بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع برنامه: سيره تربيتي حضرت يوسف(عليهالسلام)
برنامه سمت خدا
تاريخ پخش: 09-04-97
بسم الله الرحمن الرحيم، اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
شريعتي: سلام ميکنم به همه دوستان عزيزم، بينندهها و شنوندههاي نازنينمان، هموطنان داخل و خارج از کشور، انشاءالله خداون متعال پشت و پناه شما باشد. حاج آقاي عابديني سلام عليکم، خيلي خوش آمديد.
حاج آقاي عابديني: سلام عليکم و رحمة الله، خدمت حضرتعالي و همه بينندگان و شنوندگان عزيز عرض سلام دارم. انشاءالله خداي سبحان در اين فصل جديد، براي ما فصل جديدي از کمالات را ايجاد کند.
شريعتي: اولين روز هفته ما مزين به نور قرآن کريم است. در ذيل بحث حضرت يوسف که نکات قرآني و ناب و لطيفي را ميشنويم. همه ما قصه حضرت يوسف را شنيديم و آن را دنبال کرديم اما اين نکات دقيقي که حاج آقاي عابديني بيان ميکنند شايد کمتر توجه کرده باشيم، امروز هم ادامه بحث شما را خواهيم شنيد.
حاج آقاي عابديني: (قرائت دعاي سلامت امام زمان) عرض سلام داريم خدمت حضرت يوسف(ع) و همچنين نبي گرامي اسلام(ص) و اذن ميطلبيم از اين بزرگواران براي اينکه اجازه بدهند در اين آيات قرآن که در مورد حضرت يوسف(س) هست وارد شويم و ما را امداد کنند در اينکه بهترين بهرهها را از جهت علمي و عملي ببريم.
در محضر سوره يوسف بوديم. تا حدود آيات 32 مسائلي را خدمت دوستان عرض کرديم. در انتهاي آيه 31 که فرمودند: «قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ» (يوسف/32) ابتداي کلام يک نکته را بگويم که بسيار لازم است. زبان عشق براي خود فرهنگي دارد و قواعدي دارد. اگر زبان عشق را پذيرفتيم حتي آنجايي که عشق غلط است نه هوس، گاهي هوس است و عشق نيست. اما گاهي عشق است ولي غلط است. عشق غلط هم داريم اما به مرتبهاي از محبت رسيده که «قَدْ شَغَفَها حُبًّا» (يوسف/30) به اين مرتبه رسيد که سيطره بر قلب زليخا پيدا کرده بود. اين عشق است. پس قواعد عشق در آن جاري است هرچند عشق متعالي نيست اما عشق است. قواعد عشق واحد است اما به لحاظ مبادي و غايات متفاوت ميشود. زماني هست که اين غايت خداست، مبدأ امر الهي است. فناي در اوامر الهي يک مرتبه از عشق است. مثل عشق نبي اکرم و مثل عشق يوسف صديق به خداي سبحان، اين هم عشق است. يک عشق هم عشق غلط است اما قواعد عشق در آن جاري است. مثل عشق زليخا به حضرت يوسف(س) که اين نگاه را اگر داشته باشيم در تبيين آيات خيلي دخيل ميشود. لذا علامه طباطبايي(ره) در الميزان از اين منظر که اين عشق را پذيرفته هرچند غلط، اين آيات را بر آن مذاق تفسير کرده است. حتي اگر در اين آيه وقتي که ميگويد: «قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ» به زنان ديگر ميگويد: اين همان کسي است که شما مرا ملامت ميکرديد. با ادبيات معمولي يک معنا پيدا ميکند. با ادبيات عاشقانه يک معناي ديگري، در ادبيات معمولي زليخا ميخواهد خودش را تبرئه کند که اين نگاه عادي است که شما ببينيد دستهايتان را بريديد. چرا مرا ملامت ميکرديد؟ خودتان هم مبتلا شديد. اين ادبيات معمولي است. چون مسأله بزرگ و عظيم است همه مبتلا ميشوند اين ادبيات معمولي است. اما يک موقع ادبيات عاشقانه هست. «قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ» ميگويد: نگاه کنيد و ببينيد اين چه کسي است. اينکه انسان اينطور از خود بيخود ميشود جا دارد. ملامت در وادي عشق معني ندارد. اين نميخواهد خودش را اينجا تبرئه کند. در وادي معمولي ميگوييم: زليخا ميخواهد خودش را تبرئه کند. اگر شما هم بوديد گرفتار ميشديد. پس به من حق ميدهيد. اما در وادي عشق ميگويد: ببينيد اين چيست. ببينيد اين چه کسي است؟ عاشق به دنبال اينکه خودش را تبرئه کند نيست. ادبيات عاشقانه با اين نگاه است. ولي در ادبيات معمولي دنبال تبرئه است. دنبال اين است که خودش را نجات بدهد.
