بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و الصلاه و السلام علی محمد و آله الطاهرین و لعن الدائم علی اعدائهم اجمعین الی یوم الدین.
در خدمت روایت هفتم هستیم. روایت هفتم فصل هشتاد و یکم کتاب الحجه که باب مایفصل به بین دعوی المحق و المبطل فی امرالامامه است که این بحث و این بخش بیشتر روایاتش درعین معرفتی بودن، حالت داستانی دارد که وقایعی بوده که اتفاق افتاده است. درعین روان بودن، بسیارکاربردی است. برای امروز انسان هم بسیار به کار میآید. در این روایت هفتم که در محضرش هستیم، دوران خفقان و شدت و آن حالت سختیِ پیدا کردن امام به گونهای بود که حتی یاران قوی از یاران امام هم به مصالحی مطلع نبودند که امام کیست. و لذا میگشتند تا پیدا بکنند بعد از وفات امام قبلی. که از جمله جریان شهادت امام صادق علیه السلام و بعد از امام صادق علیه السلام، امام کاظم علیه السلام است که شبهههای مختلفی ایجاد شده بود. از جمله یکی از شبههها این بود که
در نگاه کلامی شیعه، همیشه فرزند پسر بزرگ، امام است. یعنی این جزء اصول است که فرزند بزرگ امام، امام است؛ مگر در جایی که یکی جریان امام حسن و امام حسین علیهم السلام استثناء خورده که آنجا معلوم است، روایاتش را هم خواندیم که چرا. دوم آنجایی که که فرزند بزرگ علتی در وجودش باشد؛ که اگر علتی از جهت جسمی داشته باشد، که مثلاً فلجی یا مثلاًعیب آشکاری، ظاهری باشد، چون نظام امامت و نبوت، وصایت و نبوت، حتماً باید نبی یا وصی عاری از هر عیبی که آن عیب در ظاهر، یک زنندگی ایجاد کند، یک عدم میل در رجوعکنندگان ایجاد بکند، حتماً آن عیب را نباید داشته باشند. نمیگوییم که مریض نمیشوند. اما مریضی واگیرداری که مجوز باشد برای کسی که رجوع نکند – چون امام مریضی واگیردار دارد – حتماً پیدا نمیکند. مریضیای که انزجار ایجاد بکند، به طوری که کسی بخواهد برود، مثلاً بوی بد یا چیز دیگری، امکان ندارد که مجوز برای کسی باشد که میخواهد رجوع بکند عدم رجوع را برگزیند. مریض میشوند اما مریضیهای عادی. و لذا یکی ازعلائم این است که پسر بزرگ منتفی میشود این است که علتی در وجودش باشد که عیب ظاهر باشد. آن هم جزء انتقال نظام امامت به فرزند بعدی میشود. در جریان امامت بعد از امام صادق علیه السلام دو سه جهتِ اینگونه پیش آمد که پیشتر هم داشتیم. یکی اینکه فرزند امام صادق علیه السلام – اسماعیل – که بسیارفرزند ممدوح و مطلوبی هم بود و امام صادق علیه السلام هم دوستش داشت و صالح بود، فرزند بزرگ امام صادق محسوب میشد. که مدتی قبل از شهادت امام صادق علیه السلام، این فرزند از دنیا رفت. که تمام نظرها در این دوران امامت امام صادق علیه السلام به او بود که بعد از جریان امام صادق علیهالسلام، اسماعیل که فرزند بزرگ است و توجه ها هم به او هست، حتماً امامت در او قرار میگیرد. این جزء حکمتهای الهی بود که انصراف اذهان به شخصی باشد و ابتلائات الهی برای مومنان، و بعد انصراف از او در نظر الهی باشد. انصراف که میگوییم، نه اینکه این بوده، بعد برداشته شده؛ بلکه مقصود کس دیگری بوده از جانب خدا تا حفظ بشود. تا توجهات دشمنانی که قدرتمند هم بودند تعلق نگیرد به آن شخصی که بعد از او بوده است. نکته دومش این است که
در نظر مردم قرار بود اسماعیل باشد به لحاظ قاعده کلی. اما قبل از تعلق امامت از دنیا رفت و چون از دنیا رفت امامت به او منتقل نشد. بدا را ممکن است بعضی نسبت به حضرت علی اکبر بگیرند نسبت به امام سجاد. آن هم جای بحث دارد. بنده شاید این نظر را اینطور نپذیرم. اما بعضی بزرگان میفرمودند. اسم هر دو هم علی بود. شهادت حضرت علی اکبر قبل از امام حسین علیه السلام، این انصراف را که فرزند بزرگتر که علتی در او نباشد امامت به او منتقل میشود، اما حضرت علی اکبر قبل از امام حسین علیه السلام به شهادت رسید و انتقالی صورت نگرفت. مثل اینجا که اسماعیل قبل از امام صادق علیه السلام از دنیا رفت. امام صادق هم خیلی پافشاری کردند و یارانشان را شاهد گرفتند که اسماعیل از دنیا رفته است. چندبار در طول مسیر جنازه را روی زمین گذاشتند و رویش را باز کردند تا شاهد باشند که اسماعیل از دنیا رفته است. تا وقتی که مسئله دفن محقق شد. بعد بعضی گفتند اسماعیل از دنیا نرفته یا فرزند اسماعیل غائب شده است. دومین ابتلاء این بود که فرزند بعد از اسماعیل که بزرگتر بود،عبدالله افتح که فرزند امام صادق علیه السلام بود، فرزند ذکور بزرگتر از امام کاظم علیهالسلام بود؛ امام کاظم کوچکترین فرزند بود بین اینها، و عبدالله افتح هم با اینکه مطلوب نبود واصلاً مورد عنایت امام صادق علیه السلام هم نبود، حتی در دوران قبل هم آنقدر که از ظواهر روایات برمیآید، تاریخ است دیگر، هنوزممکن است چیز دیگری غیر از این هم باشد، اما از ظواهر روایات برمیآید که عبدالله افتح در مقام معارضه با امام کاظم علیه السلام بر آمد و خود را امام معرفی کرد ابتداءً. هرچند شاید حدود 27 روز یا 70 روز، در خاطرم نیست، یک مدت کمی بعد از شهادت امام صادق علیه السلام، عبدالله افتح هم از دنیا رفت. یعنی طولی نکشید نظام این ادعایی که کرد، چون له عله، این دستش مشلول بود. در روایت هم دارد که فرزند بزرگتر به شرطی که برایش علتی نباشد و این علت داشت. و لذا به او از جهت نظام ظاهری این قاعده تعلق نمیگرفت.
در پاسخ: حضرت ایوب هم در روایات دارد که بعضیها مثل شیطان شایعه کرد که ایوب بیماری واگیر – جذام – دارد. که اگر همسرش چون با او ارتباط دارد، در خانههای شما کار بکند، شما هم مبتلا میشوید و از او میگیرید. اما روایات دارد که این شایعه شیطان بود. در صورتی که آنجا امام قسم میخورد که چنین بیماریای امکان ندارد در انبیاء و اوصیاء صورت بگیرد. آن شایعه شیطان بود.
