سلام علیکم و رحمة الله. بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ، وَ الصَّلَاةُ وَ السَّلَامُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ الْعَنِ الدَّائِمَ عَلَى أَعْدَائِهِمْ أَجْمَعِينَ إِلَى يَوْمِ الدِّينِ.
در محضر کتاب شریف کافی، کتاب الحجه با [استفاده از] نسخه پنجم، روایت هفتم هستیم. در روایت هفتم که از علی بن محمد، عن الفضل الخزاز المدائنی، مولای خدیجه بنت محمد ابی جعفر (دختر امام جواد علیه السلام) [نقل شده است، او] یکی از خادمان دختر امام جواد علیه السلام [بود و این روایت را] نقل میکند.
مقدمهای بر روایات باب و جایگاه آنهادر این روایت شریف [آمده است که] «قَالَ: إِنَّ قَوْماً مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مِنَ الطَّالِبِيِّينَ كَانُوا يَقُولُونَ بِالْحَقِّ…» (الکافی، ط-الاسلامیة، ج ۱، ص ۵۲۳، ح ۷). ما عرض کردیم که این روایات شریفی که در این ابواب ذکر میشود، اوج مقامات حضرات نیست؛ بلکه برای اینکه مردم یه خورده نسبت به این مسئله قبولشان راحتتر باشد، مقامات عمومی از حضرات را نقل میکنند که این مقامات عمومی ممکن است برای بعضی از یاران حضرات هم امکانپذیر باشد [و] برای آنها هم پیش آمده باشد، چنانچه در بعضی [از روایات] ذکر شده [است]. پس اولاً، این اوج مقامات نیست. ثانیاً، همه موارد نیست؛ چون بعضی از اینها نقل شده و تازه مرحوم کلینی هم بعضی از آنچه که نقل شده را آورده [است]، نه همه آنچه که نقل شده [است]. و غیر از آنکه همه آنچه که نقل شده نیست، غیر از آن هم همه موارد نقل نشده؛ یعنی خیلی از موارد شخصی بوده، کسی دیده و برای او پیش آمده و نقلی هم نکرده و کس دیگری هم نشنیده [است]. پس همه موارد نیست؛ بعضی از موارد فقط برای این است که دلها نرم بشه نسبت به ارتباط با حضرات و احساس ارتباطشان راحتتر باشد.
با این نگاه به مسئله نگاه میکنیم که پس یک موقع، یک مسئلهای گاهی در اوج است [و] گاهی در به اصطلاح، آن اوج نیست. احساس نکنیم که این مثلاً نقص [است]؛ نه، اینها مقامات مختلف حضرات بوده [و] ممکن هم هستش که بعضی [از این کارها] را دیگران هم به عنایت خود حضرات قدرت داشته [باشند]. حتی گاهی بالاتر از اینها را هم بعضی از یاران حضرات به عنایت حضرات، قدرت پیدا کرده [و] انجام دادهاند و آنها ممکنه حتی نقل بیشتر هم شده باشه، چون برای مردم گاهی تعجبآورتر بوده و برایشان خلاصه، انگیزه نقل بیشتر بوده [است].
روایت هفتم: قطع وظایف منکران ولادت امام زمان (عج)
در این روایت شریف هم که از جمله همین روایات است، میفرماید: «إِنَّ قَوْماً مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مِنَ الطَّالِبِيِّينَ» که اینها اولاد ابیطالب علیه السلام محسوب میشدند، اینها بر حق بودند؛ یعنی امام زمان را قبول داشتند. چون جریان امام زمان وقتی که رسید، عدهای به این نتیجه رسیدند که حضرت بعداً به دنیا میآید. عدهای در حقیقت گفتند که خلاصه به دنیا آمده، از دنیا رفته [و] به شهادت رسیده [است]؛ اقوال مختلفی شد. لذا اینجا دارد که: «إِنَّ قَوْماً مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مِنَ الطَّالِبِيِّينَ كَانُوا يَقُولُونَ بِالْحَقِّ»؛ اینها به آن کلمه حق که بودن امام زمان است و فرزندی که [از] امام عسکری [که] تازه از دنیا رفته و امام زمان به عنوان جانشین او هست، قائل بودند. «وَ كَانَتِ الْوَظَائِفُ تَرِدُ عَلَيْهِمْ فِي وَقْتٍ مَعْلُومٍ». یک موقوفاتی برای حضرات بود که اینها به اصطلاح، وقف بر اولاد حضرات بود [و] اینها به موقع از آن موقوفات سهمشان را میدادند. «كَانَتِ الْوَظَائِفُ» یعنی همان حقوقی که لازم بود، برایشان داده میشد [و] «تَرِدُ عَلَيْهِمْ فِي وَقْتٍ مَعْلُومٍ»؛ سر ماه، سر برج [و در] وقتهای خاص بهشان میرسید.
«فَلَمَّا مَضَى أَبُو مُحَمَّدٍ عَلَيْهِ السَّلَامُ»، وقتی امام عسکری علیه السلام از دنیا رفتند، «رَجَعَ قَوْمٌ مِنْهُمْ عَنِ الْقَوْلِ بِالْوَلَدِ»؛ از قول به اینکه امام عسکری علیه السلام فرزند دارد و او امام است، بعضیهایشان برگشتند؛ یعنی نتوانستند این را قبول کنند. «فَوَرَدَتِ الْوَظَائِفُ عَلَى مَنْ ثَبَتَ مِنْهُمْ عَلَى الْقَوْلِ بِالْوَلَدِ»؛ آن به اصطلاح خرج ماه که هر ماه برایشان میرسید، برای کسانی فقط رسید که قائل به حق بودند و قائل بودند که امام زمان به دنیا آمده [است]. یعنی بدون اینکه پرسوجویی بشود، بدون اینکه کسی چیزی ابراز بکند، کسانی که شک کردند، خودبهخود ازشان آن وظایف چی شد؟ قطع شد. که این هم مربوط برمیگشت به آن جنبه غیبی حضرات که اطلاع دارند از دلها، که بدون اینکه اینها اظهاری داشته باشند، این به اصطلاح چی میشه… [این قطع وظیفه] خود همین راه هدایتگری برای آنها داشت که بدانند بدون اینکه ابراز کرده باشند، حضرات مطلعند بر قلب مؤمنین [و میدانند] اگر خطا بکنند. لذا قطع وظیفهشان خودش نشان میداد که چی هستش؟ حضرات از دل آنها اطلاع دارند تا هدایتگری ایجاد کند.
بله، «فَوَرَدَتِ الْوَظَائِفُ عَلَى مَنْ ثَبَتَ مِنْهُمْ وَ قُطِعَ عَنِ الْبَاقِينَ فَلَا يُذْكَرُونَ فِي الذَّاكِرِينَ». این جواب قشنگی است، بیان قشنگی است. دیگر اینها جزو کسانی که حضرات برایشان اهل ذکر حضرات بودند، یعنی حضرات به یادشان بودند، نبودند. یعنی حضرات [میفرمایند] از کسانی که به غلطی مبتلا میشوند، از یاد حضرات میروند. «فَلَا يُذْكَرُونَ فِي الذَّاكِرِينَ»؛ پیش حضرات از کسانی که حضرات به یادشان بودند، اینها شمرده نمیشدند؛ اینهایی که به واسطه عدم اعتقاد به امامت حضرت، آن وظیفه ازشان قطع شد. «فَلَا يُذْكَرُونَ فِي الذَّاكِرِينَ». پس هر اشتباه ما، ما را از چشم آنها میاندازد؛ منتها مراتب [دارد] دیگر. گاهی اصل امامت را انسان انکار میکند، بالکل از چشم میافتد. گاهی خطایی مرتکب میشود، به همین اندازه ما را روبرگردانند [و] به همین اندازه [از چشمشان میافتیم]، اما طردمان نمیکنند. «فَلَا يُذْكَرُونَ فِي الذَّاكِرِينَ» خیلی تعبیر قشنگی است که قطع وظایف، هدایتگری داشت. یعنی اینکه وظیفه به آنهایی که قائل بودند میرسید، آن حقوق میرسید، یعنی ما توجه به شما داریم، جزو در حقیقت کسانی هستید که ما بهتون توجه داریم. [این] نحوه توجه بود.