شريعتي: يعني در ادبيات عاشقانه، آنجا هم زليخا دنبال فرصتي است براي به نمايش گذاشتن و اظهار عشق.
حاج آقاي عابديني: ببينيد معشوق من اين است و نازيدن دارد. همه هستيام را بر باد دادم چه ارزشي دارد در مقابل اين معشوقي که ارزش دارد. ميخواهد بگويد: اين درست است. نميخواهد خودش را تبرئه کند و يا ديگران را ملامت کند که چرا به من اين حرفها را زدي؟ بعد از اينکه ميگويد: «قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ»، «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» طبق بياناتي که سابق به عنوان بيان معمولي داشتيم اين است که حالا يک منظرهاي شده و يک جلسهاي شده و آنها دستشان را بريدند، آنها هم مبتلا شدند، اين هم ميبيند که جلسه مبتلا شدند، خلاصه ميگويد: پس بگذار من هم بگويم. من بودم او را دعوت کردم، او نبود. اين در نگاه معمولي است اما در نگاه عاشقانه معناي عميقي پيدا ميکند. هرچند غلط، نميگويم کار زليخا صحيح است. اما ميگويم از منظر ادبيات عاشقانه به حرفهاي زليخا نگاه کردن، قواعد و مباني عشق در آن جاري است هرچند اهداف و غاياتش غلط است.
معاني اين آيات کاملاً از هم متفاوت ميشود لذا مفسرين هم از دو نگاه و بلکه چند نگاه اين آيات را تفسير کردند و ميشود مراتب نگاه را در اين تفسير آيات ديد. ما به تفاسير انساني رويي نشان نميدهيم و قصد نداريم بيان کنيم. ما در حد مرتبه متوسط حرکت ميکنيم. در ادامه ميفرمايد: «فَاسْتَعْصَمَ» اينجا عاشق باز خودش را مقصر نشان ميدهد. ميگويد: شما از يوسف يک ظاهري ديديد، اينطور دست از پا نشناختيد و دستها بريديد. مني که علاوه بر ظاهر يوسف مدتهاست خلق و خوي يوسف همه را عاشق و ديوانه خود کرده است چه کنم؟ «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ» من بودم که او را دعوت کردم. «فَاسْتَعْصَمَ» او منزه است. او منزه است، نقص را به خودش نسبت ميدهد، نميخواهد اينجا تجري کند. نميخواهد اينجا خودش را بزرگ نشان بدهد يوسف را کوچک کند اما در اينجا «فاستعصَم» مرحوم علامه ميفرمايد: استعصم اينجا در باب استفعال است و طلب نيست. حروف زيادتر دلالت بر عصمت بالاتر است. چون گاهي زيادت حروف، زيادت معنا است. يعني همان معنا شدت پيدا ميکند. يعني به شدت معصوم بود. اين يافت عصمت از او و فهم خود نگهداري از او، اين جزء صفات دروني يوسف است که از اين سنخ هم براي زليخا آشکار شده بود و زليخا با زبان عاشقانه بيان ميکند.