دراین روایت شریف که الآن در محضرش هستیم، که روایت هفتم این باب است، بعد از وفات امام صادق علیه السلام، هرچند در دوران حضور امام صادق علیه السلام اگر دوستان رجوع بکنند به روایاتی که بیان کردیم، اشاره و نص به امامت امام کاظم علیه السلام، در آنجا روایات متعددی بود، که شاید حدوداً ۱۶ روایت بود که در کافی آمده بود که دلالت داشت که امام صادق علیه السلام در دوران حیاتشان به بعضی از افراد، امام بعد را معرفی کرده بودند؛ حالا چه در دوران کودکی و نوجوانی امام کاظم علیه السلام و چه در دوران جوانی ایشان. چون امام کاظم علیه السلام حدوداً در 20 سالگی به امامت رسیدند. یعنی مثل اینکه سال ۱۲۸ تولدشان باشد، سال ۱۴۸ به امامت رسیدند. در این دوران 20 ساله، این مسئله برای افراد مختلفی از جانب امام صادق علیه السلام بوده است. مثلاً در آن روایات دارد که دخل علیه ابو ابراهیم و هو یومئذ غلام؛ یعنی وقتی امام کاظم وارد شد بر امام صادق، آنجا دارد که به من گفت که – فیض بن مختار میگوید – امام صادق علیه السلام فرمود هذا صاحبکم؛ حواستان باشد که به ایشان متمسک بشوید. یا در روایت دیگری حضرت به معاذ بن کثیر اشاره کردند. هذا الراقد و هو غلام، بعد از من ایشان امام شماست. یا در روایت دیگری عبد الرحمن بن حجاج نقل میکند؛ در روایتی هم امام صادق علیه السلام فرمودند پسرم موسی لباس رسول خدا را پوشید و این جامعه امامت به تن او نشست. حالا این لباس آیا لباس ظاهری است؟! چون در بحثش داشتیم که امامت باید به آن قامت بیاید که امام صادق فرمود من آن لباس را پوشیدم، برای من بلند بود، به تن من مناسب نبود. گاهی دارد لباس وصایت و امامت است، گاهی دارد لباس آن حجت قائم است که در جای خود باید مورد بحث قرار بگیرد. ادامه روایت اینکه، امام کاظم آن لباس را پوشید، و بر تن او تناسب داشت. بعضی میگویند که با این کلام امام صادق، آن جهت را از آن استفاده کرد که حضرت موسی نه فقط امام است، بلکه آن قائم هم هست. این استفاده را کرد که دیگر بعد از این، چیز دیگری لازم نبود؛ همین که درع رسول خدا بر او تناسب داشت، این کفایت میکند. که حالا البته در اینجا امامت را مقصود امام صادق بوده.
در روایت دیگری هم دارد که امام صادق علیه السلام بر امام کاظم علیه السلام وارد شد، به مفضّل میگوید که ایشان امام توست؛ به آنهایی هم که وثوق داری بگو. یعنی معلوم میشود که روایات متعددی دارد که این نشان میداد که، یا مثلاً منصوربن هازم، همینگونه که در حقیقت، پنج سالش بود یا پنج ذرع بود که از نوجوان کوچکتر بوده، که عبدالله افتح آنجا نشسته بود که امام صادق علیه السلام فرمودند امام کاظم علیه السلام امام است. یعنی اینگونه نبوده که عبدالله افتح ندانسته باشد.
در روایات مختلف آمد که این مولود برکتش چقدر است. چون در زمان زنده بودن اسماعیل، فرمودند که موسی علیه السلام امام شماست، که معلوم میشود برای خواص بَداء نبوده است. امام صادق میدانسته و به خواص هم گفته بوده؛ لا تجفو اسماعیل، حق اسماعیل را ضایع نکنید. بعضی گفتهاند یعنی در مقابل اسماعیل این را نگویید که بداند که از دنیا میرود. چون قاعده بر این بوده که ولد بزرگ است اگر علت نداشته باشد. و اگر بگویند فرزند بعدی است، معلوم میشود که قبل از او از دنیا میرود. پس هم امام صادق و هم فرزند حضرت میدانستند که اگر قرار است امامت در امام کاظم علیه السلام قرار بگیرد، پس معلوم میشود که قبل از او حتماً از دنیا خواهد رفت.
در بعضی روایات دارد که حضرت کان یلوم عبدالله بن جعفر را. یعنی در آنجا، امام صادق، عبدالله بن جعفر را ملامت میکرد. مامنعک ان تکون مثل اخیک. چه میشد مثل موسی برادرت بودی. نور در وجه او متلالا است. او گفت مگر پدر و مادر ما یکی نیست. حضرت فرمودند انه من نفسی و انت ابنی. من نفسی فوق ابنی است. موسی علیه السلام از نفس من است، ولی تو فرزند من هستی. این “من نفسی” فوق ابنی است که در اینجا حضرت بیان فرمودند که این هم خلاصه یک نکته که در قبل داشتیم. مثلاً اینجا در رابطه با وقتی بوده که امام کاظم علیه السلام طفل بوده.
11- الْحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْوَشَّاءِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ يَعْقُوبَ السَّرَّاجِ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع وَ هُوَ وَاقِفٌ عَلَى رَأْسِ أَبِي الْحَسَنِ مُوسَى وَ هُوَ فِي الْمَهْدِ فَجَعَلَ يُسَارُّهُ طَوِيلًا فَجَلَسْتُ حَتَّى فَرَغَ فَقُمْتُ إِلَيْهِ فَقَالَ لِي ادْنُ مِنْ مَوْلَاكَ فَسَلِّمْ فَدَنَوْتُ فَسَلَّمْتُ عَلَيْهِ فَرَدَّ عَلَيَّ السَّلَامَ بِلِسَانٍ فَصِيحٍ ثُمَّ قَالَ لِيَ اذْهَبْ فَغَيِّرِ اسْمَ ابْنَتِكَ الَّتِي سَمَّيْتَهَا أَمْسِ فَإِنَّهُ اسْمٌ يُبْغِضُهُ اللَّهُ وَ كَانَ وُلِدَتْ لِيَ ابْنَةٌ سَمَّيْتُهَا بِالْحُمَيْرَاءِ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع انْتَهِ إِلَى أَمْرِهِ تَرْشُدْ فَغَيَّرْتُ اسْمَهَا.
امام کاظم به من میگوید که وقتی رفتی خانه، اسمی که بر فرزندت که تازه به دنیا آمده گذاشتی را تغییر بده؛ این اسم را خدا دوست ندارد. من اسم او را گذاشته بودم حمیراء، حضرت فرمودند این اسم را بردار. این اسم، نامی را تداعی میکند که اهل بیت علیهم السلام دوست نداشتند این نام باشد.
امام صادق علیه السلام به این شخص فرمودند که حرف ایشان را گوش کن تا هدایت بشوی و رشد بکنی. یعنی تاکید کرد که این حرف را انجام بده. من هم به خانه رفتم و اسم را تغییر دادم.
13- عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ سَهْلٍ أَوْ غَيْرِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْوَلِيدِ عَنْ يُونُسَ عَنْ دَاوُدَ بْنِ زُرْبِيٍّ عَنْ أَبِي أَيُّوبَ النَّحْوِيِّ قَالَ: بَعَثَ إِلَيَّ أَبُو جَعْفَرٍ الْمَنْصُورُ
در روایت دیگر داریم که منصور دوانیقی نیمه شب به دنبال من فرستاد؛ نیمه شب بر تخت نشسته بود و شمع روشن کرده بود؛ نامهای در دستش بود. نامه را به دست من داد و گریه کرد؛ امام صادق از دنیا رفت.
فِي جَوْفِ اللَّيْلِ فَأَتَيْتُهُ فَدَخَلْتُ عَلَيْهِ وَ هُوَ جَالِسٌ عَلَى كُرْسِيٍّ وَ بَيْنَ يَدَيْهِ شَمْعَةٌ وَ فِي يَدِهِ كِتَابٌ قَالَ فَلَمَّا سَلَّمْتُ عَلَيْهِ رَمَى بِالْكِتَابِ إِلَيَّ وَ هُوَ يَبْكِي فَقَالَ لِي هَذَا كِتَابُ مُحَمَّدِ بْنِ سُلَيْمَانَ
يُخْبِرُنَا أَنَّ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ قَدْ مَاتَ فَ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ثَلَاثاً وَ أَيْنَ مِثْلُ جَعْفَرٍ
حالا همین منصور دوانیقی که شدیدترین فشارها را بر امام صادق علیه السلام و حضرات بعدی آورده است.