حالا در ارتباطات ما هم از همین سنخ زیاد داریم که گاهی میبینید که انسان توفیقاتی دارد؛ درسش، بحثش، کارش، چیزهایش، توفیقاتی دارد که این توفیقات، خودش نشان میدهد چی هستش؟ «يُذْكَرُونَ فِي الذَّاكِرِينَ»؛ ذکر شده در ذاکرین [و] حضرات توجه دارند. گاهی هم انسان ممکنه مبتلا بشود به مشکلاتی که اینها هم هدایتگری دارد، که این هدایتگری [برای این است] که اینها هم برگردند و الا اگه میخواستند رها کنند، کاری به اینها نداشتند. اینکه این قطع میشود تا این مطلع بشود، ملتفت بشود. بله، نه شهریه، چون الان کسانی که شهریه میدهند و قطع میکنند… یک موقع یک کسی دارد درس هم میخواند، به دلیلی شهریهاش قطع شد. یک کسی هم درس نمیخواند [و] شهریهاش وصل است. بالاخره یا یک کسی یک کار لازم و واجبی را شروع کرده، شهریهاش قطع میشود. حالا او خیلی تطبیقش سخت میشه بر شهریه، چون لوازم انسانی خطاپذیر در واسطهها هست، آنجا تطبیقش خلاصه چی میشه؟ سخت میشه. بله. خب این هم پس روایت میفرماید: «وَ قُطِعَ عَنِ الْبَاقِينَ فَلَا يُذْكَرُونَ فِي الذَّاكِرِينَ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ». که این حمد، خلاصه [نشان] این است که معلوم میشه که خود این شخص جزو چی بوده؟ جزو کسانی بوده که وظیفه برایش مقرر بوده که «وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ»، که شکر و ستایش خدا میکند که ما جزو در حقیقت، مذکور [و] ذکرشدگان نزد حضرت هستیم.
روایت هشتم: اهمیت حقالناس در پذیرش اعمال
در روایت هشتم که روایت صحیحی هم هست، [راوی] قال: «أَوْصَلَ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ السَّوَادِ مَالًا» (الکافی، ط-الاسلامیة، ج ۱، ص ۵۲۳، ح ۸)؛ به یکی از به اصطلاح مردم اطراف شهرهای عراق، مالی رسید. «فَرُدَّ عَلَيْهِ وَ قِيلَ لَهُ»؛ این مال را خلاصه آوردند خدمت حضرت، پیش حضرت [آوردند، مال] «فَرُدَّ عَلَيْهِ». و به او گفته شد: «أَخْرِجْ حَقَّ وُلْدِ عَمِّكَ مِنْهُ وَ هُوَ أَرْبَعُمِائَةِ دِرْهَمٍ». میگه وقتی که این مال را آوردند خدمت امام تقدیم بکنند، حضرت فرمودند که: «اول ببر حق دیگرانی را که پسرعموهایت هستند، اول بده، بعد بیار».
یک روایتی قبل داشتیم که طلا را بردند، طلاها را بردند پیش حضرت، یک دستبند هم بود. حضرت همه را برداشتند، دستبند را رد کردند. طرف دستبند را برداشت آورد و بعد وقتی که خُردش کرد، دید ناخالصی توش بوده. یعنی حضرت آنجا، بهش فرمودند که، همین روایات قبل بود، که وقتی که به اصطلاح برگرداندند، بهش امر کردند که او را در حقیقت بشکن. بعد میگه وقتی که آن را شکست، دیدیم که ناخالصی آهن توش بوده، مس توش بوده. وقتی ناخالصی همراه عمل باشد، مجموعش پذیرفته نشده. در آنجا، بقیه را پذیرفتند [و] ناخالص را نپذیرفتند. در اینجا دارد همه را برگرداندند [و] گفتند هیچکدام شما را نمیپذیریم مگر اینکه اول بری… این هم یک به اصطلاح، زمینی پیشش بود که در آن زمین با برادر به اصطلاح، پسرعموها شریک بود و این حق آنها را به جهتی نگه داشته بود؛ یعنی نمیذاشت آن مسئله چی بشه؟ به دست [شان برسد]. لذا وقتی میگه رفتم، حضرت هم اشاره میکنه [که] چهارصد درهم حق آنهاست و این میره وقتی محاسبه میکنه، حق آنها همان چهارصد درهم هم هست، همان مقدار [است]. وقتی او را ادا میکنه، حضرت میپذیرند.
لذا اعمال ما هم [ممکن است] که اگر یک موقع ناخالصی توش هست، مثل سنخ اول بگویند آن ناخالصش را نمیپذیریم، بقیهاش را میپذیریم. اما اگر آن هم نپذیرند، عملی نداریم که به تمام، خالص باشد، در نیتش یا انجامش بالاخره ناخالصی آهنی، سربی، داخل طلایش نشده باشد. لذا اگر یک موقع نتیجه هم نمیبینیم، مربوط به ناخالصیهای خودمونه، نه مربوط به اینکه حضرات به ما توجه ندارند. و این هم باز هدایتگری توش هست که وقتی نتیجه نمیبینیم، یک موقع [شیطان] انسان را ناامید میکند، میگه پس ولش کن. یک موقع میگه پس اصلاح بکنم تا بپذیرند. این خوبه؛ یعنی انسان دنبال اصلاحش باشد.
مراتب ناخالصی در اعمال و کرم اهل بیت (ع)
حالا دیگه، حالا بالاخره ناخالصی هم مراتب داره دیگه. یک موقع عیار طلا کمه، یک موقع عیارش کمه، ضعیفه. یک موقع هست نه، بالاخره وسطش برداشتن چیکار کردن؟ مس و سرب و آهن [قاطی] کردن. آنها دیگه اصلاً طلا نیست. ناخالصیها از این سنخ که اصلاً سیئات را انسان چی نشان بده؟ حسنات نشان بده. اما اگر حسنات را انجام داد اما عیارش پایین بود، حالا آنها بالاخره کرم دارند، خلاصه کرم دارند [و] با کرم برخورد [میکنند]. لذا آنجا انسان ناامید نباشه، اما قاطی نکنه دیگه. یعنی عبادت را، بدی را عبادت نشان نده، منت هم بذاره. درسته؟ پول مردم را بهشان بده، بعد هم به عنوان صدقه تلقی بکند، منت هم بخواد بگذاره که من بودم… پول مردم را باید بدی، اینکه نمیشه که انسان [این کار را بکند] یا کارهایی از این سنخ [انجام دهد].
میفرماید که بله، «أَخْرِجْ حَقَّ وُلْدِ عَمِّكَ مِنْهُ وَ هُوَ أَرْبَعُمِائَةِ دِرْهَمٍ». که این به خصوص حقالناس بوده [و] حضرات در جایی که حقالناس است، همه را [رد] کردند. آنجا حقالله و حق امام بود که آن دستبند طلا ناخالصی توش بود، آنجایی را که ناخالص بود برگرداندند. درسته؟ اما اینجا حق مردم در وسط اینها گرو اینها بوده، کل [مال] را برگرداندند. پس گاهی هم آنجایی که حق مردم در کار باشد، به اصطلاح همان جوری که خدای سبحان مقابلش شدیدتره، حضرات هم اگر بخواهند هدایتگری داشته [باشند]، تکردشان نسبت به ما شدیدتره. اینجا حق مردم بوده. «وَ كَانَ لِلرَّجُلِ ضَيْعَةٌ لِوُلْدِ عَمِّهِ فِيهَا شِرْكَةٌ قَدْ حَبَسَهَا عَلَيْهِمْ». یک جوری که دیدید که مثلاً بعضیها الان مثلاً، گاهی من بعضی چیزها را شنیدم که مثلاً ارثشونه، بعد این پدر که از دنیا رفته، ارث فرزندان بوده. انقدر با هم نساختن اینها، بعضیشان از دنیا رفتن، بعد شده الان حق کی؟ فرزندان آن وارثین قبلی. بعد مثلاً یک موردی بود چند وقت پیش داشتن میگفتن که دو نسل گذشته، هنوز برای تقسیم به توافق نرسیدهاند، ناراحتی دارند نسبت به [هم]. بعد همینجوری مونده. یعنی آن به اصطلاح، همینطور مونده. دو نسل گاهی گذشته که به توافق [نرسیدهاند]. حبس [شده و] ممکن هم هست بعضیشان حاضر نمیشن. آن وقت تعبیر اینجا اینه: «قَدْ حَبَسَهَا عَلَيْهِمْ». یعنی این مقصر بوده؛ «عَلَيْهِمْ» یعنی این کسی که اومده بود به اصطلاح مال برای حضرت آورده بود، همین هم مقصر بوده در آنجا. «قَدْ حَبَسَهَا عَلَيْهِمْ»؛ این حبس کرده بود آن به اصطلاح میراث را برای آنها. «فَنَظَرَ فَإِذَا لِوُلْدِ عَمِّهِ مِنَ الْمَالِ أَرْبَعُمِائَةِ دِرْهَمٍ». وقتی حساب کرد، دید همان مقداری است که حضرت اشاره کرد که چهارصد درهم حق پسرعموهایت را بده. «فَأَخْرَجَهَا وَ أَنْفَذَ الْبَاقِيَ فَقُبِلَ». وقتی بقیه را برد، حالا چی شد؟ حضرت قبول کردند.