دنباله اين مطلب باز از اينجاست که «وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ» اگر آن چيزي که من امر کردم و تقاضا دارم را انجام ندهد، «لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ» در ادبيات عاشقانه معنا کردن اين خيلي سخت است. در ادبيات معمولي ميگوييم: اينجا جرأت پيدا کرد، وقتي ديد همه مبتلا هستند و اين نگاه حاکميتي و دقيق خودش را ديد و يوسف را مورد خطاب قرار داد تا تحقيرش کند. تا بگويد: من حتماً بايد برسم. خدا آيت الله بهجت را رحمت کند. ايشان ميفرمودند: افراد قيمت دارند. بالاخره اين قيمت را بالا ميبرند تا يک جايي ميرسد طرف شکسته ميشود. قيمتش آن است. بعضي وقتي قيمت نداشته باشند، تهديد باشد. بگويند: آبرويت را ميبريم! طلبي داريم، افشا ميکنيم. ضرر ميزنيم! گاهي تهديد در آبرو است، گاهي در جان و مال است. در حقيقت به تو ضربه ميزنيم. اينهايي که در مال نشکستند اينجا ميشکنند. ايشان سه بار ميگويند: اما امام امان امان، کسي که در تهديد و تطميع نشکست اما امان از اغوا که انسان يک باطني را حق ميبيند، مجاني و با تمام وجود زير پرچمش سينه ميزند و ميايستد، تا مرز کشته شدن جلو ميرود. در حالي باطل را حق ديده است. بدون اينکه بفهمد. منتهي آيا مي شود نفهميده باشد؟ چرا يک جاهايي ميفهميد. آنجا اعتنا نکرد و دقت نکرد. از آنجا به بعد در وادي سرازيري ميافتد که ديگر قدرت و کنترل ندارد. اينجاَ «وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ» زنها آمدند وقتي اينطور شد، به زليخا گفتند: چاره رسيدن تو به معشوقت زندان کردن اوست. اين چون در محيط اشرافي و متمکنانه رشد کرده است، اگر بيايد در سختي، دو سه روز در زندان ميافتد. بلافاصله شکست ميخورد. اينها به يوسف به عنوان يک فردي عادي نگاه کردند. اين تعبير بسيار دقيقي است.
زماني که انگليسيها بر عراق مسلط بودند، يکي را گرفته بودند. آنقدر اين از جهت زندگي بر خودش سخت گرفته بود، در اين شرايط سخت با حشرات مختلف زندگي ميکرد و برايش ساده هم بود. هرچه او را شکنجه کردند لو نداد. يک کسي چاره انديشيد، گفتند: اين را ببريم در يکي از هتلهاي خوب، با غذاهاي عالي، لحاف نرم و پتوي نرم بدهيد، يک ماه اينجا باشد و بعد شکنجهاش کنيد. اينها فکر کردند يوسف نبي از اين سنخ است. خودشان اينطور بودند. زندگي اشرافي انسان را متزلزل ميکند در اراده و عزم، در سختيها شکننده ميکند. کم پيدا ميشود کسي در رفاه زندگي کند اما در مصائب و سختيها قوت و قدرت در صبر داشته باشد. زود ميشکند. تمرين نکرده، آشنا نيست. لذا گاهي پدر و مادرها حواسشان باشد، دائم در زندگي براي بچهها اجابت حاجات نکنند. ناکامي و نامرادي و نرسيدن به بعضي حاجات مهم است که ياد بگيرد در زندگي که تحت پوشش پدر و مادر و محبت خانواده هست، چطور دست و پنجه نرم کند در جايي که نميشود. شکست را تجربه کند. تا وقتي در اجتماع ميرود بتواند مقاومت کند. گاهي محبت زياد، محبت مرضي ميآورد. زندگيهاي امروز خيلي از جوانهاي ما که ناخودآگاه به سختي و عدم صبر مبتلا ميشوند و زود گسسته ميشود.