ثُمَّ قَالَ لِيَ اكْتُبْ قَالَ فَكَتَبْتُ صَدْرَ الْكِتَابِ ثُمَّ قَالَ اكْتُبْ إِنْ كَانَ أَوْصَى إِلَى رَجُلٍ وَاحِدٍ بِعَيْنِهِ فَقَدِّمْهُ وَ اضْرِبْ عُنُقَهُ
برای حاکم مدینه – محمد بن سلیمان – بنویس. آن مقدمات اولی را نوشتم. اگر وصیت به شخص خاصی کرده به عنوان وصیّ و امام بعد از خود، او را بگیرید و بکشید. حتی گریه هم میکرده است. با گریه میگفت او را بگیرید و بکشید.
نامه را فرستاد. بعد از چند روز جواب آمد. امام صادق به پنج نفر وصیت کرده. اول گفته یکی از وصیهای من منصور دوانیقی است. دومی آنها، محمد بن سلیمان، حاکم مدینه است. خود حاکم مدینه هم جزء اوصیاء بوده. سومی آنها، عبدالله بن جعفر؛ عبدالله افتح هم جزء اوصیاء بوده. و امام موسی کاظم علیه السلام و حُمَیده مادر امام کاظم. پنج نفر را وصی قرار داده بوده. دیگر دیدند که اینگونه شد، نمیتوانند کسی را بکشند. آنوقت باید منصور دوانیقی را هم میکشتند. دقت بکنید که عبدالله بن جعفر جزء اوصیاء بوده. لذا وقتی که مردم میبینند، شیعیان میبینند، غیراز آن کسانی که میدانستند و حتی به بعضیها که فرموده بودند، به اصطلاح رفته بودند به کسی گفته بودند، بلافاصله حضرت فرموده بود جلوی او را بگیرید جایی نرود بگوید! نگوید وصی بعدی چه کسی است؟!
امام صادق فرموده بودند رفته بود به کسی گفته بود، بعد حضرت فرموده بود به او میگویی، بگو به کسی نگوید. چون او اختیار زبان خودش را ندارد. ممکن است که بگوید. لذا به او بگو اگر گفتی، به ضرر خودت و دیگران است. که عرض کردم این مقدمات را؛
قَالَ فَرَجَعَ إِلَيْهِ الْجَوَابُ أَنَّهُ قَدْ أَوْصَى إِلَى خَمْسَةٍ وَاحِدُهُمْ أَبُو جَعْفَرٍ الْمَنْصُورُ وَ مُحَمَّدُ بْنُ سُلَيْمَانَ وَ عَبْدُ اللَّهِ وَ مُوسَى وَ حَمِيدَةُ. وقتی مردم و شیعیان میبینند…
حالا با یک اِشرافی وارد این روایت و این مسئله بشویم که در اینجا هشامبنسالم نقل میکند.
7- مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ أَبِي يَحْيَى الْوَاسِطِيِّ عَنْ هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ
هشامبنسالم یکی از شاگردان مهم امام صادق علیه السلام است که جزو تربیت یافتگان باافتخار حضرت است. یعنی حضرت به چند نفر از شاگردانش، بسیار افتخار میکرد و در جاهای مهمّ مناظرات مهم از جمله کسانی که میفرستاد و حتی جلو روی خود حضرت اجازه مناظره به آنها میداد هشام بن سالم بوده است.
قَالَ: كُنَّا بِالْمَدِينَةِ بَعْدَ وَفَاةِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع أَنَا وَ صَاحِبُ الطَّاقِ
نشان میدهد که اینها محل استقرارشان در مدینه نبوده است. اما به مدینه آمده بودند و مدتی را در مدینه بودند. واِلّا داعی نداشت که بگوید ما الآن در مدینه بودیم، در این مدت در مدینه بودیم و یک چنین اتفاقی افتاده بوده. اینها گاهی نبودند، ولی میآمدند و میرفتند. مدتی در مدینه بودند. صاحب طاق مومن طاق است. مومن طاق که دیگر از جهت آن شخصیت ولاییاش و دفاع از اهل بیت علیهمالسلام و مناظراتش و قدرتش، همان شخصی است که وقتی در مسجد مدینه نشسته بود و مناظره میکرد، آن شخص معروف دیگری آمد پیشش و گفت امام صادق علیه السلام ما را منع کرد از مناظره. گفت به تو فرمود مناظره نکن؟ گفت بله. گفت به تو فرمود که به من هم بگویی؟ گفت نه. گفت برو از حضرت بپرس. وقتی به نزد امام صادق علیهالسلام رفت، گفت فلانی داشت با دیگران مناظره میکرد، و من دستور شما را به ایشان گفتم. اینگونه به من گفته و درست است. من به تو گفتم، چون تو نمیتوانی بپری و اوج بگیری، و بعد فرود بیایی. اما او میتواند بپرد و اوج بگیرد و فرود بیاید. لذا تو را نهی کردم، نه او را. پس معلوم میشود بعضی دستورات اینگونه است که اگر شخصی میگوید مناظره نکن، این را خودش به صورت کلی و عام برداشت کرده بوده. یعنی کانّه او میتواند این بیان را داشته باشد و از آن استفاده بکند که اصلاً خود مناظره به عنوان یک کد است که نشان میدهد بعضی از دستورات با اینکه به ظاهر عمومی اطلاق دارد و خود آن شخص مخاطب هم اطلاق فهمیده بوده است و بعد آمده و بعد در یک جریان فهمید که نه، این اطلاق ندارد،
این نسبت به سلوک شخصی این و حال شخصی این بوده. این مومن طاق یک کسی بوده که مشهور بود در بین شیعیان. لذا مخالفین به عنوان شیطانُ الطّاق او را تلقّی میکردند. یعنی چون کسی با او مناظره نمیکرد اِلّا اینکه ساقط میشد و شکست میخورد؛ در مقابل این، اسمش را شیطان نهادند. طاق هم به خاطر این میگویند که صرّاف بوده است. در یک بازاری که طاق داشته، او در آنجا صرّافی داشته است و او شیطان آن بازار بوده.
به هرحال این هم بهتر از این است که اگر دشمن ما، ما را محور شرارت میداند، این خیلی خوب است که شیطان، ما را محور شرارت بداند. نفی در نفی میشود اثبات. یعنی این ایمان محض است. اگر دشمن بگوید که این شیطان است، نفی در نفی میشود تصدیق همان ایمان. بله! دوستان بگویند شیطان است، او در حقیقت نفی در اثبات میشود.
وَ النَّاسُ مُجْتَمِعُونَ عَلَى عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جَعْفَرٍ أَنَّهُ صَاحِبُ الْأَمْرِ بَعْدَ أَبِيهِ
میفرماید که مردم بعد از وفات امام صادق، مجتمع شدند برعبدالله بن جعفر؛ چون فرزند بزرگ بود و در خانهاش را هم باز گذاشت و دشمن هم دوست داشت عبدالله بن جعفر باشد. چون عبدالله بن جعفر با آنها سَر و سِرّ داشت، رابطه داشت. و امکان کنترلش برای آنها راحت بود. چون ارتباط داشتند. حالا
ببینید مثل مومن طاق و هشام بن سالم که دو یاربزرگ امام صادق علیه السلام هستند و مدت طولانی با حضرت بودند و جزء نخبگان آن دوره بودند که اگر 5-6 نفر را میخواستند بشمارند حتما این دو نفر، جزء آنها بودند. نام اینها کنار جریان امام صادق علیه السلام از درخشندهترین نامها بود. که چهار پنج نفر، ابان بن تغلب است، همین در حقیقت مومن طاق است، هشام بن سالم است، هشام بن حکم است؛ این پنج شش نام است… ؛ و زراره است. که اینها میدرخشند به عنوان اشخاصی که… .
