بسم الله الرحمن الرحیم
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، وَ فی کُلّ ساعَة وَلیّا وَ حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلا وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وَ تُمَتّعَهُ فیها طَویلا
انشاءالله که از یاران و یاوران و بلکه سرداران حضرت باشیم صلواتی سرداری بفرستید. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
در باب نوادر کتاب فضل علم بودیم و روایت اول و دوم و سوم و چهارم این باب خدمت دوستان بیان شد و قرائت شد و روایت پنجم که روایت شریفی هست که اقسام دانشجویان و طلاب علم را به سه دسته تقسیم میکند در مقام بیان بودیم که وقت گذشت.
در اینجا امام صادق (علیه السلام) میفرماید که طلاب علم سه دسته هستند. دانشجویان سه دسته هستند. اینها را هم به اعیانشان بشناس و هم به اوصاف و صفاتشان بشناس که صفات شناخت به کلیات است و اعیان هم شناخت به حقایقشان است. حالا راه شناخت اعیان آیا از راه کشف و مکاشفه یا از راه آن هم علم حصولی است بحث خودش را دارد؛ اما شناخت از طریق اوصاف از طریق علم حصولی امکان پذیر است که کلیات است که افراد را با صفاتشان بشناسیم.
می فرماید که: (صنف یطلبه للجهل و المراء)[1]دستهای طالب علماند بخاطر اینکه جهتی را که دارد بیان میکند گاهی تفصیلی در وجود انسان نیست ولی در وجود انسان مخفی است. اما اینطور است که انسان میخواهد با این، ستیزه گری بکند. دشمنی بکند. میخواهد علم را سنگ کند و به دیگران پرتاب کند و با علم قدرت سَبُعی و درندگی خودش را اشباع بکند لذا (یطلبه للمراء) اینها برای جهل و مراء و ستیزه، این را میخواهند. برای جهل میخواهند چون کاری که در آن دشمنی باشد از لشگریان ابلیس و جهل است؛ لذا اگر برای غلبه و قهر بر دیگران میخواهد این کار را بکند. یک موقع غلبه و قهر بر کسانی است که در مقابل خدا ایستادهاند که این امر الهی است؛ اما یک موقع هست که غلبه بر دیگران است تا خودش را اثبات بکند. اینکه می خواهد خودش را اثبات بکند این دشمنی است. لذا ﴿الشیطان یوقع بینکم العداوة و البغضاء﴾[2] دشمنی و کینه، منشأ و مبدأش از جانب ابلیس و هوای نفس است؛ نه اینکه دشمنی که در راه خداست که می شود: ﴿جاهد الکفار و المنافقین﴾[3] که آن امر الهی است. من به امر خودم نمیخواستم این کار را بکنم. اما وقتی خدای تبارک و تعالی بخواهد مطیع محض هستم. انجام میدهم. اراده او در وجودم حاکم است؛ چون خداوند تبارک و تعالی میخواهد محبت و رأفت در جامعه بسط پیدا کند راهش جراحی غده های سرطانی است که آنها را باید از جامعه پاک کرد.
میفرماید: (یطلبه للجهل و المراء) این از طرف قوه غضبیه است. یعنی قوه غضبیه در ناحیه علم وقتی بخواهد خودش را نشان بدهد خودش را چطور نشان میدهد؟ علم را سنگ می کند و پرتاب میکند. دقت بکنید. در قوه غضبیه هرجایی، هر دسته ای قوه غضبیه اش بگونهای است. یک عالم وقتی می خواهد قوه غضبیهاش اشباع بشود، اطفاء بشود و از حد بگذرد قوه غضبیهاش به این گونه اشباع میشود که علم را سنگ میکند و پرتاب میکند. از حیثیت علمیاش خرج میکند تا اینکه سلطهاش را ایجاد کند. (و صِنْفٌ يَطْلُبُهُ لِلاسْتِطَالَةِ وَ اَلْخَتلِ)
یکی از حضار 4:31 : نامفهوم
عرض کردم. هر صفتی که برگشت میکند به اینکه انسان میخواهد دشمنی و کینه را بکار بگیرد که خود جنود زیادی هستند مثل حسد، عجب و هرکدام از اینها که قوه غضبیهاش را با اینها میخواهد از ناحیه علم اشباع بکند که این جهل میشود؛ چون اینها جنود جهل هستند. چون جنود جهلاند جهل میشود. یعنی علم را برای خود علم نمیخواهد. علم را برای پرتاب کردن میخواهد که جهل میشود. للجهل و المراء و ستیزه جویی. دقت میکنید؟
مراء در حقیقت، ذکر خاص بعد از عام است. لذا جهل، همه اقسام را شامل میشود؛ ولی مراء دسته ای از آنها را شامل میشود که ستیزه جویی علمی است. جدل است. جدلهایی که بینتیجه است. میخواهد با این خودش را اثبات بکند؛ اما آن اعم جهل است. میتواند ستیزه جویی علمی باشد. میتواند اصلا پرت کردن علم باشد. میتواند خراب کردن علم باشد. برایش مهم نیست که علم کجا دارد مصرف میشود. همچنین دسته دیگری (لِلاسْتِطَالَةِ وَ اَلْخَتلِ). اینها برای گردن فرازی (استطاله) و اینکه خودشان را برتر از بقیه نشان بدهند و سربلندتر باشند و از بقیه یک سر و گردن پیداتر باشند به دنبال علم میروند. این قوه شهویه میشود که با این قوه شهویه انسان میخواهد در بین دیگران مطلوبتر باشد. محبوبتر باشد. دقت میکنید؟
این گردنفرازی غیر از آن مراء و جهل است. این گردن فرازیای است که مطلوب واقع میشود. آنجا میخواهد با زور و استبداد و قوه قهریه و غضبیه و جهل، خودش را ثابت بکند. ولی اینجا، از راه استطاله و محبوب کردن خودش و خدعه و نیرنگ است. علم را برای استطاله میخواهد. درون ما اینها گاهی ترکیبی هست. فکر نکنید چون ما جهل و مراء یا استطاله و ختل در ما نیست پس از آن بریء هستیم و حتما علم ما للفقه و العدل است. خوشا بحال کسی که فقط فقه وعقل باشد؛ اما هیچ گاه شیطان نمیآید بصورت آشکارا غایت را از ابتدا جهل و کینه و دشمنی و ختل و حیله قرار بدهد. بلکه لباس زیبایی بر تن آن میپوشد. عنوان به آن میدهد. اگر میفهمد خدعه است، خدعه اش را توجیه میکند. اگر بفهمد گردن فرازی است میگوید بگذارید خودم را اثبات بکنم تا بعد خدمت بیشتر بکنم. بگذارید خودم را اثبات بکنم بعد از این خدمت میکنم. بگذارید من تحکیم بشوم بعدا میخواهم خدمت بکنم. میخواهم گشایش ایجاد کنم. لذا شیطان به این راحتی که نیست. میگوید: ببینیم اگر یک جایی رفتیم و مردم به ما اقبال کردند و یک سر و گردن خودمان را حتی از عالمی که در آن شهر بود و سابق بود بلندتر نشان دادیم خوشحال میشویم و میگوییم الحمدلله ما را قبول کردند و از این به بعد میخواهیم منشأ اثر بشویم.