وقتي در آن جلسه اينها پيش آمد، خانمها گفتند: ما يوسف را راضي ميکنيم. رفتند دور يوسف را گرفتند که تو اگر آينده را ميخواهي، رابطه با زليخا همه آينده است. اگر زيبايي و جمال ميخواهي، زليخا مظهر زيبايي و جمال است. يعني هم شهوتش را تحريک ميکنند، هم تطميعي که هرچه ميخواهي، بعد تهديد کردند و گفتند: اگر در مقابل اين بايستي هيچ چيز در مقابل اين قدرت مقاومت ندارد. اين سلطه بر همسرش دارد. تو ميخواهي در مقابل اين چه کار کني؟ همه هستيات را بر باد ميدهي. لذا به زليخا گفتند: زبان تهديد در پيش بگير. عليرغم ميل اين کسي که اصلاً حاضر نبود به اين صدمه بزند که «وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ» اگر آنچه من امر کردم انجام ندهد، «لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ» اين «لَيُسْجَنَنَّ» او را به زندان مياندازند. زندان در آن زمان يک زندان عتاب بوده و يک زندان قتل بوده است. يکسري را قبل از اينکه بخواهند بکشند، زندان ميبردند. يک زندان عتاب بوده است. از عوامل حکومتي و کساني که گاهي يک خطايي مرتکب ميشدند، من باب اينکه برگردند مدت کوتاهي در اين زندان نگه ميداشتند. زندان عتاب يک بازداشتگاه بوده است. يوسف را در اين زندان عتاب ميبرند. بنا بود دو سه روزه بروند که اين بشکند. يوسف تابع اشرافيگري نشده بود اما از ابتدايي که خريده شده بود در قصر زندگي ميکرد. ميخواستند از اين شکنندگي يوسف استفاده کنند. اينها قواعد مهمي است. «وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ» يعني تحقيرش کنيم. اين تحقير آمدن پيش زندانيان و نشستن کنار اينها و با اينها همنشين شدن براي اشراف بالاترين تحقير است. يعني بالاترين شکنجه اين است که اينها بيايند با مردم ساده تحقير شده در زندان همنشين شوند. براي آنها خيلي سخت است و لذا شکننده است. يعني اگر ميگفتي: يک شب در هتل بيا اينقدر پول بده، حاضر نبود پول بدهد. اما حاضر است براي اينکه يک شب در زندان نباشد پولهاي کلان بدهد و يک شب در زندان نباشد. چون اين برايش خيلي تحقير است.
«وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ» ميخواهيم يوسف را تحقير کنيم تا اين تحقيرش باعث شود اين برگردد و يکي هم ميگويد: يوسف اينجا در ناز است و هرچه تو اظهار نياز ميکني ناز او بيشتر ميشود. اينها مشورت دادند، قاعده عشق اين است که اگر گاهي رابطه معشوق با عاشق به هجران مبتلا شود، معشوق هم ميلش به عاشق شدت پيدا ميکند. به عاشق ميگويند: اگر تو خيلي ابراز عشق کني ناز معشوقه بيشتر ميشود. اگر ميخواهي معشوقه توجهاش به تو بيشتر شود بايد خودت را کنترل کني، يک خرده دقت کني تا معشوق توجهاش به تو بيشتر شود. هجران هم عاشق را شدت ميدهد و هم معشوق را متوجه عاشق ميکند. «وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ» اگر اين اطاعت نکند من او را در زندان مياندازم. اين«وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ» يعني آمدن به زندان. بعضي از نقلها هست که خواستند او را به عذاب بکشند و ضربه بزنند. تصور کنيد يوسف وارد شد و زنها دستها را بريدند و زليخا عجز عاشقانهاش را بيش از پيش ابراز کرده و نشان ميدهد چقدر دلبسته است و آنها هم دنبال راهکار هستند که يکطور رابطه را گره بزنند و يوسف را راضي بکنند. آنقدر جلسه عظيم بود، اينها احساس کردند اگر رابطه زليخا با يوسف حل شود باب براي اينها باز ميشود. يوسفي که اينطور غيورانه بي اعتناي به کل است، ديدند اگر توانستند با ملکه زيباييشان راه را باز کنند، بقيه هم ميتوانند ارتباط برقرار کنند. يعني به دنبال ارتباط خودشان بودند اما ميدانستند اين غلام زليخاست. اگر از اين طريق دل زليخا را به دست آوردند، راهي براي او باز کردند، براي اينها هم راه باز ميشود. راه براي اينها بسته بود و الا اينها همه هم گرفتار شده بودند. اينها اهل دلسوزي نبودند.