فَدَخَلْنَا عَلَيْهِ أَنَا وَ صَاحِبُ الطَّاقِ وَ النَّاسُ عِنْدَهُ وَ ذَلِكَ أَنَّهُمْ رَوَوْا عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع أَنَّهُ قَالَ إِنَّ الْأَمْرَ فِي الْكَبِيرِ مَا لَمْ تَكُنْ بِهِ عَاهَةٌ
میگوید من و مومن طاق وارد خانه عبدالله بن جعفر شدیم. چرا وارد شدیم؟! میگوید این روایت برای ما حجت بود که تا وقتی که برای او بیماری ظاهری نباشد، امر در او کبیر واقع میشود.
فَدَخَلْنَا عَلَيْهِ نَسْأَلُهُ عَمَّا كُنَّا نَسْأَلُ عَنْهُ أَبَاهُ
از آن سوالاتی که از پدرش میپرسیدیم و جواب میداد و یقین داشتیم اختصاصات شیعه است و غیر شیعه، کسی اینها را جواب نمیدهد و مذاهب دیگر نیستند.
فَسَأَلْنَاهُ عَنِ الزَّكَاةِ فِي كَمْ تَجِبُ فَقَالَ فِي مِائَتَيْنِ خَمْسَةٌ
زکات در چه مقدار واجب میشود؟ نصاب زکات در دویست درهم، پنج درهم بوده است. اگر در دویست تا، پنج تا است، در صد تا چه مقدار است؟ چون نصاب است. البته ببینید این بحث جزء اختلافات هم است. اما آنچه که مشهور آن دوره بوده نصاب زکات از دویست درهم شروع میشده. تا قبل از آن، زکات تعلق نمیگرفته. در اینجا اینها زرنگی کردند؛ مشهور را میدانست که دویست تا پنج درهم هست. زرنگی کردند و گفتند صد تا چه مقدار میشود. طرف قیاس میکند دیگر. میگوید صد تا میشود دو و نیم. آن دویست تا پنج تا، صدتا هم دو و نیم.
میگوید تا گفت:
فَقُلْنَا فَفِي مِائَةٍ فَقَالَ دِرْهَمَانِ وَ نِصْفٌ فَقُلْنَا وَ اللَّهِ مَا تَقُولُ الْمُرْجِئَةُ هَذَا
دو و نیم درهم و نصف؛ میگوید ما فهمیدیم که کار خراب است. آن کسی که ما دنبالش بودیم نیست، تمام شد. میگوید ما به او گفتیم مرجئه او را نمیگویند. چرا گفتند مرجئه این را نمیگویند؟ شاید بعضیها میگویند که عبدالله بن جعفر بیمیل به مرجئه نبوده است. حالا مرجئه و قدریه و اینها هر کدام اعتقاداتشان چه بوده، الآن دیگر میخواهیم ورود پیدا کنیم، از این روایت خارج میشویم. میگوید وقتی این را گفتیم، عبدالله بن جعفر دستش را به سوی آسمان بلند کرد که من نمیدانم مرجئه چه میگویند که بخواهم طبق حرف آنها، حرفی زده باشم! یعنی خودش را از مرجئه
تبرّی کرد تا شیعیان، او را به عنوان یک شاخه خاص نشناسند.
قَالَ فَرَفَعَ يَدَهُ إِلَى السَّمَاءِ فَقَالَ وَ اللَّهِ مَاأَدْرِي مَا تَقُولُ الْمُرْجِئَةُ قَالَ فَخَرَجْنَا مِنْ عِنْدِهِ ضُلَّالًا لَا نَدْرِي إِلَى أَيْنَ نَتَوَجَّهُ أَنَا وَ أَبُو جَعْفَرٍ الْأَحْوَلُ
در یک حالت حیرت که راه را نمیدانیم چیست و امام کیست؟!
ابوجعفر همان مومن طاق است. که باهم بیرون آمدید که چه کار کنید؟ کجا برویم؟ این در هم که غلط بود و در اینجا جواب نداد.
فَقَعَدْنَا فِي بَعْضِ أَزِقَّةِ الْمَدِينَةِ بَاكِينَ حَيَارَى
نشستیم به گریه کردن. امامش را انسان از دست بدهد، حتی در یک لحظه امام بعدش را نشناسد. حالا اینها معلوم میشود همان لحظات اولیه هم بوده است. یعنی شاید اینها مهمترین دغدغهشان، پیدا کردن امام بوده بعد از شهادت امام صادق علیه السلام.
در پاسخ: لقبش است؛ نمیدانم. ولی ابوجعفر احول همان لقب مومن طاق است. حالا اینکه آیا احول به او میگفتند، به اصطلاح چشمش دوبین بوده یا اینکه این بابی به او نسبت دادند، نمیدانم؛ ولی ابوجعفر نسبت به مومن طاق. بعد میگوید که – این را داشتم عرض میکردم – گریان؛ الان حال ما اینگونه نیست! خود دوران غیبت یک دوران ندیدن امام، ندیدن همین ظاهری امام، با همان مباحثی که پیشتر دردوران غیبت مطرح کردیم، آیا اضطرار را برای ما ایجاد میکند که در مسائلی که پیش میآید، به ظاهر نمیتوانیم راه را از امام بپرسیم! درست است؟ این مقداری که – ببینید این چیزی را که دارم در اینجا میگویم، دنبالهاش، آن چیزی که ایجاد میشود اتفاق نیست. راه حل و بیان موضوع برای ما هم هست که وقتی حال اینها اینگونه شد، یک حالت گم شده داشتن و دنبال بودن، چه کنند، یعنی گویی تمام کار و بارشان را رها کرده بودند، همه آن زندگی در حقیقت، دنبال امام میگشتند. دقت میکنید؟! آن هم باکین. آدم برود ببیند اینجا امامش این نبوده است، بنشیند مثل مومن طاقی که جزء قوی ترین مردان مثلاً مناظره بوده است، چون در مناظره باید عقل در اوج باشد و لغزش نداشته باشد. این شخص و به اصطلاح، هشام بن سالم، این دو نفر نشستهاند به گریه کردن. مانند اینکه تصویر بکنید … ؛ چون دارد که در زمان امام صادق علیه السلام که اینها نشسته بودند کنار حضرت، اینها شیوخ بودند. سنّ و سالشان زیاد بوده، که بعد هشام بن حکم وارد میشود در آن چادری که در منا – آن روایت – زده بودند. حضرت سرشان را از چادر میآورند بیرون، منتظر بودند تا از دور به اصطلاح مرکبی را دیدند، فرمودند این هشام بن حکم باشد. بعد رسیدند دیدند هشام بن حکم است. بعد آنجا دارد که هشام بن حکم را حضرت وقتی وارد شد، با اینکه تازه مو و ریش و سبیل هایش داشت میرویید؛ یعنی نوجوانی بود که تازه وارد مرحله مثلاً 16-17 سالگی، شده بود و تازه داشت محاسنش میرویید، او را آورد، در حالی که این شیوخ در کنارش بودند، – در روایت نشان میدهد که این شیوخ سنّ و سالی داشتند – کنار خودش نشاند؛ حالا حساب کنید یک آدم پنجاه ساله، شصت ساله، نشسته در یک پیادهرو- مثلاً ما الآن میگوییم پیادهرو – نشسته به گریه کردن. دونفر از این شیوخ مشهور شیعه نشستند به گریه کردن.