روایت نهم: استجابت دعا برای بقای فرزند و ادب اصرار در دعا
در روایت بعدی، باز هم [سند] «کالصحیح» است. روایت «کالصحیح» است. «وُلِدَ لِي عِدَّةُ بَنِينَ…» (الکافی، ط-الاسلامیة، ج ۱، ص ۵۲۳، ح ۹). چون آن کسی که مجهول است در سند روایت، به طوری است که شاید از جهت اعتقادی، به رمی به مثلاً غلو گاهی بوده و بعضی رمیهای به غلوها پذیرفته نبوده و لذا بعضی ثقه دانستهاند. «وُلِدَ لِي عِدَّةُ بَنِينَ فَكُنْتُ أَكْتُبُ وَ أَسْأَلُ الدُّعَاءَ». خدا بهم فرزندان پسر میداد. وقتی نامه مینوشتم به ناحیه مقدسه، حضرت نامه مینوشتند… اینها معلوم میشه عمدتاً این وقایع در دوران غیبت صغری است. «فَكُنْتُ أَكْتُبُ وَ أَسْأَلُ الدُّعَاءَ»؛ نامه مینوشتم که برای فرزندم از امام تقاضا [ی دعا کنم]. این هم خیلی جالبه که انسشان با امام خیلی بوده، در هر کار ریز و درشتی ارتباط میگرفتن. یعنی اینجور نبود ارتباط قطعِ قطع باشد. حالا ممکن بود مستقیم نتونن، اما از طریق نامه برایشان امکانپذیر میشد. «فَلَمْ يُكْتَبْ لِي بِشَيْءٍ»؛ هرچی نامه مینوشتم، جواب داده [نمیشد]. اما ناامید هم نشده که پس نامهها دست [حضرت] نمیرسه. «فَمَاتُوا كُلُّهُمْ»؛ همه این فرزندانم یکی یکی که به دنیا میآمدند، فرزندان پسرم، میمردند. بعدش، «فَلَمَّا وُلِدَ لِيَ الْحَسَنُ ابْنِي»، وقتی آن فرزندم که اسمش حسن بود به دنیا آمد، «كَتَبْتُ أَسْأَلُ الدُّعَاءَ». برای این هم باز نامه نوشتم به حضرت [و] تقاضای دعا کردم. ناامید نشده، با اینکه برای چندین پسر نامه نوشته [و] حضرت هم جواب نداده بودند. ولیکن ناامید نشده. این خودش یک ادب در اینجا [است] که انسان اگه یک دعایی کرد اجابت نشد، نگه دیگه پس خدا با ما کار نداره. [باید] اصرار در دعاهای بعدی، کارهای بعدی [داشته باشد و] ارتباطش را قطع نمیکند. «فَلَمَّا وُلِدَ لِيَ الْحَسَنُ ابْنِي كَتَبْتُ أَسْأَلُ الدُّعَاءَ فَأُجِبْتُ»؛ اینجا جواب داده شدم، نامه برایم جواب آمد: «يَبْقَى وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ». در نامهاش هم این بود: «این میماند و الحمدلله». همین جواب، همین مقدار: «يَبْقَى وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ». چقدر خلاصه، به عنایت حضرت، این شخص که فرزند [ش بود] باقی ماند.
روایت دهم: تأخیر در سفر حج و عنایت امام (ع)
در روایت بعدی که میفرماید علی بن محمد عن ابی عبدالله بن صالح، قال: «كُنْتُ خَرَجْتُ سَنَةً مِنَ السِّنِينَ إِلَى بَغْدَادَ» (الکافی، ط-الاسلامیة، ج ۱، ص ۵۲۴، ح ۱۰). رفتم بغداد. «فَاسْتَأْذَنْتُ فِي الْخُرُوجِ»؛ از آنجا میخواستم حج بروم، اجازه خروج خواستم. پس میرفتند اذن میگرفتند. یعنی اگر از قم حرکت کرده رفته بغداد، رفته آنجا چیکار بکنه؟ اول اذن بگیرد. نامه نوشته [و] اذنخواهی خواسته از حضرت. «فَاسْتَأْذَنْتُ فِي الْخُرُوجِ فَلَمْ يُؤْذَنْ لِي»؛ اجازه ندادند که بروم. برای حج اجازه ندادند. «فَقُمْتُ اثْنَيْنِ وَ عِشْرِينَ يَوْماً». اینها آدابی است [که] دارند به ما یاد میدهند ها! بیست و دو روز آنجا در بغداد موندم، صبر کردم، منتظر. یعنی ادب به اصطلاح، ارتباط با امام [این است]. صبر کردم. «وَ قَدْ خَرَجَتِ الْقَافِلَةُ إِلَى النَّهْرَوَانِ». قافله هم دیگه از شهر حرکت کرد و من که جا موندم و اینها هم حرکت کردند به نهروان. نهروان هم چهار فرسخی بغداد است. یعنی حدود چهار فرسخی بغداد رسیدند. «فَأُذِنَ فِي الْخُرُوجِ لِي يَوْمَ الْأَرْبِعَاءِ». میگه همینجوری که منتظر بودم، ناامید هم نشدم، بعد از بیست و دو روز جواب نامهام آمد که امروز تو خارج بشو. امروز که چهارشنبه است، خارج بشو. «وَ قِيلَ لِي اخْرُجْ فِيهِ». «فَخَرَجْتُ وَ أَنَا آيِسٌ مِنَ الْقَافِلَةِ أَنْ أَلْحَقَهَا»؛ فکر نمیکردم دیگه به قافله [و] کاروان برسم. دیگه خودم میخواستم [و] حرکت کردم و راه افتادم. «فَوَافَيْتُ النَّهْرَوَانَ وَ الْقَافِلَةُ مُقِيمَةٌ»؛ به نهروان که رسیدم، قافله هنوز آنجا بود. «فَمَا كَانَ إِلَّا أَنْ عَقَلْتُ جَمَلِي وَ شَيْئاً حَتَّى رَحَلَتِ الْقَافِلَةُ»؛ فقط به اندازهای که مرکبم علف بخوره [و] آنجا سیر بشه فرصت بود. همین مقدار. یعنی رسیدم، این را بستم که آنجا سیر بشه، تا این به اصطلاح سیر شد، حرکت قافله راه افتاد و من هم حرکت کردم.#### برکت در وقت و عنایات غیبی
یعنی گاهی برای ما دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره. بلکه گاهی ما را نگه میدارند [و] کارهایمان هم درستتر انجام [میشود]. بیست و دو روز هم در وقتش چی شده؟ صرفهجویی شده دیگه. این اگه راه میافتاد میرفت، آنجا بیست و دو روز چی بوده؟ مسافرتش زودتر شروع شده بوده، اما تأخیر این، لحظه به وقت رسیده. یعنی انسان گاهی دیدید آدم دنبال یک مطلبی میگرده، نمیشه. اینور میزنه، اونور میزنه، پیدا نمیشه. بعد یک وقتی میبینی که دنبال یک چیز دیگری داری میگردی یا ده تا چیز دیگری که قبلاً دنبالش میگشتی پیدا میشه. اینها را آدم گاهی میگه عجب اتفاقی! اتفاق نیست اینها، اینها عنایاته. خدا رحمت کند، نقل میکنند [و] هست [این مطلب که] آیتالله العظمی بروجردی کتاب جامعالاحادیث را که مینوشتن، جمعی از به اصطلاح بزرگان مینشستند روایات را پیدا میکردند. بعداً عاجز میشدند در پیدا کردن یک روایت؛ میدانستند هست ولی نمیدانستند کجاست. بعد آقای بروجردی میگفتند مثلاً کتاب را بدید دست من. کتاب را که باز میکرد، همان روایت میآمد. همان روایت میآمد. اینها توجهاته که وقت انسان هم بیخودی تلف نشود. اگر ارتباط قوی بشه، برکت در وقت ایجاد میشه. وقت هدر نمیره. کاری که از کسی سر میزند، با برکت شکل میگیره، نتیجه پیدا [میکند و] موج میزنه. موج ایجاد میکند. هی میبینی مثلاً یک سرود «سلام فرمانده» خوانده شد. خب آن صفا و اخلاص ویژه توش بود [که] یک دفعه موج پیدا کرد، چقدر اثر گذاشت. حالا بعد از آن، همان بزرگواران با دقت بیشتر، با خلاصه مثلاً کار بهتر که حالا این کار بینالمللیه، هرچه کردند، دیگر آن قبلیه که هم هزینهاش کم بود هم خلاصه رعایتهایش کمتر بود، نشد که نشد دیگه. نه که آن [کارها] را نباید زحمت کشید ها، اما در عین حال آن موجی که خدا به کار [میدهد] همش به آن نیستش که چه کار ما میکنیم. ما وظیفهمون این است که با اخلاص انجام بدیم، اما خدا هم خلاصه خودش موجش را درست میکند.