این آدم زود توجیه می کند. اینطور که نیست که شیطان بیاید و بگوید که از راه خدعه بیا. خیلی پلید باشد و انسان هم قبول کند. نه اینطور نیست. لذا در همه ما سرنخ هایش هست. فقط این سرنخ ها به فعلیت نرسیده است. بعد می فرماید که (وَ صِنْفٌ يَطْلُبُهُ لِلْفِقْهِ وَ اَلْعَقْلِ) حالا چه مثل معانی سابق، اولی را عام بگیریم و دومی را خاص بگیریم یا اینکه این دو تا را دو مرتبه بگیریم که فقه دانش است و عقل ملکه شدن دانش است که همه اینها راه دارد. (فصاحب الجهل و المراء) پس سه قوه شد. قوه غضبیه، قوه شهویه، قوه عاقله. آنکه از قوه غضبیه نشأت میگیرد قسمت اول میشود. آنکه از قوه شهویه نشأت میگیرد قسمت دوم میشود. و آنکه از قوه عاقله نشأت میگیرد که اعتدال بین قوا را هم ایجاد میکند قوه عقلیه میشود. (فصاحب الجهل و المراء) کسی که اهل ستیزهگری و جهل است (مُوذٍ مُمَار) این در حقیقت حرف هایش نیش دارد. موذی است. یعنی در حقیقت اذیت کننده است. کلماتش اذیت کننده است. دیگران از کلمات او آزرده میشوند. نیش دارد. کلامش نیشدار است. این نیشداری در حقیقت باعث میشود خیلیها از کلامش آزرده خاطر بشوند. ممار است. اهل جدل و ستیزه است. یعنی دنبال این نیست که در گفتگو بفهمد؛ بلکه دنبال این است که خودش را ثابت کند حتی شده از مقدمات غلط استفاده بکند که میداند غلط هم است؛ اما میگوید به خاطر اینکه من خودم را به این ثابت بکنم با اینکه میفهمد مقدمه غلط است. مغالطه به کار میبرد. ممار است. در جدال و گفتگو ستیزهگر است. لذا میفرماید: (فَصَاحِبُ اَلْجَهْلِ وَ اَلْمِرَاءِ مُوذٍ مُمَارٍ مُتَعَرِّضٌ لِلْمَقَالِ فِي أَنْدِيَةِ اَلرِّجَالِ بِتَذَاكُرِ اَلْعِلْم وَ صِفَةِ اَلْحِلْمِِ) خودش را در حقیقت این طوری در جلسات و مجالسی که مردان هستند نشان میدهد. (رجال یعنی اهل علم در آنجا هستند، نه مردان در مقابل زنان) یعنی آنجایی که اهل علم هستند خودش را اهل علم نشان میدهد.