لَا نَدْرِي إِلَى أَيْنَ نَتَوَجَّهُ وَ لَا مَنْ نَقْصِدُ وَ نَقُولُ إِلَى الْمُرْجِئَةِ إِلَى الْقَدَرِيَّةِ إِلَى الزَّيْدِيَّةِ إِلَى الْمُعْتَزِلَةِ إِلَى الْخَوَارِجِ
کجا برویم! چه کار کنیم! سراغ چه کسی برویم و چه کسی را قصد بکنیم! میگوید وقتی نگاه میکنند میبینند چهار طایفه، پنج طایفه، انشعاب کردند. الی المرجئه که قطعاً نه. الی القدریه ..؛ اینها میدانند. اینها مناظره با همه اینها کردند؛ الی القدریه، الی الزیدیه، الی المعتزله، الی الخوارج، کدام یک از اینها را برویم؟! پس شیعه کجاست؟! پس امام شیعه کجاست که ما بخواهیم دنبال او برویم.
فَنَحْنُ كَذَلِكَ إِذْ رَأَيْتُ رَجُلًا شَيْخاً لَا أَعْرِفُهُ يُومِئُ إِلَيَّ بِيَدِهِ
میگوید ما در این حال بودیم و گریه و باکین و حیاری، یک کسی که – شیخاً، یعنی سن و سالی داشت، شیخوخیت داشت – این لانعرف تعجب هم هست. یعنی اینکه اینها یاران امام صادق علیه السلام را میشناختند، ارتباط داشتند. جمعها کنار هم بودند. یک کسی است که ما این را ندیدیم. کنار حضرت نبوده. تا به حال برای مسابقه نداشته. نشان میدهد که حضرات در رابطههایی که جریان سخت میشده مثل این مواقع، افرادی را به کار میگرفتند، غیر از آن افراد مشهور که رابطهها معلوم بشود. همانگونه که وقتی امام صادق علیه السلام از دنیا رفت، به اصطلاح آن منصور دوانیقی به حاکم مدینه میگوید ببین چه کسی هست! فقط این نیست. نشان میدهد که بگرد دنبال کسی که وصی هست پیدایش کن. لذا قطعاً برای تمام آن افراد معروف جاسوس گذاشته بودند تا ببینند اینها میلشان به سمت کیست، اینها کجا میروند. درهمین جا است که امام صادق علیه السلام وضعیتشان به گونهای بوده که حتی مثل کسان معروفی مثل مومن طاق را و مثل هشام بن سالم را و بعضی دیگر را که حالا بعد میآورد که اینها درحقیقت افراد دیگری هم بودند؛ مثل ابوبصیر و فضیل بن یسار… . البته یادم نمیآید فضیل بن یسار در زمان امام صادق علیه السلام از دنیا رفت یا نه. اما اینجا دارد که فضیل و ابوبصیر را بعد میبینند. که ظاهراً اگر فضیل باشد، در ارشاد دارد که زراره. زراره شاید صحیحتر باشد. چون فضیل بن یسار یادم میآید که زمان امام صادق علیه السلام از دنیا رفته باشد و حضرت هم خیلی قصه خورده باشند. اگر اینطور باشد نسخه زراره صحیح است. چون زراره زنده بوده. بعد اینجا دارد که کسانی را به کار میگرفتند که اینها معروف نباشند، جزء یاران نباشند. و خود نشناختن مثل هشام بن سالم، مثل مومن طاق، هم به صلاح خودشان بوده، هم به صلاح نظام امامت بوده. لذا اینگونه نبوده که مورد اطمینان نبوده باشند که امام به آنها نگفته. چرا حضرت به بعضی غیر معروفین گفته بودند، مثل فیض بن مختار، مثل دیگران، اما به معروفینی مثل اینها…؛ چون اینها در انظار بودند و مورد جاسوسی بودند، تعقیب و مراقبت بودند.
[در پاسخ: فضیل بن یسار قبل از امام صادق از دنیا رفته اند. که حضرت مِنّا اهلالبیت را نسبت به او فرمودند. حضرت فرمودند اگر به رجلی از اهل جنت میخواهید نگاه کنید به او نگاه کنید.] و لذا نشناختن اینها هم به لحاظ خودشان خوب بوده، که ببینند اینها هم نمیشناسند تا بلافاصله سرعت برتعیین وصیّ قرار نگیرد و آن دورهای که بگذرد تا اینکه مسئله تثبیت بشود تا بقیه بفهمند. دقت میکنید؟! این بسیار مهم بوده. یک موقعی دلیل نگیرید که کسانی که به آنها گفتند، حتماً مهمتر بودند، مورد اطمینانتر بودند؛ نه، درعین اینکه حضرات میخواستند نص بر امامت باشد، در عین حال، افراد مشهور خبرنداشتند؛ مثل زراره خبر نداشته باشند، مثل هشام بن سالم و مومن طاق و ابوبصیر خبر نداشته باشند؛ اینها اشکالی ندارد و دلیل بر ضعف مکانتشان هم نیست. توانستم عرض را برسانم؟! که این یک جریان حفظ مصلحت است برای بقای خود اینها و بقای نظام امامت است. بنابراین میگوید این شیخ آمد و جلو هم نیامد. از فاصله دور، که حتی حفظ فاصله؛ نیامد بگوید بیا برویم. از دور با دست اشاره به من کرد. میگوید وقتی اشاره کرد، اینجا هشام بن سالم میگوید به سمت من، یک اشارهای کرد از دور که معلوم میشود نزدیک شدن هم ممنوع بوده؛ اینقدر مراقبت شدید بوده.
فَخِفْتُ أَنْ يَكُونَ عَيْناً مِنْ عُيُونِ أَبِي جَعْفَرٍ الْمَنْصُورِ
من شک کردم که او از جاسوسهای ابومنصور باشد. اما چون حاکمیت دست آنها بود، وقتی اینگونه اشاره مثل مثلاً ساواکیها یا مثلاً چیزهایی که بدانند، آنها اشاره بکنند دیگر فرار کردن درآنجا فایدهای نداشت وقتی تشخیص دادند.
وَ ذَلِكَ أَنَّهُ كَانَ لَهُ بِالْمَدِينَةِ جَوَاسِيسُ يَنْظُرُونَ إِلَى مَنِ اتَّفَقَتْ شِيعَةُ جَعْفَرٍ ع عَلَيْهِ فَيَضْرِبُونَ عُنُقَهُ فَخِفْتُ أَنْ يَكُونَ مِنْهُمْ فَقُلْتُ لِلْأَحْوَلِ
میگوید دنبال این بودند که ببینند شیعه بر چه کسی اتفاق میکند، تا حتماً بشناسند و همانطور که او گفته بگیرند و سرش را بزنند. شک کردم که این هم از آنها هست یا نه؛ به مومن طاق گفتم که ببین تو را که ندیده است. به تو هم که اشاره نمیکند. بگذار من خودم میروم، اگر بنا است کسی کشته بشود، من کشته بشوم و تو بمانی. تو هم با من نیا. یا اگر میآیی، از دور بیا ببینیم بالاخره چه خبر است. تو از من دور شو که نفهمد من و تو با هم هستیم. چون مومن طاق از هشام بن سالم هم معروفتر بوده است. با اینکه هشام معروف است، اما مومن طاق از او هم معروفتر بوده. یعنی در مناظرات تقریباً شاید ازهمه شاخصتر بوده است. منتها هشام بن حکم در جهت دیگری بوده است.
در ادامه: به تو که اشاره نکرد؛ پس بگذار حداقل ریسک نکنیم.
تَنَحَّ فَإِنِّي خَائِفٌ عَلَى نَفْسِي وَ عَلَيْكَ وَ إِنَّمَا يُرِيدُنِي لَا يُرِيدُكَ فَتَنَحَّ عَنِّي لَا تَهْلِكْ وَ تُعِينَ عَلَى نَفْسِكَ
مومن طاق از من جدا شد که او اَقَلّاً در دام نیفتد. خودت را با دست خودت به هلاکت نیندازی؛ به هلاکت خودت کمک نکنی. برو دور شو که با دست خودت، خودت را به هلاکت نیندازی.