در ادامه ميفرمايد: «قالَ رَبِّ» يوسف ميگويد: خدايا، «السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ» خدايا اگر اينها مرا بين زندان و معصيت مختار کردند، تو ميداني زندان رفتن بدون معصيت و با اطاعت تو براي من مقدم و محبوبتر است از اينکه بخواهم اطاعت عصيان اينها را بکنم. نه اينکه به خدا ميگويد: خدايا مرا به زندان ببر. يک بحث مهمي است که بعضي نقل و روايات هم بر اين هست، مرحوم علامه نميپذيرد. حضرت آيت الله جوادي نميپذيرند اما بعضي از مفسرين پذيرفتند وليکن با مقام يوسف سازگار نيست. ما در مقابل دوراهيهايي که قرار ميگيريم بايد يک راه را انتخاب کنيم و عمل کنيم و جلو برويم. ممکن است هردو راه هم ضررهايي براي انسان داشته باشد. يک معصيت هست و يک زندان بدون معصيت است. زندان بدون معصيت بهتر از معصيت است. در نظام الهي آن کسي که موحد است هيچگاه خودش را در دو راهي که جلوي راهش پيش آمده است مضطر در آن دو راه نميبيند. يعني ميگويد: خداي سبحان فوق اين دو راه است، دهها راه ديگر غير از اين امکان پذير است. لذا نميگويد: خدايا من اين را در مقابل آن انتخاب ميکنم. انتخاب را به خودش واگذار نميکند. انتخاب را دست خدا ميدهد. ميگويد: خدايا دو راه را در مقابل من گذاشتند، تو قادر هستي راه سومي که راه عافيت و بدون معصيت باشد به من نشان دهي. اگر کسي مثل ما در سر دو راهي قرار بگيرد، ميگوييم: خدايا من اين راه را انتخاب ميکنم. اما يوسف از مخلصين است و براي خودش انتخابي ندارد مگر انتخابي که خدا براي او ميکند. ميگويد: اگر بالاترين عذاب براي شما زندان است، من حرفي براي زندان رفتن ندارم. نميگويد: خدايا مرا زندان ببر. ميگويد: «قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ» (يوسف/33) اينجا تقاضا نيست. تقاضا از ادامه آيه شروع ميشود. من از زندان رفتن باکي ندارم. اما اين را خواندن ميگويند. يک خواستن داريم. خواستن يعني دعا، يعني تقاضا، اينجا خواستن نيست، تقاضا نيست. نميگويد: خدايا مرا زندان ببر. ميگويد: خدايا زنداني که اينها مرا از آن ميترسانند، براي من زندان مهم نيست. اين را خواندن ميگويند. يک خواستن هم داريم. «وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ» خدايا اگر از من منصرف نکني کيد اينها را، اين خواستن است. يعني خدايا آنچه من از تو ميخواهم چيست، کيد اينها را از من برگرداني. «وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ»، «أصب» از همان صَبّ است. صبّ حالتي است که کودک در کارهايش سبک است و چيزي برايش جلف نيست ولي همين کار را بزرگتر انجام بدهد، جلف است. لذا با کودک حرف ميزني به زبان کودک حرف ميزني. ميگويد: خدايا اگر تو مرا منصرف نکني، اين ميلي که ممکن است در وجود من ايجاد شود مرا سبک و خفيف ميکند. ميل من به سوي آنها ايجاد ميشود. ميل ايجاد شدن همان خفت و سبک شدن است. «وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ» در اين صورت من از اهل جهل ميشوم. اين «وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ» جهل در مقابل اهل است. در لشگريان عقل و جهل، جهل در مقابل عقل است. 75 لشگر عقل و 75 لشگر جهل دارد. جهل در مقابل علم نيست. جهل در مقابل عقل است. لذا گاهي جاهل عالم جاهل است، يعني عالم است اما عملش عقلاني نيست. «إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَة» (نساء/17) عالمي که عاقل نيست هم جاهل هست. در روايات ما جهل در مقابل عقل است. اگر يوسف زندان را تقاضا نکرده بود، خدا او را به زندان نميانداخت.
اين قاعده و قانون هست که به ما گفتند که اگر به سر دوراهي رسيديد، خودتان را محصور دو راه نبينيد. در رابطه به حضرت هاجر(ع) گفتيم: وقتي آب باز شد، اگر اين دور آب را محصور نکرده بود، آب جريان پيدا ميکرد تا عالم بود اين آب جريان داشت. اينجا هم که دو راه مقابل انسان قرار ميگيرد، اگر انسان باور کند اين دو راه است به يکي از اين دو راه ملزم ميشود. اما اگر باور کرد خدا فوق اين حرفهاست که مضطر به دو راه بودن بشود. آيه شاهد بر اين است که زندان اجابت دعوت يوسف نبود. «وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ» خدا دعاي او را اجابت کرد. چه چيزي را اجابت کرد؟ «فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ» معلوم نيست دعاي يوسف چه بود که اجابت شد. اجابت چه بود؟«وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ» آنجا دعا بود. اينجا ميگويد: «فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ» خدا او را اجابت کرد، اجابتش چه بود؟ اگر دعا هم زندان رفتن بود، هم اجابت، هم صرف کيد بود، گفت: خدا اجابت کرد او را و به زندان فرستاد و کيد را از آنها منصرف کرد. نه! دعا فقط صرف کيد بود. برگرداندن کيد بود. لذا تعبير قرآن است «فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ» خدا سميع و عليم است.
«ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ» (يوسف/35) بعد از اين که اين مسأله تمام شد و صرف کيد شد، کيد اينها از يوسف برگشت، براي عزيز مصر و مشاورين او به طريق مشورتي که اين زنها دادند و زليخا داد، «بَدا لَهُمْ» بعد از اين براي اينها نسبت به يوسف تغيير رأي ايجاد شد. پرونده آنجا بسته شد. تهديدي که کردند تمام شد اما آنها دنباله تهديد را گرفتند و گفتند: آبروي همسرت ريخته شده است. چون زليخا با مشورت زنها به اين نتيجه رسيد که يوسف در زندان ميلش به من زياد ميشود. «ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ» اين ديگر به اجابت کاري ندارد. يوسف تقاضاي زندان نکرده بود. يوسف آنجا بيان کرد که اينها تهديد به زندان ميکنند. فکر کردند من از زندان ميترسم. من از زندان نميترسم. خدايا من از زندان نميترسم.
يک نکته اين است که «قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ» زليخا به جاي اينکه بيايد بيان کند يوسف کيست و چيست، با زبان سر صحبت کند، با زبان فعل صحبت کرد. زبان فعل نشان دادن يوسف بود. در روايات داريم خداي سبحان «قولهُ فعله» بليغترين زبان، زبان فعل است. زبان عين و واقع است. اگر جايي کسي ميخواهد چيزي را تثبيت کند، زبان عين و واقع بليغترين زبان است. هرچه در اين زبان کوشش کند مطلب بهتر جا ميافتد. لذا خداي سبحان براي نشان دادن معاد به ما ميگويد: تغيير فصول را نگاه کنيد. درختي که مرده است زنده ميشود. زبان عين است، زبان فعل است. قول خدا فعل خداست. هرچقدر انسان قدرت پيدا کند در زبان و بيانش به فعل و عين نزديکتر ميشود. اين بليغترين در زبان است. لذا انبياء فعل الهي هستند. اينها بليغترين زبان هستند، آنچه ميخواهد در وجود اينها به ما نشان ميدهد. انبياء تمام وجودشان تحقق دعوتشان است. خودشان عين دعوت هستند. غير از اينکه زبان دعوت دارند، خودشان عين دعوت هستند. قول خدا فعل خداست.
در اينجا زليخا از اين قاعده استفاده کرد، به جاي اينکه بيايد اينها را دعوت کند بگويد: يوسف کيست، مرا بيخود ملامت نکنيد. يوسف اين مُحسنات را دارد، نه! گفت: «قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ» ذلک اشاره است. يعني نگاهش کنيد، اين همان کسي است که مرا به خاطر او ملامت کرديد. بليغترين زبان، زبان فعل است. خداي سبحان تمام حقايق را با زبان فعل با ما گفتگو ميکند. لذا در حوادث و وقايع با ما گفتگو ميکند. در زندگي با ما گفتگو ميکند. لحظه به لحظه در سردي و گرمي، در خوشي و راحتي و ناخوشي و ناراحتي، در همه اينها با ما گفتگو ميکند. يعني اگر ما دنبال گفتگو با خدا هستيم فقط اينطور نيست که گفتگو با خدا در قرآن و دعا باشد. قرآن و دعا سنن را بيان ميکند. اما گفتگوي الهي در حوادث و وقايع با ما است. اين بليغترين زبان است. اگر رمز اين را ياد بگيريم آن موقع در گفتگوهايمان با خدا، ميبينيم خدا دائماً با ما به گفتگو نشسته و با ما حرف ميزند.