وقتهامون رو اینجور نگاه [کنیم]. آن وقت اگر کسی اینجوری شد، هر گاهی که برایش یک چیزی منکشف میشه، باز میشه، احساس میکنه حضرت یک توجه بهش کرد، بهش الان داد، خود حضرت داد. اگه قبلاً هم نمیداد، نه از باب عدم [توجه]؛ این را داشت برای کار دیگه [آماده میکرد]. این نگاه، خیلی انسان را با حال میکند. آن وقت گاهی ممکنه حتی خوابهایش چی بشه؟ حساب شده باشد. خوابش کلاس درس باشد. بهش یک چیزهایی در خواب میدن. میبرنش سر کلاس، بهش یا در واقعه نشان میدن یا بیان میکنن. خیلی در حقیقت، یکهو یک افقی گشوده میشه. یا همانی را که شنیده بود و فهم فکری داشت، یک دفعه در خواب برایش چیکار میکنن؟ مشهودش میکنن. وقتی مشهودش شد، همان، یک دفعه میشه «بابٌ يُنْفَتَحُ مِنْهُ أَلْفُ بَابٍ». دیگه اگه قبلاً یک بابی بود، حالا چون مشهود شده، دیده، باورش متفاوت شده، «بابٌ يُنْفَتَحُ مِنْهُ أَلْفُ بَابٍ». همه اینها هست. همه اینها جزو ارتباطات است. نگیم اگه ما در دوران غیبت صغری هستیم، دستمان بسته است [و] ارتباط با امام نداریم. این ارتباط برقراره. قدردان باشیم، این را ببینیم. این عدم توجه، خودش یک ناسپاسی است.
بعد میفرماید بله، «فَوَافَيْتُ النَّهْرَوَانَ وَ الْقَافِلَةُ مُقِيمَةٌ فَمَا كَانَ إِلَّا أَنْ عَقَلْتُ جَمَلِي وَ شَيْئاً»؛ فقط این را در حقیقت غذا [و] علفش را که خورد، «حَتَّى رَحَلَتِ الْقَافِلَةُ فَرَحَلْتُ وَ قَدْ دُعِيَ لِي بِالسَّلَامَةِ». تازه حضرت برایم دعا کرد به اینکه سالم میری و میایی و این دعا، دعای به سلامت، فقط سلامت ظاهری هم نیست. از حضرت دیگه، کسی را که اینجور مورد عنایت قرار بدن، معلوم میشه… «فَلَمْ أَلْقَ سُوءاً وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ». در رفت و برگشتمان هم هیچ سختی نکشیدیم. [و الحمدلله] که آن موقعها رفت و برگشتها، راهزنیها، مریضیها، به اصطلاح از کار افتادنها، جا ماندنها، خیلی چیزها بوده. «وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ». این «و الحمدلله» اش خیلی شیرینه. این «و الحمدلله» در روایت قبلی هم همین جور داشتیم اگر یادتان باشه: «يَبْقَى وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ». این خواسته [نشان دهد که] ادبیات است، یک ادبیات [و] فرهنگ است. به اصطلاح این را باید حتماً… آن روایت هفتم هم: «فَلَا يُذْكَرُونَ فِي الذَّاكِرِينَ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ». یک ادبیات است که انسان، یعنی این خودش یک ذکر است که حواس انسان هست که [این] نعمت بود، این حواسم هست. بله.
روایت یازدهم: شفای ناسور و مقام معیت
در روایت یازدهم، نصر بن صباح البلخی عن محمد بن یوسف الشاشی [نقل میکند]. (یا به اصطلاح، گاهی این به اصطلاح، بیان دیگری هم دارند. حالا من نوشته بودم که این روستایشان کجا میشه و اینها، که آنجا یکی از جاهایی است که نزدیک ما به اصطلاح، چیز میشه… نوشته بودم حالا… [در] بلاد ماوراءالنهر، در به اصطلاح شهری است در آنجا). خب، بعد قال: «خَرَجَ بِي نَاسُورٌ عَلَى مَقْعَدَتِي» (الکافی، ط-الاسلامیة، ج ۱، ص ۵۲۴، ح ۱۱). پشتم یک خلاصه زخم کهنه شدیدی ایجاد شد. ناسور که میگن، گاهی میگن ناسور شدیم، این ناسور شدن کنایه از یک مریضی ماندنی [و] طولانی است یا زخم کهنه. ناسور [به] زخم کهنه میگن. که اینجا میگه: «خَرَجَ بِي نَاسُورٌ عَلَى مَقْعَدَتِي». حالا ممکنه نوع بواسیر باشه یا چیز دیگری باشد. «فَأَرَيْتُهُ الْأَطِبَّاءَ»؛ این را به اطباء ارائه کردم و شرح حالش رو گفتم. «وَ أَنْفَقْتُ عَلَيْهِ مَالًا» (در بعضی نسخهها: مالاً عظیماً)، که خیلی هم خرج کردم برای بهبودی این [زخم که] خیلی از کار انداخته بودم. «فَقَالُوا لَا نَعْرِفُ لَهُ دَوَاءً»؛ همهشان میگفتند این علاج نداره.
«فَكَتَبْتُ رُقْعَةً أَسْأَلُ الدُّعَاءَ». یک نامهای نوشتم به جانب ناحیه [مقدسه و] از ایشان تقاضای دعا کردم. این نامه نوشتن که در دوران غیبت صغری رسم شده بوده، خیلی خوبه. بد نیست آدم گاهی حالا نامه مینویسه، عیبی نداره، خرافه نیست. بله. حالا کجا بذاره، چیکار بکنه، آن بحث دومشه ها، دقت میکنید؟ اما اصل نامه نوشتن و آنکه انسان شرح حالش را بگه، اصل درستی است. حالا کجا بذاره که در دست دیگران بیفته؟ نه. اما اصل نوشتن برای انسان… حتی بعضی وقتها بعضی از افراد خدمت حضرات میرسیدند، حضرات وقتی که میدیدند، میگفتند نامه بنویس بده به من، یا رو زمین بنویس. نمیخواد بگی، زبانت را حتی برای این به کار نگیر که شکسته بشی در مقابل دیگری در مقام خواستن. نامه بنویس. در نامه این حال شکستگی کمتر اظهار میشه تا انسان رودررو چیکار بکند؟ بخواد اظهار بکند. میگه نه، اینجا هم سنتی بوده در دوران غیبت صغری [که] نامه مینوشتند. حالا نامه را میدادند به افرادی، جواب میآمده. این خیلی دیگه معلوم [و] چیزهای عقلاییاش معلومه. اما بعد از این هم این سنت تا حدودی بوده که چیکار میکردن؟ مردم نامه مینوشتند برای حضرت. منتها قائل بودند که اگر در دوران غیبت صغری از جانب افرادی این ارتباط امکانپذیر بوده، در جانب غیبت کبری این چی هستش؟ عمومیتره. حضرت خودش مستقیم نامهها را بگیرد. اینکه انسان گفتنش مانع ندارد، نامه نوشتن هم یک وجهی است. آدم نامه بنویسه، باهاش نامه بنویسه. این نامه نوشتن، حالا [آن را] در به اصطلاح آبی بندازه، آب روانی، عیب نداره. توی چاهی بندازه اگه چاه بوده، چاههایی که آن وقتها بود، عیبی ندارد. یک چیزی که آدم واسطهای را نمیخواد واسطه کند، اما در عین حال میدونه که حضرت دستش بازه در هر جایی [و] موکول به نوشتن نامه ما هم نیست، اما خود این نامه نوشتن چی هستش؟ مدخلیتی در کار ما دارد.
بعد میفرماید که بله، نامه نوشتم: «كَتَبْتُ رُقْعَةً أَسْأَلُ الدُّعَاءَ فَوَقَّعَ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِلَيَّ». جواب من رو دادند: «أَلْبَسَكَ اللَّهُ الْعَافِيَةَ وَ جَعَلَكَ مَعَنَا فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ». خدا عافیت را بهت میده و تو را با ما… «جَعَلَكَ مَعَنَا فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ». خوش به حالش، خوش به حالش که یک چنین وعده [ای گرفت]. «جَعَلَكَ مَعَنَا». [نفرمود] «مُحِبَّنَا»، نه «شِيعَتَنَا»، بلکه چی؟ «مَعَنَا». که این معیت، به اصطلاح یک مقامی است که بارها راجع بهش گفتگو کردیم که فوق تبعیت است. معیت نشان [دهنده] یک عظمتی است که فوق معیت… بالاتر از تبعیت است. بله.
قال: «فَمَا أَتَتْ عَلَيَّ جُمُعَةٌ حَتَّى عُوفِيتُ»؛ جمعه نرسیده، حالم خوب شد. «وَ صَارَ مِثْلَ رَاحَتِي»؛ مثل همان زمانی که مبتلا نشده بودم، حالم همانجوری خوب شد، مثل اول. «فَدَعَوْتُ طَبِيباً مِنْ أَصْحَابِنَا»؛ بعداً رفتم پیش طبیبی از خود شیعیان، «وَ أَرَيْتُهُ إِيَّاهُ». شرح حالم را گفتم که من اینجوری بودم، زخم اینجوری بوده، اینجور بوده. شرح حالم را که گفتم… چون بعد از اینکه انسان خوب میشه، خب نمیشه… اگر مریض بوده، میشده نشان بده، حتی اگر لازمه دیدن [باشد]، در حالی که این هم عمدتاً با شرح حال بوده. اما وقتی خوب شده که دیگه انسان نمیتونه که بره جایی که عورت محسوب میشه و آن را چیکار بکنه؟ نشان بده. این تعبیر «أَرَيْتُهُ إِيَّاهُ» مقصود، شرح حال در گفتار است که گفتم که اینجوری بوده، اینجوری بوده و اینجوری شده الان. «فَقَالَ مَا عَرَفْنَا لِهَذَا دَوَاءً»؛ این زخمی که تو میگی که قبلاً بوده، این دارو ندارد. لذا اگر خوب شدی، به نحو غیبی است که خوب شدی، نه به نحو عادی. با دارو خوب نشدهای. اگه چیزی هم مصرف میکردی، به پای [آن] نذار که آنها خوبت کرده [اند]. نه، این دوا نداره، چنانچه طبیبان دیگر هم گفته بودند.