فَتَنَحَّى غَيْرَ بَعِيدٍ
بهگونهای دور شد که خیلی هم ما را گم نکند. تعقیب مراقبت از دور داشت.
وَ تَبِعْتُ الشَّيْخَ
من دنبال آن شیخ راه افتادم. معلوم میشود او جلو میرفت و من پشت سرش؛ نه راه همراه بشویم. او جلو میرفت و من هم پشت سرش.
وَ ذَلِكَ أَنِّي ظَنَنْتُ-
______________________________
(1) الشن: القربة من الجلد المدبوغ.
الكافي (ط – الإسلامية)، ج1، ص: 352
أَنِّي لَا أَقْدِرُ عَلَى التَّخَلُّصِ مِنْهُ
دیگر فکر کردم که تمام شد و من را گرفتند و دیگر راه نجاتی از دست این ندارم.
فَمَا زِلْتُ أَتْبَعُهُ وَ قَدْ عَزَمْتُ عَلَى الْمَوْتِ
و دنبال او میرفتم و دیگر داشتم شهادتینم را میگفتم. آماده میکردم خودم را برای مرگ.
حَتَّى وَرَدَ بِي عَلَى بَابِ أَبِي الْحَسَنِ ع
تا اینکه رسیدیم در خانه ابیالحسن علیه السلام. میدانست اینجا خانه کیست؛ نه اینکه نشناسد.
ثُمَّ خَلَّانِي وَ مَضَى
آنجا هم او نایستاد. اشاره کرد مرا به در خانه و خودش هم رفت. ببینید اینقدر مسئله سرّی بوده است. یعنی با هم نرفتند داخل. یعنی او از آنجا عبور کرد و رفت و اصلاً نایستاد. اما اشاره کرد به اینجا.
فَإِذَا خَادِمٌ بِالْبَابِ فَقَالَ لِيَ ادْخُلْ رَحِمَكَ اللَّهُ
میگوید وقتی رسیدم به آنجا، یک خادمی را دیدم که دم درب آنجا ایستاده؛ یعنی او تا اینجا رساند. از اینجا به بعدش، کس دیگری تحویل گرفت. ببینبد تعقیب مراقبتها چقدر مهم بوده. ما الان اینجا نشستهایم راحت هستیم. نمیدانیم برای اینکه امام شناخته بشود که چه کسی بوده، باید یک چنین مصائبی کشیده میشد. ولی ما در دوران غیبت راحت هستیم. خیالمان هم نیست که اماممان غائب است. آیت الله بهجت میفرمودند حال ما، حال کسی که امامش نیست، نیست. اگرهم یک وقتی به امام زمان متوسل میشویم و گاهی یک حالی پیدا میکنیم برای خودمان و حاجاتمان است، نه به خاطر نبودن امام. اضطراری به نبود امام در وجودمان، نیست. اگر اضطرار ایجاد بشود، حتماً یک کسی را اینگونه میفرستند ما را ببرد. اینها نشستند باکین حیاری؛ درست است؟! اضطرار پیدا کردند. رسید معرفی شد برایش. این سنت الهی است که اگر انسان به اضطرار برسد اجابت قطعی است. اینها میفهمیدند که امام نباشد چه چیزی از دست میدهند. چقدر خلاصه به فرمایش حضرت آیت الله بهجت که ایشان فرمودند ما نمیدانیم یک لحظه غیبت امام بیشتر طول بکشد چه برکاتی از دست میرود. و الا اگر این را میدانستیم، هرکاری از دستمان برمیآمد برای تعجیل فرج انجام میدادیم. که ما باعث این تاخیر نشویم. بلکه باعث تعجیل بشویم. چون میدانستیم چه برکاتی ایجاد میشود.
فَدَخَلْتُ فَإِذَا أَبُو الْحَسَنِ مُوسَى ع فَقَالَ لِيَ ابْتِدَاءً مِنْهُ لَا إِلَى الْمُرْجِئَةِ وَ لَا إِلَى الْقَدَرِيَّةِ وَ لَا إِلَى الزَّيْدِيَّةِ وَ لَا إِلَى الْمُعْتَزِلَةِ وَ لَا إِلَى الْخَوَارِجِ إِلَيَّ إِلَيَّ
تا رسیدم به آنجا، حضرت فرمودند لا الی المرجئه و لا الی القدریه و لا الی الزیدیه، و لا الی المعتزله و لا الی الخوارج. اینها نه هیچ کدام به سوی من؛ این اِلَیَّ اِلَیَّ خیلی قرینه است بر اینکه امام است دیگر، اما چطور بوده است که هشام بن سالم از این اِلَیَّ اِلَیَّ، هنوز استفاده امامت نکرده است. بلکه سوال میکند؛ پدرتان از دنیا رفت؟ بله! آیا با موت از دنیا رفتند؟ – موت در مقابل شهادت -؛ بله! اگر از دنیا رفتند، پس باید امام زنده باشد، چه کسی برای ما باشد؟! اگر خدا بخواهد هدایتتان بکند، هدایتتان میکند. یعنی سنّت الهی را بیان کردند که اگر قابل هدایت باشید، خدا هم دست میگیرد. خود این بیان کفایت میکرد. ممکن است استفاده کرده باشند که راه از اینجا آشکار میشود. از طریق من به هدایت میرسید. شاید این استفاده را کردند.
فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ مَضَى أَبُوكَ قَالَ نَعَمْ قُلْتُ مَضَى مَوْتاً قَالَ نَعَمْ
در مقابل شهادت.
قُلْتُ فَمَنْ لَنَا مِنْ بَعْدِهِ فَقَالَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَكَ هَدَاكَ
یعنی سنت الهی را بیان کردند که اگر قابل هدایت باشید خدا دست میگیرد.
قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنَّ عَبْدَ اللَّهِ
بعضی نسخه ها افتح هم دارد.
يَزْعُمُ أَنَّهُ مِنْ بَعْدِ أَبِيهِ قَالَ يُرِيدُ عَبْدُ اللَّهِ أَنْ لَا يُعْبَدَ اللَّهُ
او فکر میکند امام بعد از امام صادق، او هست.عبدالله با این کارش میخواهد جلو طریق عبادت الهی را بگیرد و سدّ کند. یعنی آن نظام الهی را که وصایت است را دارد انکار میکند. یک وقت هست کسی جاهلانه مثلاً فکر میکند یک کاری بکند که نجات مردم باشد. اما عبدالله بن افتح میدانسته. چون در آن جلسه حضور داشت و امام معرفی کرد. امام هم بارها عتابش کرده بود که چرا تو اینگونه هستی. در مقابل میدانسته.
قَالَ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَمَنْ لَنَا مِنْ بَعْدِهِ قَالَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَكَ هَدَاكَ قَالَ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَأَنْتَ هُوَ
اگرعبدالله بن جعفر نیست اینگونه که شما میگویید، پس امام بعد از من چه کسی است. دوباره حضرت فرمود که اگر خدا بخواهد تو را هدایت کند، تو را هدایت میکند. شما او هستید؟! بد موقع سوال کرده است.
قَالَ لَا مَا أَقُولُ ذَلِكَ
حضرت فرمودند نه. نمیخواهد بگوید من او نیستم. میفرمایند من این را نگفتم. مثل همان جریان ابراهیم خلیل است که در حقیقت میگوید تو این ها را راضی کردی؟ فرمود بل فعله کبیرهم هذا، بعضی خواستند بگویند ابراهیم اینجا دروغ گفت. نه. اینطور نبوده. آنی که شما به او اتهام میزنید، انجام داده. بل فعله…. کبیره هذا فاسئلوهم. از بزرگشان بپرسید؛ اگر میگویید اینها خدا هستند باید شعور و فهم و نطق داشته باشند. از خودشان بپرسید. یعنی دروغی در کار نیست. در اینجا حضرت میفرماید من این را تا به حال به تو نگفتم.