مطلب سخت است و گفتن آن با حفظ حدود سختتر ميشود. ساحت انبياء در کار است. گاهي ما بيباکانه ساحت انبياء را زير سؤال ميبريم. بايد تمام جوانب را در نظر بگيريم، خداي نکرده گوشهاي از مقام مخلص بودن اينها ساييده نشود.
شريعتي: امروز صفحه 366 قرآن کريم، آيات پاياني سوره مبارکه فرقان را تلاوت خواهيم کرد.
«وَ الَّذِينَ لا يَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ وَ لا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لا يَزْنُونَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ أَثاماً «68» يُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهاناً «69» إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلًا صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً «70» وَ مَنْ تابَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَى اللَّهِ مَتاباً «71» وَ الَّذِينَ لا يَشْهَدُونَ الزُّورَ وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً «72» وَ الَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ لَمْ يَخِرُّوا عَلَيْها صُمًّا وَ عُمْياناً «73» وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً «74» أُوْلئِكَ يُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا وَ يُلَقَّوْنَ فِيها تَحِيَّةً وَ سَلاماً «75» خالِدِينَ فِيها حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَ مُقاماً «76» قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ فَقَدْ كَذَّبْتُمْ فَسَوْفَ يَكُونُ لِزاماً «77»
ترجمه: و (بندگان خاص خدا) كسانى هستند كه با خداوند، خداى ديگرى را نمىخوانند و انسانى كه خداوند (خونش را) حرام كرده است، جز به حقّ نمىكشند، و زنانمىكنند، و هر كس چنين كند عقوبت گناهش را خواهد ديد. در روز قيامت عذاب او دوچندان مىشود و هميشه به خوارى در آن خواهد ماند. مگر كسانى كه توبه كنند و ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند. پس اينان (كسانى هستند كه) خداوند بدىهايشان را به نيكى تبديل مىكند، و خداوند آمرزنده و مهربان است. و هر كس توبه كند و كار شايسته انجام دهد، در حقيقت به سوى خدا بازگشتى پسنديده دارد (و پاداش خود را از او مىگيرد). و (بندگان خدا) كسانى هستند كه در مجلس (گفتار و كردار) باطل حاضر نمىشوند و چون بر لغوى عبور كنند كريمانه بگذرند. وآنان كسانى هستند كه چون به آيات پروردگارشان تذكّر داده شوند، كر و كور (چشم وگوش بسته) به سجده نمىافتند (بلكه عمل آنان آگاهانه است). و كسانىاند كه مىگويند: پروردگارا! به ما از ناحيهى همسران و فرزندانمان مايهى روشنى چشم عطا كن و مارا پيشواى پرهيزگاران قرار ده. آنان (بندگان رحمن) به خاطر آن كه صبر كردند، غرفههاى بهشتى داده مىشوند و در آن جا با تحيّت و سلام گرم روبرو خواهند شد. در آن جا، جاودانه هستند. چه نيكو جايگاه و منزلگاهى است. بگو: اگر دعاى شما نباشد، پروردگار من براى شما وزن و ارزشى قائل نيست (زيرا سابقهى خوبى نداريد). شما حقّ را تكذيب كردهايد و به زودى كيفر تكذيبتان دامن شما را خواهد گرفت.
شريعتي: «وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً» انشاءالله زندگي همه ما منور به نور قرآن کريم باشد. اين هفته قرار شد از مقام شامخ شهيد مظلوم، شهيد محراب حضرت آيت الله صدوقي (ره) ياد کنيم. اشاره قرآني را بفرماييد و بعد از شهيد صدوقي براي ما بگوييد.
حاج آقاي عابديني: همه اين آيات جاي اشاره دارد. همه قواعد عظيم است. آيه آخر ميفرمايد: «قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ» اگر دعاي شما نبود، رابطه شما با خدا نبود، هيچ توجهي از جانب خدا به شما نميشد. يعني توجه رب به شما قرب به حق است. اين اصل نياز شماست، اصل نياز شما ارتباط با خداست. اگر هرچقدر اين توجه عظيمتر شود، توجه حق به ما عظيمتر است. توجه حق به من يعني ارتباط من با حقيقت هستي و عظمت وجود و نامتناهي وجود. نه خدا منفعل است، اگر من دعا کردم توجه او به من بيشتر ميشود، اگر من دعا کردم من خودم را در محضر هستي و حقيقت هستي و عظمت هستي و حقيقت الهي بيشتر قرار دادم. دهان وجودم بازتر شده است. پس اگر توجه ندارم من خودم را کوچک کردم. فقط زبان، زبان سر نيست که آدم بگويد. دعا اين است که هرجا مشکلي پيش آمد توجه انسان به سمت خدا برود. وقتي معصيتي پيش ميآيد توجه انسان به مراقبت و حضور الهي کشيده شود.