روایت دوازدهم: نجات از خطر و هدایت در سفر
در روایت بعدی که روایت دوازدهم است، میفرماید که علی بن الحسین الیمانی قال: «كُنْتُ بِبَغْدَادَ فَتَهَيَّأَتْ قَافِلَةٌ لِلْيَمَانِيِّينَ» (الکافی، ط-الاسلامیة، ج ۱، ص ۵۲۵، ح ۱۲). من بغداد بودم، قافله برای یمان [یعنی] اهل یمن را آماده کردم. «فَأَرَدْتُ الْخُرُوجَ مَعَهَا». خودم هم میخواستم با آنها به مکه بروم برای حج. «فَكَتَبْتُ أَسْتَأْذِنُ فِي ذَلِكَ». ببین، معلوم بوده که [اهل] یمن آمدن بغداد یا یمنیهایی بودند که در بغداد بودند که این به اصطلاح، خود قافلهها از شهرهای مختلف با هم حرکت میکردند یا میآمدند اذن میگرفتند برای رفتن.
این هم در زمان ما… حالا آنجا اذن آنجوری ما نداریم که به اصطلاح… آن دوره هم، نه، آن دوره هم بر این اساس نبودهها. عدهای خودشان میرفتند، اما عدهای خاص ارتباط داشتند [و] به امر حرکت میکردند. حرکتشان چی بوده؟ به امر بوده. استخاره الان نمیتونه این جواب باشد. بله. بعد میفرماید که: «فَأَرَدْتُ الْخُرُوجَ مَعَهَا فَكَتَبْتُ أَسْتَأْذِنُ فِي ذَلِكَ». من وقتی کاروان آماده شد، خودم هم داخل کاروان بالاخره ثبتنامم را به قولی کردم، اجازه خواستم از حضرت که بروم با این کاروان یا نه. «فَخَرَجَ لَا تَخْرُجْ مَعَهُمْ»؛ نامه حضرت آمد: «با اینها نرو». «فَلَيْسَ لَكَ فِي الْخُرُوجِ مَعَهُمْ خِيَرَةٌ وَ أَقِمْ بِالْكُوفَةِ»؛ این به نفع تو نیست و در کوفه بمان. قال: «وَ أَقَمْتُ وَ خَرَجَتِ الْقَافِلَةُ فَخَرَجَتْ عَلَيْهِمْ حَنْظَلَةُ». میگه این قافله حرکت کرد، قوم حنظله بر اینها تاختند [و] تار و مارشان کردند. «فَاجْتَاحَتْهُمْ»؛ همه اینها را تار و مار کردند و از بین بردند. «وَ كَتَبْتُ أَسْتَأْذِنُ فِي رُكُوبِ الْبَحْرِ». خب دیدم وقت حج داره دیر میشه، نامه نوشتم اجازه هست از طریق دریا بروم؟ یعنی از [راه] کشتی سوار شوم [و] از آنجا بروم. «فَلَمْ يُؤْذَنْ»؛ آن هم حضرت اجازه ندادند که از طریق کشتی بروم. «فَسَأَلْتُ عَنِ الْمَرَاكِبِ الَّتِي خَرَجَتْ فِي تِلْكَ السَّنَةِ فِي الْبَحْرِ». آن سال بعدش که رفتند و برگشتن و حاجیها [آمدند]، سوال کردم از کشتیهایی که آن سال رفتند، گفتند هیچ کشتی از حاجیها سالم به مکه نرسیده. یعنی هر کی هم با کشتی رفته بوده، چی شده بوده؟ دزدان دریایی یا مثلاً حوادث دریا، اینها را در حقیقت… «فَمَا سَلِمَ مِنْهَا مَرْكَبٌ خَرَجَ عَلَيْهَا قَوْمٌ مِنَ الْهِنْدِ يُقَالُ لَهُمُ الْبَوَارِجُ». یک عده از… الان هستند راهزنانی از بعضی از… صومالی میگن، از کجا هستند؟ توی بعضی جاها میرن. صومالیها هستند مثل اینکه. بله، بله. سودانی یا صومالی.
صومالیها، از صومالیها که اینها میآیند، با قایقهای چیز [تندرو] دارند و مسلح [هستند] و کشتی را میگیرند، اموالشان را یا خود کشتی را میدزدند و با سرنشینانش میبرند. آن زمان هم میگه از هند، به اسم «بوارج»، اینها میآمدند قایقها را تصرف میکردند و افرادش را… «فَقَطَعُوا عَلَيْهَا»؛ اینها را در حقیقت راهزنی میکردند.
قال: «وَ زُرْتُ الْعَسْكَرَ». میگه دیگه از آنجا که دیگه حج نرفتم، رفتم سامرا. از بغداد رفتم سامرا. «وَ زُرْتُ الْعَسْكَرَ عَلَى بَابِ الْمَغِيبِ». رفتم خلاصه بر باب به اصطلاح چی؟ همان دو خانه عسکریین علیهم السلام که آنجا الان هم مقبره حضرات و مزار حضرات است. بر باب آنجا، باب مغیب که محل غیبت بوده. «وَ لَمْ أُكَلِّمْ أَحَداً»؛ با کسی هم حرفی نزدم. رفتم آنجا نشسته بودم. «وَ لَمْ أَتَعَرَّفْ إِلَى أَحَدٍ». خودم هم به کسی معرفی نکرده بودم. بالاخره آشناهایی داشته، اما به کسی نگفته که اومدم. «وَ صَلَّيْتُ وَ سَجَدْتُ بَعْدَ فَرَاغِي مِنْ زِيَارَتِي». بعد از اینکه زیارت کردم، در مسجد مشغول نماز بودم. «فَأَتَانِي خَادِمٌ فَقَالَ لِي قُمْ». یک خادمی [آمد و] به من گفت بلند شو. «فَقُلْتُ لَهُ إِلَى أَيْنَ». چون خیلیها اینها را میبردند میکشتند. شیعیان آنجا در سامرا، به خصوص جایی بوده که خیلی به اصطلاح، سنیهای تندی بودند و نواصب بودند و شیعیان را میکشتند. «فَقُلْتُ لَهُ إِلَى أَيْنَ»؛ کجا بیام با شما؟ «فَقَالَ لِي إِلَى الْمَنْزِلِ، إِلَى الْمَنْزِلِ». «قُلْتُ وَ مَنْ أَنَا»؛ من کیم؟ تو اصلاً میدونی من کیم که دنبالم [آمدی]؟ یعنی نکنه کس دیگری مقصود بوده، اشتباهی آمدی، یکی دیگر را میخواستی [و] سراغ من آمدی؟ «مَنْ أَرْسَلَكَ إِلَيَّ لَعَلَّكَ أُرْسِلْتَ إِلَى غَيْرِي»؛ شاید تو را فرستادن دنبال یکی دیگه. من که خلاصه برای کسی صحبت نکردم، خودم را معرفی نکرده بودم، کسی نمیدانست. «فَقَالَ لَا مَا أُرْسِلْتُ إِلَّا إِلَيْكَ، أَنْتَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ رَسُولُ جَعْفَرِ بْنِ إِبْرَاهِيمَ». [گفت:] «نه، پیش تو آمدم، تو را میخواهم، تو را میگم بیا. تو اسمت اینه، فرستاده فلانی هم هستی». «فَسِرْتُ مَعَهُ حَتَّى أَنْزَلَنِي فِي بَيْتِ الْحُسَيْنِ بْنِ أَحْمَدَ». من باهاش حرکت کردم، رسیدیم به خانه حسین بن احمد. «ثُمَّ سَارَّهُ». این کسی که اومده بود دنبال من، با آن صاحب منزل در گوشی خودش صحبت کرد، با او نجوا کرد. «فَلَمْ أَدْرِ مَا قَالَ لَهُ»؛ نفهمیدم چی میگه. «حَتَّى أَتَانِي جَمِيعَ مَا أَحْتَاجُ إِلَيْهِ». ولی وقتی که به اصطلاح این رفت و برگشت، دیدم هرچی من لازم داشتم را برایم فراهم کرده [و] آورده. یعنی درِ گوش آن گفته بود من چیها میخواهم، این هم رفته بود همه را گرفته بود و آورده بود. «وَ جَلَسْتُ عِنْدَهُ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ». سه روز در خانه این حسین بن احمد بودم. «وَ أُذِنَ لِي فِي الزِّيَارَةِ مِنْ دَاخِلٍ». اجازه گرفتم که بتوانم بروم داخل آن خانه؛ چون علی الباب رفته بود دیگه، باب المغیب. یعنی اجازه نداشت بره، ولی باب مغیب رفته بود. با این [حال] گفتم میشه بریم داخل زیارت بکنیم؟ «وَ أُذِنَ لِي فِي الزِّيَارَةِ مِنْ دَاخِلٍ فَزُرْتُ لَيْلًا». شبانه رفتیم داخل به اصطلاح آن مغیب، منزلی که محل غیبت حضرت بوده که الان دیگه جزو زیارتگاه است که الان همان به اصطلاح، سرداب غیبت میگن و اینها. شبانه رفتیم آنجا زیارت. این هم خلاصه یک سرگذشتی.