(مُتَعَرِّضٌ لِلْمَقَالِ) همه اینجاها زود شروع به گفتگو و صحبت کردن میکند تا خودش را اثبات بکند. تا خودش را ثابت بکند. (فِي أَنْدِيَةِ اَلرِّجَال) دار و ندوة هم که میگویند از همین جاست که آن جایی که جلسه برقرار میشد و محل اجتماع بود، در مجتمع مردان، گفتگو را خودش همیشه آغاز میکند. (بِتَذَاكُرِ اَلْعِلْم وَ صِفَةِ اَلْحِلْمِِ) خودش را حلیم میخواهد نشان بدهد. یعنی اینطور نیست که او، از اول با تکبر ظاهر بیاید. تکبرش در پوشش حلم است. خودش را حلیم میخواهد نشان بدهد. (و قَدْ تَسَرْبَلَ بِالْخُشُوعِ) لباس خشوع بر تن کرده است. سربال همان قمیص و پیراهن را میگویند که پیراهن خشوع بر تن کرده است. تعبیر به پیراهن تعبیر خوبی است. یعنی او در جانش خشوع نیست؛ بلکه یک حالت عارضی بر وجودش هست (تَسَرْبَلَ). اگر گاهی در جانب خشوع و تقوا، تقوا و ورع هم به عنوان سِربال برای انسان ذکر شده و حسن است بخاطر این است که انسان باید اول با تکلف خودش را به تقوا ببندد. بعدش کمکم تقوا ملکه جانش بشود. یعنی اینطور نیست که تقوا داشتن راحت باشد که با جان یکی بشود. آنجایی که تقوا با جان یکی میشود، دیگر آنجا حالت سربال نیست؛ بلکه از آن گذشته است؛ اما سربال و لباس در حقیقت حتی در آنجا اگر به قرینه استعمال شده باشد میشود گفت در آنجا ظاهری است که از باطن نشأت گرفته است. لذا اینجا میفرماید: (قَدْ تَسَرْبَلَ بِالْخُشُوعِ) و قرینه دارد: (وَ تَخَلَّى مِنَ اَلْوَرَعِ). ورع پرهیز از هر گونه افراط است. رعایت هر اعتدال است. او رعایت هیچ اعتدالی را در کارش و تقوا و پرهیزی را ندارد. (تَسَرْبَلَ بِالْخُشُوعِ): ظاهری را اینطور نشان میدهد؛ اما از هرگونه اعتدال گرایی و تقوایی خالی است. (تَخَلَّى مِنَ اَلْوَرَعِ) هیچ گونه تقوایی در گفتار ندارد. لذا میتواند دروغ را، شایعه را و خدعه را در کلامش بکار ببرد. (فَدَقَّ اَللَّهُ مِنْ هَذَا خَيْشُومَهُ) بخاطر همین صفتش، خدا بینی او را به خاک خواهد مالید. او را رقم أنف خواهد کرد. یعنی چون او گردن فرازی به عنوان استبداد و غلبه بر دیگران میخواهد داشته باشد خدا هم بینی او را به خاک میمالد. در عالَم علم از این چیزها زیاد بوده است. به سرگذشتها رجوع بکنیم. خدا ما را حفظ بکند. ممکن است خودمان هم گاهی بینیمان به خاک مالیده شده باشد؛ منتها در یک حدی بوده باشد. امان از اینکه یک دفعه بینی به گونهای به خاک مالیده شده باشد که جای بلند شدن باقی نمانده باشد. آنجا خیلی خطرناک است. اما اگر خدا انسان را در یک جایی که خلافی داشت و او را ادب کرد باز هم جای شکرش باقی است. چون: اگر با دیگرانش بود میلی / چرا ظرف مرا بشکست لیلی. که خدای تبارک و تعالی اگر کسی را دوست داشته باشد نمیگذارد عقاب عملش از دنیا به آخرت بکشد. همین جا لذا در برخی روایات دارد که بعضی از اولیای الهی، سالی یک تب میکنند که این تب، کفاره گناهانان آنها باشد. که اگر گناه کوچکی از دستشان در رفته است، همین جا این تب در حقیقت، کفاره آن گناهان باشد. بعضی از علما همینطور بودند. سالی یک تب را داشتند(مطابق روایات). که روایت دارد که حتی اگر پای انسان هم گاهی به سنگی میخورد کفاره ذنوبش هست. یک ذره دردی احساس میکند، دستش به جایی میخورد همه اینها برای آن کسی است که خدا میخواهد او را طاهر بکند، این توجه الهی به انسان است. این محبت الهی به انسان است که انسان همین جا متنبه بشود. (وَ قَطَعَ مِنْهُ حَيْزُومَهُ) سینه او یا کمر او (بنابر معانی مختلفی که کردند)، بر این مسئله شکسته خواهد شد و قطع خواهد شد. (قَطَعَ مِنْهُ) بعضی گفتند این استخوان قسمت بالایی سینه را شامل میشود. بعضی گفتند کمر را شامل میشود. بعضی گفتند کل سینه را شامل میشود. حالا اصل مسئله نتیجهاش آن است که کمر و سینهاش شکسته خواهد شد. یعنی در اثر همین حالتی که در وجودش هست مقابله به مثل جزائی میشود. (و صاحب الإستطالة و الختل) کسی که اهل گردن فرازی و نیرنگ و حقه است، او (ذو خب و ملق) است. او در حقیقت خِبّ و نیرنگ دارد. نیرنگ زیاد دارد. خدعه دارد. او با استکبار و زور که خودش را غلبه نمیدهد. بلکه چطور خودش را غلبه میدهد؟ با خدعه و نیرنگ میآید و دیگران را جلو مینشاند. در مقام اثبات آنها بر میآید تا خودش را نشان بدهد. حتی گریه میکند. آنچنان در بعضی حالات گریه میکند. لذا در برخی روایات داریم اشک منافق دست خودش است. هر کاری با او میکنیم میبینیم که جایش از پایین عوض نمیشود. حالا گاهی در حالت رعایت حال است ولی گاهی روی مقام اثبات است. آنجا نشستن را صدر نشستن میبیند. یعنی بعضی ها صدر نشستن را صدر میبینند و بعضی ها ذیل نشستن را صدر نشستن میبینند. دقت میکنید؟ یعنی بعضی ها انگار جایشان توقیفی است. معلوم است. باید همانجا بنشیند و اگر غیر از آنجا باشد به او بر میخورد. اما بعضی ها هم جایشان در پایین توقیفی است یعنی در پایین جلسه آنچنان بر این متحفظ است. خداوند امام را رحمت کند که در چهل حدیث شان می فرمود: یک کسی است که چهل سال یا سی سال بود (حالا شک از من است. چند سال پیش دیدم) که صف اول نماز جماعت می خوانده و حاضر میشده است. یک روز یک مقدار دیر میرسد. وقتی صف های بعدی ایستاده بوده است، در نماز از این که در صف های بعدی ایستاده بود احساس میکرد از بقیه خجالت میکشد. بعد با خودش فکر کرد که معلوم میشود که این سی یا چهل سالی که من سبقت میگرفتم و آنجا می ایستادم بخاطر خدا نبوده است. چون الان وقتی صف دوم و سوم ایستاده ام از مردم خجالت میکشم. نه از خدا که دیر آمدم. از مردم که اینجا ایستادهاند. کأنه یک حالتی است که مردم دارند به او نگاه میکنند که چرا اینجاست؟ بعد نمازهایش را قضا کرده بود. یک همچنین احتیاط های عالمانه که نمازهایش را قضا کرده بود. چقدر همت میخواهد. چقدر در حقیقت توجه و تفطن میخواهد.