اِلَیَّ اِلَیَّ، از آن کلام … ؛
در پاسخ: چرا دیگر! اعجاز بود و عرض کردم خود آن کفایت میکرد. من هم تعجبم از اینکه مثل هشام بن سالم که مناظر بوده، و اهل مناظرات و دقت در کلام بوده، وقتی که اینها میآیند و به اینجا میرسند که لا الی القدریه، لا الی المرجئه، لا الی ال… خلاصه معتزله، لا الی الخوارج؛ اِلَیَّ اِلَیَّ کفایت میکرد اگر ما بودیم و این کلام. در مقابل آنها اِلَیَّ است. اما ممکن است اینها استفاده کرده باشند که راه از اینجا آشکار میشود، نه اینکه من هستم. شاید این باشد که از طریق من، او به هدایت میرسید. منتها من معرفی میکنم که چه کسی هست. شاید این استفاده را کردند که دارند ادامه سوال میدهند. بعد اینجا دارد که سوال کرد که فانت هو قال لا مااقول ذلک؛ این مااقول ذلک درحواشی اینگونه بیان کردهاند که قال لست هو انا من عندی، مااقول ذلک من قبلی، ما انا هو من عند الله و عند رسوله؛ بیان این است که ما اقول ذلک، یعنی من خودم نصب کننده خودم نیستم. من این را نمیگویم که به اصطلاح من این هستم. بلکه خدا نصب کننده است. بلکه از طرف خودم نیستم، از طرف خداوند هستم. یعنی جمله جمله را خواستند توجیه بکنند با توجه به اینکه لا آمده؛ امام در اینجا نفی امامت کرده که نه من نیستم، من نگفتم.
اینگونه بیان کردند که من ازجانب خودم این را نمیگویم. ما اقول ذلک من جانبی؛ بلکه خدا در حقیقت این را میگوید.
با توجه به بیان هشام بن سالم روشن میشود که بیان ما بهتر است.
قَالَ فَقُلْتُ فِي نَفْسِي لَمْ أُصِبْ طَرِيقَ الْمَسْأَلَةِ ثُمَّ قُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ عَلَيْكَ إِمَامٌ
درست نرفتند. حضرت مجبور شد اینگونه جواب بدهد. دوباره فکر کردند؛ بالاخره آدم بحّاثی بوده دیگر. شما خودت امامی داری؟! چون میدانستند کسی که در حقیقت مومن است حتماً باید امام داشته باشد. من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتة جاهلیة.
قَالَ لَا فَدَاخَلَنِي شَيْءٌ لَا يَعْلَمُ إِلَّا اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ
میگوید تا این را گفت که برای من، نه امامی است، فهمیدم که امام این است. تا
شناختم امامتش را، یک دفعه تمام وجودم حالش منقلب شد.
إِعْظَاماً لَهُ وَ هَيْبَةً أَكْثَرَ مِمَّا كَانَ يَحُلُّ بِي مِنْ أَبِيهِ إِذَا دَخَلْتُ عَلَيْهِ
با اینکه امام صادق علیه السلام اینقدر جلالت و عظمت داشت، میگوید وقتی این را از این جمله شناختم، یک هیبت و عظمتی داخل شد. بعضی خواستند بگویند این هیبت و عظمت، نه از باب این است که امام کاظم افضل از امام صادق است و لذا هیبتش اعظم است. از باب اینکه امامت امام کاظم علیه السلام مخفی بوده است و امامت امام صادق علیه السلام آشکار بوده است. لذا شناخت امام مخفی یک مرتبهای است که آن جلالت و هیبت خاص را ایجاد میکند. چون وقتی مثل مومن طاق نمیشناسد، وقتی مثل ابوبصیر و زراره و اینها نمیشناسند، خداوند سبحان لطف میکند و دست یک کسی را میگیرد و اینگونه مخفیانه اینجا میبرد، این هیبت و عظمت مربوط به شناختی است که درحالت خفا محقق میشود. دقت میکنید؟! لذا این هیبت در وجودش، از اینکه اینگونه مورد لطف قرار گرفته است و خدای سبحان نسبت به او عنایت کرده است، و امام نسبت به او تلطّف کرده، یک رابطه ویژه است که این هیبت و عظمت ویژهای را ایجاد میکند. ولی امام صادق علیه السلام همه شاگردانش را تحویل میگرفتند و همه میشناختند.
در پاسخ: عرض کردم دیگر! همین را عرض کردم. همین که مخفی میشود و آن اضطرار ایجاد شده بوده، آن اضطرار منجر به این معرفت میشود از آن راه، خود این هیبت و جلالت را بیشتر میکند. گمشده داشتند. در زمان امام صادق علیه السلام گمشده نداشتند، آشکار بوده. انسان وقتی گمشده دارد و پیدا میکند، آن هیبت و عظمت شدیدتر است و جا افتادند.
لذا میتوانیم با آن مقدمات … .
اینها امامشناس بودند. باید کلماتشان را بهگونهای معنا بکنیم که حتماً با آن نظام امامت سازگار باشد.
ثُمَّ قُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ أَسْأَلُكَ عَمَّا كُنْتُ أَسْأَلُ أَبَاكَ فَقَالَ سَلْ تُخْبَرْ وَ لَا تُذِعْ
ببینید آدمهای سادهلوحی هم نبودند. درعین اینکه مرتبه شهودی برایش محقق شده، اما در مرتبه ظاهری هم دنبال حجت بوده.
اجازه دارم که از شما سوال کنم، همچنان که از پدرتان سوال میکردم؟! فرمود: بپرس تا جواب بدم. اما اینها را افشاء نکنی! جایی بازگو نکنی!
فَإِنْ أَذَعْتَ فَهُوَ الذَّبْحُ
اگر بخواهی بگویی قتل است؛ چه برای خودت و چه برای امامت.
فَسَأَلْتُهُ فَإِذَا هُوَ بَحْرٌ لَا يُنْزَفُ
میگوید وقتی سوال کردم… بحر خودش بی حدی است؛ اما بحرُ لاینزف، یعنی هرچه از این دریا آب بکشی، این دریا تمام شدنی نیست. این دیگر خیلی معرفت است با سه چهارتا سوال؛ به این مرتبه ازعلم امام که این صفت امامت است.
قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ شِيعَتُكَ وَ شِيعَةُ أَبِيكَ ضُلَّالٌ فَأُلْقِي إِلَيْهِمْ وَ أَدْعُوهُمْ إِلَيْكَ
اینها همه حیرانند! همه ماندهاند چه کار بکنند! شیعه شما یا شیعه پدرشما؟! بگویم؟ اجازه میدهید من معرفی بکنم؟
وَ قَدْ أَخَذْتَ عَلَيَّ الْكِتْمَانَ
شما به من گفتید که ضایع نکن، شیوع نده، این را بیان نکن.
شما به من گفتید که نگو.
قَالَ مَنْ آنَسْتَ مِنْهُ رُشْداً فَأَلْقِ إِلَيْهِ
هر کسی را دیدی که میتواند تحمل بکند و اطمینان داری به او بگو.
وَ خُذْ عَلَيْهِ الْكِتْمَانَ
اما پیمان بگیر که به کسی نگوید و کتمان داشته باشد وپنهان بکند.
فَإِنْ أَذَاعُوا فَهُوَ الذَّبْحُ وَ أَشَارَ بِيَدِهِ إِلَى حَلْقِهِ قَالَ فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهِ فَلَقِيتُ أَبَا جَعْفَرٍ الْأَحْوَلَ
اگر آنها هم افشا بکنند، که من را تا آنجا تعقیب کرده بود، معلوم میشود که او هم در همان حدودها داشته میچرخیده که ببیند بالاخره این چه کار میکند.