پيامبر فرمودند: «عند ذکر الصالحين ينزل الرحمة» وقتي که نام صالحين به ميان ميآيد و ياد آنها ميشود، خداي سبحان رحمتش را نازل ميکند. پس ياد علما و بزرگان و کساني که در راه خدا کوشيدند، باعث نزول رحمت ميشود. بزرگداشت شهيد صدوقي و بزرگواراني مثل ايشان، بزرگداشت خود ما هست که رحمت را بر خودمان نازل کرديم. به خصوص کسي مثل شهيد صدوقي که تمام وجودش الهيت و خدمت به مردم بود. پيام امام در شهادت شهيد صدوقي، صفاتي که براي ايشان شمردند صفاتي است که شهيد بزرگي که در تمام صحنههاي انقلاب حضور داشت، يار و مددکار گرفتاران و مستمندان بود و وقت عزيزش صرف پيروزي اسلام و رفع مشکلات شد. وقتي زلزله طبس ميآيد، قبل از اينکه نيروهاي حکومتي قبل از انقلاب برسند شهيد صدوقي و روحانيون حاضر شده بودند و امکانات را برده بودند. يعني زودتر از بقيه خودش را رسانده بود. يک مسجد حضرت ابالفضل در جاده بندرعباس درست کردند که در تابستان به همه رانندهها يخ ميدهند، امکانات ميدهند. درد مردم را ميدانست. در زمان قبل از انقلاب که ديدن تبعيديها ميرفتند، مأمن همه کساني که ميخواستند بروند تبعيديها را ببينند، آيت الله صدوقي بود. يک روحاني بود که اگر مثل ايشان چند نفر در کشور زندگي کنند مردم در ارتباط با اينها هم دينشان تقويت ميشود، هم دنيايشان آباد ميشود. در سيلها که آمده بود ايشان از همه جلوتر حضور داشت. در جبههها خود ايشان حضور داشتند. غير از نظام علمي، ايشان يک عالمي بود که مثل يک پيغمبر در ميان امت بود و دشمن خوب شناخته بود چه کساني را از بين ببرد. شهيد صدوقي، شهيد مدني، شهيد دستغيب، شهيد اشرفي، اينها هم عالم بودند، هم بين مردم بودند، مردم اينها را ميديدند مثل نمونهاي از انبياء ميديدند که وجودشان هدايتگري داشت. با عملشان مقابل مجاهدين ايستاده بودند و مردم را به سمت خدا دعوت کرده بودند. در خود يزد حکم ايشان از حاکمان يزد بين مردم نافذتر بود، اينقدر که مردم ايشان را دوست داشتند.
شريعتي: دعا بفرماييد و آمين بگوييم.
حاج آقاي عابديني: انشاءالله خداي سبحان محبت انبياء و اوليائش، محبت علماء و در رأس آن محبت اهلبيت (ع) را روزي همه ما بکند که با محبت، قدم برداشتن و بر مشکلات غلبه کردن راحتتر ميشود. انشاءالله خداي سبحان به برکت محبت اهلبيت اين کشور را از همه مشکلات نجات بدهد و جوانهاي ما را از همه آفات و مصائب نجات بدهد.
شريعتي: يک خدا قوت جانانه به همه کنکوريهاي عزيز بگوييم. برايشان آرزوي موفقيت و توفيق ميکنيم. انشاءالله در تمام لحظات زندگي خداوند متعال پشت و پناهشان باشد. به همه پدرها و مادرهاي عزيز هم خسته نباشيد ميگوييم که در اين مدت همراهشان بودند.
«والحمدلله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين»
اولین کسی باشید که برای “سمت خدا | سيره تربيتي حضرت يوسف(عليهالسلام)” دیدگاه میگذارید;