بعد میفرماید که: (و صاحب الاسْتِطَالَةِ وَ اَلْخَتلِ ذُو خِبٍّ وَ مَلَقٍ) این در حقیقت نیرنگ دارد. رجل الخباء را به کسی می گویند که خِب دارد. خَبّ و خِبّ هر دو بکار می رود. (یستطیل علی مثله من اشباهه). وقتی کنار عالمان می ایستد (یستطیل علی مثله). در کنتر عالمان خودش را بلندتر وسرفرازتر نشان میدهد و میخواهد با قدرت علمی اش خودش را جلوه بدهد. (یستطیل علی مثله اما یتواضع للأغنیاء من دونه) او وقتی به ثروتمندان میرسد که اهل علم نیستند خیلی متواضع میشود.
تعبیر روایت این است که اگر کسی ثروتمندی را بخاطر ثروتش اکرام بکند دو ثلث ایمانش از دست رفته است. دو ثلث ایمانش از بین رفته است. میهمان های مختلف نداریم؟ تو شهرهای مختلف ما روحانیون میرویم معتنا هستیم. بالاخره وقتی یک جایی میرویم و توی یک مجلسی هستیم و صحبت میکنیم گاهی جایی نشستیم که مورد اعتنای بقیه است و یک آدم ساده میآید طوری احترامش میکنیم. و یک دفعه که مثلا فرماندار و استاندار و رئیس آنجا، وزیر و وکیلی میآید طور دیگری احترامش میکنیم. یک موقع هست که به او احترام میکنم بعنوان اینکه او مسئولیتی در نظام اسلامی دارد در حقیقت تحکیم او تحکیم نظام اسلامی است. اگر واقعا این بیاید این عیبی ندارد تحکیم نظام اسلامی است. اما یک موقع هست که احترام میکنم چون احساس میکنم او صاحب مرتبه و مقام است بدون اینکه من هم گاهی به او احتیاجی داشته باشم، گاهی از او هیچ چیزی هم به ما نمیرسد اما همین مقدار از او خوشم میآید، کیف میکنم. این مثل این است که وقتی به اغنیاء میرسد احترام کند، اغنیاء فقط ثروتمندان نیستند، اغنیاء صاحبان مقام هم حساب میشوند. یعنی صاحب مال و صاحب مقام. (یتواضع للأغنیاء من دونه فَهُوَ لِحلْوَانِهِمْ هَاضِمٌ وَ لِدِينِهِ حَاطِم)[4] این، همه غذایی که با او همکاسه میشود نتیجه و قیمت دینش میشود. (فَهُوَ لِحلْوَانهِمْ هَاضِمٌ) از آن غذاها و چیزهایی که آنها دارند آنها را میخورد و آنها را هضم میکند. (و لدینه حاطم) اما با این کارش دینش را آتش زده است. یعنی قیمت آن خوردرن در کنار آنها و با آنها بودن را با دینش پرداخت کرده است. چقدر عظیم است. خیلی وظیفه عالم سنگین میشود. نه اگر کسی آمد قهر کنیم و پشتمان را به او بکنیم. خدا حضرت آیت الله بهجت را رحمت کند وقتی روضه داشت یا موقع درس، همین دم در مینشست. بعد رطب و یابس، بزرگ و کوچک، عالم و غیرعالم و هر کسی که میآمد ایشان موقع روضه برای همه بلند میشد و موقع درس هم تا درس شروع نشده بود همه را تک تک احترام میکرد. یک بنده خدایی میگفت: گفتم که من باید رعایت کنم. آقای بهجت سنش زیاد است. بالاخره یک بار که برای یکی بلند میشوند من هم پشت سرش خودم را برسانم تا یک بار بلند شود. گفت همینطور که یکی برود و ایشان هم بلند شوند تا من هم پشت سرش بروم همین کار را که کردم دیدم بلافاصله بعد از آنکه او رد شد نشستند و دوباره برای من بلند شدند. یعنی به صورت تناظر و تساوی. گفت: آنقدر برایم تعجب آور که با وجود اینکه دیدند من هم پشت سرش هستم، فاصلهای هم نبود. حالا شاید یک قدم و نیم، دو قدم فاصله بود چون اتاق حداکثر خودش شش، هفت قدم بیشتر نبود. نهایتش دو قدم فاصله بود نشست و دوباره بلند شد. آنچنان اکرام میکرد. خدا رحمتش کند.