روایت سیزدهم: نشانههای اعراض امام و خطر انحراف عقیدتی
روایت سیزدهم: «الْحَسَنُ بْنُ الْفَضْلِ بْنِ زَيْدٍ الْيَمَانِيُّ قَالَ: كَتَبَ أَبِي بِخَطِّهِ كِتَاباً فَوَرَدَ جَوَابُهُ…» (الکافی، ط-الاسلامیة، ج ۱، ص ۵۲۶، ح ۱۳). پدرم یک نامه نوشت به حضرت، جوابش آمد. «وَ كَتَبْتُ أَنَا بِخَطِّي فَوَرَدَ جَوَابُهُ». من هم یک نامه نوشتم، سؤالاتم را، جوابم آمد. «وَ كَتَبَ بِخَطِّهِ رَجُلٌ مِنْ فُقَهَاءِ أَصْحَابِنَا»؛ یکی از عالمان آن روز از اصحاب خودمان، [یعنی] شیعیان، نامهای نوشت، «فَلَمْ يَرِدْ جَوَابُهُ». جوابش نیامد. «فَنَظَرْنَا»؛ ما یک مدتی صبر کردیم ببینیم چرا جواب ایشان نیامد. میدانستیم بیحکمت نیست که جواب نیامده. «فَتَبَيَّنَّا عِلَّةَ ذَلِكَ أَنَّ الرَّجُلَ تَحَوَّلَ قَرْمَطِيّاً». طولی نکشید، دیدیم این عالم چی شد؟ فکرش عوض شد، قرمطی شد. (حالا قرمطیان آنجا میگن کسانی که به امامت محمد بن اسماعیل بن جعفر صادق علیهالسلام به اصطلاح چی بودند؟ اعتقاد داشتند که او امام زمان است). میگه طولی نکشید، با اینکه عالم بوده ها، از فقهای زمان خودش هم بوده، اما چی شده؟ یعنی عالمان گاهی در خطا، جلودار خطا هستند. مراقب باشیم که خدای نکرده خدا بالاخره دست عنایتش را از سر ما برندارد، امام برندارد. فکر نکنیم اگر عالم جزو علما و فقهای زمان خودش بوده، اما یک دفعه هم چی شده؟ چپ کرده. آدم ممکنه وقتی این بزرگان چپ میکنند، همراهشان هم یک عدهای چپ میشن دیگه. این گناه آنها هم به گردنشان میفته.
قال الحسن بن الفضل: «فَزُرْتُ الْعِرَاقَ وَ وَرَدْتُ طُوسَ». بعد از اینکه عراق را ما زیارت کردیم، به طوس [یعنی مشهد] رفتیم. (بعضی از اینها گفت [اند] «فَزُرْتُ الْعِرَاقَ وَ وَرَدْتُ طُوسَ» یعنی «بعد ما وردت طوس زرت العراق»؛ یعنی به عراق وارد شدیم در حالی که طوس را زیارت کرده بودیم. یعنی آمدنشان به عراق بعد از چی بوده؟ این با قرائن سازگارتر است تا اینکه بگیم اول عراق را زیارت کردم، آن مشاهد را، بعد رفتم به اصطلاح و طوس، چون با بقیه روایت سازگاریاش کمتر میشه. لذا این نگاه را هم داشته باشید). «وَ عَزَمْتُ أَنْ لَا أَخْرُجَ حَتَّى تَبِينَ لِي بَيِّنَةٌ مِنْ أَمْرِي وَ نَجَاحٌ مِنْ حَوَائِجِي». اگر این بحث در عراق باشه، میگه در عراق ماندگار شدم، گفتم که از عراق خارج نمیشم مگر اینکه برایم روشن باشد که چیکار بکنم، به مثل اینکه به من دستور بدهند [و] امر حضرت برایم روشن باشد و [نیز] برآورده شدن حوائجم. «وَ عَزَمْتُ أَنْ أُقِيمَ بِهَا حَتَّى أَتَصَدَّقَ…»؛ انقدر میمانم تا برایم روشن بشه که چه کارم… از اینجا خارج نمیشم. یا «حَتَّى أَتَصَدَّقَ» یعنی در حقیقت تا چی بشم؟ قدرت صدقه دادن و اینها [را] دارم، میمانم. تا میتونم تصدق [یعنی] صدقه بدهم. تا قدرت صدقه دادن دارم یا قدرت خرج خودم را دارم، اینها هم سازگار است که تا وقتی میتونم خرج و نفقه خودم را بدم، میمونم اینجا. اگه تمام شد، دیگه میرم. اما تا وقتی دارم، میمانم.
قال: «وَ فِي خِلَالِ ذَلِكَ ضَاقَ صَدْرِي بِالْمُقَامِ». یک مدتی طول کشید، خبری نشد. خلاصه «ضَاقَ صَدْرِي بِالْمُقَامِ»؛ از ماندن خسته شدم. «وَ خِفْتُ فَوْتَ الْحَجِّ». فکر کردم دیگه از حجم جا میمونم. اینقدر طول کشید، چون چند ماه اینها برای حجشان وقت میذاشتند، زودتر میرفتند و اینها. قال: «فَجِئْتُ يَوْماً إِلَى مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ أَتَقَاضَاهُ». رسیدم پیش محمد بن احمد، از او تقاضا کردم که بگم مثلاً من دیگه صبرم تمام شده. «فَقَالَ لِي صِرْ إِلَى مَسْجِدِ كَذَا وَ كَذَا فَإِنَّكَ تَلْقَى رَجُلًا». [گفت:] «برو به آن مسجد فلان، آنجا یک کسی را میبینی». آنجا که رفتم، یک کسی آمد، تا من را دید خندید و [گفت]: «تَحُجُّ فِي سَنَتِكَ هَذِهِ إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَ تَنْصَرِفُ إِلَى أَهْلِكَ وَ وُلْدِكَ سَالِماً». حتماً امسال حج میرسی، نترس. و به سوی اهل و فرزندانت سالم برمیگردی. این خیلی بشارت بود که به کسی که به حج میره، بهش بگن سالم برمیگردی. یعنی چون خطرات خیلی زیاد بود. حالا مثلاً میگن از هشتاد و چند هزار حاجی ایرانی که میره، در اثر مثلاً پیری و مریضی، مثلاً ده تا، تا حالا نمیدونم چند تا، از دنیا رفتن. درسته؟ از هشتاد [هزار]. اما آنجا نه، یک به اصطلاح رقم قابل اعتنایی در سفر حج، برایشان اینقدر سخت بود [که] از بین میرفتند، مریض میشدند، جا میماندند، خیلی چیزها پیش میآمد. «وَ تَنْصَرِفُ إِلَى أَهْلِكَ وَ وُلْدِكَ سَالِماً». قال: «فَطَمِنْتُ وَ سَكَنَ قَلْبِي». خیلی آرامش برایم ایجاد شد. «وَ قُلْتُ هَذَا مِصْدَاقُ مَا قُلْتُ حَتَّى تَبِينَ لِي بَيِّنَةٌ مِنْ أَمْرِي». این از همان بشارتهایی بود که گفتم [منتظرش هستم تا] از اینجا خارج بشم. این از مصداق آن «بیّنه» بود. «وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ». باز هم اینجا چی؟ «وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ». معلومه یک فرهنگ بوده ها. ببینید، اینها را دائم تکرار میکنم؛ فرهنگسازی [است،] باید یاد بگیریم. «وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ».