فَقَالَ لِي مَا وَرَاءَكَ
چه خبر؟ کسی که حیران و باکین است و کسی که امام ندارد، مثل ابوجعفر احول، اینقدر حیاری و باکین است، لحظهاش برایش مهم است. چه خبر شده؟! شما یادتان نمیآید وقتی که امام رحمة الله علیه از دنیا رفتند، اینکه بعد از ایشان چه کسی زمام را به دست میگیرد، برای همه یک حیرت ایجاد شده بود که چه میشود. این تازه در جانب یک جزء است. آنجا در نظام امامت و وصایت تعیین الهی است. بسیار سخت شده بود. یعنی بسیاری از گریههای مومنان غیر از اینکه به جهت تعزیت و فشاری بود که از رفتن امام – که آن روح عالم برای ما بود – گریهها قطع نمیشد، یکیاش هم از همین حیاری و باکین بود که بعد از آن چه خواهد شد. چه کسی میتواند اینجا را پر بکند. آن هم عظمت و هیبتی که امام داشت. قدرتی که امام داشت؛ با هرکسی که میدیدیم قابل قیاس نبود. تا اینکه خدای سبحان جوری کرد که مسئله، بعد از آن با یک آرامشی بین مردم ختم شد. یعنی آن مدت حیاری و باکین که شاید یک روزهم بیشتر طول نکشید، اما خیلی تسلیت و آرامش ایجاد کرد. منتها بعد از آن این بود که آیا میگیرد یا نمیگیرد. بعد از آن این بود که بالاخره تفاوت امام با مقام معظم رهبری – که در آن زمان ریاست جمهوری بودند – میگیرد یا نمیگیرد. بالاخره امام بسیار سیطره وعظمتش عجیب بود. از آن زمان 33 سال، میگذرد. الان آقا را مردم عیناً و عملاً در تدابیر دیدند و ارادت پیدا کردند. اما آن موقع ریاست جمهوری بود که به تعبیری مخلوع از ریاست بود، به لحاظی که نخستوزیر بود. همه کاره نخست وزیر بود. ریاست جمهوری فرمالیته بود به اصطلاح. نخست وزیرش هم قبلا تعیین شده بود و دست خودش نبود. وزرا را هم نخستوزیر تعیین میکرد. بنا هم بود که ایشان همه را کاملاً تایید بکنند.
قُلْتُ الْهُدَى
هدایت؛ راه را پیدا کردیم. این الهدی در مقابل آن حیاری است. در اینجا ضالین است.
فَحَدَّثْتُهُ بِالْقِصَّةِ قَالَ ثُمَّ لَقِينَا الْفُضَيْلَ(نسخت درست زراره است) وَ أَبَا بَصِيرٍ فَدَخَلَا عَلَيْهِ وَ سَمِعَا كَلَامَهُ وَ سَاءَلَاهُ وَ قَطَعَا عَلَيْهِ بِالْإِمَامَةِ
قصه را برایش گفتم. طولی نکشید که آنها هم پیگیربودند که این طرف و آن طرف چه کنند. میگوید زراره و ابوبصیر را دیدم که داخل شدند بر هشام بن سالم؛ ممکن است بعضی معنا کرده باشند که این دخلا علیه، میگوید اینها هنوز در آستانه منزل امام بودند که دیدند این دو نفر هم رسیدند در خانه امام کاظم علیه السلام؛ به عنوان یکی دیگر از فرزندان امام وارد شدند. یعنی بر امام کاظم علیه السلام وارد شدند و کلام حضرت را شنیدند. از او سوال کردند و قطع کردند به امامت. با هر دو معنا سازگار هم هست.
ثُمَّ لَقِينَا النَّاسَ أَفْوَاجاً
بعد از آن دیگر آهسته آهسته موج جریان شیعیانی که دنبال امام بودند بیشتر شد. ما مردم را ملاقات میکردیم؛ مردم اینها را میدیدند که به عنوان ارکان شیعه بودند؛ دیگر جمعیتهای بیشتر.
فَكُلُّ مَنْ دَخَلَ عَلَيْهِ قَطَعَ
هر کسی بر امام داخل میشد، وقتی که هدایتش میکردیم به سمت امام، یقین میکرد که این شخص، امام است.
إِلَّا طَائِفَةَ عَمَّارٍ وَ أَصْحَابَهُ
عمار ساباطی که اینها فتحیه هستند، یقین پیدا نکردند.
وَ بَقِيَ عَبْدُ اللَّهِ لَا يَدْخُلُ إِلَيْهِ إِلَّا قَلِيلٌ مِنَ النَّاسِ
کمکم بساط کاسبی عبدالله افتح کساد شد. مردمی هم که از اول رفته بودند خانه پربود و شلوغ شد، دیگر به گونهای شد که نقش این نیروهای اصلی در هدایت مردم.
فَلَمَّا رَأَى ذَلِكَ قَالَ مَا حَالَ النَّاسَ فَأُخْبِرَ أَنَّ هِشَاماً صَدَّ عَنْكَ النَّاسَ
میگوید عبدالله بن جعفر وقتی دید اینگونه است، کینه این یاران اصلی را به دل گرفت. چرا مردم نزد ما نمیآیند؟! چه شده است؟! هشام بن سالم باعث شده که مسئله اینطور بشود. یعنی ازکانال هشام این مسئله در آن روز معلوم بوده و پخش شده وهمه از طریق او به سمت امام هدایت شدند. این هم جالب است که هشام، یکی از نیروهایی بود که توانست در آن وضعیت حیرت، یک چنین موج گفتمانی در اعتقاد به ولایت صحیح ایجاد بکند؛ چقدرعظمت پیدا میکند این کار!! هدایت مردم از طریق کسی اینگونه بشود.
حضرت او را جذب بکند با آن شخص، بعد این بشود کانال هدایت مردم؛ خوش به حالشان. میشود در این روزهم کسی ما را اینگونه هدایت بکند به سمت امام زمان عج و ما بشویم علم برای هدایت دیگران. این از طریق کانال ما به سمت امام زمان سوق داده بشوند. مجرای فیض بشویم، نه منیّت ما! مجرا شدن؛ که اعمال آنها، اعتقاد آنها، کمالات آنها، این مجرا بوده؛ همانطوری که نظام اقتصادی اینگونه از طریق کانال صدقات به دست مردم میرسد، مجرای فیض الهی بشویم. دور نبینیم. امکانپذیر است. باید آن کانال را طاهر بکنند؛ اگر هرچقدرکه میخواهد مجرای فیض باشد، آن کانال باید طهارت پیدا بکند. این قابلیت را بدهند، انشاءالله فایدهاش را هم میدهند.
قَالَ هِشَامٌ فَأَقْعَدَ لِي بِالْمَدِينَةِ غَيْرَ وَاحِدٍ لِيَضْرِبُونِي.
برایش کمین میگذاشت از طریق عبدالله بن افتح تا این را کتکش بزنند. عده ای را اجیر کرد تا او را کتک بزنند. عبدالله بن افتح فرزند امام است. این کار را کرد تا بلکه انتقامشان را گرفته باشند. پس معلوم میشود که چوب هم دارد؛ ولی میارزد. به شرطی که آنجایی که آدم چوب میخورد برنگردد بگوید عجب اشتباهی کردم. پس آماده بشویم اگر کسی در این راه هست فالیتخذ للبلاء جلبابا. انشاءالله خداوند تحمل و صبر آن بلاهایش را هم به ما بدهد.
دلم میخواست روایت بعد را هم بخوانم، اما وقت گذشت.
با حال خودمان تطبیق بکنیم؛ حواسمان باشد فقط تاریخ نباشد.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
اولین کسی باشید که برای “شرح اصول کافی، جلسه 354” دیدگاه میگذارید;