یک زمان در موقع روضه که خیلی فشرده شده بود ما نشسته بودیم. آنقدر نشستند تا یواش یواش رفتیم تا اینکه بین ما و آقای بهجت حائلی نبود. من هم خیلی خودم را جمع کرده بودم. نه رویم میشد که بلند شوم و بروم چون حیفم میآمد و نه اینطور نشستن را روا میدیدم. دیدم هر کسی که میآید و میرود (ایشان جیبهای مختلفی داشت و هر جیبی عنوانی داشت. حالا ما نمیدانیم عنوانش چه بود ولی برای خود ایشان معلوم بود. هم وجهش معلوم بود. هم خلاصه عنوانش معلوم بود. بعد هر کسی میآمد (از کسانی که باید به او کمک میکرد) دستش را در یکی از این جیبها میکرد. بعد همزمان یک شعر بامزه ای خیلی یواش میخواند بطوری که چون بی ادبی بود و من نزدیک شده بودم بطوری که بین گوش من و سر ایشان فاصله خیلی کم بود دیدم این شعر را میخوانند که: ای خدایی کز خزانه غیب، گبر و ترسا/ وظیفه خور داری. با خودش زمزمه میکرد. ای خدایی کز خزانه غیب، گبر و ترسا/ وظیفه خور داری. یعنی کأنه اصلا اینها که برایش میآمدند یک نگاه دیگر الهی بود. ای خدایی کز خزانه غیب، گبر و ترسا/ وظیفه خور داری. حدیث مشهوری است که در حدیث معراج است که: (اولئک ینظرون إلی المخلوقین بنظری إلیهم)[5] اینها نگاهشان به عالم با نگاه من میشود. (اولئک ینظرون إلی المخلوقین بنظری إلیهم). لذا مثل اینکه کأنه این همه اختلافات را میدید اما در عین حال آن رحمت رحمانیه حضرت حق در وجودش متلاطم بود. دقت میکنید؟ خیلی حالت خوشی داشت. خلاصه به حالشان باد. این را میخواستم عرض بکنم که (فهو لحلوانهم هاضم و لدینه حاطم). از آن جاهایی است که برای ما خیلی مذله است. گاهی آن گردن کشی مستبدانه را نداریم؛ اما این خضوع ذلیلانه در مقابل غیر را داریم. کجا خودش را نشان میدهد؟ وقتی به عالم یا هم ردیفان آن میرسیم اینطور تواضع نداریم؛ آنجا خلاصه میفرماید: (یستطیل علی مثله من أشباهه). خودش را میخواهد از آنها بالاتر ببیند؛ اما وقتی به اغنیاء میرسد آنجا میبینید که تواضعش گل میکند. آنجا هم عنوان خدا روی خودش میگذارد. (یتواضع للأغنیاء من دونه) از آنها هم از حیث رتبه علمی پایین تر است؛ اما معلوم میشود که تواضعش برای علم نیست. تواضعش برای غنای آنهاست. و تواضع برای غناء، رفتن دو ثلث ایمان است. چنانچه آنجا فرمود و اینجا میفرماید: (هاضم و لدینه حاطم فأعمی الله علی هذا خُبرَه) خدا از او علم را منقطع خواهد کرد. آن علم او را خدا (أعمی الله علی هذا) یعنی این خضوع و این رابطه باعث میشود آن حقیقت علم از دل او جدا بشود. (أعمی الله علی هذا و قطع من آثار العلماء أثره) این، بقیهای از او بعنوان عالم باقی نمیماند. اثری از او باقی نمیماند. (وصَاحِبُ اَلْفِقْهِ وَ اَلْعَقْلِ ذُو كَآبَةٍ وَ حَزَنٍ) البته صاحب فقه و عقل ذو کآبة است و حزن و سحر او دائم است. کآبة شدت سختی بر کسی را میگویند که حالت انکسار ایجاد میکند. حزن و سحر هم که معلوم است. (وَ سَهَرٍ قَدْ تَحَنَّكَ فِي بُرْنُسِهِ وَ قَامَ اَللَّيْلَ فِي حِنْدِسِهِ) شبهایش بیدار است. (يَعْمَلُ وَ يَخْشَى وَجِلا دَاعِياً مُشْفِقاً مُقْبِلا عَلَى شَأْنِهِ) مشغول به خودش است. از خدا مشفق است. ترسان است. (مقبلا علی شأنه) رو به خودش کرده است. رو به خودش کرده یعنی توجهش به خودش است. (علیکم انفسکم)[6]. این مقبلا علی شأنه یعنی علیکم انفسکم. (مقبلا علی شأنه).
(عَارِفاً بِأَهْلِ زَمَانِهِ) اینطور نیست که اگر سر در گریبان خودش دارد غافل از بیرون باشد؛ بلکه عارفا باهل زمانه. بصیر است. سرش کلاه نمیرود. اینطور نیست که اگر خودش را کنار کشید سرش را به راحتی کلاه بگذارند. (عارفا باهل زمانه)
(مُسْتَوْحِشاً مِنْ أَوْثَقِ إِخْوَانِهِ) به چه معناست؟ از نزدیک ترین، موثق ترین دوستانش، برادرانش مستوحش است. چرا؟ خب حقی از آنها ضایع نکند. ولی این که با آنها (مرافقا) رفق دارد. چرا مستوحش است؟ مستوحش یعنی رو به فرار است. این از آن چیزهای سخت است. (مستوحشا من اوثق إخوانه) از نزدیک ترین افراد به خودش از بقیه بیشتر میترسد. چرا؟ می ترسد که تعریف و تمجید و تکریم آنها نسبت به او و در وجود او کمکم اثر معکوس بگذارد. حواس مان باشد خیلی سخت است. اولا با هر کسی هستیم احترام کردن سر جای خودش است. اما تعریف بیجا، در حقیقت تکریم بیجا، مکرر اینها گاهی چه چیزی دارد؟ هم برای خود شخص مادح بد دارد. هم برای ممدوح اثر بد دارد. یعنی باید از مدح نزدیکان خیلی ترسید. از دلسوزی نزدیکان خیلی باید ترسید. دلسوزیشان گاهی کار به دست آدم میدهد. غیر از آنکه گاهی خیرخواهی آنها سبب میشود که انسان از بقیه غافل بشود. حواس آدم باید به چند جهت باشد. (مستوحشا من اوثق إخوانه) اما آیا این باعث میشود که با آنها رابطه نداشته باشد. چرا. با بصیرت و توجه و حواس جمع. دیگر اگر اطرافش آدم مطمئنی بودند خدا بخیر بگذراند به آنجایی که آدم اطمینان میکند. آدم کور و کر میشود.
