده بود. هنگامی که راه افتاد و ما پیشاپیش او راه افتادیم، سرش را به سوی آسمان بلند کرد و چهار تکبیر گفت. یاسر گفت: پس به ما چنین نمایانده شد که گویی هوا و دیوارهای دنیا او را پاسخ میدهند. و فرماندهان و مردم بر در [خانه] آراسته شده و سلاح پوشیده و با بهترین زینت خارج شده بودند. هنگامی که ما با آن حالت بر آنها وارد شدیم و رضا (علیه السلام) [از در] خارج شد، بر در، لحظهای ایستاد سپس فرمود: (اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ عَلَى مَا هَدَانَا اللَّهُ أَكْبَرُ عَلَى مَا رَزَقَنَا مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعَامِ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا أَبْلَانَا) [ترجمه: خدا بزرگتر است، خدا بزرگتر است، خدا بزرگتر است بر آنچه ما را هدایت کرد. خدا بزرگتر است بر آنچه از چهارپایان انعام روزیمان کرد. سپاس خدا را بر آنچه ما را آزمود (و نعمت داد)]. و با آن صدایش را بلند کرد و ما نیز صدایمان را بلند کردیم. یاسر گفت: پس مرو از گریه و ضجه به لرزه درآمد هنگامی که به ابوالحسن (علیه السلام) نگریستند و تکبیر او را شنیدند. [یاسر] گفت: و فرماندهان از مرکبهایشان فرو افتادند و چکمههایشان را افکندند هنگامی که ابوالحسن (علیه السلام) را پابرهنه دیدند. و [امام] راه میرفت و در هر ده گام میایستاد و چهار بار تکبیر میگفت. یاسر گفت: پس به ما چنین نمایانده شد که گویی آسمان و زمین و کوهها او را پاسخ میدهند و مرو یکپارچه ضجه و گریه شد. این خبر به مأمون رسید. پس فضل بن سهل ذوالریاستین به او گفت: ای امیرالمؤمنین، اگر رضا با این روش به مصلی برسد، مردم فریفته او میشوند و تمام ترس بر مُلک توست. پس رأی من این است که از او بخواهی بازگردد. پس مأمون به سوی او فرستاد و از او بازگشت را خواست. پس ابوالحسن (علیه السلام) کفشش را خواست، آن را پوشید و سوار شد و بازگشت.)
(قَعَدَ النَّاسُ لِأَبِي الْحَسَنِ) [در] (فِي الطُّرُقَاتِ وَ السُّطُوحِ) مردم بالا پشت بامها، تو راهها پر شد، (الرِّجَالُ وَ النِّسَاءُ وَ الصِّبْيَانُ). و فرماندهان و جنود هم (عَلَى الْبَابِ) آمدن در خانه به اصطلاح امام رضا (علیه السلام). (فَلَمَّا طَلَعَتِ الشَّمْسُ قَامَ عَلَيْهِ السَّلامُ فَاغْتَسَلَ وَ تَعَمَّمَ بِعِمَامَةٍ بَيْضَاءَ مِنْ قُطْنٍ) عمامه سفیدی که از پنبه بود بر سر گذاشت. (أَلْقَى طَرَفاً مِنْهَا عَلَى صَدْرِهِ) یکی از این به اصطلاحهای [عمامه] را روی سینه انداخت، یکیاش هم انداخت (بَيْنَ كَتِفَيْهِ) [بین دو شانهاش]. دو طرف دارد دیگر، دو تا [طرف] که دارد، یکی را انداخت رو سینه، یکی را هم انداخت پشت (وَ طَرَفاً بَيْنَ كَتِفَيْهِ). (وَ تَشَمَّرَ) لباسش را هم چکار کرد؟ از پایین، آن به اصطلاح پایین را گرفت آورد بالا به کمر زد. (وَ تَشَمَّرَ). (ثُمَّ قَالَ لِجَمِيعِ مَوَالِيهِ افْعَلُوا مِثْلَ مَا فَعَلْتُ) همهتان هم، یعنی پاها مقداری از پاها چی بود؟ کاملاً بیرون بود. عمداً که این حالت تذلل و تضرع توش آشکار باشد، لباس تشریفاتی نباشد، یک حالت به اصطلاح جمع شدن باشد. بله. بعد دارد که به همه موالیاش هم گفت این کار را بکنید. (ثُمَّ أَخَذَ بِيَدِهِ عُكَّازَةً) عصایی که سرش نوکش پیکانی داشت، او را در دست گرفت. (ثُمَّ خَرَجَ وَ نَحْنُ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ هُوَ حَافٍ) در حالی که چی بود؟ پا بهرهنه هم بود. (قَدْ شَمَّرَ سَرَاوِيلَهُ إِلَى نِصْفِ السَّاقِ) حضرت چی بود؟ بیرون بود. و لباسش را هم [به کمر] جمع کرده بود. (وَ عَلَيْهِ ثِيَابٌ مُشَمَّرَةٌ) همه لباسهاش تقریباً چی بود؟ به کمر بسته شده بود. (فَلَمَّا مَشَى وَ مَشَيْنَا بَيْنَ يَدَيْهِ رَفَعَ رَأْسَهُ إِلَى السَّمَاءِ وَ كَبَّرَ أَرْبَعَ تَكْبِيرَاتٍ) که میفرماید که سرش را به سمت آسمان بلند کرد چهار تکبیر گفت. (فَخُيِّلَ إِلَيْنَا أَنَّ الْهَوَاءَ وَ جُدْرَانَ الدُّنْيَا تُجَاوِبُهُ) همه ما برامون اینجور در حقیقت تمثل پیدا کرد که آسمان و زمین و در و دیوار دارد حضرت را چکار میکند؟ تو لبیکش جواب میدهد. در، تو تکبیراتش جواب [میدهد]. یعنی همراه شدن همه که همون میگن که [در مورد] داوود [آمده]: ﴿ يَا جِبَالُ أَوِّبِي مَعَهُ ﴾ (ای کوهها! با او [در تسبیح خدا] همآواز شوید!). درست است؟ که این تو زمان امام رضا (علیه السلام) نمونهای از این [بود]. خلاصه میگوید ما برامون همین جور این [حالت پیش آمد]. این را کی دارد میگوید؟ یاسر دارد میگوید اینها را. بله. (وَ الْقُوَّادُ وَ النَّاسُ عَلَى الْبَابِ) همه اینها با لباس کامل و لباس سلاح آمده بودند و (تَزَيَّنُوا بِأَحْسَنِ الزِّينَةِ). (فَلَمَّا طَلَعْنَا) وقتی ما از در اینجور خارج شدیم و (طَلَعَ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلامُ وَقَفَ عَلَى الْبَابِ وَقْفَةً) حضرت آنجا یک به اصطلاح توقفی کردن. (ثُمَّ قَالَ اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ عَلَى مَا هَدَانَا اللَّهُ أَكْبَرُ عَلَى مَا رَزَقَنَا مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعَامِ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا أَبْلَانَا). معلوم میشود نماز نماز چی بوده؟ عید قربان بوده دیگر. از این تکبیرات معلوم میشود نماز عید قربان بوده. (وَ رَفَعَ بِذَلِكَ صَوْتَهُ وَ رَفَعْنَا أَصْوَاتَنَا) صدایمان را به این به اصطلاح تکبیرات بلند کردیم. (قَالَ يَاسِرٌ فَتَزَعْزَعَتْ مَرْوُ بِالْبُكَاءِ وَ الضَّجِيجِ) و صیاح. همه مرو به گریه و ضجه و صیاح و ناله بلند شد. (لَمَّا نَظَرُوا إِلَى أَبِي الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلامُ). (وَ سَقَطَ الْقُوَّادُ عَنْ دَوَابِّهِمْ) از اسبها نیامدند پایین، سقط [شدند]، افتادن انگار. یعنی انقدر با شدت آمدن پایین که انگار معمولی نیامدن پایین، آنها هم افتادن انگار. انقدر مسئله آنها را هم تحت تاثیر قرار داده بود. (وَ رَمَوْا بِخِفَافِهِمْ) تمام چکمههای، پوتینهای جنگی را درآوردن (لَمَّا رَأَوْا أَبَا الْحَسَنِ حَافِياً). (وَ كَانَ يَمْشِي وَ يَقِفُ فِي كُلِّ عَشْرِ خُطُوَاتٍ) هر ۱۰ قدم که حضرت میرفت میایستاد و تکبیرات را تکرار میکرد (وَ يُكَبِّرُ أَرْبَعَ مَرَّاتٍ) [طبق متن کافی: چهار بار]. چهار بار تکبیرات را آنجا میگفت و دوباره ۱۰ قدم میرفت و دوباره چهار بار تکبیرات را تکرار میکرد. چه حال ذکری میشود ها! آدم تصویر این مسئله را بتونه… تلویزیون هم مثل اینکه تو این فیلم تصویر کرده بودن اینجوری که تو ذهنم میآید. حالا نمیدانم همه چیزهاش را رعایت کرده بودن یا نه. (قَالَ يَاسِرٌ فَتَخَيَّلَ إِلَيْنَا) بازم یاسر میگوید (أَنَّ السَّمَاءَ وَ الْأَرْضَ وَ الْجِبَالَ تُجَاوِبُهُ) همه اینها انگار جواب میدادن. یعنی فقط مردم نبودن که جواب میدادن، همه آسمان و زمین و در و دیوار. (وَ صَارَتْ مَرْوُ ضَجَّةً وَاحِدَةً مِنَ الْبُكَاءِ). خیلی تعبیر قشنگ کرده که انگار یک نفر دارد زجه میزند: (صَارَتْ مَرْوُ ضَجَّةً وَاحِدَةً مِنَ الْبُكَاءِ). (وَ بَلَغَ الْمَأْمُونَ ذَلِكَ) مأمون وقتی این خبر بهش رسید (فَقَالَ لَهُ الْفَضْلُ بْنُ سَهْلٍ ذُو الرِّئَاسَتَيْنِ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ إِنْ بَلَغَ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلامُ الْمُصَلَّى عَلَى هَذَا السَّبِيلِ افْتَتَنَ بِهِ النَّاسُ) مردم را دیگر نمیتوانی جمع کنی. (فَرَأْيِي أَنْ تَسْأَلَهُ أَنْ يَرْجِعَ) [بهتر است] از او بخواهی که برگردد. از خود امام [بخواه]. پس مأمون [پیام] فرستاد [و] از او خواست برگردد. منتها گفتن ترس جان شما را دارد و زحمت برای شما میشود و برگردید حالا بقیهاش را ما انجام میدهیم دیگر. (فَسَأَلَهُ الرُّجُوعَ). (فَدَعَا أَبُو الْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلامُ) وقتی خواست برگردد (بِخُفِّهِ فَلَبِسَهُ وَ رَكِبَ وَ رَجَعَ) حضرت برگشتن. این هم ترسیم جریان نماز عیدی بوده که امام رضا (علیه السلام) خوندن. حالا خیلی ذیلش نکات هست دیگر. حالا همینقدری که روایت را خوندیم. انشاءالله در محضر روایت بعدی در جلسه بعد باشیم. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.