آداب مواجهه با عطای امام و برنامهریزی غیبی برای مؤمن
قال: «ثُمَّ وَرَدْتُ الْعَسْكَرَ فَخَرَجَتْ إِلَيَّ صُرَّةٌ فِيهَا دَنَانِيرُ وَ ثَوْبٌ». وارد سامرا شدم. (این تیکهاش را گوش کنید، خستگی نباشه براتون). میگه وقتی وارد سامرا شدم، فرستادن برایم یک کیسه پول و پیراهنی را. «فَاغْتَمَمْتُ»؛ ناراحت شدم، غصه خوردم. «وَ قُلْتُ فِي نَفْسِي جَزَائِي عِنْدَ الْقَوْمِ هَذَا؟»؛ پیش امام همینقدر ارزیدم که برایم چی بفرسته؟ «عِنْدَ الْقَوْمِ» یعنی امام، نه قوم یعنی مردم. «عِنْدَ الْقَوْمِ هَذَا؟» یک پیراهن بهم بده و یک کیسه پول؟ من دنبال چی بودم؟ دنبال هدایت و بیّنه و ارتباط و اینها بودم. چی برایم فرستادند؟ یک کیسه پول فرستادند و یک پیراهن. درسته؟ میگه وقتی اینجوری بود، «جَزَائِي عِنْدَ الْقَوْمِ هَذَا؟». سؤالی است این. یعنی جزای من این همه [ارتباط]، [همین است؟] «وَ اسْتَعْمَلْتُ الْجَهْلَ»؛ جاهلانه برخورد کردم. یک رگ جهالتم گل کرد انگار. «وَ اسْتَعْمَلْتُ الْجَهْلَ فَرَدَدْتُهَا»؛ آنها را برگرداندم. «وَ كَتَبْتُ رُقْعَةً». یک نامه هم نوشتم. «وَ لَمْ يُشِرِ الَّذِي قَبَضَ مِنِّي بِشَيْءٍ». میگه اینها را که برگرداندم به آن به اصطلاح قاصدی که اینها را برای من آورده بود، یک نامه هم دادم. آن هم چیزی بهم نگفت که کار بدی است، تو داری برمیگردونی، امام یک چیزی میده نباید آدم برگردونه که. به کم و زیادیش نگاه نکنه. چون بعضیها میگن شاید پول کم بوده، این میگه همینقدر میارزم؟ یعنی حالا مثلاً چهار درهم، ده درهم، صد درهم. خودش آدم مثلاً پولداری بوده دیگه، بهش برخورده که این… یا نه، اصلاً دنبال پول نبوده، [دنبال] پول نبوده.
گفتم یک دفعه خدمتتان که خدا رحمت [کند] آیتالله ممدوحی، گفتم من یک تبلیغ رفته بودم، بعد دو سال، سه سال اومدن درِ خونم، یک پول خیلی جزئی که با چقدر هم خلاصه… آوردن دادن. اینها یک دفعه اومدم بگم نمیخوام که، این آخه این پول چیه؟ رد کن. بعد گفتم تو چکارهای؟ خدا گاهی پول زیاد میده، گاهی هم پول کم میده. او است که دارد ادارت میکنه دیگه. وقتی او دارد اداره میکنه، به کم و زیادش تو چیکار داری؟ گفتم گرفتم آن کم را، چقدر هم بهم مزه داد. همان کمه چقدر هم بهم مزه داد. حالا این تعبیر این است که «وَ اسْتَعْمَلْتُ الْجَهْلَ»؛ با جهالت برخورد کردم [و] رد کردم. «فَرَدَدْتُهَا وَ كَتَبْتُ رُقْعَةً». برای خود ماها هم یک حاجتی گاهی میخوایم، یک چیز دیگری میدن. یک موقع رفته بودم من خدمت آیتالله بهجت، خدا رحمتش کنه، گفتم خلاصه یک چیزی بود عرض کردم. ایشان رفت پایین از آن زیرزمینشان، دو تا پیراهن برداشت آورد، بلیز آورد داد به ما؛ یکی برای خودم، یکی برای خانوادهمان. بعد پیش خودم گفتم خلاصه از سر خودش میخواد ما را آقا وا بکنه… حالا من که پیراهن نمیخواستم که… خلاصه دو تا پیراهن… ولی خب نه، با ادب و احترام و خیلی هم گرفتم و بوسیدم و اما گفتم… بعد ایشان شروع کرد یک توضیحاتی هم بعدش دادن. یعنی ما عجله کردیم و «استعملت الجهل» بود، اما اظهار نکردیم، آنها را هم رد نکردیم مثل این [راوی]. این بنده خدا خیلی مبتلا شده بود. ولی بعد ایشان توضیح هم داد. بعد اینجا میگه که «وَ لَمْ يُشِرِ الَّذِي قَبَضَهَا مِنِّي عَلَيَّ بِشَيْءٍ». (اینم مهمه. بله، نه). آن در حقیقت کسی که [امانات را] از من گرفت، چیزی به من نگفت که کار بدی است ها، این را من برگردانم پیش امام. سابقه نداره کسی چیزی امام فرستاده باشه رد کنه ها، کار بدیه. این هم میگه در ذهنم آمد که «لَمْ يُشِرِ الَّذِي قَبَضَهَا مِنِّي عَلَيَّ بِشَيْءٍ وَ لَمْ يَتَكَلَّمْ فِيهِ بِحَرْفٍ»؛ هیچی نگفت.
«ثُمَّ نَدِمْتُ بَعْدَ ذَلِكَ نَدَامَةً شَدِيدَةً». بعد خودم فکر کردم، چه کاری بود من کردم؟ رد کردم آن چیزی که امام فرستاده بوده. «وَ قُلْتُ فِي نَفْسِي كَفَرْتُ بِرَدِّي عَلَى مَوْلَايَ». این کفر من بود، یعنی شکر نبود، کفر بود به آن احسان مولایم که به من کرده بود. «وَ كَتَبْتُ رُقْعَةً أَعْتَذِرُ مِنْ فِعْلِي». یک نامه دیگه نوشتم، عذرخواهی کردم که من این کاری که کردم کار بدی بود. «وَ أَبُثُّهُ مَا دَخَلَنِي وَ اعْتَرَفْتُ بِالْخَطِيئَةِ وَ اسْتَغْفَرْتُ مِنْهُ». اعتراف کردم به گناهم و استغفار کردم. «وَ أَنْفَذْتُهَا وَ قُمْتُ أَتَمَسَّحُ». و خلاصه این را فرستادم از طریق در حقیقت آن [شخص]… «أَتَمَسَّحُ» یعنی مثل اینکه آدم دست به دست میماله، میگه چه کاری کردم! هی ندامتش [بیشتر میشود]، انگار دیگه چیزی تو بساطش نداره. «أَتَمَسَّحُ مِنْ كَفٍّ إِلَى كَفٍّ» از باب ندامت. «وَ أُفَكِّرُ فِي نَفْسِي». پیش خودم حالا، ببین باید آدم… شیطان آدم را ول نمیکنه دیگه. «فِي خِلَالِ ذَلِكَ أُفَكِّرُ فِي نَفْسِي وَ أَقُولُ إِنْ رُدَّتْ عَلَيَّ الدَّنَانِيرُ لَمْ أَحْلُلْ صِرَارَهَا وَ لَمْ أُنْفِقْهَا فِي حَجَّتِي حَتَّى أَحْمِلَهَا إِلَى أَبِي». با خودم میگفتم و [فکر میکردم]. آدم گاهی فکر میکنه یک کارهایی… بعضیها خیلی خشنن توی فکر. در فکر خشنن، نه در عمل. گاهی خلاصه آدم فکر به اصطلاح تند داره. میگفتم اگه این دفعه کیسه را برگرداند، دست بهش نمیزنم، میبرم برای بابام، خودم مصرف نمیکنم. دست بهش نمیزنم، میبرم برای بابام، میدم بهش. نه تبرکاً، نه، اصلاً مثلاً دست نمیزنم. یعنی میخواد بگه که من شأنم چی؟ اجل از این [است] که به این پولها احتیاج داشته باشم. نه. «إِنْ رُدَّتْ عَلَيَّ الدَّنَانِيرُ لَمْ أَحْلُلْ صِرَارَهَا»؛ باز نمیکنم این کیسه را. «وَ لَمْ أُحْدِثْ فِيهَا حَدَثاً حَتَّى أَحْمِلَهَا إِلَى أَبِي فَيَصْنَعَ فِيهَا مَا يَشَاءُ»؛ میدم به او، هر کاری خواست بکنه. «أَوْ أُعْلِمُهُ»؛ هر کاری او خواست.
«فَخَرَجَ إِلَى الرَّسُولِ الَّذِي حَمَلَ الرُّقْعَةَ». [نامهای] به رسولی که نامه را برداشته بود برده بود پیش همان کسی که آن قبلاً نامه را آورده بود برایم و کیسه را آورده بود و اینها، بردم پیشش، گفتم که… بله، نه اینجوری [نیست]. «فَخَرَجَ إِلَى الرَّسُولِ الَّذِي حَمَلَ الرُّقْعَةَ»؛ یک نامه آمد برای آن کسی که با من ارتباط گرفته بود و آن کیسه و آن به اصطلاح لباس را آورده بود [و] من رد کردم، یک نامه مخصوص او فرستاد حضرت. بهش گفتش که: «أَخْطَأَ الرَّجُلُ إِذْ لَمْ يُعْلِمِ الرَّجُلَ أَنَّهُ رُبَّمَا فَعَلْنَا ذَلِكَ بِمَوَالِينَا». [حضرت فرمودند:] «نگفتی تو به او وقتی که پس داد کار بدیه؟ چرا بهش نگفتی؟ باید بهش میگفتی که این کار بدیه. همان موقع به اصطلاح این متوجه میشد، بهتر از این بود که طول بکشه». حضرت نامه نوشته به کی؟ به آن رسول [و] فرستاده [و فرموده:] «تو بد کردی إِذْ لَمْ تُعْلِمِ الرَّجُلَ أَنَّهُ رُبَّمَا فَعَلْنَا ذَلِكَ». ما سیرهمان است، به دوستدارانمان پول میدیم. حالا این پول از باب تبرک است. گاهی خودشان میخوان، میان میگن یک چیزی به ما بدید تبرکاً، که خیلی روایات داشتیم. گاهی ما خودمون ابتدائاً میفرستیم تبرکاً، نه بخوایم خرجشان را بدیم. این یک تبرک از ما برای آنهاست که طرف فکر نکنه که پول [و] هزینه زندگیش را میخوام بدم [و بگوید] این چقدره؟ با هزینه زندگی من سازگار نیست. نه، این یک رابطه [است]. و مثل اینکه میریم میگیم این یک تومنی را… یک تومن هم هست اما تبرکاً از یک [بزرگی] میگیره آدم، تو عید غدیرها که میدن، این تبرکه. این [حضرت] میگه ما با این عنوان فرستادیم: «إِنَّا رُبَّمَا فَعَلْنَا ذَلِكَ بِمَوَالِينَا وَ رُبَّمَا سَأَلُونَا ذَلِكَ فَنَتَبَرَّكُهُمْ بِهِ». خودشان از ما گاهی یک چیزی میخوان، ما بهشون میدیم.