من عرض کردم خلاصه خیلی در انقلاب ما پیش آمده که ضربههایی که خوردیم از کجا بوده است؟ از آنجاهایی که فکر میکردیم دوستهای نزدیک و صمیمی و ثقه هستند ضربههای کاری خورده شده است. دشمن کمتر توانسته است این ضربهها را به ما بزند تا آنجاهایی که دوستان نزدیک و صمیمی بودند. (مستوحشا من اوثق إخوانه) خدا رحمت کند امام را که سفارش میکردند: (الله الله فی بیوتکم) از نزدیکترین افراد خودتان بترسید. الله الله یعنی حذر کنید. حواستان را جمع کنید. به معنی إیاک است. از بیوتتان حواستان را جمع کنید.
میفرماید که: (فَشَدَّ اَللَّهُ مِنْ هَذَا أَرْكَانَهُ وَ أَعْطَاهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ أَمَانَهُ) خدای تبارک و تعالی با این خشیت و اشفاق و اقبال بر شأن و این خصوصیاتی که سحرخیزی و بیداری برای او ذکر میکند. شَدَّ اَللَّهُ مِنْ هَذَا أَرْكَان این عالم را وَ أَعْطَاهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَة امانش را. به این شخص عطا میکند. به بقیه نه. بقیه از بین میروند. یا حالا رغم أنف میشوند یا اثرشان از دست میرود. در روایت ششم میفرماید که طلحة بن زید قال: (سمعت اباعبدالله علیه السلام یقول: إن رواة الکتاب کثیر و إن رعاته قلیل و كم من مستنصح للحديث مستغش للكتاب)[7]. (إن رواة الکتاب کثیر) راویان زیادند؛ اما رعاتش (رعایت کنندگان) قلیل اند. اینها معنیاش دیگر معلوم است. (و كم من مستنصح) خیلی به ظواهر میپردازد؛ اما اینقدر مثل کسی که آینه برای چه چیزی درست شده است؟ برای دیدن. که انسانش عیبش را ببیند تا عیبش را بفهمد. اما اینقدر گاهی به آینه نگاه میکند که این، چقدر خوشگل است و جنسش از این چیز یا از آن چیز است یا قابش اینطوری است، آنقدر به این میپردازد که از دیدن خودش غافل میشود. لذا گاهی میبینید به جلد و خط و نگارش و… میپردازد و حتی حفظ آن میپردازد که از خود حقیقت غافل میشود. این رُواتش کثیر و رُعاتش قلیل میشود. میفرماید که: (کم من مستنصح لحدیث مستغش للکتاب) گاهی میبینیم که از روی خیرخواهی نسبت به حدیث، کتاب را کنار میگذارد. یعنی کتاب را مجمل میکند. میگوید: کتاب معنی ندارد. قرآن معنی ندارد. لذا گاهی میبینید که اشعار و تعنیث به کسانی است که حدیث را در مقابل کتاب قرار میدهند. کتاب را بدون حدیث بی معنی میبینند. دقت میکنید؟
حدیث عالی است. مفسرین بزرگ قرآن حضرات معصومین (علیهمالسلام) هستند؛ اما همان معصومین به ما فرمودند که حدیث را بر قرآن عرضه کنید. عظمت قرآن در بین احادیث بالاترین عظمت است. عین این کلام معصوم است. دقت میکنید؟ اگر هر مقدار عظمت را به قدر خودش دیدیم آن موقع میتوانیم درست استفاده کنیم. نه اینکه قرآن در نظرمان کوچک جلوه کند بخاطر زیاد ولائی شدن. اگر کسی زیاد ولائی شد بگونهای که قرآن در نظرش کوچک جلوه کند میفرماید که: (کم من مستنصح لحدیث مستغش للکتاب) اما نسبت به کتاب چطور است؟ اهل غش و کم گذاری است. این، مستغش نسبت به کتاب است. (فالعلماء) این هم مثل دسته قبل میماند. مثل کسی که راوی کتاباند نه راعی و نگهدارنده کتاب. (فالعلماء يحزنهم ترك الرعاية) عالم از اینکه رعایت کمی کرده محزون است. اگر جایی از دستش در رفته است و نتوانسته رعایت کند محزون میشود و غصه میخورد. (و الجهال) تعبیر به جهال شده است. تعبیر خیلی سنگینی است. (و الجهال یحزنهم حفظ الروایة) اگر جایی حفظ روایتی از دستش رفته است غصه میخورد که من این را از دست دادم. البته عالم حفظ الروایة هم دارد. دقت میکنید؟ اما در حفظ الروایة نمانده است. از حفظ الروایة به چه چیزی رسیده است؟ به رعایت رسیده است. دقت میکنید؟ لذا میفرماید آنها از حفظ روایت محزون میشوند. (فَرَاعٍ يَرْعَى حَيَاتَهُ وَ رَاعٍ يَرْعَى هَلَكَتَهُ) گاهی بعضیها حیات اخروی شان را رعایت میکنند که همان اهل رعایتاند. و بعضی رعایت میکنند هلَكَتَه. یعنی بر ظواهر فقط چسبیدهاند. بر ظواهر فقط چسبیدن موجب هلکَت او میشود. چون این ظواهر از بین میروند و تمام میشوند و این هم با همانها تمام میشود. چیزی باقی نمانده است. اما آن راعی که حقیقت این را یرعی (رعایت میکند) این حیات جاودانی و حیات باقی اوست. (فراع يرعى حياته وراع يرعى هلكته فعندذلك اختلف الراعيان وتغاير الفريقان) عند ذلک یعنی قیامت. یعنی در روز قیامت اختلاف دو دسته اشکار خواهد شد. اینها با دست خالی و آنها با دست پر خواهند بود. (عند ذلك اختلف الراعيان) آنجا آشکار میشود. اینجا معلوم نیست. شاید یکی مقربتر از دیگری جلوه هم بکند. اما آنجاست که (اختلف الراعيان و تغایر الفریقان) اهل رعایت با اهل روایت(فقط) از همدیگر جدا میشوند. بعد در روایت بعدی که مکملی برای این هم هست و یک دستهای از روایات هم این را میرسانند از امام صادق (علیه السلام) است که: (من حفظ من احادیثنا اربعین حدیثا بعثه الله یوم القیامة عالما فقیها)[8] چقدر مرحوم کلینیک زیرکی به خرج داده است. این حدیث را بعد از حدیث قبلی آورده که آنجا اینطور معنا کرده است. لذا با این بیان (حَفِظَ) را خود به خود معنا کرده است. (من حفظ من احادیثنا اربعین حدیثا) حفِظ یعنی در کجا باشد؟ در ذهنش حفظ کند یا در جانش؟ قطعا در جانش حفظ کند.
در کتاب توحید صدوق که رجوع کنید میفرماید: (من قال لا اله الا الله دخل الجنة)[9]. درست است؟ بعد متعدد آمده: (قولوا لا اله الا الله تفلحوا)[10] درست است؟ متعددا آیات و روایات را میآورد بعد میبینید دو یا سه تا روایت که در آخر میآید میفرماید: (من قال لا اله الا الله مخلصا دخل الجنة)[11] یعنی قال اثر دارد اما آن اثری که مال دخل الجنة است مال چیست؟ برای مخلصا است که توحید در وجودش محقق شود. و الا به صرف الفاظی که گفته بشود که این محقق نمیشود. هر چند این لفظ هم اثر دارد. هر چند این لفظ هم بیاثر نیست. یعنی کسی که چهل تا حدیث حفظ میکند این چهل حدیث بیاثر است. یک روایت زیبایی است که مرحوم آخوند در کتاب شرح کافی آورده است که آنجا از پیغمبر نسبت به امیر المومنین حدیثی نقل میکند که: (من حفظ من أمتی اربعین حدیثا) بعد آنجا در ادامهاش امیرالمومنین میفرماید این کدام اربعین است؟ کدام چهل حدیث است؟ بعد پیغمبر شروع میکند از تمام مراتب توحید، احکام و اخلاق هر کدام ابوابش را چهل باب میشمارد. رجوع کنید آنجا هست. چهل بابش را میشمارد. آخرش هم این است : (فهذه اربعون حدیثا من استقام علیها)[12] کسی که بر اینها استقامت بورزد. (من استقام علیها و حفظها عنی من أمتی دخل الجنة برحمة الله و کان من افضل الناس و أحبهم إلی الله عزوجل). استقام و حفظ. دقت میکنید؟ این حفظ ظاهری که اینقدر استقامت نمیخواست. پس معلوم میشود آن مقدمهای برای این است. هر چند خود الفاظ این حدیثی هم که کسی حفظ بکند البته اثر دارد. اما آن اثر تام مال کجاست؟ مال استقامت است. میخواهد سنخیت ایجاد بشود. حالا این حدیث، مفصل بحث شده است.
در حدیث بعدی که این هم روایت شریفی از آن دسته روایاتی است که عرض کردیم بین نظام روح و بدن تشابه ایجاد میکند که جلسه قبل عرض کردیم میفرماید که: عن أبی جعفر (علیهالسلام) في قول الله (عزوجل): ﴿فلینظر الإنسان إلی طعامه﴾[13] (قال: قلت ما طعامه؟ قال علمه الذی یأخذه ممَّن یأخذه)[14] اگر یادتان باشد در ابتدای مقدمه تفسیر المیزان آنجا بیان شد که الفاظ برای ارواح و اغراض معانی وضع شدهاند. اگر یادتان باشد. وقتی برای اغراض و غایات هستند و برای ارواح معانی هستند خود واضع ممکن است حواسش نباشد. وقتی غذا میگویند باید همین غذای عادی را ببیند که آنجا مفصل بیان شد. همین غذای عادی بیش از این هم نمیفهمد. آن واضعی که وضع کرده در هزار سال پیش، دو هزار سال پیش، بیش از این نفهمیده است و غذا را برای همین وضع کرده است؛ اما از این غذا منظوری میدید که حقیقت وضعش بخاطر آن منظور و غایت بود. هرجا آن غایت و منظور باشد حتی اگر شکل آن غذا نباشد و هیچ کدام از خصوصیات آن را نداشته باشد ولی آن غایت و غرضی باشد صدق لفظ غذا بر آن بالحقیقة است نه بالمجاز. یادتان هست یا نه که بحثش را مفصل کردیم؟ لذا اگر اینجا میفرماید که ﴿فلینظر الإنسان إلی طعامه﴾ بعد حضرت استفاده میکنند: (قلت ما طعامه؟ قال علمه الذی یأخذه ممَّن یأخذه) این نه به این معناست که حضرت دارد مجاز به کار میبرد و طعام را در مورد علم مجازا به کار میبرد؛ بلکه آن غایتی که از قضا در نمو و رشد و رسیدن به آرامش و سعادت برای بدن منظور بوده است بطریق اولی در نظام انسان همین نسبت هست. لذا صدق غذا بر او بالحقیقة است. بلکه امام میفرمود. هر جا صدق أتم باشد و بالأولویة باشد، هرچند که واضع خودش نمیفهمیده و توجه نداشته است آنجا صدق اولا و بالذات است و بر بقیه ثانیا و بالعرض میشود. یعنی حتی بر آن وضعی که واضع گذاشته بوده که غذا را همان شیء مادی میدید بهدنبال صدق بر مرتبه است. لذا میفرمود بسیاری از الفاظ مثل علم مثلا، وقتی وقتی در خدا صدق میکند آنجا تولا و بالذات است و بر بقیه ثانیا و بالعرض است. با اینکه واضعی که علم را وضع کرده بود اصلا توجه نداشت که علم در مرتبه الهی هم ممکن است سرایت بکند؛ ولی غایت و غرضی در آنجا هست. این هم یک روایت شریف که جای بحث بیشتری دارد ولی وقت نیست.