«وَ خَرَجَ إِلَيَّ»؛ یک نامه هم حضرت به من نوشته بود (یک نامه به رسول [برای] توبیخش کرد، یک نامه هم به چی؟ به من). «أَخْطَأْتَ فِي رَدِّكَ بِرَّنَا»؛ کار بدی کردی، نیکی ما را چیکار کردی؟ رد کردی. «فَإِذَا اسْتَغْفَرْتَ اللَّهَ فَاللَّهُ يَغْفِرُ لَكَ». چون از خدا استغفار کردی، خدا بیامرزدت. «فَأَمَّا إِذَا كَانَتْ عَزِيمَتُكَ وَ عَقْدُ نِيَّتِكَ أَنْ لَا تُحْدِثَ فِيهَا حَدَثاً وَ لَا تُنْفِقَهَا فِي طَرِيقِكَ فَقَدْ صَرَفْنَاهَا عَنْكَ». چون قصد کردی که این پول را اگه دوباره بهت دادیم، بگی من دست توش نمیبرم [و] تصرف [نمیکنم و] میبرم پیش بابام میدم، [پس] ما پول را دیگه به تو نمیدیم، آن را ازت برداشتیم. خیلی خلاصه… خیلی… یعنی مراقب باشیم نسبت به بزرگان، ادب اقتضائاتی دارد. یک موقع یک چیزی دادن، به کم و زیادش نگاه نکنیم. خدا رحمت [کند] آقای بهجت، آیتالله بهجت خلاصه پول میداد، گاهی یک چیزی میداد، اما گاهی خیلی هم کم میداد ها. اما کسی اگر خلاصه با طیب خاطر میگرفت، یک چیز دیگری بود. مثلاً گاهی آدم را تو خیابان میدید، مثلاً راهش را کج میکرد، مثلاً آدم خجالت هم [میکشید]. مثلاً من یادمه یک دفعه مثلاً ۲۰۰۰ تومن داد به ما، گفت این را مثلاً فلان کار را بکنید برای خودتون. من دیدم این ۲۰۰۰ تومن اصلاً با او نسبتی نداره، با آن کاری که [فرمودند]. اما بالاخره با تمام وجود گرفتیم و بوسیدیم و خلاصه… تبرکاً انسان باید مراقب باشد از بزرگان چیزی که میرسد، حکمتی دارد، ادب داشته باشه، آن هم امامش.
بعد میگه: «فَأَمَّا إِذَا كَانَتْ عَزِيمَتُكَ وَ عَقْدُ نِيَّتِكَ أَنْ لَا تُحْدِثَ فِيهَا حَدَثاً وَ لَا تُنْفِقَهَا فِي طَرِيقِكَ فَقَدْ صَرَفْنَاهَا عَنْكَ». میخواستی تصرف توش نکنی و در مسیرت خرجش نکنی، [پس] آن را ازت گرفتیم. و دیگر هم بهت نمیدیم. کی باعث شد این ندادن را؟ خودش. خودش حد زد به خودش. «فَأَمَّا الثَّوْبُ فَلَا بُدَّ مِنْهُ لِتُحْرِمَ فِيهِ». اما آن لباسی که داده بودیم و برگردوندی، آن را بهت میدیم، چون میپوشیش [و] باید حجی که میری، احرام را با این ببندی. چون استفاده میکنی، میدیم. مراقب باشیم که چیزی را که میدن، آدم… بعضیها آخه میذارن کنار هم، خیلی بعضی چیزها را. حالا یک موقع میذاره قاطی پولهاش، میگه میخواد تبرک باشه. اما بعضیها هم میذارن کنار. هِی کنار گذاشتن [درست نیست]. نه، مصرف کنید، بذارید تو کارتون، خدا هم این برکت را در زندگی ایجاد میکند. بله.«قَالَ وَ كَتَبْتُ فِي مَعْنًى بَعْدَ ذَلِكَ أَسْأَلُ عَنْ مَسْأَلَتَيْنِ». بعد از آن، نامه نوشتم در [مورد] دو سؤال که داشتم. «وَ أَرَدْتُ أَنْ أَكْتُبَ فِي مَسْأَلَةٍ ثَالِثَةٍ فَأَمْسَكْتُ عَنْهَا». میخواستم یک سؤال سوم هم بکنم، روم نشد. گفتم این سؤال سوم را دیگه نه. هی به خودش حد میزده اینها. ببین، یعنی هی به خودش حد میزده؛ یک بار، دو بار، سه بار، چهار بار. خلاصه گاهی فکر هم میکنه ادبه دیگه، بعضی چیزها را آدم… «فَوَرَدَ جَوَابُ الْمَسْأَلَتَيْنِ وَ الثَّالِثَةِ الَّتِي أَضْمَرْتُهَا مُفَسَّراً»؛ دو تا جواب سؤالم را دادند و سومی را هم جواب دادند، با اینکه من نفرستاده بودم. «وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ». باز هم «وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ».
قال: «وَ كُنْتُ وَافَقْتُ جَعْفَرَ بْنَ إِبْرَاهِيمَ النَّيْسَابُورِيَّ». (حالا دیگه وقت گذشت، میترسم این تتمهاش را بخونم. هرچند حالا دو سه خط است، بذار بخونیم که…) از نیشابور که میخواستیم حرکت بکنیم، با جعفر بن ابراهیم همراهی را شروع کردم که با هم همسفر حج باشیم. «فَكَانَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ زَمَالَةٌ»؛ با هم یک مرکب بگیریم، دوتایی با یک مرکب بریم، هممرکب باشیم. «فَلَمَّا وَافَيْتُ بَغْدَادَ بَدَا لِي فَاسْتَقَلْتُهُ»؛ با او اقاله کردم. دیدم نه، دوست نداشتم دیگه تا آخر با او باشم. از هم جدا شدیم. دنبال یک هممرکبی دیگه میگشتم که با یک مرکب دو نفری بریم. «وَ ذَهَبْتُ أَطْلُبُ أَدِيلًا فَلَقِيَنِي ابْنُ الْوَجْنَاءِ». دنبال یک کسی میگشتم تا ابن الوجناء را دیدم. (حالا ابن الوجناء را هم من اینجا نوشته بودم، دیگه فرصتی نیست). «فَعَرَضْتُ عَلَيْهِ ذَلِكَ وَ سَأَلْتُهُ أَنْ يَكْتَرِيَ لِي»؛ ازش خواستم یک مرکب کرایه کنه، با هم هم باشیم. «فَوَجَدْتُهُ كَارِهاً»؛ دیدم نه، او میلی نداره.
«فَقَالَ لِي طُولِبْتُ». طولی نکشید، مدتی بعد دیدم در همان به اصطلاح، چیزی که بودیم، بغداد که بودیم، چون رسیدیم به بغداد دیگه. میگه بغداد که بودیم، دیدم این ابن وجناء را که دیدم، به من گفت دنبالت میگشتم، پیدات نمیکردم. «إِنِّي فِي طَلَبِكَ وَ قَدْ قِيلَ لِي إِنَّهُ يَصْحَبُكَ فَأَحْسِنْ مُعَاشَرَتَهُ وَ اطْلُبْ لَهُ أَدِيلًا وَ اكْرِ لَهُ». به من گفته شد از جانب ناحیه که: «او با تو مصاحب [و] همراه میشود، پس با این خوب معاشرت کن. و دنبال این باش که یک مرکبی کرایه کنی [و] یک همسفر خوب هم برایش پیدا کنی». این هم امام زمان کارسازی میکنه برای آدم. منتها ما دست را نمیبینیم، احساس میکنیم یک دفعه اتفاق، همه را جور کرده. انشاءالله خدای سبحان، اماممان [را] واضحتر، گویاتر، شیرینتر [و] آشکارتر از گذشته قرار بدهد. و سلام علیکم و رحمة الله و برکاته.