یکی از حضار 39:11 : نامفهوم
استاد: عرض کردم. گفتم آن رشد نمو و رسیدن به سعادت برای بدن، آرامشی که رشد برایش ایجاد میکند، چون غذا که میخورد برای انسان رشد ایجاد میشود و بقا پیدا میکند. بقای انسان و رشدی که ایجاد میشود غایتی است که از غذا محقق میشود. دقت میکنید؟ در نظام روح هم همینطوری است؛ علم غایت برای انسان است و نمو ایجاد میکند و برای انسان در نظام روحی اش بقا ایجاد میکند.
یکی از حضار39:40 : نامفهوم
استاد: از چه کسی اخذ میکنیم؟
یکی از حضار 39:45: نامفهوم
استاد: ما هر غذایی را میخوریم؟ نگاه میکنیم طهارت داشته باشد؟ درست باشد؟ خوب باشد؟
یکی از حضار ۳۹:۵۸ : نامفهوم
استاد: چون اتحاد بین عالم و معلوم و علم است. یعنی در حقیقت من دارم (من علّمنی حرفاً فقد صیّرنی عبداً من أسمع إلی ناطق فقد عبده) درست است؟ یعنی ما تفکیکی بین عالم و علمش نمیبینیم. لذا حق عام اینجاست. بله اگر یک علمی در دست عالم متقی نبود من میگیریم؛ اما حواسم هست که مثل یک غذایی که با احتیاط میخورم رعایت بکنم که آن سموم و زوائدش را از آن جدا کنم. آنها همراه او نباشد؛ اما این مال جایی است که میخواهم کاملا خودم را در اختیار آن عالم و علمش قرار بدهم. این در حقیقت عبادت است و صدق (عَمّن یأخذه) صدق میکند. پس اول باید علم را اینطوری گرفت. از اینجا گرفت که (عَمّن یأخذه) حقیقتش خدای تبارک و تعالی میشود. حقیقتش نبی اکرم میشود. امام معصوم میشود. هر چه مبدأ طهارتش بیشتر باشد أخذ برای انسان گوارا تر و اثرگذار تر است. حالا این خیلی بحث دارد که از آن میگذریم. در روایت بعدی که میفرماید که روایت ۹و۱۰ که خود دوستان مطالعه بکنند که جالب هم هست ولی وقت کم است.
سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: (وحدت علم الناس کله في أربع، أولها أن تعرف ربّك و الثاني أن تعرف ما صنع بك و الثالث أن تعرف ما أراد منك و الرابع أن تعرف ما یُخرِجك من دینك)[15]. تعابیر مختلفی، شروح مختلفی برای این نوشتهاند. علم را به چهار دسته تقسیم میکند. به چهار قسمت میشود تقسیم کلی کرد. یکی معرفت رب است. (أن تعرف ربک). مبدأیت؛ (رحم الله امرء علم مِن أین)[16] بداند از کجا آمده است. مبدأیت؛ خدا، اسماء و صفات خدا. (أن تعرف ما صنع بک) با تو چه خواهد کرد. نفس انسان و غایت و معادی که برای او هست و رشدی که هست (ما صنع بک) که این دو تا عقل نظری و حکمت نظری میشود. (أن تعرف ما أراد منک) از تو چه چیزی میخواهد؟ فضائل، راه که حرکت بکنیم. (و ما یخرجک من دینک) دشمن شناسی و در حقیقت رذائل که انسان باید نسبت به آنها تنفرش را شدید بکند که ما یخرجک من دینک را بشناسد. ان شاء الله روایت چهاردهماش را هم بعدا میخوانیم و وارد باب بعدی میشویم.
و السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
[1]. الکافي , جلد۱ , صفحه۴۹ , مشکاة الأنوار في غرر الأخبار , جلد۱ , صفحه۱۴۰, الوافي , جلد۱ , صفحه۱۶۶ , منیة المرید في أدب المفید و المستفید , جلد۱ , صفحه۱۳۸
[2]. سوره مبارکه مائده، آیه ۹۱
[4]. الکافي , جلد۱ , صفحه۴۹ , مشکاة الأنوار في غرر الأخبار , جلد۱ , صفحه۱۴۰, منیة المرید في أدب المفید و المستفید , جلد۱ , صفحه۱۳۸, الوافي , جلد۱ , صفحه۱۶۶ , عوالم العلوم و المعارف و الأحوال من الآیات و الأخبار و الأقوال , جلد۲۰ , صفحه۷۸۰
[5]. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۷۴ , صفحه۲۱
[6]. سوره مبارکه مائده، آیه۱۰۵
[7]. الکافي , جلد۱ , صفحه۴۹ , الوافي , جلد۱ , صفحه۱۶۹
[8]. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۲ , صفحه۱۵۳
[9]. مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل , جلد۵ , صفحه۳۵۹
[10]. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۱۸ , صفحه۲۰۲
[12]. شرح أصول الکافي ; ج ۲ ص ۲۵۴
[14]. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۲ , صفحه۹۶
اولین کسی باشید که برای “شرح اصول کافی، جلسه 50” دیدگاه میگذارید;